انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
خاطرات و داستان های ادبی
  
صفحه  صفحه 17 از 67:  « پیشین  1  ...  16  17  18  ...  66  67  پسین »

داستانهای کوتاه


زن

 
گریه کن تا تمام شود

مادری فرزندش را از دست داده بود و در فـراق او سخت می گریست. هـرکس نزد مـادر می آمد او را دلداری می داد و از او می خواست دست از زاری و گریه بردارد. یکی می گفت که با گریه کودک به دنیا بر نمی گردد و آن دیگری می گفت که دل بستن به هر چیزی در این دنیا کار بیهوده ای است و انسان عاقل باید به هیچ چیز این دنیای فانی دل نبندد. در این اثنا شیوانا از آن محل عبور می کرد و صدای ناله وضجه زن را شنید. بالای سر زن ایستاد و با صدای بلند گفت: "گریه کن مادر من! او دیگر بر نمی گردد و دیگر نمی توانی صورت و حرکات او را شاهد و ناظر باشی. تا دیر نشده هرچه می توانی گریه کن که فردا وقتی از خواب برخیزی احساس می کنی که دیگر این احساس دلتنگی را نداری و چهل روز بعد دیگر کمتر به یاد دلبندت خواهی افتاد. پس امروز را تا می توانی گریه کن!"

نقل می کنند که زن از جا برخاست. مقابل شیوانا ایستاد و در حالی که سعی می کرد دیگر گریه نکند گفت:" راست می گویی استاد! الان اگر گریه کنم دیگر او را فراموش می کنم، پس دیگر برایش گریه نمی کنم تا همیشه بغض نترکیده ای در درون دلم باقی بماند و خاطره اش همیشه همراهم باشد."

زن این را گفت و سوگوار از شیوانا دور شد. شیوانا زیر لب گفت:" ای کاش زن همین جا گریه اش را می کرد و همه چیز را تمام می کرد. او بار این مصیبت را به فرداهای خودش منتقل کرد و دیگر نمی تواند آرام بگیرد."
     
  
زن

 
آرامش ابدی


روز مردی نزد شیوانا آمد و از او خواست تا راه رسیدن به آرامش ابدی را به او بیاموزد. شیوانا تبسمی کرد و گفت: آرامش کامل و دایمی وجود ندارد. هر یک از ما شبیه قطرات آبی هستیم که در یک رودخانه بی نهایت و ابدی در حرکتیم. مرد به شدت عصبانی شد و فریاد زد: این یعنی که ما انسان ها مجبوریم تا ابد در ناآرامی و بی قراری زندگی کنیم و هرگز روی آرامش را نبینیم!؟ شیوانا لبخندی زد و پاسخ داد: مادامی که خود را قطره ای مستقل و بی ارتباط با دیگر قطرات رودخانه هستی بدانی آری! هرگز روی آرامش را نخواهی دید. اما وقتی خود را با رودخانه یکی بدانی دیگر آرام ماندن برای تو اهمیتی نخواهد داشت. تو کل رودخانه را و تمام عظمت آن را وقتی به صورت ابر در آسمان است و به شکل باران به اعماق زمین فرو می رود و سپس به صورت چشمه از کوه ها جریان می یابد و در نهایت به دریا می ریزد تا زیر اشعه خورشید به بخار و ابر تبدیل شود یک جا حس می کنی. وقتی تو کل رودخانه را به این شکل واحد و یک پارچه و یک جا ببینی آن گاه احساس می کنی آرامش مورد نظرت ناگهان در تمام وجود تو حاکم می شود و تو ابدیت یک آرامش پویا اما ماندگار را با تمام اجزای وجودت حس می کنی. تنها در این صورت است که آرامش ابدی را درک خواهی کرد. مرد از شیوانا پرسید: چگونه می توانم کل این ارتباط یک پارچه و عظیم را به یکباره درک کنم!

شیوانا تبسمی کرد و گفت: از طریق جست و جوی دایمی معرفت! این همان روشی است که من عمری در تلاش آن هستم.
     
  
زن

 
آرام ترین انسان

یکی از دوستان شیوانا، عارف بزرگ، تاجر مشهوری بود. روزی این تاجر به طور تصادفی تمام اموال خود را از دست داد و ورشکسته شد و از شدت غصه بیمار گشت و در بستر افتاد.

