انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
خاطرات و داستان های ادبی
  
صفحه  صفحه 26 از 30:  « پیشین  1  ...  25  26  27  28  29  30  پسین »

حكایات گلستان سعدی به قلم روان


مرد

 
حکایت ۱۲


سالی نزاعی در پیادگان حجیج افتاده بود و داعی در آن سفر هم پیاده انصاف در سر و روی هم فتادیم و داد فسوق و جدال بدادیم کجاوه نشینی را شنیدم که با عدیل خود میگفت یاللعجب پیاده عاج چو عرضه شطرنج به سر می‌برد فرزین میشود یعنی به از آن میگردد که بود و پیادگان حاج بادیه به سر بردند و بتر شدند

از من بگوى حاجى مردم گزاى را

کو پوستین خلق به آزار مى درد

حاجی تو نیستی شترست از برای آنک

بیچاره خار میخورد و بار میبرد


حکایت ۱۳


هندوی نفط اندازی همی‌آموخت حکیمی گفت ترا که خانه نیینست بازی نه این است

تا ندانی که سخن عین صوابست مگوی /
و آنچه دانی نه نیکویش جوابست مگوی /
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری

کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
     
  
مرد

 
حکایت ۱۴


مردکی را چشم درد خاست پیش بیطار رفت که دوا کن بیطار از آنچه در چشم چارپای میکند در دیده او کشید و کور شد حکومت به داور بردند. گفت برو هیچ تاوان نیست اگر این خر نبودی پیش بیطار نرفتی. مقصود ازین سخن آنست تا بدانی که هر آن که ناآزموده را کار بزرگ فرماید با آنکه ندامت برد به نزدیک خردمندان بخفت رای منسوب گردد.

ندهد هوشمند روشن راى

به فرومایه کارهاى خطیر

بوریا باف اگر چه بافنده است

نبرندش به کارگاه حریر


حکایت ۱۵


یکی را از بزرگان ائمه پسری وفات یافت پرسیدند که بر صندوق گورش چه نویسیم گفت آیات کتاب مجید را عزت و شرف بیش از آن است که روا باشد بر چنین جای‌ها نوشتن که به روزگار سوده گردد و خلایق برو گذرند و سگان برو شاشند، اگر به ضرورت چیزی همی‌نویسند این بیت کفایتست:

بگذر ای دوست تا به وقت بهار

سبزه بینی دمیده بر گل من
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری

کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
     
  
مرد

 
حکایت ۱۶


پارسایی بر یکی از خداوندن نعمت گذر کرد که بنده ای را دست و پای استوار بسته عقوبت همی‌کرد گفت ای پسر همچو تو مخلوقی را خدای عزّوجل اسیر حکم تو گردانیده است و ترا بر وی فضیلت داده شکر نعمت باری تعالی بجای آر و چندین جفا بر وی مپسند نباید که فردای قیامت به از تو باشد و شرمساری بری.

او را تو بده درم خریدی

آخر نه به قدرت آفریدی

ای خواجه ارسلان و آغوش

فرمانده خود مکن فراموش

در خبرست از خواجه عالم صلی الله علیه و سلم که گفت بزرگترین حسرت روز قیامت آن بود که یکی بنده صالح را به بهشت برند و خواجه فاسق را به دوزخ.

بر غلامی که طوع خدمت تست

خشم بی حد مران و طیره مگیر

که فضیحت بود به روز شمار

بنده آزاد و خواجه در زنجیر


حکایت ۱۷


سالی از بلخ بامیانم سفر بود و راه از حرامیان پر خطر، جوانی بدرقه همراه من شد سپر باز چرخ انداز سلحشور بیش زور که بده مرد توانا کمان او زه کردندی و زور آوران روی زمین پشت او بر زمین نیاوردندی ولیکن چنانکه دانی متنعم بود و سایه پرورده نه جهان دیده و سفر کرده. رعد کوس دلاوران به گوشش نرسیده و برق شمشیر سواران ندیده. اتفاقاً من و این جوان هر دو در پی هم دوان هر آن دیوار قدیمش که پیش آمدی به قوّت بازو بیفکندی و هر درخت عظیم که دیدی به زور سرپنجه بر کندی و تفاخر کنان گفتی

