انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
خاطرات و داستان های ادبی
  
صفحه  صفحه 20 از 67:  « پیشین  1  ...  19  20  21  ...  66  67  پسین »

داستانهای کوتاه


زن

 
" السی " دختر بچه هشت ساله ای بود که با پدر و مادرش در خانهای نزدیک ساحل دریا زندگی می کرد و به همین خاطر روزی سه ، چهار ساعت داخل آب یاتوی ساحل بود . در یکی از روزها " السی " از زبان پیرمردی که کنار ساحل بستنی میفروخت ، داستانی در مورد پری دریایی شنید . از آن روز به بعد دخترک هشت ساله تمامهوش و حواسش پی آن بود که چگونه می تواند تبدیل به یک پری دریایی شود .

اوابتدا این سؤال را از پدرش پرسید ، اما پدر " السی " که تمامم فکرش این بود کهروزها تعداد بیشتری پیراشکی در کنار ساحل بفروشد ، با بی حوصلگی به او جواب سربالاداد . پس از آن دخترک از مادرش ، همسایه ها و خلاصه از هر کسی که می شناخت این سؤالرا پرسید اما جواب را پیدا نکرد تا اینکه یک روز حوالی ظهر که طبق معمول هر روز بهدستور پدرش ، باید پیراشکی های داغی را که مادر در خانه درست می کرد به دست او میرساند ، حدود ۲۰ پیراشکی توی سینی گذاشت و کنار ساحل به سوی دکه ی پدرش راه افتادکه ناگهان چشمش به مردی افتاد که کنار آب نشسته بود " السی " که خبر نداشت آن مردیک دله دزد است ، به سویش رفت و از او پرسید : "چگونه می توان پری دریایی شد ؟ "

مرد دزد وقتی چشمش به پیراشکی ها افتاد ، فکری به سرش زد و نقطه ای را درفاصله صد متری - داخل دریا - به " السی " نشان داد و گفت : " تو باید تا آنجاشناکنان بروی و از کف دریا که عمقش فقط یک متر است ، پنج تا صدف برداری و بیاوریاینجا تا من راز پری دریایی شدن را به تو بگویم . "

دختر بینوا با خوشحالیسینی پیراشکی ها را به دست مرد دزد سپرد و به آب زد و صد متر را شنا کرد و هر طوریبود از کف دریا پنج صدف پیدا کرد و راه رفته را برگشت اما وقتی مرد را ندید تازهفهمید کلک خورده است ! لذا در حالی که گریه می کرد نگاهی به صدفها انداخت که ناگهاندید داخل یکی از صدفها ، مرواردیدی درشت و درخشان وجود دارد !

" السی " معطل نکرد و با سرعت به طرف دکه ی پدرش دوید ... آری ، دخترک شاید نمی دانست چگونهمی توان پری دریایی شد ، اما خوب می دانست که قیمت آن مروارید برابر است با قیمتتمام مغازه هایی که در ساحل دریا قرار دارد
__________________
بسلامتی اونی که دوسش دارم و دوسم داره و در همه لحطان نگرانشم و نگرانمه
هیچ وقت تنهام نمیذاره حتی اگه شرایطش جور نباشه
     
  
زن

 
ققنوس پير شده بود و زمان مرگش فرا رسيده بود.
ازگذشته*اش پشيمان بود گذشته ای پر از گناه.
از خدا بخشش خواست و خدا بخشید.
گفت خدا من در تمام عمرم کار نیک انجام ندادم اجازه بده تا برگردم و از نوبسازم و خدا قبول کرد.
خدا به ققنوس گفت آتشی بزرگ درست کن و در میان آن بنشینتا زندگی دوباره ات بخشیم. ققنوس پیر هیزم بر روی هیزم میریخت تا آتشگاهی بزرگ بناشد و جرقه ای زد و آتشی بزرگ ققنوس را در بر گرفت.
ققنوس در میان آتش بود و آتشهمچنان می*سوخت.
چیزی به طلوع نمانده بود. آتش خاموش شده بود. خاکستر های ميانآتش تکان می*خوردند....
ناگهان ققنوس جوانی از ميان آتش برخاست...



دسته گل

روزی اتوبوس خلوتی در حال حركت بود.
پيرمردی با دسته گلی زيبا روی يكی از صندلی*ها نشسته بود. مقابل او دختركی جوان قرار داشت كه بينهايت شيفته زيبايی و شكوه دسته گل شده بود و لحظه*ای از آن چشم برنمی*داشت.
زمان پياده شدن پيرمرد فرا رسيد. قبل از توقف اتوبوس در ايستگاه پيرمرد از جا برخاست , به سوي دخترک رفت و دسته گل را به او داد و گفت : متوجه شدم كه تو عاشق اين گلها شده*ای. آنها را براي همسرم خريده بودم و اكنون مطمئنم كه او از اينكه آنها را به تو بدهم خوشحالتر خواهد شد.
دخترک با خوشحالی دسته گل را پذيرفت و با چشمانش پيرمرد را كه از اتوبوس پايين مي*رفت بدرقه كرد و با تعجب ديد كه پيرمرد , به سوی دروازه آرامگاه خصوصی آن سوی خيابان رفت و كنار قبری نزديك در ورودی نشست....
     
  
زن

 
کالين ويلسون که امروز نويسنده يمشهوري است، وسوسه*ي خودکشي که در 16 سالگي به او دست داده بود را اين گونه توصيفمي*کند:
وارد آزمايشگاه شيمي مدرسه شدم و شيشه زهر را برداشتم. زهر را در ليوانپيش رويم خالي کردم، غرق تماشايش شدم ، رنگش را نگاه کردم و مزه احتمالي*اش را درذهن ام تصور کردم. سپس اسيد را به بيني ام نزديک کردم، و بويش به مشامم خورد؛ دراينلحظه، ناگهان جرقه اي از آينده در ذهنم درخشيد... و توانستم سوزش را در گلويم احساسکنم و سوراخ ايجاد شده در درون معده ام را ببينم. احساس آسيب آن زهر چنان حقيقي بودکه گويي به راستي آن را نوشيده بودم. سپس مطمئن شدم که هنوز اين کار را نکرده ام.
درطول چند لحظه اي که آن ليوان را در دست گرفته بودم و امکان مرگ را مزه مزه ميکردم، با خودم فکر کردم: اگر شجاعت کشتن خودم را دارم، پس شجاعت ادامه دادنزندگي*ام را هم دارم....



لطف خدا

يك روز يك فقيري نالان و غمگين از خرابه اي رد مي شد و كيسه اي كه كمي گندم در آن بود بر دوش خود مي كشيد تا به كودكانش برساند و ناني از آن درست كنند شب را سير بخوابند . در راه با خود زمزمه كنان مي گفت : " خدايا اين گره را از زندگي من بازكن " همچنان كه اين دعا را زير لب مي گذارند ناگهان گره كيسه اش باز شد و تمام گندم هايش بر روي زمين و درون سنگ و سوراخ هاي خرابه ريخت.عصباني شد و به خدا گفت :" خدايا من گفتم گره زندگي ام را باز كن نه گره كيسه ام را " و با عصبانيت تمام مشغول به جمع كردن گندم از لاي سنگ ها شد كه ناگهان چشمش به كيسه اي پر از طلا افتاد. همانجا بر زمين افتاد و به درگاه خدا سجده كرد و از خدا به خاطر قضاوت عجولانه اش معذرت خواست.
     
  
زن

 
نکند که

آرام کلیدش را در قفل انداخت.مواظب بود که قفل در صدا ندهد.گیوه های چرکش را که به زحمت سفیدی اش دیده می شد،از پایش درآورد.نوری که از لای پرده هواکش به راهرو می تابید،سایه اش را روی زمین پهن کرده بود.دستش را به طرف کلید برق برد تا روشنش کند،اما ترسید بچه هایش بیدار شوند.دستش را پس کشید.دستهای بزرگ ترک خورده اش را برد طرف در.
نگاهش افتاد به نقاشی روی دیوار.او را با بغلی پر از میوه کشیده بودند.درشت زیرش نوشته بودن: بابا

نقاشی در اشک چشمهایش وارونه شد.آرام دستگیره را پایین کشید.«تق...!»بدنش لرزید: نکند که...

مینا زیر چشمی پدرش را نگاه کرد.یواشکی روی شانه هایش غلت خورد و آرام در گوش مهتاب زمزمه کرد: نکنه چشمهات رو باز کنی که بابا خجالت بکشه

فاطمه مظفری از ملایر دوازده ساله
نویسنده این اثره که به عنوان « داستان برگزیده جایزه ادبی اصفهان» انتخاب شده




خدا می بیند

میکل آنژ از کودکی به هنر عشق می*ورزید.
ولی به اصرار پاپ مجبور شد 4 سال
سقف کلیسایی در واتیکان را نقاشی کند.
همه مخالفان او تصور می*کردند نپذیرد
ولی او به تعهد خود عمل کرد. او کار را
تمام کرد ولی بهای سنگینی پرداخت.
زیرا بینایی او تحلیل رفت. کارشناسان
معتقدند کار میکل آنژ سبک نقاشی اروپا
را تغییر داد.
به او گفتند این همه زحمت در سقف تاریک
کلیسای سیتستن که کسی آن را نمی*بیند؟

وی پاسخ داد خدا که آن را می*بیند.
     
  
زن

 
داستان زير را آرت بو خوالد طنزنويس پر آوازه آمريكايي در تاييد اينكه نبايد اخبار ناگوار را به يكباره به شنونده گفت تعريف مي كند:



مرد ثروتمندي مباشر خود را براي سركشي اوضاع فرستاده بود. پس از مراجعه پرسيد:


-جرج از خانه چه خبر؟
-خبر خوشي ندارم قربان سگ شما مرد.
-سگ بيچاره پس او مرد. چه چيز باعث مرگ او شد؟
-پرخوري قربان!
-پرخوري؟مگه چه غذايي به او داديد كه تا اين اندازه دوست داشت؟
-گوشت اسب قربان و همين باعث مرگش شد.
-اين همه گوشت اسب از كجا آورديد؟
-همه اسب هاي پدرتان مردند قربان!
-چه گفتي؟همه آنها مردند؟
- بله قربان . همه آنها ازكار زيادي مردند.
براي چه اين قدر كار كردند؟
-براي اينكه آب بياورند قربان!
-گفتي آب آب براي چه؟
-براي اينكه آتش را خاموش كنند قربان!
-كدام آتش را؟
-آه قربان! خانه پدر شما سوخت و خاكستر شد.
-پس خانه پدرم سوخت ! علت آتش سوزي چه بود؟
-فكر مي كنم كه شعله شمع باعث اين كار شد. قربان!
-گفتي شمع؟ كدام شمع؟
-شمع هايي كه براي تشيع جنازه مادرتان استفاده شد قربان!
-مادرم هم مرد؟
-بله قربان .زن بيچاره پس از وقوع آن حادثه سرش را زمين گذاشت و ديگر بلند نشد قربان.!
-كدام حادثه؟
-حادثه مرگ پدرتان قربان!
-پدرم هم مرد؟
-بله قربان. مرد بيچاره همين كه آن خبر را شنيد زندگي را بدرود گفت.
-كدام خبر را؟
-خبر هاي بدي قربان. بانك شما ورشكست شد. اعتبار شما از بين رفت و حالا بيش از يك سنت تو اين دنيا ارزش نداريد .من جسارت كردم قربان خواستم خبر ها را هر چه زودتر به شما اطلاع بدهم قربان!!!
     
  
زن

 
عقاب ها !!

روزي، بر فراز چراگاهي بزرگ ، گوسفندي با بره اش در حال چرا كردن بودند. عقابي بالاي سر اين دو چرخ مي زد و با چشماني پر از گرسنگي گوسفند وبره اش
را بر انداز مي كرد و مي خواست به پايين بيايد و شكارش را بگيرد. اما در همين
حين عقاب ديگري در آسمان پديدار شد و بر بالاي سر گوسفند و بره به پرواز در-
آمد . هنگامي كه اي دو رقيب همديگر را ديدند با فرياد هاي خشم آلود جنگي تمام عيار را آغاز كردند . گوسفند نگاهي به بالاي سر خود انداخت و شگفت زده شد.
سپس به بره ي خود رو كرد و گفت :
" چه شگفت كودك من! اين دو پرنده شكوهمند با هم نبرد مي كنند تا از مقدار بيشتري از آسمان بهره مند شوند ! آيا وسعت اين فضاي بيكرانه براي هر دوي
اينها كافي نيست؟ بره ي كوچك من! اي كاش هر چه زود تر بين برادران بالدارت
صلح و دوستي بر قرار باشد!"
وبره در حالي كه معصومانه به آن دو عقاب مي نگريست اين آرزو را در قلب
كوچك خود تكرار كرد!
__________________
     
  
زن

 
داستانی زیبا ازپائلو

يكي بود يكي نبود مردي بود كه زندگي اش رابا عشق و محبت پشت سر گذاشته بود.وقتي مرد همه مي گفتند به بهشت رفته است.آدم مهرباني مثل او حتما به بهشت مي رفت.
در آن زمان بهشت هنوز به مرحله ي كيفيت فراگير نرسيده بود.
استقبال از او با تشريفات مناسب انجام نشد.
فرشته دربان كه بايد او را راه مي داد نگاه سريعي به ليست انداخت و وقتي نام او را نيافت او را به دوزخ فرستاد.
در دوزخ هيچ كس از آدم دعوت نامه يا كارت شناسايي نمي خواهد هر كس به آنجا برسد مي تواند وارد شود.
مرد وارد شد و آنجا ماند.
چند روز بعد ابليس با خشم به دروازه بهشت رفت و يقه ي پطرس قديس را گرفت:
اين چه كاريست كه شما كرده ايد؟ پطرس كه نمي دانست ماجرااز چه قرار است پرسيد چه شده؟ابليس كه از خشم قرمز شده بود گفت:آن مردرا به دوزخ فرستاده ايد و آمده و كار و زندگي ما را به هم زده.
از وقتي كه رسيده نشسته و به حرفهاي ديگران گوش مي دهد...در چشم هايشان نگاه مي كند...به درد و دلشان ميرسد.حالا همه دارند در دوزخ با هم گفت و گو مي كنند...هم را در آغوش مي كشند و مي بوسند.دوزخ جاي اين كارها نيست!! لطفا اين مرد را پس بگيريد!!
     
  
زن

 
روزي مردي ثروتمند در اتومبيل جديد و گران قيمت خود با سرعت فراوان از خيابان كم رفت و آمدي مي گذشت.
ناگهان از بين دو اتومبيل پارك شده در كنار خيابان يك پسر بچه پاره آجري به سمت او پرتاب كرد.پاره آجر به اتومبيل او برخورد كرد .
مرد پايش را روي ترمز گذاشت و سريع پياده شد و ديد كه اتومبيلش صدمه زيادي ديده است. به طرف پسرك رفت تا او را به سختي تنبيه كند.
پسرك گريان با تلاش فراوان بالاخره توانست توجه مرد را به سمت پياده رو، جايي كه برادر فلجش از روي صندلي چرخدار به زمين افتاده بود جلب كند...

پسرك گفت:"اينجا خيابان خلوتي است و به ندرت كسي از آن عبور مي كند. هر چه منتظر ايستادم و از رانندگان كمك خواستم كسي توجه نكرد. برادر بزرگم از روي صندلي چرخدارش به زمين افتاده و من زور كافي براي بلند كردنش ندارم.
"براي اينكه شما را متوقف كتم ناچار شدم از اين پاره آجر استفاده كنم ".
مرد متاثر شد و به فكر فرو رفت... برادر پسرك را روي صندلي اش نشاند، سوار ماشينش شد و به راه افتاد ....
در زندگي چنان با سرعت حركت نكنيد كه ديگران مجبور شوند براي جلب توجهشما پاره آجر به طرفتان پرتاب كنند!

خدا در روح ما زمزمه مي كند و با قلب ما حرف مي زند.
اما بعضي اوقات زماني كه ما وقت نداريم گوش كنيم، او مجبور مي شود پاره آجري به سمت ما پرتاب كند
     
  
زن

 
دو خط

دو خط موازي زاييده شدند . پسركي در كلاس درس آنها را روي كاغذ كشيد . آن وقت دو خط موازي چشمشان به هم افتاد و در همان يك نگاه ، قلبشان تپيد و مهر يكديگر را در سينه جاي دادند .
خط اولي گفت : ما مي توانيم زندگي خوبي داشته باشيم .
و خط دومي از هيجان لرزيد .
خط اولي گفت : و خانه اي داشته باشيم در يك صفحه ي دنج كاغذ .
من روزها كار مي كنم . مي توانم بروم خط كنار يك جاده ي دورافتاده و
متروك شوم ، يا خط كنار يك نردبان .
خط دومي گفت : من هم مي توانم خط كنار يك گلدان چهارگوش گل سرخ شوم ، يا خط يك نيمكت خالي در يك پارك كوچك و خلوت .
خط اولي گفت : چه شغل شاعرانه اي و حتما زندگي خوشي خواهيم داشت .
در همين لحظه معلم فرياد زد : دو خط موازي به هم نمي رسند و بچه ها تكرار كردند : دو خط موازي هيچ وقت به هم نمي رسند .
دو خط موازي لرزيدند . به همديگر نگاه كردند . و خط دومي زد زير گريه .
خط اول گفت : نه اين امكان ندارد ! حتما يك راهي پيدا مي شود.
خط دومي گفت : شنيدي كه چه گفتند ؟ هيچ راهي وجود ندارد . ما هيچ وقت به هم نمي رسيم و دوباره زد زير گريه .
خط اولي گفت : نبايد نا اميد شد . ما از اين صفحه ي كاغذ خارج مي شويم و دنيا را زير پا مي گذاريم . بالاخره كسي پيدا مي شود كه مشكل ما را حل كند .
خط دومي آرام گرفت و اندوهناك از صفحه ي كاغذ بيرون خزيد .
از زير در كلاس گذشتند و وارد حياط شدند و از آن لحظه به بعد سفرهاي دو خط موازي شروع شد . آنها از دشت گذشتند ... ، از صحراهاي سوزان ... ، از كوههاي بلند ... ، از دره هاي عميق ... ، از دريا ها ... ، از شهرهاي شلوغ ... ....
سالها گذشت ؛ و آنها دانشمندان زيادي را ملاقات كردند . رياضيدان به آنها گفت : اين محال است . هيچ فرمولي شما را به هم نخواهد رساند
شما همه چيز را خراب مي كنيد .
فيزيكدان گفت : بگذاريد از همين الان نا اميدتان كنم . اگر مي شد قوانين طبيعت را نا ديده گرفت ، ديگر دانشي به نام فيزيك وجود نداشت .
پزشك گفت : از من كاري ساخته نيست ، دردتان بي درمان است .
شيمي دان گفت : شما دو عنصر غير قابل تركيب هستيد . اگر قرار باشد با يكديگر تركيب شويد ، همه ماد خاص خود را از دست خواهند داد .
ستاره شناس گفت : شما خود خواه ترين موجودات روي زمين هستيد . رسيدن شما به هم مساوي است با نابودي جهان . سيارات از مدار خارج مي شوند ، كرات با هم بر خورد مي كنند ، نظام دنيا از هم مي پاشد . چون شما يك قانون بزرگ را نقض كرده ايد .
فيلسوف گفت : متاسفم ، جمع نقيضين محال است .
و بالاخره به كودكي رسديدند . كودك فقط يك جمله گفت : شما به هم مي رسيد .
يك روز به يك دشت رسيدند . يك نقاش ميان سبزه ها ايستاده بود و نقاشي مي كرد .
خط اولي گفت : بيا وارد آن بوم نقاشي شويم . در آن حتما آرامش خواهيم يافت .
و آن دو وارد دشت شدند . روي دست نقاش رفتند و بعد روي قلمش نقاش فكري كرد و قلمش را حركت داد .
و آن دو ريل قطار شدند كه از دشتي مي گذشت .
و آن جا كه خورشيد سرخ آرام آرام پايين مي رفت ، سر دو خط موازي عاشقانه به هم مي رسيد .
     
  
زن

 
می دونی؟
یه اتاقی باشه گرم گرم
روشن روشن
تو باشی و من باشم...
کف اتاق سنگ باشه...سنگ سفید
تو منو بغلم کنی که نترسم...
که سردم نشه...که نلرزم...
اینجوری که تو تکیه دادی به دیوار...پاهاتم دراز کردی...
منم اومدم نشستم جلوت و بهت تکیه دادم...
با پاهات محکم منو گرفتی...دو تا دستتم دورم حلقه کردی.
بهت می گم چشاتو می بندی؟
می گی آره...بعد چشاتو می بندی.
بهت می گم... قصه میگی برام...تو گوشم؟
می گی آره...
بعد شروع می کنی آروم آروم... تو گوشم قصه گفتن...
یه عالمه قصه ی طولانی و بلند....
که هیچ وقت تموم نمی شن.
می دونی؟
می خوام رگ بزنم...رگ خودمو...مچ دست چپمو.
یه حرکت سریع...
یه ضربه ی عمیق...
بلدی که؟
ولی تو که نمی دونی می خوام رگمو بزنم
تو چشاتو بستی...نمی دونی.
من تیغ رو از جیبم در میارم...
نمی بینی که سریع می برم...
خون فواره می زنه...رو سنگای سفید...
نمی بینی که دستم می سوزه.
لبم رو گاز می گیرم ...که نگم آآآخ...
که چشاتو باز نکنی ونبینی منو...
تو داری قصه می گی.
دستمو می زارم رو زانوم...
خون میاد از دستم می ریزه رو زانوم...
و از زانوم می ریزه رو سنگا.
قشنگه مسیر حرکتش.
حیف که چشات بسته ست و نمی تونی ببینی.
تو بغلم کردی...می بینی که سرد شدم...
محکم تر بغلم می کنی که گرم بشم.
می بینی نا منظم نفس می کشم...
می گی... آآخی... دوباره نفسش گرفت.
می بینی هر چی محکم تر بغلم می کنی ...سرد تر می شم...
می بینی دیگه نفس نمی کشم...
چشاتو باز می کنی... می بینی که من مردم.
می دونی؟
من می ترسیدم خودمو بکشم... از سرد شدن...
از خون دیدن...از تنهایی مردن...
وقتی بغلم کردی...دیگه نترسیدم.
مردن خوب بود...آروم آروم.
گریه نکن دیگه...
من که دیگه نیستم چشاتو بوس کنم و بگم خوشگل شدیاااا...
بعدش تو همون جوری وسط گریه هات بخندی.
گریه نکن دیگه...خب؟
می شکنه دلم...
دل روح نازکه...
نشکونش...
خب؟
     
  
صفحه  صفحه 20 از 67:  « پیشین  1  ...  19  20  21  ...  66  67  پسین » 
خاطرات و داستان های ادبی

داستانهای کوتاه


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA