ارسالها: 6216
#261
Posted: 2 Mar 2012 09:27
( Love ) عاشقتم
مرد- نمیفهمم چرا مسئله رو اینقد بیخودی مشکل میکنی. من که گفتم چریان چی بوده عزیزم، تازه مگه باهم قرارنذاشته بودیم...
زن- نه، نه، نه منظورم اینا نیس...!
مرد- پس چی یه؟
زن- می دونی... می دونی چی یه!... شاید تو عاشق من نیستی!؟
مرد- من؟... من؟... من عاشقِت نیستم؟ من عزیزم؟ چرا این حرفو می زنی؟
عاشقتر از من دیگه کی یه، هان؟ من عاشقتم جانم، عزیزم. من همیشه عاشقت
بودم...
زن- از کجا می دونی... هان؟
مرد- نمی دونم...! حِسش میکنم. با تموم وجودم حسش میکنم.
زن- از کجا اینقد مطمئنی اون چیزی که حس میکنی عشق، وَ نه چیز دیگه؟
مرد- می دونم دیگه. یه حِسه. یه حس عجیب... تا حالا اینقد عاشق کسی نبودم.
فکرم نمیکردم دیگه ام بتونم اینجوری عاشق بشم. می فهمی؟ تو با همه زنای
دیگه ئی که تا بحال می شناختم فرق داری. تو یه چیز دیگه هسی. توعشقِ منی،
جونَمی. همه کسامی. بذار یه چیزی واست بگم. اینو از ته قلبم میگم. من
جونمو حاضرم برات بدم.بخاطر تو حاضرم دست به هرکاری بزنم. می فهمی؟ حاضرم
چشمامو درآرن. من عاشقِ هر ذره ی تـَنِتم. عاشقِِ عاشق ِ خود خودتم. عاشق
نگاتم... باور کن! تو چشات که نگا میکنم، خوشبتخترین آدم روی زمینم.
کی دیگه عاشقتر از منه، هان؟
زن- جدی می گم، از کجا می دونی، نه واقعا؟ اگه می دونستم که تو واقعا
عاشقمی، اگه می تونستم حرفات باور کنم، اگه می دونستم تو به من دروغ نمی
گی، یعنی در واقع به خودت...! تو واقعا عاشق ِ منی؟
مرد- آره عزیزم، آره جانم، آره عشقِ من، آره، آره، آره، من عاشقتم. کی
دیگه عاشقتر از منه، هان؟ ببین... تو حتی اگه نخوان منو ببینی، یعنی اگه
منو از خودت برونی، برای دیدنت اگه شده هزار ساعت سر کوچه تون وامیسم
منتظرت تا بتونم واسه یه لحظه ام که شده صورتِ ماهِ تو ببینم. تا بتنونم
به اندازه ی یه چش به همزدن توچشای ِ نازت نگا کنم... چرا این سوآلا رو
میکنی؟ یعنی چطور میتونی به عشق ِ من شک کنی؟
زن- چرا شک نکنم...! آخه رو چه حسابی این حرفارو میزنی؟ رو چه اصلی؟ ینی
میخوام بگم چه مدارک واقعی برای اثبات عشقِت داری یا میتونی بیاری، هان؟
تو هی میگی؛ عشاقِتم، تو عشق ِ من، جونمی، همه کسامی! اما اینا فقط حرفه
عزیز دلم. حرفم که میدونی، ینی باد! ببین، من میدونم که عاشقِت هستم. خوبم
میدونم. ولی چه جوری مطمئن باشم که تو عاشق منی؟
مرد
- تو چشام نگا کن!... توچشام نگا کن! نمیتونی تو چشام بخونی که من واقعا
عاشقِتم؟ نگا کن تو چشام؟ چشادروغ نمیگن. نگا کن!... فکر میکنی من میتونم
تو رو فریب بدم؟ با این چشا؟ با این چشای عاشق...؟ نمیدونم چرا منو اینقد
عذاب میدی. چرا تو ذوقِ آدم میزنی؟
زن- من تو ذوقِت میزنم؟ من عذابت میدم؟ اینجوری عاشقی؟ یه همچین چیز
کوچیکی تو ذوقِت میزنه؟ عذابت میده؟اونوخ تازه ازم میپرسی، چطور میتونم به
عشقِت شک کنم؟
مرد- من عاشقتم عزیزم، گوش میدی! میفهمی چی میگم، عا - ش ِ - قـ ِ – تم.
زن- عاشقتم، عاشقتم، عاشقتم...! گفتن عاشقتم خیلی ساده س عزیز ِ من.
مرد- خب دیگه پس من چیکار کنم؟ باید حتما خودمو بکـُشـَم تا تو باورت بشه؟
زن- خواهش میکنم احساساتی نشو. اینقدم قضیه رو ملودراماتیکِش نکن که اصلا
خوشم نمی یاد. آدمم انقدربیحوصله! اگه تو واقعا عاشقم باشی انقدر زود از
کوره درنمیری!
مرد- من نه آدمه بیحوصله ئی هستم و نه از کوره دررفتم؛ ولی فقط میخوام یه سوآل ازت بکنم. چطور میتونم بِت ثابت کنم که عاشقتم؟
زن- من که نمیتونم بِت بگم که تو چطور باید عاشقم باشی. چطور عشتِ تو
ابراز کنی یا اونو نشون بدی. خودت باید بدونی چه جوری، چه فرمی، چه شکلی!
من چه میدونم. باید تو وجودِت باشه، باید از اونجا بزنه بیرون.به این
سادگی یا که نیس، چی فکر کردی...! ولی... ولی شایدم راس میگی؟
مرد- شاید...! شاید...! تازه میگی شاید! پس چی که راس میگم عزیزم. مسلمه این حسی که تو سینَمه، این عشقی
که...
عاشقتم ، عاشقتم ، عاشقتم...! گفتن عاشقتم خیلی ساده س عزیز ِ من.
زن- ولی چرا؟... هان، چرا؟ چرا میگی عاشقتم؟ با چه اطمینانی؟ ینی چه ضمانتی میتونی به من بدی؟... من میفهمَم
که تو... باورت شده عاشق ِ منی، ولی... ولی شاید ته قلبِت بدون اینکه خودت
بخوای... واقعا عاشق ِ من نیستی! خیلی امکان داره که داری اشتباه میکنی.
میفهمی میخوام چی بگم؟ من میدونم که تو آدم صادقی هستی.ولی شاید به این
خاطر به من مگی عاشقتم چون اینقد به خودت گفتی، که دیگه امر بـِهت مشتبه
شده عاشق ِاگه اشتباه کنی چی؟ اگه اون حسی که به من داری عشق نباشه چی؟
اگه یه چیزی باشه... شبیه محبت یا چه میدونم علاقه، انوخ چی؟ از کجا
میدونی که واقعا عشقه؟
مرد- وای دیگه چه جوریگم من. داری واقعا دیونم میکنی!
زن- دیونت میکنم! ازت میپرسم عاشقمی یانه، دیونت میکنم! اینجوری میخوای ثابت کنی که عاشقی، آره!
مرد- من... من... من نمیدونم... نمیدوم، نمیفهمم... من نمیفهمم... من دیگه... عزیز ِ من، جان ِ من، قربونت برم،
نازنین، دارم میگم عاشقتم... عاشقتم...! میدونی دارم چی میگم؟ میفهمی اصلا؟ دِ آخه دیگه چه جوری بگم.
چیکار کنم، عجب بدبختی یه ها...
زن- بدیختی یه!... بدبختی یه!... دیدی گفتم عاشقم نیستی، دیدی!... من میدونستم.
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
ارسالها: 6216
#262
Posted: 2 Mar 2012 09:30
مهر خدا
چوپانی هر روز گوسفندانش را به صحرا می برد
عادت داشت تا در یک مکان معین زیر یک درخت
بنشیند و گله را برای چرا در اطراف آنجا نگه دارد.
زیر درخت سه قطعه سنگ بود که چوپان همیشه
ازآنها برای آتش درست کردن استفاده می کرد و
برای خود چای آماده می کرد هر بار که او آتشی
میان سنگها می افروخت متوجه می شد که یکی
از سنگها مادامی که آتش روشن است سرد است
امادلیل آن را نمی دانست چند بار سعی کرد با
عوض کردن جای سنگها چیزی دست گیرش شود
اما همچنان در هر جایی که سنگ را قرار می داد
سرد بود . تا اینکه یک روز وسوسه شد تا از راز
این سنگ آگاه شود . تیشه ای با خود برد و سنگ
را به دو نیم کرد...
آه از نهادش بر آمد میان سنگ موجودی بسیار ریز
مانند کرم زندگی می کرد . رو به آسمان کرد و
خداوند را در حالی که اشک صورتش را پوشانده
بود شکر کرد و گفت: خدایا ای مهربان تو که برای
کرمی این چنین می اندیشی وبه فکر آرامش
او هستی پس ببین برای من چه کرده ای و من
هیچگاه سنگ وجودم را نشکستم تا مهر تو را
به خود ببینم .
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
ارسالها: 6216
#263
Posted: 2 Mar 2012 09:32
تنهایی
یه روز بهم گفت: می خوام باهات دوست بشم.اخه میدونی من اینجا خیلی تنهام....
بهش لبخند زدم و گفتم: اره میدونم. فکر خوبیه . منم خیلی تنهام....
یه روز دیگه بهم گفت: می خوام تا ابد باهات بمونم. اخه میدونی من اینجا خیلی تنهام....
بهش لبخند زدم و گفتم: اره میدونم. فکر خوبیه. منم خیلی تنهام....
یه روز دیگه بهم گفت: می خوام برم یه جای دور.جایی که هیچ مزاحمی نباشه.
وقتی همه چیز حل شد تو هم بیا اونجا. اخه میدونی من اینجا خیلی تنهام....
بهش لبخند زدم و گفتم: اره میدونم. فکر خوبیه. منم خیلی تنهام....
یه روز تو نامه برام نوشت: من اینجا یه دوست پیدا کردم. اخه میدونی من اینجا خیلی تنهام....
براش یه لبخند کشیدم و زیرش نوشتم: اره میدونم.فکر خوبیه. منم خیلی تنهام....
یه روز دیگه تو نامه برام نوشت: من قراره با این دوستم تا ابد زندگی کنم. اخه میدونی من اینجا خیلی تنهام....
