انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
خاطرات و داستان های ادبی
  
صفحه  صفحه 26 از 67:  « پیشین  1  ...  25  26  27  ...  66  67  پسین »

داستانهای کوتاه


زن

 
از مترسكي سوال کردم: آيا از تنها ماندن در اين مزرعه بيزار نشده اي؟ پاسخم داد و گفت: "در ترساندن ديگران براي من لذّت بياد ماندني است پس من از کار خود راضي هستم و هرگز از آن بيزار نمي شوم!". اندکي انديشيدم و سپس گفتم: "راست گفتي! من نيز چنين لذتي را تجربه کرده بودم".
گفت: "تو اشتباه مي کني، زيرا کسي نمي تواند چنين لذتي را ببرد مگر آنكه درونش مانند من با کاه پر شده باشد!". سپس او را رها کردم و درحالي که نمي دانستم آيا مرا مي ستايد يا تحقير مي کند.
يك سال بعد مترسك، فيلسوف و دانا شد و چون دوباره از کنار او گذشتم دو کلاغ را ديدم که سرگرم لانه ساختن زير کلاه او بودند!


=================

در باغ پدرم دو قفس بود. در درون يكي از آنها شيري بود که غلامان آن را از بيابانهاي نينوا آورده بودند و در درون ديگري پرنده اي که هرگز از نغمه سرايي خسته نمي شد. پرنده هر روز در هنگام سحر شير را صدا مي زد و به او مي گفت: "صبح بخير برادر زنداني!"

-------------------------

روزي چشم به ديگر يارانش گفت: کوهي پوشيده از ابر در پشت اين دره ها مي بينم. به راستي که چه کوه زيبايي است.
گوش گفت: کجاست آن کوهي که تو مي بيني؟ من صداي او را نمي شنوم.
دست گفت: من بيهوده مي کوشم تا او را لمس کنم اما هيچ کوهي را نمي يابم.
بيني گفت: من وجود او را درك نمي کنم زيرا قادر نيستم او را ببويم. پس وجود آن غيرممكن است!
آنگاه چشم به سوي ديگري برتافت و با خود خنديد، درحالي که حواس ديگر دربارۀ چنين خيالبافي هايي گفتگو مي کردند و به اين نتيجه رسيدند که چشم از راه بدر شده است!
     
  
زن

 
خواندن کل اين متن بيشتر از 3 دقيقه زمان شما را نخواهد گرفت. پس لطفا بخوانيد :

