روزنامه فروشى در يک خيابان پر رفت و آمد داد مى زد: «روزنامه! روزنامه! فريب خوردن ٥٠ نفر! روزنامه! فريب خوردن ٥٠ نفر! روزنامه!»يکى از عابران که کنجکاو شده بود روزنامه اى از او خريد و تمام تيترهاى صفحه اول را نگاه کرد و خبرى در مورد فريب خوردن ٥٠ نفر پيدا نکرد. سراغ روزنامه فروش رفت و به او گفت در اين روزنامه که خبرى در مورد فريب خوردن ٥٠ نفر نيست.روزنامه فروش به حرف او توجهى نکرد و به کارش ادامه داد: روزنامه! روزنامه! فريب خوردن ٥١ نفر! روزنامه! فريب خوردن ٥١ نفر!..--------------------------------------استاد فيزيک در دانشگاه داشت در مورد يک مفهوم بسيار پيچيده فيزيک به دانشجويان توضيح مى داد. يکى از دانشجويان صحبت*هاى استاد را قطع کرد و پرسيد: ياد گرفتن اين مطالب چه فايده*اى دارد؟استاد گفت: «جان انسانها را نجات مى *دهد» و درسش را ادامه داد.چند دقيقه بعد، آن دانشجو دوباره حرف استاد را قطع کرد و گفت: فيزيک چگونه جان انسانها را نجات مى *دهد؟استاد مدتى به آن دانشجو خيره شد و بعد گفت: «فيزيک، جان انسانها را نجات مى *دهد چون باعث مى شود احمقها به دانشکده پزشکى نروند!»
سه توصيه براى مديرعاملآقاى الف به*تازگى به*عنوان مديرعامل يک شرکت بزرگ فنّاوريهاى پيشرفته استخدام شد. مديرعامل قبلى در ديدار خداحافظى، سه پاکت به آقاى الف داد که روى آنها اعداد ۱، ۲ و ۳ نوشته شده بود و به او گفت: «هرگاه با مشکلى روبرو شدى که راه حلى براى آن به فکرت نرسيد اين پاکتها را به ترتيب باز کن.»در ابتدا، کارها به خوبى پيش مي*رفت و آقاى الف مرتباً مشغول مصاحبه و سخنرانى در مورد برنامه*هاى آينده خود بود. اما پس از گذشت ۶ ماه، فروش شرکت به*طور ناگهانى با افت شديد مواجه شد و کم کم آقاى الف با سوالات زيادى از سوى هيات مديره و سهامداران شرکت روبرو گشت. روزهاى خوش اوليه به سرعت سپرى شده بود و مشکلات جدّى روى نموده بود. آقاى الف به ياد پاکتها افتاد. به سراغ کشوى ميزش رفت و پاکت شماره ۱ را باز کرد. داخل آن نوشته شده بود: تمام گناهان را به گردن مديرعامل قبلى بيانداز.آقاى الف نمايندگان مطبوعات را به يک کنفرانس خبرى دعوت کرد و در آن، با شدّت هر چه تمامتر، مشکلات پيش آمده را به گردن مديرعامل قبلى و بي*کفايتى او انداخت و گفت به تدريج که برنامه*هاى خودش اجرا شوند وضعيت خوب خواهد شد و او فقط به کمى زمان نياز دارد. توضيحات او تا حدودى نمايندگان مطبوعات را قانع کرد و به دنبال آن قيمت سهام شرکت کمى بالا رفت و مشکل موقتاً رفع شد.يکسال بعد، دوباره مشکلات شروع شد و اين بار، هم فروش شرکت کاهش يافت و هم مشکلات جدّى در زمينه توليد بروز کرد. آقاى الف با تجربه*اى که بار قبل کسب کرده بود فورى به سراغ کشوى ميزش رفت و پاکت شماره ۲ را گشود. داخل آن نوشته بود: تجديد ساختار.آقاى الف باز هم يک کنفرانس مطبوعاتى ترتيب داد و گناه عدم موفقيت برنامه*هايش را به گردن ساختار غلط شرکت انداخت و گفت که تصميم گرفته است ساختار شرکت را به کلى دگرگون کند. او سپس بعضى از مديريتها را حذف کرد، بعضى را در هم ادغام کرد و چند مديريت هم با اسم جديد به*وجود آورد.اين بار نيز عکس*العمل بازار مثبت بود و قيمت سهام شرکت کمى بالا رفت و فروش شرکت نيز افزايش يافت. يکى دو سال نيز به همين ترتيب گذشت تا بار ديگر مشکلات رو نمود و سر و صداها بلند شد. آقاى الف باز هم مانند دفعه*هاى قبل به ياد پاکتها افتاد و اميدوار بود که محتويات پاکت ۳ اين بار هم مانند ۲ بار قبل به کمکش بيايد. بنابراين، کشوى ميزش را بيرون کشيد، پاکت ۳ را که زير کاغذهاى ديگر پنهان کرده بود بيرون آورد و آن را باز کرد. داخل آن نوشته بود: سه تا پاکت آماده کن.
مصاحبه با شیطان به شيطان گفتم: «لعنت بر شيطان»! لبخند زد.پرسيدم: «چرا مي خندي؟» پاسخ داد:«از حماقت تو خنده ام مي گيرد»پرسيدم: «مگر چه كرده ام؟» گفت: «مرا لعنت مي كني در حالي كه هيچ بدي در حق تو نكرده ام»با تعجب پرسيدم: «پس چرا زمين مي خورم؟!» جواب داد: «نفس تو مانند اسبي است كه آن را رام نكرده اي. نفس تو هنوز وحشي است؛ تو را زمين مي زند.»پرسيدم: «پس تو چه كاره اي؟» پاسخ داد: «هر وقت سواري آموختي، براي رم دادن اسب تو خواهم آمد؛ فعلاً برو سواري بياموز. -----------------------------------تفاوت نسل هاجوانى که تازه از دانشگاه فارغ*التحصيل شده بود در يک پارک با مرد مسنى حرف می*زد و داشت به او توضيح می*داد که چرا براى نسل گذشته، درک نسل جديد غيرممکن است.جوان گفت: «شما در دنياى متفاوتى رشد کرده*ايد. در واقع، در يک دنياى خيلى ابتدايى. اما ما امروز در دنياى تلويزيون، هواپيماى جت، سفرهاى فضايى، پياده*روى انسان بر کره ماه، فرستادن سفينه فضايى به مريخ و .... رشد يافته*ايم. ما انرژى هسته*اى، ماشين*هاى برقى و هيدروژنى، کامپيوترهايى با سرعت پردازش فوق*العاده زياد و ... داريم.»پيرمرد پس از آن که با حوصله تمام حرف*هاى پسر جوان را شنيد گفت: «پسر جان، راست می*گويى. ما وقتى که جوان بوديم اين چيزها را نداشتيم. ما آن*ها را اختراع کرديم! حالا به من بگو شما براى نسل بعد از خودتان چکار داريد می*کنيد؟»
وقتي يه گربه مي اومد روي ديوار ، توي آفتابي هواي پاك روزهاي خوب از درخت سيب بوي تازگي فواره مي زد ، مرغها گربه رو مي ديدند چشمكي به هم مي زدند و ريسه مي رفتند ، جوجه ها همديگر رو خبـر مي كردن و مي دُيدن پيش مرغشـون.گربه نيگا مي كرد به اوضاع مشكوك حياط و آروم مي پريد پائين ، خروسه مي اومد مي گفت چه تونه گربه هه داره مياد ! مرغا مي گفتن مي دونيم ، سگ پشمالوي تازه وارد نوۀ آقا بزرگ چشاش بسه بود ، سرشو كه بلند ميكرد مي ديد همه دارن مي خندن پا مي شد و ميرفت تو حياط ، گربه سگو كه ميديد شوكه مي شد سگه مي پريد ميگرفتش گربه ميخواست در ره ، ولي گير مي افتاد ... سگه چشمكي به جوجه ها ميزد. بعد به گربه مي خنديد ، جوجه ها دمر مي شدن پا رو به هوا مي خنديدن ، خروسه دلش درد مي گرفت از خندۀ زياد سگ پشمالو دستاشو دراز مي كرد گربه مي خنديد و دستشو مي گرفت همه مي خنديدن ، حتي گربه هم مي خنديد.كنار اون باغچه قشنگ ، خانم بزرگ سبزي كاشته بود همسايه با دو تا بنه سير مي اومد در بزنه در باز بود مي اومد تو خانم بزرگ سبزي مي چيد براش ، سيرا رو هم همسايه به زور مي داد به خانم بزرگ.