براش یه لبخند کشیدم و زیرش نوشتم: اره میدونم .فکر خوبیه . منم خیلی تنهام....
حالا دیگه اون تنها نیست و از این بابت خوشحالم و چیزی که بیشتر از اون خوشحالم میکنه اینه که هنوز نمیدونه
که من خیلی خیلی تنهام....
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
ارسالها: 6216
#264
Posted: 2 Mar 2012 09:38
دلتنگی
از وقتی که مردم,دلتنگی هایم چندین برابر شده است.یادت هست؟حتی آن روزها
که تمام ثانیه هایش را با تو بودن خرج می کردم آرام و بی صدا می
گفتمت:دلتنگم.و این دلتنگی لعنتی هیچگاه رهایم نکرد,تا لحظه ی مرگ.
دوستت دارم شیرین ترین کلمه ای ست که در این مکان عجیب و غریب برایت می
نویسم.وقتی تازه زیر خاکی شدم.قدیمی تر ها تشر می زدندکه چرا هنوز هم به
آن بالا فکر می کنی؟
در این جا اندیشیدن به آن بالاها چندان خوشایند نیست.هنوز موریانه ها به چشمانم نرسیده اند.
می دانی؟من نگران قلبم هستم.اگر آن را هم بخورند,دیگر با کجای وجودم باید دوستت داشته باشم؟
اینقدر از من نترس,شب سوم بعد از مرگم آمدم به خوابت که همین را بگویم،اما
از ترس جیغ زدی و از خواب پریدی.نفهمیدم چرا تا این حد وحشت کردی !اما
ببین...
به خدا من همان عاشق سابقم
فقط...
فقط کمی مرده ام !
همین......
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
ارسالها: 6216
#265
Posted: 2 Mar 2012 09:43
روزی که قلب کوروش شکست
روزی کوروش در حال نیایش با خدا گفت:
خدایا به عنوان کسی که عمری پربار داشته و جز خدمت به بشر هیچ نکرده از تو
خواهشی دارم. آیا میتوانم آن را مطرح کنم؟ خدا گفت: البته!
- از تو میخواهم یک روز، فقط یک روز به من فرصتی دهی تا ایران امروز را
بررسی کنم.س وگند میخورم که پس از آن هرگز تمنایی از تو نداشته باشم.
- چرا چنین چیزی را میخواهی؟ به جز این هرچه بخواهی برآورده میکنم، اما این را نخواه.
- خواهش میکنم. آرزو دارم در سرزمین پهناورم گردش کنم و از نتیجه ی سالها
نیکی و عدالت گستری لذت ببرم. اگر چنین کنی بسیار سپاسگذار خواهم بود و
اگر نه، باز هم تو را سپاس فراوان می گویم.
خداوند یکی از ملائک خود را برای همراهی با کوروش به زمین فرستاد و کوروش
را با کالبدی، از پاسارگاد بیرون کشید. فرشته در کنار کوروش قرار گرفت.
کوروش گفت: «عجب!اینجا چقدر مرطوب است!» و فرشته تاسف خورد.
- میتوانی مرا بین مردم ببری؟ میخواهم بدانم نوادگان عزیزم چقدر به یاد من هستند.
و فرشته چنین کرد. کوروش برای اینکار ذوق و شوق بسیاری داشت اما به زودی
ناامیدی جای این شوق را گرفت. به جز عده ی اندکی، کسی به یاد او نبود.
کوروش بسیار غمگین شد اما گفت: اشکالی ندارد. خوب آنها سرگرم کارهای
روزمره ی خودشان هستند. فرشته تاسف خورد.
در راه میشنید که مردم چگونه یکدیگر را صدا میزنند: عبدالله! قاسم! ...
- هرگز پیش از این چنین نام هایی نشنیده بودم!
فرشته گفت: این اسامی عربی هستند و پس از هجوم اعراب به ایران مرسوم شدند.
- اعراب؟!
- بله. تو آنها را نمیشناسی. آن موقع که تو بر سرزمین متمدن و پهناور
ایران حکومت میکردی و حتی چندین قرن پس از آن، آنها از اقوام کاملا وحشی
بودند.
کوروش برافروخت: یعنی میگویی وحشی ها به میهنم هجوم آورده و آن را تصرف کردند؟!پ س پادشاهان چه میکردند؟!
فرشته بسیار تاسف خورد.
سکوت مرگباری بین آنها حاکم شده بود. بعد از مدتی کوروش گفت: تو می دانی
که من جز ایزد یکتا را نمی پرستیدم. مردم من اکنون پیرو آیینی الهی هستند؟
- در ظاهر بله!
کوروش خوشحال شد: خدای را سپاس! چه آیینی؟
- اسلام
- چگونه آیینی است؟
- نیک است
و کوروش بسیار شاد شد. اما بعد از چندین ساعت معنی در ظاهر بله را فهمید ...
- نقشه فتوحات ایران را به من نشان می دهی؟ می خواهم بدانم میهنم چقدر وسیع شده.
وفرشته چنین کرد.
- همین؟!
کوروش باورش نمی شد. با نا باوری به نقشه می نگریست.
