تست فيلتر سه گانه!در يونان باستان ، سقراط تا حد زيادي به دانشمندي اشتهار داشت. روزي يكي از آشنايان فيلسوف بزرگ به ديدارش آمد و گفت : مي داني درباره دوستت چه شنيده ام ؟سقراط جواب داد : يك دقيقه صبر كن ، قبل از اينكه چيزي بگويي مي خواهم امتحان كوچكي را بگذراني كه به آن تست فيلتر سه گانه مي گويند.آشنا پرسيد: فيلتر سه گانه ؟سقراط ادامه داد: قبل از اينكه با من درباره دوستم صحبت كني، شايد بد نباشد كه چند لحظه صبر كني و چيزهايي را كه مي خواهي بگويي فيلتر كني . به همين خاطر به اين امتحان، تست فيلتر سه گانه مي گويم.اولين فيلتر، حقيقت است. تو كاملا مطمئني مطالبي كه مي خواهي به من بگويي حقيقت دارد؟ مرد گفت : نه، درحقيقت من همين الان درباره اش شنيدم و...سقراط گفت : بسيار خوب، پس تو واقعا نمي داني كه حقيقت دارد يا خير.حالا دومين فيلتر را امتحان مي كنيم، دومين فيلتر نيكي است. چيزي كه مي خواهي راجع به دوست من بگويي، مطلب خوبي است؟مرد جواب داد: نه، كاملا برعكس ... .سقراط ادامه داد: خُب، پس تو مي خواهي به من راجع به او چيز بدي بگويي اما دقيقا از درستي آن مطمئن نيستي. هنوز بايد امتحان را ادامه دهي چون هنوز يك فيلتر باقي مانده: فيلتر فايده. مطلبي كه مي خواهي راجع به دوستم به من بگويي، فايده اي براي من دارد؟ مرد جواب داد: نه، نه واقعاً.سقراط نتيجه گيري كرد : اگر چيزي كه مي خواهي به من بگويي نه حقيقت است نه خوبي دارد و نه فايده اي دارد، پس چرا اصلاً بگويي ؟؟؟
رحمت خداونديشرح رأفت و مهربانى حضرت محبوب ، از عهده ى احدى از جهانيان هرچند از همه ى علوم بهره مند باشد بر نمى آيد. گوشه اى از رأفت و مهربانى او را با تعمق در آيات قرآن و روايات مى توانيافت و نزديك ترين راه فهم رأفت و مهربانى توجه به مواضعى است كه رأفت و مهربانى از آنجا تجلّى كرده است .از رسول خدا (عليه السلام) روايت شده است كه : چند حاجت از خدا درخواست كردم ، يكى از آنها اين بود كه گفتم : خدايا ! حساب امّت مرا به خودم واگذار . خطاب رسيد : هرچند تو پيامبر رحمتى ولى ارحم الرّاحمين نيستى ، اگر به بعضى از خطاهاى آنان آگاه شوى از آنان بيزار گردى ، بگذار فقط من بر گناه امت تو آگاه باشم .يا محمد ! حساب ايشان را چنان انجام دهم كه تو هم بر زشتى هاى اعمال آنان آگاه نشوى ، پس وقتى گناهانشان را از تو كه مظهر رحمت واسعه هستى پنهان كنم به طريق اولى از بيگانگان ، پوشيده خواهم داشت .يا محمد ! اگر تو به اينان مهربانىِ نبوت دارى ، من با ايشان مرحمتِ خدايى دارم . اگر تو پيامبر آنانى ، من خداى ايشانم . اگر تو امروز آنان را مى بينى ، من از ازل تا ابد نظر عنايت درباره ى ايشان داشته و دارم و خواهم داشت .
