انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
خاطرات و داستان های ادبی
  
صفحه  صفحه 11 از 67:  « پیشین  1  ...  10  11  12  ...  66  67  پسین »

داستانهای کوتاه


زن

 
اينم از داستان ((من و ماه))

ماه گفت: "تنهايی؟"
گفتم: "آره، می آيی توی حوض بازی کنيم؟"
خم شدم توی حوض. ماهی های قرمز هنوز می آمدند کف آب،
و به ماه می گفتند: "آب، آب، آب."
ماه خودش را پهن کرده بود روی آب. پخش می شد، تکرار می شد،
و انگار در حافظه ی آب غرق
می شد. شايد هم حوض داشت ماه از بر می کرد. سطر به سطر
می خواند و لايه لايه قورت می داد.
ماهی ها از من نمی ترسيدند. توی مشت من با ماه حرف می زدند
و پيش می رفتند




القاء

مردي شبي رادر خانه اي روستايي مي گذراند و پنجره هاي اتاق باز نمي شد . نيمه شب احساس خفقان کرد و در تاريکي به سوي پنجره رفت . نمي توانست آن را باز کند . با مشت به شيشه پنجره کوبيد و هجوم هواي تازه را احساس کرد و سراسر شب را راحت خوابيد . صبح روز بعدفهميد که شيشه کتابخانه اي را شکسته است و همه شب پنجره بسته بوده است . او تنها با فکر اکسيژن ُ اکسيژن لازم را به خود رسانه بود
     
  
زن

 
داستان (( گنجشك و خدا ))

روزها گذشت و گنجشك با خدا هيچ نگفت.
فرشتگان سراغش را از خدا مي گرفتند وخدا هر بار به فرشتگان اين گونه
مي گفت: "مي آيد؛ من تنها گوشي هستم كه غصه هايش را مي شنود
و يگانه قلبي ام كه دردهايش را در خود نگه مي دارد."
سرانجام گنجشك روي شاخه اي از درخت دنيا نشست.
فرشتگان چشم به لب هايش دوختند،
گنجشك هيچ نگفت و خدا لب به سخن گشود:"
با من بگو از آنچه سنگيني سينه توست."
گنجشك گفت:" لانه كوچكي داشتم،آرامگاه خستگي هايم بود
و سر پناهبي كسي ام .
تو همان را هم از من گرفتي.
اين توفان بي موقع چه بود؟ چه مي خواستي از لانه محقرم؟
كجاي دنيا را گرفته بود؟
و سنگيني بغضي راه بر كلامش بست.
سكوتي در عرش طنين انداز شد. فرشتگان همه سر به زير انداختند.
خدا گفت:
"ماري در راه لانه ات بود. خواب بودي. باد را گفتم تا لانه ات را واژگون كند.
آن گاه تو ازكمين مار پر گشودي."
گنجشك خيره در خدايي خدا ماند.
خدا گفت:"و چه بسيار بلاها كه به واسطه محبتم از تو دور كردم
و تو ندانسته به دشمني من برخاستي."
اشك در ديدگان گنجشك نشسته بود. ناگاه چيزي در درونش فرو ريخت.
هاي هاي گريه هايش ملكوت خدا را پر كرد
     
  
زن

 
با سلام....
خدا جان!حر فهایم را توی نیم ساعت باید برایت بنویسم.
خودت می دونی که برای پیدا کردن هر کدام از حرف ها روی این صفحه ی کلید چقدر عرق می ریزم.
خدا جان!از وقتی پسر همسایه پولدارمان به من گفت که تو یک ایمیل داری که هر روز چکش می کنی٬هم خوشحال شدم و هم ناراحت.
خوشحال به خاطر اینکه می تونم درد دلم رو بنویسم و ناراحت از اینکه ما که توی خونه کامپیوتر نداریم .یک اتاقی مال اقا جان و ننه مان است ویک اتاق هم مال من و حسن و هادی و حسین و زهرا و فاطمه و ننه بزرگ و دو تا پشتی نو داریم که اکبر اقا بزاز٬خواستگار خواهرم زهرا برایمان آورده و یک کمد که همه چیزمون همان توست.
آشپز خانه مون هم توی حیاط هست که تازه اقا جان با آجر ساختش.
من هم مجبورم برای اینکه به تو ایمیل بزنم دو هفته برم پیش رضا ترمزی کار کنم تا بتونم پول یک ساعت کافی نت را در بیارم.
خدا جان جون هر کی دوست داری زود به زود ایمیل هات رو چک کن و جواب مرا بده.من چیز زیادی نمی خوام.
خدا جان اقا جانم سه هفته است هر دو تا کلیه هاش از کار افتاده و افتاده توی خونه.خیلی چیزی بدی است.
خدا جان !من عکس کلیه رو توی کتاب زیستم دیدم ٬اندازه لوبیاست.شکم اقا جان هم مثل نان بربری صاف است !برای تو که کاری نداره.اگه می شود یک دانه کلیه برایمان بفرست.من اقا جانم را خیلی دوست دارم.
الان بغض توی گلوی من است.ولی حواسم هست که این ادم های توی کافی نت که همه شیکن٬نوشته های مرا دزدکی نخوونند.چون می دونم حسابی به من می خندندو مسخره ام می کنند.
خدا جان اگر می شود یک کاری بکن این اکبر اقا بمیرد .ابجی زهرایم از اکبر اقا بدش می اد٬اما ننه می گوید که اکبر اقا شوهر زهرامان بشه٬وضعمون بهتر می شه. خدا جان اکبر اقا چهل سال داره و تا حالا دو تا زنش مردند٬ابجی زهرام فقط سیزده سال سن داره.
خدا جان الان نیم ساعت و هفت دقیقه است که دارم یکی یکی این حر فهای روی صفحه کلیدروپیدا می کنم.
خدا جان اگر پول داشتم هر روز برای تو ایمیل می زدم.خوش به حال ادم های پولدار که هر روز براین ایمیل می زنند.تازه همایون پسر همسایمون می گفت با تو چت هم کرده ، خوش به حالش.
راستی خدا جون،چه خوب شد به ما تلویزیون ندادی.یه بار که از جلوی مغازه رد می شدم دیدم که ادم های توی تلویزیون چه غذا های خوشگلی می خورند ،حتماً خوشمره هم هست نه؟
تا سه روز نان و ماست اصلا به دهنم مزه نمی کرد .بعضی وقت ها٬ننه که از رختشویی بر می گرده با خودش پلو می آره.خیلی خوشمزه است. خدا جان.ننه میگه این برکت خداست دستت درد نکنه.
راستی خدا جان تو هم حتماً خیلی پولداری که خونه ات رو توی اسمون ساختی .تازه من عکس خو نه ی ییلاقی تو رو دیدم.همون که روی زمین هست و یه پارچه سیاه روش کشیدی.خیلی بزرگ هست ها.تازه اون همه مهمون هم داری حق داری که روی زمین نیایی ٬ چون پذیرایی از اون همه ادم خیلی سخته.
ما اصلاً خونه مون مهمون نمی اد چون ما اصلا کسی رو نداریم.ولی اقا جانم میگه که اگر کسی بیاد
ساعتش را می فروشه و میوه و شیرینی می خره.
ما مهمونی هم نمی ریم چون ننه می گوید بد است که یه گله ادم برود مهمانی.
خدا جان وقت دارد تموم می شه اگه بیشتر پول داشتم می موندم و باز برات می نوشتم.ولی قول می دم دو هفته دیگه که مزدم رو گرفتم باز بیام و برات ایمیل بنویسم.خدا جان به خاطر اینکه درسهام خوبه از تو تشکر می کنم.
تازه به خاطر اینکه همه توی خونه همدیگر رو دوست داریم هم دستت رو می بوسم.
من می دونم که بعضی از ادم های پولدار خودکشی می کنن٬ولی من هیچ وقت خودم رو نمی کشم.
تازه خدا جان من ادم هایی رو می شناسم که حتی اسم کامپیوتر رو نشیدند بیچار ه ها ٬شاید از اونها هم دفعه ی بعد برات نوشتم.
خدا جان نامه منو به کسی نشون نده و فقط خودت بخون. صبر کن......
اخ جون پنجاه تومن دیگه هم دارم.خدا جان٬جوابم رو بده. فقط تو رو به خدا به خارجی برام ننویس.چون زبانم خوب نیست هنوز.
اخ راستی خدا جان یادم رفت حسن مون داره دنبال کار می گرده.یک کار بی زحمت براش جور کن.هادی هم ابله مر غان گرفته.اگه برات زحمتی نیست زودتر خوبش کن.حسین هم و قتی ننه میره رختشویی همش گریه می کنه.
ابجی فاطمه مون هم چشماش ضعیف شده ولی روش نمیشه به اقا جان بگه ٬چون میگه پول عینک خیلی زیاده.اگه میشه چشمای ابجیم رو هم خوب کن.
خب....وقت تمومه دیگه پدرم در اومد خدا جان مهربان.اگه زیاد چیزی خواستم معذرت می خوام ٬هنوز خیلی چیزا هست ولی روم نشد.دست مهربونت رو از دور می بوسم .راستی خدا جان ننه بزرگ ارزو داره که بره مشهد پا بوس امام رضا .یک کاری براش بکن بی زحمت.باز هم دست و پات رو می بوسم.
منتظر جواب و کلیه هستم.دستت درد نکنه

........................................

خواست دکمه ارسال رو بزنه دستش عرق کرده بود و چشمش سیاهی رفت یهو کامپیوتر خاموش شد.
خشکش زد.
صدایی ازپشت سرش گفت :اون سیستم ویروس داره نگران نباش الان دوباره میاد بالا.
اسکناس های مچاله توی عرق کف دستش خیس شد.دیگه وقتی برای دوباره نوشتن نبود.یک قطره اشک از گوشه چشمش غلتید روی گونه اش.
بلند شد پول رو داد و از کافی نت زد بیرون ٬توی راه خودش رو دلداری می داد:
دو هفته دیگه باز میام...میام.
     
  
زن

 
ایمان

سالها پيش مرد فروشنده اي كه از شهر بيرون رفته بود ، پس از بازگشت متوجه شد كه در غياب او خانه و فروشگاه اش آتش گرفته و سوخته و بدين ترتيب تمام دارايي خود را از دست داده بود ، اما او چه كرد. لبخند زد و چشمانش را به سوي آسمان گرفت و گفت: خدايا ! مي خواهي كه اكنون چه كنم ؟ روز بعد لوحي را بر ويرانه هاي خانه و فروشگاهش آويخت كه روي آن نوشته بود:

فروشگاهم سوخت !
خانه ام سوخت!
كالاهايم سوخت!
اما ايمانم نسوخته است!
فردا شروع به كار خواهم كرد



پیرمرد

آن روز صبح ايستگاه اتوبوس مملو از جمعيت بود. به زحمت سوار اتوبوس شدم و روي يكي از صندلي ها نشستم. پيرمردي كه سرپا ايستاده بود با حالتي خاص به من نگاه كرد و سرش را به معني تاسف تكان داد. بي اهميت به نگاه او مشغول خواندن روزنامه شدم.
آن شب قرار بود كه با مادر و خواهرم به خواستگاري يكي از خانم هاي همكارم برويم.با يك سبد گل بزرگ به آنجا رفتيم. تمام مدتي كه آنجا بوديم از خجالت سرم را بالا نياوردم .پدر آن خانواده با ديدن من سرش را به حالت تاسف تكان داد، درست به همان شكلي كه در اتوبوس انجام داده بود
     
  
زن

 
کشیش

کشیشی در نیمه های روز همانطور که در کلیسایش قدم می زد پای محراب مکثی کرد، ایستاد و نگاهی به اطراف انداخت تا ببیند چه کسی برای دعا به آنجا آمده است، چند لحظه پس از آن، در ِ پشتی باز شد و مردی را دید که از راهرو به سمت پایین می آمد. کشیش تا آن مرد را دید بر او اخم کرد که چرا در طول این مدت صورتش را اصلاح نکرده، لباسش مندرس، کتش پوسیده و نخ نما است. مرد زانو زد، تعظیمی کرد سپس برخواست و به راهش ادامه داد و رفت.

روزهای بعد هر روز ظهر این قضیه تکرار می شد تا اینکه یک روز که این مرد با جعبه نهار در دست آمد، برای چند لحظه زانو زد. در این هنگام شک کشیش بیشتر شد و ترسش از این بود که مبادا مرد دزد باشد. بر آن شد که به سراغش برود و از او بپرسد که : اینجا چی کار می کنی؟
مرد پیر در جواب گفت که جایی در خیابان پایینی کار می کند و وقت صرف نهار نیم ساعت است . او وقت نهار را به دعا کردن اختصاص می داد تا نیرو و قدرتی بیابد. او گفت: می بینی که فقط چند لحظه می مانم چون کارخانه از اینجا خیلی دور است، وقتی که اینجا زانو می زنم با خدا صحبت می کنم و این چیزی است که می گویم: "خدایا دوباره آمدم که بگویم از وقتی که با همدیگردوست شدیم و تو گناهانم را از بین بردی خیلی خوشحالم من خیلی نمی دانم که چه جوری باید دعا کنم اما هر روز بهت فکر می کنم، مسیح این منم جیم که امروز اینجا حضور یافتم."

کشیش احساس حماقت کرد و به جیم گفت که کارَت خیلی خوب است. به او گفت که هر وقت که بیایی و دعا کنی خوشحال می شوم. جیم باید می رفت، خندید و گفت: "متشکرم" و با عجله به سمت در رفت.
کشیش پای محراب زانو زد، کاری که قبلا ً آن را انجام نداده بود. قلب بی عاطفه اش نرم شد و با گرمای عشق لبریز شد و همانجا مسیح را ملاقات کرد، اشک از چشمانش جاری شد و دعای جیم پیر را در دلش تکرار کرد: "خدایا دوباره آمدم که بگویم از وقتی که با همدیگردوست شدیم و تو گناهانم را از بین بردی خیلی خوشحالم من خیلی نمی دانم که چه جوری باید دعا کنم اما هر روز بهت فکر می کنم، مسیح این منم که امروز اینجا حضور یافتم."

یک روز ظهر کشیش متوجه شد که جیم پیر نیامده است. وقتی که روزهای زیادی سپری شد و از جیم خبری نشد کشیش کمی نگران شد. به کارخانه رفت و سراغ او را گرفت، خبر دار شد که او مریض است. پرسنل بیمارستان نگرانش بودند. اما جیم آنها را هیجان زده کرده بود . در طول هفته ای که جیم با آنها بود تغییراتی را در بخش بیمارستان ایجاد کرده بود ، لبخند هایش فراگیر شده بود و پاداش هایش افراد تغییر یافته در بیمارستان بودند . سرپرست پرستاران نمی توانست درک کند که چرا جیم اینقدر خوشحال است، در حالی که نه دسته گل، نه کارتی برای او فرستاده می شد، نه تماس تلفنی از کسی داشت و نه کسی به ملاقاتش می آمد. کشیش کنار تختش ایستاد و صحبت های پرستار که در مورد او ابراز نگرانی می کرد را بیان کرد: "هیچ دوستی به ملاقاتش نمی آید که به این ترتیب نشان دهند نگرانش هستند ، هیچ جایی ندارد که به آنجا روآورد."
جیم پیر متعجب شد با لبخندی زیبا لب به سخن گشود: "پرستار اشتباه می کند. اونمی تواند درک کند که درتمام این مدت هر روز ظهراو به اینجا می آید، می بینی که ، دوست بسیار عزیزم اینجا پایین تختم می نشیند، دستم را می گیرد خم می شود و به من می گوید: "جیم دوباره آمدم که بگویم از وقتی که با همدیگردوست شدیم ومن گناهانت را از بین بردم خیلی خوشحالم . همیشه دوست دارم که دعایت را بشنوم ،هر روز به تو فکرمی کنم، جیم این منم مسیح که امروز اینجا حضور یافتم."
     
  
زن

 
عروسی

اوايل حالش خوب بود ؛ نميدونم چرا يهو زد به سرش. حالش اصلا طبيعي نبود .همش بهم نگاه ميكرد و ميخنديد. به خودم گفتم : عجب غلطي كردم قبول كردم ها.... اما ديگه براي اين حرفا دير شده بود. بايد تا برگشتن اونا از عروسي پيشش ميموندم.
خوب يه جورائي اونا هم حق داشتن كه اونو با خودشون نبرن؛ اگه وسط جشن يهو ميزد به سرش و ديوونه ميشد ممكن بود همه چيزو به هم بريزه وكلي آبرو ريزي ميشد.
اونشب براي اينكه آرومش كنم سعي كردم بيشتر بش نزديك بشم وباش صحبت كنم. بعضي وقتا خوب بود ولي گاهي دوباره به هم ميريخت. يه بار بي مقدمه گفت : توهم از اون قرصها داري؟ قبل از اينكه چيزي بگم گفت : وقتي از اونا ميخورم حالم خيلي خوب ميشه . انگار دارم رو ابرا راه ميرم....روي ابرا كسي بهم نميگه ديوونه...! بعد با بغض پرسيد تو هم فكر ميكني من ديوونه ام؟؟؟ ... اما اون از من ديوونه تره . بعد بلند خنديد وگفت : آخه به من ميگفت دوستت دارم . اما با يكي ديگه عروسي كرد و بعد آروم گفت : امشبم عروسيشه....


در افسانه‏ ها آمده، روزی كه خداوند جهان را آفرید، فرشتگان مقرب را به بارگاه خود فراخواند و از آنها خواست تا برای پنهان كردن راز زندگی پیشنهاد بدهند. یكی از فرشتگان به پروردگار گفت: خداوندا، آنرا در زیر زمین مدفون كن. فرشته دیگری گفت: آنرا در زیر دریاها قرار بده. و سومی گفت: راز زندگی را در كوه‏ها قرار بده.
ولی خداوند فرمود: اگر من بخواهم به گفته‏های شما عمل كنم، فقط تعداد كمی از بندگانم قادر خواهند بود آنرا بیابند، در حالی كه من میخواهم راز زندگی در دسترس همه بندگانم باشد. در این هنگام یكی از فرشتگان گفت: فهمیدم كجا، ای خدای مهربان، راز زندگی را در قلب بندگانت قرار بده، زیرا هیچكس به این فكر نمی‏افتد كه برای پیدا كردن آن باید به قلب و درون خودش نگاه كند.
و خداوند این فكر را پسندید
     
  
زن

 
در راه که می دويدتکرار صحنه آخر،تصوير او بودکه می رفت تا تنهايی را به آغوش نگرانش باز گرداند.

- بمان!

- نمی توانم

- رفتن تو چيزی را حل نمی کند.بمان با هم حلش می کنيم.

- نمی توانم! هميشه همين را می گويی اما هيچ گاه چيزی حل نشده

- ولی آخر من و تو...

- من تصميمم را گرفته ام؛می روم.

تصوير آخرين نگاهش در قطره های اشکش مکرر شد.

- پس بگذار برای آخرين بار در آغوش بگيرمت.

دستانش را حلقه کرد دورش و جوری محکم نگهش داشته بود که انگاری اخرين چيزيست که در دنيا دارد و با رفتنش تمامی جان او را می ستانند.

در موج اشک و هق هق گريه گفت:

- باشد ،باشد ديگر نمی نويسم،قول می دهم!

- نمی توانی!می نويسی،می نويسی.

- دستم بشکند اگر ديگر قلم در دست گرفتم.نمی نويسم! بمان!

- صد بار گفتی ،باز نوشتی . ديگر...

وقتی که دستانش را باز کرد مثل قرقی از دستانش فرار کردو تا به خود بيايد رفته بود.در راه که می دويد نفس نفس می زد. به ايستگاه که رسيد سوار شده بودند. نشست روی نيمکت سبز تازه رنگ شده ای. نگاهی به آسمان انداخت.آخرين چيزی که برايش مانده بود را از دست داده بودو حال ديگر...

نگاه خشمگينی به دستش انداخت و نگاه خشمگين تری به نيمکت چوبی. لحظه ای بعد که به هوش آمد در بيمارستان بود با دستی وبال گردنش. ديگر ننوشت.نمی دانم ديروز بود يا سالها قبل. به هر حال ديگر ننوشت.

سکوت که دوباره ايستگاه را فرا گرفت بلند شد که برود.تا دم غروب فردا که بيايدو بنشيند روی نيمکت سبز رنگ پريده و به آسمان خيره شود،مسافران که جا به جا شدند اندکی بنشيند و بعد برود. کار هر روزش بود.چيزی در اين سالها تغيير نکرده بود. تا آن روز که او را ديد . با پسرکی کوچک. پسرکی لاغرو استخوانی با چشمانی درشت.دلش برای اولين بار بعد از اين همه سال يکهو پايين ريخت.

- مادر! بنشينيم روی اين نيمکت؟

- پسرم ، زود تر برويم بهتر است.

- نه مادر بنشين، من دوست دارم قطار ها را نگاه کنم. می خواهم چيزی در دفترم بنويسم.

پسرک دفتر کوچکی از جيبش در آورد و شروع به نوشتن کرد.

- باشد پسرم.بنويس! مثل اينکه اين نوشتن هيچ گاه مرا رها نمی کند.

برای لحظه ای چشمان مرد و زن در چشمهای هم بی حرکت ماند شايد ثانيه ای يا دقيقه ای. و بعد هر دوی آنها بی کلامی به دفتر پسرک خيره شدند.

((قطار می رود. تند می رود. اما در ايستگاه ها می ايستد.قطار هميشه حرکت نمی کند . بعضی وقتها هم از حرکت باز می ايستد.وقتی که در ايستگاه دو قطار به هم می رسند خيلی قشنگ است. من خيلی دوست دارم.))

پسرک آستين مادرش را کشيدو با هيجان گفت:

- مادر ،مادر، به هم رسيدند ،به هم رسيدند!

و مادر که هنوز در بهت مانده بود،گفت:

- بله پسرم . رسيدند.

- مادر يادت هست گفته بودی پدر هم می نوشت؟

- بله پسرم می نوشت.خيلی هم زيبا می نوشت.

- پدرم راجع به قطار هم چيزی نوشته بود؟

- بله پسرم نوشته بود.

- برايم بگو

- باشد . می گويم:

((قطار زندگی من

از اين سياه چاله سنگی

عبور خواهد کرد

و خواهد برد ترا

به سرزمين ياس و رازقی

قطار عمر من

تويی!

...))

و بعد بغضی در گلوی زن او را از خواندن ادامه شعر منصرف کرد. در اين لحظه صدای مرد ادامه داد:

((و تو

مسافر هميشه اين قطار

خواهی ماند

و من

تو را به جشن ماه و خورشيد

در يک روز خواهم برد

بمان کنارم

که اين قطار هرگز...

چشمان زن از اشک لبريز شد و هق هق گريه امانش نداد . خودش را در بغل مرد انداخت و جوری او را به خودش چسباند که انگاری آخرين چيزی بود که در دنيا برايش مانده بود.پسرک مادرش را با بهت نگاه می کرد و مرد غريبه را با بهتی بيشتر و زن تنها در هق هق گريه اش می گفت:

- من را ببخش، من را ببخش.

- من ديگر ننوشتم. در اين سالها هيچ گاه قلم در دست نگرفتم.

- و من تمام اين سالها با عذابی نا بخشودنی زندگی کردم.

- من ديگر ننوشتم. من بی تو ننوشتم! من قول داده بودم!

- من را ببخش،ببخش.

- اگر می ماندی هم نمی نوشتم. نمی نوشتم!

و حال بغض مرد بود که بعد از ده سال ترکيده بود و خيال بند آمدن نداشت و زن فقط می بوسيدش و اشک هايش را پاک می نمود.

نمی دانم آخر قصه چه شد. چون آخرين باری بود که از آن ايستگاه سوار قطار شدم و به شهر خودم باز گشتم.اگر زمانی از آن ايستگاه رد شديد،يک نيمکت رنگ پريده سبز آنجاست. درست سمت راست ايستگاه. ببينيد کسی با دستی وبال گردنش آنجا نشسته است يا نه!
     
  
زن

 
دوست داشتن

تلفن زنگ زد خودش بود . دوست پسرش قلبش رو شكسته بود .از من خواست كه برم
پيشش.نمي خواست تنها باشه.من هم اينكار رو كردم.وقتي كنارش رو كاناپه نشسته
بودم. تمام فكرم متوجه اون چشم هاي معصومش بود.آرزو مي*كردم كه عشقش متعلق به من باشه . بعد از 2 ساعت ديدن فيلم و خوردن 3 بسته چيپس ،خواست بره كه بخوابه . به من نگاه كرد و گفت : "متشكرم داداشی" و گونه من رو بوسيد


"ميخوام بهش بگم ، ميخوام كه بدونه ، من نمي*خوام فقط "داداشي" باشم.من عاشقشم.اما... من خيلي خجالتي هستم ....... علتش رو نميدونم "


روز قبل از جشن دانشگاه پيش من اومد . گفت :"قرارم به هم خورده اون نمي*خواد با من
بياد" من با كسي قرار نداشتم .ترم گذشته ما به هم قول داده بوديم كه اگه زماني*هيچ كدوممون براي مراسمي پارتنر نداشتيم با هم ديگه باشيم .درست مثل يه "خواهر و برادر" . ما هم با هم به جشن رفتيم .جشن به پايان رسيد.من پشت سر اون ،كنار در خروجي ايستاده بودم ،تمام حواسم به اون لبخند زيبا و چشمهاي همچون كريستايش بود .آرزو مي*كردم كه عشقش متعلق به من باشه ، اما اون مثل من فكر نمي*كردو من اين رو ميدونستم. به من گفت :"متشكرم داداشی،شب خيلي خوبي داشتيم " ، و گونه من رو بوسيد.


"ميخوام بهش بگم ، ميخوام كه بدونه ، من نمي*خوام فقط "داداشي" باشم.من عاشقشم.اما ... من خيلي خجالتي هستم ....... علتش رو نميدونم "


يك روز گذشت ،سپس يك هفته ، يك سال .... قبل از اينكه بتونم حرف دلم رو بهش بزنم
روز فارغ التحصيلي فرا رسيد ، من به اون نگاه مي*كردم كه درست مثل فرشته*ها روي
صحنه رفته بود تا مدركش رو بگيره.
ميخواستم كه عشقش متعلق به من باشه .اما اون به من توجهي نمي*كرد ، من اينو
مي دونستم ، قبل از اينكه كسي خونه بره سمت من اومد ، با همون لباس و كلاه فارغ
التحصيلي ، با گريه منو در آغوش گرفت و سرش رو روي شونه من گذاشت و آروم گفت تو
بهترين داداشي دنيا هستي ،متشكرم داداشی و گونه منو بوسيد .


"ميخوام بهش بگم ، ميخوام كه بدونه ، من نمي*خوام فقط "داداشي" باشم.من عاشقشم.اما ... من خيلي خجالتي هستم ....... علتش رو نميدونم . "

نشستم روي صندلي ،صندلي ساقدوش ،توي كليسا ، اون دختره حالا داره ازدواج ميكنه ،من ديدم كه "بله"رو گفت و وارد زندگي جديدي شد.من ميخواستم كه عشقش متعلق به من باشه .
اما اون اينطوري فكر نميكرد و من اينو ميدونستم، "اما قبل از اينكه ار كليسا بره
رو به من كرد و گفت " تو اومدي داداشی؟ متشكرم .

"ميخوام بهش بگم ، ميخوام كه بدونه ، من نمي*خوام فقط "داداشي" باشم.من عاشقشم.اما .... من خيلي خجالتي هستم ....... علتش رو نميدونم ."

سال هاي زيادي گذشت. به تابوتي نگاه ميكنم كه دختري كه منو داداشي خودش ميدونست توي اون خوابيده ، فقط دوستان دوران تحصيلش كنارش هستند .
يه نفر داره دفتر خاطراتش رو ميخونه ،دفتري كه در دوران تحصيل اون رو نوشته .
ابن چيزي هست كه اون نوشته بود :

تمام توجهم به اون بود آرزو مي*كردم عشقش براي من باشه .اما اون توجهي به اين موضوع نداشت و من اينو ميدونستم . من ميخواستم بهش بگم ، ميخواستم كه بدونه نميخوام فقط براي من يك داداشي باشه .من عاشقش هستم .اما .....من خجالتي هستم .............علتش رو نميدونم............هميشه آرزو داشتم كه به من بگه دوستت دارم ......


با خودم فكر ميكردم و گريه ..............اي كاش اين كار رو كرده بودم .
     
  
زن

 
پايان نامه خرگوش

يک روز آفتابی، خرگوشی خارج از لانه خود به جديت هرچه تمام در حال تايپ بود. در همين حين، يک روباه او را ديد.
روباه: خرگوش داری چيکار می*کنی؟

خرگوش: دارم پايان نامه می*نويسم.

روباه: جالبه، حالا موضوع پايان نامت چی هست؟

خرگوش: من در مورد اينکه يک خرگوش چطور می تونه يک روباه رو بخوره، دارم مطلب می*نويسم.

روباه: احمقانه است، هر کسی می*دونه که خرگوش ها، روباه نمی*خورند.

خرگوش: مطمئن باش که می تونند، من می تونم اين رو بهت ثابت کنم، دنبال من بيا.

خرگوش و روباه با هم داخل لانه خرگوش شدند و بعد از مدتی خرگوش به تنهايی از لانه خارج شد و بشدت به نوشتن خود ادامه داد.

در همين حال، گرگی از آنجا رد می*شد..

گرگ: خرگوش اين چيه داری می*نويسی؟

خرگوش: من دارم روی پايان نامم که يک خرگوش چطور می تونه يک گرگ رو بخوره، کار می کنم.

گرگ: تو که تصميم نداری اين مزخرفات رو چاپ کنی؟

خرگوش: مساله ای نيست، می خواهی بهت ثابت کنم؟

بعد گرگ و خرگوش وارد لانه خرگوش شدند.

خرگوش پس از مدتی به تنهايی برگشت و به کار خود ادامه داد.

حال ببينيم در لانه خرگوش چه خبره

در لانه خرگوش، در يک گوشه موها و استخوان های روباه و در گوشه ای ديگر موها و استخوان های گرگ ريخته بود.

در گوشه ديگر لانه، شير قوی هيکلی در حال تميز کردن دهان خود بود.

نتيجه:

هيچ مهم نيست که موضوع پايان نامه شما چه باشد

هيچ مهم نيست که شما اطلاعات بدرد بخوری در مورد پايان نامه*تان داشته باشيد

آن چيزی که مهم است اين است که استاد راهنمای شما کيست؟
     
  
زن

 
فال

دختر به پیرمرد روی صندلی و پرنده*ی كوچك درون قفس و كاغذ*های فال نگاه می*كند و نزدیك می*شود.
ـ آقا، اگه پرنده*ات فال ور نداشت یعنی چه؟
ـ ور می*داره.
ـ اگه ور نداشت؟
ـ اگر ور نداشت حتماً طرف فال نداره.
ـ اگه پرنده*ات تشنه*اش بشه چی می**دی بهش؟
ـ تو تشنه*ات بشه ، چی می*خوری؟
ـ من آب می*خورم، اما وقتیایی كه تو بیمارستانم خانم پرستار بهم آب نمی*ده، می*گه! اگه بخوری می*میری!
ـ ولی پرنده من آب می*خوره.
ـ اگه یه روز بمیره چی كارش می*كنی؟
ـ اوه، چه حرفایی می*زنی بچه، من از این*ها زیاد دارم تا الان چهار*تاش مرده. این یكی هم مردنیه؛ قیافه*اش را ببین.
دختر به داروخانه نگاه می*كند. مادرش از داخل داروخانه می*پاییدش و با اشاره می*گوید كه از جایش تكان نخورد.
پیرمرد می*گوید: حالا چی می*گی، فال بگیرم یا نه؟
ـ اگه پول داشتم می*گرفتم
ـ تو چقدر اگه اگه می*گی بجه؟
ـ مامانم می*گه ارثیه...بابام هم می*گفت: مامانم می*گه... اگه مامانم بیاد بهم یه فال می دی؟
ـ مامانت كجاست؟
ـ رفته دواهام رو بگیره
ـ مگه تو دوا می*خوری؟
ـ اگه نخورم می*میرم، دكتر می*گه.
ـ بیا بگیر، بیا پول نمی*خواد...
ـ اگه مامانم هم بیاد پول نمی*گیری؟
ـ اگه مامانت بیاد پول می*گیرم.
دختر به پرنده نگاه می*كند، افتاب به پرهای طلایی رنگ پرنده می*تابد، انگشتش را به میله نزدیك می*كند، پرنده نگاه می*كند.
ـ اگه یه روز بخواد بره می*زاری بره؟
ـ اینا « دست دونه» خورده*ن دختر؛ اگه آدما نباشن اینا می*میرن.
ـ اگه بیمره باید چالش كنی؟! اگه منم بمیرم مامانم چالم می*كنه؟
مادر با بسته*ای دارو از داروخانه بیرون می*آید و می*گوید: بریم.
دختر خیره به پرنده، می*گوید: مامان یه فال می*خری؟
ـ فال دونه*ای چند آقا؟
ـ صد تومن آبجی.
زن اسكناسی از كیف بیرون می*آورد و به مرد می*دهد و دختر می*گوید:
اگه هرچی بگم جوابش رو می*گه؟
ـ این صد تومن هم كه پاره*است آبجی ...
دختر چشمهایش را می*بندد. تیغه*ی آفتاب، روی صورتش خط می*كشد، حالا حلقه*های قرمز رنگی دور چشم*های مادرش پیدا ست.
پرنده نوك می*زند و پاكت فال را بالا می*آورد، دختر پاكت را باز می*كند، مادرش بلند می*خواند:
اگر غمی داری برطرف شود، اگر حاجتی داری برآورده شود، اگر مسافری داری در راه است...
دخترك به مادرش می*گوید: « اگه» گفتن*هاش ممكنه مث من ارثی باشه...نه مامان؟
     
  
صفحه  صفحه 11 از 67:  « پیشین  1  ...  10  11  12  ...  66  67  پسین » 
خاطرات و داستان های ادبی

داستانهای کوتاه


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA