پبرمردی رنجور،برای زندگی نزد پسر ،عروس و نوه چهار ساله شان رفت.دستان پیرمرد میلرزید و بینایی اش کم بود،و لکنت داشت.خانواده هرشب دور میز غذا خوری غذا میخوردند.اما دستان لرزان پیرمرد و سوی کم چشمانش خوردن را تقریبا دشوار کرد.نخود از قاشقش به زمین می ریخت.وقتی لیوان شیر را برداشت ،اغلب روی رومیزی می ریختپسر و عروس از این پاشیدگی خشمگین شده بودند.پسر گفت:"باید کاری برای پدر کنیم.من از این شیر ریختن، شلخته غذاخوردن ،و ریختن غذا کف اتاق خسته شدم.بنابراین،زن و شوهر،میز کوچکی در گوشه اتاق قرار دادند. پدربزرگ آنجا تنهایی غذا خورد درحالیکه بقیه خانواده از غذا خوردن دور میز شام لذت بردند و چون پدربزرگ، یکی دوبار ظرف شکسته بود ،غذایش را در کاسه چوبی میریختند.بعضی موقع ها، وقتی خانواده به پدربزرگ نگاه کردند، از تنها غذا خوردن ،اشک در چشمش جمع بود.با این وجود، وقتی او چنگال یا قاشق پر از غذا را می انداخت، نصایح زننده تنها چیزی بود که زن و شوهر به او می گفتند.پسر چهار ساله شان در سکوت همه اینها را تماشا کردیک شب قبل از غذا، پدر ،پسرش را دید که کف اتاق با تکه ای چوب بازی می کند .از پسرش به آرامی پرسید:"چی میسازی؟"پسر نیز با شیرینی جواب داد:"اه،دارم کاسه کوچکی برای تو و مادر درست میکنم که وقتی بزرگ شدم غذایتان را در آن بخورید"پسرک خندید و به مشغول کارش شد.این کلمات بقدری ناگهانی پدر و مادر را به خودشان آورد که ساکت شدند.سپس اشک از گونه های هردو سرازیر شد.اگر چه حرفی برای گفتن نداشتند،ولی میدانستند چه کاری باید انجام شود.آن شب،شوهر دستان پدربزرگ را گرفت و به آرامی او را سر میز خانواده آوردپیرمرد، بقیه روزهای عمرش با آنها غذا خورد و به همان دلایل،نه زن و نه شوهر،از زمین افتادن چنگال ،شیر ریخته شده یا رومیزی لکه شده را ناراحت نمی شدند
مزدا 323مزدا 323 قرمز رنگ، تا به نزديکي دختر جوان رسيد به طور ناگهاني ترمز کرد . خودرو چند قدم جلوتر از دختر جوان از حرکت ايستاد ، اما راننده، خودرو را به عقب راند، تا جايي که پنجره جلو دقيقا روبروي دختر جوان قرار گرفت . اين اولين خودرويي نبود که روبروي دختر توقف مي کرد ، اما هريک از آنها با بي توجهي دختر جوان ، به راه خود ادامه مي دادند . دختر جوان، مانتوي مشکي تنگي به تن کرده بود که چند انگشتي از يک پيراهن بلند تر بود . شلواري هم که تن دخترک بود ،همچون مانتويش مشکي بود و تنگ مي نمود که آن هم کوتاه بود و تا چند سانتي پايين تر از زانو را مي پوشاند . به نظر مي آمد که شلوار به خودي خود کوتاه نيست و انتهاي ساق آن به داخل تا شده . دختر جوان نتوانست اهميتي به مزداي قرمز رنگ ندهد . سرش را به داخل پنجره خم کرد و به راننده گفت :" بفرماييد؟" . مزدا مسافري نداشت . راننده آن پسر جوان و خوش چهره اي بود که عينک دودي ظريفي به چشم داشت . پسر جوان بدون معطلي و با بياني محترمانه گفت : " خوشحال ميشم تا جايي برسونمتون". دختر جوان گفت : " صادقيه ميرما". پسر جوان بي درنگ سرش را به نشانه تائيد تکان داد و پاسخ داد : " حتماً، بفرماييد بالا ". دخترک با متعجب ساختن پسر جوان، صندلي عقب را براي نشستن انتخاب کرد .