ارسالها: 3119
#11
Posted: 26 Jan 2012 09:39
همه چيز با يه نگاه شروع شد
چهار سال پيش
وقتي اومدم داخل مغازه
بعد از كلي نگاه كردن
به من ابراز علاقه كردي
وقتي مطمئن شدي بهت علاقه دارم
بهم وعده وعيد دادي
و من چه سرخوش از اين همه حرف
مست عشقي بودم كه به ظاهر بر زبانت جاري بود
وقتي اومدي خواستگاري
روي ابرها بودم
براي تويي كه همه وجودم بودي
جلوي همه ايستادم
وقتي گفتي نميتونم عروسي بگيرم
باز هم من جلوي همه ايستادم
حرف از مهريه شد
باز هم من جلوي همه ايستادم
مگر مهم بود اين چيزها
مهم عشق بود و باز هم عشق
من عاشقت بودم
حتي اگر زندگي در يك اتاق با تو شروع ميشد
تو بايد ميرفتي سربازي
من رفتم سر كار
از سربازي برگشتي
باز هم ابراز عشق ما بود
من سر كار ميرفتم و تو دانشگاه
4 سال گذشت
يه كار نيمه وقت داشتي و باز هم درس
من با كار سرگرم بودم و بعد هم با سختي ميساختم براي تو
2 سال ديگر هم گذشت
تخصص گرفتي
ديگر حوصله من و بچه را نداشتي
ديگر من آني نبودم كه بتواني در كنارش خوشبخت باشي
مني كه سخت كار كردم به خاطر عشق و به خاطر تو
مني كه درس نخوندم براي پيشرفت تو
حالا ديگه در مهمانيهاي تو من جايي نداشتم
با دكترهاي هم دوره ات ميگشتي ، بدون من
آخر من كه سواد نداشتم
و اين براي تو شرمندگي بود
و هر روز تنها تر از قبل شدم
چند ماه آخر
گفتي : ازدواج ما از اولش اشتباه بود ...
تو اصلا منو درك نميكني !
يكسال پيش هم بهت گفتم ...
من براي اين زندگي خيلي تلاش كردم ....
هيچكس هم نفهميد ... براي من همه چي تموم شدس !
گفتم : شايد اگر يه مدت از هم دور باشيم تصميمت عوض بشه
بفهمي كه هنوز هم عشق هست
برو مسافرت... فكر ما هم نباش
دو ماه رفتي
و چه سخت بود نبودنت
خدايا ! هنوز هم دوستش دارم ؟!
با اينكه ميدونم كه من براي تو وجود ندارم
با اينكه ميدونم ديگه هيچ علاقه اي نيست
برگشتي...
در زدي ...
مادرم دررو باز كرد ...
پدرم دست به كمر زد تا بتواند از جايش بلند شود
آخر سخت بود برايش غم و اندوه فرزند
تو چشاي مادرم نگاه كردي و گفتي : من نميتونم با زنم زندگي كنم
مادرم : اشك از چشمانش جاري شد
پدرم : چرا ؟
تو : منو درك نميكنه، نميفهمه من چي ميگم، چي ميخوام
پدرم : در زندگي كم گذاشته،از عشق؛ از محبت؛ از اينكه براي تو همه سختيهارو به جون خريد؛ كار كرد تا به تو بگويند آقاي دكتر يا آقاي مهندس
تو : سكوت ...
تو : براي من همه چي تموم شدس ! بچه هم براي خودش ! مهريه اش هم ميدهم
پدرم : اين همه سال رنج كشيدن و سختي كشيدن را ميتواني بپردازي
اين قلب شكسته را ميتواني عمل كني
اين روح زخمي را ميتواني التيام بخشي
تو: فقط نگاه كردي
من قلبم شكست ،با بغض گفتم بدون كه هميشه دوستت خواهم داشت
حتي پدر و مادرت هم از داشتن فرزندي مثل تو خجلت زده اند ولي من همچنان عاشقت هستم
و به بچه مان از عشق تو و از خوبيهاي اولين سال با هم بودن ميگويم
پدرم : برو...
ازسركاربرمي گردم ...
مادرم دررو باز مي كنه ...
فرزندم را بي تابانه در آغوش ميكشم
پدرم كنارم مي شينه ...
مادرم هم كنارم مي شينه ...
تو چشماشون نگاه مي كنم ...
ميگم : تنها شدم
ميگن : تنهات نمي ذاريم...
بچه ام بزرگ شده و محكم دستانم را ميفشارد
اما چيزي درون قلبم تير ميكشد
خودم هم نميدانم چيست...
مقصر منم که خیال کردم هیچکس باز عاشق نمیشه
حواسم نبود شاه توی دست آخر یا ماته یا کیشه
ارسالها: 3119
#12
Posted: 2 Feb 2012 10:37
پول دود کباب
فقیری از کنار دکان کباب فروشی میگذشت. مرد کباب فروش گوشت ها را در سیخها کرده و به روی آتش نهاده باد میزند و بوی خوش گوشت سرخ شده در فضا پراکنده شده بود. بیچاره مرد فقیر چون گرسنه بود و پولی هم نداشت تا از کباب بخورد تکه نان خشکی را که در توبره داشت خارج کرده و بر روی دود کباب گرفته به دهان گذاشت. او به همین ترتیب چند تکه نان خشک خورد و سپس براه افتاد تا از آنجا برود ولی مرد کباب فروش به سرعت از دکان خارج شده دست وی را گرفت و گفت:
کجا میروی پول دود کباب را که خورده ای بده. از قضا ملا از آنجا میگذشت جریان را دید و متوجه شد که مرد فقیر التماس و زاری میکند و تقاضا مینماید او را رها کنند. ولی مرد کباب فروش میخواست پول دودی را که وی خورده است بگیرد. ملا دلش برای مرد فقیر سوخت و جلو رفته به کباب فروش گفت: این مرد را آزاد کن تا برود من پول دود کبابی را که او خورده است میدهم. کباب فروش قبول کرد و مرد فقیر را رها کرد. ملا پس از رقتن فقیر چند سکه از جیبش خارج کرده و در حال که آنها را یکی پس از دیگری به روی زمین میانداخت به مرد کباب فروش گفت: بیا این هم صدای پول دودی که آن مرد خورده، بشمار و تحویل بگیر. مرد کباب فروش با حیرت به ملا نگریست و گفت: این چه طرز پول دادن است مرد خدا؟ ملا همان طور که پول ها را بر زمین میانداخت تا صدایی از آنها بلند شود گفت: خوب جان من کسی که دود کباب و بوی آنرا بفروشد و بخواهد برای آن پول بگیرد باید به جای پول صدای آنرا تحویل بگیرد.
مقصر منم که خیال کردم هیچکس باز عاشق نمیشه
حواسم نبود شاه توی دست آخر یا ماته یا کیشه
ارسالها: 3119
#13
Posted: 2 Feb 2012 10:40
حکایتی پند آموز از دو خانواده
خانواده ای ژاپنی در اواخر قرن نوزدهم از ژاپن به سانفرانسیسکو مهاجرت کردند. آنها گل رز پرورش می دادند و سه روز در هفته آن ها را به بازار می بردند و می فروختند.خانواده دیگر، اهل سوئیس بودند، اما سالها در آمریکا زندگی کرده و بومی آنجا شده بودند. آن ها هم گل می کاشتند و در بازار می فروختند.
این دو خانواده در کارشان موفق بودند و در بازار سانفرانسیسکو همه آن ها را به خاطر گلهای شان که دیر پژمرده می شدند، می شناختند.
چهار دهه آنها همسایه هم بودند و پسرهای شان مزارع را اداره می کردند. ولی در ۷ دسامبر ۱۹۴۱ ژاپن به پرل هاربر حمله کرد. گرچه تمام اعضای خانواده آمریکایی بودند، اما پدر ژاپنی هرگز بومی نشده بود.
در روزهای جنگ و اسارت در اردوگاه ها، همسایه این خانواده داوطلب که در صورت لزوم از قلمستان های آنها مراقبت می کند. دو خانواده در کلیسا آموخته بودند که «همسایه ات را دوست داشته باش.» آن ها به همسایه ژاپنی شان گفتند: «اگر این وضع برای ما پیش می آمد، شما هم همین کار را می کردید.»
مدتی بعد خانواده ژاپنی را به زمین بایری در گرانادای کلورادو بردند و آنها در اقامتگاه هایی با سقفهای قیراندود و محصور با سیم خاردار اقامت کردند.
یک سال گذشت، بعد دوسال و بعد سه سال، در فاصله ای که خانواده ژاپنی در اردوگاه اسیران بودند، دوستان شان از قلمستان گل رز آن ها مراقبت کردند و بچه ها قبل از مدرسه و روزهای تعطیل و پدرشان ۱۶ تا ۱۷ ساعت در روز، روی قلمستان خود و همسایه کار می کردند.
روزی که جنگ تمام شد، خانواده ژاپنی چمدان شان را بستند، سوار قطار شدند و به خانه بر گشتند.
فکر می کنید چه دیدند؟ خانواده همسایه در ایستگاه قطار به استقبال شان آمده بودند. وقتی به خانه رفتند، از تعجب خشک شان زد. قلمستان خود را زیبا و پر بار در زیر نور آفتاب یافتند.
بعد دفتر حساب بانکی مرد ژاپنی را تحویلش دادند که پول فروش گلها را در آن واریز کرده بودند. خانه شان هم درست مانند قلمستان پاکیزه بود.
روی میز ناهار خوری دسته ای غنچه گل رز گذاشته بودند تا به محض ورود خانواده ژاپنی، روبانش را باز و به آن ها تقدیم کنند.
مقصر منم که خیال کردم هیچکس باز عاشق نمیشه
حواسم نبود شاه توی دست آخر یا ماته یا کیشه
ارسالها: 3119
#14
Posted: 2 Feb 2012 10:44
پشت هر مرد ی زن با هوش وجود دارد
خانم باربارا والترز که از مجریان بسیار سرشناس تلویزیون های معتبر آمریکاست سالها پیش از شروع مبارزات آزادی طلبانه افغانستان داستانی مربوط به نقشهای جنسیتی در کابل تهیه کرد. در سفری که به افغانستان داشت متوجه شده بود که زنان همواره و بطور سنتی 5 قدم عقب تر از همسرانشان راه می روند.
خانم والترز اخیرا نیز سفری به کابل داشت ملاحظه کرد که هنوز هم زنان پشت سر همسران خود قدم بر می دارند و...
علی رغم کنار زدن رژیم طالبان، زنان شادمانه سنت قدیمی را پاس می دارند.
خانم والترز به یکی از این زنان نزدیک شده و می پرسد: چرا شما زنان اینقدر خوشحالید از اینکه سنت دیرین را که زمانی برای از میان برداشتنش تلاش می کردید همچنان ادامه می دهید؟
این زن مستقیم به چشمان خانم والترز خیره شده و می گوید: بخاطر مین های زمینی!!
مقصر منم که خیال کردم هیچکس باز عاشق نمیشه
حواسم نبود شاه توی دست آخر یا ماته یا کیشه