پیل کو تا کتف و بازوى گردان بیند

شیر کو تا کف و سر پنجه مردان بیند

ما درین حالت که دو هندو از پس سنگی سر بر آوردند و قصد قتال ما کردند به دست یکی چوبی و در بغل آن دیگر کلوخ کوبی جوان را گفتم چه پایی؟

بیار آنچه دارى ز مردى و زور

که دشمن به پاى خود آمد به گور

تیر و کمان را دیدم از دست جوان افتاده و لرزه بر استخوان

نه هر که موى شکافد به تیر جوشن خاى

به روز حمله جنگ آوران به دارد پای

چاره جز آن ندیدم که رخت و سلاح و جامه‌ها رها کردیم و جان به سلامت بیاوردیم.

بکارهای گران مرد کار دیده فرست

که شیر شرزه در آرد به زیر خمّ کمند

جوان اگر چه قوى یال و پیلتن باشد

به جنگ دشمنش از هول بگسلد پیوند

نبرد پیش مصاف آزموده معلوم است

چنانکه مساله شرع پیش دانشمند
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری

کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
     
  
مرد

 
حکایت ۱۸


توانگر زاده‌ای را دیدم بر سر گور پدر نشسته و با درویش بچه‌ای مناظره در پیوسته که صندوق تربت ما سنگین است و کتابه رنگین و فرش رخامانداخته و خشت پیروزه درو به کار برده به گور پدرت چه ماند خشتی دو فراهم آورده و مشتی دو خاک بر آن پاشیده. درویش پسر این بشنید و گفت تا پدرت زیر آن سنگ‌های گران بر خود بجنبیده باشد پدر من به بهشت رسیده باشد.

خر که کمتر نهند بروى بار

بى شک آسوده تر کند رفتار

مرد درویش که بار ستم فاقه کشید

به در مرگ همانا که سبکبار آید

به همه حال اسیری که ز بندی برهد

بهتر از حال امیری که گرفتار آید
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری

کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
     
  
مرد

 
حکایت ۱۹


بزرگی را پرسیدم در معنی این حدیث که اَعدی عدوِّک نَفسُک الَّتی بینَ جَنبیکَ گفت به حکم آن که هران دشمنی را که با وی احسان کنی دوست گردد مگر نفس را که چندان که مدارا بیش کنی مخالفت زیادت کند.

مراد هر که بر آری مطیع امر تو گشت

خلاف نفس که فرمان دهد چو یافت مراد

جدال سعدی با مدعی در بیان توانگری و درویشی

یکی در صورت درویشان نه بر صفت ایشان در محفلی دیدم نشسته و شنعتی در پیوسته و دفتر شکایتی باز کرده و ذم توانگران آغاز کرده سخن بدین جا رسانیده که درویش را دست قدرت بسته است و توانگر را پای ارادت شکسته. مرا که پرورده نعمت بزرگانم این سخن سخت آمد گفتم ای یار توانگران دخل مسکینان اند و ذخیره گوشه نشینان و مقصد زائران و کهف مسافران و محتمل بار گران بهر راحت دگران.

دست تناول آنگه به طعام برند که متعلقان و زیر دستان بخورند و فضله مکارم ایشان به ارامل و پیران و اقارب و جیران رسیده


توانگران را وقف است و نذر و مهمانى

زکات و فطره و اعتاق و هدی و قربانی

خداوند مکنت به حق مشتغل

پراکنده روزى پراکنده دل

اگر قدرت جودست و گر قوت سجود توانگران را به میسر شود که مال مزکّا دارند و جامه پاک و عرض مصون و دل فارغ و قوت طاعت در لقمه لطیف است و صحت عبادت در کسوت نظیف پیداست که از معده خالی چه قوّت آید وز دست تهی چه مروّت وز پای تشنه چه سیر آید و از دست گرسنه چه خیر