بعد از ظهر ها آقا بزرگ مي شست پاي كرسي تو حياط واسه نوه كوچولش قصه ميگفت گربه هه و سگه با كامواي خانم بزرگ بازي مي كردن. بچه ها قصه آقا بزرگو واسه هم دوباره تعريف مي كردن. يه كبوتر يه روزي اتفاقي مي اومد تو اتاق زير شيربوني همه مي دُيدن دنبال كبوتر آقا بزرگ زود تر مي رسيد ولي نوه كوچول كبوترو ور ميداشت نازش مي كرد ، هورا كشون مي رسيدن پائين خانم بزرگ آب مي آورد مرغا لونه شونو واسه يه مهمون جارو مي زدن. از فرداش كبوتر بالش خوب مي شد و ديگه از اونجا نمي رفت.خانم بزرگ لباس مي شست نوه كوچول از پشت آب مي ريخت روش ، خانم بزرگ نوه كوچول رو مينداخت توي تشت كف ، آقا بزرگ مي خنديد نوه كوچول لباساشو همونجا در مي آورد و لخت مي شد خانم بزرگ هم همونجا مي شستش و بعد لباس تازه شو مي آورد بپوشه.نوه كوچول بزرگ مي شد كم كم ، جوجه ها داشتن تخم ميذاشتن ساعت نيمه شب همه جا روشن بود نوه كوچول جوون كتاب مي خوند ، داستان قهرماني دلاوري كهنه كار. خانم بزرگ چند وقته مريضه نمازشم رو تختش خوابيده مي خونه آقا بزرگ ميگه كي ميري مي خوام نامزدم و بيارم خانم بزرگ مي خنديد اشك از تو چشاي آقا بزرگ سر مي خورد. همسايه مي اومد با يه قيمه پلو تو چادر مي گفت اينو تو خونه ما جا گذاشتين آقا بزرگ مي گفت پس تو برده بوديش خانم پاشو غذا پيدا شد.سفره رو نوه كوچول مينداخت سبزي باغچه كم مونده بود آب رو هم همين امروز صبح از چشمه آورده بود قاشق قاشق قيمه ميداد به خانم بزرگ و مي گفت مكه چه خبر بود ديگه ؟ خانم بزرگ مثل هفت سال پيش دوباره با آب و تاب تعريف از هتل مي كرد. مي گفت سياهه منار و گرفته بود مي گفت برين كنار.يه چند سال بعد خانم بزرگ و آقا بزرگ رو ، نوه كوچول با نوه هاش سر خاكشون ميديد. تو حياط خونه واحد رو واحد ساختن گربه ها رو با اثاثيه مرغا دور انداختن خروسه رو پختن.امروز ديگه گربه رو ديوار نمياد. توي محل يه خونه با حياط هنوز باقي مونده ! صداي مرغ مياد از تو حياط تلويزيون ولي سبزي نكاشتن جائي. همسايه سلام رو عليك نمي گيره. دراي خونه هارو قفل مي زنن، آقا بزرگا نمي خندن.آقا كوچول واسه نوه هاش قصه مي خواد بگه نوه هاش خوابشون مياد آقا كوچول ميره مي خوابه بعد نوه هاش ميرن تو كوچه كسي رو نمي بينن باهاش بازي كنن بر ميگردن مي خوابن. واسه يه كبوتر ديروز دو نفر رو كشتن مادر يكيشون شكايت كرده از اون يكي. از خونه پائيني صداي كتك مياد بچه گريه ميكنه ، مادره طلاق مي خواد پدر بچه مهريه رو نميده بچه شير مي خواد ...!پسر خاله آقا كوچول مريضه بچه هاش بردنش بيمارستان مهر و امضاش رو گرفتن خونه رو فردا بكوبن. رئيس پليس ميگه به بابات پول دادي رسيد بگير. يه ستاره مياد تو آسمون نگاش كني تو درو مي بندي نياد تو يه دفعه. توي حياط يه غريبه پاورچين را ميره مي پرسي: شما؟ خواهش ميكنه چيزي نگي ... در مي ره.وضع آشفته شده است ، درون كوچه ها ديگر كسي بازي نميكند شوري پيدا نميشود جايي ، انتظار اين كه شايد مهرباني بيايد ديگر نيست و خوب بودن تبديل به اسطوره مي شود كم كم...
مدتی بود که شده بود مسئول اجرای حکومت نظامی در تمام کشور. در آن مدت با بی رحمی تمام خیلی از زنها و کودکان بی خبر از حکومت نظامی را کشته بود. در سکوت آن شب صدای شلیکی را شنید، دلیلش را از سرباز ضارب پرسید.سرباز ضارب با اشاره به جسد پسر بچه گفت: هر چه گفتم ایست، گوش نکرد، نایستاد، من هم زدمش. او هم گفت : کار خوبی کردی! رفت تا جسد را که به صورت روی زمین افتاده بود برگرداند.پسر کر و لال خودش بود....===================یرمرد هر بار که می خواست اجرت پسرک واکسی کر و لال را بدهد، جمله ای را برای خنداندن او بر روی اسکناس می نوشت. این بار هم همین کار را کرد.پسرک با اشتیاق پول را گرفت و جمله ای را که پیرمرد نوشته بود، خواند.روی اسکناس نوشته شده بود: وقتی خیلی پولدار شدی به پشت این اسکناس نگاه کن.پسر با تعجب و کنجکاوی اسکناس را برگرداند تا به پشت آن نگاه کند. پشت اسکناس نوشته شده بود: کلک، تو که هنوز پولدار نشدی!پسرک خندید با صدای بلند؛ هرچند صدای خنده خود را نمی شنید
در نور کم غروب، جیم زن سالخورده اي را ديد که در کنار جاده درمانده،منتظر بود. در آن نور کم متوجه شد که او نياز به کمک دارد جلوي مرسدس زن ايستاد و از اتومبيلش پياده شد. در اين يک ساعت گذشته هيچ کس نايستاده بود تا به زن کمک کند. زن به خود گفت مبادا اين مرد بخواهد به من صدمه اي بزند؟ ظاهرش که بي خطر نبود فقير و گرسنه هم به نظر مي رسيد. جیم زن را که در بيرون از ماشينش در سرما ايستاده بود ديد و متوجه آثار ترس در او شد. گفت: خانم من آماده ام به شما کمک کنم. بهتر است شما برويد داخل اتومبيل که گرمتر است، ضمنا" اسم من جیم آندرسون است.فقط لاستيک اتومبيلش پنچر شده بود، اما همين هم براي يک زن سالخورده مصيبت محسوب مي شد. جیم در مدت کوتاهي لاستيک را عوض کرد زن گفت اهل سنتلوئيس است و عبوري از آنجا مي گذشته است. تشکر زباني براي کمک جیم کافي نبود، از او پرسيد که چه مبلغ بپردازد. هر مبلغي مي گفت مي پرداخت، چون اگر او کمکش نمي کرد هر اتفاقي ممکن بود بيفتد. جیم معمولا براي دستمزدش تامل نمي کرد اما اين بار براي مزد کار نکرده بود، براي کمک به يک نيازمند کار کرده بود، و البته در گذشته افراد زيادي هم به او کمک کرده بودند.او به خانم گفت که اگر واقعا مي خواهد مزد او را بدهد دفعۀ بعد که نيازمندي را ديد به او کمک کند و افزود:" و آن وقت از من هم يادي کنيد". خانم سوار اتومبيلش شد و رفت چند کيلومتر جلوتر کافه اي را ديد. به آن کافه رفت تا چيزي بخورد. پيشخدمت زن پيش آمد و حوله تميزي آورد تا خانم موهايش را خشک کند. پيشخدمت لبخند شيريني داشت، لبخندي که صبح تا شب سرپا بودن هم نتوانسته بود محوش کند. آن خانم ديد که پيشخدمت باردار است، با اين حال نگذاشته بود که فشار ناشی ار کار روزانه تغييري در رفتارش بدهد. آن گاه به ياد جیم افتاد، وقتي آن خانم غذايش را تمام کرد، صورتحساب را با يک اسکناس صد دلاري پرداخت.پيشخدمت رفت تا بقيه پول را بياورد وقتي برگشت، آن خانم رفته بود پيشخدمت نفهميد آن خانم کجا رفت. بعد متوجه شد چيزي روي دستمال سفره نوشته شده است با خواندن آن اشک به چشمش آمد." چيزي لازم نيست به من برگرداني من هم در چنين وضعي قرار داشتم شخصي به من کمک کرد همان طور که من به تو کمک کردم اگر واقعا مي خواهي دين خود را ادا کني اين کار را بکن نگذار اين زنجيرۀ عشق همين جا به تو ختم شود".زير دستمال چهارصد دلار ديگر هم بود. آن شب پیشخدمت به آن نوشته و پول فکر مي کرد، آن زن از کجا میدانست او و شوهرش جیم آندرسون به این پول سخت نیاز داشتند؟
كلاس چهارم "دونا" هم مثل هر كلاس چهارم ديگري به نظر مي رسيد كه در گذشته ديده بودم. بچه ها روي شش نيمكت پنج نفره مي نشستند و ميز معلم هم رو به روي آنها بود. از بسياري از جنبه ها اين كلاس هم شبيه همه كلاسهاي ابتدا يي بود، با اين همه روزي كه من براي اولين بار وارد كلاس شدم احساس كردم در جو آن، هيجاني لطيف نهفته است."دونا" معلم مدرسه ابتدايي شهر كوچكي در ميشيگان، تنها دو سال تا بازنشستگي فرصت داشت. درضمن به عنوان عضو داوطلب در برنامه "بهبود و پيشرفت آموزش استان" كه من آن را سازماندهي كرده بودم، شركت داشت. من هم به عنوان بازرس در كلاسها شركت مي كردم و سعي داشتم در امر آموزش تسهيلاتي را فراهم آورم.آن روز به كلاس "دونا" رفتم و روي نيمكت ته كلاس نشستم. شاگردان سخت مشغول پركردن اوراقي بودند. به شاگرد ده ساله كنار دستم نگاه كردم و ديدم ورقه اش را با جملاتي كه همه با "نمي توانم" شروع شده اند پر كرده است."من نمي توانم درست به توپ فوتبال لگد بزنم.""من نمي توانم عددهاي بيشتر از سه رقم را تقسيم كنم.""من نمي توانم كاري كنم كه دبي مرا دوست داشته باشد."نصف ورقه را پر كرده بود و هنوز هم با اراده و سماجت عجيبي به اين كار ادامه مي داد.از جا بلند شدم و روي كاغذهاي همه شاگردان نگاهي انداختم.همه كاغذها پر از "نمي توانم " ها بود.كنجكاويم سخت تحريك شده بود. تصميم گرفتم نگاهي به ورقه معلم بيندازم. ديدم كه او نيز سخت مشغول نوشتن "نمي توانم " است."من نمي توانم مادر "جان" را وادار كنم به جلسه معلمها بيايد."" من نمي توانم دخترم را وادار كنم ماشين را بنزين بزند.""من نمي توانم آلن را وادار كنم به جاي مشت از حرف استفاده كند."سر در نمي آوردم كه اين شاگردها و معلمشان چرا به جاي استفاده از جملات مثبت به جملات منفي روي آورده اند. سعي كردم آرام بنشينم و ببينم عاقبت كار به كجا مي كشد.شاگردان ده دقيقه ديگر هم نوشتند. خيلي ها يك صفحه را پر كرده بودند و مي خواستند سراغ صفحه جديدي بروند. معلم گفت:- همان يك صفحه كافي است. صفحه ديگر را شروع نكنيد.بعد از بچه ها خواست كه كاغذهايشان را تا كنند و يكي يكي نزد او بروند.روي ميز معلم يك جعبه خالي كفش بود. بچه ها كاغذ هايشان را داخل جعبه انداختند. وقتي همه كاغذها جمع شدند، "دونا" در جعبه را بست، آن را زير بغلش زد و همراه با شاگردانش از كلاس بيرون رفتند.من هم پشت سر آنها راه افتادم. وسط راه، "دونا" رفت و با يك بيل برگشت. بعد راه افتاد و بچه ها هم پشت سرش راه افتادند. بالاخره به انتهاي زمين بازي كه رسيدند، ايستادند. بعد زمين را كندند.آنها مي خواستند "نمي توانم" هاي خود را دفن كنند!كندن زمين ده دقيقه اي طول كشيد چون همه بچه هاي كلاس چهارم دوست داشتند در اين كار شركت كنند. وقتي كه سه چهار متري زمين را كندند، جعبه "نمي توانم" ها را ته گودال گذاشتند و بسرعت روي آن خاك ريختند.سي و يك شاگرد ده يازده ساله دور قبر ايستاده بودند. هر كدام از آنها حداقل يك ورقه پر از "نمي توانم" درآن قبر دفن كرده بود. معلمشان هم همين طور!دراين موقع "دونا" گفت:- دخترها! پسرها! دستهاي همديگر را بگيريد و سرتان را خم كنيد.شاگردها بلافاصله حلقه اي تشكيل دادند و اطاعت كردند، بعد هم با سرهاي خم منتظر ماندند و "دونا" سخنراني كرد:- دوستان! ما امروز جمع شده ايم تا ياد و خاطره "نمي توانم" را گرامي بداريم. او دراين دنياي خاكي با ما زندگي مي كرد و در زندگي همه ما حضور داشت. متاسفانه هر جا كه مي رفتيم نام او را مي شنيديم، درمدرسه، در انجمن شهر، در ادارات و حتي در كاخ سفيد! اينك ما "نمي توانم" را درجايگاه ابدي اش به خاك سپرده ايم. البته ياد او در وجود خواهر و برادرهايش يعني "مي توانم"، "خواهم توانست" و "همين حالا شروع خواهم كرد" باقي خواهد ماند. آنها به اندازه اين خويشاوند مشهورشان شناخته شده نيستند، ولي هنوز هم قدرتمند و قوي هستند. شايد روزي با كمك شما شاگردها، آنها سرشناس تر از آنچه هستند، بشوند.خداوند "نمي توانم" را قرين رحمت خود كند و به همه آنهايي كه حضور دارند قدرت عنايت فرمايد كه بي حضور او به سوي آينده بهتر حركت كنند. آمين!هنگامي كه به اين سخنراني گوش مي كردم فهميدم كه اين شاگردان هرگز چنين روزي را فراموش نخواهند كرد. اين حركت شكوهمند سمبوليك چيزي بود كه براي همه عمر به ياد آنها مي ماند و در ضمير ناخود آگاه آنها حك مي شد.آنها "نمي توانم" هاي خود را نوشته و طي مراسمي تدفين كرده بودند. اين تلاش شكوهمند، بخشي از خدمات آن معلم ستوده بود.ولي هنوز كار معلم تمام نشده بود. در پايان مراسم، معلم شاگردانش را به كلاس برگرداند. آنها با شيريني، ذرت و آب ميوه، مجلس ترحيم "نمي توانم" را برگزار كردند. "دونا" روي اعلاميه ترحيم نوشت:"نمي توانم : تاريخ فوت 28/3/1980"و كاغذ را بالاي تخته سياه آويزان كرد تا در تمام طول سال به ياد بچه ها بماند. هر وقت شاگردي مي گفت: "نمي توانم"، دونا به اعلاميه اشاره مي كرد و شاگرد به ياد مي آورد كه "نمي توانم" مرده است و او را به خاك سپرده اند.با اينكه سالها قبل من معلم "دونا" و او شاگرد من بود، ولي آن روز مهمترين درس زندگيم را از او گرفتم.حالا سالها از آن روز گذشته است و من هر وقت مي خواهم به خود بگويم كه "نمي توانم" به ياد اعلاميه فوت "نمي توانم" و مراسم تدفين او مي افتم.
خوب این داستان یکم بلنده اما بازم در بخش داستانای کوتاه قرار میگیره نه؟داستان اين جا خاتمه نمي يابدروزي روزگاري بين خرگوش و لاك پشت بر سر اين كه كدام سريع تر ميدوند بحث در گرفتان ها تصميم گرفتند كه تكليف بحث را با انجان دادن يك مسابقه روشن كنند. ان ها سر مسير به توافق رسيده و مسابقه را شروع كردند.خرگوش چون تيري كه از چله ي كمان رها شود ، براي مدتي به چابكي شروع بخ دويدين كرد.پس از مدتي چون متوجه شد كه از لاكپشت بسيار جلوتر است، با خود فكر كرد پيش از اين كه مسابقه را ادامه دهد، براي مدتي به استراحت بپردازد.خرگوش زير سايه س درختي دراز كشيد و خيلي زود خوابش برد.لاك پشت به اهستگي و با سختي از خرگوش سبقت گرفت و مسابقه را بي پايان رساند و قهرمان بي بحث و گفت و گوي مسابقه شناخته شد.خرگوش از خواب بلند شد و دريافت كه مسابقه را باخته است.داستان اين جا خاتمه نمي يابدان كسي كه اهسته و پيوسته مي رود برنده ي مسابقه است. اين روايتي است از داستان كه همگي ما با ان بزرگ شده ايم.داستان در اين جا خاتمه نمي يابد.لطايف ديگري نيز در اين داستان وجود دارد. داستان به اين ترتيب ادامه پيدا مي كند.خرگوش از باخت در مسابقه نا اميد شد و به بررسي انگيزه ها و احساسات دروني خويش پرداخت او فهميد كه فقط به اين علت مسابقه را باخته بود كه گرفتار غرور بيش از حد ، بي احتياطي و سهل انگاري شده بود.اگر او در مسابقه لاك پشت را بي اهميت نپنداشته بود امكان نداشت كه لاك پشت بتواند بر او چيره شود.بنابراين او لاك پشت را به مبارزه اي ديگر فرا خواند ولك پشت نيز با انجام مسابقه موافقت كرد. اين بار خرگوش از ابتدا تا انتهاي مسابقه را بدون توقف دويد.او مسابقه را در حالي برنده شد كه با اختلاف چند مايل از لاك پشت جلو بود.( هر مايل برابر با 1609 است)داستان اين جا خاتمه نمي يابدان كس كه سريع و مداوم مي رود هميشه بر ان كس كه اهسته و پيوسته ميرود پيروز ميشود.