امشب پروانه ظريف وزيبائي با بالهاي نازک ورنگين خود گرد چراغ اتاق من طواف ميدهد.ازاين زدوخورد وتصادم بالهاي قشنگش اندکي سوخته اند.غبارطلائي رنگ بالهايش بر روي حباب سوزان چراغ ميدرخشد.انقدراين پروانه بي نوا مات ومبهوت شعاع محبوب خويشتن بود که درد سوختن وگداختن را احساس نميکرد.چندين مرتبه بي جان ومدهوش درپاي چراغ بر زمين افتاد اما نميدانم چه نيروي مرموزي دوباره اورابه پروازدرآورد .يک بار به سختي بالش سوخت.بوي ازسوزش آن برخاست.پروانه عاشق آن عاشق باوفا ازاين تصادم سخت چند دقيقه اي درپاي چراغ افتاد.دلم به حال بدبختي ومشقت اين پروانه کوچک سوخت.بالهاي اورا ميان دوانگشت خويش گرفتم تاازاتاق بيرونش اندازم .جسد متشنج اورامقابل ديدگان خود اوردم.قلبش به شدت ميزدکه سينه سفيد وکوچک اورابه سختي تکان ميداد.يکي ازشاخکهاي نازکش تانيمه سوخته بود.آن دوچشم درشت وسياه او خيره وبه طورناراضي مرا مي نگريست.آب درخشنده اي درحلقه چشمانش ميدرخشيد.مگرپروانه هم گريه ميکند.اين گريه شوق بود يا ازسردرد!چند دقيقه اي به او نگريستم .به دو چشم مبهوت ودرخشان او.به دو ديده پرازاسرار ومرموزاو.سپس درميان فضا پرتابش کردم.گمان بردم که ديگر به ميان شعله سوزان چراغ برنخواهد گشت. چند دقيقه اي بعد نخست خود را به پشت پنچره اتاق رساند وسپس دراطراف شعله چراغ به پرواز درامد.اين مرتبه ديوانه تر خود رابه آتش زد.بي پرواترازفراز شعله بي رحم آن ميگذشت.گويا ميترسيد اوراازکنارمحبوبش دورکنم.آنقدر چرخيد وچرخيد وخود را به شعله چراغ نزديک کردکه به يکباره سوخت ودرپاي معشوق افتاد. لحظه اي بعد هنگامي که سرانگشت خودرابه بالهاي سوخته وجسد نازنين اين عاشق ازجان گذشته وحقيقي ,اين شيدايي باوفا کشيدم هنوزگرمي وحرارت عشق به معشوق ازپاره هاي آن احساس ميشد.
در طی هزار سال درخت ماموت غول پیکر از زمین لرزه ها آتش سوزی ها و خشکسالی ها جان سالم به در برده و زیبایی با شکوهی پیدا کرده بود.عمر طولانی او تنها با عمر کوهستان هایی که در آن ها زیسته بود قابل مقایسه بود.هزار سال دور از دسترس همه.هزار سال فتح نشدن.سر کارگر فریاد زد(چقدر طول می کشد بیفتد؟))هیزم شکن تنومند تف کرد و گفت(فوقش چند ساعت))((پس کارش را تمام کن)) 8O====================((ام می تونی یک راز رو نگه داری؟))((معلومه))((به خون قسم می خوری؟))((ببین تی...))((اهان دکتر یادم رفته بود.از وقتی که از خونه رفتی دیگه راه و رسم زندگیت خیلی بهتر از ما شده))امت اهی کشید و دستش را دراز کرد.وقتی تیغ چاقوی برادرش سرخ شد ناله ای کرد و چهره درهم کشید.((خب رازت چیه؟))خون بین انگشت شست هردو جریان یافت.((ام...می دونی من ایدز گرفته ام رفیق)) 8O
در يک روستاي کنار يک استخر بزرگ تخته سنگي سياه و با عظمتي نشسته بود که خود را موجود بسيار مهمي مي دانست . با اينهمه مردم روستا به ام هيچ توجه اي نمي کردند . يک روز آسمان ابري شد و اندکي باران باريد. اهالي روستا که مدتي بي آبي کشيده بودند به شادماني پرداختند و مراسم شکر گذاري بجا آوردند. تخته سنگ زبان شگوه و شکايت باز کرد . قورباغه سالخورده اي در کنار استخر زندگي مي کرد از او پرسيد:چرا اينقدر عصباني شده اي ؟ تخته سنگ گفت : هر کس ديگري جاي من بود عصباني ميشد . چرا مردم روستا با ديدن چند قطه باران اين همه خوشحالي مي کنند اما هيچ اهميتي به تخته سنگ با عظمتي مثل من نمي دهند؟ قورباغه گفت : راز رفتار اين مردم بسيار روشن است باران براي آنها اثر بخش است و زندگي انها را بهبود مي بخشد اما تو چه ؟ تو که دردي از آنها دوا نمي کني نه سودي به مزارع آنها ميرساني و نه فقيران آنها را ثروتمند مي کني و در واقع راه نفوذ به دل آنها را نيافته اي ولي باران از تمام راهها به دلها نفوذ مي کند.تخته سنگ به فکر فرو رفت و آنگاه به توقع ساده لوحانه خود خنديد چرا که تا به حال سعي نکرده بود به دل کسي نفوذ کند و هميشه آرام و مغرور در همانجا نشسته بود.======================زن در باغ ایستاده بود که دید مرد به طرفش می دود.((تینا!گل من!عشق بزرگ زندگی من!))مرد عاقبت این کلمات را بر زبان آورده بود.((اوه تام!))((تینا گل من!))((اوه تام!من هم تو را دوست دارم!))تام به زن رسید به زانو افتاد و به سرعت او را کنار زد.((گل من!تو روی گل سرخ برنده ی جایزه من ایستاده ای!))
دو برادر با هم در يك مزرعه خانوادگي كار مي كردند. يكي از برادرها متاهل بود و خانواده بزرگي داشت و ديگري مجرد بود. آن دو در پايان هر روز ما حصل كار و زحمتشان را به طور مساوي بين هم تقسيم مي كردند.روزي برادر مجرد پيش خود انديشيد: اين منصفانه نيست كه ماحصل كار و زحمت مان را به طور مساوي با هم تقسيم كنيم. من مجرد هستم و تنها و بالطبع نيازم هم خيلي كم است. به همين خاطر، او هر شب كيسه اي گندم از انبار كوچك خود بر مي داشت، مزرعه مابين منزل خود و برادرش را پنهاني مي پيمود و كيسه گندم را به انبار برادرش حمل مي كرد.از طرف ديگر، برادر متاهل هم پيش خود انديشيد: اين منصفانه نيست كه ما حصل كار و زحمت مان را به طور مساوي با هم تقسيم كنيم. از هر چه كه بگذريم، من متاهل هستم و صاحب زن و بچه هايي كه مي توانند در سال هاي آتي زندگي با ياري ام بشتابند. برادرم تك و تنهاست و كسي را ندارد تا در آن سال ها يار و ياورش باشد. به همين خاطر، او نيز هر شب كيسه اي گندم از انبار كوچك خود بر مي داشت، مزرعه مابين منزل خود و برادرش را پنهاني مي پيمود و كيسه گندم را به انبار برادرش حمل مي كرد.سال هاي متمادي هر دو برادر گيج و مبهوت بودند، چون گندم انبار آن دو هرگز كم نمي شد. يك شب تاريك، زماني كه هر دو برادر پنهاني در حال حمل گندم به انبار برادر ديگر بودند، بناگاه به هم برخوردند. آن دو پس از يك مكث طولاني متوجه حادثه اي كه در طي ساليان گذشته بوقوع مي پيوست، شدند. دو برادر، كيسه هاي گندم را بر زمين نهادند و همديگر را در آغوش كشيدند.لادري
براي اونايي كه به داستاناي قشنگ علاقه دارن ارزش وقتي رو كه براي خوندنش ميذارن دارهغروب است. ذرات درشت برف آبدار گرد فانوس*هايي كه تازه روشن شده، آهسته مي*چرخد و مانند پوشش نرم و نازك روي شيرواني*ها و پشت اسبان و بر شانه و كلاه رهگذران مي*نشيند.«يوآن پوتاپوف» درشكه*چي، سراپايش سفيد شده، چون شبحي به نظر مي*آيد. او تا حدي كه ممكن است انساني تا شود، خم گشته و بي*حركت بالاي درشكه نشسته است. شايد اگر تل برفي هم رويش بريزند باز هم واجب نداند براي ريختن برف*ها خود را تكان دهد... اسب لاغرش هم سفيد شده و بي*حركت ايستاده است. آرامش استخوان*هاي درآمده و پاهاي كشيده و ني مانندش او را به ماديان*هاي مردني خاك*كش شبيه ساخته است؛ ظاهراً او هم مانند صاحبش به فكر فرو رفته است. اصلاً چطور ممكن است اسبي را از پشت گاوآهن بردارند، از مزرعه و آن مناظر تيره*اي كه به آن عادت كرده است دور كنند و اينجا در اين ازدحام و گردابي كه پر از آتش*هاي سحرانگيز و هياهوي خاموش*ناشدني است، يا ميان اين مردمي كه پيوسته شتابان به اطراف مي*روند رها كنند و باز به فكر نرود!...اكنون مدتي است كه يوآن و اسبش از جا حركت نكرده*اند. پيش از ظهر از طويله درآمدند و هنوز مسافري پيدا نشده است. اما ديگر تاريكي شب شهر را فرا گرفته، رنگ*پريدگي روشنايي فانوس*ها به سرخي تندي مبدل شده است و رفته*رفته بر ازدحام مردم در خيابان*ها افزوده مي*شود.ناگاه صدايي به گوش يوآن مي*رسد:ـ درشكه*چي! برو به ويبوسكا! درشكه*چي!...يوآن تكان مي*خورد. از ميان مژه*هايي كه ذرات برف آبدار به آن چسبيده است يك نظامي را در شنل مي*بيند.ـ درشكه*چي! برو به ويبورسكا! مگر خوابي؟ گفتم برو به ويبورسكا!يوآن به علامت موافقت مهاري را مي*كشد. از پشت اسب و شانه*هاي خود او تكه*هاي برف فرو مي*ريزد...نظامي در درشكه مي*نشيند، درشكه*چي با لبش موچ*موچ مي*كند، گردن را مانند قو دراز مي*كند، كمي از جا برمي*خيزد و شلاقش را بيشتر برحسب عادت تا براي ضرورت حركت مي*دهد. اسب هم گردن مي*كشد، پاهاي ني مانندش را كج مي*كند و بي*اراده از جا حركت مي*كند...هنوز درشكه چند قدمي نپيموده است كه از مردمي كه چون توده سياه در خيابان بالا و پايين مي*روند فريادهايي به گوش يوآن مي*رسد:ـ كجا مي*روي؟ راست برو!نظامي خشمناك مي*گويد:ـ مگر درشكه راندن بلد نيستي؟ خوب، راست برو!سورچي گاري غرغر مي*كند و پياده*اي كه از خيابان مي*گذرد شانه*اش به پوزه اسب يوآن مي*خورد، خشم*آلود به وي خيره مي*شود و برف*ها را از آستين مي*تكاند. يوآن مثل اينكه روي سوزني نشسته باشد پيوسته سر جايش تكان مي*خورد، آرنج*ها را به پهلو مي*زند و مانند معتضري چشم*ها را به اطراف مي*چرخاند؛ انگار كه نمي*داند كجاست و براي چه اينجاست.نظامي شوخي مي*كند:ـ عجب بدجنس*هايي؛ مثل اينكه قرار گذاشته*اند يا با تو دعوا كنند و يا زير اسبت بروند.يوآن برمي*گردد، به مسافر نگاه مي*كند و لبش را حركت مي*دهد... گويا مي*خواهد سخني بگويد اما فقط كلمات نامفهوم و گرفته*اي از گلويش خارج مي*شود.نظامي مي*پرسد:ـ چه گفتي؟يوآن تبسم مي*كند، آب دهان را فرو مي*برد، سينه*اش را صاف مي*كند و با صداي گرفته*اي مي*گويد:ـ ارباب!... من... پسرم اين هفته مرد.ـ هوم... از چه دردي مرد؟يوآن تمام قسمت بالاي پيكرش را به جانب مسافر برمي**گرداند و جواب مي*دهد:ـ خدا عالم است! بايد از تب مرده باشد. سه روز در بيمارستان خوابيد و مرد. خواست خدا بود.از تاريكي صدايي بلند مي*شود:ـ شيطان! سرت را برگردان؟ پيرسگ! مگر مي*خواهي آدم زير كني؟ چشمت را باز كن!مسافر مي*گويد:ـ تندتر برو! تندتر! اگر اينطور آهسته بروي تا فردا هم به ويبورسكا نخواهيم رسيد. يالله! اسبت را شلاق بزن!درشكه*چي دوباره گردن مي*كشد. كمي از جا بلند مي*شود و با وقار و سنگيني شلاق را تكان مي*دهد. آن وقت چند بار به مسافر نگاه مي*كند اما مسافر چشمش را بسته است و ظاهراً حوصله شنيدن حرف*هاي يوآن را ندارد. به ويبورسكي مي*رسند، مسافر پياده مي*شود. يوآن درشكه را مقابل ميهمانخانه*اي نگه مي*دارد، پشتش را خم مي*كند و باز بي*حركت مي*نشيند...دوباره برف آبدار شانه*هاي او و پشت اسبش را سفيد مي*كند. يكي دو ساعت بدين منوال مي*گذرد.سه نفر جوان درحالي كه گالش*هاي خود را بر سنگفرش مي*كوبند و به هم دشنام مي*دهند به درشكه نزديك مي*شوند. دو نفر آنها قد بلند و لاغر اندام*اند اما سومي كوتاه و گوژپشت است.گوژپشت با صدايي شبيه به صداي شكستن، فرياد مي*زند:ـ درشكه*چي! برو پل شهرباني... سه نفري نيم روبل...يوآن مهاري را مي*كشد و موچ*موچ مي*كند. نيم روبل خيلي كمتر از كرايه عادي است... اما امروز حال چانه زدن را ندارد. اصلاً ديگر يك روبل و پنج روبل براي او فرقي ندارد، همين*قدر كافي است مسافري بيابد...جوان*ها صحبت*كنان و دشنام*گويان به طرف درشكه مي*آيند و هر سه با هم سوار مي*شوند. بر سر اينكه دو نفري كه بايد بنشينند كدامند و نفر سومي كه بايد بايستد كدام، مشاجره در مي*گيرد. پس از مدتي اوقات تلخي، دشنام و توهين و ملامت كردن به يكديگر، بالاخره چنين تصميم مي*؛يرند كه چون گوژپشت از همه كوچكتر است بايد بايستد. گوژپشت مي*ايستد، پس گردن درشكه*چي مي*دمد و با صداي مخصوصي فرياد مي*كشد:ـ خوب، هي كن داداش! عجب كلاهي داري! همه پطرزبورگ را بگردي نظيرش پيدا نمي*شود.يوآن مي*خندد و مي*گويد:ـ هي... هي... چطور است؟...ـ خوب، چطور است! چطور است؟ هي كن! مي*خواهي تمام راه را اينطور آهسته درشكه ببري؟ ها؟ مگر پس*گردني مي*خواهي؟...يكي از درازها مي*گويد:ـ سرم دارد مي*تركد... ديشب من و واسكا در خانه دگماسوف چهار بطري كنياك خورديم.دراز ديگر عصباني مي*شود:ـ نمي*فهمم چرا دروغ مي*گويي. مثل سگ دروغ مي*گويد.ـ اگر دروغ بگويم خدا مرگم بدهد...ـ راست گفتن تو هم مثل راست گفتن آنهايي است كه مي*گويند موش*ها سرف مي*كنند.يوآن مي*خندد و مي*گويد:ـ هي... هي... هي... عجب ارباب*هاي خو... او... شحالي.گوژپشت خشمگين مي*شود:ـ تف! شيطان جهنمي! طاعون كهنه! تندتر مي*روي يا نه؟ مگر اينطور هم درشكه مي*برند؟ شلاق را تكان بده! خوب، شيطان يالله! تندتر!يوآن پشت سر خود حركت گوژپشت و دشنام*هايي كه به او مي*دهد مي*شنود، به مردم نگاه مي*كند و كم*كم حس تنهايي قلب او را ترك مي*گويد. گوژپشت تا موقعي كه نفس دارد و سرفه امانش مي*دهد ناسزا مي*گويد و غرغر مي*كند. درازها راجع به دختري به نام نادژنا پطرونا گفت*وگو مي*كنند.يوآن به آنها نگاه مي*كند و همين كه سكوت كوتاهي پيش مي*آيد زير لب مي*گويد:ـ اين هفته... آن...، پسر جوانم مرد.گوژپشت آه مي*كشد و پس از سرفه*اي لبش را پاك مي*كند و جواب مي*دهد:ـ همه ما مي*ميريم... خوب، هي كن! آقايان! راستي كه اين درشكه*چي حوصله مرا سر برد. چه وقت خواهيم رسيد؟ـ خوب، سرحالش بيار!... يك پس گردني...ـ بلاي ناگهاني؛ شنيدي؟ مگر پس گردني مي*خواهي؟ اگر با امثال تو تعارف كنند اينقدر آهسته مي*رويد كه انگار آدم پياده مي*رود... شنيدي! طاعون كهنه! يا اينكه حرف*هاي ما را باد هوا حساب مي*كني؟از آن پس ديگر يوآن صداهايي را كه از پس گردنش مي*آيد، فقط حس مي*كند و درست نمي*شنود. ناگاه به خنده مي*افتد:ـ هي... هي... هي... ارباب*هاي خوشحال... خدا شما را سلامت بدارد!يكي از درازها مي*پرسد:ـ درشكه*چي! زن داري؟ـ مرا مي*گوييد؟ هي... هي... هي... ارباب*هاي خوشحال حالا ديگر يك زن دارم و آن هم خاك سياه است... ها... ها... يعني قبر... پسر جوانم مرد و من هنوز زنده هستم. خيلي عجيب است! به جاي اينكه عزرائيل به سراغ من بيايد پيش پسرم رفت...آن وقت يوآن سر را برمي*گرداند تا حكايت كند كه چطور پسرش مرده، اما گوژپشت نفس راحتي مي*كشد و خبر مي*دهد كه شكر خدا بالاخره به مقصد رسيدند. يوآن نيم روبل از آنها مي*گيرد و مدتي در پي اين ولگردان كه در دهليز خانه*اي ناپديد مي*شوند نگاه مي*كند دوباره آن سكوت و خاموشي وحشت*بار فرا مي*رسد.اندوهي كه اندكي پنهان گشته بود دوباره پديد مي*آيد و سينه*اش را با شدت مي*فشارد.چشمان يوآن با اضطراب چون چشم انسان زجر كشيده و شكنجه ديده*اي در ميان جمعيت كه در پياده*روهاي خيابان ازدحام مي*كنند مي*نگرد.راستي بين اين هزاران نفر كه بالا و پايين مي*روند حتي يك تن هم پيدا نمي*شود كه به سخنان يوآن گوش بدهد؟ولي جمعيت بي*آنكه به او توجه داشته باشد و به اندوه درونيش اعتنايي كند در حركت است... اندوه وي بس گران است و آن را پاياني نيست. اگر ممكن بود سينه يوآن را بشكافند و آن اندوه طاقت*فرسا را از درون قلبش بيرون كشند شايد سراسر جهان را فرا مي*گرفت، اما با وجود اين نمايان نيست و خود را طوري در اين حفره كوچك پنهان ساخته است كه حتي موقع روز با چراغ هم نمي*توان آن را پيدا كرد.يوآن درباني را با كيسه كوچكي مي*بيند و مصمم مي*شود با او صحبت كند، از او مي*پرسد:ـ عزيزم! ساعت چند است؟ـ ساعت ده! چرا... چرا اينجا ايستاده*اي؟ برو جلوتر!يوآن چند قدمي جلوتر مي*رود، اندوه بر او چيره شده و او را در زير فشار خود خم كرده است.ديگر مراجعه به مردم و گفت*وگوي با آنها را سودمند نمي*داند اما پنج دقيقه*اي نمي*گذرد كه پيكرش را راست نگاه مي*دارد، گويي درد شديدي احساس كرده است، مهاري را مي*كشد. ديگر نمي*تواند تاب بياورد با خود مي*انديشد:ـ بايد به طويله رفت و درشكه را باز كرد.اسب او مثل اينكه به افكارش پي برده باشد به راه مي*افتد، يكساعت و نيم بعد يوآن كنار بخاري بزرگ و كثيفي نشسته است. چند مرد به روي زمين و بالاي بخاري و روي نيمكت خوابيده*اند و صداي خرخر آنها بلند است. ستون دودي مثل مار در فضا مي*پيچد. هوا گرم و خفقان*آور است، يوآن به خفتگان مي*نگرد و پشت گوش را مي*خارد و افسوس مي*خورد كه چرا اينقدر زود به خانه آمده است. با خود مي*گويد: «دنبال يونجه هم نرفتم. علت اين غم و اندوه همين است كسي كه تكليف خود را بداند خودش سير و اسبش هم سير است به علاوه هميشه راحت و آسوده است».در گوشه*اي درشكه*چي جواني برمي*خيزد، خواب*آلود و نفس*زنان دستش را به طرف سطل آب دراز مي*كند.يوآن مي*پرسد:ـ مي*خواهي آب بخوري.ـ آري!ـ خوب... به سلامتي بنوش! داداش! پسر من مرد. شنيدي؟ اين هفته در بيمارستان...يوآن به جوانك نگاه مي*كند تا ببيند سخنش در وي چه تأثيري دارد.اما در قيافه او هيچ تغييري مشاهده نمي*كند.جوانك پتو را روي سر مي*كشد و دوباره مي*خوابد. پيرمرد آهي مي*كشد و پشت گوش را مي*خارد. همانطوري كه جوانك ميل به نوشيدن آب داشت او هم مايل است حرف بزند. اكنون درست يك هفته از مرگ پسرش مي*گذرد و هنوز راجع به آن با كسي سخن نگفته است. بايد از روي فكر و با نظم و ترتيب صحبت كرد. بايستي حكايت كرد كه چطور پسرش ناخوش شد، چگونه از درد شكنجه مي*كشيد، پيش از مردن چه گفت؛ بايستي مراسم تدفين، رفتن به بيمارستان در پي لباس پسر درگذشته*اش را توصيف كرد. در ده آنيا، نامزد پسرش تنها مانده است. بايستي درباره او هم صحبت كرد. مگر آنچه بايد بگويد كم است! شنونده بايد آه بكشد، تأسف بخورد، زاري و شيون كند. اما گفت*وگو با زن*ها بهتر است. گرچه آنها ابله و نادان*اند ولي با دو كلمه زوزه مي*كشند.يوآن با خود مي*گويد:ـ بروم به اسبم سر بزنم هميشه براي خواب وقت دارم.لباسش را مي*پوشد و به طويله*اي كه اسبش در آنجاست مي*رود. در راه راجع به خريد يونجه و كاه و وضع هوا فكر مي*كند. وقتي تنهاست نمي*تواند درباره پسرش بينديشد. صحبت كردن درباره او با كسي ممكن است اما در تنهايي فكر كردن و قيافه او را به خاطر آوردن تحمل*ناپذير و طاقت*فرساست.يوآن وقتي چشمان درخشان اسبش را مي*بيند از او مي*پرسد:ـ نشخوار مي*كني؟ خوب نشخوار كن! حالا كه يونجه نداري كاه بخور! آري! من ديگر پير و ناتوان شده*ام و نمي*توانم دنبال يونجه تو بروم. افسوس! اين كار پسرم بود. اگر زنده مي*ماند يك درشكه*چي مي*شد.يوآن اندكي خاموش مي*شود و سپس به سخنش ادامه مي*دهد:ـ داداش! ماديان عزيزم! اينطور است. پسرم «گوزمايونيچ» ديگر در اين ميان نيست... نخواست زياد عمر كند... ناكام از دنيا رفت. فرض كنيم كه كره*اي داشته باشيم و تو مادر اين كره باشي و ناگهان آن كره بميرد.راستي دلت نمي*سوزد؟اسب نشخوار مي*كند، گوش مي*دهد، نفسش به دست*هاي صاحبش مي*خورد.يوآن بي*طاقت مي*شود، خود را فراموش مي*كند و همه چيز را براي اسبش حكايت مي*كند و عقده دل را مي*گشايد...
عشاق جوان در ساحل چراغ جادو را پیدا کردند.جن چراغ گفت(اگر آزادم کنید یک آرزوی هر کدام از شما را بر آورده خواهم کرد.))دختر به چشم های پسر جوان نگاه کرد و گفت(آرزو می کنم تا آخر دنیا عاشق یکدیگر باقی بمانیم.))پسر جوان به دریا نگاه کرد و گفت(من آرزو می کنم دنیا به پایان برسد.))====================کارآگاه که در شب بارانی اتومبیل می راند ؟آه کشید و گفت((هشت ضربه چاقو هشت جسد بدون هیچ سرنخی.او دقیق و حرفه ای است))جرم شناس شیشه های عینکش را پاک کرد((بله در ضمن کوچک اندام چپ دست نزدیک بین و عاشق بتهوون است.و من جای او را هم می دانم.))صدای ترمز بلند شد.کارآگاه فریاد زد((کجاست؟))دیگری در حالی که پوزخند زنان تیغه چاقو را در غلافش می گذاشت گفت((همین جا.))====================" گیلبرتو د نوچی " تصویر جالبی از رفتار ما در اغلب موارد ترسیم می کند :آدم ها مثل هندی ها ( به صف پشت سر هم ) روی زمین راه می روند با یک سبد در جلو و یک سبد در پشت . در سبد جلو صفات نیک مان را می گذاریم و در سبد پشتی عیب هایمان را نگه می داریم .به همین دلیل در روزهای زندگی چشمانمان را به بر صفات نیک خود می دوزیم در حالیکه بی رحمانه در پشت سر همسفرمان که پیش روی ما حرکت می کند تمامی عیوبش را می بینیم .اینگونه است که درباره ی خود بهتر از او داوری می کنیم .بی آنکه بدانیم کسی که در پشت سر ما راه می رود درباره ی ما به همین شیوه می اندیشد ...
وقتي «فورهندي» پادشاه هندوستان شد، از ميان وزيران پدرش، وزيري انتخاب كرد بسيار باهوش و دانا كه در شجاعت و شهامت همانند نداشت. فورهندي اين وزير را بسیار دوست مي داشت، طوري كه وزيران ديگر از چشم او افتاده بودند. وزيران اين موضوع را ميدانستند و به او حسادت مي ورزیدند و هر روز نقشه اي مي كشيدند تا او را بركنار كنند.روزي، اين وزيران دور هم جمع شدند و نقشه تازه اي كشيدند. آنها از طرف پادشاه قبلي نامه اي نوشتند كه: اي پادشاه بزرگ، من در آن دنيا خيلي خوشحالم. هيچ چيزي كم ندارم، اما دلم براي وزيرم تنگ شده است. كسي را ندارم كه با او همصحبت باشم. بايد وزيرم را هرچه زودتر پيش من بفرستي تا از تنهايي در بيايم. وقتي نامه را نوشتند، مهر پادشاه را روي آن زدند و همان شب، در فرصتي مناسب، نامه را كنار تخت خواب پادشاه گذاشتند.صبح وقتي كه پادشاه از خواب بيدار شد، نامه را ديد و خواند. بلافاصله، وزير را صدا زد و گفت که نامه اي از آن دنيا رسيده است. پادشاه قبلي آن را نوشته و از من خواسته است كه تو را پيش او بفرستم. آماده باش كه بايد به آن دنيا سفر كنيدوزير خود را نباخت و فهميد كه اين كار زير سر همان وزيراني است كه به او حسادت مي كنند. اين بود كه گفت: با كمال ميل، قبول مي كنم؛ اما خواهش مي كنم كه يك ماه دعا كنم و نماز بخوانم تا خداوند گناهانم را ببخشد. اگر گناهكار بميرم، ميترسم که به جهنم بيفتم و نتوانم پيش پادشاه بروم. فورهندي خواهش او را قبول كرد. وزير در ميداني نزديك خانه اش تپه اي بزرگ از هيزم درست کرد. از زير هيزمها، زمين را كند و راهی به طرف خانه خود نقب زد. بعد هم پيش پادشاه رفت و گفت: من آماده سفر به آن دنيایم و آمده ام تا از شما خداحافظي كنم.پادشاه نامه اي براي پدر خود (پادشاه قبلي) نوشت: به فرمان شما، وزير را به خدمتتان فرستادم. منتظرم كه اگر فرمان ديگري داريد، بفرماييد تا انجام دهم. وزير همراه پادشاه به طرف آن ميدان رفت. وزيران ديگر هم در ميدان حاضر بودند. وزير را در ميان هيزمها انداختند و با خوشحالي هيزمها را آتش زدند. وزير از راه زيرزميني فرار كرد و به خانه خودش رفت.چهار ماه تمام خودش را به كسي نشان نداد. بعد شبی براي پادشاه خبر فرستاد كه از آن دنيا برگشته استد پادشاه بسيار تعجب كرد. وزير پيش او رفت. تخت پادشاه را بوسيد و نامه اي را كه از طرف پدر پادشاه نوشته بود به دستش داد: وزير را به فرمان من فرستادي، بسيار متشكرم؛ ولي چون مي دانستم كه سرزمين شما نبايد بدون وزير باشد، او را به خدمت شما پس مي فرستم. خواسته ام این است که بقيه وزيران را پيش من بفرستي كه چند كار كوچك با آنها دارم. البته سر فرصت همه را برايت پس ميفرستم. پادشاه نامه را خواند و همه وزيران را صدا زد و گفت كه پدرش چه فرماني داده است.وزيران حيران شد و ندانستند كه چه جوابي بدهند و چه كار بكنند. آنها فهميدند كه اين كار نیز يكي از زيركيهاي وزير است، اما نميتوانستند حرفي بزنند و فرمان پادشاه را نپذيرند. اين بود كه بناچار در آتش دشمني خود سوختند.sara_star
کارمین شگفت انگیز باور نمی کرد نینا دارد به او خیانت می کند.سزشار از خشم نقشه ی انتقام کشید.نینا برای اجرای آخرین بخش نمایش روی صحنه به درون جعبه خزید.کارمین شگفت انگیز در وقت شعبده بازی جادوگری واقعی بود.وقتی آخرین شمشیر جعبع را سوراخ کرد صدای جیغی بلند شد.کارمین گفت(هجی مجی)).==================... یه جفت کفش کوچوی ناز و آبی رنگ همصدا با پاهای من دارن کنارم حرکت می کنن ...یه جفت کفش آبی خوشگل ...... می دونی اون روزی که نگاهم به چشای نازش افتاد برق نگاهش همه تنمو لرزوند ... از خجالت سرمو انداختم پایین ... سرخ سرخ شده بودم ...تو یه لحظه چشامو این کفشای ناز و کوچولو به خودش کشید و نوازش کرد ...هر وقت نگاهش تو چشام می افتاد و با دلم بازیش می گرفت .... کفشای کوچولوی آبی بودن که نمی زاشتن از خجالت آب بشم ...یه عاشق خجالتی ... و یه جفت کفش کوچولوی آبی و ناز ...حالا دارم همصدا با این کفشا راه میرم ...... یه جفت کفش آبی کوچولو و ناز ...... یه جفت کفش کوچولوی آبی و ناز ...
در یک دهکده مزرعه داری بود که یک زن و چندین دختر و پسر داشت . روزی خرسی وحشی به این دهکده حمله کرد و چندین نفر را زخمی کرد و از بین برد . مزرعه دار برای حمایت و حفاظت از خانواده اش در بیرون خانه اتاقکی درست کرد و شبها آنجا نگهبانی می داد تا مبادا خانواده اش آسیب ببینند .اتفاقا یک شب خرس به مزرعه آمد و با مزرعه دار درگیر شد و به سر و صورت مرد به شدت آسیب زد اما سر انجام مرد موفق شد خرس را از پای در آورد .از آنجا که سر و کله مرد به شدت آسیب دیده بود او را برای مداوا به شهری دور بردند . چون امکان ترمیم پوست میسر نبود با روشهای سنتی داغ کردن ، زخمها را درمان کردند و در نتیجه چهره ی مزرعه دار به شدت وحشتناک شد .روز بعد خبر رسید که مزرعه دار از درمانگاه فرار کرده و ناپدید شده است .همه می گفتند او قیافه ای وحشتناک پیدا کرده و همان بهتر که خودش را به شکلی پنهان کند . همه می دانستند که او برای حفظ آبروی فرزندانش و کاستن عذاب روحی آنان خودش را مخفی کرده است .سالها گذشت و زن و فرزندان مزرعه دار به غیبت او عادت کرده بودند .روزی در دهکده این خبر پیچید که دوباره چند خرس وحشی به ساکنان دهکده حمله کرده اند .یک شب دوباره خرسی به کلبه مزرعه دار حمله کرد .زن و فرزندان او از ترس جیغ و داد راه انداختند . اما دقایقی بعد سرو صدای درگیری مردی بیرون کلبه همه را متوجه خود کرد .آن مرد خرس دوم را با ضربتی حساب شده از پای درآورد و شر او را از سر زن و فرزند مزرعه دار کم کرد . آن مرد قیافه ای دلخراش و وحشتناک داشت اما زن مزرعه دار توانست همسر گمشده اش را در همان نگاه اول بشناسد . او با وجود زخمی که برداشته بود هنوز هم از مزرعه و فرزندانش شجاعانه محافظت می کرد .آیا مزرعه دار زن و فرزندانش را دوست داشت ؟! چقدر ؟! چرا ؟!
در حالي كه در خيابان قدم مي زد به حرف ها مادرش فكر مي كرد كه مي گفت :ببين دخترم من و پدرت صلاحتو مي خوايم ، نمي خوايم خدايي نكرده پس فردا پشيمون بشي كه چرا اين كارو كردي . مادر جان ، شوهر كه دوست دوران مدرسه نيست كه هر وقت خواستي باهاش حرف بزني و هر وقت خواستي بهش بگي قهر قهر تا روز قيامت .اسمش يك عمر روت ميمونه .اين حرف هارو مادرش وقتي زده بود كه سارا مي خواست به علي ، هم كلاسي دانشگاهش ، جواب مثبت دهد .خوب يادش مي آمد كه علي چقدر به او ابراز علاقه مي كرد . و مي گفت هر اتفاقي بيفتد تو را فراموش نمي كنم و...اما ديروز علي به راحتي به او گفته بود : ببين اين بچه رو تو به دنيا آوردي ،به قول مامانم بچه هر عيبي داشته باشه از مادرشه ، نه از پدر . راستم ميگه تو اونو عقب مونده به دنيا آوردي . حالا هم خودت مي دوني، يا ميزاريش پرورشگاه يا من طلاقت ميدم ، بچه هم مال خودت .علي آخه تو تحصيل كرده اي خودت خوب مي دوني اين حرفا خرافاته . نقص يك بچه به هردو هم پدر و هم مادر و هم محيط زندگي مربوطه . تازه من چه گناهي كردم كه خواهرت سرخجه داشته و بازم با من تو دوران بارداري روبوسي كرده .-اينا همش حرفه تقصير تو ست و خودت هم بايد تصميم بگيري . اصلا مي دوني چيه من باباشم مي خوام بزارمش پرورشگاه . براي بچه دار شدن هم چون ديگه به تو اعتباري نيست با يك ازدواج موقت حلش مي كنيم .- آخه تو خير سرت فوق ديپلم اتاق عملي ، اين حرفا چيه مي زني ؟وحالا كه در خيابان راه مي رفت سر در گم بود . نا گهان صدايي او را به خودش آورد . صداي گريه ساره بود . بايد به او مي رسيد ، بايد او را بزرگ مي كرد . و ديگر هيچ چيز ديگري برايش مهم نبود .........