گنهكار و عفو پروردگارشيخ بهائى مى گويد : از مردى مورد اطمينان شنيدم، گنهكارى از دنيا رفت . همسرش براى انجام مراسم تغسيل و تكفين و تدفين از مردم درخواست كمك كرد ، ولى شدت نفرت مردم نسبت به آن گنهكار به اندازه اى بود كه كسى براى انجام مراسم حاضر نشد ، به ناچار كسى را اجير كرد كه جنازه را به مصلاى شهر ببرد ، شايد اهل ايمان به انجام مراسم اقدام كنند، ولى يك نفر براى حضور در مراسم حاضر نشد! پس جنازه را به وسيله ى اجير به صحرا برد تا آن را بى غسل و كفن و نماز دفن كند.نزديك آن صحرا كوهى بود كه در آن كوه زاهدى مى زيست كه همه ى عمر به عبادت گذرانده بود و ميان مردمى كه در آن نزديكى مى زيستند مشهور به زهد و تقوا بود . همين كه جنازه را ديد از صومعه ى خود به سوى جنازه رفت تا در مراسم او شركت كند ، اهل آن اطراف وقتى اين مطلب را شنيدند به سرعت خود را به آنجا رساندند تا همراه عابد در مراسم مربوط به ميت حاضر شوند .مردم سبب شركت كردن عابد را در مراسم آن گنهكار از شخص عابد پرسيدند ، گفت : در عالم رؤيا به من گفتند فردا از محل عبادت خود به فلان موضع از صحرا برو، در آنجا جنازه اى است كه جز يك زن كسى همراه او نيست، پس بر او نماز گذار كه او مورد آمرزش و عفو قرار گرفته است .مردم از اين واقعه تعجب كردند و در دريايى از حيرت فرو رفتند . عابد همسر ميّت را خواست و از احوالات ميت پرسيد، همسر ميت گفت : بيشتر روزها دچار يكى از گناهان بود. عابد گفت : آيا عمل خيرى از او سراغ دارى ؟ گفت : آرى سه عمل خير از او مى ديدم :1 ـ هر روز پس از ارتكاب گناه ، جامه هايش را عوض مى كرد و وضو مى گرفت و خاشعانه به نماز مى ايستاد .2 ـ هيچ گاه خانه اش از يتيم خالى نبود و بيش از مقدارى كه به فرزندان خود احسان مى كرد به يتيم احسان مى نمود .3 ـ هر ساعت از شب بيدار مى شد مى گريست و مى گفت : پروردگارا ! كدام زاويه از زواياى دوزخ را با اين گنهكار پُر خواهى كرد ؟!
بهشت و جهنمراهب پیر کنار جاده نشسته بود. با چشمان بسته, پا های جمع کرده و دستان تا شده نشسته بود. در تفکری عمیق فرو رفته بود.ناگهان آرامش او با صدای بلند و خشن یک سامورایی شکسته شد. "پیر مرد! به من در باره بهشت و جهنم بگو!"در ابتدا, راهب هیچ حرکتی نکرد, انگار که چیزی نشنیده است. اما به تدریج چشمانش را باز کرد, لبخندی هر چند کوچک در گوشه لبانش ظاهر شد, در حالی که سامورایی را دید که بی صبرانه کنارش ایستاده بود و هر لحظه بیشتر و بیشتر بی تاب می شد.راهب بالاخره گفت: "تو می خواهی درباره بهشت و جهنم بدانی؟ تو که اینطور نامرتبی. تو که دستها و پاهایت پوشیده از گرد و خاک است. تو که موهایت شانه نکرده است, نَفَست خطاست, شمشیرت زنگ زده و فرسوده است. تو که زشتی و مادرت این لباسهای مسخره را به تنت پوشانده. تو از من درباره بهشت و جهنم می پرسی؟"سامورایی ناسزایی به راهب گفت. شمشیرش را کشید و به بالای سرش برد. صورتش سرخ شد, و رگ های گردنش بیرون زد هنگامی می خواست سر راهب را با شمشیر از بدن جدا کند."این جهنم است." ناگهان راهب این را گفت. درست هنگامی که شمشیر سامورایی شروع به پایین آمدن کرد.در آن لحظه کوتاه, سامورایی از احساس تعجبی سرشار شد و از احساس شفقت و عشق به راهبی که جان خودش را به خطر انداخته بود تا به او این درس را بدهد. شمشیرش را آرام پایین آورد و چشمانش پر از اشک شد.راهب گفت: "و این بهشت است."
روز تولد مادر بزرگ بود. آن روز او 79 ساله می شد.صبح زود از خواب برخاست و دوش گرفت.موهایش را شانه کرد و لباس های عیدش را پوشید.می خواست وقتی آنها از راه می رسند سر و وضع مرتبی داشته باشد.قید پیاده روی روزانه را زد. دوست داشت وقتی آنها می رسند در خانه باشد.صندلی راحتی خود را جلوی خانه کنار پیاده رو گذاشت.دلش می خواست وقتی از سرخیابان با ماشین می پیچند زودتر چشمش به آنها بیفتد.ظهر با اینکه خسته بود از خیر چرت زدن گذشت.بیش تر بعد از ظهر را کنار تلفن نشست تا اگر تماس گرفتند زود گوشی را بردارد.پنج تا از بچه هایش ازدواج کرده بودند .13 نوه و 3 نتیجه داشت.همگی حدود 50 کیلومتر دورتر زندگی می کردند.مدت ها بود سری به او نزده بودند.اما امروز روز تولدش بود و قرار بود حتما بیایند.موقع شام به کیک دست نزد.می خواست کیک را دور هم قسمت کند.بعد از شام دوباره روی صندلی راحتی در پیاده رو نشست و ساعت ها چشم به راه دوخت.ساعت 9:30 شب به اتاقش رفت تا رختخواب را آماده کند.قبل از خواب یادداشتی نوشت و روی در اتاق چسباند . در آن نوشته بود:وقتی رسیدید حتما بیدارم کنید.شب تولد مادر بزرگ بود.آن شب او 79 ساله می شد========================مادر بزرگ بی قرار بود.آن شب آخرین شبی بود که او در کنار ما سپری میکرد.فردا قرار بود پدر،او را به خانه سالمندان ببرد.مادر دیگر نمیخواست او در کنار ما باشد.مادربزرگ حرفی نزد فقط به چهره تک تک ما نگاه کرد.او میخواست پیش ما بماند.ساعت از نیمه شب گذشته بود که مادربزرگ به اتاقش رفت.فردا صبح، هرچه صدایش کردیم از خواب بیدار نشد.او همیشه کنار ماست...
((لویی از پشت ان درخت بیرون بیا تا بتوانم مغزت را داغان کنم))جرات نداری ماشه را بکشی.((دل و جرات من خیلی بیشتر از مغز توست))تونی تو عوض مغز بادام زمینی داری بنگاین هم یکی دیگهبنگ...و یکی دیگهبنگ((لویس تونی شام))امدیم مامان!----------------عشق مرد ترکش کرده بود.مرد از سر نا امیدی خود را از بالای پل گلدن گیت به پایین پرت کرد.اتفاقا چند متر ان طرفتر دختری نیز به قصد خودکشی خود را از بالای پل به پایین پرت کرد.این دو در میان اسمان و زمین از کنار هم گذشتند.چشمهایشان به هم دوخته شد.مجذوب یکدیگر شدند.این یک عشق واقعی بود.هردو این را دریافتند.ان هم یک متر بالا تر از سطح اب. :?
به سرعت از پله های اتوبوس بالا رفت و خود را بین مسافرین جا دادبعد از چند ایستگاه اتوبوس کم کم خلوت شد ولی هنوز سر پا ایستاده بود وبا تکانهایشدید اتوبوس تکان می خوردناگهان حس کرد کسی از پشت سر بهش خوردتوجهی نکرددوباره(همون شخص ) بهش خوردنمی خواست برگرده و اونو ببینه شاید یه جور بی تفاوتی یا خجالت یا ................دوباره...........دیگه عصبانی شده بودوهزاران فکر توی سرش میچرخیدبا اینکه برای یکبار هم بر نگشته بود تا چیزی بگه یا حتی اونو ببینه ولی شبح پلیدی رو پشت سرش حس می کرددوباره......................دیگه طاقت نیاورد و همونطوری که برمیگشت سیلی محکمی توی گوش شخص پشت سرش زدولیتازه او دختر بچه کوری رو که با عصای سفیدوعینک سیاهی که چند قطره اشک از زیرش سرازیر بود دیدیک طرف صورت دختر بچه سرخ بود
مخ.خرخون.دیگه بس بود.رفتن به مدرسه ای تازه در وسط ترم. شانسی برای یافتن هویت جدید.روز اول.جبر.زنگ اول.نشستن در ته کلاس با بچه های بی خیال به امید جوش خوردن با بقیه امتحان رو خیلی زود تر از همه تموم کردم.معلم که به محاسباتم مشکوک بود نمره ام را با صدای بلند اعلام کرد(بیست))من شکست خورده بودم.--------------------درست آمده*ام، بوی تنش بینی*ام را پر کرده است. در کنارش من هم گرگ شده* بودم؛ توانستم پیدایش کنم با آنکه هیچ ردی از خودش بر جای نگذاشته بود. سوالات همیشگی در ذهنم می*چرخند: - چرا یکباره ناپدید شد؟ - بهترین روش انتقام از یک دکتر داروساز چیست؟الان روی تخت*خوابش خوابیده*ام. تا دو ساعت دیگر به خانه برمی*گردد و آن وقت من یک*ساعتی می*شود که همه قرص*ها را خورده*ام. شیشه*اش کنار میز است، که بتواند اسمش را بخواند، که بداند هنوز زنده*ام و وقت هست، که پادزهرش را نشناسد.
((شب تاریکیه عزیزم))زن برگشت تا مردی را که او را کنار ماشینش گیر انداخته بود ببیند.((خوب کوچولو کار تو چیه؟))دست زن روی گلوی مرد کمانی نقره ای رسم کرد.جیغ مرد به خرخر بدل شد.زن تیغ جراحی را زمین انداخت اتومبیل را راند و به هیکل متشنج و در هم پیچیده گفت( من جراح هست.)) ================= "آناسینترا" تعریف می کرد که پسر کوچکش -با کنجکاوی کساني که واژه ی جدیدی را می شنوند اما هنوز معنای آن را نمی فهمد- از او پرسید :-مامان پیری یعنی چی ؟آنا پیش از پاسخ در کمتر از یک ثانیه به گذشته سفر کرد و لحظات دشواری ها مبارزات و نا امیدی های خودش را به یاد آورد و تمام بار پیری و مسئولیت را بر شانه هایش احساس کرد . چشمهایش را بسوی پسرش گرداند که خندان منتظر پاسخ بودو گفت : پسرم به صورت من نگاه کن این پیریستپسر چروکهای آن صورت و اندوه آن چشمها را تماشا کرد ...چه باعث شد که پسرک تعجب نکند و پس از چند لحظه پاسخ بدهد :مامان پیری چقدر قشنگ است
یک طلبه هندي به استاد خود گفت من خيلي از مرگ ميترسم. اين ترس از کودکي با من بوده آيا مي دانيد به من بگوييد چرا کسي مثل من که دارد به خوبي زندگي مي کند روزي بايد بميرد؟استاد فکري کرد و گفت : چه کسي به تو گفته است که داري زندگي ميکني؟شاگرد گفت من منظور شما را نمي فهمم؟استاد گفت : آيا اين مطلبي نيست که پدر و مادرت از زمان کودکي به تو تلقين کرده اند و تو آن را فرض مسلم پنداشتي؟ تاسف ميخورم که چرا کسي تاکنون به تو نگفته است که زنده بودن همان زندگي کردن نيست.شاگرد پرسيد : من از کجا بايد بدانم که دارم زندگي مي کنم؟استاد جواب داد : زندگي مثل چشمه اي است که بايد از درون تو بجوشد تو مسئولي که عميقترين زواياي وجودت را بکاوي و اين چشمه را بجوشاني و آن را از روي کرامت در زندگي ديگران جاري کني در اين صورت مي تواني لبخندي بر لب هاي ديگران بنشاني . سبزينگي و بالندگي آنها را ببيني و احساس کني که در خوشبختي آنها سهيم هستي .شاگرد پرسيد : اما خود مرا چه کسي خوشبخت خواهد کرد ؟ اين طور که شما مي گويد من وقتي احساس خوشبختي خواهم کرد که بتوانم در خوشبختي ديگران سهيم باشم . استاد تبسمي کرد و گفت : چشمه ها تا وقتي که مي جوشند هرگز احساس تشنگي نمي کنند و آبي از کسي نمي خواهند بدان که تا وقتي که تشنه اي هنوز چشمه وجودت را نيافته اي و جاري نکرده اي همين درس براي امروز کافي است.