نیاز به خدا روزی مرد جوانی نزد شری راما کریشنا رفت و گفت: می¬خواهم خدا را همین الآن ببینم.کریشنا گفت: قبل از آنکه خدا را ببینی باید به رودخانه گنگ بروی و خود را شستشو بدهی.او آن مرد را به کنار رودخانه گنگ برد و گفت: بسیار خوب حالا برو توی آب.هنگامی که جوان در آب فرو رفت، کریشنا او را به زیر آب نگه داشت.چیه فکر کردید داره این مرد رو می¬کشه تا زودتر بره پیش خدا؟ نه صبر کنیدعکس¬العمل فوری مرد این بود که برای بدست آوردن هوا مبارزه کند. وقتی کریشنا متوجه شد که آن شخص دیگر بیشتر از این نمی¬تواند در زیر آب بماند به او اجازه داد از آب خارج شود. در حالی که آن مرد جوان در کنار رودخانه بریده بریده نفس می¬کشید، کریشنا از او پرسید: وقتی در زیر آب بودی به چه فکر می¬کردی؟ آیا به پول، زن، بچه یا اسم و مقام و حرفه؟مرد پاسخ داد: نه به تنها چیزی که فکر می¬کردم هوا بود.کریشنا گفت: درست است. حالا هر وقت قادر بودی به خدا هم به همان طریق فکر کنی فوری او را خواهی دید.خداوند همیشه در کنار ما هست. اما ما نیاز به خدا رو کم حس می کنیم به خاطر همینه که خیلی وقتها اصلاً یادمون می¬ره که خدایی وجود داره. شاید این یکی از دلایلی باشه که باعث می¬شه انسان به راحتی گناه کنه. دنیا اونقدر مشغله و فکر مشغولی برای آدمها می¬تراشه که وقتی باقی نمی¬مونه تا به خدا فکر کنیم. اما این اصلاً توجیحی نیست برای اینکه ما خدا رو یاد نکنیم. مگه می¬شه که ما وقت برای خدا نداشته باشیم؟ چطور فرصت می¬کنیم غذا بخوریم، آب بخوریم، با مردم معاشرت کنیم، کار کنیم، تفریح داشته باشیم اما وقت نداریم که برای چند دقیقه با خدا گفتگو کنیم؟ من فکر نمی¬کنم نیاز به خدا کمتر ارزش¬تر از نیاز به آب و غذا باشه. می¬دونم شاید برای خیلی¬هاتون این حرفها تکراریه. اما یکم به این موضوع فکر کنید. شاید دوست نداشته باشید نماز بخونید یا دعاهای تکراریه دیگران. عیب نداره شما می¬تونید به هر زبانی که دوست دارید با خدا صحبت کنید و هر چیزی رو که دوست دارید بهش بگید. خداوند به همه زبانها تسلط داره.احتیاج نداره از کلمه¬های مخصوصی استفاده کنی، اون فقط می¬خواد آن چیزی که از قلب شما بیرون می¬آد رو بشنوه. هر چند که قبل از اینکه شما بگید خودش می¬دونه. اما مثل پدری که دوست داره فرزندش از اون چیزی رو بخواد تا به اون بده دوست داره صدای شما رو بشنوه.
یک برنامه*نويس و يک مهندس در يک مسافرت طولانى هوائى کنار يکديگر در هواپيما نشسته بودند. برنامه*نويس رو به مهندس کرد و گفت: مايلى با همديگر بازى کنيم؟ مهندس که مي*خواست استراحت کند محترمانه عذر خواست و رويش را به طرف پنجره برگرداند و پتو را روى خودش کشيد. برنامه*نويس دوباره گفت: بازى سرگرم*کننده*اى است. من از شما يک سوال مي*پرسم و اگر شما جوابش را نمي*دانستيد ۵ دلار به من بدهيد. بعد شما از من يک سوال مي*کنيد و اگر من جوابش را نمي*دانستم من ۵ دلار به شما مي*دهم. مهندس مجدداً معذرت خواست و چشمهايش را روى هم گذاشت تا خوابش ببرد. اين بار، برنامه*نويس پيشنهاد ديگرى داد. گفت: خوب، اگر شما سوال مرا جواب نداديد ۵ دلار بدهيد ولى اگر من نتوانستم سوال شما را جواب دهم ٥٠ دلار به شما مي*دهم. اين پيشنهاد چرت مهندس را پارهکرد و رضايت داد که با برنامه*نويس بازى کند.برنامه*نويس نخستين سوال را مطرح کرد: «فاصله زمين تا ماه چقدر است؟» مهندس بدون اينکه کلمه*اى بر زبان آورد دست در جيبش کرد و ۵ دلار به برنامه*نويس داد. حالا نوبت خودش بود. مهندس گفت: «آن چيست که وقتى از تپه بالا مي*رود ۳ پا دارد و وقتى پائين مي*آيد ۴ پا؟» برنامه*نويس نگاه تعجب آميزى کرد و سپس به سراغ کامپيوتر قابل حملش رفت و تمام اطلاعات موجود در آن را مورد جستجو قرار داد. آنگاه از طريق مودم بيسيم کامپيوترش به اينترنت وصل شد و اطلاعات موجود در کتابخانه کنگره آمريکا را هم جستجو کرد. باز هم چيز بدرد بخورى پيدا نکرد. سپس براى تمام همکارانش پست الکترونيک فرستاد و سوال را با آنها در ميان گذاشت و با يکى دو نفر هم گپ زد ولى آنها هم نتوانستند کمکى کنند.بالاخره بعد از ۳ ساعت، مهندس را از خواب بيدار کرد و ٥٠ دلار به او داد. مهندس مودبانه ٥٠ دلار را گرفت و رويش را برگرداند تا دوباره بخوابد. برنامه*نويس بعد از کمى مکث، او را تکان داد و گفت: «خوب، جواب سوالت چه بود؟» مهندس دوباره بدون اينکه کلمه*اى بر زبان آورد دست در جيبش کرد و ۵ دلار به برنامه*نويس داد و رويش را برگرداند و خوابيد.
روي تخته سنگي نوشته شده بود: اگر جواني عاشق شد چه کند؟ من هم زير آن نوشتم: بايد صبر کند. براي بار دوم که از آنجا گذر کردم زير نوشته ي من کسي نوشته بود: اگر صبر نداشته باشد چه کند؟ من هم با بي حوصلگي نوشتم: بميرد بهتر است. براي بار سوم که از آنجا عبور مي کردم. انتظار داشتم زير نوشته من نوشته اي باشد. اما زير تخته سنگ جواني را مرده---------------------------------درشهرعشق قدم ميزدم گذرم افتادبه قبرستان عاشقان خيلي تعجب کردم تاچشم کارمي کردقبربودپيش خودم گفتم يعني اين قدرقلب شکسته وجودداره؟يکدفعه متوجه قلبي شدم که تازه خاک شده بودجلورفتم برگهاي روي قبرراکنارزدم که براش دعاکنم واي چي ميديدم باورم نميشه اون قلبه همون کسيه که چندساله پيش دله منو شکسته بود__________________یکبار شاعری ترانه ای عاشقانه و زیبا سرود.پس نسخه های زیادی از آن تهیه کرد و برای تمامی دوستان و آشنایانش از زن و مرد فرستاد،حتی برای زن جوانی که در یک کوهستان دور زندگی میکرد و تنها یکبار او را دیده بود.پس از گذشت یکی دو روز قاصدی نامه ای از زن جوان برای شاعر آورد زن نوشته بود:"به راستی ترانه ی عاشقانه ای را که برای من نوشته ای ،مرا عمیقا تحت تاثیر قرار داده است.پس به خانه ی ما، به دیدار پدر و مادرم بیا تا قرار ازدواجمان را بگذاریم."شاعر در پسخ نامه نوشت:" دوست من، این تنها ترانه ی عاشقانه ای برخاسته از قلب شاعری بود ،که ممکن است هر مردی آنرا برای هر زنی بخواند."زن اینبار در پاسخ نوشت:"ای ریاکار و دروغگو!از امروز تا پایان زندگی ام به خاطر تو از همه ی شاعران نفرت خواهم داشت."
بهترین روز زندگیعده ای دوست در یک میهمانی شام گرد هم جمع شده بودند.. هر یک از آنها خاطراتی از گذشته تعریف میکردند،یک نفر پرسید: بهترین روز عمرتان کدام روز بوده است؟زن و شوهری گفتند: بهترین روز عمر ما روزی بوده که ما با هم آشنا شدیم.زنی گفت: بهترین روز زندگیم روزی بود که نخستین فرزندم به دنیا آمد.مردی گفت: روزی که از کارم اخراج شدم بهترین و بدترین روز عمرم بوده است. آن روز، باعث شد که روی پای خودم بایستم و راه تازهای را شروع کنم و از آن روز از هر قسمت زندگیم راضی بودم.این گفتگو ادامه داشت تا اینکه نوبت به زنی رسید که تا آن هنگام ساکت بود. از او پرسیدند: بهترین روز عمر تو چه روزی بوده است؟زن گفت بهترین روز زندگی من امروز است. زیرا امروز روزی است که بیش از همه روزها برایم ارزشمندتر است. من نمیتوانم دیروز را بدست بیاورم و آینده هم مال من نیست. اما امروز مال من است.. تا آن را هر طوری که میخواهم بگذرانم و از آنجا که امروز تازه است و من هم زنده هستم پس بهترین روز من است و خدا را برای این شکر میکنم.=====================روزى پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله از راهى عبور مى كرد. در راه شيطان را ديد كه خيلى ضعيف و لاغر شده است. از او پرسيد: چرا به اين روز افتاده اى؟ گفت: يا رسول الله از دست امت تو رنج مى برم و در زحمت بسيار هستم . پيامبر فرمودند: مگر امت من با تو چه كرده اند ؟ گفت: يا رسول الله، امت شما شش خصلت دارند كه من طاقت ديدن و تحمل اين خصايص را ندارم .اول اين كه هر وقت به هم مى رسند سلام مى كنند. دوم اين كه با هم مصافحه - دست دادن- مى كنند. سوم آن كه ، هر كارى را كه مى خواهند انجام دهند «ان شاء الله» مى گويند ، چهارم از اين خصلت ها آن است كه استغفار از گناهان مى كنند ، پنجم اين كه تا نام شما را مى شنوند صلوات مى فرستند و ششم آن كه ابتداى هر كارى « بسم الله الرحمن الرحيم» مى گويند.
عاشقي مي خواست به سفر برود. روزها و ماه ها و سال ها بود که چمدان مي بست. هي هفته ها را تا مي کرد و توي چمدان مي گذاشت. هي ماه ها را مرتب مي کرد و روي هم مي چيد وهي سال ها را جمع مي کرد و به چمدانش اضافه مي کرد.او هر روز توي جيب هاي چمدانش شنبه و يکشنبه مي ريخت و چه قرن هايي را که ته ته چمدانش جا داده بود...و سال ها بود که خدا تماشايش مي کرد و لبخند مي زد و چيزي نمي گفت. اما سرانجام روزي خدا به او گفت: عزيز عاشق، فکر نمي کني سفرت دارد دير مي شود؟ چمدانت زيادي سنگين است. با اين همه سال و قرن و اين همه ماه و هفته چه مي خواهي بکني؟عاشق گفت : خدايا! عشق، سفري دور و دراز است. من به همه اين ماه ها و هفته ها احتياج دارم. به همه اين سال ها و قرن ها، زيرا هر قدر که عاشقي کنم، باز هم کم است...خدا گفت : اما عاشقي، سبکي است. عاشقي، سفر ثانيه است. نه درنگ قرن ها و سال ها.بلند شو و برو و هيچ چيز با خودت نبر، جز همين ثانيه که من به تو مي دهم. عاشق گفت : چيزي با خود نمي برم، باشد. نه قرني و نه سالي و نه ماه و هفته اي را...اما خدايا ! هر عاشقي به کسي محتاج است. به کسي که همراهي اش کند. به کسي که پا به پايش بيايد. به کسي که اسمش معشوق است. خدا گفت : نه ؛ نه کسي و نه چيزي. "هيچ چيز" توشه توست و "هيچ کس" معشوق تو، درسفري که که نامش عشق است. و آنگاه خدا چمدان سنگين عاشق را از او گرفت و راهي اش کرد. عاشق راه افتاد و سبک بود و هيچ چيز نداشت. جز چند ثانيه که خدا به او داده بود...عاشق راه افتاد و تنها بود و هيچ کس را نداشت...
داستان يك دخترك كوچولوزمان : سال1378مكان : يك محله ي آشنا تو تهرانشخص اول داستان : يك دخترك تنهادخترك از 6 ماهگيش تو اين خونه بوده.بعد از 15 سال ناخواسته پا به اين دنياي عجيب و غريب گذاشته.اي كاش نمي گذاشت! دنيايي كه فقط جاي حرف هايي كه بقيه دوست دارنه.نه حرف هايي كه بايد زده بشه! دنيايي كه توش عشق ... فقط تو قصه هاست.يك مشت قصه هايي كه آدم رو زود مي بره تو يك عالم ديگه اما هنوز هيچي نشده با زنگ دوست پسر يا دوست دخترت از اون دنيا مي آي بيرون و يادت مي افته كه بابا اينجا ديگه قصه و افسانه نيست .اينجا اينجاست. جايي كه همه چيز هست به جز عشق به جز صداقت. اينجا ديگه جايي نيست كه براي عشق زندگيت گريه كني يا تيشه بر بيستون بزني.اينجا آدما شيرين نيستن كه ارزش هنر بر بيستون رو داشته باشن. اينجا آدما ارزششون فقط و فقط پوله و بس. پول جنگ بمب بنگ بنگ بنگ...... خيانت - تزوير- فقدان حقوقت و از همه بدتر نشناختن عشق تو نگاه يك عاشق!دخترك از همون بچگيه آروم و بي سرو صداش مورد علاقه و عشق خونوادش بود.پدر.مادر. برادر حتي زن برادر. يك زندگيه آروم و بي صدا. تا سال 78. سالي كه آرامش زندگيشو براي هميشه.... از دست داد .يك حادثه ي شوم.يك عشق. يك عشق بي موقع. خوشي زده بود زير دلش. اونم كي؟.... پسر همسايه! شايد فكر مي كرد اينم عين همه ي عشق هاي زود گذر ديگه هست .اما نه اين يكي فرق ميكرد. خود دخترك هم نمي دونست چرا فرق ميكنه. شايد چون به خاطر چشم و ابرو نبود. اصلا" نمي دونست به خاطر چيه. كاش خودشم ميفهميد. تا حالا شده از صبح كه از خواب پا ميشي با يك فكر پاشي تا شب كه مي خوابي؟ و جالبتر اينكه خسته هم نشي! دخترك قصه ي ما همين حال رو داشت. فكر مي كرد پسرك دوسش داره....حرف هاي رنگي نگاه هاي عاشقانه.اونم به كي؟ يه دختر كوچيك ساده ي پر احساس. اما حالا مي فهمه اشتباه مي كرده .دخترك از خوش و بش هاي وقت و بي وقت و بي محلي هاي گاه و بي گاه خسته شده .نمي تونه بگه بابا دوست دارم,عاشقتم ميميرم برات.نه. .... نمي تونه بگه .چرا؟ چون دختره. چون جنس مؤنثه. چون عيبه .چون وقاحت داره .چون دنيا اينجوريه ! چون اگه بگه ممكنه پسره بهش بخنده و شخصيتش خورد شه!! چون ممکنه مامانش بفهمه و پدرشو در بیاره! اما چرا؟ چرا شخصيت پسرا خورد نمي شه؟ چرا براي اونا هيچ چيز معناي وقاحت و بي شرمي نداره؟ اما دخترك مي گه من تو چشماش شعرهاي خودمو مي خونم.من تو چشماش يك حوض پر از ماهي هاي قرمزرنگ رقصنده مي بينم. اون دوسم داره. مي دونم . اگه نه پس چرا نميتونم يكي ديگه رو دوست داشته باشم؟ چرا هر چي به خودم فشار مي يارم نمشه فراموشش كرد.دخترك حالش خيلي بده.مغموم و گسسته .تصور هر مرد ديگه به عنوان معشوق حالشو بد مي كنه. با هر پسري كه آشنا مي شه توش كس ديگه اي رو جستجو مي كنه.با يك نفر ديگه ديدتش اما وقتي بهش مي گم چرا هنوز؟ دخترك مي گه:...از قديم گفتن دل به دل راه داره
پسرک و دخترک توی کافه نشسته بودن روی صندلی*ای که شاید یک روز تو هم بشینی.کمی اونطرف*تر پیرمرد نشسته بود روی صندلی*ای که شاید تو یک روز بشینی. پسرک و دخترک حرف می*زدن و پیرمرد نگاهشون می*کرد گاهی هم به تکه عکسی که توی دستش بود چشم می*دوخت و بغض می*کرد. یک دفعه دختر بلند شد و رفت ولی پسرک همین طور سر جاش نشسته بود از رفتارشون مشخص بود که دیگه نمی*خوان همدیگر رو ببینن.پیرمرد در حالی که اشک می*ریخت بلند شد به سمت پسر رفت دست روی شونه*اش گذاشت عکس را نشانش داد. پسرک به چهره پیرمرد نگاهی تاسف بار کرد سپس به سمت دختر دوید. یادش به خیر سالها پیش ...پیرمرد بازهم نشست روی همون صندلی*ای که پسرک نشسته بود و تو هم شاید روزی بشینی.
در بازپادشاهي مي خواست نخست وزيرش را انتخاب كند. چهار انديشمند بزرگ كشور فراخوانده شدند.آنان را در اتاقي قرار دادند و پادشاه به آنان گفت كه: «در اتاق به روي شما بسته خواهد شد و قفل اتاق، قفلي نيست و با يك جدول رياضي باز خواهد شد، تا زماني كه آن جدول را حل نكنيد نخواهيد توانست قفل را باز كنيد. اگر بتوانيد مسئله را حل كنيد مي توانيد در را باز كنيد و بيرون بياييد».پادشاه بيرون رفت و در را بست. سه تن از آن چهار مرد بلافاصله شروع به كار كردند. اعدادي روي قفل نوشته شده بود، آنان اعداد را نوشتند و با آن اعداد، شروع به كار كردند.نفر چهارم فقط در گوشه اي نشسته بود. آن سه نفر فكر كردند كه او ديوانه است. او با چشمان بسته در گوشه اي نشسته بود و كاري نمي كرد. پس از مدتي او برخاست، به طرف در رفت، در را هل داد،باز شد و بيرون رفت!و آن سه تن پيوسته مشغول كار بودند. آنان حتي نديدند كه چه اتفاقي افتاد!كه نفر چهارم از اتاق بيرون رفته.وقتي پادشاه با اين شخص به اتاق بازگشت، گفت: «كار را بس كنيد. آزمون پايان يافته.من نخست وزيرم را انتخاب كردم». آنان نتوانستند باور كنند و پرسيدند:«چه اتفاقي افتاد؟ او كاري نمي كرد، او فقط در گوشه اي نشسته بود. او چگونه توانستمسئله را حل كند؟» مرد گفت: «مسئله اي در كار نبود. من فقط نشستم و نخستينسؤال و نكته ي اساسي اين بود كه آيا قفل بسته شده بود يا نه؟ لحظه اي كه اين احساس را كردم فقط در سكوت مراقبه كردم. كاملأ ساكت شدم و به خودم گفتم كه از كجا شروع كنم؟نخستين چيزي كه هر انسان هوشمندي خواهد پرسيد اين است كه آيا واقعأ مسأله اي وجود دارد، چگونه مي توان آن را حل كرد؟ اگر سعي كني آن را حل كني تا بي نهايت به قهقرا خواهي رفت؛هرگز از آن بيرون نخواهي رفت. پس من فقط رفتم كه ببينم آيا در، واقعأ قفل است يا نه و ديدم قفل باز است».پادشاه گفت: «آري، كلك در همين بود. در قفل نبود. قفل باز بود. من منتظر بودم كه يكي از شما پرسش واقعي را بپرسد و شما شروع به حل آن كرديد؛ در همين جا نكته را از دست داديد. اگر تمام عمرتان هم روي آن كار مي كرديد نمي توانستيد آن را حل كنيد.اين مرد، مي داند كه چگونه در يك موقعيت هشيار باشد. پرسش درست را او مطرح كرد».این دقیقا مشابه وضعیت بشریت است، چون این در هرگز بسته نبوده است!خدا همیشه منتظر شماست.انسان مهم ترین سوال را از یاد برده است... و سوال این هست:"من که هستم...!؟"__________________
لو ... الو... سلامکسي اونجا نيست ؟؟؟؟؟مگه اونجا خونه ي خدا نيست؟پس چرا کسي جواب نمي ده؟يهو يه صداي مهربون! ..مثل اينکه صداي يه فرشتس. بله با کي کار داري کوچولو؟خدا هست؟ باهاش قرار داشتم. قول داده امشب جوابمو بده.بگو من مي شنوم . کودک متعجب پرسيد: مگه تو خدايي ؟ من با خدا کار دارم ....هر چي مي خواي به من بگو قول مي دم به خدا بگم .صداي بغض آلودش آهسته گفت يعني خدام منو دوست نداره؟؟؟؟فرشته ساکت بود . بعد از مکثي نه چندان طولاني: نه خدا خيلي دوستت داره. مگه کسي مي تونه تو رو دوست نداشته باشه؟بلور اشکي که در چشمانش حلقه زده بود با فشار بغض شکست و بر روي گونه اش غلطيد و با همان بغض گفت : اصلا خدا باهام حرف نزنه گريه مي کنما...بعد از چند لحظه هياهوي سکوت ؛بگو زيبا بگو .هر آنچه را که بر دل کوچکت سنگيني مي کند بگو... ديگر بغض امانش را بريده بود بلند بلند گريه کرد و گفت:خدا جون خداي مهربون، خداي قشنگم مي خواستم بهت بگم تو رو خدا نذار بزرگ شم تو رو خدا... چرا ؟ اين مخالف تقديره .چرا دوست نداري بزرگ بشي؟ آخه خدا! من خيلي تو رو دوست دارم قد مامانم ، ده تا دوستت دارم . اگه بزرگ شم نکنه مثل بقيه فراموشت کنم؟نکنه يادم بره که يه روزي بهت زنگ زدم ؟ نکنه يادم بره هر شب باهات قرار داشتم؟ مثل خيلي ها که بزرگ شدن و حرف منو نمي فهمن.مثل بقيه که بزرگن و فکر مي کنن من الکي مي گم با تو دوستم. مگه ما باهم دوست نيستيم؟ پس چرا کسي حرفمو باور نمي کنه ؟ خدا چرا بزرگا حرفاشون سخت سخته؟ مگه اين طوري نمي شه باهات حرف زد...خدا پس از تمام شدن گريه هاي کودک: آدم ،محبوب ترين مخلوق من.. چه زود خاطراتش رو به ازاي بزرگ شدن فراموش مي کنه...کاش همه مثل تو به جاي خواسته هاي عجيب من رو از خودم طلب مي کردند تا تمام دنيا در دستشان جا مي گرفت.کاش همه مثل تو مرا براي خودم و نه براي خودخواهي شان مي خواستند . دنيا براي تو کوچک است ...بيا تا براي هميشه کوچک بماني و هرگز بزرگ نشوي...کودک کنار گوشي تلفن، درحالي که لبخند بر لب داشت در آغوش خدا به خواب فرو رفت.يه حديث قدسي هستش که خداي بي همتا مي گه:عبدي اطعني حتي اجعلک مثلي. يعني: بنده ام مرا اطاعت کن تا تو را مثل خودم کنم، گوشت مي شم بشنوي ، دستت مي شم کار کني ، پاهات مي شم باهاش راه بري ،چشمت مي شم ببيني و چون خدا هرچه را اراده کني آن شود. مثل انبيا و معصومين عليهم السلام و بعد از ايشان اولياالله و علما که در راه خدا و معصومين قدم گذاشته و اطاعت امر خدا را مي کنند و به اذن خداي عزيز چه کارهايي که نمي کنند و ما آن را معجزه مي ناميم مثل شفاي بعضي مريضي ها.و ختم کلام بخشي از يک حديث قدسي باشه که زيباي مطلق مي فرمايد:من عشقني عشقته ( هر کس عاشق من شود، من عاشق او مي شوم )
" دوستان "يكي از روزهاي سال اول دبيرستان بود. من از مدرسه به خانه بر مي گشتم كه يكي از بچه هاي كلاس را ديدم. اسمش مارك بود و انگار همه*ي كتابهايش را با خود به خانه مي برد.با خودم گفتم: 'كي اين همه كتاب رو آخر هفته به خانه مي بره. حتما ً اين پسر خيلي بي حالي است!'من براي آخر هفته *ام برنامه* ريزي كرده بودم. (مسابقه*ي فوتبال با بچه ها، مهماني خانه*ي يكي از همكلاسي ها) بنابراين شانه هايم را بالا انداختم و به راهم ادامه دادم.*همينطور كه مي رفتم،* تعدادي از بچه ها رو ديدم كه به طرف او دويدند و او را به زمين انداختند. كتابهاش پخش شد و خودش هم روي خاكها افتاد.عينكش افتاد و من ديدم چند متر اونطرفتر، *روي چمنها پرت شد. سرش را كه بالا آورد، در چشماش يه غم خيلي بزرگ ديدم. بي اختيار قلبم به طرفش كشيده شد و بطرفش دويدم. در حاليكه به دنبال عينكش مي گشت، *يه قطره درشت اشك در چشمهاش ديدم.همينطور كه عينكش را به دستش مي*دادم، گفتم: ' اين بچه ها يه مشت آشغالن!'او به من نگاهي كرد و گفت: ' هي ، متشكرم!' و لبخند بزرگي صورتش را پوشاند. از آن لبخندهايي كه سرشار از سپاسگزاري قلبي بود.من كمكش كردم كه بلند شود و ازش پرسيدم كجا زندگي مي كنه؟ معلوم شد كه او هم نزديك خانه*ي ما زندگي مي كند. ازش پرسيدم پس چطور من تو را نديده بودم؟او گفت كه قبلا به يك مدرسه*ي خصوصي مي رفته و اين براي من خيلي جالب بود. پيش از اين با چنين كسي آشنا نشده بودم. ما تا خانه پياده قدم زديم و من بعضي از كتابهايش را برايش آوردم.او واقعا پسر جالبي از آب درآمد. من ازش پرسيدم آيا دوست دارد با من و دوستانم فوتبال بازي كند؟ و او جواب مثبت داد.ما تمام اخر هفته را با هم گذرانديم و هر چه بيشتر مارك را مي شناختم، بيشتر از او خوشم مي*آمد. دوستانم هم چنين احساسي داشتند.صبح دوشنبه رسيد و من دوباره مارك را با حجم انبوهي از كتابها ديدم. به او گفتم:' پسر تو واقعا بعد از مدت كوتاهي عضلات قوي پيدا مي كني،*با اين همه كتابي كه با خودت اين طرف و آن طرف مي بري!' مارك خنديد و نصف كتابها را در دستان من گذاشت.در چهار سال بعد، من و مارك بهترين دوستان هم بوديم. وقتي به سال آخر دبيرستان رسيديم، هر دو به فكر دانشكده افتاديم. مارك تصميم داشت به جورج تاون برود و من به دوك.من مي دانستم كه هميشه دوستان خوبي باقي خواهيم ماند. مهم نيست كيلومترها فاصله بين ما باشد.او تصميم داشت دكتر شود و من قصد داشتم به دنبال خريد و فروش لوازم فوتبال بروم.مارك كسي بود كه قرار بود براي جشن فارغ التحصيلي صحبت كند. من خوشحال بودم كه مجبور نيستم در آن روز روبروي همه صحبت كنم.من مارك را ديدم. او عالي به نظر مي رسيد و از جمله كساني به شمار مي آمد كه توانسته اند خود را در دوران دبيرستان پيدا كنند.حتي عينك زدنش هم به او مي آمد. همه*ي دخترها دوستش داشتند. پسر، گاهي من بهش حسودي مي كردم!امروز يكي از اون روزها بود. من ميديم كه براي سخنراني اش كمي عصبي است. بنابراين دست محكمي به پشتش زدم و گفتم: ' هي مرد بزرگ! تو عالي خواهي بود!'او با يكي از اون نگاه هايش به من نگاه كرد( همون نگاه سپاسگزار واقعي) و لبخند زد: ' مرسي'.گلويش را صاف كرد و صحبتش را اينطوري شروع كرد: ' فارغ التحصيلي زمان سپاس از كساني است كه به شما كمك كرده اند اين سالهاي سخت را بگذرانيد. والدين شما، معلمانتان، خواهر برادرهايتان شايد يك مربي ورزش... اما مهمتر از همه، دوستانتان...من اينجا هستم تا به همه ي شما بگويم دوست كسي بودن، بهترين هديه اي است كه شما مي توانيد به كسي بدهيد. من مي خواهم براي شما داستاني را تعريف كنم.'من به دوستم با ناباوري نگاه مي كردم، در حاليكه او داستان اولين روز آشناييمان را تعريف مي كرد. به آرامي گفت كه در آن تعطيلات آخر هفته قصد داشته خودش را بكشد. او گفت كه چگونه كمد مدرسه اش را خالي كرده تا مادرش بعدا ً وسايل او را به خانه نياورد.مارك نگاه سختي به من كرد و لبخند كوچكي بر لبانش ظاهر شد..او ادامه داد: 'خوشبختانه، من نجات پيدا كردم. دوستم مرا از انجام اين كار غير قابل بحث، باز داشت.'من به همهمه* اي كه در بين جمعيت پراكنده شد گوش مي دادم، در حاليكه اين پسر خوش قيافه و مشهور مدرسه به ما درباره*ي سست ترين لحظه هاي زندگيش توضيح مي داد.پدر و مادرش را ديدم كه به من نگاه مي كردند و لبخند مي زدند. همان لبخند پر از سپاس.من تا آن لحظه عمق اين لبخند را درك نكرده بودم.هرگز تاثير رفتارهاي خود را دست كم نگيريد. با يك رفتار كوچك، شما مي توانيد زندگي يك نفر را دگرگون نماييد: براي بهتر شدن يا بدتر شدن.خداوند ما را در مسير زندگي يكديگر قرار مي دهد تا به شكلهاي گوناگون بر هم اثر بگذاريم.دنبال خدا، در وجود ديگران بگرديم.حالا شما دو راه براي انتخاب داريد:1) اين نوشته را به دوستانتان نشان دهيد،2) يا آن را پاك كنيد گويي دلتان آن را لمس نكرده است.همانطور كه مي بينيد، من راه اول را انتخاب كردم.' دوستان،* فرشته هايي هستند كه شما را بر روي پاهايتان بلند ميكنند، زماني كه بالهاي شما به سختي به ياد مي*آورند چگونه پرواز كنند.'هيچ آغاز و پاياني وجود ندارد...ديروز،* به تاريخ پيوسته،فردا ، رازي است ناگشوده،اما امروز يك هديه است