چند لحظه اي از حرکت خودرو نگذشته بود که دختر جوان ، در حالي که روسري کوچک و قرمز خود را عقب و جلو مي کشيد و موهاي سرازير شده در کنار صورتش را نظم مي داد ،گفت :" توي ماشينت چيزي براي گوش کردن نيست "- البته .پسر جوان ،سپس پخش خودرو را روشن کرد . صداي ترانه اي انگليسي زبان به گوش رسيد . از آينه به دختر جوان نگاهي انداخت و با همان لبخند ظريفش که از ابتدا بر لب داشت گفت :"کريس دبرگ هست ، حالا خوشتون نمياد عوضش کنم ". دخترک با شنيدن حرف پسرجوان ،خنده تمسخر آميزي سر داد .- ها ها ها ، اين که اريک کلاپتون . نميشنوي مگه ، انگليسي مي خونه . اصلا کجاش شبيه کريس دبرگ .- اِه ، من تا الان فکر مي کردم کريس دبرگ . مثل اينکه خيلي خوب اينا رو مي شناسيد ها .دخترک ، قيافه اي به خود گرفت و ادامه داد:" اِي ، کمي "- پس کسي طرف حسابمه که خيلي موسيقي حاليشه . من موسيقي رو خيلي دوست دارم ، اما الان اونقدر مشغله ذهني دارم که حال و حوصله موسيقي کار کردن رو ازم گرفته .دخترک لبخندي زيرکانه زد و با لحني کش دار گفت:" اي بابا، بسوزه پدر عاشقي . چي شده ، راضي نميشه ؟"- نه بابا، من تا حالا عاشق نشده ام . البته کسي رو پيدا نکرده ام که عاشقش بشم ، و اگرنه اگه مورد خوبي پيش بياد ، از عاشقي هم بدم نمياد . اصل قضيه اينه که، قبل از اينکه با ماشين بزنم بيرون و در خدمت شما باشم ، توي خونه با بابام دعوام شد .- آخي ، سرچي؟ لابد پول بهت نمي ده.- نه ، تنها چيزي که ميده پول . مشکل اينجاست که فردا دارم مي رم بروکسل، اونوقت اين آقا گير داده بمون توي شرکت کار داريم .با گفتن اين جملات توسط پسر جوان ، دخترک، با اينکه سعي مي کرد به چهره اش هويدا نشود ، اما کاملا چهره اش دگرگون شد و با لحني کنجکاوانه پرسيد: " اِه، بروکسل چي کار داري؟ "- دايي ام چند سالي هست که اونجاست . بعد از سه چهار ماه کار مداوم ، مي خواستم برم اونجا يه استراحتي بکنم؟دخترک بادي به غبغب انداخت و سريع پاسخ داد:- اتفاقا من هم يک هفته پيش از اسپانيا برگشتم.- اِه، شما هم اونجا فاميل داريد؟ کدوم شهر.- فاميل که نداريم ، براي تفريح رفته بودم ونيز.پسر جوان نيشخندي زد و گفت : اصلا ولش کن بابا ، اسم قشنگتون چيه؟- من دايانا هستم. اسم تو چيه، چند سالته؟ چه کاره اي؟- چه خبره؟ يکي يکي بپرسيد، اين جوري آدم هول ميشه ... اولاً اين که اسم خيلي قشنگي داريد ، يکي از اون معدود اسم هايي که من عاشقشونم . اسم خودم سهيل ، 25 سالمه و پيش بابام که کارگذار بورس کار مي کنم . خوب حالا شما .دخترک با شنيدن اين حرفهاي سهيل ، چهره اش گلگون شد و به تشويش افتاد .- من که گفتم ، اسمم داياناست . 23 سالمه و کار هم نمي کنم . خونمون سمت الهيه است و الان هم محض تفريح دارم مي رم صادقيه . تا حالا بوتيک هاي اونجا نرفته ام . با يکي از دوستام اونجا قرار گذاشته ام تا بوتيک هاش رو ببينيم و اگه چيز قشنگي هم بود بخريم .- همين چيزايي هم که الان پوشيده ايد خيلي قشنگه ها.دايانا ، گره کوچک روسريش را باز کرد و بار ديگر گره کرد . سپس گفت:- اِي ، بد نيست . اما ديگه يک ماهي هست که خريدمشون . خيلي قديمي شده اند ... . ولش کن ، اصلا از خودت بگو ، گفتي موسيقي کار نکرده اي و دوست داري کار کني ، آره؟- چرا ، تا چند سال پيش يه مدتي پيانو کار مي کردم.دخترک ، سعي مي کرد دلبرانه سخن وري کند ، اما ناگهان به جوشش افتاد ، طوري که منقطع صحبت مي کرد و کلمات را دستپاچه بيان مي کرد.-اي واي، من عاشق پيانو ام . خيلي دوست دارم پيانو کار کنم ، يعني يه مدتي هست که کلاسش رو مي رم ، اما هنوز خيلي بلد نيستم . ... اصلا اينجوري نميشه، نگه دار بيام جلو بشينم راحت تر حرف بزنيم .سهيل ، بي ردنگ خودرو را متوقف کرد . دايانا هم سريع پياده شد و به صندلي جلو رفت .-دايانا خانوم ، داريم مي رسيما .- دايانا خانوم کيه؟ دايانا ... . ولش کن ، فعلا عجله ندارم . بهتره چند دقيقه ديگه هم با هم باشيم . آخه من تازه تو رو پيدا کرده ام . تو که مخالفتي نداري ؟- نه ، من که اومده بودم حالي عوض کنم . حالا هم کي بهتر از تو که حالم رو عوض کنه . فقط بايد عرض کنم که الان ساعت نه و نيمه ، حواست باشه که ديرت نشه .دخترک با شنيدن صحبت هاي سهيل، وقتي متوجه ساعت شد، چهره اش رنجور شد و در حالي که لب خود رابا اضطراب مي گزيد ، گفت:-آره راست ميگي ... پس حداقل يه چند دقيقه اي ماشينت رو دور فلکه نگه دار ، باهات کار دارم .سهيل ، با قبول کردن حرفهاي دايانا ، حوالي ميدان که رسيد ، خودرو را متوقف کرد . روي خود را به دخترک کرد و کمرش را به در تکيه داد . عينک دودي را از چشمانش برداشت .چهره اي نسبتا گيرا داشت . ته ريشي به صورتش بود و موهايي ژوليده داشت که تا گوشش را مي پوشانيد . پخش خودرو را خاموش کرد و سپس با همان لبخندي که بر لب داشت گفت :- بفرماييد.ديگر کاملا از ظاهر و طرز صحبت دخترک مي شد پي به هيجانش برد.- موبايلت ... شماره موبايلت رو بده، البته اگه ممکنه .پسر جوان لحظه اي فکر کرد و سپس گوشي همراه خود را از روي داشبورد- پشت فرمان برداشت . آن را به سمت دايانا دراز کرد.- بگير ، زنگ بزن گوشي خودت که هم شماره تو روي موبايلم ثبت بشه و هم شماره من روي موبايل تو بيفته . فقط صبر کن روشنش کنم ... اونقدر اعصابم خورد بود که گوشي رو خاموش کردم .دايانا ، به محض ديدن گوشي گران قيمت سهيل به وجد آمد . اما سريع شوق خود را کتمان کرد و فقط به گفتن"کوشي خوبي داري ها" قناعت کرد .- قابلت رو نداره . اتفاقا بايد عوضش کنم ، خيلي يوغره.- خوب ، ممنون . فقط بگو کي مي تونيم همديگه رو دوباره ببينيم .- ببينم چي ميشه . اگه فردا برم بروکسل که هيچ، اما اگه تهران بودم يه کاريش مي کنم . اصلا بهم زنگ بزن .- باشه ... پس من مي رم .فعلا خداحافظ .- خوشحال شدم،...خداحافظ . ... زنگ يادت نره .دختر جوان ، درحالي که احساس مسرت مي کرد ، با گامهايي لرزان (از شوق) از خودرو خارج شد . هر چند قدمي که بر مي داشت ،سرش را برمي گرداند و مزدا را نگاه مي کرد و دستي براي سهيل تکان مي داد . پس از دور شدن دايانا ، سهيل از داخل خودرو پياده شد و طوري که دايانا متوجه نمي شد، او را تعقيب کرد . حوالي همان ميدان بود که دايانا روي صندلي هاي يک ايستگاه اتوبوس نشست . سهيل ، گوشه اي لابلاي جمعيت در حال گذر ، خود را پنهان کرده بود و دايانا را نظاره مي کرد . دايانا دستش را به ساق شلوار خود انداخت و تايي که از داخل داده بود را باز کرد . شلوارديگر کوتاه نبود . از داخل کيفي که بر روي دوشش بود مقنعه اي بيرون آورد و در لحظه اي کوتاه آنرا سر کرد و از زير مقنعه ، تکه پارچه اي که بر سرش بود ، بيرون کشيد . از داخل همان کيف ، آينه کوچکي خارج کرد و با يک دستمال کوچک ، از آرايش غليظي که روي صورتش بود کاست . موهاي خرمايي رنگش را که روي صورتش سرازير شده بود ، داخل مقنعه کرد و با آمدن اولين اتوبوس ، از محل خارج شد . سهيل در طول ديدن اين صحنه ها ، همچنان لبخند بر لب داشت . با رفتن دايانا، سهيل به سمت مزدا حرکت کرد . به خودرو که نزديک مي شد زنگ موبايلي که همراهش بود ، به صدا در آمد. سهيل بلافاصله پاسخ داد:- بله؟صداي خواهش هاي پسر جواني از آنسوي گوشي آمد .- سلام ، آقا هر چي مي خوايي از تو ماشين بردار ، فقط ماشين رو سالم بهم تحويل بده . تو رو خدا ، بگو کجاست بيام ببرم ...- خوب بابا ، چه خبرته . تا تو باشي و در ماشينت رو براي آب هويج گرفتن باز نزاري ... ببينم به پليس هم زنگ زدي ؟- نه ، به جون شما نه ، فقط تو رو خدا ماشين رو بده .- جون من قسم نخور ، من که مي دونم زنگ زده اي ...ولي عيبي نداره ، آدرس مي دم بيا ... فقط يه چيزي ، اين يارويي که سي ديش توي ماشينت بود کي بود؟- کي ؟ اون خارجيه ؟ ... استينگ بود ، استينگ .- هه هه ... يه چيز ديگه هم مي پرسم و بعدش آدرس رو مي دم ؛ ونيز توي اسپانياست ؟- ونيز؟ نه بابا، ونيز که توي ايتالياست ... آقا داري مسخره ام مي کني ، آدرس رو بده ديگه ...- نه ، داشتم جدول حل مي کردم . مزداي قرمزت ، ضلع جنوبي صادقيه پارک شده . گوشيت رو مي زارم توي ماشين ، ماشين رو هم مي بندم و سوييچ رو مي اندازم توي سطل آشغالي که کنار ماشينته . راستي يه دايانا خانوم هم بهت زنگ مي زنه ، يه دختر خوشگل،... برو حالش رو ببر ، برات مخ هم زدم ،... خداحافظ .
پدر شب از نيمه گذشته بود. پرستار به مرد جواني که آن طرف تخت ايستاده بود و با نگراني به پيرمـرد بيمار چشم دوخته بود نگاهي انداخت.پيرمرد قبل از اينکه از هوش برود، مدام پسر خود را صدا مي زد.پرستار نزديک پيرمرد شد و آرام در گوش او گفت: پسرت اينجاست، او بالاخره آمد.بيمار به زحمت چشم هايش را باز کرد و سايه پسرش را ديد که بيرون چادر اکسيژن ايستاده بود.بيمار سکته قلبي کرده بود و دکترها ديگر اميدي به زنده ماندن او نداشتند.پيرمرد به آرامي دستش را دراز کرد و انگشتان پسرش را گرفت. لبخندي زد و چشم هايش را بست.پرستار از تخت کنار که دختري روي آن خوابيده بود، يک صندلي آورد تا مرد جوان روي آن بنشيند. بعد از اتاق بيرون رفت. در حالي که مرد جوان دست پيرمرد را گرفته بود و به آرامي نوازش مي داد.نزديک هاي صبح حال پيرمرد وخيم شد. مرد جوان به سرعت دکمه اضطراري را فشار داد.پرستار با عجله وارد اتاق شد و به معاينه بيمار پرداخت ولي او از دنيا رفته بود.مرد جوان با ناراحتي رو به پرستار کرد و پرسيد: ببخشيد، اين پيرمرد چه کسي بود؟! پرستار با تعجب گفت: مگر او پدر شما نبود؟!مرد جوان گفت: نه، ديشب که براي عيادت دخترم آمدم براي اولين بار بود که او را مي ديدم. بعد به تخت کناري که دخترش روي آن خوابيده بود، اشاره کرد.پرستار با تعجب پرسيد: پس چرا همان ديشب نگفتي که پسرش نيستي؟مرد پاسخ داد: فهميدم که پيرمرد مي خواهد قبل از مردن پسرش را ببيند، ولي او نيامده بود. آن لحظه که دستم را گرفت، فهميدم که او آن قدر بيمار است که نمي تواند من را از پسرش تشخيص دهد. من مي دانستم که او در آن لحظه چه قدر به من احتياج دارد...
مادرمردي مقابل گل فروشي ايستاده بود و مي خواست دسته گلي براي مادرش که در شهر ديگري بود سفارش دهد تا برايش پست شود.وقتي از گل فروشـي خارج شد، دختري را ديد که روي جـدول خيابان نشستـه بود و هق هق گريـه مي کرد. مرد نزديک دختر رفت و از او پرسيد: دختر خوب، چرا گريه مي کني؟دختر در حالي که گريه مي کرد، گفت: مي خواستم براي مادرم يک شاخه گل رز بخرم ولي فقط 75 سنت دارم در حالي که گل رز 2 دلار مي شود. مرد لبخندي زد و گفت: با من بيا، من براي تو يک شاخه گل رز قشنگ مي خرم.وقتي از گل فروشي خارج مي شدند، مرد به دختر گفت: "مادرت کجاست؟ مي خواهي تو را برسانم؟ دختر دست مرد را گرفت و گفت: آنجا و به قبرستان آن طرف خيابان اشاره کرد.مرد او را به قبرستان برد و دختر روي يک قبر تازه نشست و گل را آنجا گذاشت.مرد دلش گرفت، طاقت نياورد، به گل فروشي برگشت، دسته گل را گرفت و 200 مايل رانندگي کرد تا خودش دسته گل را به مادرش بدهد.
دست نوازش روزي در يک دهکده کوچک، معلم مدرسه از دانش آموزان سال اول خود خواست تا تصويري از چيزي که نسبت به آن قدردان هستند، نقاشي کنند. او با خود فکر کرد که اين بچه هاي فقير حتماً تصاوير بوقلمون و ميز پر غذا را نقاشي خواهند کرد. ولي وقتي داگلاس نقاشي ساده کودکانه خود را تحويل داد، معلم شوکه شد.او تصوير يک دست را کشيده بود، ولي اين دست چه کسي بود؟بچه هاي کلاس هم مانند معلم از اين نقاشي مبهم تعجب کردند. يکي از بچه ها گفت: "من فکر مي کنم اين دست خداست که به ما غذا مي رساند. يکي ديگر گفت: شايد اين دست کشاورزي است که گندم مي کارد و بوقلمون ها را پرورش مي دهد.هر کس نظري مي داد تا اين که معلم بالاي سر داگلاس رفت و از او پرسيد: اين دست چه کسي است، داگلاس؟داگلاس در حالي که خجالت مي کشيد، آهسته جواب داد: خانم معلم، اين دست شماست. معلم به ياد آورد از وقتي که داگلاس پدر و مادرش را از دست داده بود، به بهانه هاي مختلف نزد او مي آمد تا خانم معلم دست نوازشي بر سر او بکشد.شما چطور؟! آيا تا بحال بر سر کودکي يتيم دست نوازش کشيده ايد؟ بر سر فرزندان خود چطور؟
زندگيدر آخرين روز ترم پاياني دانشگاه، استاد به زحمت جعبه سنگيني را داخل کلاس درس آورد. وقتي که کلاس رسميت پيدا کرد، استاد يک ليوان بزرگ شيشه اي از جعبه بيرون آورد و روي ميز گذاشت. سپس چند قلوه سنگ از درون جعبه برداشت و آنها را داخل ليوان انداخت. آنگاه از دانشجويان که با تعجب به او نگاه مي کردند،پرسيد: آيا ليوان پر شده است؟ همه گفتند: بله، پر شده.استاد مقداري سنگ ريزه را از جعبه برداشت و آن ها را روي قلوه سنگ هاي داخل ليوان ريخت. بعد ليوان را کمي تکان داد تا ريگ ها به درون فضاهاي خالي بين قلوه سنگ ها بلغزند. سپس از دانشجويان پرسيد:آيا ليوان پر شده است؟ همگي پاسخ دادند: بله، پر شده!استاد دوباره دست به جعبه برد و چند مشت شن را برداشت و داخل ليوان ريخت. ذرات شن به راحتي فضاهاي کوچک بين قلوه سنگها و ريگ ها را پر کردند. استاد يک بار ديگر از دانشجويان پرسيد: آيا ليوان پر شده است ؟دانشجويان همصدا جواب دادند: بله، پر شده!استاد از داخل جعبه يک بطري آب را برداشت و آن را درون ليوان خالي کرد. آب تمام فضاهاي کوچک بين ذرات شن را هم پر کرد. اين بار قبل از اينکه استاد سوالي بکند دانشجويان با خنده فرياد زدند: بله، پر شده!بعد از آن که خنده ها تمام شد، استاد گفت: اين ليوان مانند شيشه عمر شماست و آن قلوه سنگها هم چيزهاي مهم زندگي شما مثل سلامتي، خانواده، فرزندان و دوستانتان هستند. چيزهايي که اگر هر چيز ديگري را از دست داديد و فقط اين ها برايتان باقي ماندند، هنوز هم زندگي شما پر است.