شیوانا به عیادتش رفت و بر بالینش نشست. اما مرد تاجر نمی توانست آرام شود و هر لحظه مضطرب تر و آشفته تر می شد. شیوانا دستی روی شانه دوست بیمارش زد و خطاب به او گفت: دوست داری آرام ترین انسان روی زمین را به تو نشان بدهم که وضعیتش به مراتب از تو بدتر است ولی با همه این ها آرام ترین و شادترین انسان روی زمین نیز هست!؟

دوست شیوانا تبسم تلخی کرد و گفت: مگر کسی می تواند مصیبتی بدتر از این را تجربه کند و باز هم آرام باشد؟ شیوانا سری تکان داد و گفت: آری برخیز تا به تو نشان بدهم.

مرد تاجر را سوار گاری کردند و شیوانا نیز در کنار گاری پای پیاده به حرکت افتاد. یک هفته راه سپردند تا به دهکده دوردستی رسیدند که زلزله یک سال پیش آن را ویران کرده بود. در دهکده زلزله زده، شیوانا سراغ مرد جوانی را گرفت که لقبش آرام ترین انسان روی زمین بود.

وقتی به منزل آرام ترین انسان رسیدند دوست بیمار شیوانا جوانی را دید که درون کلبه ای چوبی ساکن شده است و مشغول نقاشی روی پارچه است. تاجر ورشکسته با تعجب به شیوانا نگریست و در مورد زندگی آرامترین انسان پرسید.

شیوانا او را دعوت به نشستن کرد و در حالی که آرام ترین انسان برای آن ها غذا تهیه می کرد برای تاجر گفت که این مرد جوان، ثروتمندترین مرد این دیار بوده است. اما در اثر زلزله نه تنها همه اموالش را از دست داد بلکه زن و کلیه فرزندان و فامیل هایش را هم از دست داده است. او آرام ترین انسان روی زمین است چون هیچ چیزی برای از دست دادن ندارد و تمام این اتفاقات ناخوشایند را بخشی از بازی خالق هستی با خودش می داند. او راضی است به هر چه اتفاق افتاده است و ایام زندگی خود را به عالی ترین شکل ممکن سپری می کند. او در حال بازسازی دهکده است و قصد دارد دوباره همه چیز را آباد کند و در تنهایی روی پارچه طرح های آرام بخش را نقاشی می کند و به تمام سرزمین های اطراف می فروشد.

مرد تاجر کمی در زندگی و احوال و کردار و رفتار آرام ترین انسان روی زمین دقیق شد و سپس آهی عمیق از ته دل کشید و گفت: فقط کافی است راضی باشی! آرامش بلافاصله می آید!

در این هنگام آرام ترین انسان روی زمین در آستانه در کلبه ظاهر شد و در حالی که لبخند می زد گفت: فقط رضایت کافی نیست! باید در عین رضایت مدام و لحظه به لحظه ، آتش شوق و دوباره سازی را هم دایم در وجودت شعله ور سازی باید در عین رضایت دائم، جرات داشتن آرزوهای بزرگ را هم در وجود خودت تقویت کنی. تنها در این صورت است که آرامش واقعی بر وجودت حاکم خواهد شد.
     
  
زن

 
نقل کرده اند که پسر یکی از بزرگان هر شب تا دیر وقت بیرون از خانه بود.روزی پدر از او پرسید چه میکنی؟گفت ای پدر دوستان بسیار دارم و اکثرا گرفتارند.من نیز به گشایش مشکلات انان مشغولم.

پدر گفت نیک است اما این دوستان را تا چه حد میشناسی؟گفت از بهر من سر میدهند.چرا که هرچه دارند از من است.

پدر گفت ازمونی کنیم.شب گوسفندی سر برید و در پارچه ای پیچید و اندکی خون بر پارچه ریخت و بر دوش پسر نهاد و گفت به در سرای دوستان تو میرویم.بگو که اتفاقا در کوچه با کسی درگیر شده ای و او را کشته ای و از انان بخواه که شب تو را در خانه امان دهند.

چنین کردند و دوستان با دیدن ان وضع در را به روی انان بستند.نزدیک های صبح که انان خسته و کوفته به خانه همه دوستان پسر رفته و جواب رد شنیده بودند قصد بازگشت کردند.

فرزند از عملکرد دوستان خود شرمنده به پدر گفت ای پدر تو نیز دوستی داری؟گفت یکی.گفت ای پدر دوست تو را نیز بیازماییم؟ گفت روا باشد.به در سرای او رفتند و پدر در زد.

دوست وی اندکی بعد در را باز کرد و پدر به او گفت مردی را ناخواسته کشته ام و خانواده او در تعقیب من هستند.امان میدهی؟

دوست گفت اندکی صبر کن.رفت و با شمشیر و قرانی امد.
گفت داخل شوید.اول این قران را میانجی قرار میدهیم که قتل ناخواسته بوده.و دیت خواهیم پرداخت.اگر پذیرفتند همه را خود خواهم پرداخت و اگر نه با این شمشیر از شما دفاع خواهم کرد.

پدر خندید و گفت لازم نیست.اتشی بیفروز تا کباب کنیم که امشب بسیار خسته ایم از دوستیابی.

دوست مشمار انکه در نعمت زند لاف یاری و برادر خواندگی
دوست ان باشد که گیرد دست دوست در پریشان حالی و درماندگی



................
     
  
زن

 
آتش عشق...گويند عاشقي پس از سالها تحمل هجران و دوري بر در سراي معشوق درآمد و دقّ الباب نمود، حضرت معشوق گفت: كيست؟ گفت: منم عاشق بيقرار، معشوق گفت: بازگرد كه تا تو توئي راهي در حريم وصل ما نخواهي داشت.
با شنيدن اين كلام آتشي بي*سابقه در جان عاشق مفلس درافتاد و بازگشت، يك سال ديگر در شراره*هاي آتش فراق چنان سوخت كه بساط خوديتش برچيده و هستي مجازيش خاكستر شده بر باد رفت.
بيني و بينك إنيّي ينازعني
فارفع بلطفك إنيّي من البين...
سال ديگر با هزار التهاب و اضطراب بر در سراي معشوق درآمد و دقّ الباب نمود، معشوق گفت: كيست؟ گفت: توئي، معشوق گفت: حال كه منم پس داخل شو كه از ما به ما محرمتر كسي نباشد.

تا كم نشوي و كمتر از كم نشوي
در حلقه عاشقان تو محرم نشوي
     
  
زن

 
حكايتي و دلالتي...

گويند: تنها بازمانده يک کشتي شکسته به جزيره کوچک خالي از سکنه*اي افتاد، او با دلي لرزان دعا کرد که خدا نجاتش دهد، اگر چه روزها افق را به دنبال ياري رساني از نظر مي*گذراند کسي نمي*آمد، سرانجام خسته و ازپا افتاده موفق شد از تخته پاره*ها کلبه*اي بسازد تا خود را محافظت کند و دارائي*هاي اندکش را در آن نگهدارد، اما روزي که براي جستجوي غذا بيرون رفته بود به هنگام برگشت ديد کلبه*اش در حال سوختن است و دودي از آن به آسمان مي رود، متأسفانه بدترين اتفاق ممکن افتاده و همه چيز از دست رفته بود.
از شدت خشم و اندوه درجا خشکش زد و فرياد زد: خدايا چطور راضي شدي با من چنين کاري کني؟!
صبح روز بعد با صداي بوق کشتي*اي که به ساحل نزديک مي شد از خواب پريد، آري او نجات پيدا كرده بود، مرد خسته از اهل كشتي پرسيد: شما از کجا فهميديد من در اينجا هستم؟ آنها جواب دادند: ما متوجه علائمي که با دود مي*دادي شديم!

وقتي اوضاع خراب مي*شود نااميد شدن آسان است ولي ما نبايد خود را ببازيم چون حتي در ميان درد و رنج دست خدا در کار زندگي ماست.پس به ياد داشته باش دفعه ديگر اگر کلبه*ات سوخت و خاکستر شد ممکن است دودهاي برخاسته از آن علائمي باشد که عظمت و بزرگي خدا را به کمک مي*خواند.

