انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
خاطرات و داستان های ادبی
  
صفحه  صفحه 7 از 30:  « پیشین  1  ...  6  7  8  ...  29  30  پسین »

حكایات گلستان سعدی به قلم روان



 
60. پند لقمان حكيم


كاروانى تجارتى از سرزمين يونان عبور مى كرد و همراهشان كالاهاى گرانبها و بسيارى بود. رهزنان غارتگر به آنها حمله كردند و همه اموال كاروانيان را غارت نمودند. بازرگان به گريه و زارى افتادند و خدا و پيامبرش ‍ را واسطه قرار دادند تا رهزنان به آنها رحم كنند، ولى رهزنان به گريه و زارى آنها اعتنا ننمودند.
چو پيروز شد دزد تيره روان

چه غم دارد از گريه كاروان

لقمان حكيم در ميان آن كاروان بود. يكى از افراد كاروان به او گفت : ((اين رهزنان را موعظه و نصيحت كن ، بلكه مقدارى از اموال ما را به ما پس دهند، زيرا حيف است كه آن همه كالا تباه گردد.))
لقمان گفت : ((سخنان حكيمانه به ايشان گفتن حيف است . ))
آهنى را كه موريانه (182) بخورد

نتوان برد از او به صيقل زنگ

به سيه دل چه سود خواندن وعظ

نرود ميخ آهنين بر سنگ

سپس گفت : ((جرم از طرف ما است )) (ما گنهكاريم كه اكنون گرفتار كيفر آن شده ايم . اگر اين بازرگانان پولدار، كمك به بينوايان مى كردند، بلا از آنها رفع مى شد.)
به روزگار سلامت ، شكستگان درياب

كه جبر خاطر مسكين ، بلا بگرداند(183)

چو سائل از تو به زارى طلب كند چيزى

بده و گرنه ستمگر به زور بستاند
hi dr!
     
  

 
61. كرامت آوازه خوان ناخوش آواز و نازيبا


(سعدى مدتى در مدرسه مستنصريه بغداد در نزد شيخ اجل ، ابوالفرج بن جوزى (وفات يافته در سال 636 ه . ق ) درس خوانده بود و از موعظه هاى او بهره مند شده بود. در اين رابطه سعدى مى گويد
هر قدر كه مرشد بزرگ ابوالفرج بن جوزى ، در پند و اندرز خود مرا از رفتن به بزمهاى آواز و رقص و شنيدن ترانه و غزل باز مى داشت و به گوشه گيرى و خلوت نشينى دستور مى داد باز حالت و غرور نوجوانى بر من چيره مى شد و خواهش دل و آرزويم مرا به شنيدن ساز و آواز مى كشانيد. ناگزير بر خلاف موعظه استادم (ابوالفرج بن جوزى ) به مجلس ساز و طرب مى رفتم و از شنيدن آواز خوش و معاشرت با ياران سرمست از آواز خوش ، لذت مى بردم . وقتى كه پند و اندرز استاد به خاطرم مى آمد مى گفتم : اگر خود او نيز با ما همنشين بود به رقص و دست افشانى و پايكوبى مى پرداخت ، زيرا اگر نهى از منكر كننده خودش شراب بنوشد، عذر مستان را مى پذيرد و آنها زا به خاطر گناه شرابخوارى ، بازخواست نمى كند.
قاضى ار با ما نشيند بر فشاند دست را

محتسب گر مى خورد معذور دارد مست را

تا اينكه يك شب به مجلسى وارد شدم . گروهى در آن نشسته بودند. آوازه خوانى در ميانشان آواز مى خواند، ولى به قدرى صداى ناهنجار داشت كه :
گويى رگ جان مى گسلد زخمه ناسازش

ناخوشتر از آوازه مرگ پدر، آوازش (184)

گاهى همكارانش ، انگشت در گوش خود مى نهادند تا آواز او را نشنوند، و گاهى انگشت خود را بر لب مى گذاشتند تا او را به سكوت فرا خوانند.
نبيند كسى در سماعت خوشى

مگر وقت مردن كه دم در كشى (185)

چو در آواز آمد آن بربط سراى

كد خدا را گفتم از بهر خداى

زيبقم در گوش كن تا نشنوم

يا درم بگشاى تا بيرون روم (186)

خلاصه اينكه به پاس احترام ياران ، با رنج فراوان آن شب را به صبح آوردم . به قدرى شب سختى بود كه گفته اند:
موذن بانگ بى هنگام برداشت

نمى داند كه چند از شب گذشته است

درازى شب مژگان من پرس

كه يكدم خواب در چشمم نگشته است

صبحگاه به عنوان تبرك ، شال سرم را و سكه طلايى را از هميانى كه در كمرم بسته بودم ، گشودم و به آن آوازه خوان برآواز دادم و او را به بغل گرفتم و بسيار از او تشكر كردم .
ياران وقتى كه اين رفتار نامناسب مرا ديدند آن را برخلاف شيوه مرسوم من يافتند و مرا كم عقل خواندند. يكى از آنها زبان اعتراض گشود و مرا سرزنش ‍ كرد كه : اين رفتار تو بر خلاف رفتار خردمندان است ، چرا چنين كردى ؟! خرقه مشايخ (شال سرت )را به چنان آوازه خوان ناهنجارى دادى ، كه در همه عمرش درهمى در دست نداشت و ريزه نقره و طلايى در دارائيش ‍ نبوده است .
مطربى (187) دور از اين خجسته سراى

كس دوبارش نديده در يكجاى

راست چون بانگش از دهن برخاست

خلق را موى بر بدن برخاست

مرغ ايوان زهول او بپريد (188)

مغز ما بر دو حلق او بدريد

به اعتراض كننده گفتم : مصلحت آن است كه زبان اعتراضت را كوتاه كنى ، زيرا من از اين آوازه خوان ، كرامتى (189) ديدم ، از اين رو به او جايزه دادم و او را در آغوش گرفتم .
اعتراض كننده گفت : آن كرامت چه بود، بيان كن تا من نيز به خاطر آن به او تقرب جويم و از شوخى و گفتار بيهوده اى كه در مورد او گفتم توبه نمايم .
به اعتراض كننده گفتم : شيخ و مرشد (ابوالفرج بن جوزى ) بارها مرا به ترك مجلس بزم آوازه خوانان نصيحت و موعظه رسا مى كرد و من نصيحت او را نمى پذيرفتم ، ولى امشب دست صالح سعادت مرا به اين مجلس آورد، تا با ديدن اين آوازه خوان ناهنجار (از هر گونه آوازه خوانى متنفر گردم و) از رفتن به مجلس آنها توبه كنم ، امشب به اين توبه توفيق يافتم و ديگر بقيه عمرم به مجلس آنها نروم . (به اين ترتيب ادب را از بى ادب آموختم و به خواست خدا، عدو سبب خير گرديد كه گفته اند: عدو شود سبب خير گر خدا خواهد.)
آواز خوش از كام و دهان و لب شيرين

گر نغمه كند ور نكند دل بفريبد

ور پرده عشاق و خراسان و حجاز است

از حنجره مطرب مكروه نزيبد(190)
hi dr!
     
  

 
62. ادب را از بى ادبان آموختم


از لقمان حكيم پرسيدند: ادب را از چه كسى آموختى ؟
در پاسخ گفت : از بى ادبان . هرچه از ايشان در نظرم ناپسند آمد از انجام آن پرهيز كردم .
نگويند از سر بازيچه حرفى

كزان پندى نگيرد صاحب هوش

و گر صد باب حكمت پيش نادان

بخوانند آيدش بازيچه در گوش
hi dr!
     
  

 
63. نور معرفت در دل كم خور


گويند: عابدى يك شب ده من غذا خورد و تا سحر يك ختم قرآن (191) در نماز قرائت نمود.
صاحبدلى اين حكايت را شنيد و گفت : ((اگر آن عابد نصف نانى مى خورد و مى خوابيد، مقامش در نزد خدا برتر بود. (زيرا كيفيت قرائت مهم است نه كميت آن . ))
اندرون از طعام خالى دار

تا در او نور معرفت بينى

تهى از حكمتى به علت آن

كه پرى از طعام تا بينى
hi dr!
     
  

 
64. گله از عيبجويى مردم


لطف و كرم الهى باعث شد كه گم گشته و گمراه شده اى در پرتو چراغ توفيق به راه راست هدايت شد و به مجلس حق پرستان راه يافت و به بركت وجود پارسايان پاك نهاد و باصفا، صفات زشت اخلاقى او به ارزشهاى عالى اخلاقى تبديل گرديد و دست از هوا و هوس كوتاه نمود، ولى عيبجوها در غياب او همچنان بد مى گفتند و اظهار مى كردند كه فلانى به همان حال سابق است ، نمى توان به زهد و اطاعت او اعتماد كرد.
به عذر و توبه توان رستن از عذاب خداى

وليك مى نتوان از زبان مردم رست

او طاقت زخم زبان مردم نياورد و نزد يكى از فرزانگان عليقدر رفت و از زبان دراز و بدگويى مردم گله كرد.
آن فرزانه عاليقدر به او گفت : ((شكر اين نعمت چگونه مى گزارى كه تو بهتر از آن هستى كه مردم مى پندارند.))
چند گويى كه بدانديش و حسود

عيب جويان من مسكينند؟

كه به خون ريختنم برخيزند

گه به بد خواستنم بنشينند

نيك باشى و بدت گويد خلق

به كه بد باشى و نيكت بينند

لكن در مورد خودم همه مردم كمال حسن ظن را نسبت به من دارند و بنده سراپا تقصير مى باشم . سزاوار است كه من بينديشم و اندوهگين شوم ، تو چرا؟
در بسته به روى خود ز مردم

تا عيب نگسترند ما را

در بسته چه سود و عالم الغيب

داناى نهان و آشكارا
hi dr!
     
  

 
65. با نيكى كردنت عيبجو را شرمنده ساز


پيش يكى از خردمندان بزرگ گله كردم كه فلان كس گواهى داده كه من فاسق هستم . او در پاسخ گفت : تو با نيكى كردن به او، او را شرمنده ساز.
تو نيكو روش باش تا بدسگال

به نقص تو گفتن نيابد مجال

چو آهنگ بربط بود مستقيم

كى از دست مطرب خورد گوشمال (192)
hi dr!
     
  

 
66. نعره شوريده دل


يك شب از آغاز تا انجام ، همراه كاروانى حركت مى كردم . سحرگاه كنار جنگلى رسيديم و در آنجا خوابيديم . در اين سفر، شوريده دلى (193) همراه ما بود، نعره از دل بركشيد و سر به بيابان زد، و يك نفس به راز و نياز پرداخت . هنگامى كه روز شد، به او گفتم : ((اين چه حالتى بود كه ديشب پيدا كردى ؟ ))
در پاسخ گفت : بلبلان را بر روى درخت و كبكها را بر روى كوه ، غورباغه ها را در ميان آب ، و حيوانات مختلف را در ميان جنگل ديدم ، همه مى ناليدند، فكر كردم كه از جوانمردى دور است كه همه در تسبيح باشند و من در خواب غفلت .
دوش مرغى به صبح مى ناليد

عقل و صبرم ببرد و طاقت و هوش

يكى از دوستان مخلص را

مگر (194) آواز من رسيد بگوش

گفت : باور نداشتم كه تو را

بانك مرغى چنين كند مد هوش

گفتم : اين شرط آدميت نيست

مرغ تسبيح گوى و من خاموش
hi dr!
     
  

 
67. اعتراض به عابد بى خبر از عشق


در يكى از سفرهاى مكه ، گروهى از جوانان باصفا و پاكدل ، همدم و همراه من بودند و زمزمه عارفانه مى نمودند و شعرى مناسب اهل تحقيق مى خواندند و با حضور قلبى خاص به عبادت مى پرداختند.
در مسير راه ، عابدى خشك دل با ما همراه شد. چنين حالتى عرفانى را نمى پسنديد و چون از سوز دل آن جوانان شوريده بى خبر بود، روش آنها را تخطئه مى نمود. به همين ترتيب حركت مى كرديم تا به منزلگاه منسوب به ((بنى هلال )) رسيديم . در آنجا كودكى سياه چهره از نسل عرب به پيش ‍ آمد و آنچنان آواز گيرا خوان كه كشش آواز او پرنده هوا را فرود آورد. شتر عابد به رقص در آمد، به طورى كه عابد را بر زمين افكند و ديوانه وار سر به بيابان نهاد.
به عابد گفتم : اى عابد پير! ديدى كه سروش دلنشين در حيوان اين گونه اثر كرد، ولى تو همچنان بى تفاوت هستى (و تحت تاثير سروشهاى معنوى قرار نمى گيرى و همچون پارسايان باصفا دل به خدا نمى دهى و عشق و صفا نمى يابى .)
دانى چه گفت مرا آن بلبل سحرى

تو خرد چه آدمييى كز عشق بى خبرى

اشترى به شعر عرب در حالتست و طرب

گر ذوق نيست تو را كژ طبع جانورى (195)

به ذكرش هر چه بينى در خروش است

دلى داند در اين معنى كه گوش است

نه بلبل بر گلش تسبيح خوانى است

كه هر خارى به تسبيحش زبانى است
hi dr!
     