مور گرد آورد به تابستان

تا فراغت بود زمستانش

عشا بسته و یکی منتظر عشا نشسته هرگز این بدان کی ماند

پس عبادت اینان به قبول اولیتر که جمعند و حاضر نه پریشان و پراکنده خاطر اسباب معیشت ساخته و به اوراد عبادت پرداخته عرب گوید اَعوذ بالله مِنَ الفقر المُکِّبِ و جوارِ من لا یُحَبّ وَ در خبرست الفقرُ سوادُ الوجهِ فی الدّارین. گفتا نشنیدی که پیغمبر علیه السلام گفت الفقرُ فخری. گفتم خاموش که اشارت خواجه علیه السلام به فقر طایفه‌ای است که مرد میدان رضا اند و تسلیم تیر قضا نه اینان که خرقه ابرارپوشند و لقمه ادرار فروشند.


اى طبل بلند بانگ در باطن هیچ

بى توشته چه تدبیر کنى دقت بسیج

روى طمع از خلق بپیچ از مردى

تسبیح هزار دانه بر دست مپیچ

درویش بی معرفت نیارامد تا فقرش به کفر انجامد کادَ الفقرُ اَنْ یَکونَ کفراً که نشاید جز به وجود نعمت برهنه‌ای پوشیدن یا در استخلاص گرفتاری کوشیدن و ابنای جنس ما را به مرتبه ایشان که رساند و ید علیابه ید سفلی چه ماند نبینی که حق جلّ و علا در محکم تنزیل از نعیم اهل بهشت خبر میدهد که اولئکَ لَهم رزقٌ معلومٌ تا بدانی که مشغول کفاف از دولت عفاف محرومست و ملک فراغت زیر نگین رزق معلوم.

حالی که من این سخن بگفتم عنان طاقت درویش از دست تحمل برفت تیغ زبان بر کشید و اسب فصاحت در میدان وقاحت جهانید و بر من دوانید و گفت چندان مبالغه در وصف ایشان بکردی و سخن‌های پریشان بگفتی که وهم تصور کند که تریاق اند یا کلید خزانه ارزاق مشتی متکبر مغرور معجب نفور مشتغل مال و نعمت مفتتن جاه و ثروت که سخن نگویند الاّ به سفاهت و نظر نکنند الاّ به کراهت. علما را به گدایی منسوب کنند و فقرا را به بی سر و پایی معیوب گردانند و به عزت مالی که دارند و عزّت جاهی که پندارند برتر از همه نشینند و خود را به از همه بینند و نه آن در سر دارند که سر به کسی بردارند بی خبر از قول حکما که گفته اند هر که به طاعت از دیگران کمست و به نعمت بیش به صورت توانگرست و به معنی درویش.


گر بى هنر به مال کند کبر بر حکیم

کون خرش شمار، و گرگا و عنبرست

به رنج و سعی کسی نعمتی به چنگ آرد

دگر کس آید و بی سعی و رنج بر دارد

شدید بر گمارند تا بار عزیزان ندهند و دست بر سینه صاحب تمیزان نهند و گویند کس اینجا در نیست و راست گفته باشند

گفتم به عذر آن که از دست متوقعان به جان آمده‌اند و از رقعه گدایان به فغان و محال عقلست اگر ریگ بیابان در شود که چشم گدایان پر شود هر کجا سختی کشیده‌ای تلخی دیده‌ای را بینی خود را بشره در کارهای مخوف اندازد و از توابع آن نپرهیزد وز عقوبت ایزد نهراسد و حلال از حرام نشناسد


وگر نعشی دو کس بر دوش گیرند

لئیم الطبع پندارد که خوانیست

بریده الا به علّت درویشی شیرمردان را به حکم ضرورت در نقبه‌ای گرفته‌اند و کعب‌ها سفته و محتمل است آن که یکی را از درویشان نفس امّاره طلب کند چو قوّت احسانش نباشد به عصیان مبتلا گردد که بطن و فرج توام اند یعنی فرزند یک شکم اند مادام که این یکی بر جایست آن دگر بر پاست.

شنیدم که درویشی را با حدثی بر خبثی گرفتند با آنکه شرمساری برد بیم سنگساری بود گفت ای مسلمانان قوّت ندارم که زن کنم و طاقت نه که صبر کنم چه کنم لا رهبانیة فی الاِسلام وز جمله مواجب سکون و جمعیت درون که مر توانگر را میسر میشود یکی آنکه هر شب صنمی در برگیرد که هر روز بدو جوانی از سر گیرد صبح تابان را دست از صباحت او بر دل و سر و خرامان را پای از خجالت او در گلمحالست که با حسن طلعت او گرد مناهی گردد یا قصد تباهی کند.


کرد

کی التفات کند بر بتان یغمایی

چون سگ درنده گوشت یافت نپرسد

کین شتر صالحست یا خر دجّال

با گرسنگی قوّت پرهیز نماند

افلاس عنان از کف تقوی بستاند

که براندی به دفع آن بکوشیدمی و هر شاهی ک بخواندی به فرزین بپوشیدمی تا نقد کیسه همت در باخت و تیر جعبه حجت همه بیانداخت

دین ورز و معرفت که سخندان سجع گوی

بر در سلاح دارد و کس در حصار نیست

تا عاقبت الامر دلیلش نماند، ذلیلش کردم. دست تعدی دراز کرد و بیهده گفتن آغاز و سنت جاهلان است که چون به دلیل از خصم فرومانند سلسله خصومت بجنبانند. چون آزر بت تراش که به حجت با پسر بر نیامد به جنگش برخاست که لئنَ لَم تَنتهِ لاَرْجُمنَّکَ. دشنامم داد سقطش گفتم گریبانم درید زنخدانش گرفتم.

انگشت تعجب جهانی

از گفت و شنید ما به دندان

القصه مرافعه این سخن پیش قاضی بردیم و به حکومت عدل راضی شدیم تا حاکم مسلمانان مصلحتی جوید. قاضی چو حیلت ما بدید و منطق ما بشنید سر به جیب تفکر فرو برد و پس از تأمل بسیار بر آورد و گفت ای آنکه توانگران را ثنا گفتی و بر درویشان جفا روا داشتی بدان که هر جا که گلست خارست و با خمر خمارست و بر سرگنج مارست و آنجا که درّ شاهوار است نهنگ مردم خوار است. لذت عیش دنیا را لدغه اجل در پس است و نعیم بهشت را دیوار مکاره در پیش.

نظر نکنی در بوستان که بید مشکست و چوب خشک همچنین در زمره توانگران شاکرند و کفور و در حلقه درویشان صابرند و ضجورمقرّبان حق جل و علا توانگرانند درویش سیرت و درویشانند توانگر همت و مهین توانگران آنست که غم درویش خورد و بهین درویشان آنست که کم توانگر گیرد و من یَتوکل علی اللهِ فهوَ حَسبُهُ.

پس روی عتاب از من به جانب درویش آورد و گفت ای که گفتی توانگران مشتغلند و ساهی و مست ملاهی نَعَم طایفه‌ای هستند برین صفت که بیان کردی قاصر همت کافر نعمت که ببرند و بنهند و نخورند و ندهند و گر به مثل باران نبارد یا طوفان جهان بر دارد به اعتماد مکنت خویش از محنت درویش نپرسند و از خدای عزّوجل نترسند و گویند


ار از نیستى دیگرى شد هلاک

مرا هست، بط را ز طوفان چه باک

قومی برین نمط که شنیدی و طایفه‌ای خوان نعمت نهاده و دست کرم گشاده طالب نامند و معرفت و صاحب دنیا و آخرت چون بندگان حضرت پادشاه عالم عادل مؤید مظفر منصور مالک ازّمه انام حامی ثغوراسلام وارث ملک سلیمان اعدل ملوک زمن مظفر الدنیا و الدین اتابک ابی بکر سعد ادام الله ایامه و نصر اعلامه

خدای خواست که بر عالمی ببخشاید

ترا به رحمت خود پادشاه عال کرد

قاضی چون سخن بدین غایت رسید وز حد قیاس ما اسب مبالغه گذرانید بمقتضای حکم قضاوت رضا دادیم و از مامضی در گذشتیم و بعد از مجارا طریق مدارا گرفتیم و سر به تدارک بر قدم یکدگر نهادیم و بوسه بر سر و روی هم دادیم و ختم سخن برین بود

مکن ز گردش گیتى شکایت، اى درویش

که تیره بختى اگر هم برین نسق مردى

توانگرا چو دل و دست کامرانت هست

بخور ببخش که دنیا و آخرت بردی


پایان
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری

کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
     
  
مرد

 
باب هشتم : در آداب صحبت

بخش ۱


مال از بهر آسایش عمرست نه عمر از بهر گرد کردن مال عاقلی را پرسیدند نیک بخت کیست و بدبختی چست گفت نیک بخت آن که خورد و کشت و بدبخت آنکه مرد و هشت.

بخش ۲


موسی علیه السلام قارون را نصیحت کرد که اَحْسَن کما اَحسنَ اللهُ الیکنشنید و عاقبتش شنیدی

خواهی که ممتع شوی از دنیی و عقبی

با خلق کرم کن چو خدا با تو کرم کرد

درخت کرم هر کجا بیخ کرد

گذشت از فلک شاخ و بالای او

شکر خدای کن که موفق شدی به خیر

ز انعام و فضل او نه معطل گذاشتت
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری

کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
     
  
مرد

 
بخش ۳


دو کس رنج بیهوده بردند و سعی بی فایده کردند یکی آن که اندوخت و نخورد و دیگر آن که آموخت و نکرد

علم چندان که بیشتر خوانی

چون عمل در تو نیست نادانی

نه محقق بود نه دانشمند

چارپاپیی برو کتابی چند

آن تهی مغز را چه علم و خبر

که بر او هیزم است یا دفتر


بخش ۴


علم از بهر دین پروردنست نه از بهر دنیا خوردن

هرکه پرهیز و علم و زهد فروخت

خرمنی گرد کرد و پاک بسوخت
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری

کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
     
  ویرایش شده توسط: Alijigartala   
مرد

 
بخش ۵


عالم ناپرهیزگار کور مشعله دار است

بخش ۶


ملک از خردمندان جمال گیرد و دین از پرهیزگاران کمال یابد پادشاهان به صحبت خردمندان از آن محتاج ترند که خردمندان به قربت پادشاهان

جز به خردمند مفرما عمل

گرچه عمل کار خردمند نیست
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری

کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
     
  
مرد

 
بخش ۷


رحم آوردن بر بدان ستمست بر نیکان، عفو کردن از ظالمان جورست بر درویشان

خبیث را چو تعهد کنی و بنوازی

به دولت تو گنه می‌کند به انبازی

معشوق هزار دوست را دل ندهی

ور می‌دهی آن دل به جدایی بنهی


بخش ۸




خامشی به که ضمیر دل خویش

با کسی گفتن و گفتن که مگوی

سخنی در نهان نباید گفت

که بر انجمن نشاید گفت
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری

کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
     
  
مرد

 
بخش ۹




امروز بکش چو می‌توان کشت

کاتش چو بلند شد جهان سوخت

کند کمان را

دشمن که به تیر می‌توان دوخت


بخش ۱۰


سخن میان دو دشمن چنان گوی که گر دوست گردند شرم زده نشوی.

میان دو کس جنگ چون آتشست

سخن چین بدبخت هیزم کشست

میان دو تن آتش افروختن

نه عقلست و خود در میان سوختن

پیش دیوار آنچه گویی هوش دار

تا نباشد در پس دیوار گوش
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری

کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
     
  ویرایش شده توسط: Alijigartala   
صفحه  صفحه 26 از 30:  « پیشین  1  ...  25  26  27  28  29  30  پسین » 
خاطرات و داستان های ادبی

حكایات گلستان سعدی به قلم روان


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA