بخش ۱۱ بشوی ای خردمند از آن دوست دستکه با دشمنانت بود هم نشست بخش ۱۲ چون در امضای کاری متردّد باشی آن طرف اختیار کن که بی آزارتر برآید
بخش ۱۳ تا کار بزر بر میآید جان در خطر افکندن نشایدحلالست بردن به شمشیر دست بخش ۱۴ بر عجز دشمن رحمت مکن که اگر قادر شود بر تو نبخشاید.دشمن چو بینی ناتوان لاف از بروت خود مزنمغزیست در هر استخوان مردیست در هر پیرهن
بخش ۱۵ پسندیده است بخشایش ولیکنمنه بر ریش خلق آزار مرهم بخش ۱۶ نصیحت از دشمن پذیرفتن خطاست ولیکن شنیدن رواست تا به خلاف آن کار کنی که آن عین صوابستحذر کن زآنچه دشمن گوید آن کنکه بر زانو زنی دست تغابن
بخش ۱۷ خشم بیش از حد گرفتن وحشت آرد و لطف بی وقت هیبت ببرد نه چندان درشتی کن که از تو سیر گردند و نه چندان نرمی که بر تو دلیر شوند.درشتی و نرمی به هم در به استچو فاصد که جراح و مرهم نه استنه مر خویشتن را فزونی نهدنه یکباره تن در مذلّت دهدبگفتا نیک مردی کن نه چندانکه گردد خیره گرگ تیز دندان بخش ۱۸ دو کس دشمن ملک و دینند: پادشاه بی حلم و دانشمند بی علم.بر سر ملک مباد ان ملک فرماندهکه خدا را نبود بنده فرمانبردار
بخش ۱۹ پادشه باید که تا بحدی خشم بر دشمنان نراند که دوستان را اعتماد نماند. آتش خشم اول در خداوند خشم اوفتد پس آنگه که زبان به خصم رسد یا نرسد.نشاید بنی آدم خاک زادکه در سر کند کبر و تندی و بادتو را با چنین گرمی و سرکشینپندارم از خاکی از آتشی بخش ۲۰ در خاک بیلقان برسیدم به عابدی، گفتم مرا به تربیت از جهل پاک کن.
بخش ۲۱ بدخوی در دست دشمنی گرفتارست که هر کجا رود از چنگ عقوبت او خلاص نیابد. بخش ۲۲ چو بینی که در سپاه دشمن تفرقه افتاده است تو جمع باش و گر جمع شوند از پریشانی اندیشه کنوگر بینی که با هم یک زبان اندکمان را زه کن و بر باره بر سنگ
بخش ۲۳ سر مار بدست دشمن بکوب که از احدی الحسنیین خالی نباشد اگر این غالب آمد مار کشتی و گر آن از دشمن رستی بخش ۲۴ خبری که دانی که دلی بیازارد تو خاموش تا دیگری بیاردبلبلا مژده بهار بیارخبر بد به بوم باز گذار
بخش ۲۵ بسیج سخن گفتن آنگاه کنکه دانی که در کار گیرد سخن بخش ۲۶ فریب دشمن مخور و غرور مداح مخر که این دام زرق نهاده است و آن دامن طمع گشاده احمق را ستایش خوش آید چون لاشه که در کعبشدمی فربه نماید.الا تا نشنوی مدح سخن گویکه اندک مایه نفعی از تو دارد
بخش ۲۷ متکلم را تا کسی عیب نگیرد سخنش صلاح نپذیردمشو غره بر حسن گفتار خویشبه تحسین نادان و پندار خویش بخش ۲۸ همه کس را عقل خود به کمال نماید و فرزند خود به جمالیکى یهود و مسلمان نزاع مى کردندچنانکه خنده گرفت از حدیث ایشانمبه طیره گفت مسلمان گرین قباله مندرست نیست خدایا یهود میرانمگر از بسیط زمین عقل منعدم گرددبخود گمان نبرد هیچکس که نادانمیهود گفت به تورات مى خورم سوگندوگر خلاف کنم همچو تو مسلمانم
بخش ۲۹ ده آدمی بر سفره ای بخورند و دو سگ بر مرداری با هم بسر نبرند. حریص با جهانی گرسنه است و قانع به نانی سیر. حکما گفته اند توانگری به قناعت به از توانگری به بضاعت.روده تنگ به یک نان تهی پرگرددنعمت روی زمین پر نکند دیده تنگکه شهوت آتشست از وی بپرهیزبخود بر آتش دوزخ مکن تیز بخش ۳۰ هر که در حال توانایی نکویی نکند در وقت ناتوانی سختی بیند