دانه ای که سپیدار بوددانه کوچک بود و کسی او را نمی دید. سال های سال گذشته بود و او هنوز همان دانه ی کوچک بود.دانه دلش می خواست به چشم بیاید اما نمی دانست چگونه. گاهی سوار باد می شد و از جلوی چشم ها می گذشت. گاهی خودش را روی زمینه ی روشن برگ ها می انداخت و گاهی فریاد می زد و می گفت: « من هستم ، من این جا هستم. تماشایم کنید.»اما هیچ کس جز پرنده هایی که قصد خوردنش را داشتند یا حشره هایی که به چشم آذوقه ی زمستان به او نگاه می کردند، کسی به او توجه نمی کرد.دانه خسته بود از این زندگی ، از این همه گم بودن و کوچکی خسته بود . یک روز رو به خدا کرد و گفت: « نه، این رسمش نیست. من به چشم هیچکس نمی آیم. کاشکی کمی بزرگتر، کمی بزرگتر مرا می آفریدی.» خدا گفت: « اما عزیز کوچکم! تو بزرگی، بزرگتر از آن چه فکر می کنی. حیف که هیچ وقت به خودت فرصت بزرگ شدن ندادی. رشد ماجرایی است که تو از خودت دریغ کرده ای. راستی یادت باشد تا وقتی که می خواهی به چشم بیایی، دیده نمی شوی. خودت را از چشم ها پنهان کن تا دیده شوی.»دانه ي کوچک معنی حرف های خدا را خوب نفهمید اما رفت زیر خاک و خودش را پنهان کرد. رفت تا به حرف های خدا بیشتر فکر کند.سالهای بعد دانه ی کوچک، سپیداری بلند و باشکوه بود که هیچکس نمی توانست ندیده اش بگیرد؛ سپیداری که به چشم همه می آمد.نويسنده: عرفان نظرآهاري
حضرت داوود در حال عبور از بياباني مورچه اي را ديد كه مرتب كارش اين است كه از تپه اي خاك برميدارد و به جاي ديگري ميريزد. از خداوند خواست كه از راز اين كار آگاه شود...مورچه به سخن آمد كه: معشوقي دارم كه شرط وصل خود را آوردن تمام خاك هاي آن تپه در اين محل قرار داده است.حضرت فرمود: با اين جثه كوچك تو تا كي ميتواني خاك هاي اين تل بزرگ را به محل مورد نظر منتقل كني و آيا عمر تو كفايت خواهد كرد؟ مورچه گفت: همه اين ها را ميدانم ولي خوشم اگر در راه اين كار بميرم به عشق محبوبم مرده ام.
ليلي، تشنه تر شدليلي گفت: امانتي ات زيادي داغ است. زيادي تند است.خاکستر ليلي هم دارد مي سوزد، امانتي ات را پس مي گيري؟خدا گفت: خاکسترت را دوست دارم، خاکسترت را پس مي گيرم.ليلي گفت: کاش مادر مي شدم، مجنون بچه اش را بغل مي کرد.خدا گفت: مادري بهانه عشق است، بهانه سوختن؛ تو بي بهانه عاشقي، تو بي بهانه مي سوزي.ليلي گفت: دلم زندگي مي خواهد، ساده، بي تاب، بي تب.خدا گفت: اما من تب و تابم، بي من مي ميري...ليلي گفت: پايان قصه ام زيادي غم انگيز است، مرگ من، مرگ مجنون،پايان قصه ام را عوض مي کني؟خدا گفت: پايان قصه ات اشک است. اشک درياست؛دريا تشنگي است و من آبم، تشنگي و آب. پاياني از اين قشنگتر بلدي؟ليلي گريه کرد. ليلي تشنه تر شد.خدا خنديد.
ليلي، نام ديگر آزاديدنيا که شروع شد زنجير نداشت، خدا دنياي بي زنجير آفريد. آدم بود که زنجير را ساخت، شيطان کمکش کرد.دل، زنجير شد، زن، زنجير شد. دنيا پر از زنجير شد و آدم ها همه ديوانه زنجيري!خدا دنيا را بي زنجير مي خواست. نام دنياي بي زنجير اما بهشت است.امتحان آدم همين جا بود. دستهاي شيطان از زنجير پر بود.خدا گفت: زنجيرهايتان را پاره کنيد. شايد نام زنجير شما عشق باشد.يک نفر زنجيرهايش را پاره کرد. نامش را مجنون گذاشتند.مجنون اما نه ديوانه بود و نه زنجيري. اين نام را شيطان بر او گذاشت.شيطان آدم را در زنجير مي خواست.ليلي، مجنون را بي زنجير مي خواست.ليلي مي دانست خدا چه مي خواهد.ليلي کمک کرد تا مجنون زنجيرش را پاره کند.ليلي زنجير نبود. ليلي نمي خواست زنجير باشد.ليلي ماند. زيرا ليلي نام ديگر آزادي استنويسنده: عرفان نظرآهاري
ليلي، رفتن استخدا گفت: ليلي يک ماجراست، ماجرايي آکنده از من.ماجرايي که بايد بسازيش.شيطان گفت: تنها يک اتفاق است. بنشين تا بيفتد.آنان که حرف شيطان را باور کردند، نشستندو ليلي هيچ گاه اتفاق نيفتاد.مجنون اما بلند شد، رفت تا ليلي را بسازد.خدا گفت: ليلي درد است. درد زادني نو. تولدي به دست خويشتن.شيطان گفت: آسودگي ست. خيالي ست خوش.خدا گفت: ليلي، رفتن است. عبور است و رد شدن.شيطان گفت: ماندن است. فرو رفتن در خود.خدا گفت: ليلي جستجوست. ليلي نرسيدن است و بخشيدن.شيطان گفت: خواستن است. گرفتن و تملک.خدا گفت: ليلي سخت است. دير است و دور از دست.شيطان گفت: ساده است. همين جايي و دم دست.و دنيا پر شد از ليلي هاي زود. ليلي هاي ساده اينجايي.ليلي هاي نزديک لحظه اي.خدا گفت: ليلي زندگي ست. زيستني از نوعي ديگر.ليلي جاودانگي شد و شيطان ديگر نبود.مجنون، زيستني از نوعي ديگر را برگزيد و مي دانست که ليلي تا ابد طول مي کشد.نويسنده: عرفان نظرآهاريamazing آنلاین نیست.
شيطان از انتشار ليلي مي ترسدخدا به شيطان گفت: ليلي را سجده کن. شيطان غرور داشت، سجده نکرد.گفت: من از آتشم و ليلي گل است.خدا گفت: سجده کن، زيرا که من چنين مي خواهم.شيطان سجده نکرد. سرکشي کرد و رانده شد؛ و کينه ليلي را به دل گرفت.شيطان قسم خورد که ليلي را بي آبرو کند و تا واپسين روز حيات، فرصت خواست. خدا مهلتش داد.اما گفت: نمي تواني، هرگز نمي تواني. ليلي دردانه من است. قلبش چراغ من است و دستش در دست من.گمراهي اش را نمي تواني حتي تا واپسين روز حيات.شيطان مي داند ليلي همان است که از فرشته بالاتر مي رود.و مي کوشد بال ليلي را زخمي کند. عمريست شيطان گرداگرد ليلي مي گردد.دستهايش پر از حقارت و وسوسه است.او بدنامي ليلي را مي خواهد. بهانه بودنش تنها همين است.مي خواهد قصه ليلي را به بي راهه کشد.نام ليلي، رنج شيطان است. شيطان از انتشار ليلي مي ترسد.ليلي عشق است و شيطان از عشق واهمه دارد.نويسنده: عرفان نظرآهاري
اسب سرکش در سينه ليليليلي گفت: موهايم مشکي ست، مثل شب، حلقه حلقه و مواج، دلت توي حلقه هاي موي من است.نمي خواهي دلت را آزاد کني؟ نمي خواهي موج گيسوي ليلي را ببيني؟مجنون دست کشيد به شاخه هاي آشفته بيد و گفت: نه نمي خواهم، گيسوي مواج ليلي را نمي خواهم. دلم را هم.ليلي گفت: چشمهايم جام شيشه اي عسل است، شيرين،نمي خواهي عکست را توي جام عسل ببيني؟ شيريني ليلي را؟مجنون چشمهايش را بست و گفت: هزار سال است عکسم ته جام شوکران است،تلخ. تلخي مجنون را تاب مي آوري؟ليلي گفت: لبخندم خرماي رسيده نخلستان است.خرما طعم تنهايي ات را عوض مي کند. نمي خواهي خرما بچيني؟مجنون خاري در دهانش گذاشت و گفت: من خار را دوستتر دارم.ليلي گفت: دستهايم پل است. پلي که مرا به تو مي رساند. بيا و از اين پل بگذر.مجنون گفت: اما من از اين پل گذشته ام. آنکه مي پرد ديگر به پل نيازي ندارد.ليلي گفت: قلبم اسب سرکش عربي ست. بي سوار و بي افسار. عنانش را خدا بريده،اين اسب را با خودت مي بري؟مجنون هيچ نگفت. ليلي که نگاه کرد، مجنون ديگر نبود؛ تنها شيهه اسبي بود و رد پايي بر شن.ليلي دست بر سينه اش گذاشت، صداي تاختن مي آمد.نويسنده: عرفان نظرآهاري
ليلي، زير درخت انارليلي زير درخت انار نشست.درخت انار عاشق شد، گل داد، سرخ سرخ.گلها انار شد، داغ داغ. هر اناري هزارتا دانه داشت.دانه ها عاشق بودند، دانه ها توي انار جا نمي شدند.انار کوچک بود. دانه ها ترکيدند. انار ترک برداشت.خون انار روي دست ليلي چکيد.ليلي انار ترک خورده را از شاخه چيد.مجنون به ليلي اش رسيد.خدا گفت: راز رسيدن فقط همين بود.کافي است انار دلت ترک بخورد.نويسنده: عرفان نظرآهاري
ليلي، نام تمام دختران زمين استخدا مشتي خاک برگرفت. مي خواست ليلي را بسازد،از خود در او دميد. و ليلي پيش از آنکه با خبر شود، عاشق شد.سالياني ست که ليلي عشق مي ورزد. ليلي بايد عاشق باشد.زيرا خدا در او دميده است و هر که خدا در او بدمد، عاشق مي شود.ليلي نام تمام دختران زمين است؛ نام ديگر انسان.خدا گفت: به دنيايتان مي آورم تا عاشق شويد.آزمونتان تنها همين است: عشق. و هر که عاشق تر آمد،نزديکتر است. پس نزديکتر آييد، نزديکتر.عشق، کمند من است. کمندي که شما را پيش من مي آورد. کمندم را بگيريد.و ليلي کمند خدا را گرفت.خدا گفت: عشق، فرصت گفتگو است. گفتگو با من.با من گفتگو کنيد.و ليلي تمام کلمه هايش را به خدا داد. ليلي هم صحبت خدا شد.خدا گفت: عشق، همان نام من است که مشتي خاک را بدل به نور مي کند.و ليلي مشتي نور شد در دستان خداوندنويسنده: عرفان نظرآهاري
داستانهای کوتاهچی می خواستم بگم؟ واسه آدم که هوش و حواس نمی مونه ... آها ... یادم اومد جریان اینه که من دو سه ساله که حافظه مو از دست دادم و از رجال قوم هم فراموشکار تر شدم. مثلا سه سال پیش تصمیم گرفتم زن بگیرم والده و مالده رو راه انداختیم رفتیم یه دختر خانمی رو واسه همسری انتخاب کردیم چند روز بعد رفتیم محضر و عقد ازدواجو بستیم و قرار شد جمعه بعدش عروسی کنیمولی شاید باور نکنین که یادم رفت که شب جمعه باید عروسی کنم (قیافه دختره دیدنی بوده اون شب شما جاش بودین چیکار میکردین؟؟؟) و بخاطر همین خانواده عروس با دلخوری تموم از دست من شاکی شدنو طلاق دخترشونو گرفتن و نصف مهریه شو هم پرداختیم.از اون به بعد من تصمیم گرفتم که هر طور شده دوایی چیزی گیر بیارم و خودمو از دست فراموشی نجات بدم. چهار سال تموم این تصمیم رو داشتم و هر روز صبح که از خونه بیرون می رفتم با خودم می گفتم : "امروز پیش دکتر می رم و نسخه فراموشی رو می گیرم" ولی شب که به خانه میومدم ، یادم میومد که یادم رفته برم دکتر.آخرین راه نجاتو تو این دیدم که هر وقت یادم اومد به رفقا و دوستا و آشناها بگم که یادم بیارن تا روز هشتم مرداد ( البته درست یادم نیست شایدم پونزده تیر ماه ) برم دکتر و بالاخره هم با اینکه نصف رفقا یادشون رفته بود چندتاشون یادم آوردن و روز دوازدهم اردیبهشت ( تاریخ درستش فکر کنم همین باشه ) رفتم پیش دکتر.یکی دو ساعت توی اتاق انتظار نشستیم و سر نوبت که شد وارد اتاق معاینه شدم... دکتر .... ( فعلا اسمش یادم نیست ) منو رو به روی خودش نشوند ( یا شایدم پهلوی خودش ، جاش درست یادم نمیاد ) پرسید :چه مرضی داری ؟یه خرده من و من کردم چون دردم یادم رفته بود.دکتر گفت : رودرواسی نکن می خوای واسه ت دو سه تا پنی سیلین بنویسم ؟ نمی خواد خجالت بکشی ... وانگهی تو تنها نیستی ، صبح تا حالا سی چهل تا دیگه هم درد تو رو داشتن و اومدن اینجا و نسخه گرفتن. لباستو دربیار ببینم حاده یا مزمن !لباسامو بیرون آوردم ، بدنمو دست کشید و گفت :مزمنه ولی زیاد دیر نکردییادم اومد که دو سه ساله که مرض دیگه ای هم گرفتم ولی یادم رفته پیش دکتر برم.بالاخره اون روز دکتر نسخه شو نوشت ولی من هر چی فکر کردم یادم نمیاد که چرا پیش دکتر رفته بودم. حق ویزیتو دادم و از مطب دکتر بیرون اومدم. دو سه روز بعد یادم اومد که یادم رفته نسخه رو از دکتر بگیرم. به خاطر سپردم که فردا صبح برمو نسخه رو بگیرم ولی درد این بود که اسم و آدرس دکترو فراموش کرده بودم.شیش ماه از این قضیه گذشت ( شایدم دو سال گذشت تاریخ دقیقش یادم نیست ، آخه آدم ضبط صوت نیست که همه چیزو بتونه به حافظه بسپاره. بعضیا چه توقعا دارن از آدم ) چند وقت پیش دست کردم تو جیبم دیدم یک پاکت پستی دستم اومد ، درش اوردم دیدم تاریخش مال نه ماه پیشه. یادم اومد که یه نامه فوری برای یکی از دوستام نوشتم ، ولی یادم رفته نامه هه رو پست کنم. این نامه منو یاد این انداخت که حافظه م ضعیفه. تصمیم گرفتم برم دکتر. اتفاقا اسم و آدرس دکتر حافظه یادم اومد. برای اینکه دیگه یادم نره ، کاغذ و خودکار ( شایدم ورق و مداد ) اوردم و یادداشت کردم. بعدش سریع تاکسی گرفتم و سوار شدم. گفت : کجا برم؟هر چی فکر کردم یادم نیومد. تو جیبامو گشتم و کاغذ آدرسو پیدا کردم و به راننده دادم و گفتم : برو به این آدرس.راننده تاکسی یکمی کاغذه رو زیر و رو کرد و گفت : آقا شرمنده... منم مثل شما بی سوادم.کاغذو ازش گرفتم و پیاده شدم ( بعدا از خودم پرسیدم که چرا خودم آدرسو برایش نخواندم ولی اونموقه یادم رفته بود که سواد دارم ). تاکسی بعدیو سوار شدم و آدرسو براش خوندم. تاکسی راه افتاد و منو برد مطب دکتر حافظه. از تاکسی پیاده شدم و رفتم تو مطب. اتفاقا آقای دکتر سرش شلوغ بود و سه ساعت و خورده ای طول کشید تا نوبت من رسید. گفت : دوباره چته ؟ مگه نسخه اولی تاثیر نکرد ؟گفتم : دفعه اوله که من پیش شما اومدم.گفت : مگه تو همون نیستی که دیروز اومدی پیش منو نسخه گرفتی ؟گفتم : واسه چی نسخه گرفتم ؟گفت : واسه ضعف حافظهتازه یادم اومد که دیروزم دکتر برام نسخه نوشته... جیبامو گشتم و نسخه شو پیدا کردم. با خجالت از مطبش بیرون آمدم که برم و دوای نسخه رو بگیرم. دیدم یه نفر صدام می زنه ، برگشتم دیدم راننده تاکسیه س که منو رسوند مطلب دکتر حافظه...گفت : بی معرفت ' سه ساعته واسه پونزه زار منو اینجا کاشتی