یکروز وقتى کارمندان به اداره رسیدند، اطلاعیه بزرگى را در تابلوى اعلانات دیدند که روى آن نوشته شده بود:«دیروز فردى که مانع پیشرفت شما در این اداره بود درگذشت. شما را به شرکت در مراسم تشییع جنازه که ساعت ١٠ در سالن اجتماعات برگزار مى*شود دعوت مى*کنیم.»در ابتدا، همه از دریافت خبر مرگ یکى از همکارانشان ناراحت مى*شدند امّا پس از مدتى، کنجکاو مى*شدند که بدانند کسى که مانع پیشرفت آن*ها در اداره مى*شده که بوده است.این کنجکاوى، تقریباً تمام کارمندان را ساعت١٠ به سالن اجتماعات کشاند. رفته رفته که جمعیت زیاد مى*شد هیجان هم بالا مى*رفت. همه پیش خود فکر مى*کردند: «این فرد چه کسى بود که مانع پیشرفت ما در اداره بود؟ به هر حال خوب شد که مرد!»کارمندان در صفى قرار گرفتند و یکى یکى نزدیک تابوت مى*رفتند و وقتى به درون تابوت نگاه مى*کردند ناگهان خشکشان مى*زد و زبانشان بند مى*آمد.آینه*اى درون تابوت قرار داده شده بود و هر کس به درون تابوت نگاه مى*کرد، تصویر خود را مى*دید. نوشته*اى نیز بدین مضمون در کنار آینه بود:«تنها یک نفر وجود دارد که مى*تواند مانع رشد شما شود و او هم کسى نیست جزء خود شما. شما تنها کسى هستید که مى*توانید زندگى*تان را متحوّل کنید. شما تنها کسى هستید که مى*توانید بر روى شادى*ها، تصورات و موفقیت*هایتان اثر گذار باشید. شما تنها کسى هستید که مى*توانید به خودتان کمک کنید.زندگى شما وقتى که رئیستان، دوستانتان، والدین*تان، شریک زندگى*تان یا محل کارتان تغییر مى*کند، دستخوش تغییر نمى*شود. زندگى شما تنها فقط وقتى تغییر مى*کند که شما تغییر کنید، باورهاى محدود کننده خود را کنار بگذارید و باور کنید که شما تنها کسى هستید که مسئول زندگى خودتان مى*باشید.مهم*ترین رابطه*اى که در زندگى مى*توانید داشته باشید، رابطه با خودتان است.خودتان را امتحان کنید. مواظب خودتان باشید. از مشکلات، غیرممکن*ها و چیزهاى از دست داده نهراسید. خودتان و واقعیت*هاى زندگى خودتان را بسازید.دنیا مثل آینه است. انعکاس افکارى که فرد قویاً به آن*ها اعتقاد دارد را به او باز مى*گرداند. تفاوت*ها در روش نگاه کردن به زندگى است.»
بهشت و جهنمروزی يک[color=blue مرد روحانی با خداوند مکالمه ای داشت: "خداوندا! دوست دارم بدانم بهشت و جهنم چه شکلی هستند؟ "، خداوند او را به سمت دو در هدايت کرد و يکی از آنها را باز کرد، مرد نگاهی به داخل انداخت، درست در وسط اتاق يک ميز گرد بزرگ وجود داشت که روی آن يک ظرف خورش بود، که آنقدر بوی خوبی داشت که دهانش آب افتاد، افرادی که دور ميز نشسته بودند بسيار لاغر مردنی و مريض حال بودند، به نظر قحطی زده می آمدند، آنها در دست خود قاشق هايی با دسته بسيار بلند داشتند که اين دسته ها به بالای بازوهايشان وصل شده بود و هر کدام از آنها به راحتی می توانستند دست خود را داخل ظرف خورش ببرند تا قاشق خود را پر نمایند، اما از آن جايی که اين دسته ها از بازوهايشان بلند تر بود، نمی توانستند دستشان را برگردانند و قاشق را در دهان خود فرو ببرند.مرد روحانی با ديدن صحنه بدبختی و عذاب آنها غمگين شد، خداوند گفت: "تو جهنم را ديدی، حال نوبت بهشت است"، آنها به سمت اتاق بعدی رفتند و خدا در را باز کرد، آنجا هم دقيقا مثل اتاق قبلی بود، يک ميز گرد با يک ظرف خورش روی آن و افراد دور ميز، آنها مانند اتاق قبل همان قاشق های دسته بلند را داشتند، ولی به اندازه کافی قوی و چاق بوده، می گفتند و می خنديدند، مرد روحانی گفت: "خداوندا نمی فهمم؟!"، خداوند پاسخ داد: "ساده است، فقط احتياج به يک مهارت دارد، می بينی؟ اينها ياد گرفته اند که به یکديگر غذا بدهند، در حالی که آدم های طمع کار اتاق قبل تنها به خودشان فکر می کنند!"هنگامی که موسی فوت می کرد، به شما می اندیشید، هنگامی که عیسی مصلوب می شد، به شما فکر می کرد، هنگامی که محمد وفات می یافت نیز به شما می اندیشید، گواه این امر کلماتی است که آنها در دم آخر بر زبان آورده اند، این کلمات از اعماق قرون و اعصار به ما یادآوری می کنند که یکدیگر را دوست داشته باشید، که به همنوع خود مهربانی نمایید، که همسایه خود را دوست بدارید، زیرا که هیچ کس به تنهایی وارد بهشت خدا (ملکوت الهی) نخواهد شد.تخمين زده شده که 93% از مردم اين متن را برای ديگران ارسال نخواهند کرد، زیرا آنها تنها به خود می اندیشند، ولی اگر شما جزء آن 7% باقی مانده می باشيد، اين پيام را برای دیگران ارسال نمایید، من جزء آن 7% بودم، همچنین به ياد داشته باشيد که من هميشه حاضرم تا قاشق غذای خود را با شما سهیم شوم.------------ --------- --------- ---------لطفا این متن را برای دوستان خود ارسال نمایید، کسانی که برایتان ارزشمند هستند، اما اگر این کار را انجام ندادید، نگران نباشید، هیچ حادثه ناخوشایندی برای شما رخ نخواهد داد، شما تنها این فرصت را که به دنیای شخص دیگری با این مطلب روشنایی بیشتری ببخشید، از دست خواهید داد، کسی چه می داند، شاید یکی از دوستان شما هم اکنون بیشترین نیاز را به خواندن این مطلب داشته باشد.
وقتی چند لحظه پیش از شروع پرده اول ستاره ی نمایش افتاد و مرد کارگردان گفت: نمایش باید اجرا شود.امشب به جای بازیگر کارآموز ستاره ی نمایش باید نقش نعش را بازی کند.بازیگر کارآموز به سرعت تغییر لباس داد.اجرای او عالی بود.ستاره آخرین نقشش را بی نقص بازی کرد.بازیگر کارآموز موقع تعظیم در برابر طوفانی از کف زدن های پرشور سرنگی را که در جیب داشت لمس کرد.((شری پله میر))راننده کامیونراننده کامیونی وارد رستوران شد. دقایی پس از این که او شروع به غذا خوردن کرد، سه جوان موتورسیکلت سوار هم به رستوران آمدند و یک راست به سراغ میز راننده کامیون رفتند.بعد از چند دقیقه پچ پچ کردن، اولی سیگارش را دراستکان چای راننده خاموش کرد. راننده به او چیزی نگفت.دومی شیشه نوشابه راروی سر راننده خالی کرد و باز هم راننده سکوت کرد.وقتی راننده بلند شد تاصورتحساب رستوران را پرداخت کند، نفر سوم به پشت او پا زد و راننده محکم به زمین خورد، ولی باز هم ساکت ماند.دقایقی بعد از خروج راننده از رستوران یکی از جوانها به صاحب رستوران گفت: چه آدم بی خاصیتی بود، نه غذا خوردن بلد بود، نه حرف زدن و نه دعوا!رستورانچی جواب داد: از همه بدتر رانندگی بلد نبود، چون وقتی داشت می رفت دنده عقب، 3 تا موتور نازنین را له کرد و رفت!!!
يك دكتر روانشناسي بود كه هر كس مشكلات روحي و رواني داشت به مطب ايشان مراجعه مي كرد و ايشان با تبحر خاصي بيماران را مداوا مي كرد و آوازه اش در همه شهر پيچيده بود.يك روز يك بيماري به مطب اين دكتر آمد كه از نظر روحي به شدت دچار مشكل بود. دكتر بعد از كمي صحبت به ايشان گفت در همين خياباني كه مطب من هست، يك تئاتري موجود هست كه يك دلقك برنامه هاي شاد و خيلي جالبي اجرا مي كند. معمولا بيماراني كه به من مراجعه مي كنند و مشكل روحي شديدي دارند را به آنجا ارجاع مي دهم و توصيه مي كنم به ديدن برنامه هاي آن دلقك بروند و هميشه هم اين توصيه كارگشا بوده و تاثير بسيار خوبي روي بيماران من دارد. شما هم لطف كنيد به ديدن تئاتر مذكور رفته و از برنامه هاي شاد آن دلقك استفاده كرده تا مشكلات روحي تان حل شود.بيمار در جواب گفت: آقاي دكتر من همان دلقكي هستم كه در آن تئاتر برنامه اجرا مي كنم.هميشه هستند آدم هايي كه در ظاهر شاد و خوشحال به نظر مي رسند و گويا هيچ مشكلي در زندگي ندارند، غافل از اينكه داراي مشكلات فراواني هستند اما نه تنها اجازه نمي دهند ديگران به آن مشكلات واقف شوند، بلكه با رفتارشان باعث از بين رفتن ناراحتي و مشكلات ديگران نيز مي شوند
از ماشین پیاده می شه ، از پل هوایی رد میشه ، می خواد بره دانشگاه ، یه کم کار داره ، می رسه دم در ، طبق معمول با حراست سلام و علیک می کنه . یه خودشیرین . از پله ها میره بالا ، هنوزم تو حیاط یه کم برف از قدیم مونده ولی قدیمی شده و یخ زده است ، یه کم هم زمین یخ زده است . آروم رد میشه ، هیچ وقت از این دوتا ورودی اول نمیره تو ، همیشه از ورودی آخر میره تو ساختمون ، خوشش می آد ، از در وسط اصلا دوست نداره بره . یه کم دانشگاه شلوغ است ، هر چی باشه روز اول این ترم است ، میرسه به پله ها ، فقط مونده که پاش رو بلند کنه و بذاره رو پله ها . پسرها روی پله ها نشستن ؛ سارا می خوره زمین ، همه پسرها هرهر می زنن زیر خنده ، سرش می خوره به پله ها ، کسی اینو ندید . یه کم میگذره ، سارا از جاش تکون نخورد . یکی از پسرها بلند میشه میگه : پا شو دیگه ، ضایع شدی عیب نداره ، بزرگ میشی یادت میره ؛ بقیه هرهر می زنن زیر خنده . ولی سارا بازم از جاش تکون نخورده . یکی دیگه میگه : چه قدر نازنازی ، بچه ننه ، فقط خوردی زمین ها ، بازم این همه خودش رو لوس می کنه . بازم سارا تکون نمیخوره . یکی از حراست آقایون میاد اونجا ، پسرها هنوز دارن متلک بار سارا میکنن و می خندن . حراستی میگه : خانم بلند شین . یه هویی چشمش به خونی می افته که از زیر سر سارا جاری شده ، به پسرها میگه زنگ بزنین اورژانس ! یکی از پسرها میگه : آقا ، خودش رو به موش مردگی زده ، ضایع شده نمی خواد بلند بشه . ( پسرها معمولا ً بد جوری جلوی حراستی ها خودشیرینی می کنند ، کلی با هم رفیق اند . ) آقاهه میگه : مگه نمی بینین که سرش خورده به پله ها ، خون ریزی داره ؟ پسر ها همشون پا میشن نگاه می کنن . یکیشون خیلی آروم گفت : ولی ما اصلا ً ندیده بودیم . حراستی میاد سارا را برمیگردونه ، ولی جای شکستگی نمی بینه ، فقط یه سوراخ کوچولو وسط پیشونی ، جای یه گلوله ....
روزي روزگاري نه در زمان هاي دور، در همين حوالي مردي زندگي مي كرد كه هميشه از زندگي خود گله مند بود و ادعا ميكرد "بخت با من يار نيست" و تا وقتي بخت من خواب است زندگي من بهبود نمي يابد.پير خردمندي وي را پند داد تا براي بيدار كردن بخت خود به فلان كشور نزد جادوگري توانا برود.او رفت و رفت تا در جنگلي سرسبز به گرگي رسيد. گرگ پرسيد: "اي مرد كجا مي روي؟"مرد جواب داد: "مي روم نزد جادوگر تا برايم بختم را بيدار كند، زيرا او جادوگري بس تواناست!"گرگ گفت : "ميشود از او بپرسي كه چرا من هر روز گرفتار سر دردهاي وحشتناك مي شوم؟"مرد قبول كرد و به راه خود ادامه داد.او رفت و رفت تا به مزرعه اي وسيع رسيد كه دهقاناني بسيار در آن سخت كار مي كردند.يكي از كشاورزها جلو آمد و گفت : "اي مرد كجا مي روي ؟"مرد جواب داد: "مي روم نزد جادوگر تا برايم بختم را بيدار كند، زيرا او جادوگري بس تواناست!"كشاورز گفت : "مي شود از او بپرسي كه چرا پدرم وصيت كرده است من اين زمين را از دست ندهم زيرا ثروتي بسيار در انتظارم خواهد بود، در صورتي كه در اين زمين هيچ گياهي رشد نميكند و حاصل زحمات من بعد از پنج سال سرخوردگي و بدهكاري است ؟"مرد قبول كرد و به راه خود ادامه داد.او رفت و رفت تا به شهري رسيد كه مردم آن همگي در هيئت نظاميان بودند و گويا هميشه آماده براي جنگ.شاه آن شهر او را خواست و پرسيد : "اي مرد به كجا مي روي ؟"مرد جواب داد: "مي روم نزد جادوگر تا برايم بختم را بيدار كند، زيرا او جادوگري بس تواناست!"شاه گفت : " آيا مي شود از او بپرسي كه چرا من هميشه در وحشت دشمنان بسر مي برم و ترس از دست دادن تاج و تختم را دارم، با ثروت بسيار و سربازان شجاع تاكنون در هيچ جنگي پيروز نگرديده ام ؟"مرد قبول كرد و به راه خود ادامه داد.پس از راهپيمايي بسيار بالاخره جادوگري را كه در پي اش راه ها پيموده بود را يافت و ماجراهاي سفر را برايش تعريف كرد.جادوگر بر چهره مرد مدتي نگريست سپس رازها را با وي در ميان گذاشت و گفت : "از امروز بخت تو بيدار شده است برو و از آن لذت ببر!"و مرد با بختي بيدار باز گشت...به شاه شهر نظاميان گفت : "تو رازي داري كه وحشت برملا شدنش آزارت مي دهد، با مردم خود يك رنگ نبوده اي، در هيچ جنگي شركت نمي كني، از جنگيدن هيچ نمي داني، زيرا تو يك زن هستي و چون مردم تو زنان را به پادشاهي نمي شناسند، ترس از دست دادن قدرت تو را مي آزارد.و اما چاره كار تو ازدواج است، تو بايد با مردي ازدواج كني تا تو را غمخوار باشد و همراز، مردي كه در جنگ ها فرماندهي كند و بر دشمنانت بدون احساس ترس بتازد."شاه انديشيد و سپس گفت : "حالا كه تو راز مرا و نياز مرا دانستي با من ازدواج كن تا با هم كشوري آباد بسازيم."مرد خنده اي كرد و گفت : "بخت من تازه بيدار شده است، نمي توانم خود را اسير تو نمايم، من بايد بروم و بخت خود را بيازمايم، مي خواهم ببينم چه چيز برايم جفت و جور كرده است!"و رفت...به دهقان گفت : "وصيت پدرت درست بوده است، شما بايد در زير زمين بدنبال ثروت باشي نه بر روي آن، در زير اين زمين گنجي نهفته است، كه با وجود آن نه تنها تو كه خاندانت تا هفت پشت ثروتمند خواهند زيست."كشاورز گفت: "پس اگر چنين است تو را هم از اين گنج نصيبي است، بيا باهم شريك شويم كه نصف اين گنج از آن تو مي باشد."مرد خنده اي كرد و گفت : "بخت من تازه بيدار شده است، نمي توانم خود را اسير گنج نمايم، من بايد بروم و بخت خود را بيازمايم، مي خواهم ببينم چه چيز برايم جفت و جور كرده است!"و رفت...سپس به گرگ رسيد و تمام ماجرا را برايش تعريف كرد و سپس گفت: "سردردهاي تو از يكنواختي خوراك است اگر بتواني مغز يك انسان كودن و تهي مغز را بخوري ديگر سر درد نخواهي داشت!"شما اگر جاي گرگ بوديد چكار مي كرديد ؟بله. درست است! گرگ هم همان كاري را كرد كه شايد شما هم مي كرديد، مرد بيدار بخت قصه ي ما را به جرم غفلت از بخت بيدارش دريد و مغز او را خورد.
ملایی همیشه رو به روی زنش در نماز دعا میکرد که: «خداوندا بندگانت را از مکر زنان محفوظ بدار.» زن آخوند هم از این حرف خیلی دلخور بود. یک روز زن ملا مقداری شیرینی و اسباب بازی به مکتب برد و داد به بچه هایی که ملا به آنها درس میداد و گفت: «هر وقت ملا به مکتب خانه آمد همه بگویند ملا امروز چرا رنگت پریده؟ چرا افسرده ای؟ مگه خدای نکرده ناخوشی؟»آن روز وقتی ملا به مکتب خانه آمد بچه ها مطابق تعلیمات زنش گفتند: «ملا خدا بد نده. چرا رنگت پریده؟ چرا لاغر شدی؟ مگه ناخوشی؟» ملا گفت: «نه، خوبم. هنوز که چیزیم نیست.» وقتی دید همه بچه ها همین را میگویند، با خودش گفت: «نکند من ناخوش شده ام و خودم نمیدانم.» همان ساعت مکتب خانه را تعطیل و شاگردها را مرخص کرد و به خانه اش برگشت.زن ملا با تعجب به ملا گفت: «ای وای خاک بر سرم! چرا به این روز افتاده ای؟ مگه خدای نکرده ناخوشی که این جور رنگت پریده؟» ملا گفت: «مثل اینکه مریض شده ام اگر میتوانی کمی سر و گردنم را بمال.» زن ملا از فرصت استفاده کرد و مقداری زرد چوبه توی مشتش ریخت و در ضمن مالیدن سر و گردن او، زردچوبه ها را به سر و صورتش مالید و رنگش را زرد کرد. بعد گفت: «ای وای! رنگت کم کم دارد زرد میشود.» ملا وقتی زردی رخسار خودش را در آینه دید آهی کشید و گفت: «راست میگویی! ببین چه بلایی به سرم آمده!.. زردی گرفته ام.» زنش شروع کرد به گریه کردن و همین وضع، وحشت ملا را بیشتر کرد. زن گفت: «بهتر است بروم حکیم باشی را بیاورم ببینم چته!» گفت و بلند شد از خانه بیرون رفت. ملا دید خیلی گرسنه است. یک ظرف کوفته پیدا کرد و مشغول خوردن شد. زنش که برای آوردن حکیم رفته بود توی راه با خودش فکر کرد گفت: «شوهر من که ناخوش نیست. اگر حکیم بیاورم میفهمد که او سالم است و حیله ای در کار بوده! بهتر است برگردم بگویم حکیم نیامد.» وقتی که به خانه برگشت دید ملا دارد چیزی میخورد. ملا هم که دید زنش به خانه آمد دهانش را بست و کوفته در یک طرف دهانش ماند. زن گفت: «مثل اینکه تو علاوه بر زردی یوورتداخ، هم گرفته ای، یک طرف دهانت باد کرده، باید یک نفر پیدا کنم تا آن را جراحی کند.»زن باز از خانه بیرون رفت و یک زن بیلنده، پیدا کرد و با خودش به خانه آورد. همان طور که ملا کوفته را یک سمت دهنش نگه داشته بود زن بیلنده نگاهی کرد و گفت: «اینو باید با نیشتر بیرون بیاورم.» بیلنده دست به کار شد و با نیشتر صورت ملا را چاک داد و کوفته را بیرون آورد و با تعجب گفت: «این که یوورتداخ نیست! چرا نگفتی که تو دهنت کوفته است؟» ملا گفت: «داد از مکر زنان! فریاد از مکر زنان! مگه مکر و حیله این زن به من فرصت داد تا بگویم کوفته تو دهنم هست یا نیست؟» زن ملا گفت: «باز هم اسم زنها و مکرشان را بردی؟ هنوز کافی نیست؟»
فرصت ها را غنیمت بشماریمدو تا دانه توی خاک حاصلخيز بهاری کنار هم نشسته بودند ...دانه اولی گفت :" من ميخواهم رشد کنم ! من ميخواهم ريشه هايم را هرچه عميق تر در دل خاک فرو کنم و شاخه هايم را از ميان پوسته زمين بالای سرم پخش کنم ... من ميخواهم شکوفه های لطيف خودم را همانند بيرق های رنگين برافشانم و رسيدن بهار را نويد دهم ... من ميخواهم گرمای آفتاب را روی صورت و لطافت شبنم صبحگاهی را روی گلبرگ هايم احساس کنم "و بدين ترتيب دانه روئيد .دانه دومی گفت :" من می ترسم . اگر من ريشه هايم را به دل خاک سياه فرو کنم ، نمی دانم که در آن تاريکی با چه چيزهايی روبرو خواهم شد . اگر از ميان خاک سفت بالای سرم را نگاه کنم ، امکان دارد شاخه های لطيفم آسيب ببينند ... چه خواهم کرد اگر شکوفه هايم باز شوند و ماری قصد خوردن آن ها را کند ؟ تازه ، اگر قرار باشد شکوفه هايم به گل نشينند ، احتمال دارد بچه کوچکی مرا از ريشه بيرون بکشد .نه ، همان بهتر که منتظر بمانم تا فرصت بهتری نصيبم شود .و بدين ترتيب دانه منتظر ماند .مرغ خانگی که برای يافتن غذا مشغول کندوکاو زمين در اوائل بهار بود دانه را ديد و در يک چشم برهم زدن قورتش داد .
سکه ها.نیکل پنی دلارهای براق گشتن توی کیف پول دست بردن توی جیب ها بیرون کشیدن بسته ها.همه چیز از میان انگشتان بلند من به درون جیب های عمیقم سرازیر می شود.یک بار عاشق شدم.عاشق دختر زیبایی که کارش جمع کردن سکه های پارکو مترها بود.تمنا کردم بماند.او زودتر بیدار شد دار و ندارم را برد.جعبه های سکه ها و کیسه های پر از پول را.یادداشتی گذاشت.((عزیزم گردآوری اشیا زندگی من است.نمی توانم خودم را عوض کنم.))=======================جایی که مشکلی یافت نمی شودیک روز یک مرد جوان رفت پیش دکتر وینسنت پیل و بهش گفت:- آقای دکتر من خسته شدم. من نمی تونم از پس مشکلاتم بر بیام. لطفاً به من کمک کنید.دکتر پیل جواب داد:- باشه فقط یکم صبر کن من یک سخنرانی دارم بعد از سخنرانی به تو جایی رو نشون می¬دم که هیچ کس اونجا مشکلی نداره.مرد جوان خوشحال می¬شه و می¬گه:- باشه من منتظرم. هر طور شده به هر قیمتی من به اونجا می¬رم.بعد از سخنرانی پیل اون مرد رو به اون مکان برد. می¬تونید حدس بزنید اونجا کجا بود؟قبرستانپیل یه نگاهی به مرد جوان انداخت و گفت:- اینجا 150 نفر اقامت دارن بدون اینکه مشکلی داشته باشن. مطمئنی که می¬خوای به اینجا بیای؟
ماه و ماهک ...شب بودو هوا تاريک.شب اول ماه بود.ماه بعد از چند وقتمي خواست بخوابه ولي صداي گريهکسي مانع مي شد.ماه حواسشو خوب جمع کرد که ببينه اين صدا از کجاست.تا خواست از رختخوابش پاشه صدا قطع شد.اول شب ماه خوابش نبرد.هر چند که تنها شب وقته استراحتش بود . ولي ...خب شب بعد باز اون صدااي گريه رو شنيد .توي شهرو نگاه مي کرد .اين ور اون ور. يه باره ديد يه دختر پشت پنجره اي نشسته و گريه مي کنه.تا ماه چشماش به دختره افتاد دختر هم به ماه نگاه کرد. چند لحظه همديگرو نگاه کردن.دختر به ماه سلام کرد ولي ماه اجازه نداشت به کسي سلام کنه.دختر گفت:من اسمم ماهکه و گفت :من خيلي شبيه به تو هستم... زيبا... ولي تنها.و دوباره ماهک گفت : مي خواي از اين به بعد شبها بياي پيش من که با هم باشيم؟ ماه بازم چيزي نگفت ولي ديگه از تنهايي خسته شده بود.شب بعد ماه با نوري بيشتر به ديدن ماهک رفت. ماهک پشت پنجره منتظرش بود .با هم شروع کردند به حرف زدن ماهک حرف ميزد و ماه فقط گوش ميکرد.اونقدر حرف زدند تا يه دفعه ماه يادش افتاد که ديگه نوبت خورشيد شده تا بياد توي آسمون .ماه ديگه بايد ميرفت خونشون تا خورشيد بياد .ماهک خيلي ناراحت بود ماه هم همينطور ولي چاره اي نبود .ماه حتي اجازه نداشت حرف بزنه و يا اشک بريزه ولي ماهک با يه قطره اشک ماه رو بدرقه کرد و با ماه خداحافظي کرد . شب بعد ماه بخاطر عشقش به دختر باز هم پرنورتر و بزرگتر شده بود .باز هم ماهک پشت پنجره منتظرش بود باز هم حرف زدند و باز ماه يادش رفت که نوبت به خورشيده که بياد تو آسمون و ماه بايد بره خونشون . باز نوبت به جدايي رسيد باز ماه اجازه نداشت حرف بزنه .و يا اشک بريزه ولي باز ماهک با يه قطره اشک ماه رو بدرقه کرد و با ماه خداحافظيکرد .شب چهارم باز ماه بخاطر عشقش به دختر پرنورتر و بزرگتر شده بود . باز هم مثل شبهاي قبل باهم حرف زدند . بازم ماه يادش رفت که نوبت به خورشيد شده تا بياد تو آسمون و ماه بايد بره خونشون .باز بايد ماه و ماهک از هم جدا ميشدند . باز ماه اجازه نداشت حرف بزنه و يا اشک بریزه و باز ماهک يه قطره اشک ريخت و از ماه خداحافظي کرد. يهو يه چيزي يادش اومد . به ماه گفت : چند لحظه صبر کن ميخوام چيزي بهت بگم!!!ماه صبر کرد . ماهک بهش گفت : من دوست دارم عاشقت شدم .ماه از خوشحالي خشکش زد و حواسش نبود که ديرش شده.ماه به خودش اومد و ديد که جلوي خورشيد وايساده و داره به ماهک نگاه ميکنه .ماهک هم غرق در نگاه کردن به ماه بود . ولي ماه ديد که همه مردم دارن بهش نگاه مي کنن . يهو به خودش اومد و سريع برگشت به خونه. ماه و ماهک هر شب عاشقتر از شب قبل ميشدن . ماهک تمام عشق و احساسش رو بيان ميکرد ولي ماه چون اجازه نداشت حرف بزنه هر شب پر نور تر و قشنگتر ميشد و ماهک اينو مي دونست که هر شب عشق ماه نسبت به اون بيشتر ميشه .بعد از چهارده شب ماه به يه دايره کامل و پرنور تبديل شده بود و تصميم گرفته بود که با ماهک حرف بزنه و از عشقش به اون بگه . به اون بگه که دوسش داره . وقتي به بالاي خونه ماهک رسيد و از اون پنجره ای که هر شب نور عشق از اون بيرون ميومد چيزي رو ديد که از تعجب خشکش زد !!! اون ديد که ماهک با يه پسر ديگه پشت پنجره بود و همديگه رو بغل کرده بودند . ماه قلبش شکست که يه دفعه ماهک ماه رو ديد . با خنده به ماه نگاه کرد و گفت : سلام !!! ماه مثل هميشه جوابش رو ندادهر چند که قبلش تصميم ديگه اي داشت . ماهک گفت : ماه اينم عشقم !!!!! پسر خيلي خوبيه ماه قلبش شکست و بدون خداحافظي رفت ...رفت ... رفت و اونقدر دور شد که با نورش خلوت عاشقونه عشقش رو با کسي ديگه روشن کنه ... ماه از اونشب به بعد از غصه کوچيکتر و کمرنگتر ميشد و کمتر توي آسمون ميموند ولي هر شب يه نگاه سريع به خونه ماهک ميکرد و ميديد که اون با عشقش توي اتاق ماهک نشستن و حرف ميزنن و گاهي هميگه رو تو بغل ميگيرن ......ماه با شادي ماهک شاد بود شاد بود تا اينکه يه شب از توي اتاق ماهک يه ترانه شنيد... يه ترانه. گوش کرد .ماه در مياد که چي بشهميخواد عزيز کي بشهماه در مياد چيکار کنهباز آسمون رو تار کنهنمي دونه تو هستيبجاي اون نشستينميدونه تو ماهيتو که رفيق راهيعجب حکايتي شدهفکر تو عادتي شدهکه از سرم نميرهکه از سرم نميرهعجب روايتي شدهعشقت عبادتي شدهخدا ازم نگيرهخدا ازم نگيرهيه ماه ميخواستم که دارماي ماه شام تارماي غنچه بهارماي غنچه بهارماين دفعه قلبش شکست . چشماش رو بست و رفت خونشون . فردا شب هم نيومد تو آسمون . شب بعد که اومد همه ديدن که لکه هاي زيادي روي صورت ماه افتاده . از اون به بعد ماه قسم خورد که ديگه نه عاشق کسي بشه و نه تصميم بگيره که با کسي حرف بزنه.اگه به ماه نگاه کني قلب شکستش رو ميبيني . ديگه کسي نبايد انتظار شنيدن صداي ماه رو داشته باشه .اينو نوشتم که بدونيد ..