- پس بقیه اش کجاست؟ چرا این سرزمین از غرب و شرق و شمال و جنوب کوچک شده است؟!
و فرشته بسیار زیاد تاسف خورد.
- خیلی دلم گرفت ، هرگز انتظار چنین وضعی را نداشتم. میخواهم سفر کوتاهی
به آنسوی مرزها داشته باشم و بگویم ایران من چه بوده شاید این سفر دردم را
تسکین دهد.
فرشته چنین کرد، تازه به مقصد رسیده بودند که با مردی هم کلام شدند. پس از
چند دقیقه مرد از کوروش پرسید: راستی شما از کجا می آیید؟ کوروش با لبخندی
مغرورانه سرش را بالا گرفت و با افتخار گفت:
ایران!
لبخند مرد ناگهان محو شد و گفت : اوه خدای من، او یک تروریست متحجّر است!
عکس العمل آن مرد ابدا آن چیزی نبود که کوروش انتظار داشت. قلب کوروش شکست...
- مرا به آرامگاهم باز گردان.
فرشته بغض کرده بود: اما هنوز خیلی چیزها را نشانت نداده ام، وضعیت اقتصادی، فساد، پایمال کردن ...
کوروش رو به آسمان کرد و گفت: خداوندا مرا ببخش که بیهوده بر خواسته ام پافشاری کردم، کاش همچنان در خواب و بی خبری به سر می بردم.
کوروش تو نخواب که ملتت در خواب است آرامـــگـهـت غـــرقــه بـه زیـــر آب اسـت
ایـنبار نـه بیــگانه که دشـمن ز خـود است صد ننـگ به ما کـه روح تو بی تاب است
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
ارسالها: 6216
#266
Posted: 2 Mar 2012 09:44
معلم-سیب-توت فرنگی
یک
خانم معلم ریاضی به یک پسر هفت ساله ریاضی یاد میداد. یک روز ازش پرسید:
اگر من بهت یک سیب و یک سیب و یکی بیشتر سیب بدهم تو چند تا سیب خواهی
داشت؟
پسر بعد از چند ثانیه با اطمینان گفت: 4 تا! معلم نگران شده انتظار یک جواب صحیح آسان رو داشت (3).
او
نا امید شده بود. او فکر کرد "شاید بچه خوب گوش نکرده است" تکرار کرد: خوب
گوش کن، خیلی ساده است تو میتونی جواب صحیح بدهی اگر به دقت گوش کنی. اگر
من به تو یک سیب و یک سیب دیگه و یکی بیشتر سیب بدهم تو چند تا سیب خواهی
داشت؟
پسر که در قیافه معلمش نومیدی میدید دوباره شروع کرد به
حساب کردن با انگشتانش در حالیکه او دنبال جوابی بود که معلمش رو خوشحال
کند تلاش او برای یافتن جواب صحیح نبود تلاشش برای یافتن جوابی بود که
معلمش را خوشحال کند. برای همین با تامل پاسخ داد "4"..... نومیدی در صورت
معلم باقی ماند.
به یادش اومد که پسر توت فرنگی رو دوست دارد. او
فکر کرد شاید پسرک سیب رو دوست ندارد و برای همین نمیتونه تمرکز داشته
باشه. در این موقع او با هیجان فوق العاده و چشمهای برقزده پرسید: اگر
من به تو یک توت فرنگی و یکی دیگه و یکی بیشتر توت فرنگی بدهم تو چند تا
توت فرنگی خواهی داشت؟
معلم خوشحال بنظر میرسید و پسرک با
انگشتانش دوباره حساب کرد. و پسر با تامل جواب داد "3"؟ حالا خانم معلم
تبسم پیروزمندانه داشت. برای نزدیک شدن به موفقیتش او خواست به خودش تبریک
بگه ولی یه چیزی مونده بود او دوباره از پسر پرسید: اگر من به تو یک سیب و
یک سیب دیگه و یکی دیگه بیشتر سیب بدهم تو چند تا سیب خواهی داشت؟ پسرک
فوری جواب داد "4"!!!
خانم معلم مبهوت شده بود و با صدای گرفته و
خشمگین پرسید چطور ؟ آخه چطور؟ پسرک با صدای پایین و با تامل پاسخ داد
"برای اینکه من قبلا یک سیب در کیفم داشتم" نتیجه : اگر کسی جواب غیر قابل
انتظاری به سوال ما داد ضرورتا آن اشتباه نیست شاید یه بُعدی از آن را
ابدا نفهمیدیم.
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
ارسالها: 6216
#267
Posted: 2 Mar 2012 09:44
خاطرات یک دانشجوی دختر دم بخت
دوشنبه اول مهر:
امروز روز اولی است که من دانشجو شده ام. شماره ی کلاس را از روی برد پیدا کردم.
توی کلاس هیچ کس نبود، فقط یک پسر نشسته بود. وقتی پرسیدم «کلاس ادبیات اینجاست؟» خندید و گفت:بله، اما تشکیل نمی شه(!) و دوباره در مقابل تعجبم گفت که یکی دو هفته ی اول که کلاس ها تشکیل نمی شود و خندید.
با اینکه از خندیدنش لجم گرفت، اما فکر کنم او از من خوشش آمده باشد؛ چون پرسید که ترم یکی هستید یا نه. گمانم می خواست سر صحبت را باز کند و بیاید خواستگاری؛ اما شرط اول من برای ازدواج این است که شوهرم زیاد نخندد!
دو هفته بعد، سه شنبه:
امروز دوباره به دانشگاه رفتم. همان پسر را دیدم از دور به من سلام کرد،
من هم جوابش را ندادم. شاید دوباره می خواست از من خواستگاری کند. وارد کلاس که شدم
استاد گفت:"دو هفته از کلاس ها گذشته، شما تا حالا کجا بودید؟" یکی از پسرهای کلاس گفت:
«لابد ایشان خواب بودن.» من هم اخم کردم. اگر از من خواستگاری کند، هیچ وقت جوابش را نمی دهم چون شرط اول من برای ازدواج این است که شوهرم زیاد طعنه نزند!
چهارشنبه:
امروز صبح قبل از اینکه به دانشگاه بروم از اصغر آقا بقال سر کوچه کیک و ساندیس گرفتم او هم از من پرسید که دانشگاه چه طور است؟ اما من زیاد جوابش را ندادم. به نظرم می خواست از من خواستگاری کند، اما رویش نشد. اگر چه خواستگاری هم می کرد، من قبول نمی کردم؛
آخر شرط اول من برای ازدواج این است که تحصیلات شوهرم اندازه ی خودم باشد!
جمعه:
امروز من خانه تنها بودم. تلفن چند بار زنگ زد. گوشی را که برداشتم، پسری گفت:
خانم میشه مزاحمتون بشم؟ من هم که فهمیدم منظورش چیست اول از سن و درس و کارش پرسیدم و بعد گفتم که قصد ازدواج دارم، اما نمی دانم چی شد یخ کرد و گفت نه و تلفن را قطع کرد. گمانم باورش نمی شد که قصد ازدواج داشته باشم. شرط اول من برای ازدواج این است که شوهرم خجالتی نباشد!
سه هفته بعد شنبه:
امروز سرم درد می کرد دانشگاه نرفتم. اصغر آقا بقال هم تمام مدت جلوی مغازه اش نشسته بود، گمانم منتظر من بود. از پنجره دیدمش. این دفعه که به مغازه اش بروم می گویم که قصد ازدواج ندارم تا جوان بیچاره از بلاتکلیفی دربیاید، چون شرط اول من برای ازدواج این است که شوهرم گیر نباشد!
سه شنبه:
امروز دوباره همان پسره زنگ زد؛ گفت که حالا نباید به فکر ازدواج باشم. گفت :که می خواهد با من دوست شود. من هم گفتم تا وقتی که او نخواهد ازدواج کند دیگر جواب تلفنش را نمی دهم، بعد هم گوشی را گذاشتم. فکر کنم داشت امتحانم می کرد، ولی شرط اول من برای ازدواج این است که شوهرم به من اعتماد داشته باشد!
چهارشنبه:
امروز یکی از پسرهای سال بالایی که دیرش شده بود به من تنه زد؛ بعد هم عذرخواهی کرد، من هم بخشیدمش. به نظرم می خواست از من خواستگاری کند، چون فهمید من چه همسر مهربان و با گذشتی برایش می شوم؛ اما من قبول نمی کنم. شرط اول من برای ازدواج این است
که شوهرم حواسش جمع باشد و به کسی تنه نزند!
جمعه:
امروز تمام مدت خوابیده بودم؛ حتی به تلفن هم جواب ندادم، آخر باید سرحرفم بایستم. گفته بودم که تا قصد ازدواج نداشته باشد جوای تلفنش را نمی دهم. شرط اول من برای ازدواج این است که شوهرم مسئولیت پذیر باشد!
دوشنبه:
امروز از اصغرآقا بقال 2 تا کیک و ساندیس گرفتم. وقتی گفتم دو تا، بلند پرسید چند تا؟
من هم گفتم دو تا. اخم هایش که تو هم رفت فهمید که غیرتی است. حالا مطمئنم که او نمی تواند شوهر من باشد. چون شرط اول من برای ازدواج این است که شوهرم غیرتی نباشد، چون این کارها قدیمی شده!
پنچ شنبه:
امروز دوباره همان پسره تلفن زد و گفت قصد ازدواج ندارد، من هم تلفن را قطع کردم. با او هم ازدواج نمی کنم؛ چون شرط اول من برای ازدواج این است که شوهرم هی مرا امتحان نکند!
دوشنبه:
امروز روز بدی بود. همان پسر سال بالایی شیرینی ازدواجش را پخش کرد. خیلی ناراحت شدم گریه هم کردم ولی حتی اگر به پایم هم بیفتد دیگر با او ازدواج نمی کنم. شرط اول من برای ازدواج این است که شوهرم وفادار باشد!
شنبه:
امروز یک پسر بچه توی مغازه ی اصغرآقا بقال بود. اول خیال کردم خواهرزاده اش است، اما بچه هه هی بابا بابا می گفت. دوزاریم افتاد که اصغرآقا زن و بچه دارد. خوب شد با او ازدواج نکردم. آخر شرط اول من برای ازدواج این است که شوهرم زن دیگری نداشته باشد!
یکشنبه:
امروز همان پسری که روز اول دیدمش اومد طرفم. می دانستم که دیر یا زود از من خواستگاری می کند. کمی که من و من کرد، خواست که از طرف او از دوستم "ساناز" خواستگاری کنم و اجازه بگیرم که کمی با او حرف بزند. من هم قبول نکردم. شرط اول من برای ازدواج این است که شوهرم چشم پاک باشد!
ترم آخر :
امروز هیچ کس از من خواستگاری نکرد. من می دانم می ترشم و آخر سر هم مجبور می شم زن اکبرآقا مکانیک بشوم.
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
ارسالها: 6216
#268
Posted: 2 Mar 2012 09:45
درد و دل یک دختر
اگه سرت داد زدن آروم گریه کن. اگه بهت زور گفتن حتما قبول کن. اگه بهت توهین شد ساکت بمون. چرا؟چون دختری! چون به خاطر احساستی بودنت نیاز به بغض و گریه داری. چون به خاطر ضعیف بودنت نیاز داری که یه زورگو بالای سرت باشه.
چون تو محکومی به مطیع و آروم و معصوم بودن. پس همه دارن احتیاجات تو روبرآورده می کنن! همه دارن بهت لطف می کنن! اما فاجعه اینجاس که گاهی این
میون بعضی از خانومای واقعا محترم هم می خوان به نیازهات جواب بدن و برات زن بودن رو جا بندازن. و وای به حالت اگه فقط یه کم با اونا توی بعضی مسائل مخالف باشی.....
توی تاکسی نشستی. سمت چپ یه خانوم چاق چادری نشسته. پاهاشو طوری گذاشته که نمی تونی خودتو به سمت چپ بکشی. سمت راست یه پسر می شینه که از همون لحظه ی اول دختر بودنت رو بهت یاداوری می کنه. چطوری؟ اینجوری که هی خودشو مرتب بهت نزدیک می کنه و تو باید خودتو اونطرف بکشی. انقدرادامه پیدا می کنه که دیگه جایی نمی مونه. نفست رو حبس می کنی شاید با این کار کوچیکتر شی و جای کمتری بگیری حالا باید گرمای چندش آورش رو تحمل کنی و صدات هم در نیاد. چرا؟ چون دختر باید حیا داشته باشه. و اعتراض تو به همه اعلام می کنه که دارن به حقوقت تعرض می کنن. وای! چطور می تونی بذاری دیگران اینو بفهمن؟! مگه تو حیا نداری؟! توی ذهنت 2 تا راه رو بررسی می کنی. یا باید پیاده شی یا خودتو بیشتر جمع کنی. اگه پیداه شی دیگه معلوم نیست کی برسی تازه توی این سرما و مه ممکنه گیر یکی بدتر ازاون بیوفتی. پس خفه می شی و بیشت
ر می چسبی به زنه. ماشین به میدون می رسه. خانوم محترم همچین خودشو روت میندازه که فکر می کنی متوجه ی موقعیتت نیست. واسه ی همین با التماس نگاش می کنی به امید اینکه بفهمه و بهت کمک کنه. ولی انچنان نگاهی بهت میندازه که ازخودت خجالت می کشی. چرا؟ چون از نظر اون تو یه مفسد تمام عیاری! تو آرایش داری. مانتوت کوتاه یا تنگه موهات پیداس. کلا سر و وضعی داری که از نظر اون خودت می خوای که از بغل یه پسر بپری بغل اون یکی. نه! تو حتی محتاج ترحم هم نیستی!به فکر نجات خودت میوفتی. به پسره که دیگه داره میاد توی دلت نگاه می کنی. اصلا به روی خودش نمیاره. اما کم کم عقب نشینی می کنه و خودشو می کشه کنار. یه نفس راحت می کشی و دست به دامن خدا میشی: خدایا چرا این مسیر انقدر طولانی شد؟ خدایا ببخش که فلان کار رو انجام دادم. دیگه تنبیه من بسه. دیگه انجامش نمی دم. خدایا خواهش می کنم. خدایا این پول رو میندازم توی صندوق صدقات تو فقط یه کاری کن که زودتر تمون شه. خدایا....... یهو از جا می پری. آقا می خواد از توی جیب عقب شلوارش پول در بیاره این وسط یه لطفی هم یه تو میکنه. نگاش می کنی و سعی می کنی در کمال سکوت و در حالی که حیای دخترونه! رو حفظ می کنی بهش بفهمونی که اون منحوس ترین موجودیه که تا به حال دیدی. آقا چیکار می کنه؟ اینبار یه لبخند تحویلت می ده! حالا کاملا احساس یه سوسک رو درک می کنی وقتی زیر پا له می شه. به وجودت داره توهین
می شه. به حقوقت داره تجاوز می شه. انسانیتت به تمسخر گرفته می شه.
غرورت داره محو می شه تجاوز حتما این نیست که ببرنت توی یه خونه و هر بلایی خواستن سرت بیارن و بعد تبدیل بشی به یه زن بدون حق زندگی و زن بودن. اینم یه تجاوزه. علنی و آشکارا و در ملا عام! روزی هزار بار توی تاکسی و خیابون بهت تجاوز می کنن. به احساساتت. به شعورت به عاطفه ات به غرورت به معصومیتت به اعتقاداتت وبه دختر بودنت.
پسره دوباره از فکر درت میاره. با آرنج به پهلوت می زنه. نمی شه گفت می زنه در واقع نوازشت می کنه.
چی فکر می کنه؟ که دوست داری؟ که خوشت میاد؟ نه .می دونه که اینجوری نیست. از رفتار تو وچندین دختر قبلی خوب اینو فهمیده. پس می فهمی که در کمال آرامش داره جلوی چشم همه توهین و تجاوز به روح تو رو انجام میده. و تو میون اونهمه آدم راه نجات وپناهی نداری! دیگه جونت به لبت می رسه. توی چشماش نگاه می کنی و می گی درست بشین. و در جا پشیمون می شی. راننده از توی آینه خریدارانه نگاهت میکنه.2 تا پسر جلویی پچ پچ کنان می خندن و اون میون می شنوی که یکیشون می گه صد بار گفتم یه ماشین بگیر که صندلی عقبش خالی باشه.... و از اونطرف خانوم محترم آهسته میگه اگه بدت میومد که خودتو واسش درست نمی کردی!!!!
حس میکنی دنیا دور سرت می چرخه. احساس خفگی و لرزیدنی که نمی دونی از سرمای بیرونه یا توهین به مرز جنون می رسوننت.
تمام نیروت رو جمع میکنی و می گی : پیاده می شم آقا.
پسره وقتی می خواد پیاده شه انقدر میاد عقب که تک تک اعضای بدنت رو حس می کنه. دیگه کنترلت رو از دست می دی. هولش می دی جلو : کثافت. جلویی ها می خندن. زنه یه چیزی حواله ات میکنه شاید همون کلمه رو. و پسره با چندش آورترین صدایی که تا حالا شندیدی می گه: جون!
برمی گردی. دلت می خواد بزنی توی دهنش. ولی سوار می شه و میره. می ره و تو می مونی. توی اون هوای سرد و تاریک توی اون مه. تو می مونی و احساساتسر کوب شدت. تو می مونی و ضعف راه رفتنت. تو می مونی اعتقادات تمسخر شده ات . تو می مونی و دوراهی هات یا بدتر از اون گمراهی هات.
اگه از یه روسری صورتی خوشت بیاد مشکل داری؟ اگه فقط آرایش رو به صرف زن بودن و نیازی که توی وجودته دوست داشته باشی خرابی؟ اگه همه جا با بابات یاداداشت یا یه مرد دیگه همراهت نباشن و خودت با ماشین مسافرکشی بیای و بری تو کسی هستی که واسه ی عرضه کردن خودت اومدی و منتظری که هر کسی روت یه قیمتی بذاره؟ اگه از یه زن بخوای حالا که احساس بی پناهی می کنی حامیت باشه باید به خاطر تفاوت ظاهریتون خودش تو رو محکوم کنه؟ توی کدوم دین و مذهب این اومده؟
حالا دیگه تو می مونی و تردید هات به دین به مذهب به جامعه به آدماش. به آدما که می رسی تو می مونی و هیولای نفرت. تو می مونی و نفرت از مردا. تو می مونی
و .... نفرت از خودت ............
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
ارسالها: 6216
#269
Posted: 2 Mar 2012 09:46
داستانی از یک دختر
سر کلاس درس معلم پرسید:هی بچه ها چه کسی می دونه عشق چیه؟
هیچکس جوابی نداد همه ی کلاس یکباره ساکت شد همه به هم دیگه نگاه می کردند ناگهان لنا یکی از بچه های کلاس آروم سرشو انداخت پایین در حالی که اشک تو چشاش جمع شده بود. لنا 3 روز بود با کسی حرف نزده بود بغل دستیش نیوشا موضوع رو ازش پرسید .بغض لنا ترکید و شروع کرد به گریه کردن معلم اونو دید و
گفت:لنا جان تو جواب بده دخترم عشق چیه؟
لنا با چشمای قرمز پف کرده و با صدای گرفته گفت:عشق؟
دوباره یه نیشخند زدو گفت:عشق... ببینم خانوم معلم شما تابحال کسی رو دیدی که بهت بگه عشق چیه؟
معلم مکث کردو جواب داد:خب نه ولی الان دارم از تو می پرسم
لنا گفت:بچه ها بذارید یه داستانی رو از عشق براتون تعریف کنم تا عشق رو درک کنید نه معنی شفاهیشو حفظ کنید
و ادامه داد:من شخصی رو دوست داشتم و دارم از وقتی که عاشقش شدم با خودم عهد بستم که تا وقتی که نفهمیدم از من متنفره بجز اون شخص دیگه ای رو توی دلم راه ندم برای یه دختر بچه خیلی سخته که به یه چنین عهدی عمل کنه. گریه های شبانه و دور از چشم بقیه به طوریکه بالشم خیس می شد اما دوسش داشتم بیشتر از هر چیز و هر کسی حاضر بودم هر کاری براش بکنم هر کاری...