__________________
مرد وزنی کنار پنجره ای نشسته بودند که رو به منظره ای بهاری گشوده می شد.
کنار هم نشسته بودند .زن گفت:دوستت دارم تو جذابی ثروت مندی و همیشه خوش لباسی ومردگفت:دوستت دارم تو اندیشه زیبایی هستی چیزی بزرگتر از انکه در یک دست جای گیرد ترانه ای هستی در رویای من . زن خشمگین رویش را برگرداند و گفت ( (آقا لطفآهمین حالا ترکم کنید . من اندیشه نیستم چیزی هم نیستم که در آن رویاتان ظاهر شوم . من یک زنم . ترجیح می دهم مرا به عنوان یک همسر و مادر بچه هاتان بخواهید ))
و بعد از هم جدا شدند .
مرد در دلش می گفت ((ببین که رویای دیگری هم تبدیل به مه شد . . ))
و زن می گفت خوب این چه مردی است که مرا به مه و رویا مبدل میکند؟ 8O 8O 8O
     
  
زن

 
هوا بدجورى توفانى بود و آن پسر و دختر كوچولو حسابى مچاله شده بودند. هر دو لباس هاى كهنه و گشادى به تن داشتند و پشت در خانه مى لرزيدند. پسرك پرسيد:«ببخشين خانم! شما كاغذ باطله دارين» كاغذ باطله نداشتم و وضع مالى خودمان هم چنگى به دل نمى زد و نمى توانستم به آنها كمك كنم. مى خواستم يك جورى از سر خودم بازشان كنم كه چشمم به پاهاى كوچك آنها افتاد كه توى دمپايى هاى كهنه كوچكشان قرمز شده بود. گفتم: «بيايين تو يه فنجون شيركاكائوى گرم براتون درست كنم.»آنها را داخل آشپزخانه بردم و كنار بخارى نشاندم تا پاهايشان را گرم كنند. بعد يك فنجان شيركاكائو و كمى نان برشته و مربا به آنها دادم و مشغول كار خودم شدم. زير چشمى ديدم كه دختر كوچولو فنجان خالى را در دستش گرفت و خيره به آن نگاه كرد. بعد پرسيد: «ببخشين خانم! شما پولدارين »نگاهى به روكش نخ نماى مبل هايمان انداختم و گفتم: «من اوه... نه!»دختر كوچولو فنجان را با احتياط روى نعلبكى آن گذاشت و گفت: «آخه رنگ فنجون و نعلبكى اش به هم مى خوره.»آنها درحالى كه بسته هاى كاغذى را جلوى صورتشان گرفته بودند تا باران به صورتشان شلاق نزند، رفتند. فنجان هاى سفالى آبى رنگ را برداشتم و براى اولين بار در عمرم به رنگ آنها دقت كردم. بعد سيب زمينى ها را داخل آبگوشت ريختم و هم زدم. سيب زمينى، آبگوشت، سقفى بالاى سرم، همسرم، يك شغل خوب و دائمى، همه اينها به هم مى آمدند. صندلى ها را از جلوى بخارى برداشتم و سرجايشان گذاشتم و اتاق نشيمن كوچك خانه مان را مرتب كردم. لكه هاى كوچك دمپايى را از كنار بخارى، پاك نكردم. مى خواهم هميشه آنها را همان جا نگه دارم كه هيچ وقت يادم نرود چه آدم ثروتمندى هستم.
     
  
زن

 
يه چوپان بود كه يه بره كوچولو داشت
بره ش رو هر روز به صحرا مي برد اما نميذاشت بپره ،بده ،جست و خيز كنه و پشت تپه ها رو ببينه
مي ترسيد
نمي دونست پشت تپه ها چه خبره:شايد يه بيشه سرسبز باشه كه بره كوچيكش بتونه بده و بپره و با پروانه ها جست و خيز كنه و شايد لونه درنده هايي باشه كه بره كوچيك تاب و توان مقابله با اونا رو نداشت...
با خودش مي گفت:همينجا خوبه!حداقل مطمئنم خطري نيست
اما بره كوچيكش بي تابي مي كرد
...
روزي چوپان با خودش گفت شايد وقت اون رسيده كه بذارم خودش تصميم بگيره
...
اون چوپان منم
و اون بره كوچيك دل منه
پشت تپه ها تو بودي
و چه خوشحالم كه نترسيدم از عشق
و اجازه دادم تصميمش رو بگيره
     
  
زن

 
اشك ها و خنده ها

شامگاه در ساحل رود نيل كفتاري به تمساحي برخورد و به هم سلام كردند .
كفتار گفت حال و روزتان چطور است آقا ؟)
تمساح پاسخ داد وضعم خراب است .گاهي از شدت درد و رنج گريه مي كنم و بعد همه مي گويند :اينها اشك تمساح است. اين بيش تر از هر چيز ديگري ناراحتم مي كند .)
سپس كفتار گفت از درد ورنج خودت مي گويي اما يك لحظه هم به من فكر كن .من زيبايي ها و شگفتي ها و معجزه هاي دنيا را مي بينم و از شدت شادي مثل روز مي خندم . و بعد همه ي اهل جنگل مي گويند :اين خنده ي كفتار است.........

--------------------

زماني دور زاهدي در ميان تپه هاي سبز زندگي مي كرد.روحش پاك و قلبش سپيد بود.تمام جانوران زمين وپرندگان اسمان جفت جفت به نزدش مي امدند تا زاهد با ان ها صحبت كند.با شور و عشق حرف هايش را مي شنيدند و دورش جمع مي شدند و تا شب از نزدش نمي رفتند.شب زاهد ان ها را به خانه باز مي گرداند ودعاي خير ميكرد و به باد وجنگل مي سپرد.
غروبي از عشق صحبت مي كرد يوزپلنگي سرش را بلند كرد وبه زاهد گفتبراي ما از عشق مي گوييد. اقا بفرماييد جفت شما كجاست؟)
زاهد گفت:من جفتي ندارم.
غريو شگفتي از جمع جانوران وپرندكان بر خاست وبه هم گفتندچه طور كسي از عشق و جفت گيري صحبت ميكند در حالي كه خودش جفتي ندارد؟و ارام ومغموم او را ترك كردند.
ان شب زاهد به رو بر تشكش خوابيد وتلخ گريست و مشت بر سينه كوبيد 8O 8O
     
  
زن

 
در مجلس عيش* حکومتى، وقتى چرچيل حسابى مست کرده بود؛ يکى ار حضار، که خبرنگار هم بود، از روى حس کنجکاوى حرفه ايش (فضولى براى سوژه تراشى) پيش او رفت که حالا ديگه حسابى پاتيل پاتيل شده بود، و در حالى که چرچيل سرش رو پايين انداخته بود و در عالم مستى چيزهاى نامفهومى زير لب زمزمه مى*کرد و مى*خنديد؛ گفت: آقاى چرچيل! (چرچيل سرش را بلند نکرد). بلندتر تکرار کرد: آقـاى چرچيل (خبرى از توجه چرچيل نبود)
(در شرايطى که صداش توجه دور و برى*ها رو جلب کرده بود، براى اينکه بيشتر ضايع نشه بلافاصله سرش رو بالا گرفت و ادامه داد..) شما مست هستيد، شما خيلى مست هستيد، شما بى اندازه مست هستيد، شما به طور وحشتناکى مست هستيد..!
چرچيل سرش رو بلند کرد در حاليکه چشمهاش سرخ رنگ شده بودن و کشـــدار حرف مى*زد) به چشمهاى خبرنگار خيره شد و گفت:
خانم .... (براى حفظ شئونات بخوانيد محترم!) شما زشت هستيد، شما خيلى زشت هستيد، شما بى اندازه زشت هستيد، شما به طور وحشتناکى زشت هستيد..! مستى من تا فردا صبح مى*پره، مى*خوام ببينم تو چه غلطى مى*کنى ..!

خيالباف

يه مورچه خانمي عاشق يه آقا پسر مورچه اي شد رو نداشت بهش بگه عاشقشه دوستاش بهش مي گفتن بابا اينطوري كه نميشه خوب برو بهش بگو دوسش داري اون كه نمي دونه اينقدر ناز نكن منتظر نشين تا اون بياد خودت برو جلو صبر نكن اما مورچه گوش نكرد خيلي طول كشيد دل به كسي نداد نشست و نشست و نشست تا اينكه صبرش تموم شد تصميم گرفت بره خواستگاري آماده شد با شور و شوقي رفت تا به دلدار برسه اما اما وقتي رسيد خدايا چي مي ديد اون كه مورچه نبود مي دونين چي بود تفاله چاي بود و اون اين همه سال چه كسي و چه چيزي رو دوست داشت ...!!!
     
  
صفحه  صفحه 17 از 67:  « پیشین  1  ...  16  17  18  ...  66  67  پسین » 
خاطرات و داستان های ادبی

داستانهای کوتاه


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA