70. گله از همسر ناسازگاربا كاروان ياران به سوى دمشق رهسپار شديم . به خاطر موضوعى از آنها ملول و دلتنگ شدم . تنها سر به بيابان بيت المقدس نهادم و با حيوانات بيابان ماءنوس شدم . سرانجام در آنجا به دست فرنگيان (203)اسير گشتم .آنها مرا به طرابلس (يكى از شهرهاى شام ) بردند و در آنجا در خندقى همراه يهوديان به كار كردن با گل گماشتند. تا اينكه روزى يكى از رؤ ساى عرب كه با من سابقه اى داشت از آنجا گذر كرد، مرا ديد و شناخت . پرسيد: ((اى فلان كس ! چرا به اينجا آمده اى ؟ اين چه حال پريشانى است كه در تو مى نگرم . )) گفتم : چه گويم كه گفتنى نيست !همى گريختم از مردمان به كوه و به دشت كه از خداى نبودم به آدمى پرداخت (204) قياس كن كه چه حالم بود در اين ساعت كه در طويله نامردمم ببايد ساخت پاى در زنجير پيش دوستان به كه با بيگانگان در بوستان دل آن سردار عرب به حالم سوخت و به من رحم كرد و ده دينار داد و مرا از اسارت فرنگيان نجات بخشيد و همراه خود به شهر حلب آورد و دخترش را به همسرى من درآورد و مهريه اش را صد دينار قرار داد. پس از مدتى آن دختر بدخوى با من بناى ناسازگارى گذاشت ، زبان دراز كرد و با رفتار ناهنجارش زندگى مرا بر هم زد.زن بد در سراى مرد كنو هم در اين عالمست دوزخ او زينهار از قرين بد، زنهار! وقنا ربنا عذاب النار(205) خلاصه اينكه : آن زن زبان سرزنش و عيبجويى گشود و همچنان مى گفت : مگر تو آن كس نيستى كه پدرم تو را از فرنگيان خريد و آزاد ساخت ؟ گفتم : آرى . من آنم كه پدرت مرا با ده دينار از فرنگيان خريد و آزاد نمود، ولى به صد دينار مهريه ، گرفتار تو ساخت .شنيدم گوسفندى را بزرگى رهانيد از دهان و دست گرگى شبانگه كارد بر حلق بماليد روان گوسفند از وى بناليدكه از چنگال گرگم در ربودى چو ديدم عاقبت ، خود گرگ بودى
71. غم نان و عيال ، عامل بازدارى از سير در عالم معنىيكى از شاهان ، از عابدى عيالمند پرسيد: ((ساعات شبانه روز خود را چگونه مى گذرانى ؟ ))عابد جواب داد: ((همه شب را با مناجات و سحر را با دعاى روا شدن حاجتها مى گذرانم و همه روز در فكر مخارج زندگى و تاءمين معاش اهل و عيال هستم . ))شاه از اشاره هاى عابد فهميد كه او تهيدست است . دستور داد مبلغى به اندازه كفاف زندگى تعيين كنند تا او بار مخارج عيال خود را بردارد.اى گرفتار پاى بند عيال ديگر آسودگى مبند خيال غم فرزند و نان و جامه و قوت بازت آرد ز سير در ملكوت (206) همه روز اتفاق مى سازم كه به شب با خداى پردازم (207) شب چو عقد نماز مى بندم چه خورد بامداد فرزندم ؟ (208)
72. تباه شدن عابد بر اثر زرق و برق دنيا عبدى در جنگلى ، دور از مردم زندگى مى كرد و به عبادت اشتغال داشت و از برگ درختان مى خورد و گرسنگى خود را برطرف مى ساخت . پادشاه آن عصر به ديدار او رفت و به او گفت : ((اگر صلاح بدانى به شهر بيا كه در آنجا براى تو خانه اى مى سازم كه هم در آن عبادت كنى و هم مردم به بركت انفاس تو بهره مند گردند و رفتار نيك تو را سرمشق خود سازند.عابد پيشنهاد شاه را نپذيرفت ، يكى از وزيران به عابد گفت : ((به پاس احترام شاه ، شايسته است كه چند روزى وارد شهر گردى و در مورد ماندگارى در شهر، آنگاه تصميم بگيرى . اختيار با تو است ، اگر خواستى در شهر مى مانى و اگر نخواستى به جنگل باز مى گردى . ))عابد سخن وزير را پذيرفت و وارد شهر شد. به دستور شاه او را در باغ دلگشا و مخصوص شاه جاى دادند.گل سرخش عارض (209) خوبان سنبلش همچو زلف محبوبان همچنان از نهيب برد عجوز شير ناخورده طفل دايه هنوز(210) شاه در همان وقت كينزكى زيبا چهره به عابد بخشيد و نزدش فرستاد.از اين پاره اى ، عابد فريبى ملايك صورتى ، طاووس زيبى كه بعد از ديدنش صورت نبندد وجود پارسايان را شكيبى (211) به علاوه ، پسرى زيبا چهره را (براى نوازش و خدمت ) نزد عابد فرستاد كه :ديده از ديدنش نگشتى سير همچنان كز فرات مستسقى (212) عابد از غذاهاى لذيذ خورد و از لباسهاى نرم پوشيد و از ميوه هاى گوناگون بهره مند گرديد و از جمال كنيز و غلام لذت برد كه خردمندان گفته اند: ((زلف خوبان ، زنجير پاى عقل است و دام مرغ زيرك .در سر كار تو كردم دل و دين با همه دانش مرغ زيرك به حقيقت منم امروز و تو دامى (آرى به اين ترتيب عابد بيچاره در مرداب هوسهاى نفسانى غرق شد و به دام زرق و برق دنيا افتاد و همه دين و دانش و دلش را در اين راه بر باد داد.) و حالت ملكوتى او كه همواره آسودگى دل و پرداختن به حق است رو به زوال رفت .هر كه هست از فقير و پير و مريد وز زبان آوران پاك نفس چون به دنياى دون فرود آيد به عسل در، بماند پاى مگس (213) اين بار شاه مشتاق ديدار عابد شد. براى ديدار عابد نزد او رفت ، ديد رنگ و چهره عابد عوض شده ، چاق و چله گشته و بر بالش زيباى حرير تكيه داده و پسرى زيباچهره در بالين سرش با بادبزن طاووسى ، او را باد مى زند. شاه شادى كرد و با عابد به گفتگو پرداخت و از هر درى سخن گفتند، تا اينكه شاه در پايان سخنش گفت : ((آن گونه كه من دو گروه را دوست دارم هيچكس ديگر را دوست ندارم ؛ يكى دانشمندان و ديگرى پارسايان .))وزير هوشمند و حكيم و جهان ديده شاه در آنجا حضور داشت ، به شاه گفت : ((اعليحضرتا! شرط دوستى با آن دو گروه آن است كه به هر دو گروه نيكى كنى ، به گروه عالمان پول بدهى تا به تحصيلات و تدريس ادامه دهند و به پارسايان چيزى ندهى كه در حال پارسايى باقى مانند.))خاتون خوب صورت پاكيزه روى را نقش و نگار و خاتم پيروزه گو مباش درويش نيك سيرت پاكيزه خوى را نان رباط و لقمه دريوزه گو مباش (214) تا مرا هست و ديگرم بايد گر نخوانند زاهدم شايد(215)
73. پارسا يعنى وارسته از دلبستگى به دنيا پادشاهى دچار حادثه خطيرى شد. نذر كرد كه اگر در آن حادثه پيروز و موفق گردد. مبلغى پول به پارسايان بدهد. او به مراد رسيد و كام دلش بر آمد. وقت آن رسيد كه به نذرش وفا كند، كيسه پولى را به يكى از غلامان داد تا آن را در تامين مخارج زندگى پارسايان به مصرف برساند. آن غلام كه خردمندى هوشيار بود هر روز به جستجو براى يافتن زاهد مى پرداخت و شب نزد شاه آمده و كيسه پول را نزدش مى نهاد و مى گفت : ((هرچه جستجو كردم زاهد و پارسايى نيافتم .))شاه گفت : ((اين چه حرفى است كه مى زنى ، طبق اطاعى كه دارم چهارصد زاهد و پارسا در كشور وجود دارد.))غلام هوشيار گفت : ((اعليحضرتا! آنكه پارسا است ، پول ما را نمى پذيرد، و آن كس كه مى پذيرد پارسا نيست . ))شاه خنديد و به همنشينانش گفت : ((به همان اندازه كه من به پارسايان حق پرست ارادت دارم ، اين غلام گستاخ با آنها دشمنى دارد، ولى حق با غلام است .)) (كه آن كس كه در بند پول است زاهد نيست .)زاهد كه درم گرفت و دينار زاهدتر از او يكى به دست آر(216)
74. گرسنه را نان تهى ، كوفته است مسافر فقيرى خسته و گرسنه به سرايى رسيد، ديد مجلس باشكوهى است ، گروهى به گرد هم آمده اند و ميزبان بزرگوار از ميهانان پذيرايى مى كند و مهمانان هر كدام با لطيفه و طنز گويى مجلس را شاد و بانشاط نموده اند.يكى از حاضران به مسافر فقير گفت : ((تو نيز بايد لطيفه اى بگويى .))مسافر فقير گفت : ((من مانند ديگران دارى فضل و هنر نيستم و بى سواد مى باشم . تنها به ذكر يك شعر قناعت مى نمايم . همه حاضران گفتند: بگو، او گفت : من گرسنه و در برابرم سفره نان همچون عزم بر در حمام زنان حاضران فهميدند كه او بى نهايت فقير و نادار و بينواست . سفره غذا را به نزد او كشيدند ميزبان به او گفت : ((اندكى صبر كن تا خدمتكاران كوفته برشته بياورند.))مسافر فقير گفت :كوفته بر سفره من گو مباش گرسنه را نان تهى ، كوفته است
75. دستور براى رفع مزاحمت مردم يكى از مريدان نزد پير مرشد خود آمد و گفت : ((چه كنم كه از دست مردم در رنج مى باشم ؟! آنها زياد نزد من مى آيند و وقت عزيز مرا مى گيرند ))پير مرشد به او گفت : ((به اين دستور عمل كن تا از دور تو پراكنده گردند و آن اينكه : به فقيران آنها قرض بده و از ثروتمندان آنها چيزى را بخواه )) (در اين صورت فقيران بر اثر نداشتن پول براى اداى قرض و ثروتمندان از ترس پول دادن ، نزد تو نيايند و اطرافيان خلوت گردد.)گر گدا پيشرو لشگر اسلام بود كافر از بيم توقع برود تا در چين (217)
76. پند گرفتن از گفتار واعظان دانشمندى به پدرش گفت : هيچ يك از گفتار به ظاهر آراسته اين واعظان در من اثر نمى كند، از اين رو كه گفتارشان با رفتارشان هماهنگ نيست . (واعظ بى عمل هستند)ترك دنيا به مردم آموزند خويشتن سيم و غله اندوزند(218) عالمى را كه گفت باشد و بس هر چه گويد نگيرد اندر كس (219) عالم آنكس بود كه بد نكند نه بگويد به خلق و خود نكند چنانكه قرآن مى فرمايد:اتامرون الناس بالبر و تنسون انفسكم :آيا مردم را به نيكى امر مى كنيد و خود را فراموش مى نماييد؟!عالم كه كامرانى و تن پرورى كند او خويشتن گم است كرا رهبرى كند؟ پدر در پاسخ پسرش گفت : ((اى پسر! به محض تصور باطل ، شايسته نيست كه انسان از سخن ناصحان ، روى گرداند و نسبت گمراهى به علما دادن ، و محروميت از فوايد علم ، به خاطر جستجوى عالم معصوم ، همانند مثال آن كورى است كه شبى در ميان گل افتاده بود و مى گفت : يك نفر مسلمان ، چراغى بياورد و جلو راه مرا روشن كند.)) زنى شوخ طبع اين سخن را شنيد و به كور گفت : ((تو كه چراغ به چه درد تو مى خورد؟ ))همچنين مجلس وعظ مانند دكان بزاز (پارچه فروش ) است . در دكان بزاز اگر پول ندهى ، كالا به تو ندهند. در مجلس و وعظ نيز اگر اخلاصى نشان ندهى ، نتيجه نمى گيرى . (220)گفت عالم به گوش جان بشنو ور نماند به گفتنش كردار(221) باطل است آنچه مدعى گويد خفته را خفته كى كند بيدار مرد بايد كه گيرد اندر گوش ور نوشته است پند بر ديوار(222) صاحبدلى به مدرسه آمد ز خانقاه بشكست عهد صحبت اهل طريق را گفتم ميان عالم و عابد چه فرق بود تا اختيار كردى از آن اين فريق را گفت آن گليم خويش برون مى كشد ز آب وين جهد مى كند كه بگيرد غرق را
77. صبر و تحمل در برابر نااهلان گروهى از افراد بى پروا و بى بند و بار، به سراغ عارف وارسته اى آمدند و به او ناسزا گفتند و او را كتك زدند و رنجاندند، او نزد مرشد راه شناس خود رفت و از وضع نابسامان روزگار، گله كرد.مرشد راه شناس به او گفت : اى فرزند! لباس عارفان ، لباس تحمل و صبر است ، حوصله داشته باش و ناگواريها را با عفو و بزرگوارى و مقاومت ، بر خود هموار ساز:درياى فراوان نشود تيره به سنگ عارف كه برنجد، تنك آب است هنوز گر گزندت رسد تحمل كن كه به عفو از گناه پاك شوى اى برادر چو خاك خواهى شد خاك شو پيش از آنكه خاك شوى
78. سزاى گردنفرازى و نتيجه فروتنى در شهر بغداد، بين پرچم و پرده (آويزان در درگاه كاخ شاه ، يا روپوش او هنگام خواب )دشمنى و كشمكش لفظى در گرفت ، پرچم به پرده گفت : من و تو هر دو غلام و چاكر شاه هستيم ، من لحظه اى از خدمت شاه نياسوده ام ، همواره در سفر و حضر، رنجها مى بينم ، ولى تو نه رنج ديده اى و نه در محاصره دشمن قرار گرفته اى و نه بيابان و باد و گرد و غبار ديده اى ، به علاوه من همواره در سعى و تلاش ، پيشقدمتر هستم ، پس چرا عزت و احترام تو نزد شاه بيشتر است ؟ !تو بر بندگان مه رويى با غلامان ياسمن بويى من فتاده به دست شاگردان به سفر پايبند و سر گردان پرده در پاسخ پرچم گفت : علت اين است كه تو بلندپرواز هستى ولى من فروتن .گفت : من سر بر آستان دارم نه تو چو سر به آسمان دارم هر كه بيهوده گردن افرازد خويشتن را به گردن اندازد(223)
79. پهلوان تن و ناتوان جان به پهلوان زورآزمايى در يك ماجرايى ناسزا گفت . پهلوان عصبانى و خشمگين شد، به طورى كه بر اثر خشم ، كف از دهانش بيرون آمده بود و با هيجان شديد بر سر ناسزاگو فرياد مى كشيد، صاحبدلى از آنجا عبور مى كرد، پرسيد: ((اين پهلوان چرا اين گونه عصبانى و خشم آلود شده و نعره مى كشد؟))گفتند: شخصى به او دشنام داده است .صاحبدل گفت : ((اين فرومايه ، هزار من وزنه بلند مى كند، ولى طاقت ناسزايى را ندارد؟ )) (در بدن ، پهلوان است ولى در روح و روان بسيار ضعيف و ناتوان .)لاف سر پنجگى و دعوى مردى بگذار عاجز نفس ، فرومايه چه مردى زنى گرت از دست برآيد دهنى شيرين كن مردى آن نيست كه مشتى بزنى بر دهنى اگر خود بر كند پيشانى پيل نه مرد است آنكه در او مردمى نيست بنى آدم سرشت از خاك دارد اگر خالى نباشد، آدمى نيست