ارسالها: 6216
#271
Posted: 2 Mar 2012 10:02
یا تو یا مرگ !
شب عروسیه، آخره شبه ،
خیلی سر و صدا هست. میگن عروس رفته تو اتاق لباسهاشو عوض کنه هر چی منتظر
شدن برنگشته، در را هم قفل کرده. داماد سروسیمه پشت در راه میره داره از
نگرانی و ناراحتی دیوونه می شه. مامان بابای دختره پشت در داد میزنند:
مریم ، دخترم ، در را باز کن. مریم جان سالمی ؟؟؟ آخرش داماد طاقت نمیاره
با هر مصیبتی شده در رو می شکنه میرند تو. مریم ناز مامان بابا مثل یه
عروسک زیبا کف اتاق خوابیده. لباس قشنگ عروسیش با خون یکی شده ، ولی رو
لباش لبخنده! همه مات و مبهوت دارند به این صحنه نگاه می کنند. کنار دست
مریم یه کاغذ هست، یه کاغذی که با خون یکی شده. بابای مریم میره جلو هنوزم
چیزی را که میبینه باور نمی کنه، با دستایی لرزان کاغذ را بر میداره، بازش
می کنه و می خونه :
سلام عزیزم. دارم برات نامه می نویسم. آخرین نامه ی زندگیمو. آخه اینجا
آخر خط زندگیمه. کاش منو تو لباس عروسی می دیدی. مگه نه اینکه همیشه آرزوت
همین بود؟! علی جان دارم میرم. دارم میرم که بدونی تا آخرش رو حرفام
ایستادم. می بینی علی بازم تونستم باهات حرف بزنم.
دیدی بهت گفتم باز هم با هم حرف می زنیم. ولی کاش منم حرفای تو را می
شنیدم. دارم میرم چون قسم خوردم ، تو هم خوردی، یادته؟! گفتم یا تو یا
مرگ، تو هم گفتی ، یادته؟! علی تو اینجا نیستی، من تو لباس عروسم ولی تو
کجایی؟! داماد قلبم تویی، چرا کنارم نمیای؟! کاش بودی می دیدی مریمت چطوری
داره لباس عروسیشو با خون رگش رنگ می کنه. کاش بودی و می دیدی مریمت تا
آخرش رو حرفاش موند. علی مریمت داره میره که بهت ثابت کنه دوستت داشت.
حالا که چشمام دارند سیاهی میرند، حالا که همه بدنم داره می لرزه ، همه
زندگیم مثل یه سریال از جلوی چشمام میگذره. روزی که نگاهم تو نگاهت گره
خورد، یادته؟! روزی که دلامون لرزید، یادته؟! روزای خوب عاشقیمون، یادته؟!
نقشه های آیندمون، یادته؟! علی من یادمه، یادمه چطور بزرگترهامون،
همونهایی که همه زندگیشون بودیم پا روی قلب هردومون گذاشتند. یادمه روزی
که بابات از خونه پرتت کرد بیرون که اگه دوستش داری تنها برو سراغش.
یادمه روزی که بابام خوابوند زیر گوشت که دیگه حق نداری اسمشو بیاری.
یادته اون روز چقدر گریه کردم، تو اشکامو پاک کردی و گفتی گریه می کنی
چشمات قشنگتر می شه! می گفتی که من بخندم. علی حالا بیا ببین چشمام به
اندازه کافی قشنگ شده یا بازم گریه کنم. هنوز یادمه روزی که بابات فرستادت
شهر غریب که چشمات تو چشمای من نیافته ولی نمی دونست عشق تو ، تو قلب منه
نه تو چشمام. روزی که بابام ما را از شهر و دیار آواره کرد چون من دل به
عشقی داده بودم که دستاش خالی بود که واسه آینده ام پول نداشت ولی نمی
دونست آرزوهای من تو نگاه تو بود نه تو دستات. دارم به قولم عمل می کنم.
هنوزم رو حرفم هستم یا تو یا مرگ. پامو از این اتاق بزارم بیرون دیگه مال
تو نیستم دیگه تو را ندارم. نمی تونم ببینم بجای دستای گرم تو ، دستای یخ
زده ی غریبه ایی تو دستام باشه. همین جا تمومش می کنم. واسه مردن دیگه از
بابام اجازه نمی خوام. وای علی کاش بودی می دیدی رنگ قرمز خون با رنگ سفید
لباس عروس چقدر بهم میان! عزیزم دیگه نای نوشتن ندارم. دلم برات خیلی تنگ
شده. می خوام ببینمت. دستم می لرزه. طرح چشمات پیشه رومه. دستمو بگیر. منم
باهات میام ....
پدر مریم نامه تو دستشه ، کمرش شکست ، بالای سر جنازه ی دختر قشنگش
ایستاده و گریه می کنه. سرشو بر گردوند که به جمعیت بهت زده و داغدار پشت
سرش بگه چه خاکی تو سرش شده که توی چهار چوب در یه قامت آشنا می بینه. آره
پدر علی بود، اونم یه نامه تو دستشه، چشماش قرمزه، صورتش با اشک یکی شده
بود. نگاه دو تا پدر تو هم گره خورد نگاهی که خیلی حرفها توش بود. هر دو
سکوت کردند و بهم نگاه کردند سکوتی که فریاد دردهاشون بود. پدر علی هم
اومده بود نامه ی پسرشو برسونه بدست مریم اومده بود که بگه پسرش به قولش
عمل کرده ولی دیر رسیده بود. حالا همه چیز تمام شده بود و کتاب عشق علی و
مریم بسته شده. حالا دیگه دو تا قلب نادم و پشیمون دو پدر مونده و اشکای
سرد دو مادر و یه دل داغ دیده از یه داماد نگون بخت! مابقی هر چی مونده
گذر زمانه و آینده و باز هم اشتباهاتی که فرصتی واسه جبران پیدا نمی کنند...
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
ارسالها: 6216
#272
Posted: 2 Mar 2012 10:13
ارواح
معروفترین خان? اشباح متعلق به خانواد? اعیانی لیون از اشراف استراتمور انگلستان در اسکاتلند قرار دارد . گلاسمین , قلعه ای مرموز و ترسناک است که شکسپیر آنرا به عنوان محل واقع داستان " مکبث" تعیین کرد. در واقع, پادشاه اسکاتلند مالکوم دوم در قرن یازدهم در این قصر به قتل رسید . گفته می شود لکه های خون او در یکی از اتاق های بی شمار این قصر هنوز باقیست.
در میان اشباح این قلعه , از بانوی خاکستری, پسر سیاه و نجیبزاده ای که در بازی با شیطان بازنده شد , می توان نام برد. علاوه بر اینها شبح بچ? ناقص الخلقه ای که هیبتی غول آسا دارد نیز در این قصر دیده دیده شده است.
این قلعه یقینا" در نوع خود منحصر به فرد نیست. در گوشه و کنار جزایر انگلستان از این خانه ها فراوان است. شاید بخشی از افسانه های مربوط به این خانه ها از قصه های شبانگاهی در کنار آتش بخاری زائیده شده باشد اما حقیقتی نیز در میان است. در طی قرون اشباحی مکرر در این خانه ها دیده شده اند. بعضی اوقات این اشباح حالتی دوستانه نسبت به اعضای خانواد? خود دارند . گاهی نیز بی اعتنا به آنها هستند . اما در اکثر موارد آنها ترسناک و ظهورشان مقدم? مرگی ناگهانی است.
افسان? " بانشی" موجودی گریان که دیدار او منجر به مرگ می شود در سراسر سرزمین ایرلند به گوش می خورد. بانشی در زبان گالیک معنای پریزاده می دهد. اگرچه خیلی ها می گویند او پری نیست بلکه روحی است که گاه مقاصد خیر دارد و گاه نیَت شر . پریزاد? بانشی قرن هاست که در خانه های قدیمی سکنا دارد .گاه جیغ های مرگباری می کشد . گاه خنده های ملایم سر می دهد.
در قرن نوزدهم , بانو فانشارو که به ملاقات دوست خود هونر اوبراین در ایرلند رفته بود , در نیمه های شب با صدای جیغی از خوابی بیدار شد و زنی را پشت پنجره دید که به شیشه ها ناخن می کشید . تن این زن به رنگ سبز مه آلود بود و صورت او که در نور مهتاب می درخشید پوستی رنگ پریده , چشمانی سبز و موهایی به رنگ قرمز داشت . شبح سه بار ناله کرد بعد آهی کشید و ناپدید شد .
صبح روز بعد وقتی بانو فانشارو دربار? این شبح سخن گفت , بانو اوبراین نه متعجب شد و نه ترسید. او توضیح داد که قرن ها قبل زنی جوان توسط صاحب قصر اغوا شد و سپس به قتل رسید . جسد او در کف اتاقی که بانو فانشارو در آن خوابیده بود دفن شده است. این روح سالهاست که در این قصر سرگردانست و هرگاه یکی از اعضای خانواده می میرد , ظاهر می شود و عبور او را به دنیای مردگان , با خوشحالی نظاره می کند. ساعاتی بعد به بانو اوبراین خبر رسید که پسرعموی او در قصر مرده است.
ترسناک ترین روح نفرین شده انگلستان گوارچ - ی ریبن , شبحی است که قرن ها در ولز وجود دارد.
این نام به معنای جادوگر مه است. او به شکل زنی پیر با موهای ژولیده , دماغی نوک تیز , چشمانی نافذ و دندان هایی ریز ظاهر می شود . بازوان او لاغر و بلند و انگشتانی نیمه شکل دارد و بالهایی به شکل خفاش و پشتی خمیده . اما مانند ارواح ایرلندی جیغ می کشد و خبر از مرگ اعضای خانواده هایی می دهد که خون ولزی در رگ هایشان جریان دارد :
بعضی از اهالی ولز مدعی هستند که او را از نزدیک دیده اند , بعضی دیگر جای پنج? او را بر روی درها و پنجره ها مشاهده کرده اند و گاهی صدای با زدن های او را در شب شنیده اند.
می گویند این شبح به مدت 700 سال در قلع? دونات قدیس سکنا داشته ؛ یک شب مهمانی که در قلعه خوابیده بود با صدای زنی از خواب بیدار می شود , که زیر پنجر? او شیون و زاری می کرده است. او به بیرون نگاه کرد اما تاریکی همه چیز را در خود فرو برده بود.
سپس صدای خراشیدن پنجره و صدای به هم خوردن بال شنید. ترسید , فورا" پنجره را بست , چراغی روشن کرد و تا دمیدن سحر از جای خود تکان نخورد.
سحرگاه از میزبان خود پرسید که آیا صداهایی غیر عادی مانند شیون و صدای خراشیده شدن در نسنیده است . میزبان گفت نه , اما موجودی که سبب این صداهاست گوارچ - ی - ریبن نام دارد . ساعتی نگذشته بود که خبر مرگ یکی از اعضای خانواده رسید !
بر طبق افسانه ها , در قصر یکی از اعضای خانواده های اسکاتلندی به نام مکنزی دستی قطع شده گاه بیگاه ظاهر می شود . ظهور این دست همیشه مصادف است با مرگ یکی از اعضای این خانواده .
این دست حتی در قرن بیستم هم مشاهده شده است. یک بار این دست از دیوار تماشا خانه ای که یکی از اعضای خانواد? مکنزی در آنجا حضور داشت بیرون آمد و عد? زیادی آنرا دیدند.
در موردی دیگر این دست بر بانویی جوان که تازه از خواب بیدار شده بود ظاهر شد . او صدای ضربه ای در کنار تخت شنید . سرش را چرخانید و دید که شمعدانی نقره ای - سنگین و یگپارچه - از قفسه به پایین افتاده است. تعجب کرد که چه چیزی باعث سقوط این شمعدانی شده , بناگاه دست و ساعدی سفید و رنگ پریده از دیوار ظاهر شد. دست استخوانی بود, انگشتانی دراز و باریک و ناخن هایی تیز و بلند داشت و دقیقا" متعلق به زنی بود . شمعدان را این دست به زمین انداخته بود . دست به آرامی ناپدید شد . زن می دانست این دست پیام آور مرگ یکی از اعضای خانواده است . مادر او بیمار بود . بنابر این نگرانی او شدت یافت . اما برای مادرش اتفاقی نیفتاد
. چند روز بعد یکی از عموزاده های او درگذشت.
گفته می شود شبح راهبی در کلیسای نئو استید ناتینگام شایر انگلستان , متعلق به خانواد? بایرون ها وجود دارد که هنگام بروز بلایا از خود شادی نشان می دهد . این کلیسا به مدت 400 سال مرکز رهبانیت فرق? اگوستین سیاه در انگلستان بود. اما در قرن شانزدهم شاه هنری هشتم بود که از دست کلیسای کاتولیک به دلیل مخالفت با ازدواج او با کاترین آراگون عصبانی بود, اموال و ارضی کلیسا را قسمت کرد. به درباریان سپرد , کلیسای نئو استید و زمین های آن به دست خانواد? بایرون ها افتاد و سیصد سال در تملک آنها بود . آخرین لرد بایرون که این اموال به دست او افتاد کسی نبود مگر شاعر معروف که این سرزمین را دوست داشت و اشعار زیادی را در همین منطقه و دربار? اشباح آن از جمله راهب سیاه پوش به رشت? تحریر درآورد.
هیچ کس نمی داند این روح ناآرام به درستی چه کسی بوده , هر چند بعضی اعتقاد دارند این سای? خمیده و شوم ؛ نفرین کلیساست بر غاصبان زمینهایش . می گویند راهب سیاه پوش پیش از مرگ هر یک از بایرون ها ظاهر شده , شادی خود را نشان می دهد . اما در هنگام شادی ها مثل تولد , این شبح با چهره ای غمگین ظاهر می شود.
لرد بایرون شاعر, در هنگام ازدواجش با آنابلکا میلبنک , شبح را دید که شادمانه بر او می نگرد و این واقعه را به عنوان بدیمن ترین واقع? زندگی اش در شعری به نام دون ژوان چنین توصیف کرد:
گفته شد , در روز عروسی ارباب ها .
او غمگنانه ظاهر می شود .
و هنگام مرگشان نیز ,
اما با چهره ای شاد.
در 1880 لرد دافرین سفیر انگلستان در پاریس در خانه ی ییلاقی یکی از دوستان خود در ایرلند تعطیلات خود را می گذرانید. یک شب او در حالی که می لرزید از خواب بیدار شد... برخاست و به پشت پنجره رفت. در چمنزار در زیر نور ماه شبح مرد قوزی را دید که در زیر بار تابوتی خم شده بود. دافرین بیرون رفت و صدا کرد:« آنجا چه کار داری؟»
مرد قوزی سرش را بالا اورد و لرد دافرین چهره ی مشمئز کننده ای را دید. وقتی از او پرسید تابوت را کجا می بری مرد ناپدید شد.
صبح روز بعد انچه را که دیده بود برای میزبان خود تعریف کرد. میزبان نتواستن توضیح قانع کننده ای بدهد.
سالها بعد در 1890 لرد دافرین در پاریس برای شرکت در مجمعی بین المللی در گراند هتل حضور یافت. بمحض انکه او و منشی اش تصمیم گرفتند سوار اسانسور شوند لرد متوجه شد متصدی اسانسور همان مرد قوزی است که در مزرعه ی دوستش تابوت بر دوش خود حمل می کرد. لرد بازگشت و از متصدی هتل پرسید که متصدی اسانسور کیست و او پاسخ داد اسانسور چنین متصدی ندارد و ان مرد قوزی را هیچگاه ندیده است. در همین اثنا اسانسور به طبقه ی پنجم رسید و بناگاه کابل بالا برنده ی ان پاره شد و تمام سرنشینان ان کشته شدند.
حادثه در روزنامه ها درج شد. انجمن مطالعات روح به ماجرا علاقه مند گردید. اما سفیر نتوانست هویت مرد قوزی را مشخص کند. کسی دیگر هم نتوانست توصیح قانع کننده ای ارائه دهد. تنها روزنامه ها مدتی به بحث درباره ی این واقعه پرداختند.
دوستان خسته نباشید. واقعه ی عجیب و جالبی بود. به راستی این مرد که بوده که بر لرد ظاهر می شده است؟ ایا پیام اور مرگ بوده؟ اگر چنین است پس چرا لرد از این حادثه گریخت؟ چرا بعد از 10 سال دوباره بر لرد ظاهر گشت؟ اصلا چرا در سال 1880 بر او ظاهر شد؟ در ان هنگام که هیچ اتفاق خطرناکی روی نداد. این هم یک معمای لاین حل برای بشر است. براستی چرا علم قادر نیست هیچ گونه توضیح منطقی برای اینگونه پدیده ها بیاورد؟
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
ارسالها: 401
#273
Posted: 14 Mar 2012 12:00
اورمی گولی
وضعیت مالی خانواده جوری نبود که بتوان مسافرت رفت. تا اینکه اواسط تابستان آن سال یکی از خویشاوندان دورمان بندر شرفخانه را کشف کرد و به گوش عموی دومی از آخرم رساند؛ برای خانواده کم از کشف قارهی آمریکا برای اسپانیاییها نبود. و این همزمان بود با تکثیر بدترین جوشهای قرمزی که زنهای خانواده به عمرشان دیده بودند روی شکم من. هر سال، فصل گرما، یک شب تب میکردم و بعد شکمم پر میشد از دانههای ریزی قرمزی که دیوانهوار میخارید. اسم مریضیام شبیه اسم گل سرخ بود و هر دو از طلا-قزیل مشتق میشدند: قزیلجا، قزیلگول.
ما اهل مسافرت نبودیم؛ فقط هر سال، روز قبل از تاسوعا پدر و عموی بزرگم من و برادر را میبردند ده تا زیر بغل عموی پیر اجاقکورشان را بگیرند برای تدارک ناهاری که ظهر عاشورا میپخت و اهالی ده را دعوت میکرد. کشتن گوسفند با پدرم بود، عمو آشپزی میکرد و من و برادرم خرسواری میکردیم.
عموی دومی از آخرم، مدیر برنامههای خانواده بود؛ یک روز به نظرش رسید دیگر صلاح نیست برادرزادههای دختر و پسرش که بعضیهایشان دیگر بزرگ شده بودند، سر یک سفره کنار هم غذا بخورند؛ داراییهای خانواده را از ظرف و ظروف آشپزخانه بگیر تا اتاقهای خانهی بزرگی که پنج برادر با زن و بچههایشان در آن زندگی میکردند، فهرست کرد، در حضور همه تقسیم کرد، روی چند تکه کاغذ شماره زد، مچاله کرد، هم زد و جلوی من، کوچکترین برادرزادهاش، گرفت و گفت هر کاغذ را به یکی از زنهای خاندان بدهم. تنها پنکهی خانواده را هم که به خودش رسیده بود به خواهر دمبختم بخشید. عموی دومی از آخرم مدتها بود رئیس بود. تصمیم دربارهی اینکه خانواده باید نام فامیلیاش را عوض کند با او بود. تراشیدن سر پسرها؛ دستور به ترک تحصیل دخترها. و کرایهی مینیبوس برای سفر. اولین سفر، اولین سفر دستهجمعی. کم و بیش همهی بچههای خانواده تا وقتی بوی لجن دریاچه به مشامشان برسد، چند باری بالا آورده بودند. وقتی پیاده شدیم، مینیبوس بوی دبهی ترشی تازه رسیده میداد.
مادرم و زنعموها تنها سفری که دربارهاش شنیده بودند زیارت مشهد بود و البته سفر مکهی عموی پیر اجاقکور شوهرهایشان؛ بخصوص که با حکایتی معجزهواری هم همراه بود. وقتی راهش را در شهر مکه گم کرده بود، جوان نورانی، ریشو، زیبا، با شال سبزی روی دوش، راه منزل کاروان را نشانش داده بود و در دم از نظر غایب شده بود. پلاژ-مسافرخانهای که مینیبوس جلویش ایستاده بود، برایشان همان منزل بود. تا عموی دومی از آخرم سکو و اتاقی را در منزل برای اتراق انتخاب کند، پسرعموها خودشان را رسانده بودیم لب آب. کندتر از همه من بودم.
اولین دیدار دریایی که هنوز موجهایش پاهایم را لمس نکرده بود همزمان شد با یک کشف دیگر. هضم این همه شهود خارج از توان دماغی پسربچهی نحیف تبداری بود که که هنوز دلپیچه داشت و بعد از چند ساعت ماشینسواری زمین زیر پاهایش هنوز لق میزد. یک پیکان سفید روی ساحل شنی پارک کرد و پسربچهای که از شادی شیهه میکشید، از ماشین پایین پرید؛ کم و بیش همسن و سال من بود با این فرق که شلوارک پوشیده بود، موهایش را از ته نتراشیده بودند و فارسی حرف میزد. برای منی که تا آن زمان تنها فارسزبانانی که دیده بودم، مجریهای تلویزیونی بودند، تماشای اینها جذابتر از دریا بود. برگشته بودم و نگاهشان میکردم. دو مرد از ماشین پیاده شدند، یکیشان میخورد پدر پسربچه باشد و دیگری شاید عمو یا دوست پدرش. پسرک دور ماشین جست و خیز میکرد، میخندید، جیغ میزند و از آن یکی که به نظر پدرش بود اجازه میخواست. آنها هم میخندیند. پدرش بالاخره اجازه داد. پسربچه دوید طرف آب. من هم پشت سرش راه افتادم. یادم هست که روی لبهی شنهای خشک و خیس ایستاده بودم. خیسی درست از جلوی انگشتهای توی دمپایی سبز جلوبازم شروع میشد. پسربچه جلوتر از من بود، بالا و پایین میپرید، از جلوی موجها فرار میکرد، پیش میرفت، خم میشد و آب را توی دستهایش جمع میکرد و روی سر و صورتش میریخت. لباسش دیگر خیس شده بود که آرام گرفت، چشمهایش را مالید. زیر لب غرغر کرد، انگار نمیتوانست چشمهایش را باز کند، جیغ کشید، گریهاش گرفته بود، برگشت و دوید طرف ماشین. داد میزد و گریه میکرد و آن دو مرد، کنار ماشین از خنده رودهبر شده بودند.
یک کشف دیگر؛ دریا شور بود. باید مواظبش بودم.
* رنگین کمان پاداش کسی است که تا آخرین قطره زیر باران می ماند *
ارسالها: 401
#274
Posted: 14 Mar 2012 12:10
زن حامله روی درخت "۱"
ابرهای تیره از بالای کلیسای جامع گذشتند و هوا ناگهان روشن شد. دسته های بازدیدکنندگان چشم بادامی با استفاده از فرصت شروع به گرفتن عکسهای یادگاری کردند. یکشنبه ای بود مرطوب و گرم و بسیار شلوغ در میانه تابستان، فصلی که جهانگردها به شهر هجوم می آورند و بازار همه چیز از جمله کلیساها رونق دارد. مارک تواین زمانی درباره این شهر گفته بود به هر طرفش که سنگی بیندازی شیشه کلیسایی می شکند.
از کلیسای قبلی تا اینجا راه زیادی نبود. رمزی با شاپوی حصیری کوچک، کت و شلوار کتانی سفید و نام مستعارش ایستاد تا نفسی تازه کند. گرما بیداد می کرد. پیراهن گشادش از فرط رطوبت به تنش چسبیده بود. نگاهی سرسری به اطلاعیه ای انداخت که دسته ای از جوانهای پرشور در این سو و آن سو میان مردم پخش می کردند و یکی هم به او رسید.
"همایش باشکوه
نظر به استقبال فوق العاده عاشقان صلح و دوستی، ژان ما، اهل لاوال بار دیگر درباره انفاق، ایمان و ضرورت همبستگی میان ملتهای جهان با شما سخن می گوید. پنجشنبه ساعت شش بعدازظهر با قلبهای پاک مان به استقبال او می رویم. صندوق خیریه جهت دریافت کمکهای نقدی در محل سخنرانی دایر است. رحمت خدا بر شما که رنج بی خانمانها و گرسنگان را با سخاوت خود چاره می کنید . . ."
رمزی دور و برش را نگاه کرد. یک زوج جوان چشم بادامی با دوربین و لبخند به او نزدیک شدند.
"ممکن است عکسی از ما بیندازید؟"
"با کمال میل."
مرد جوان دوربینیش را به او داد. کنار دختر ایستاد. رمزی عکس آن دو را در مقابل در کلیسا گرفت. دو دلداده دست در دست روی پله ها پریدند.
"لطفا یکی دیگر."
رمزی عکس دیگری در پس زمینه ابرها گرفت. مرد جوان از پله ها پایین آمد و دوباره تشکر کرد. رمزی دوربین را همراه آگهی سخنرانی به او داد. مرد کاغذ را گرفت، با نگاهی کنجکاو رمزی را برانداز کرد، باز هم لبخند زد و به اتفاق زن جوان از او دور شد.
از این کلیسا تا کلیسای بعدی و کلیساهای بعدی راه زیادی نبود. اما در مجموع تا رسیدن به خانه زیر شیروانییش در برج قدیمی حومه شهر یک ساعتی پیاده راه بود. خسته و گرسنه این راه را پیمود و در آستانه ورود به ساختمان طبق عادت معمول محض رفع تکلیف به سرایدار سری تکان داد و بی اعتنا به آدمهای هر روزه وارد آسانسور شد. مهاجر سی و پنج سالهء منزویِ نجوشی بود که از نداشتن تجربهء دمی رفاه مالی به تنگ آمده بود. نه غذای درستی برای خوردن داشت و نه آغوش گرمی که ساعتهای تنهایی اش را با آن تقسیم کند. غذای معمولش، جز موارد نادری که دستش به چیز بهتری می رسید، سیب زمینی پخته و نان و گاهی کره بود. داستانهایی می نوشت که کسی آنها را نمی خواند. همسایه ها می گفتند اهل ایرلند یا ایران است. از منبع معاش و ملیت اصلیش چیزی بیش از این نمی دانستند. در زندگی محقرش به رغم اشتهای زیاد از رفاه جنسی اصلا خبری نبود. زمانی دراز نامه های پرسوز و گداز برای مراکز فرهنگی و دانشگاهی می نوشت و ضمن تشریح وسواس آمیز و دقیق موقعیت دشوار خود از آنها تقاضای کمک مالی می کرد. صندوق پستیش تا چندی پیش همواره پر از نامه های سرشار از ابراز همدردی و البته پاسخهای منفی این مراکز بود. پس از قطع امید از دریافت وام و کمک هزینه زندگی با نوشتن چند نامه مشابه خطاب به مراکز مربوطه به این وضع خاتمه داد. نوشت که از سخاوت مشروط آنها در اهدای کمکهای مالی در شگفت و از آیندهء خود و سرنوشت قصه هایش بیمناک شده است. نامه ها را در بامداد روزی خوش یک جا به رودخانه سن لوران انداخت، اما از سر احتیاط همه را با جوهر ضد آب نوشت تا اگر بر حسب تصادف به دست مسئولان فرهنگی و دانشگاهی رسید در مقابل اعتراض به حق او بهانه ای نداشته باشند. از آنجا که نمی توانست به کار دیگری جز همین که فکر می کرد برایش ساخته شده بپردازد، تصمیم گرفت نان خود را مثل سابق از کشور زادگاهش دربیاورد. به همکاری قدیمی در روزنامه های تعطیل شده نامه نوشت و گفت که مایل است به کار سابقش از راه دور ادامه دهد. سه هفته بعد پاسخی از دوست قدیمی همراه با چند شماره از روزنامه تازه ای به نام آوای زمان با پست سفارشی به دستش رسید. دوست قدیمی به او پیشنهاد همکاری داد. از قرار اطلاع آوای زمان توسط افراد با نفوذ و ثروتمندی اداره می شد که اعتقادهای الهی داشتند و به هیچوجه مایل نبودند در گرداب اختلافها به سرنوشت دهها روزنامه و هفته نامه و ماهنامه و فصل نامه ای که پول و نفوذ و اعتقادهای الهی نداشتند گرفتار شوند. رمزی در انتظار بود تا به فرمان سردبیر کار خود را آغاز کند. نیمه شب گذشته سردبیر شخصا به او زنگ زد، از خواب بیدارش کرد و انتخابش را به عنوان اولین خبرنگار آوای زمان در آن سوی آبها تبریک گفت. رمزی دستپاچه شد. می خواست درباره حقوق، مزایا و جزییات دیگر صحبت کند که تلفن قطع شد. روز یکشنبه گرم و طولانی و کسالت بار به پیاده روی و اتلاف وقت گذشت. ساعت دو بامداد روز دوشنبه به وقت محلی بار دیگر تلفن زنگ زد. رمزی خواب آلود و سراسیمه گوشی را برداشت و سردبیر بی مقدمه او را سئوال پیچ کرد.
* رنگین کمان پاداش کسی است که تا آخرین قطره زیر باران می ماند *
ارسالها: 401
#275
Posted: 14 Mar 2012 12:12
زن حامله روی درخت "۳"
"من پدر ژان هستم ، از طرف او زنگ می زنم. پیام شما و سردبیر آوای زمان را دریافت کردم. به اطلاع شما می رسانم که ژان آماده گفتگوست. لطفا بفرمایید چه زمان برای شما مناسب است."
انتظار این تماس سریع را نداشت. دستی به ریش سرخ کوتاه و تنکش کشید.
"آه، بله، یکی از این روزها . . . یک بعدازظهر . . . متشکرم. . ."
"همین امروز ساعت پنج خیلی مناسب است."
"امروز؟ همین امروز؟!"
بار دیگر ریش تنکش را خاراند. خسته بود و می خواست استراحت کند.
"می دانید، آخر، من حتی سئوالهایم را طرح نکرده ام، فردا چطور است؟"
"بله، البته، می دانید.. ژان این روزها خیلی سرش شلوغ است. وحشتناک . . . فردا و پس فردا با دوستانش روی متن سخنرانی کار می کنند. پنجشنبه هم قرار ملاقات عمومی ست. آخر هفته مهمان داریم ، دوشنبه هم ژان به سفر می رود و تا پانزده روز دیگر برنمی گردد. پیشنهاد می کنم همین امروز کار را تمام کنید وگرنه می ماند برای اوایل ماه آینده . . ."
چاره ای جز تسلیم نبود. در مقابل سرعت عمل و لحن مصمم پیرمرد نتوانست مقاومت کند.
"بسیار خوب، برای من موجب خوشحالی ست. فقط، بگذارید ببینم. . . ساعت شش چطور است؟"
"البته. آدرس بدهم؟"
"بله. اجازه بدهید."
رمزی قلم و کاغذی برداشت.
"تا به حال به لاوال آمده اید؟"
"آه، بله!"
"اتومبیل دارید؟"
آه، نه!"
"با تاکسی می آیید؟"
"آه، بله!"
رمزی دستپاچه شد. حتما او را آدم مهمی فرض کرده اند.
"ویلای آقای ژان لویی آنوی در اینجا معروف است. شماره ده خیابان مه لی یس."
"شما آنجا هستید؟ منظورم ویلای آقای . . ."
"آنوی . . . یاداشت کنید! شماره ده. ژان لویی آنوی. من باغبان ایشان هستم."
آقای ترامبله، باغبان، پدر ژان، آقای آنوی، آوای زمان، صلح جهانی، همایش باشکوه، عجب داستانی . . . !
راه زیادی در پیش نبود. نباید ولخرجی می کرد. به آوای زمان و نتیجه کار اعتماد نداشت. با دو خط اتوبوس می توانست به آنجا برود. حدود یک ساعت طول می کشید. بعد هم کمی پیاده روی داشت. اگر زودتر راه میافتاد می توانست دست کم از هدر رفتن پول در راه این ماموریت احمقانه جلوگیری کند.
به پیاده روی و اتلاف وقت خو گرفته بود. ساندویچ سیب زمینی درست کرد و ساعت یک بعدازظهر از خانه بیرون زد. وقتی که به لاوال رسید آن قدر وقت داشت که مدتی در طبیعت و هوای خوش حومه شهر پرسه بزند. از حاشیهء رودخانه و جنگل گذشت، زیر آسمان آبی در سایهء درختهای بلند بر نیمکتی نشست و غذایش را خورد. از آنجا به گردشگاه عمومی رفت. در چمنزار دراز کشید و محو تماشای دلدادگان جوان، زیباییهای طبیعت و رویاهای دور و نزدیک شد. به هر طرف که نگاه می کرد زوجهای جوان را سرخوش و مست در حال گردش و تفریح، حمام آفتاب و نجواهای عاشقانه می یافت. وقتی چشمش به اندام نیمه برهنه دختری زیبا میافتاد آتش هوس در دلش زبانه می کشید. امیال جسمانی، زیبایی این بدنهای با طراوت، پاهای بلند و رانهای فربه او را به وجد می آورد. گاهی هم به توده های بی شکل ابرهای سفید پنبه مانند خیره می شد و اندوهناک آه می کشید. دیگر به مجرد ماندن خو گرفته بود. می دانست که مرد ازدواج نیست. یکی دو فرصت خوب را در گذشته به همین سبب از دست داده بود. می گفت ازدواج یعنی مرگ عشق و با شناختی که از خودش داشت پیشاپیش از بی وفاییهای ناگزیر به وحشت میافتاد. وقتی جوانتر بود در برابر امیال سرکش خود تن به عشقهای ارزان می داد. حالا در این هم نوعی بی وفایی می دید. بی وفایی به عادتها و اخلاقی که خواسته و ناخواسته در گذر عمر مبدل به ارزش می شوند. یک بدن زیبا به صرف زیبایی نگاه او را به خود جلب می کرد. زمانی شیفتهء زیبایی روشنفکرانه دخترهای پاریسی بود. اما این هم مثل بسیاری از چیزها پایدار نماند. حوصله ادا و اصول را نداشت. فرصتها از دست می رفتند. فرصتهای مردی که دیگر چندان جوان نبود و هنوز شیفتهء دختران جوانی بود که نسل به نسل از او فاصله می گرفتند. با لهجهء غریب، زبان ناقص و حرکات عصبیش مایه شگفتی آنها می شد. و روزها بدون حادثه عاشقانه به کندی می گذشتند.
حادثهء عاشقانه ای که برای او به معنای از میان برداشتن تفاوت فرهنگی و پیروزی خصوصی کوچک ولی مهمی بر یک قاره پهناور بود. همهء این فکرها و بسیاری فکرهای دیگر برای او در یک واژه خلاصه می شد: بیگانه . . .
با این همه از این که با یکی از آن دخترهای بی بو و خاصیت زادگاهش ازدواج نکرد خوشحال بود. بیست سال زندگی در محیط بسته شهرستان و سالهای دشوار سرگردانی در پایتختی که سرانجام با نفرت و برای همیشه آن را ترک کرد جز کسالت حاصلی نداشت. روی پل در راه خانه آقای آنوی لحظه ای ایستاد و به قایقهای بادی زرد و آبی و سفید که با سرعت از پی هم می گذشتند نگاه کرد. در میان یکی از قایقها دختری باریک اندام با لباس شنا، گیسوان بلند زیبایش را به دست باد داده در حالی که به زحمت تعادلش را حفظ می کرد با دستهای گشوده و سرخوشی رشگ انگیزی آواز می خواند. قایقرانهای جوان با تمام نیرو پارو می زدند و هر لحظه یکی بر دیگری سبقت می گرفت. تکانهای جزیی قایق هر بار آوازه خوان زیبا را به روی شانه و بازوی نیرومند یکی از پاروزنهای جوان می انداخت. رمزی به این منظره خیره شده بود. دختر جوان با دیدن او برایش دست تکان داد. این حرکت ساده که شاید هم معلول به هم خوردن تعادل دختر بود موجی از هیجان در او برانگیخت.
از روی شیطنت برای دختر بوسه ای فرستاد. دختر ناباورانه نگاهش کرد و در همان حال پایش لغزید و به کف قایق افتاد. قایقرانها با شادی و هیجان دست از پارو کشیدند و بر سر دختر ریختند. چند قایق به شدت با هم برخورد کردند و یکی دو نفر در آب افتادند. صدای خنده و فریاد و هیاهوی جمعی توجه رهگذران گوشه و کنار گردشگاه را به سوی آنها جلب کرد. رمزی دیگر دختر را نمی دید. وحشت زده از روی پل تا کمر خم شد و در آبهای کف آلود، میان قایقها و بدنهای درهم و برهم، او را جستجو کرد. ناگهان بادی وزید و کلاه کوچک و سبک او را از سرش برداشت. پیش از آنکه بتواند آن را بگیرد کلاه در هوا چرخید و به سوی آبها رفت. یکی از قایقرانها کوشید آن را بگیرد، اما نتوانست. کلاه سرگردان دور از دسترس همه به آب افتاد و در جریان تند یک گذرگاه تنگ میان خیزابها از نظر دور شد. صدای خنده رعدآسا و فریاد شادی جوانها بار دیگر برخاست، رمزی فلج شده بود. دست بر سر گذاشته شگفت زده به مسیر آب نگاه می کرد. قایقها بار دیگر به راه افتادند. دختر جوان از کف قایق برخاست نگاهی به او کرد و با تاسف شانه ای بالا انداخت و از پی دیگران ناپدید شد. رمزی به جای خالی آنها در زیر پل نگاه کرد. تصویر مضحکش با سر بی کلاه و تأسفی ساده لوحانه در آبها تکان می خورد. صورت استخوانیش با آن ریش تنک کوچک زمانی ته شباهتی به چخوف داشت، حالا شبیه سیب زمینی شده بود.
* رنگین کمان پاداش کسی است که تا آخرین قطره زیر باران می ماند *
ارسالها: 401
#276
Posted: 14 Mar 2012 12:13
زن حامله روی درخت "۴"
پس از آن همه مناظر زیبا و آدمهای نشاط انگیز حوصله پرهیزکاران و دیدار با ژان اهل لاوال را نداشت. با این حال خسته و بی تفاوت در پی ماموریتی که پذیرفته بود روانه شد. کمی زودتر از ساعت مقرر در مقابل در آهنی بزرگ خانه شماره ده ایستاد. آقای ترامبله شخصا در را روی او باز کرد. پیرمردی بود سر زنده، با چکمه باغبانی، دستهای قوی، ریش سفید و آبپاش عجیبی که همه سطوحش را به رنگ گلهای ریز و درشت نقاشی کرده و با ریسمان باریکی به پشتش انداخته بود. لحظه ای با دقت سراپای رمزی را برانداز کرد، دستش را فشرد و همراه خود به درون برد. از میان ردیفی از درختهای کوتاه گیلاس و زردآلو گذشتند و به محوطه باز چمن و استخر رسیدند.
بین راه آقای ترامبله بدون وقفه از کار خود صحبت می کرد.
"امسال گیلاسهای خوبی داریم. اما از زردآلوها راضی نیستم. می خواستم محصول پیوندی تازه ای به بازار بدهم، قلمه ها درست نگرفتند. می دانید این کار خیلی ظرایف دارد. یک غفلت کوچک همه چیز را خراب می کند. اما شما که از این چیزها سردر نمی آورید . . .!"
حین صحبت مرتب سرش را به چپ و راست تکان می داد. انگار با آدمهایی خیالی احوالپرسی می کند.
"بله. البته، این باغ خیلی قشنگ است، و این درختها . . . "
"بله، البته خیلی قشنگ است! خوب نگاه کنید و از اوقاتتان لذت ببرید."
میز کوچکی با رومیزی سفید، سبدی از میوه و دو صندلی کوتاه و راحت در کنار استخر قرار داشت. چتر بزرگی به رنگ صندلی و میز بر این گوشه خلوت و آرام سایه انداخته بود.
"همین جا بنشینید!"
بار دیگر نگاهی به چپ و راست کرده و لخ لخ کنان با آب پاش رنگارنگش از او دور شد. رمزی نگاهی به دور و برش کرد. جز صدای پرندگان و فش فش فواره های چرخان میان چمنها صدای دیگری به گوش نمی رسید. از ساکنان احتمالی عمارت سفید و زیبای آن سوی باغ خبری نبود. روزنامه ها را از جیبش درآورد، روی میز گذاشت و برای تماشای هر چه بیشتر طبیعت زیبای باغ بر صندلی پشت به عمارت اصلی نشست. پس از چند لحظه صدای پای آقای ترامبله و گفتگوهای مبهمی را از دور شنید. پیرمرد از سمت دیگری رفته بود و حالا از راه دیگری برمی گشت. نگاه رمزی متوجه آن سوی باغ شد. با دیدن منظره ای غریب بر درخت تنومند پربار انجیر نفس در سینه اش حبس شد. زنی حامله، پا به ماه با موهای بلند که تا کمر گاهش می رسید، سراپا عریان بر شانه درخت نشسته بود. با دیدن رمزی نگاهی محبت آمیز کرد و به او لبخند زد. لبخندی ملایم و نامحسوس، و مرموز، آن قدر که مرد خسته و بی خواب را در خود غرق کرد. از روی صندلیش در میان دریای ژرف لبخند سقوط کرد. امواج سیمگون آب و صدای گفتگوهای مبهمی که از دور می آمد، ناگهان احاطه اش کرده بودند. آقای ترامبله داشت با دخترش حرف می زد.
"فردا گل فروش می آید و من هنوز سفارشهایش را حاصر نکرده ام. تو هم که به من هیچ کمکی نمی کنی. همه اش به فکر خدا و دعا هستی. امیدوارم تو را مثل او زود نبرد! بنده خوب خدا بودن چه فایده ای دارد؟ باید بروی پیش مادرت آن بالا بین ابرها همه اش خمیازه بکشی! هر چه هست، همه چیزهای خوب، همه زیباییها توی همین دنیاست . . ."
"بس کن پاپا. برو به کارت برس و مرا با مهمانم تنها بگذار . . ."
از راه باریک سنگریزه ها تا درخت انجیر راه زیادی نبود. حالا به چند قدمی او رسیده بودند. رمزی غرق در اندیشه از خود می پرسید این زن با آن وضع دشوار چگونه از درختی چنین بلند بالا رفته است.
"پس شیشه ها را کی تمیز کنیم؟"
"فردا صبح."
"پرده ها را کی می شویی."
"پس فردا."
"پس فردا! می گوید پس فردا. تا بجنبی شنبه است. آقای آنوی با صدنفر مهمان می ریزند اینجا . . ."
"این قدر حرص و جوش نزن پاپا. همه چیز رو به راه می شود."
"فردا گل فروش خودش می آید."
"عصر می آید."
"هیچ کدام سفارشهاش را حاضر نکرده ام."
"من سفارشها را حاضر می کنم. حالا راحتم بگذار."
رمزی هنوز مسحور درخت انجیر و زن حامله بود. شگفتیش زمانی بیشتر شد که احساس کرد از این تصویر یک تجربهء پیشین داشته است. نمی توانست از تماشای بدن برهنه و زیبای زن دل بکند. زیبایی طبیعی او در میان انبوه برگهای سبز و میوه های رسیده سرشار از حسی شاعرانه و لذت بخش بود. آقای ترامبله و ژان به یک قدمی او رسیده بودند و رمزی هنوز تماشا می کرد. احساس سرگیجه آور تجربهء پیشین و این لذت وحشتناک داشت او را از پا درمی آورد. صدای پرندگان، فش فش فواره ها و حتی بگو مگوی پدر و دختر در مقابل درخت انجیر و لبخند زن حامله به رویایی شیرین در جهانی دیگر شباهت داشت. با این همه به رغم شگفتی بی حد، تمامی این دریافتهای محسوس آکنده از واقعیت محض بود.
"از آشنائیتان خوشوقتم."
* رنگین کمان پاداش کسی است که تا آخرین قطره زیر باران می ماند *
ارسالها: 401
#277
Posted: 14 Mar 2012 12:15
زن حامله روی درخت"5"
زن جوان بالای سرش ایستاده بود. رمزی همه قوایش را به کار گرفت تا از جا برخیزد. در چهرهء مصاحب جوانش با همان شگفتی پنهان ناپذیر نگاه کرد، دستی را که برای آشنایی پیش آورده بود فشرد و با خود گفت: "حالا سرم گیج می رود."
و سرش گیج رفت! سرد و بی جان روی صندلی افتاد. تجربهء پیشین به یادش آورد که انتظار زنی آرام، رنگ پریده از نوع تارک دنیاهای دیرنشین را داشته است و بعد با دختری جوان، پرجنب و جوش و شاداب رو به رو شده و تعجب کرده است.
و تعجب کرد.
آقای ترامبله پرسید : "چای یا قهوه؟"
رمزی نفس عمیقی کشید. ژان جوان با ملاطفت و لبخندی خوش آمدگویانه در کنارش نشست.
"فرقی نمی کند. هر کدام که آماده است."
پیرمرد با لحن محکم و رسمی سئوالش را تکرار کرد.
رمزی گفت: "چای، لطفا."
پیرمرد برگشت. در حالی که تصنیف کودکانه ای را زیر لب زمزمه می کرد و سرش را طبق عادت به چپ و راست می چرخاند از آنها دور شد. چالاک و سریع به راه خود می رفت. رمزی به ورجه و ورجه های آب پاش رنگارنگ بر پشت او نگاه می کرد. عرق سرد بر پیشانیش نشسته بود.
"حالتان خوب نیست؟"
"آه، چرا . . . کمی حساسیت . . . شاید به خاطر رطوبت هواست."
نمی خواست درباره زن حامله روی درخت چیزی بگوید. این یک حقیقت خصوصی یا شاید اصلا وهمی شاعرانه بود.
ژان یقه باز پیراهن کشی نازکش را به دست گرفت و خودش را باد زد. مرد جوان برای اولین بار نگاهی به اندام زیبا و کمی فربه او در آن پیراهن کوتاه تابستانی کرد. یاد سردبیر افتاد که توصیه کرده بود دوربین همراه خودش ببرد. به طور قطع نمی توانست در این هیات از دختر جوان برای گزارش رسمی عکس بگیرد. با این همه کمترین نیت ترغیب آمیزی در رفتار ساده و بی تکلف دختر جوان دیده نمی شد.
"حق با شماست، واقعا آدم خیس می شود!"
رمزی بار دیگر با ناراحتی دستمالش را به پیشانی کشید.
"می دانید، قبل از رسیدن به اینجا کلاهم را از دست دادم."
"بله، می دانم!"
"چطور؟"
اگر دخترجوان می گفت، از راه علم غیب تعجب نمی کرد. دیگر نمی توانست بیش از آنچه که تعجب کرده است تعجب کند.
ژان خندید.
"شما می گویید، من هم جوابتان را می دهم!"
رمزی کلافه شده بود. شرمسارانه خندید و روزنامه ها را به طرف او سر داد.
"اینها چند شماره از آوای زمان است."
ژان روزنامه ها را برداشت و نگاهی سرسری به آنها انداخت. چشمهایش روی سرمقاله یکی از شماره ها ثابت ماند.
"وقتی که پیام شما و سردبیرتان را دریافت کردم خیلی خوشحال شدم. می دانید، زمان زیادی از گسترش فعالیتهای من نمی گذرد. برایم خیلی دلگرم کننده بود که توجه کسانی را در آن سوی آبهای زمین جلب کرده ایم. کنجکاو هستم بدانم پیشنهاد ملاقات از شما بود یا . . ."
آقای ترامبله با سینی چای بار دیگر ظاهر شد. فنجانها و قوری و ظرف شکر را روی میز گذاشت و به سرعت آنها را ترک کرد. ژان در انتظار پاسخ رمزی بود.
"نمی دانم جوابم دلگرم کننده ست یا نه. به هر حال پیشنهاد از طرف سردبیر بود. می دانید، من دربارهء این نوع مسایل چندان خبره نیستم، ولی می توانم اطمینان بدهم که فعالیتهای شما کاملا همکاران مرا به هیجان آورده ست."
"از این بابت بسیار خوشحالم. ببینید، اینجا درباره صلح، دوستی و عدالت مطالب جالبی نوشته اند. این درست همان چیزی ست که ما تبلیغ می کنیم. اطمینان دارم که مردم زیادی در چهار گوشه عالم مثل ما فکر می کنند، بله بسیار دلگرم کننده است. حالا بگویید از من چه می خواهید. آماده ام به همه ی سئوالهای شما تا آنجا که می دانم پاسخ روشن و صریح بدهم."
رمزی بی درنگ دفتر یادداشت و قلم را از جیبش درآورد.
"پیشنهاد سردبیر این بود که با ضبط صوت و دوربین به اینجا بیایم، ولی من با این چیزها راحت ترم."
ژان روزنامه ها را روی میز گذاشت و فنجانها را از چای داغ و تازه پر کرد.
"با شما موافقم. به این ترتیب راحت تر و صمیمانه تر حرف می زنیم."
پس خودتان شروع کنید . . . "
"شما بپرسید، من جواب می دهم."
رمزی به زن حامله روی درخت فکر کرد. اما نگاهش را از ژان برنگرفت.
"اول بگویید چند سال دارید؟"
"دو ماه پیش وارد بیستمین سال زندگیم شدم."
رمزی علامتی در دفترچه اش گذاست.
"از دوستانتان بگویید، از خانواده تان . . چطور توانستید با این سن کم طرفدارانتان را تحت تاثیر قرار بدهید؟"
"من کار خارق العاده ای نکرده ام. می دانید، مادرم زنی مذهبی بود و در جوانی درگذشت. تمام دوران کودکیم روزهای یکشنبه با او زودتر از همه به کلیسا می رفتیم و دیرتر از بقیه برمی گشتیم. صدای خوبی داشت. در گروه کر آواز می خواند. قصه های کتاب مقدس و چیزهای دیگر را خیلی زود یاد گرفتم. از همان موقع به صلح، دوستی و عدالت فکر می کردم. کتابهایی می خواندم که درک شان برای بزرگسالها هم آسان نبود. مادرم تشویقم می کرد. البته پدرم با این چیزها مخالف بود. در مدرسه با معلمها درباره نقشه های آینده ام صحبت می کردم. . . "
رمزی چیزهایی را در دفترش یادداشت کرد.
"آن موقع نقشه هایتان برای آینده چه بود؟"
ژان خندید.
"می گفتم مردان سیاست و مذهب باید تعصب و منافع خصوصی خودشان را کنار بگذارند و به خاطر صلح، به خاطر مردم، از هر نژاد، مذهب و عقیده ای که هستند تلاش کنند. راه حلی هم برای این منظور داشتم. می دانید من به برتری انفاق بر ایمان واقف شده ام. شاید بعضی از بزرگان دین و کلیسا از این حرف خوششان نیاید، ولی رمز موفقیت و تاثیر حرفهای من بخصوص بین جوانها در همین نکته است . . ."
"" "۵۵
* رنگین کمان پاداش کسی است که تا آخرین قطره زیر باران می ماند *
ارسالها: 401
#278
Posted: 14 Mar 2012 12:16
زن حامله روی درخت "۶"
رمزی سراپا گوش بود. با اندکی تردید پرسید:
"گفتید راه حلی داشتید . . . شاید بخواهید در این باره توضیح بیشتری بدهید . . ."
"یک وقتی می خواستم پای پیاده به واتیکان بروم. از آنجا با نماینده پاپ به اورشلیم بروم و از آنجا همراه نمایندگان دولت اسرائیل به مصر و خاورمیانه بروم. . . پیشنهادم این بود که رهبران دولت و حکومت در این کشورها برای مدتی جایشان را با هم عوض کنند. به این ترتیب مشکلات یکدیگر را درک می کنند. با مردم و افکار و آرزوهایشان از نزدیک آشنا می شوند. می دانید، بزرگترین مشکل دنیای ما عدم درک و تفاهم میان ملتهاست. هنوز هم همین عقیده را دارم."
رمزی به فکر فرو رفت. با انتهای قلم گوشش را خاراند.
"ولی حتما تا به امروز راه حلهای مناسب تری پیدا کرده اید. منظورم این است که چطور و در چه زمانی رویاهای شیرین کودکانه تان را متحول کردید؟"
"اگر منظورتان را از تحول درست فهمیده باشم باید بگویم که هنوز در آغاز راه هستم. اما در رویاهای به قول شما کودکانه ام تجدیدنظر نکرده ام."
رمزی در مقابل این پاسخ صریح خلع سلاح شد.
"اما این حرف خیلی ساده انگارانه است."
"کدام حرف؟"
"همین که می گویید! یعنی چه..؟ جاهایشان را عوض کنند. . . آخر چطور؟"
"پاپ به اسرائیل برود و نخست وزیر اسرائیل جای او را در واتیکان بگیرد!"
رمزی قلمش را روی میز گذاشت و سرش را میان دستهایش گرفت. ژان با خونسردی جرعه ای چای نوشید. مرد درمانده از زیر چشم او را می پایید. به یاد آورد که برای چه به آنجا آمده و ماموریت را پایان یافته تلقی کرد. از ابتدا هم می دانست که با آوای زمان و پیشنهاد سردبیر به جایی نخواهد رسید.
"چایتان سرد نشود؟"
رمزی سربرداشت. نگاهی به ژان کرد و لبخند زد. آثار خستگی در چهره اش نمودار بود.
"به همین زودی ناامید شدید؟ فرض کنید که با شما شوخی کردم. می دانید، در مدرسه مرا با ژان دارک مقایسه می کردند. روز تولد من درست مصادف با سال روز مرگ اوست . . ."
"این یکی را نمی دانستم. اما سردبیر ما چیزهایی درباره ژان دارک لاوال می گفت. احتمالا در روزنامه تصویری شما چیزی خوانده بود."
"وقتی که بیست ساله شدم خدا را شکر کردم. نه برای این که بیشتر از ژان دارک به من عمر داد، بلکه چون می خواستم راهم را دنبال کنم. من به هیچ یک از فرقه های کوچک و بزرگ مذهبی وابسته نیستم. همه آنها ایمان را امری واجب و انفاق را تنها صواب شخصی می دانند. این حقیقت تلخ را وقتی فهمیدم که یازده سال بیشتر نداشتم. مادرم که مسیحی مومنی بود حرفم را تایید کرد.
رمزی بار دیگر او را برانداز کرد. فکری از ذهنش گذشت.
"پدرتان چه می گفت؟"
"او یک خدانشناس حقیقی ست. در زندگیش سه چیز را عاشقانه دوست دارد. مادرم، شراب و گلها ... همیشه ما را به خاطر عقیده مان به باد تمسخر می گرفت. از مادرم خیلی بزرگتر بود. وقتی که او مرد به اینجا آمدیم. آقای آنوی مرد بزرگواری ست. به ما خیلی لطف دارد. بخش زیادی از درآمد هنگفت کارخانه هایش را خرج بیماران، مستمندان و سیاستمدارهای مردم دوست می کند."
"و شما . . . منظورم این است که . . . "
می خواست چیزهای بیشتری درباره آقای آنوی و بخصوص درباره زن حامله روی درخت بداند . اما ژان از او جدا شده بود. انگار حضور نداشت. دختر جوان سر به آسمان برده و به صدای پرنده ها در میان شاخه های بلند درختها گوش می داد. هوا رو به تیرگی می رفت و ابرهای غلیظ در آسمان ظاهر می شدند. آقای ترامبله آن دورها داشت آب پاش رنگارنگش را می شست. رمزی جرعه ای چای نوشید و از بالای شانه ژان نگاهی دزدکی به درخت انجیر انداخت. نور تند آفتاب از میان شاخه ها چشمهایش را زد. از زن حامله خبری نبود. ژان سرش را پایین آورد و بار دیگر به او لبخند زد.
"آقای آنوی و خانواده اش اینجا زندگی می کنند، این طور نیست؟"
روی کلمه خانواده عمدا تاکید کرد تا بر کنجکاوی غیرضروری و نابه جایش سرپوش بگذارد.
ژان خندید.
"وضعیت آقای آنوی و دخترش درست شبیه ماست. او و همسرش از هم جدا شده اند. روابط ما بسیار دوستانه ست. من و پدرم در مقابل نظافت خانه و نگهداری باغ از محل سکونت رایگان استفاده می کنیم. با این حال روابط مان اصلأ جنبه صاحبخانه و سرایدار ندارد. من و آن ـ ماری چند سالی به یک مدرسه می رفتیم. بعد آنها به اروپا رفتند. حالا هم در خانه مرکز شهر زندگی می کنند. آخر هفته ها به اینجا می آیند، برای مهمانی، گردش و هواخوری . . . "
رمزی سیگاری روشن کرد. همچنان که به صدای آب و پرنده ها گوش می داد پک محکمی به آن زد و دودش را به هوا داد. این بار بی آنکه بخواهد چشمش به درخت انجیر افتاد. در سایه روشن نور آفتاب میان شاخه ها زن را دید که سربالا کرده و نگاهش می کند. رمزی بار دیگر به حالتی عصبی به سیگارش پک زد. زن حامله دستهاش را دور شکم برآمده اش گرفته و لبخندزنان به او چشم دوخته بود.
* رنگین کمان پاداش کسی است که تا آخرین قطره زیر باران می ماند *
ارسالها: 401
#279
Posted: 14 Mar 2012 12:17
زن حامله روی درخت"۷"
"به چه فکر می کنید؟"
مرد خسته به خودش آمد. بار دیگر تابش مستقیم نور آفتاب همه چیز را از برابر چشمهایش محو کرد.
"آه، می دانید . . . به منظره ای باورنکردنی . . . داشتم فکر می کردم یک زن حامله برهنه روی شاخه درخت انجیر... درست مثل این منظره پشت سر شما، نشانهء چه چیزی می تواند باشد"
ژان با خونسردی نگاهی به پشت سرش انداخت. آفتاب تند درست از میان شاخه ها می تابید و چشم را خیره می کرد.
"کدام درخت؟"
"همان درخت انجیر . . ."
"این که زردآلوست!"
"آه، نه! آن یکی! منظورم . . . یکی دوتا آن طرفتر . . . اگر نور آفتاب بگذارد . . "
ژان دستش را سایبان چشم کرد.
"آن یکی هم زردآلوست. ما اینجا درخت انجیر نداریم!"
برگشت و با بی اعتنایی به رمزی نگاه کرد. مرد درمانده شرمسارانه چشم از او گرفت و به زمین خیره شد. چیزی نمانده بود که طاقتش را از دست بدهد، می خواست فریاد بزند. به جای این کار با ولع زیاد پکی به سیگارش زد و به زن جوان نگاه کرد. برای اولین بار چیزی مرموز در نگاه او دید.
"زن حامله چطور؟ زن حامله ای روی درخت . . .!"
ژان جوان به قهقه خندید.
"چه فکر کرده اید؟ اینجا باغ بهشت است؟ البته زن حامله همه جا هست. حتی شاید درباغ بهشت. . ."
از این پاسخ دو پهلو چطور می توانست راه به جایی ببرد. رویش را برگرداند و با حالتی عصبی پک دیگری به سیگارش زد.
"شما نباید سیگار بکشید!"
پوزش خواهانه با دست دود سیگار را در هوا پراکند.
"شما را ناراحت می کند؟"
"بله."
"ولی اینجا هوای آزاد است."
"برای سلامتی تان خوب نیست."
"آه، من از این حرفهام گذشته! به علاوه زیاد نمی کشم، روزی چند تا . . . "
ژان آب دهانش را فرو داد. با حالتی اندوهگین به او نگاه کرد.
"میوه بخورید!"
رمزی خندید. سیگارش را زمین انداخت و آن را زیر پا له کرد. ژان همچنان نگاهش می کرد. با چشمهای آبی و طره های طلایی موهایی که به سختی شانه های فراخ گوشتالودش را می پوشاند به راستی زیبا بود. در پس این چهره معصوم رمز و رازی نبود. حتی در پس اندوه ظاهریش روح کودکانه و نشاط و شیطنتی طبیعی موج می زد. رمزی از قضاوت پیشین خود شرمسار شد.
"پس ناراحت شده اید! واقعا؟ ولی علتش سیگار نیست . . . "
"آه، چرا. خودش است. از آن خاطره خوبی ندارم . . . "
"یعنی چه؟ یک سیگار؟ حتما جایی را آتش زده، آه، متاسفم . . ."
"نه، نه. موضوع این نیست."
"مرا کنجکاو کرده اید. پس چیست؟ لطفا بگویید؟"
ژان فنجان چایش را برداشت و باقیمانده آن را با طمانینه نوشید.
"خاطرهء دوری نیست. آن ـ ماری قبل از سفر تابستانی به اروپا به مناسبت فارغ التحصیلیش مهمانی بزرگی داد. آقای آنوی آماده ست به هر بهانه ای جشن بگیرد. وقتی پای دخترش در میان باشد از هیچ چیز فروگذار نمی کند. همه همکلاسیهای آن ـ ماری و دوستهای آنها و دوستهای دوستهای آنها آمده بودند. فکر می کنم صد نفری بودند. هفتاد ـ هشتاد تا که حتما بودند. در میانشان یک جوان جاماییکایی بلندبالای زیبایی بود که ظاهر فریبنده و رفتار گستاخانه اش خیلی زود او را انگشت نما کرد. خیلی خوب می رقصید ولی بی نزاکت بود. همه از دستش فرار می کردند. اسمش را گذاشته بودند جانور! خب دیگر پیش می آید . . . منظورم این جور مهمانی هاست. باید منتظر همه چیز باشید! اما اتفاقی که برای من افتاد بی سابقه بود. تا آن شب لب به سیگار نزده بودم. در غذا و بخصوص شراب همیشه امساک می کنم. نوشیدنی الکلی، ابدا . . ولی خب. البته مثل همه دوستانم از موسیقی لذت م یبرم. از رقص لذت می برم، شاید بیشتر از خیلی ها."
طنین رعدی نابهنگام رشته صحبت دختر جوان را قطع کرد. برقی تند با نور خیرکننده اش مثل خطی باریک و تیز در آسمان شکاف انداخت. رمزی با ناراحتی از این دگرگونی بی موقع هوا به دور و برش نگاه کرد. ژان با تردید او را می پایید.
"الان باران می گیرد."
"آه، مهم نیست! زیر این سایبان امن نشسته ایم. . . لطفا ادامه بدهید!"
ژان نفس عمیقی کشید. با لبخندی دلگرم کننده و اطمینان بخش صندلیش را به رمزی نزدیکتر کرد.
"شما اسمش را هر چه می خواهید بگذارید. ولی من قاطعانه به شما می گویم که علتش دود سیگار بود. بله، بچه ها علیه م توطئه کردند. یک نفر سیگاری به من داد. بی آن که حتی فکر کنم بلافاصله آن را در اولین جا سیگاری خاموش کردم. ناگهان فریاد همه به آسمان رفت: "ژان سیگار نمی کشد، ژان باید سیگار بکشد!" آن ـ ماری گریه می کرد: "ژان به خاطر من، فقط یکی . . ." به کلی گیج شده بودم. گفتم که توطئه بود. نه، یک شیطنت ساده بود.. آن ـ ماری مقصودی نداشت . . "
دختر جوان بار دیگر نفس تازه کرد. رمزی سراپا گوش بود. هر لحظه بیم آن می رفت که باران تندی شروع به باریدن کند. مرد کنجکاو بی صبرانه چشم به دهان ژان دوخته بود.
"شاید خنده دار باشد. مهم نیست. چاره ای نداشتم. یعنی اصلا خنده دار نیست. سیگاری روشن کردم و ناشیانه آن را تا آخر کشیدم. خدای من، چه سم زهرآگینی! وحشتناک بود. می خندیدم! تمام سالن دور سرم می چرخید. بچه ها دست می زدند. در میان رقص نورهای رنگارنگ و طنین گوشخراش موسیقی گم شده بودم. و غافل! غافل از این که جاماییکایی در کمینم نشسته، آه . . .!"
عضلات چهره ژان هر لحظه کشیده تر می شد. رمزی با حیرت در این داستان عجیب و زیر و بمهای نامنتظر رفتار دختر غرق شده بود.
"با من هستید؟"
"منظورتان چیست؟ بله! البته . . ."
"پس گوش کنید. این مساله از نظر پزشکی ثابت شده، ربطی به مقاومت بدن ندارد. من کاملا گیج بودم. فکر می کنم تأثیر تار و نیکوتین بود! دیگر کسی به من توجهی نداشت. به هر زحمتی بود خودم را به بالکن رساندم. روی نرده ها تکیه دادم و تا می توانستم در هوای آزاد نفس عمیق کشیدم. داشت حالم بهتر می شد. ولی هنوز پاهایم سست بود و دستهایم می لرزید. دنبال کسی می گشتم که یک لیوان آب به من بدهد. همه در حال رقص بودند. ناگهان سرم گیج رفت، نمی دانم چه شد . . . قبل از اینکه بتوانم تعادلم را حفظ کنم سقوط کردم. آه! حدس بزنید کجا؟ در میان بازوان محکم و نیرومند آن جاماییکایی! چه زوری! چه اشتیاقی! باور کنید هیچ کاری از دستم ساخته نبود. هر چه تقلا میکردم بیشتر گرفتار می شدم. از بالای نرده ها به روی چمنها افتادیم. حتی نمیتوانستم فریاد بزنم. انگار فلج شده بودم. چه اراده ای، چه عضلاتی، چه صورتی . . . مثل آهن، مثل آبنوس، مثل عاج . . . غرق در وحشت و لذتی مرموز دست و پا می زدم. همه اش به خاطر دود سیگار. . . و عطر تنش که بوی کاجهای جنگلی می داد، نمی دانم چقدر طول کشید. وقتی که به خودم آمدم او رفته بود. باور کنید در هر شرایطی دیگری حقش را کف دستش می گذاشتم. اما در آن حالت مسخ شده بودم. پایم می سوخت. این جانور وحشی دندانهایش را مثل ببر توی رانم فرو کرده بود، همین جا . . ."
دختر جوان در یک لحظه زودگذر با معصومیت و بی پروایی غریزی دامنش را تا انتهای ران بالا زد. چشمهای رمزی داشت از حدقه بیرون می زد. موجی گرم به دیدن آن پاهای زیبای هوس انگیز مثل آب جوشید و از نوک پنجه پا تا قلبش بالا رفت. چهره اش سرخ شد و روحش مثل کاغذ مچاله ای به هم پیچید. دست بر سر بی کلاهش برد و به موهای سیاه پریشانش چنگ زد. خواست چیزی بگوید، اما سرفه امانش نداد. ژان پوزش خواهانه به او نگاه کرد و دامنش را پایین کشید.
"شما را گاز گرفت؟"
"جایش تا همین چند وقت پیش مانده بود!"
"و شما چه کردید؟"
"او را نبخشیدم! البته به آن ـ ماری گفتم موضوع را فراموش کند. می دانید، به هر حال یک ماجرای خصوصی ست. خواستم فقط بدانید که سیگار چیز خوبی نیست!"
رمزی بار دیگر به سرفه افتاد. انگار همه توانش را از دست داده بود. قلبش از شدت اشتیاق به تندی می تپید. گونه هایش می سوخت. حاضر بود نیمی از عمر بی فایده اش را بدهد و مثل آن جانور جاماییکایی دندانهایش را در رانهای فربه این دختر زیبا فرو کند! به نیازهای جسمی و کاستیهای زندگیش برای نخستین بار بی هیچ سرزنشی با نظر لطف نگاه کرد. در آنها چیز شرم آوری ندید. به چهره ژان نگاه کرد. چهره ای که در سایه روشن رنگهای غروب آفتاب تابستانی ملتهب تر می نمود.
"این موضوع هم ربطی به گفتگوهایمان ندارد. غرایز ما گاهی به حیوانات شبیه است. به عنوان مثال من خودم در سال ببر به دنیا آمده ام..."
غرشی سهمگین بار دیگر آسمان را به لرزه درآورد. برق دیگری درخشید و باران سیل آسا شروع به باریدن کرد. ژان از شدت هیجان در میان زوزهء بادهای تندی که در میان درختها می پچید، جیغ کشید.
"آه، راستی؟ چه باشکوه. دوست عزیز، شما خیلی اصیل هستید!"
صدای ضربه های تند باران سیل آسا بر آبهای استخر و سنگفرشها مانع گفتگوی آزاد و راحت بود. رمزی به درستی نمی شنید.
"چطور؟ یعنی به خاطر ببر . . .!"
"بله، به خاطر ببر. به خاطر ببر وجودتان که در قفس کرده اید!"
رمزی با ناراحتی و احساس سرخوردگی به دختر جوان نگاه کرد.
حالا او هم فریاد می زد.
"از کجا م یدانید!؟"
طنین خنده شادمانه ژان در گوشش پیچید.
"از سرتاپای وجودتان پیداست! شما گستاخ نیستید و از این بابت رنج می برید. این چیزی ست که خودتان خواسته اید. شاید نمی دانید، ولی درست به همین دلیل دوست داشتنی هستید!"
باران تند به همان سرعت ناگهانی که باریده بود قطع شد. زمین سنگفرش، درخت و چمن، و گلهای لرزان رنگارنگ آرام گرفتند. بادها ایستادند. قطره های درشت و درخشان آب از کناره های سایبان به زمین می چکید.
"منظورتان را نمی فهمم."
این را گفت و با اندوهی که نمی توانست پنهان کند به ژان نگاه کرد.
"لطف شما به تجربه های سختی ست که ناخواسته از سر گذرانده اید . . . !"
اصالت، گستاخی، ببر وجود، تجربه های سخت، دود سیگار . . .!
به این ملغمه ی ریشخندها چطور می توانست دل خوش کند؟ در فهرست ساده و متغیر نیازهای کوچک، نیازهای کوچک طبیعی و روزمره اش به تنها چیزی که فکر نمی کرد اصالت و افتخار بود!
با این حال گفتگویشان به درازا کشید. آن قدر که درخت، زن حامله و آقای ترامبله در تاریکی فرو رفتند. درباره ایمان و انفاق، درباره حقیقت و مجاز و درباره ی بسیاری چیزها حرف زدند. حرفهایی که حتی یک واژه آن به دفتر یادداشت رمزی راه نبرد. هنگام خداحافظی ژان برخاست و با صمیمت یک دوست، یک خواهر کوچکتر بر گونه او بوسه زد. رمزی هم در پاسخ برای لحظه ای کوتاه لبهای داغش را بر گونه دختر گذاشت. بوسه ای بر آن زد و تا رسیدن به خانه در سکوت و انزوای شبی سرد و تاریک از شبهای سوت و کور زندگیش درد کشید.
حقیقت و مجاز. این نکته هم قابل توجه است که گاهی در میان عبارتهای درهم و برهم یک گفتگوی تصادفی می توان به چند واژه به ظاهر بی اهمیت استناد کرد. واژه های خوشبختی که بی اختیار به هدف خورده اند. فکر کرد چه خوب شد از همان ابتدا به سردبیر گفت که به کاهدان زده است، وگرنه از نوشتن گزارش منصرف می شد. در آن صورت آوای زمان بدون تردید سکوت او را حمل بر بی کفایتی در شناخت یک لحظه مهم خبری می کرد. رمزی بر حسب قولی که داده بود گزارشی موافق سلیقه روزنامه نوشت و برای سردبیر فرستاد. در این گزارش اشاره ای به مرد جاماییکایی و زن حامله روی درخت نکرد. که اولی ماجرای خصوصی ژان و دومی ماجرای خصوصی خودش بود. از اینها گذشته تمایلی به خودنمایی در حوزه باور سردبیر و خوانندگانش نداشت. دو هفته بعد در یکی از ساعتهای اول شب سردبیر به او تلفن کرد. گفت که گزارش او را به هیجان آورده ولی قابل انتشار نیست. ناقص است، چیزی کم دارد، نمی داند آن چیز چیست، ولی باید پیدایش کرد. گفت که نمی تواند پیدایش کند مگر آن که مطلب را به دست نویسنده کارکشته ای در هیات تحریریه بدهد تا بازنویسی شود. رمزی هم اظهار علاقه کرد بداند نقص گزارش در کجاست و آن چیز گمشده که مطلب او را به پسند انتشار در آوای زمان می رساند چیست. سردبیر مایل بود با همکاری با او تا رسیدن به نتایج بهتر و پرثمرتر ادامه بدهد. گفت که منباب شروع دستمزد ناچیزی از طریق حواله بانکی برایش فرستاده است. رمزی به دختر جوانی فکر می کرد که با قلب پاک، صفا و سادگی و نظر بلندش به روشنی روح، شادی جسمانی و سخاوت عاشقانه عقیده داشت. پس از دریافت دستمزد ناچیز آن گزارش مخدوش برای خودش یک شاپوی حصیری تازه خرید.
(
* رنگین کمان پاداش کسی است که تا آخرین قطره زیر باران می ماند *
ارسالها: 401
#280
Posted: 14 Mar 2012 12:19
گهواره خالی
« گل آغا» کارمند شـصت و هـشـت سـاله، عصر که از کار برمیگردد پیش از تبدیل لباسـهایش چایجوش حلبی کوچکی را بر سـر اشـتوپ میگذارد و منتظر میماند تا آب جوش بیاید و برایش چای دم کند. آن وقـت در کنج بالایی اتاق رو به ارسی می نشـیند و پتویی را بر سـر زانو های پر دردش می کشـد و نامه ای پاسـخ طلب از فـرزندش را که از امریکا آمده بود ته و بالا می کند. آنها از پدر شـان خواسـته بودند که هـرچه زودتر کابل را ترک بگوید و به آنها بپیوندد.
بیرون از اتاق چمن رنگ پریده، در پنجهء پاییز زودرس جان میکند. باغچهء سـبز و خرم چند صباح پیش، دیگر عرصهء پرواز زنبور های سـبز رنگ کوچکی بود که به خاطر تخم گذاری سـنگین بار و تنبل به نظر می آمدند و بر آخرین گلهای خزانی می چسـپیدند و گلبرگها را می لیسـیدند.
از باغچه هیچ صدایی بر نمی خاسـت، حتی گنجشـکها هم بغض کرده، و غمین معلوم می شـدند و غچ غچ و سـر و صدا در گلوی شـان خشـکیده بود. یک جفـت موسـیچهء خوش خط و خال که از دیر گاه بر بلند ترین شـاخ نسـترن آشـیان کرده بودند از هوهو و قوقو افتاده بودند و کبوتر های رنگارنگ هـمسـایه که گاه و بیگاه برصحن سـرا ظاهـر می شـدند از چندی نا پیدا بودند و پیدا نبود که آنها را گربه خورده یا اینکه توسـط صاحب شـان گم و غیب شــده اند. به گفـت مرغ بازها، کوچگی ها همه چون مرغهای کری خورده! و بودنه های قو شـده! پُک شـانرا گم کرده بودند. از کودتای ثور فقط پنج سـال و چند ماه و از فوت هـمسـر گل آغا سـه ماه میگذشـت.
گل آغا مواظب جز جز چایجوش بود تا سـر نرود. برای او جز همین « چای بر » کوچک حلبی همصحبتی نمانده بود. پارسـال این کار را مادر اولاد ها انجام میداد. هـمسـر مهربانش بی بی جان، هر روز بلا تأخیر، پیش از اینکه شـوهـرش به اصطلاح کمرش را باز کند! یک چاینک شـلغمی قاشـقاری را پُـر از چای سـبز اعلای چینایی میکرد و در پتنوسی نکلی و خوش سـاخت میگذاشـت و آن نوشـداروی داغ، معطر و هیل دار چنان رگ و پی گل آغا را باز میکرد که بزودی خودرا خمار میافـت و جا به جا بر سـر تشـکش می لمید و به خواب خوشی فرو میرفـت.
هـنگام صرف نان شـب بازهمسـرش بر بالینش می آمد و با ملایمت و احتیاط زیاد آنقدر که پدر اولاد هایش اذیت نشـود صدا میزد: گل آغا، گل آغا جان! وخت نان اسـت گشـنه نشـدی؟
گل آغا از خواب برمیخاسـت و بسـم الله گویان بر صدر دسـترخوان سـفـید و درازی می نشـسـت که دورا دورش بامهمانها، دخـترها، پسـرها، و نواسـه هایش پر میبود وصحبتهای گرم آنها لذت غــذا را چند برابر میکرد.
در آن وقـتها، جویباری از صدا های گوشـنواز از هـرکنج و کنار آن عمارت بزرگ بگوش میرسـید. سـالمندان زیر سـایهء درخت یا چَـیله های تاک می غـنودند، جوانهای خانواده در چمن سـبز مخملین والیبال می کردند، کودکان گاز میخوردند، دخـترهای جوان ودم بخـت گاهی ریسـمان بازی میکردند و گاهی از آسـمان و ریسـمان حرف میزدند.
قـرقـر چایجوش کوچک حلبی گل آغا را بخود بر میگرداند. چایجوش را دم میکند و بی میل و بی کیف یکی دو پیاله برایش می ریزد.
شـام فرا میرسـد، مدتی بود که برق هم نمی آمد و شهـر در تاریکی مطلق غرق میبود. از چندی به آن طرف ملای مسـجد کوچه هم از ترس، خیلی آهـسـته اذان میداد و گل آغا از روی تاریک و روشـن هوا یا رجوع به سـاعتش بر جانماز می ایسـتاد و خونین دل و گیچ عبادت را به پایان میبرد. هـنگام دعای آخر، عوض طلب مغفـرت و سـلامتی ایمان میگفـت: ــ خدایا! تنهایی به تو می زیبد، شـکر که تـُره دارم و بیخی بیکس و تنها نیسـتم. اما آرام نمیگرفـت و خطاب به مسـافرانش می زارید: ــ از مه دور اسـتین، از بلا های زمین و آسـمان دور باشـین!
چند سـال پیش وقـتیکه نخسـتین نواسـهء شـان « حامد» به دنیا آمد برای او و بی بی، جهان رنگ دیگری گرفـت. بی بی در بیان محبتش نسـبت به او میگفـت: اولاد بادام اسـت و نواسـه مغز بادام!
گل آغا گازکی قـیمتی برای نواسـه اش می خرد و آنرا در اتاق نشیـمن شـان میگذارد تا از طرف روز پهلوی خودشـان باشـد و دقـیقه ای تنها نماند. بدینگونه گل آغا چوشـک دادن، گهواره جنباندن و حتی پنهانی آللو خواندن را یاد می گیرد و پیرانه سـرپرسـتاری میکند.
یک ونیم سـال بعـد تر خواهـر حامد « ثریا» به دنیا می آید و در مردمکهای دیدهء گل آغا و بی بی جان جا می گیرد. هـمینکه به راه رفـتن شـروع می کند بنا به طبیعت معصوم و مظلوم دخترانه، برعکس حامد که سـخت شـوخ و شـیطان بود، نرمخو و بی آزار بار می آید و مانند چوچه گربه ای خُر خُر کنان سـرش را به پر و پاچهء پدر کلان و مادر کلانش میمالد.
ثریا گاه و بیگاه از کلک گل آغا و بی بی جانش میگرفـت و آنها را نرمک نرمک به طواف چوکی ها، درختها و حتی گدی هایش میبرد و وانمود میکرد که این اوسـت که به موسـفـید ها طریق راه رفـتن می آموزد. ثریا دسـت آنها را نیز سـبک میکرد. گاهی پیاله های خالی چای شـانرا به چایخانه میبرد، باری با لکنت زبان برای آنها آواز میخواند و گاهی هم پرانه سـان میده میده! میرقصید. هـنگام خفـتن و قـتیکه خواب بر او غلبه میکرد بدون صلا در آغوش گرم یکی فرو میرفـت و گربه وار نفـس میکشـید.
بلوای جاری، مملکت را از بیخ میلـرزاند و چوچ و پوچ گل آغا نیز از آن زلزهء مدهـش برکنار نمی مانند. اوباش های کوچه هم تحت تأثیر و ترغیب حکومت بر دوشـصت پا می شـوند تا در فرصتی مناسـب بر جان و مال مردم با آبرو بتازند.
جوانهای خانواده اعم از دختر و پسـر با اصرار و ابرام، پدر شـانرا زیر فـشـار می گیرند که به تقـلید از هـمسـایهء شـان که در کالیفورنیا رسـتوران باز کرده بود ملک و مالش را بفـروشـد و راهـیی امریکا شـود. ولی گل آغا میگفـت که از او شـرابفـروشی پوره نیسـت و در آخر عمر نمی خواهـد که شـیشـهء تقوایش درز بـردارد و به کار های دون شـأنش دسـت بیازد. بنابر آن فـرزندانش که می بینند پدرشـان هـر دوپا را دریک کفـش کرده و هرگز کابل را ترک نخواهد کرد؛ خود در تدارک عـزیمت از کشـور می برایند و دل از خانه و لانه می کنند.
شـبی کلانترین پسـر شـان کبیر آرام آرام به پدر و مادرش حالی میکند که دیگر تحمل زندگی دراین شـهر را ندارد و میترسـد که روزی دیر شـود و او نتواند جان هـمسـر و کودکانش را نجات دهـــد.
گل آغا در میماند که چه بگوید. زبانش می خشـکد و عقـلـش از کار میماند. بالاخـره با گلوی پر و گرفـته میگوید: هـرچه خیر تان باشـه، خدا پـشـت و پناه تان!
اما چشـمهای مادرش سـیاهی میروند و جا به جا بیهوش می شـود. فوراً به شـفاخانه، در بخش بیماری های قلبی بسـترش میکنند.
جنگ نه تنها خانوده ها را تجزیه میکند بلکه ظریفـترین پیوند های عاطفی را پاره میکند و هر آدم را در لاک و محفظهء کوچکی میراند که جز جان و بقای خودش به دیگری نیندیشـد. به این ترتیب آن مثل های معـروف مصداق تمام و کمال میابنـد: « آب تا گلو بچه زیر پای! » ویا « واگور تنها گور! »
گل آغا، هـمسـرش را به شـکیبایی فرا میخواند و عتاب آمیز میگوید: ناشـکری گناه داره،توکل به خدا کو!
و بی بی می موید*: دگه دلم از خودم نیسـت، دنبهء سـرچراغ اسـتم! و درسـاعت تنهایی گهوارهء خالی را آرام آرام می جنباند و زیر لب زمزمه میکند:
آللوی ابریشـم بند و بارت مه میشـم
برایی سـر بازار خریدارت مه میشـم
دیگر بی بی تقـریباً از گپ میماند و در خود می پـژمرد، گفتی منجمد شـده اسـت. باز دنیا می چرخـد و پائیز و بهار می آید. جوانی رعـنا ودرس خوانده به خواسـتگاری عادله دختر دم بخـتِ خانواده می آید. او را به شـرطی به دامادی قـبول میکنند که خانه داماد شـود و عادله را از آنها دور نکند.
بعـد از نُـه ماه، نـُه روز، نُـه سـاعت، نُـه دقیقه و نُـه ثانیه خدا به عادله و شـوهـرش، دختری ارزانی میکند که نامش را « یلدا» میگذراند. خانه رنگ و رونق می گیرد و غرق در سـاز و سـرود می شـود. سـال دیگر « بهـشـته » می آید و به دنبالـش محافل شـب شـش، نام مانی، سـرشـویان، چله گریز و سـالگره.
جنگ اوجی تازه می یابد و خواب و خوراک را بر مردم حرام میکند. راکتی برخانهء هـمسـایه اصابت میکند و جمعی را به خاک و خون می غلـتاند. راکتهای کور و گلوه های بینا و نابینا تمام سـرها را در گود شـانه ها دفن میکنند. شـهر بلاخیز، بی بلاگردان و بی حفاظ میماند و عادله و شـوهـرش را ناگزیر می سـازد که از موسـفـید ها دعای خیر بگیرند و رهـسـپار دیار غربت شـوند.
سـپس خانه تقـریباً خالی می شـود، بی بی میماند، گل آغا و نادر جوانترین پسـر شـان. گهوارهء خالی نادر را زنهار میدهـد: حیف اسـت که دراین روزهای دشـوار، عروس دیگری به خانه نیاید و او همان ناهـید خودت نباشـد.
تو که سـالها ناهـید را سـتاره وار در محراق و محراب آرمانهایت می جُسـتی اکنون دم غـنیمت دان و او را بخانه بیاور تا باز گهواره بجنبد.
دیگر بار، دنگ و دهل و رقص و قرص درخانه طنین می اندازد و چند ماه بعـد زید می آید. ــ کودک شـرینی که بینی گکی چون سـنجد و گوشـک هایی چون شـیر پیره داشـت. از همان بدو امر از چشـمهای مهره مانند و شـیطنت بارش زیـرکی غـیر عادی می تراوید. چهار ماه زودتر از دیگر کودکان به راه رفـتن و شـش ماه زودتر به حرف زدن شـروع میکند. بی پرسـان، آن گهوارهء خالی را از خود میکند و بی بی وبابا را مجبور میکند که گازش بدهـند. آن گاه خودش برای خودش آللو را میخواند و سـالمند ها را می خنداند.
دیگر مرگِ بی هـنگام، از شـاهرگ گردن مردم نیز نزدیکتر می آید و بی بی و گل آغا در میمانند که از ناهـید و نادر و زید چگونه محافـظت کنند. سـر انجام دندان برجگر می گیرند و از عروس و پسـر شـان تمنا میکنند که تا دیر نشـده به جای امنی بروند. ناگزیر آنها هم می کوچـند و باز گهواره خالی میماند.
در یک روز ابری پائیزی که باران دانه دانه می بارید، بی بی عادتاً بعـد از نماز پیشـین کنار گهواره میخوابد و دیگر هرگز بیدار نمیشـود. اولاد ها از آن دور به پدر شـان می نویسـند که کابل را ترک بگوید و به آنها بپیوندد.
گل آغا آن نامهء پاسـخ طلب را که از امریکا آمده بود ته و بالا میکند و در جواب می نویسـد:
عـزیزانم خدا پشـت و پناه تان باد! با کابل نفـس میکشـم، این شـهر گهواره وگور من اسـت. من همین جا میمانم و همین جا می میرم
* رنگین کمان پاداش کسی است که تا آخرین قطره زیر باران می ماند *