من تا مدتی پیش نمی دونستم که اونم منو دوست داره ولی یه مدت پیش فهمیدم اون حتی قبل ازینکه من عاشقش بشم عاشقم بوده چه روزای عشنگی بود sms بازی های شبانه صحبت های یواشکی ما باهم خیلی خوب بودیم عاشق هم دیگه بودیم از ته قلب همدیگرو دوست داشتیم و هر کاری برای هم می کردیم من چند بار دستشو گرفتم یعنی اون دست منو گرفت خیلی گرم بودن عشق یعنی توی سردترین هوا با گرمی وجود یکی گرم بشی عشق یعنی حاضر باشی همه چیزتو بهخاطرش از دست بدی عشق یعنی از هر چیزو هز کسی به خاطرش بگذری اون زمان خانواده های ما زیاد باهم خوب نبودن اما عشق من بهم گفت که دیگه طاقت ندارم و به پدرم موضوع رو گفت پدرم ازین موضوع خیلی ناراحت شد فکر نمی کرد توی این مدت بین ما یه چنین احساسی پدید بیاد ولی اومده بود پدرم می خواست عشق منو بزنه ولی من طاقت نداشتم نمی تونستم ببینم پدرم عشق منو می زنه رفتم جلوی دست پدرم و گفتم پدر منو بزن اونو ول کن خواهش می کنم بذار بره بعد بهش اشاره کردم که برو اون گفت لنا نه من نمی تونم بذارم که بجای من تورو بزنه من با یه لگد اونو به اونطرف تر پرتاب کردم و گفتم بخاطر من برو ... و اون رفت و پدرم منرو به رگبار کتک بست عشق یعنی حاضر باشی هر سختی رو بخاطر راححتیش تحمل کنی.بعد از این موضوع غشق من رفت ما بهم قول داده بودیم که کسی رو توی زندگیمون راه ندیم اون رفت و ازون به بعد هیچکس ازش خبری نداشت اون فقط یه نامه برام فرستاد که توش نوشته شده بود: لنای عزیز همیشه دوست داشتم و دارم من تا آخرین ثانیه ی عمر به عهدم وفا می کنم منتظرت می مونم شاید ما توی این دنیا بهم نرسیم ولی بدون عاشقا تو اون دنیا بهم می رسن پس من زودتر می رمو اونجا منتظرت می مونم خدا نگهدار گلکم مواظب خودت باش
دوستدار تو (ب.ش)
لنا که صورتش از اشک خیس بود نگاهی به معلم کردو گفت: خب خانم معلم گمان می کنم جوابم واضح بود
معلم هم که به شدت گریه می کرد گفت:آره دخترم می تونی بشینی
لنا به بچه ها نگاه کرد همه داشتن گریه می کردن ناگهان در باز شد و ناظم مدرسه داخل شدو گفت: پدرو مادر لنا اومدن دنبال لنا برای مراسم ختم یکی از بستگان
لنا بلند شد و گفت: چه کسی ؟
ناظم جواب داد: نمی دونم یه پسر جوان
دستهای لنا شروع کرد به لرزیدن پاهاش دیگه توان ایستادن نداشت ناگهان روی زمین افتادو دیگه هم بلند نشد
آره لنای قصه ی ما رفته بود رفته بود پیش عشقش ومن مطمئنم اون دوتا توی اون دنیا بهم رسیدن...
لنا همیشه این شعرو تکرار می کرد
خواهی که جهان در کف اقبال تو باشد؟ خواهان کسی باش که خواهان تو باشد
خواهی که جهان در کف اقبال تو باشد؟ آغاز کسی باش که پایان تو باشد
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
ارسالها: 6216
#270
Posted: 2 Mar 2012 10:00
همه امور را به خدا بسپار
مردی ثروتمند وجود داشت که همیشه پر از اضطراب و دلواپسی بود . با اینکه
از همه ثروتهای مادی دنیا بهرهمند بود قلبش هیچگاه شاد نبود .
او خدمتکاری داشت که ایمان به خداوند درونش موج می زد.
روزی خدمتکار وقتی که دید مرد تا حد مرگ نگران است به او گفت " ارباب ,
آیا حقیقت ندارد که خداوند پیش از به دنیا آمدن شما جهان را اداره می کرده
است ؟ "
او پاسخ داد : " بله "....
خدمتکار پرسید " آیا درست است که خداوند پس از آنکه شما دنیا را ترک کردید آن را اداره میکند . "
ارباب دوباره پاسخ داد "بله"
خدمتکار گفت : "پس چطور است به خداوند اجازه بدهید وقتی که شما در این دنیا هستید او آن را اداره کند؟"
به او اعتماد کن, وقتی که تردید های تیره به تو هجوم می آورد !
به او اعتماد کن , وقتی که نیرویت کم است!
به او اعتماد کن , زیرا وقتی که به سادگی به او اعتماد کنی , اعتمادت سخت ترین چیز ها خواهد بود.
آیا راه سخت و ناهموار است؟.
آن را به خدا بسپار . !
آیا می کاری و برداشت نمی کنی؟
آن را به خدا بسپار.
اراده انسانی خود را به او واگذار .
با تواضع گوش کن و خاموش باش.
ذهن تو از عشق الهی لبریز می شود .
آن را به خدا بسپار !
در این دنیای گذارا دنیایی که چیزها می آیند و می روند , هیچ چیز باقی نمی ماند .پس آیا چیزی ارزش نگران شدن دارد.
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....