١٨ سال پيش من در شرکت سوئدى ولوو استخدام شدم . کار کردن در اين شرکت تجربه جالبى براى من به وجود آورده است. اينجا هر پروژه*اى حداقل ٢ سال طول مي*کشد تا نهايى شود، حتى اگر ايده ساده و واضحى باشد. اين قانون اينجاست. جهانى شدن (globalization) باعث شده است که همه ما در جستجوى نتايج فورى و آنى باشيم. و اين مشخصاً با حرکت کند سوئدي*ها در تناقض است. آن*ها معمولاً تعداد زيادى جلسه برگزار مي*کنند، بحث مي*کنند، بحث مي*کنند، بحث مي*کنند و خيلى به آرامى کارى را پيش مي*برند. ولى در انتها، اين شيوه هميشه به نتايج بهترى مي*انجامد. به عبارت ديگر:
سوئد در حدود 450000 کيلومتر مربع وسعت دارد .
سوئد حدود 9 ميليون جمعيت دارد
استكهلم، پايتخت سوئد كه به پايتخت اسكانديناوي نيز مشهور است حدود 78000 نفر جمعيت دارد
ولوو، اسکانيا، ساب، الکترولوکس و اريکسون برخى از شرکت*هاى توليدى سوئد هستند.
اولين روزهايي كه در سوئد بودم، يکى از همکارانم هر روز صبح با ماشينش مرا از هتل برمي*داشت و به محل کار مي*برد. ماه سپتامبر بود و هوا کمى سرد و برفى. ما صبح*ها زود به کارخانه مي*رسيديم و همکارم ماشينش را در نقطه دورى نسبت به ورودى ساختمان پارک مي*کرد. در آن زمان، ٢٠٠٠ کارمند ولوو با ماشين شخصى به سر کار مي*آمدند.
روز اول، من چيزى نگفتم، همين طور روز دوم و سوم. روز چهارم به همکارم گفتم: آيا جاى پارک ثابتى داري؟ چرا ماشينت را اين قدر دور از در ورودى پارک مي*کنى در حالى که جلوتر هم جاى پارک هست؟
او در جواب گفت: براى اين که ما زود مي*رسيم و وقت براى پياده*رفتن داريم. اين جاها را بايد براى کسانى بگذاريم که ديرتر مي*رسند و احتياج به جاى پارکى نزديک*تر به در ورودى دارند تا به موقع به سرکارشان برسند. تو اين طور فکر نمي*کني؟
ميزان شرمندگى مرا خودتان حدس بزنيد.
اين روزها، جنبشى در اروپا راه افتاده به نام غذاى آهسته ( Slow Food ). اين جنبش مي*گويد که مردم بايد به آهستگى بخورند و بياشامند، وقت کافى براى چشيدن غذايشان داشته باشند، و بدون هرگونه عجله و شتابى با افراد خانواده و دوستانشان وقت بگذرانند. غذاى آهسته در نقطه مقابل غذاى سريع ( Fast Food ) و الزاماتى که در سبک زندگى به همراه دارد قرار مي*گيرد. غذاى آهسته پايه جنبش بزرگترى است که توسط مجله بيزنس طرح شده و يک "اروپاى آهسته" ناميده شده است. اين جنبش اساساً حس شتاب و ديوانگي به وجود آمده بر اثر نهضت جهانى شدن را زير سوال مي*برد. نهضتى که کميّت را جايگزين کيفيت در همه شئون زندگى ما کرده است.
مردم فرانسه با وجودى که ٣٥ ساعت در هفته کار مي*کنند امّا از آمريکائي*ها و انگليسي*ها مولّدترند. آلماني*ها ساعت کار هفتگى را به 28/8 ساعت تقليل داده*اند و مشاهده کرده*اند که بهره*ورى و قدرت توليدشان ٢٠ درصد افزايش يافته است. اين گرايش به آهستگى و کندکردن جريان شتاب آلود زندگى، حتى نظر آمريکائي*ها را هم جلب کرده است.
البته اين گرايش به عدم شتاب، به معنى کمتر کار کردن يا بهره*ورى کمتر نيست. بلکه به معنى انجام کارها با کيفيت، بهره*ورى و کمال بيشتر، با توجه بيشتر به جزئيات و با استرس کمتر است. به معنى برقرارى مجدّد ارزش*هاى خانوادگى و به دست آوردن زمان آزاد و فراغت بيشتر است.
به معنى چسبيدن به حال در مقابل آينده نامعلوم و تعريف نشده است. به معنى بها دادن به يکى از اساسي*ترين ارزش*هاى انسانى يعنى ساده زندگى کردن است. هدف جنبش آهستگى، محيط*هاى کارى کم تنش*تر، شادتر و مولّدترى است که در آن*، انسان*ها از انجام دادن کارى که چگونگى انجام دادنش را به خوبى بلدند، لذت مي*برند. اکنون زمان آن فرا رسيده است که توقف کنيم و درباره اين که چگونه شرکت*ها به توليد محصولاتى با کيفيت بهتر، در يک محيط آرامتر و بي*شتاب و با بهره*ورى بيشتر نياز دارند، فکر کنيم.
بسيارى از ما زندگى خود را به دويدن در پشت سر زمان مي*گذرانيم امّا تنها هنگامى به آن مي*رسيم که بر اثر سکته قلبى يا در يک تصادف رانندگى به خاطر عجله براى سر وقت رسيدن به سر قرارى، بميريم.
بسيارى از ما آنقدر نگران و مضطرب زندگى خود در آينده هستيم که زندگى خود در حال حاضر، يعنى تنها زمانى که واقعاً وجود دارد را فراموش مي*کنيم.
همه ما در سراسر جهان، زمان برابرى در اختيار داريم. هيچکس بيشتر يا کمتر ندارد. تفاوت در اين است که هر يک از ما با زمانى که در اختيار داريم چکار مي*کنيم. ما نياز داريم که هر لحظه را زندگى کنيم. به گفته جان *لنون، خواننده معروف: زندگى آن چيزى است که براى تو اتفاق مي*افتد، در حالى که تو سرگرم برنامه*ريزي*هاى ديگرى هستى.
به شما به خاطر اين که تا پايان اين مطلب را خوانديد تبريک مي*گوئيم. بسيارى هستند که براى هدر ندادن زمان، از وسط مطلب آن را رها مي*کنند تا از قافله جهانى شدن عقب نمانند!
     
  
زن

 
در يكي از شهرهاي دور دست، پادشاهي قدرتمند و دانا فرمانروايي مي کرد. مردم شهر نه تنها از او مي ترسيدند بلكه وي را نيز دوست مي داشتند. در وسط شهر چاهي با آب گوارايي وجود داشت و همۀ مردم و حتي پادشاه و يارانش نيز از آن مي نوشيدند، زيرا چاه ديگري در شهر نبود. در يكي از شبها که همۀ مردم در خواب بودند، ساحره اي وارد شهر شد و هفت قطره از مايعي عجيب در چاه ريخت و گفت: از اين به بعد هر کسي از آب اين چاه بنوشد ديوانه مي شود!
صبح روز بعد همۀ مردم شهر به جز پادشاه و وزير از آب چاه نوشيدند و به گفتۀ ساحره دچار شدند و ديوانه گشتند. مردم گروه گروه از محله اي به محله ديگر و از کوچه اي به کوچۀ ديگر مي دويدند و مي گفتند: شاه و وزير ديوانه شده اند و آنان نمي توانند بر ما حكومت کنند! بيائيم تا ايشان را از تخت سلطنت پائين آوريم!
ماجرا به گوش شاه رسيد لذا دستور داد جام زريني که از اجدادش به ارث برده بود را از آب چاه پر کنند. آن را پر کردند و براي شاه آوردند. شاه از آن آب نوشيد و چون سيراب شد، به وزيرش داد تا او نيز چنين کند. مردم شهر از اين ماجرا مطلع شدند و شادماني کردند، زيرا دريافتند که پادشاه و وزير شهر، عقل خود را از دست نداده اند!

----------------------

در گذشته اي بسيار دور، مردي بود که دره اي پر از سوزن داشت. روزي مادر يك نصراني نزد او رفت و گفت: اي مرد بزرگ، جامۀ فرزندم پاره است و من مي خواهم آن را پيش از آنكه به معبد برود بدوزم. آيا به من سوزني قرض مي دهي؟
مرد به او سوزن نداد اما پندي به وي گفت تا آن را نزد فرزندش ببرد پيش از آنكه به معبد برود. پند چنين بود : «بخواهيد تا بيابيد!»
     
  
زن

 
در يكي از شبها، جشني در کاخ سلطنتي برپا شد. ناگهان مردي ناخوانده به همراه دعوت شدگان وارد قصر شد و دربرابر شاهزاده اداي احترام نمود. همگي با تعجب به او نگريستند زيرا يكي از چشمانش بيرون آمده بود و خون از آن جاري مي شد! شاهزاده از او پرسيد: چه اتفاقي براي تو افتاده است؟ مرد گفت: اي شاهزاده! من دزد نيستم و تاريكي چنين شبي را غنيمت شمردم و وارد يكي از مغازه هاي صرافي شدم. از ديوار بالا رفتم اما اشتباها از پنجرۀ ديگري وارد مغازۀ بافندگي شدم لذا با سرعت تصميم گرفتم تا بگريزم اما به سبب تاريكي بسيار، سوزن دستگاه بافندگي به يكي از چشمهايم اصابت کرد و آن را از حدقه بيرون آورد. اکنون نزد شما آمدم تا عدالت را اجرا کنيد و حق مرا از مرد بافنده بستانيد!
شاهزاده دستور داد تا مرد بافنده را احضار کنند و في الفور او را آوردند. لذا فرمان داد تا چشمان وي را از حدقه بيرون آورند! مرد بافند گفت: شاهزاده! به راستي که حكم عادلانه اي را صادر فرموديد اما من براي بافندگي به دو چشم نياز دارم تا بتوانم هر دو طرف لباس را ببينم. همسايه اي دارم که پينه دوزي مي کند و او مانند من دو چشم دارد اما براي پينه دوزي تنها به يك چشم نياز دارد. پس اگر مي خواهيد قانون را زير پا نگذاريد مي توانيد او را احضار کنيد تا يكي از چشمهايش را بيرون آوريد! آنگاه شاهزاده دستور داد تا مرد پينه دوز را احضار کنند و چون آمد، يكي از چشمهايش را در آوردند و اينگونه عدالت اجرا شد!
     
  
زن

 
داستان زیبای ابوراجح حلى و امام زمان (عج )

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم

ابوراحج از شيعيان مخلص شهر حله ، سرپرست يكى از حمام هاى عمومى آن شهر بود، بدين جهت ، بسيارى از مردم او را مى شناختند.
در آن زمان ، فرماندار حله شخصى ناصبى به نام مرجان صغير بود. به او گزارش دادند كه ابوراجح حلى از بعضى اصحاب منافق رسول خدا (ص ) بدگويى مى كند. فرماندار دستور داد او را آوردند.
آن قدر زدند كه تمام بدنش مجروح گشت و دندان هاى پيشين ريخت ! همچنين زبانش را بيرون آوردند و با جوالدوز سوراخ كردند و بينى اش را نيز بريدند و او را با وضع بسيار دلخراشى به عده اى از اوباش سپردند. آنها ريسمان بر گردن او كرده و در كوچه و خيابان هاى شهر حله مى گرداندند! و مردم هم از هر طرف هجوم آورده او را مى زدند. به طورى كه تمام بدنش مجروح شد، و به قدرى از بدنش خون رفت و كه ديگر نمى توانست حركت كند و روى زمين افتاد، نزديك بود جان تسليم كند.
جريان را به فرماندار اطلاع دادند. وى تصميم گرفت او را بكشد، ولى جمعى از حاضران گفتند:

- او پيرمرد فرتوتى است و به اندازه كافى مجازات شده و خواه ناخواه به زودى مى ميرد، شما از كشتن او صرف نظر كنيد و خون او را به گردن نگيريد!
به خاطر اصرار زياد مردم - در حالى كه صورت و زبان ابوراجح به سختى ورم كرده بود - فرماندار او را آزار كرد. خويشان او آمدند و نيمه جان وى را به خانه بردند و كسى شك نداشت كه او خواهد مرد.
اما فرداى همان روز، مردم با كمال تعجب ديدند كه او ايستاده نماز مى خواند و از هر لحاظ سالم است و دندان هايش در جاى خود قرار گرفته ، و زخم هاى بدنش خوب شده و هيچ گونه اثرى از آن همه زخم نيست ! و با تعجب از او پرسيدند:

- چطور شد كه اين گونه نجات يافتى و گويى اصلا تو را كتك نزدند؟!
ابوراجح گفت :

- من وقتى كه در بستر مرگ افتادم ، حتى با زبان نتوانستم دعا و تقاضاى كمك از مولايم حضرت ولى عصر(عج ) نمايم ؛ لذا تنها در قلبم متوسل به آن حضرت شدم و از آن حضرت درخواست عنايت كردم .
وقتى كه شب كاملا تاريك شد، ناگاه ! خانه ام نورانى گشت ! در همان لحظه ، چشمم به جمال مولايم امام زمان (عج ) افتاد، او جلو آمد و دست شريفش را بر صورتم كشيد و فرمود:

- برخيز و براى تاءمين معاش خانواده ات بيرون برو و كار كن ! خداوند تو را شفا داد!
اكنون مى بينيد كه سلامتى كامل خود را باز يافته ام .
خبر سلامتى و دگرگونى شگفت انگيز حال او - از پيرمردى ضعيف و لاغر به فردى سالم و قوى - همه جا پيچيد و همگان فهميدند.
فرماندار حله به ماءمورينش دستور داد ابوراجح را نزد وى حاضر كنند. ناگاه ! فرماندار مشاهده نمود، قيافه ابوراجح عوض شده و كوچكترين اثرى از آنهمه زخم ها در صورت و بدنش ديده نمى شود! ابوراجح ديروز با ابوراجح امروز قابل مقايسه نيست !
رعب و وحشتى تكان دهنده بر قلب فرماندار افتاد، او آن چنان تحت تاءثير قرار گرفت كه از آن پس ، رفتارش با مردم حله (كه اكثرا شيعه بودند) عوض شد. او قبل از اين جريان ، وقتى كه در حله به جايگاه معروف به ((مقام امام (عج ))) مى آمد، به طور مسخره آميزى پشت به قبله مى نشست تا به آن مكان شريف توهين كرده باش ؛ ولى بعد از اين جريان ، به آن مكان مقدس مى آمد و با دو زانوى ادب ، در آنجا رو به قبله مى نشست و به مردم حله احترام مى گذاشت . لغزش هاى ايشان را ناديده مى گرفت و به نيكوكاران نيكى مى كرد. ولى اين كارها سودى به حال او نبخشيد، پس از مدت كوتاهى درگذشت .
     
  
زن

 
آن روز یکی از گرم ترین روزهای فصل خشکسالی بود و تقریباً یک ماه بود که رنگ باران را ندیده بودیم، پرندگان یکی یکی از پا درمی آمدند و محصولات کشاورزی همه از بین رفته بودند، گاوها دیگر شیر نمی دادند، نهرها و جویبارها همه خشک شده بودند و همین خشکسالی باعث ورشکستگی بسیاری از کشاورزان شده بود. هر روز شوهرم به همراه برادرانش به طرز طاقت فرسایی آب را به مزارع می رساندند، خوب البتّه این اواخر تانکر آبی خریداری کرده بودیم و هر روز در محل توزیع آب، آن را از جیره مان پر می کردیم. اگر به زودی باران نمی بارید، ممکن بود همه چیزمان را از دست بدهیم و در همان روز بود که درس بزرگی از همیاری گرفتم و با چشمان خود شاهد معجزه ای بودم.
وقتی در آشپزخانه مشغول تهیّه ی ناهار برای شوهر و برادر شوهرهایم بودم"بیلی" پسر 6 ساله ام را در حالی که به سمت جنگل می رفت دیدم. او به آسوده خیالی یک کودک خردسال نبود. طوری قدم برمی داشت مثل این که هدف مهمی دارد. من فقط پشت او را می دیدم امّا کاملاً مشخص بود که با دقّت بسیار راه می رود و سعی می کند تا جای ممکن تکان نخورد. هنوز چند دقیقه ای از ناپدید شدنش در جنگل نگذشته بود که با سرعت به سمت خانه برگشت. من هم با این فکر که هر کاری که انجام می داده دیگر تمام شده به درون خانه برگشتم تا ساندویچ ها را درست کنم. لحظه ای بعد او دوباره با قدم هایی آهسته و هدفمند به سمت جنگل رفت و این کار یک ساعت طول کشید. با احتیاط به سمت جنگل قدم برمی داشت و بعد با عجله به سمت خانه می دوید. بالاخره کاسه ی صبرم لبریز شد، دزدکی از خانه بیرون رفتم و او را تعقیب کردم. خیلی مراقب بودم که مرا نبیند. چون کاملاً مشخّص بود کار مهمی انجام می دهد و نمی خواستم فکر کند او را کنترل می کنم. دست هایش را دیدم که فنجانی کرده و در مقابل خود نگه داشته بود، خیلی مراقب بود تا آبی که در دستانش قرار داشت نریزد. آبی که شاید بیشتر از 2 یا 3 قاشق نبود.
هنگامی که دوباره به جنگل رفت، دزدکی به او نزدیک شدم، تیغ ها و شاخه های درختان با صورت او برخورد می کردند، اما هدف او خیلی خیلی مهم تر از این بود که بخواهد منصرف شود. هنگامی که خم شدم تا ببینم او چه کار می کند، با شگفت انگیزترین صحنه در عمرم مواجه شدم؛ چند آهوی بزرگ در مقابل او ظاهر شدند، سپس بیلی به سمت آن ها رفت. دلم می خواست فریاد بکشم و او را از آن جا فراری دهم اما از ترس نفسم بند آمده بود. بعد قوچی بزرگ را با شاخ هایی که نشان از مهارت خالق مطلق داشت، دیدم که به طرز خطرناکی به بیلی نزدیک شده بود، امّا به او صدمه ای نزد. حتّی هنگامی که بیلی دو زانو روی زمین نشست. تکان هم نخورد. روی زمین بچه آهویی افتاده بود و معلوم بود که از گرما و کم شدن آب بدن رنج می برد. بچه آهو سر خود را با زحمت بسیار بالا آورد تا آبی را که در دستان پسرم بود لیس بزند. وقتی آب تمام شد و بیلی بلند شد تا با عجله به سمت خانه برگردد، خودم را پشت یک درخت پنهان کردم تا مرا نبیند. هنگامی که به سوی خانه و به سمت شیر آبی که آن را مسدود کرده بودم می رفت، او را دنبال کردم. بیلی شیر آب را تا آخر باز کرد و قطره ها آرام آرام شروع به چکیدن کردند و او همان جا، در حالی که آفتاب به پشت او شلاق می زد، دو زانو نشست و منتظر ماند تا قطره های آبی که به آهستگی می چکیدند، دست های او را پر کند.
حالا موضوع برایم روشن شده بود. به خاطر آب بازی با شلنگ آب در هفته ی گذشته و سخنرانی مفصّلی که درباره اهمیّت صرفه جویی در مصرف آب از من شنیده، کمک نخواسته بود. تقریباً بیست دقیقه طول کشید تا دستان او پر از آب شد، وقتی که بلند شد و می خواست به جنگل برگردد، من درست در مقابل او بودم در حالی که چشمان کوچکش پر از اشک شده بود فقط گفت: من آب را هدر ندادم و به مسیر خود ادامه داد. من هم با یک دیگ کوچک آب که از آشپزخانه برداشته بودم به او پیوستم. هنگامی که رسیدیم، عقب ایستادم و به او اجازه دادم بچه آهو را به تنهایی سيراب کند، زیرا این کار او بود و خودش باید تمامش می کرد. من ایستادم و مشغول تماشای زیباترین صحنه زندگی ام یعنی سعی و تلاش برای نجات جان دیگری شدم. وقتی قطره های اشک از صورتم به زمین می افتادند، ناگهان قطره ها، بیشتر و بیشتر شدند. به آسمان نگاه کردم، گویی خود خداوند بود که با غرور و افتخار می گریست.
بعضی ها شاید بگویند که این فقط یک اتفاق بوده و این گونه معجزات اصلاً وجود ندارند و یا شاید بگویند گاهی اوقات باید باران ببارد. من نمی توانم با آن ها بحث کنم، حتّی سعی هم نمی کنم. تنها چیزی که می توانم بگویم این است که باران، مزرعه ما را نجات داد. درست مثل عمل پسر بچه ای کوچک که باعث نجات جان یک آهو شد !

این شيوه ي خداوند است! آیا تا به حال شده جایی نشسته باشید و یک دفعه دلتان بخواهد برای کسی که دوستش دارید، کاری نیک انجام دهید؟
این شيوه ي خداوند است! او با شما صحبت می کند و می خواهد شما با او حرف بزنید. آیا تا به حال مستاصل و تنها شده اید، طوری که هیچ کس نباشد تا با او حرف بزنید؟
این شيوه ي خداوند است! آیا تا به حال اتفاق افتاده كه به کسی فکر کنید که مدّت هاست از او خبری ندارید سپس، بعد از مدّتی کوتاه او را ببینید یا تماس تلفنی از جانب او داشته باشید؟
این شيوه ي خداوند است! آیا تا به حال چیز خارق العاده ای را بدون این که آن را درخواست کرده باشید دریافت کرده اید در حالی که توانایی پرداخت هزینه آن را نداشته اید؟
این شيوه ي خداوند است! او از خواسته قلبی ما خبر دارد. آیا فکر می کنید این متن را تصادفی خوانده اید؟ نه این طور نیست. و اکنون این خداوند است كه در قلبتان حضور دارد!
به خداوند نگویید که چقدر توفان مشكلات شما بزرگ و سهمگین است... به توفان بگویید که خداي شما چقدر بزرگ و توانا است
     
  
زن

 
امین باشید


در یک دهکده*ای دور افتاده دو تا دوست زندگی می*کردند. یکی از اونها سیلاس و دیگری آلپای بود. این دو تا از کودکی با هم بزرگ شده بودن. انقدر این دو رابطه خوبی با هم داشتن که نصف اهالی دهکده فکر می*کردن که این دو نفر با هم برادرن. با این حال که هیچ شباهتی به هم نداشتن. اما این حرف اهالی نشون از اوج محبتی بود که بین این دو نفر بود. همیشه آلپای و سیلاس راز دلشون رو به همدیگه می*گفتن و برای مشکلاتشون با هم فکر میکردن و یه راه چاره پیدا می*کردن. اما اکثر اوقات سیلاس این مسائل رو بدون اینکه آلپای بدونه با دوستای دیگش در میون می*ذاشت. وقتی آلپای متوجه این کار سیلاس می*شد ناراحت می*شد اما به روش هم نمی*آورد. چون انقدر سیلاس رو دوست داشت که حاضر نبود حتی برای یک دقیقه تلخی این رابطه رو شاهد باشه. به خاطر همین احترام سیلاس رو نگه می*داشت و باز هم مثل همیشه با اون درد دل می*کرد. سالها گذشت و آلپای ازدواج کرد و رفت سر خونه زندگیش، اما این رابطه همچنان ادامه داشت و روز به روز عمیق*تر می*شد. یه روز آلپای می*خواست برای یه کار خیلی مهم با خانوادش بره به شهر. به خاطر همین اومد و به سیلاس گفت من دارم می*رم شهر، اما اگه امکان داره این کیسه پول رو توی خونت نگهدار تا من از شهر برگردم. سیلاس هم پول رو گرفت و رفیقش رو تا دروازه خروجی بدرقه کرد. وقتی داشت به خونه برمی*گشت، سر راه رفت پاتوق خودش و شروع کرد با دوستاش تفریح کردن. هوا دیگه داشت کم*کم تاریک می*شد و سیلاس با دوستاش می*خواست خداحافظی کنه. اما دوستاش گفتن هنوز که زوده چرا مثل هر شب نمی*ری؟ اونم گفت که پولهای آلپای توی خونست و باید زودتر بره خونه و از پولها مراقبت کنه. خلاصه خداحافظی کرد و رفت. وقتی رسید خونه سریع غذاشو خورد و رفت توی اتاقش. پولها رو هم گذاشت توی صندوقش و گرفت تخت تخت خوابید.. بی*خبر از اتفاقی که در انتظارش بود.
بله درست حدس زدید. چند نفر شبونه ریختن توی خونه و پولها رو با خودشون بردن. سیلاس صبح که از خواب بیدار شد متوجه این موضوع شد و از ناراحتی داشت به قول خودمون آنفاکتوس می*زد.


تمام زندگیش رو هم اگه می*فروخت نمی*تونست اون پول رو آماده کنه. از ناراحتی لب به غذا هم نزد. دم دمای غروب بود که دید صدای در می*آد. در رو که باز کرد دید آلپای اومده تا پولها رو با خودش ببره. وقتی سیلاس ماجرا رو براش تعریف کرد، آلپای به جای اینکه ناراحت بشه و از دست سیلاس عصبانی باشه، شروع کرد به خندیدن و گفت می*دونستم، می*دونستم که بازم مثل همیشه نمی*تونی جلوی زبونت رو بگیری. اما اصلاً نترس. چون من فکرشو می*کردم که این اتفاق بیافته. به خاطر همین چند تا سکه از آهن درست کردم و توی اون کیسه ریختم و اصل سکه*ها رو توی خونه خودم نگه داشتم و چون می*دونستم که کسی از این موضوع با خبر می*شه و تو به همه می*گی که سکه*ها پیش تو بوده، خونه من امن تر از تو بود. الآن هم اصلاً نگران و ناراحت نباش شاید از دست من و این رفتارم ناراحت بشی، اما این درسی برات می*شه که همیشه مسائلی رو که دیگران با تو در میون می*ذاره توی قلبت محفوظ نگه داری.
سالها گذشت و سیلاس از اون اتفاق یه درس بزرگ گرفت. اینکه راز دیگران مثل راز دل خودش می*مونه و باید برای حفظ اون راز تلاش کنه. همونطور که خودش از فاش شدن راز دلش ناراحت می*شه دیگران هم از این موضوع ناراحت می*شن.
حضرت سلیمان در کتاب امثال این چنین می گه:
خبرچین هر جا می*رود اسرار دیگران را فاش می*کند. ولی شخص امین اسرار را در دل خود مخفی نگاه می*دارد.
بسا کسانند که هر یک احسان خویش را اعلام می*کنند، اما مرد امین را کیست که پیدا کند. فرزند شخص امین و درستکار در زندگی سعادتمند خواهد شد.
وقتی با همسایه*ات دعوا می*کنی رازی را که از دیگری شندید فاش مکن. زیرا دیگری به تو اطمینان نخواهد کرد و تو بدنام خواهی شد.پس دوستان خوبم. سعی کنید راز دیگران رو همیشه در دل خودتون مخفی کنید. شاید یه روزی شما به اسم امین شهر یا محله معروف بشید.
     
  
زن

 
روزی از روزهای خدا جوانی عاشق دختر پادشاه شد. دختر پادشاه خیلی زیرک بود و راه های سختی را برای قبول این ازدواج پیش پای جوان قرار میداد اما جوان همه را با موفقیت سپری میکرد. تا اینکه موقع امتحان آخر شد. دختر پادشاه گفت: برای اینکه ازدواج با تو را قبول کنم آخرین امتحان این است که یک کاسه پر از آب روی سرت بگیری و از این نردبان بلند بالا بروی. اگر حتی قطره ای آب بیرون بریزد تو در عشقت صادق نیستی و این ازدواج سر نمیگیرد. جوان بی چون و چرا کاسه بزرگ آبی بر سر گرفت و از پله های نردبان آرام آرام بالا رفت.
لحظه ای نگذشته بود که همه شاهد این بودند که قطرات آب از بالای نردبان به پایین میچکد.دختر پادشاه گفت تو شرط را باختی ولی با تعجب دید این قطرات اشک جوان است که به پایین میچکد


----------------------

سه مورچه روي بيني مردي که زير آفتاب خوابيده بود، گرد هم آمدند و هر يك از آنها به رسم قبيلۀ خود اداي احترام کرد و سپس در همانجا ايستادند و سرگرم گفتگو شدند. نخستين مورچه گفت: زمين ناهمواري که اکنون روي آن ايستاده ايم لم يزرعترين زميني است که تا به حال از آن گذشته ام. در طول روز به دنبال يافتن دانه اي از هر نوعي که باشد سپري کردم اما موفق نشدم.
دومين مورچه گفت: بارها مردم قبيلۀ من دربارۀ سرزميني نرم و لم يزرع سخن گفتند و مي پندارم که ما اکنون در همان سرزمين هستيم. سومين مورچه سر خود را بلند کرد و گفت: دوستان! ما اکنون روي بيني مورچۀ بزرگ ايستاده ايم. اين همان مورچۀ بسيار توانا و قدرتمنداست. بدنش آنقدر بزرگ است که نمي توانيم آن را ببينيم و سايه اش آنقدر گسترده است که قادر نيستيم اندازه اش را بگيريم و صدايش آنقدر بلند است که از شنيدن آن عاجزيم. اين همان مورچه اي است که حضور لايتناهي اش در همه جا هست!
دو مورچۀ ديگر به خاطر اين سخن خنديدند اما در همان لحظه، مرد دستش را بلند کرد و بيني خود را خاراند. سه مورچه زير انگشتان او له شدند!
     
  
زن

 
درختي كه سكه طلا مي داد


يكي بود ، يكي نبود . خدا بود و كسي نبود . توي اين شهر بزرگ ، خانه ي كوچك و قشنگي در گوشه ي شهر وجود داشت . در اين خانه روشنك و پدر و مادرش در كمال صلح و صفا زندگي مي كردند . آن ها خانواده اي فقير بودند و همه مردم آن ها را به خاطر فقيريشان مسخره مي كردند . در خانه ي آنها درخت گردوئي وجود داشت با آن كه پدر ش زحمت فراواني براي آن كشيده بود ولي محصول خوبي به بار نمي آورد اما روشنك آن درخت را خيلي خيلي دوست داشت . او هر روز با درخت حرف مي زد و برايش داستان هاي زيبائي را كه از مادرش شنيده بود تعريف مي كرد . تا اين كه يك روز روشنك كوچولو متوجه شد كه درخت گردوي بي خاصيت يك درخت جادوئي است و مي تواند با او حرف بزند . اولش روشنك باور نمي كرد ولي وقتي كه درخت او را صدا كرد و راز خودش را به او گفت ديگر جائي براي شك كردن وجود نداشت . البته باورش خيلي سخت بود . درخت به روشنك گفت كه مي تواند به جاي ميوه گردو سكه ي طلا بدهد . روشنك با شادي به درخت گفت : « آيا واقعاً تو يك درخت جادوئي هستي و سكه ي طلا مي دهي ؟ » درخت كه ديده بود روشنك از تعجب دارد شاخ در مي آورد به او گفت : « آرام تر، نبايد اين راز را به غير از پدر و مادرت به كسي بگوئي چون فقط شما سه نفر با هم مي توانيد سكه ها را بچينيد . متوجه شدي ؟ » قبل از اينكه صحبتهاي درخت تمام شود روشنك راه افتاد و پيش پدر و مادرش رفت تا اين خبر خوش را به آن ها بدهد .

پدر و مادر روشنك حرفهاي او را باور نكردند و گفتند : « بچه خيالباف ، مگر چنين چيزي ممكن است !؟ » آنها حرف او را باور نكردند و حتي حاضر نشدند تا پيش درخت بروند و خودشان ببينند . روشنك كه از اين بابت خيلي ناراخت شده بود ، نزد درخت رفت و با گريه گفت : « پدر و مادرم حرف هاي مرا قبول نمي كنند و فكر مي كنند كه من خيالاتي شده ام . حالا به نظر تو من بايد چه كار كنم ؟ » درخت پير به فكر فرو رفت تا چاره اي پيدا كند .

حالا كه درخت در حال فكر كردن بود، روشنك كمي آرام تر شده بود و در روياهايش به روزي فكر مي كرد كه ثروتمندترين دختر دنيا شده و هر اسباب بازي كه دلش مي خواهد مي توانست داشته باشد . در همين موقع درخت به صدا در آمد و گفت : « بهتر است فرشته ي مهربان را صدا كنيم همان فرشته اي كه راستگوئي بچه ها را براي پدر و مادرها ثابت مي كند . تنها اوست كه مي تواند به ما كمك كند . » اين شد كه هر دوي آن ها فرشته ي مهربان را صدا كردند . هنوز چند باري بيشتر صدا نزده بودند كه فرشته مهربان ظاهر شد و پرسيد : « چه شده دوستان خوبم ؟ موضوع از چه قرار است ؟ اتفاقي افتاده كه مرا صدا كرديد ؟ » روشنك ماجرا را براي فرشته توضيح داد و فرشته هم قبول كرد كه پيش پدر و مادر او برود و با آن ها صحبت كند .

فرشته مدتي بود كه رفته بود با آن ها صحبت كند و روشنك و درخت بي صبرانه منتظر نتيجه كار فرشته بودند . مدتي ديگر هم گذشت تا سرانجام فرشته با پدر و مادر روشنك از خانه بيرون آمدند . پدر روشنك گفت : « روشنك جان من و مادرت از تو معذرت مي خواهيم كه حرف هاي تو را باور نكرديم . » مادر گفت : « آخر عزيزم به نظر ما چيز خيلي عجيب و غير ممكني بود . »

حالا وقت آن بود تا همه با هم سكه هاي طلا را از درخت بچينند . چه قدر هيجان انگيز ! روشنك به درخت چشمك زد و كيسه اي برداشت . ناگهان در جلوي چشمان همه سكه هاي طلا از شاخه هاي درخت فرو ريخت و روشنك كوچولو تند و تند آنها را جمع كرد و درون كيسه ريخت . فرشته مهربان كه ديد آن ها بسيار خوشحال هستند و مشكلشان حل شده ، با خيالي راحت از آن ها خداحافظي كرد و به آسمان ها رفت و روشنك ماند و پدر و مادرش و درخت جادوئي. آن ها تا آخر عمرشان با وجود درخت مهرباني كه در حياط خانه شان بود با خوبي و خوشي زندگي كردند و به همه ي آرزوهاي كوچك و بزرگشان رسيدند . پدر و مادر روشنك هم از همان موقع تصميم گرفتند كه به حرف هاي دخترشان بيشتر توجه كنند و او را جدي بگيرند چون گاهي اوقات بچه ها هم مي توانند با حرفهايشان راهنماي پدر و مادرشان باشند .

به امير روزي كه همه ي خانواده ها در همه جاي دنيا با خوشي وسلامت زندگي كنند .
     
  
زن

 
یکی بود یکی نبود


یکی بود یکی نبود ، غیر از خدا هیچ کس نبود ، زیر گنبد کبود پیرزنی نشسته
بود ، خره خراطی می کرد ، شتره نمد مالی می کرد ، موشه بزازی می کرد ،
فیله آمد آب بخوره افتاد دندونش شکست .



حتما وقتی بچه بودید بارها این قصه رو شنیدید ، البته این قصه نیست و پیش
گفتار قصه های کودکانه ما بود اما امروز من می خوام این پیش گفتار عوض کنم
، می خوام این پیش قصه دوران کودکی رو امروزی بگم .



یکی بود یکی نبود ، غیر از خدای بزرگ هیچ کس به فکر مردم بدبخت نبود ، زیر
گنبد پر از دود شهر بی در پیکر ما پیر زنی تنها چشم به در تو خانه
سالمندها نشسته بود ، خره بیکار شده بود ، شتره درمانده و شرمنده خانواده
شده بود ، موشه ورشکسته گوشه زندان نشسته بود ، فیله اومد حرف بزنه ، او
رو زدند هم دندون هم سر و از همه مهمتر قلبش شکست .



رفتیم بالا ماست بود اومدیم پایین دوغ بود طفل چشم به در بخواب که قصه مامان پر از آه ، غصه و غم بو
د .
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
صفحه  صفحه 26 از 67:  « پیشین  1  ...  25  26  27  ...  66  67  پسین » 
خاطرات و داستان های ادبی

داستانهای کوتاه


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA