داستانی کوتاهروزی مردی به خونه اومد و دید که دختر سه ساله اش قشنگترین و گرونترین کاغذ کادوی موجود در کمد اون رو تیکه تیکه کرده و با اون یه جعبه کفش قدیمی رو تزیین کرده !!! مرد دخترک رو بخاطر اینکار تنبیه کرد و دختر کوچولو اون شب با گریه به رختخواب رفت و خوابید. فردا صبح وقتی مرد از خواب بیدار شد و چشاش رو باز کرد ، دید که دخترک بالای سرش نشسته و جعبه تزیین شده رو به طرف اون دراز کرده!! مرد تازه یادش اومد که امروز ، روز تولدشه و دختر کوچولوش اون کاغذ رو برای تزیین کادوی تولد اون استفاده کرده. با شرمندگی دخترش رو بوسید و جعبه رو از اون گرفت و درش رو باز کرد. اما در کمال تعجب دید که جعبه خالیه !!! مرد دوباره به دخترش پرخاش کرد که : « جعبه خالی که هدیه نمیشه!! باید توش یه چیزی میذاشتی !!!». دخترک با تعجب به صورت پدرش خیره شد و گفت : « اما این جعبه خالی نیست. من دیشب هزار تا بوس توش گذاشتم تا هروقت دلت برام تنگ شد یکی از اونا رو برداری و استفاده کنی از اون روز به بعد ، پدر همیشه اون جعبه رو همراه خودش داشت و هروقت دلتنگ دخترش می شد در اون رو باز می کرد و با برداشتن یه بوسه آروم می گرفت. هدیه کار خودش رو کرده بود.قطاری ب قصد خدا قطاري كه به مقصد خدا مي رفت ٬ لختي در ايستگاه دنيا توقف كرد و پيامبر رو به جهانيان كرد و گفت: مقصد ما خداست. كيست كه با ما سفر كند؟كيست كه رنج و عشق تو امان بخواهد؟كيست كه باور كند دنيا ايستگاهي است تنها براي گذشتن؟قرن ها گذشت اما از بيشمار آدميان جز اندكي برآن قطار سوار نشدند از جهان تا خدا هزار ايستگاه بود. در هر ايستگاه كه قطار مي ايستاد ٬ كسي كه مي شد قطار مي گذشت و سبك مي شد٬ زيرا سبكي قانون راه خداست.قطاري كه به مقصد خدا مي رفت ٬ به ايستگاه بهشت رسيد. پيامبر گفت اينجا بهشت است. مسافران بهشتي پياده شوند٬ اما اينجا ايستگاه آخر نيست.مسافراني كه پياده شدند ٬ بهشتي شدند . اما اندكي باز هم ماندند ٬ قطار دوباره راه افتاد و بهشت جا ماند. آنگاه خدا رو به مسافرانش كرد و گفت:درود بر شما ٬ راز من همين بود. آن هنگام كه قطار به ايستگاه آخر رسيد ديگر نه قطاري بود و نه مسافري.
خدا مشتی خاک را برگرفت. می خواست ليلی را بسازد. از خود در او دميد. و ليلی پيش از آنکه با خبر شود عاشق شدساليانی است که ليلی عشق می ورزد. ليلی بايد عاشق باشدزيرا خدا در او دميده است و هر که خدا در او بدمدعاشق می شودليلی نام تمام دختران زمين است؛ نام ديگر انسانخدا گفت : به دنيايتان می آورم تا عاشق شويد. آزمونتان تنها همين است : عشقو هر که عاشق تر آمد، نزديکتر است. پس نزديکتر آييد، نزديکترعشق کمند من است. کمندی که شما را پيش من می آورد. کمندم را بگيريدو ليلی کمند خدا را گرفتخدا گفت : عشق فرصت گفت و گو است. گفت و گو با منبا من گفت و گو کنيدو ليلی تمام کلمه هايش را به خدا داد. ليلی هم صحبت خدا شدخدا گفت : عشق همان نام من است که مشتی خاک را بدل به نور می کندو ليلی مشتی نور شد دردستان خداوند
داستان کوتاهپیرزن با تقوایی در خواب خدا را دید و به او گفت:« خدایا، من خیلی تنها هستم، آیا مهمان خانه من می شوی؟» خدا قبول کرد و به او گفت که فردا به دیدنش خواهد آمد.پیرزن از خواب بیدار شد، با عجله شروع به جارو کردن خانه کرد. رفت و چند نان تازه خرید و خوشمزه ترین غذایی را که بلد بود، پخت. سپس نشست و منتظر ماند.چند دقیقه بعد در خانه به صدا در آمد. پیرزن با عجله به طرف در رفت و آن را باز کرد. پشت در پیرمرد فقیری بود. پیرمرد از او خواست تا غذایی به او بدهد. پیرزن با عصبانیت سر فقیر داد زد و در را بست.نیم ساعت بعد باز در خانه به صدا درآمد. پیرزن دوباره در را باز کرد. این بار کودکی که از سرما می لرزید از او خواست تا از سرما پناهش دهد. پیرزن با ناراحتی در را بست و غرغرکنان به خانه برگشت.نزدیک غروب بار دیگر در خانه به صدا درآمد. این بار پیرزن مطمئن بود که خدا آمده، پس با عجله به سوی در دوید. در را باز کرد ولی این بار نیز زن فقیری پشت در بود. زن از او کمی پول خواست تا برای کودکان گرسنه اش غذایی بخرد. پیرزن که خیلی عصبانی شده بود، با داد و فریاد، زن فقیر را دور کرد.شب شد ولی خدا نیامد. پیرزن ناامید شد و رفت که بخوابد و در خواب بار دیگر خدا را دید.پیرزن با ناراحتی به خـدا گفت:« خدایـا، مگر تو قول نداده بودی که امـروز به دیـدنم مـی آیی؟»خدا جواب داد:« بله، ولی من سه بار به خانه ات آمدم و تو هر سه باردر را به رویم بستی!»
ثروتمرد ثروتمند و باتقوایی که در حال مرگ بود از خدا خواست تا ثروت و گنجینه خود را به بهشت بیاورد. خدا هم چون مرد ثروتش را از راه حلال درآورده بود و به مستمندان هم کمک کرده بود؛ قبول کرد.مرد ثروتمند به خدمتکاران خود دستور داد تا چمدانی را پر از طلا کنند و داخل تابوتش بگذارند.ساعاتی بعد مرد از دنیا رفت و در آن دنیا همراه چمدان به دروازه بهشت رسید. فرشته مأمور در بهشت به او گفت:« ورود با چمدان ممنوع است.» مرد به او گفت که با اجازه خداوند این چمدان را با خود آورده است. فرشته قبول کرد و پرسید:« داخل چمدان چه آورده ای؟» مرد چمدان را باز کرد. فرشته با حیرت گفت:« سنگ فرش خیابان؟!»فرشته در بهشت را باز کرد. بهشت شهری بود با دیوارهایی از زمرد، خانه های از سنگ یاقوت با درهایی از لعل سرخ، درختانی زیبا که مرواریدهای قشنگی از آن آویزان بودند و سنگ فرش خیایان ها همه از طلای ناب!
عشق بدون قید و شرطداستانی را که می خواهم برایتان نقل کنم درباره سربازی است که پس از جنگ ویتنام می خواست به خانه خود بازگردد.سرباز قبل از این که به خانه برسد، از نیویورک با پدر و مادرش تماس گرفت و گفت:« پدر و مادر عزیزم، جنگ تمام شده و من می خواهم به خانه بازگردم، ولی خواهشی از شما دارم. رفیقی دارم که می خواهم او را با خود به خانه بیاورم.»پدر و مادر او در پاسخ گفتند:« ما با کمال میل مشتاقیم که او را ببینیم.»پسر ادامه داد:« ولی موضوعی است که باید در مورد او بدانید، او در جنگ به شدت آسیب دیده و در اثر برخورد با مین یک دست و یک پای خود را از دست داده است و جایی برای رفتن ندارد و من می خواهم که اجازه دهید او با ما زندگی کند.»پدرش گفت:« پسر عزیزم، متأسفیم که این مشکل برای دوست تو بوجود آمده است. ما کمک می کنیم تا او جایی برای زندگی در شهر پیدا کند.»پسر گفت:« نه، من می خواهم که او در منزل ما زندگی کند.»آنها در جواب گفتند:« نه، فردی با این شرایط موجب دردسر ما خواهد بود. ما فقط مسئول زندگی خودمان هستیم و اجازه نمی دهیم او آرامش زندگی ما را برهم بزند. بهتر است به خانه بازگردی و او را فراموش کنی.»در این هنگام پسر با ناراحتی تلفن را قطع کرد و پدر و مادر او دیگر چیزی نشنیدند.چند روز بعد پلیس نیویورک به خانواده پسر اطلاع داد که فرزندشان در سانحه سقوط از یک ساختمان بلند جان باخته و آنها مشکوک به خودکشی هستند.پدر و مادر آشفته و سراسیمه به طرف نیویورک پرواز کردند و برای شناسایی جسد پسرشان به پزشکی قانونی مراجعه کردند.با دیدن جسد، قلب پدر و مادر از حرکت ایستاد. پسر آنها یک دست و پا داشت!
قدرت اندیشه پیرمردی تنها در مینه سوتا زندگی می کرد . او می خواست مزرعه سیب زمینی اش راشخم بزند اما این کار خیلی سختی بود .تنها پسرش که می توانست به او کمک کند در زندان بود .پیرمرد نامه ای برای پسرش نوشت و وضعیت را برای او توضیح داد :پسرعزیزم من حال خوشی ندارم چون امسال نخواهم توانست سیب زمینی بکارم .من نمی خواهم این مزرعه را از دست بدهم، چون مادرت همیشه زمان کاشت محصول را دوست داشت. من برای کار مزرعه خیلی پیر شده ام. اگر تو اینجا بودی تمام مشکلات من حل می شد.من می دانم که اگر تو اینجا بودی مزرعه را برای من شخم می زدی .دوستدار تو پدرپیرمرد این تلگراف را دریافت کرد :پدر, به خاطر خدا مزرعه را شخم نزن , من آنجا اسلحه پنهان کرده ام .4 صبح فردا 12 نفر از مأموران FBI و افسران پلیس محلی دیده شدند , و تمام مزرعه را شخم زدند بدون اینکه اسلحه ای پیدا کنند .پیرمرد بهت زده نامه دیگری به پسرش نوشت و به او گفت که چه اتفاقی افتاده و می خواهد چه کند ؟پسرش پاسخ داد : پدر برو و سیب زمینی هایت را بکار، این بهترین کاری بود که از اینجا می توانستم برایت انجام بدهم .
سیاستپدر: دوست دارم با دختری به انتخاب من ازدواج کنیپسر: نه من دوست دارم همسرم را خودم انتخاب کنمپدر: اما دختر مورد نظر من ، دختر بیل گیتس استپسر: آهان اگر اینطور است ، قبول استپدر به نزد بیل گیتس می رود و می گوید:پدر: برای دخترت شوهری سراغ دارمبیل گیتس: اما برای دختر من هنوز خیلی زود است که ازدواج کندپدر: اما این مرد جوان قائم مقام مدیرعامل بانک جهانی استبیل گیتس: اوه، که اینطور! در این صورت قبول استبالاخره پدر به دیدار مدیرعامل بانک جهانی می رودپدر: مرد جوانی برای سمت قائم مقام مدیرعامل سراغ دارممدیرعامل: اما من به اندازه کافی معاون دارم!پدر: اما این مرد جوان داماد بیل گیتس است!مدیرعامل: اوه، اگر اینطور است، باشدو معامله به این ترتیب انجام می شودنتیجه اخلاقی: حتی اگر چیزی نداشته باشید باز هم می توانید چیزهایی بدست آورید. اما باید روش مثبتی برگزینید.
داستان کوتاه نشستم کنارش , روی نیمکت سفید نیگام نکرد ,نیگاش کردم یه دختر بچه پنجشیش ساله با موهای خرمایی و لبای قلوه ای- سلام کوچولو ,سرشو برگردوند و لبخند زد- سلام ,چشاش قهوه ای روشن بود , صاف و زلال , انگار باچشاش داشت می خندید- خوبی ؟سرشو بالا و پایین کرد- اوهوممم- تنها اومدی پارک ؟دوباره خندید , صدای خندش مثل قلقلک گوشامونوازش می داد- نههه ... اوناشن .. دوستام ...با انگشت وسط پارکو نشون داد نگاه کردم , دو تابچه , یه دختر و یه پسرسوار تاب شده بودن و بازی میکردنخیلی ساکت و بدون هیچ سر و صدایی با تعجب نگاشکردم- پس تو چرا تنها نشستی ؟ نمی خوای بری تاببازی .سرشو به چپ و راست تکون داد- نه , من ازونا بزرگترمایندفه من خندیدم , اونقدر جدی حرف می زد کهکنترل خنده برام مشکل بود باچشای درشت شدش نگام کرد و گفت :- شما نمی رین بازی ؟اینبار شدت خندم بیشتر شد , عجیب شیرین حرف میزد- من ؟ من برم بازی ؟ من که از تو همبزرگترم که ,خودشو کشید کنارم و دست کوچیکشوگذاشت روی گونه ام , خیلیجدی نگام کرد- نه , شما از ما سه تا هم کوچولوترین ,خیلی ...نتونستم بخندم , نگاهش میخکوبم کرد و دست سردشکه روی گونه ام ثابت موندهبود نمی دونستم جواب این حرفشو چی بدم- دلتون می خواد با دوستای من دوست بشین ,دستشو برداشت و دوباره لبخند زد ,- ناراحتتون کردم ؟آب دهنمو قورت دادم و گفتم :- نه ... اصلا , صداشون کناز روی نیمکت پرید پایین و آروم گفت :- بچه ها .. بیانبچه ها از همون فاصله دور صدا رو شنیدن واز روی تاب پریدن پایین- راستی اسم تو چیه خانوم کوچولو ؟برگشت و دوباره با یه حالت جدی توی چشام نگاهکرد و گفت :- من اسم ندارم , ولی دوستام به من می گنآهو...گیج شده بودم , اسم ندارم ؟ خواستم یه سئوالدیگه ازش بپرسم که بچه هااز راه رسیدن- سلام .. سلامجوابشونو دادم :- سلامپسربچه لپای سرخ و چش و ابروی مشکی داشت و دخترکوچولوی همراهش موهای بلندخرمایی با چشای متعجب و آبی ,پسر بچه به آهونگاه کرد و پرسید :- این آقا دوستته آهو جون ؟آهو سرشو تکون داد و در حالیکه با دست پسرک رونشون می داد گفت :- این اسمش مانیه , چار سالشه , دو ساله که مرده ,توی یه تصادفرانندگی , اینم نسیمه , اممم ... , پنج سالشه , سهروزه که مرده , ... ,باباش ... باباش ... ( نسیم با دستای کوچیکشصورتشو گرفت و به شدت گریهکرد )نمی تونستم تکون بخورم , خشکم زده بود صدایضربان تند قلبمو به وضوح میشنیدم و همینطور صدای سکوت عجیبی که توی پارکپیچیده بودآهو نسیم رو بغل کرد , چشاش سرخ شده بود- باباش دوسش نداشت , خفش کرد , اونقدر گلوشفشار داد تا مرد , ببین ...با دست گردن نسیم رو نشون داد دور گردن باریکنسیم یه خط متورم سیاه ,یه چیزی شبیه رد دست به چشم می خوردحالم داشتبد می شد نمی تونستم چیزی رودرک کنم فقط نفس می کشیدم , به زحمت تونستم بگم:- و تو ..؟آهو لبخند زد ,- من هفت سالمه , توی یه زیر زمین مردم , ازگشنگی و تشنگی , زن باباممنو انداخ اون تو و درو روم بست , اونجا خیلیتاریک بود , شبا میترسیدم , سه روز اونتو بودم ,یه شب چشامو بستم واز خدا خواستم منو ببرهپیش خودش , خدا هم منو برد پیش خودش , منو بغلکرد و برد .نمی تونستم باور کنم , همه چیز بیشتر شبیه یهفیلم وحشتناک بود تا واقعیتسه تا بچه معصوم , یعنی اینا .. اینا مرده بودن !نسیم دیگه گریه نمی کرد , مانی دست آهو روگرفته بود و می کشید : - بریمآهو جون ؟- ما باید بریم .به خودم اومدم ,- کجا ؟مانی با انگشت به یه گوشه آسمون اشاره کرد :- اون جاآهو خندید و گفت :- ما خیلی کم میایم اینجا , اون بالا خیلی بهتره, خدا با ما بازی می کنه ,تازه سواریمونم میده بچه ها خندیدن- اگه ببینیش عاشقش می شی چشام خیس بود , خیلیخیس , اونقدر که تصویراونا مدام مبهم و مبهم تر می شدفقط تونستم از بین بغضی که توی گلوم گیر کردهبود بپرسم :- خدا ..خدا چه شکلیه ؟و باز هر سه تا خندیدندآهو گفت این شکلی , دستاشو به دو طرفش باز کرد وشروع کرد به رقصیدنهمونطور که می رقصید آواز می خوندنسیم و مانیهم همراه آهو شروع به رقصیدنکردند از پشت قطره های گرم اشکی که چشماموپوشونده بود رقص آروم ورویاییشونو تماشا می کردم آوازی که آهو میخوند , ناخودآگاه منو به یادخدا مینداخت خدایی که با بچه ها بازی می کنهصدای آواز مثل یه موسیقیتوی گوشم تکرار می شدبعد از چند لحظه دیگه هیچی نفهمیدم***چشمامو که باز کردم شب شده بوددور و برمو نگاه کردم , پارک ساکت و تاریک بود واثری از بچه ها نبود نمیدونستم چه مدت روی نیمکت خوابم برده بودو نمیتونستم چیزایی که دیده بودمباور کنم نگاهم بدون اراده به اون گوشه ای ازآسمون که مانی نشون دادهبود افتاد سه تا ستاره اون گوشه آسمون بود ,نزدیک هم , و یکیشون پر نورتر از بقیه صدای آهو توی گوشم پیچید :- تو از ما سه تا خیلی کوچولوتری , خیلیکوچولوتر__________________مهربانی را اگر قسمت کنیم، من یقین دارم به ما هم میرسدآدمی گر ایستد بر بام عشق دستهایش تا خدا هم میرسد
داستان کوتاه سال پیش از میلاد در چین باستان شاهزاده ای تصمیم به ازدواج گرفت. با مرد خردمندی مشورت کرد و تصمیم گرفت تمام دختران جوان منطقه را دعوت کند تا دختری سزاوار را انتخاب کند.وقتی خدمتکار پیر قصر ماجرا را شنید ، بشدت غمگین شد چون دختر او مخفیانه عاشق شاهزاده بود. دخترش گفت او هم به آن مهمانی خواهد رفت . مادر گفت :تو شانسی نداری ،نه ثروتمندی و نه خیلی زیبا.دختر جواب داد: می دانم هرگز مرا انتخاب نمی کند ، اما فرصتی است که دست کم یک بار او را از نزدیک ببینم.روز موعود فرا رسید و شاهزاده به دختران گفتبه هر یک از شما دانه ای می دهم،کسی که بتواند در عرض 6ماه ،زیباترین گل را برای من بیاورد ،ملکه آینده چین می شود.دختر پیرزن هم دانه را گرفت و در گلدانی کاشت.سه ماه گذشت و هیچ گلی سبز نشد . دختر با باغبانان بسیاری صحبت کرد و راه گلکاری را به او آموختند. اما بی نتیجه بود،گلی نرویید.روز ملاقات فرا رسید . دختر با گلدان خالی اش منتظر ماند و دیگر دختران هر کدام گل بسیار زیبایی به رنگها و شکلهای مختلف در گلدان های خود داشتند.شاهزاده هر کدام از گلدان ها را با دقت بررسی کرد و در پایان اعلام کرد دختر خدمتکار همسر آینده او خواهد بود.همه اعتراض کردند که شاهزاده کسی را انتخاب کرده که در گلدانش هیچ گلی سبز نشده است. شاهزاده توضیح داداین دختر تنها کسی است که گلی را به ثمر رسانده که او را سزاوار همسری امپراتور می کند. گل صداقت ، همه دانه هایی که به شما دادم،عقیم بودند،امکان نداشت گلی از آنها سبز شود.
جنگ جهانی اول بود . یکی از سربازان به محض اینکه دید دوست تمام دوران زندگی اش در باتلاق افتاده و درحال دست و پنجه نرمکردن با مرگ است از مافوقش اجازه خواست تا برای نجات دوستش برود و او را از باتلاق خارج کنه.مافوق به سرباز گفت اگر بخواهی می توانی بروی اما هیچ فکر کردی این کار ارزشش را دارد یا نه ؟دوستت احتمالا مرده و ممکن است تو حتی زندگی خودت را هم به خطر بیندازی .حرف های مافوق اثری نداشت و سرباز به نجات دوستش رفت و به شکل معجزه آسایی توانست به دوستش برسه او را رویشانه هایش کشید و به پادگان رساند .افسر مافوق سری به آن ها زد و سربازی که در باتلاق افتاده بود معاینه کردو به دوستش گفت :من به تو گفتم ممکنه ارزشش را نداشته باشه .دوستت مرده و خود تو هم زخمهای عمیق و مرگباری برداشتی .سرباز در جواب گفت : قربان ارزشش را داشت .منظورت چیه که ارزشش رو داشت ؟می شه بگی ؟سرباز جواب داد : بله قربان ارزشش را داشت چون زمانی که به او رسیدم هنوز زنده بود من از شنیدن چیزی که او گفت احساسرضایت قلبی می کنم .اون گفت : جیم ........من می دونستم که تو به کمکم می آیی .خیلی وقت ها در زندگی ارزش کاری که می خواهی انجام بدهی بستگی به این داره که چطوری به مساله نگاه کنی .جسارت داشته باش و هر آن چه را قلبت می گوید انجام بده . اگر به پیام قلبت گوش نکنی ممکن است بعدها دچار پشیمانی بشوی .