استاد نگاهي به دانشجويان انداخت و ادامه داد:ريگ ها هم چيزهاي ديگري هستند که در زندگي مهمند، مثل شغل، ثروت، خانه. و ذرات شن هم چيزهاي کوچک و بي اهميت زندگي هستند. اگر شما ابتدا ذرات شن را داخل ليوان بريزيد، ديگر جايي براي سنگ ها و ريگ ها باقي نمي ماند. اين وضعيت در مورد زندگي شما هم صدق مي کند.در زندگي حواستان را به چيزهايي معطوف کنيد که واقعاً اهميت دارند، همسرتان را براي شام به رستوران ببـريد، با فرزندانتـان بازي کنيد و به دوستان خود سر بزنيد. براي نظافت خانه يا تعميـر خرابي هاي کوچک هميشه وقت هست. ابتدا به قلوه سنگهاي زندگيتان برسيد، بقيه چيزها حکم ذرات شن را دارند.
روزی روزگاری ابرمردی با زن رویاییش ازدواج کرد .نتیجه عشقشان دخترکی بود شاداب و خوش رویکه پدرش به او بسیار علاقه داشت .وقتی دخترک خیلی کوچک بود ، مرد او را روی دست هایش بلندمی کرد و نغمه ای می سرود ،دور تا دوراتاق می چرخید و پشت سر هم می گفت : " دوستت دارم ،دخترک کوچولوی من" دخترک ،بزرگ و بزرگتر شد وابرمرد ،مثل سابق ، او را در اغوش می فشرد و میگفت :" دوستت دارم ،دخترک کوچولوی من"دخترک اخم می کرد وبا لب ولوچه ی جمع شده می گفت : مندیگردخترک کوچولو نیستم.پدر می خندید و می گفت :اما تو برای من همیشه یک دخترک کوچولوخواهی بود......دختر کوچولو که حالادیگر دخترک کوچولویی نبود بالاخره خانه پدری راترک کرد و پابه اجتماع گذاشت.او هر چه بیشتر در مورد خود می اموخت بیش از پیش پدرش را می شناخت و درک می کرد کهپدرش واقعا مرد قدرتمند و بزرگی است ،چرا که به مرور زمان بزرگی و قدرت او را کاملا باز میشناخت .یکی از بزرگی های پدرش استعداد بی نظیر او در ابراز عشق و علاقه به خانواده بود .برایش مهم نبود که دخترش بزرگ شده و پا به اجتماع گذاشته بود ، او همیشه دخترش را" دخترک کوچولوی من " می نامید. روزی به دختر ،که دیگر دخترک کوچولویی نبود ،تلفنی اطلاعدادند که پدرش سخت مریض است ، سکته کرده بود و در اثر ضایعات مغزی قدرتت کلم خود رااز دست داده بود . حتی انگار معنی و مفهوم کلماتی را هم که می شنید، درک نمی کرد. اودیگر قادر به لبخند زدن ، راه رفتن ،در اغوش کشیدن و " دوستت دارم ، دخترک کوچولوی من" به دخترش را که اثری از کوچولویی در او دیده نمی شد ، نبود.........و بدینسان دختر به دیدار پدر شتافت. از در اتاق که در امد نگاهی به پدر انداخت. او کوچک می نمودو اثری از قدرت در او دیده نمی شد.نگاهی به دخترش انداخت و کوشید چیزی بگوید،اما نتوانست.دختر تنها کاری که از دستش بر می امد، انجام داد .......از تخت بالا رفت و کنار پدر نشست ....اشک از چشمان هر دوی انان جاری شد و دختر شانه های بیحس پدر را میان بازوانش گرفت .دختر سر در سینه پدر نهاد و به خیلی چیزها اندیشید .لحظات خوش گذشته و احساس لذت بخشداشتن حمایت همیشگی این مرد بزرگ را به خاطر آورد. حس از دست دادن پدر و نشنیدن کلماتمهر امیز او ، کلماتی که همیشه تسلی بخش وجود او بودند ، خاطر او را حزین کرد................در همین لحظه بود که دختر متوجه ضربان قلب پدر شد،قلبی که همیشه مسکن و ماوایموسیقی و کلمات بوده است . قلب پدر ، پیوسته و بی محابا از اسیبی که به سایر اعضایبدن رسیده بود ، همچنان می زد و دختر هر چه بیشتر سر در سینه پدر می فشرد ..............او انچه را که نیاز به شنیدنش داشت ، شنید . قلب پدر به ضرب آهنگ کلماتی می تپید که زبانشاز ادای ان عاجز بوددوستت دارمدوستت دارمدوستت دارمدخترک کوچولوی مندخترک کوچولوی منو دخترک با شنیدن این کلمات ارامش یافت.
پسرکروزي روزگاري در روستايي دور و سرسبز پسركي مشغول بازي در سبزه زار و دشت هاي زيبا بود. ناگهان از گلبرگهاي نارنجي گلها صدايي آمد.پسرك به طرف صدا دويد ... گلبرگها به او گفتند: وقتشه عزيزم . پسرك مات و مبهوت گفت : وقت چيه؟ گلبرگها دستهاي سبزشان را بالا گرفتند دوستي هميشگي را به پسرك هديه دادند . از آن به بعد پسرك و آن دوست همواره با هم بودند و در لحظات دلپذير و سخت يار و همدم يكديگر شدند.پسرك بزرگتر مي شد و تمام لحظات زندگي اش را با آن دوست مهربان و صميمي اش مي گذراند.كم كم پسرك تبديل به يك مرد شد و به دام گرفتاري هاي زندگي افتاد در اين زمان فقط دوستش همدم و هم زبان او بود. تا اينكه بالاخره از مشكلات آسوده شد. زندگي خوبي دست و پا كرد و وضعيتش را بهبود بخشيد.اما روزي خوشي به زير دلش زد و طغيان كرد.همه چيز را زير پا گذاشت تا اينكه دوستش فهميد و جلويش ايستاد ... هرچه پند داد نپذيرفت و هرچه هشدار داد قبول نكرد. مرد طغيان گر سعي كرد بهترين دوستش را كنار بزند اما نتوانست .... و آن گاه بود كه فاجعه رخ داد.او بهترين دوستش را براي هميشه خاموش كرد ....... هيچ كس نفهميد كه كسي كشته شده است ... نه پليسي.... نه زنداني... و نه هيچ چيز ديگري.مقتول تنها به غريبي دردآوري براي هميشه پرواز كرد .... همه ي ما دوستي به مهرباني آن دوست داريم او كسي نيست جز وجدان ما .
خدا فرشته هاي اميد را فرستادقلب دختر از عشق بود ، پاهايش از استواري و دست هايش از دعا،اما شيطان از عشق و استواري و دعا متنفر بود.پس کيسه ي شرارتش را گشود و محکم ترين ريسمانش را به در کشيد .ريسمان نااميدي را؛نا اميدي را دور زندگي دختر پيچيد، دور قلب و استواري و دعاهايش؛نا اميدي پيله اي شد و دختر ، کرم کوچک ناتواني.خدا فرشته هاي اميد را فرستاد تا کلاف نا اميدي را باز کنند، اما دختر به فرشته ها کمک نمي کرد.دختر پيله ي گره در گره اش را چسبيده بود و مي گفت: نه باز نمي شود، هيچ وقت باز نمي شود.:شيطان مي خنديد ودور کلاف نا اميدي مي چرخيد. شيطان بود که مي گفتنه باز نمي شود، هيچ وقت باز نمي شود.خدا پروانه اي را فرستاد تا پيامي را به دختر برساند.پروانه بر شاخه هاي رنجور دختر نشست و دختر به ياد آورد که اين پروانه نيز زماني کرم کوچکي بود گرفتار در پيله اي.اما اگر کرمي مي تواند از پيله اش به در آيد ، پس انسان نيز مي تواند.خدا گفت : نخستين گره را تو باز کن تا فرشته ها گره هاي ديگر را؛......دختر نخستين گره را باز کرد.و ديري نگذشت که ديگر نه گره اي بود و نه پيله اي و نه کلافي.هنگامي که دختر از پيله ي نا اميدي به در آمد ، شيطان مدت ها بود که گريخته بود.__________________
چند يهودي در کنيسه اي دعا مي خواندند،ناگهان صداي کودکي را شنيدند که مي گفت: الف،ب،جيم،دال. سعي کردند ذهنشان را بر کتاب مقدس متمرکز کنند، اما صدا تکرار کرد:الف،ب،جيم،دال. سر انجام دست از دعا کشيدند و وقتي به اطراف نگريستند، پسري را ديدند که مدام همين حروف را مي خواند.خاخام به پسرک گفت: چرا اين کار را ميکني؟پسرک گفت: چون من دعاهاي مقدس را بلد نيستم.فکر کردم اگر حروف الفبا را بخوانم ، خدا خودش از اين حروف استفاده مي کند تا کلمات درست را بسازد.خاخام گفت: به خاطر اين درس متشکرم. و اميدوارم من هم بتوانم روزهاي زندگي ام روي زمين را همين طور که تو حروف را به او دادي به خدا بدهم.========================خانمي با لباس کتان راه راه وشوهرش با کت وشلوار نخ نما شده خانه دوز در شهر بوستن از قطارپايين آمدند و بدون هيچ قرار قبلي راهي دفتر رييس دانشگاه هاروارد شدند. منشي فورا متوجه شد اين زوج روستايي هيچ کاري در هاروارد ندارند و احتمالا شايسته حضور در کمبريج هم نيستند مرد به آرامي گفت: مايل هستيم رييس راببينيم . منشي با بي حوصلگي گفت: ايشان تمام روز گرفتارند. خانم جواب داد : ما منتظر خواهيم شد. منشي ساعت ها آنها را ناديده گرفت و به اين اميد بود که بالاخره دلسرد شوند و پي کارشان بروند. اما اين طور نشد. منشي خسته شد و سرانجام تصميم گرفت مزاحم رييس شود ، هرچند که اين کار نامطبوعي بود که همواره از آن اکراه داشت. وي به رييس گفت: شايد اگرچند دقيقه اي آنان را ببينيد، بروند. رييس با اوقات تلخي آهي کشيد و سرتکان داد. معلوم بود شخصي با اهميت او وقت بودن با آنها را نداشت. به علاوه از اينکه لباسي کتان و راه راه وکت وشلواري خانه دوز دفترش را به هم بريزد،خوشش نمي آمد. رييس با قيافه اي عبوس و با وقار سلانه سلانه به سوي آن دو رفت. خانم به او گفت: ما پسري داشتيم که يک سال در هاروارد درس خواند. وي اينجا راضي بود. اماحدود يک سال پيش در حادثه اي کشته شد. شوهرم و من دوست داريم ؛ بنايي به يادبود او در دانشگاه بنا کنيم. رييس تحت تاثير قرار نگرفته شده بود ... ا و يکه خورده بود. با غيظ گفت: خانم محترم ما نمي توانيم براي هرکسي که به هاروارد مي آيد و مي ميرد ، بنايي برپا کنيم. اگر اين کار را بکنيم ، اينجا مثل قبرستان مي شود . خانم به سرعت توضيح داد : آه ، نه. نمي خواهيم مجسمه بسازيم. فکر کرديم بهتر باشد ساختماني به هاروارد بدهيم . رييس لباس کتان راه راه و کت و شلوار خانه دوز آن دو را برانداز کرد و گفت: يک ساختمان ! مي دانيد هزينه ي يک ساختمان چقدراست ؟ ارزش ساختمان هاي موجود در هاروارد هفت ونيم ميليون دلار است. خانم يک لحظه سکوت کرد. رييس خشنود بود. شايد حالا مي توانست ازشرشان خلاص شود. زن رو به شوهرش کرد و آرام گفت: آيا هزينه راه اندازي دانشگاه نيزهمين قدر است ؟ پس چرا خودمان دانشگاه راه نيندازيم ؟ شوهرش سر تکان داد. قيافه رييس دستخوش سر درگمي و حيرت بود. آقا و خانم" ليلاند استنفورد" بلند شدند و راهي ايالت کاليفرنيا شدند ، يعني جايي که دانشگاهي ساختند که نام آنها را برخود دارد: دانشگاه استنفورد يعني دومين دانشگاه برتر در تمام دنيا