اهسته و پيوسته بودن خوب است اما سريع و قابل اعتماد بودن بهتر است.داستان اين جا هم خاتمه نميابد.لاك پشت كمي فكر كرد.او دريافت كه هيچ راهي وجود ندارد كه او بتواند مسابقه را به شكل فعلي ببرد.لاك پشت مدتي ديگر نيز فكر كرد و سپس خرگوش را براي مسابقه اي ديگر فراخواند.ولي با تفاوتي مختصر در مسير ان.خرگوش با پيشنهاد لاك پشت موافقت كرد و مسابقه را اغاز كردند.خرگوش براي انجام عهدي كه در ارتباط با پيوسته و سريع بودن با خويش بسته بود، با اخرين سرعت شروع به دويدن كرد تا اين كه به رودخانه اي عريض رسيد.خط پايان چند كيلومتر دورتر در ان طرف رودخانه بود.خرگوش كنار رودخانه نشست و با خود فكر كرد كه چه كند. در اين هنگام لاك پشت در حالي كه به زحمت به راه ادامه ميداد به رودخانه رسيد و وارد ان شد و نا ان سوي رودخانه شناكرد.سپس از اب خارج شد و به راه رفتن ادامه داد.داستان اين جا هم خاتمه نمي يابدمهارت و قابليت هاي خاص خود را شناسايي كنيد و بعد از اين ميدان بازي را تغيير دهيد تا با ان مهارت خاص تناسب داشته باشيد.داستان هنوز هم پايان نيافته است.حالا ديگر خرگوش و لاك پشت دوستان بسيار صميمي شده بودند. پس بار ديگر با هم شروع به فكر كردن كردند.هردوي ان ها پي بردند كه در اخرين مسابقه مي توانستند بسيار بهتر باشند.ان ها تصميم گرفتند كه مسابقه ي اخر را يك بار ديگر انجام بدهند.اما اين بار در قالب يك تيم.ان ها مسابقه را شروع كردند و اين بار خرگوش لاك پشت را تا ساحل رودخانه حمل كرد.در ان جا لاك پشت كار را به عهده گرفت و در حالي كه خرگوش را به پشت داشت به سوي ديگر رودخانه شنا كرد.در ساحل مقابل مجدادا خرگوش را بر پشت خود حمل كرد و هردوي ان ها با موفقيت به خط پايان رسيدند.هر دوي ان ها رضايت و خشنودي بيشتري نسبت به ان چه فكر ميكردند ، در خود احساس مي كردند.داستان در اين جا هم خاتمه نمي يابد.فوق العلده بودن به صورت انفرادي و داشتن قابليت هاي خاص خوب است اما شما همواره كمتر از حد ميانگين عمل خواهيد كرد.مگر ان كه بتوانيد به عنوان يك تيم كار مرده و توانايي خاص ديگران رت به كنترل خود در اوريد.زيرا هميشه موقعيت هايي وجود دارد كه شما ضعيف و ديگري خوب عمل ميكند.كار گروهي اصولا چيزي است شبيه رهبري وبايد اجازه دهيم فردي كه توانايي خاص با هر مكان و شرايطي را دارد رهبري را بر عهده بگيرد.توجه داشته باشيد كه نه خرگو شو نه لاك پشت بعد از شكست تسليم نشدند بلكه خرگوش تصميم گرفت سخت تر كار كند و بعد از شكست تلاش بيشتري كرد.لاك پشت سياست خود را تغيير داد زيرا تا ان زمان هم تا ان جا كه مي توانست سخت تر كار كرده بود.در زندگي هنگامي كه با شكست روبه رو ميشويم سزاوتر است كه بيشتر كار كرده و تلاش بيشتري بكنيم.لازم است گاهي اوقات سياسيت خود را تغيير داده و راه هاي متفاوتي را بيازماييد.گاهي تركيب هردو مورد نيز مي تواند مطلوب باشد.خرگوش و لاك پشت درس هاي مهم تري نيز اموختندهنگامي كه ما از مبارزه با حريف دست ميكشيم و در عوض به مبارزه با شرايط ميپردازيم بسيار بهتر عمل كرده ايم.اگر بخواهيم به جمع بندي اين داستان بپردازيم بايد بگوييم كه داستان خرگوش و لاك پشت چيز هاي بسيار زيادي براي گفتن داردكسي كه سريع و مداوم مي رود هميشه بر كسي كه اهسته و مداوم مي رود غلبه ميكند.بر روي مهارت هاي خاص خود كار كنيد.تدابير و ابتكارات خود را روي هم بگذاريد زيرا كار تيمي هميشه بر كار انفرادي غالب مي ايد.هنگامي كه با شكست روبه رو ميشويد هرگز تسليم نشويد و سرانجام اين كه با شرايط مبارزه كنيد نه با رقيب.
مسئولین یک مؤسسه خیریه متوجه شدند که وکیل پولداری در شهرشان زندگی می*کند وتا کنون حتی یک ریال هم به خیریه کمک نکرده است. پس یکی از افرادشان را نزد اوفرستادند.مسئول خیریه: آقای وکیل ما در مورد شما تحقیق کردیم و متوجه شدیم که الحمداللهاز درآمد بسیار خوبی برخوردارید ولی تا کنون هیچ کمکی به خیریه نکرده*اید.نمی*خواهید در این امر خیر شرکت کنید؟وکیل: آیا شما در تحقیقاتی که در مورد من کردید متوجه شدید که مادرم بعد از یکبیماری طولانی سه ساله، هفته پیش درگذشت و در طول آن سه سال، حقوق بازنشستگی*اشکفاف مخارج سنگین درمانش را نمی*کرد؟مسئول خیریه: (با کمی شرمندگی) نه، نمی*دانستم. خیلی تسلیت می*گویم.وکیل: آیا در تحقیقاتی که در مورد من کردید فهمیدید که برادرم در جنگ هر دوپایش را از دست داده و دیگر نمی*تواند کار کند و زن و 5 بچه دارد و سالهاست کهخانه نشین است و نمی*تواند از پس مخارج زندگیش برآید؟مسئول خیریه: (با شرمندگی بیشتر) نه . نمی*دانستم. چه گرفتاری بزرگی ...وکیل: آیا در تحقیقاتتان متوجه شدید که خواهرم سالهاست که در یک بیمارستانروانی است و چون بیمه نیست در تنگنای شدیدی برای تأمین هزینه*های درمانش قراردارد؟مسئول خیریه که کاملاً شرمنده شده بود گفت: ببخشید. نمی*دانستم اینهمه گرفتاریدارید ...وکیل: خوب. حالا وقتی من به اینها یک ریال کمک نکرده*ام شما چطور انتظار داریدبه خیریه شما کمک کنم؟
در جنگلی هنگام طلوع خورشيد، روباهي از لانه اش بيرون آمد و با حالتي سرآسيمه به سايه اش نگاه کرد و گفت: امروز شتري خواهم خورد! سپس به راه خود ادامه داد و تا ظهر به دنبال شتر گشت. آنگاه دوباره به سايه اش نگريست و گفت: آري! يك موش براي من کافي است!=======================در شهري مادر و دختري بودند که عادت داشتند در خواب راه بروند! در يكي از شبهاي تابستان آرام و زيبا، مادر و دختر طبق عادت هميشگي شان در خواب راه رفتند و در باغ مه گرفته شان به هم رسيدند.مادر به دخترش گفت: "هلاك شود آن دشمن بدخوي من! تو جواني مرا تباه کردي تا زندگي خود را بر ويرانه هاي زندگاني ام آباد کني. اي کاش مي توانستم تو را به قتل برسانم!". دختر پاسخش داد و گفت: "اي زن نفرين شده و پست و خودخواه! اي کسي که سد راه آزادي من شده اي! اي کسي که دوست مي دارد زندگي ام را انعكاس زندگي فرسوده ي خود کند! آيا شايسته ي هلاك نيستي؟".در همين اثنا بود که خروس بانگ زد و هر دو در حالي که در باغ راه مي رفتند از خواب بيدار شدند. لذا مادر با مهرباني گفت: "اين تو هستي اي کبوتر من!". دخترش با صداي شيرين پاسخ داد و گفت: "آري! من هستم اي مادر مهربانم!