  

 
68. آرامش در سايه قناعت



عمر يكى از شاهان ، به پايان رسيد. چون جانشين نداشت چنين وصيت كرد: ((صبح ، نخستين شخصى كه از دروازه شهر وارد گرديد، تاج پادشاهى را بر سرش بگذاريد و كشور را در اختيارش قرار دهيد.))
رجال مملكت در انتظار صبح به سر بردند. از قضاى روزگار نخستين كسى كه از دروازه شهر وارد شد، يك نفر گدا بود كه تمام داراييش يك لقمه نان و يك لباس پروصله ، بيش نبود.
اركان دولت و شخصيتهاى برجسته كشور، مطابق وصيت شاه ، تاج شاهى بر سر گدا نهادند كليدهاى قلعه ها و خزانه ها را به او سپردند. او مدتى به كشوردارى پرداخت . طولى نكشيد كه فرماندهان از اطاعت او سرباز زدند و دشمنان در كمين و شاهان اطراف بناى مخالفت با او را گذاشتند. قسمتى از كشورش را تصرف نمودند و از كشور جدا ساختند.
گداى تازه به دوران رسيده خسته شد و خاطرش بسيار پريشان گشت . يكى از دوستان قديمش از سفر باز گشت . ديد دوستش به مقام شاهى رسيده ، نزد او آمد و گفت :
((شكر و سپاس خداوندى را كه گل را از خار بيرون آورد و خار را از پاى خارج ساخت و بخت بلند تو را به پادشاهى رسانيد و در سايه اقبال سعادت به اين مقام ارجمند نايل شدى . ان مع العسر يسرا : (196) ((همانا با هر رنجى ، آسايشى وجود دارد.))
شكوفه گاه شكفته است و گاه خوشيده (197)

درخت ، وقت برهنه است و وقت پوشيده

شاه جديد، كه از پريشانى دلى نا آرام داشت به دوست قديمش رو كرد و گفت : ((اى يار عزيز! به من تسليت بگو كه جاى تبريك نيست . آنگه كه تو ديدى ، غم نانى داشتم و امروز تشويش جهانى !))
(در آن زمان كه گدا بودم تنها براى نان غمگين بودم ، ولى اكنون براى جهان ، غمگين و پريشانم .)
اگر دنيا نباشد دردمنديم

وگر باشد به مهرش پايبنديم

حجابى ، زين درون آشوبتر نيست

كه رنج خاطر است ، ار هست و گر نيست (198)

مطلب گر توانگرى خواهى

جز قناعت كه دولتى است هنى (199)

گر غنى زر به دامن افشاند

تا نظر در ثواب او نكنى (200)

كز بزرگان شنيده ام بسيار

صبر درويش به كه بذل غنى

اگر بريان كند بهرام ، گورى

نه چون پاى ملخ باشد ز مورى ؟ (201)
hi dr!
     
  

 
69. ديدار به اندازه موجب محبت بيشتر است


ابوهريره (يكى از اصحاب پيامبر اسلام ) هر روز به محضر رسول خدا صلى الله عليه و آله مى رسيد. پيامبر صلى الله عليه و آله به او فرمود:
يا ابا هريرة زرنى غبا، تزدد حبا:
اى ابو هريره ! يك روز در ميان به ديدار من بيا، تا بر دستى تو بيفزايد.
هر روز ميا تا محبت زياد گردد.
از صاحبدلى پرسيدند: ((خورشيد با اينكه آن همه خوب است ، نشنيده ام كه كسى او را به دوستى گرفته باشد و عاشق و شيفته او گردد، چرا؟
صاحبدل در پاسخ گفت : براى اينكه خورشيد را هر روز مى توان ديد مگر در زمستان كه بر اثر غيبت در پشت ابرها محبوب است .
به ديدار مردم شدن عيب نيست

وليكن نه چندان كه گويند: بس

اگر خويشتن را ملامت كنى

ملامت نبايد شنيدن ز كس (202)
hi dr!
     
  
صفحه  صفحه 7 از 30:  « پیشین  1  ...  6  7  8  ...  29  30  پسین » 
خاطرات و داستان های ادبی

حكایات گلستان سعدی به قلم روان


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA