انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
خاطرات و داستان های ادبی
  
صفحه  صفحه 29 از 67:  « پیشین  1  ...  28  29  30  ...  66  67  پسین »

داستانهای کوتاه


مرد

 
پاسخ دکتر حسابی

یکی از دانشجویان دکتر حسابی به ایشان گفت : شما سه ترم است که مرا از این درس می اندازید. من که نمی خواهم موشک هوا کنم . می خواهم در روستایمان معلم شوم .

دکتر جواب داد : تو اگر نخواهی موشک هواکنی و فقط بخواهی معلم شوی قبول ، ولی تو نمی توانی به من تضمین بدهی که یکی از شاگردان تو در روستا ، نخواهد موشک هوا کند


-------------------------------------------

شبی راه‌زنان

شبی راه‌زنان به قافله‌ای شبیخون زدند و اموال ‌آنان را به غارت بردند، بعد از مراجعت به مخفیگاه نوبت به تقسیم اموال مسروقه رسید، همه جمع شدند و هرکس آنچه به دست آورده بود به میان گذاشت، رئیس دزدان از جمع پرسید چگونه تقسیم کنیم ؟ خدایی یا رفاقتی ؟ جمع به اتفاق پاسخ دادند خدایی.

رئیس دزدان شروع به تقسیم کرد، بیش از نیمی از اموال را برای خود برداشت و الباقی را به شکل نامساوی میان سه تن از راه‌زنان تقسیم کرد و به بقیه هیچ نداد، دیگران اعتراض کردند که ما گفتیم خدایی تقسیم کن تا تساوی رعایت شود و همه راضی باشیم این چه تقسیمیست ؟؟؟ رئیس پاسخ داد : خداوند به یکی زیاد بخشیده و به یکی کمتر و به یکی هم هیچ، خود شاهدی بر این ادعا هستید، آن تقسیمی که شما در نظر دارید تقسیم رفاقتی بود که نپذرفتید پس حق اعتراض ندارید...



==========================

پارمیس


لشکر ایران آماده جنگ شده و سواران پا بر رکاب اسب ، کورش پادشاه ایران از نزدیکان خداحافظی کرده و قصد راهبری سپاه ایران را داشت . یکی از نزدیکان خبر آورد همسر سربازی چهار فرزند بدنیا آورده ، فروانروای ایران خندید و گفت این خبر خوش پیش از حرکت سپاه ایران بسیار روحیه بخش و خوش یومن است . دستور داد پدر کودکان لباس رزم از تن بدر آورده به خانه اش برود پدر اشک ریزان خواهان همراهی فرمانروای ایران بود . فرمانروا با خنده به او گفت نگهداری و پرورش آن چهار کودک از جنگ هم سخت تر است . می گویند وقتی سپاه پیروز ایران از جنگ باز گشت کورش تنها سوغاتی را که با خود به همراه آورده بود چهار لباس زیبا برای فرزندان آن سرباز بود . این داستان نشان می دهد کورش پادشاه ایران ، دلی سرشار از مهر در سینه داشت. ارد بزرگ فیلسوف کشورمان می گوید : فرمانروای مردمدار ، مهر خویش را از کسی دریغ نمی کند .
می گویند سالها بعد آن چهار کودک سربازان رشیدی شدند ، آنها نخستین سربازان سپاه ایران بودند که از دیوارهای آتن گذشته و وارد پایتخت یونان شدند . نکته جالب آن است که یکی از آن چهار کودک دختر بود و نامش پارمیس که از نام دختر ارشد کورش بزرگ اقتباس شده بود .
* رنگین کمان پاداش کسی است که تا آخرین قطره زیر باران می ماند *
     
  
مرد

 
بیشرمانه زیستن

روزی، در مجلس ختمی، مرد متین و موقری که در کنارم نشسته بود و قطره اشکی هم در چشم داشت، آهسته به من گفت: آیا آن مرحوم را از نزدیک می شناختید؟

گفتم: خیر قربان! خویشِ دور بنده بوده و به اصرار خانواده آمده ام، تا متقابلا، در روز ختم من، خویشان خویش، به اصرار خانواده بیایند.
حرفم را نشنید، چرا که می خواست حرفش را بزند. پس گفت: بله... خدا رحمتش کند! چه خوب آمد و چه خوب رفت. آزارش به یک مورچه هم نرسید. زخمی هم به هیچکس نزد. حرف تندی هم به هیچکس نگفت. اسباب رنجش خاطر هیچکس را فراهم نیاورد. هیچکس از او هیچ گله و شکایتی نداشت. دوست و دشمن از او راضی بودند و به او احترام می گذاشتند... حقیقتا چه خوب آمد و چه خوب رفت...

گفتم: این، به راستی که بیشرمانه زیستن است و بیشرمانه مردن.
با این صفات خالی از صفت که جنابعالی برای ایشان بر شمردید، نمی آمد و نمی رفت خیلی آسوده تر بود، چرا که هفتاد سال به ناحق و به حرام، نان کسانی را خورد که به خاطر حقیقت می جنگند و زخم می زنند و می سوزانند و می سوزند و می رنجانند و رنج می کشند... و این بیچاره ها که با دشمن، دشمنی می کنند و با دوست دوستی، دائما گرسنه اند و تشنه، چرا که آب و نان شان را همین کسانی خورده اند و می خورند که زندگی را "بیشرمانه مردن" تعریف می کنند.

آخر آدمی که در طول هفتاد سال عمر، آزارش به یک مدیر کلّ دزد منحرف، به آدم بدکار هرزه، به یک چاقو کش باج بگیر محله هم نرسیده، چه جور جانوری است؟ آدمی که در طول هفتاد سال، حتی یک شکنجه گر را از خود نرنجانده و توی گوش یک خبرچین خودفروش نزده است، با چنگ و دندان به جنگ یک رباخوار کلاه بردار نرفته، پسِ گردن یک گران فروش متقلب نزده، و تفی بزرگ به صورت یک سیاستمدار خودباخته ی وابسته به اجنبی نینداخته، با کدام تعریفِ آدمیت و انسانیت تطبیق می کندو به چه درد این دنیا می خورد؟
آقا ی محترم!ما نیامده ایم که بود و نبودمان هیچ تاثیری بر جامعه بر تاریخ، بر زندگی و بر آینده نداشته باشد. ما آمده ایم که با دشمنان آزادی دشمنی کنیم و برنجانیم شان، و همدوش مردان با ایمان تفنگ برداریم و سنگر بسازیم، و همپای آدمهای عاشق، به خاطر اصالت و صداقت عشق بجنگیم.

ما آمده ایم که با حضورمان، جهان را دگرگون کنیم، نیامده ایم تا پس از مرگمان بگویند: از کرم خاکی هم بی آزارتر بود و از گاو مظلومتر، ما باید وجودمان و نفس کشیدنمان، و راه رفتنمان، و نگاه کردنمان،و لبخند زدنمان هم مانند تیغ به چشم و گلوی بدکاران و ستمگران برود...

ما نیامده ایم فقط به خاطر آنکه همچون گوسفندی زندگی کرده باشیم که پس از مرگمان، گرگ و چوپان و سگ گله، هر سه ستایشمان کنند...

گمان می کنم که آن آقا خیلی وقت بود که از کنارم رفته بود، و شاید من هم، فقط در دل خویش سخن می گفتم تا مبادا یکی از خویشاوندان خوب را چنان برنجانم که در مجلس ختمم حضور به هم نرساند
* رنگین کمان پاداش کسی است که تا آخرین قطره زیر باران می ماند *
     
  
مرد

 
چادر گلابی رنگ و گل های اکاسی *


قادر مرادی



روزهای عید نزدیک و نزدیکتر می شـد. من بی صبرانه انتظار روزی را داشـتم که باز هم با دلارام به سـیل زنانه بروم. دلارام دختر همسـایهء ما بود. همیشـه با دیدن او روزهای عید به یادم می آمدند. وقتی او را با چادر گلابی رنگش می دیدم، هوای بهاری و بوی گل های درخت اکاسی در ذهنم زنده می شـد. دلم می خواسـت در کنار او باشـم. وقتی با او می بودم، حالت خوش آیندی برایم دسـت می داد. آن وقت هشـت سـاله بودم. دلارام سـه و یا چهار سـال بزرگتر از من بود. هر سـال وقتی عید می آمد، مادرم، دلارام، مادر دلارام یک جا می رفتیم به سـیل زنانه. هر سـال سـیل زنانه در روزهای عید رمضان و عید قربان در جای معینی از کوچهء ما چند کوچه دورتر، در یکی از کوچه های چرمگری در ویرانه یی از محلهء ما که نه سـبزه داشـت و نه درخت برگزار می شـد. این جایگاه محل تفریح زن ها در روز های عید بود. زن ها و دختر ها از هر سـو می آمدند و تا نزدیک های غروب با خریدن اشـیای بنجاره گی و خوراکه های گوناگون عید می کردند و خوش می گذشـتاندند. دلارام هر بار که به سـیل زنانه می رفت، چادر گلابی رنگش را بر سـر می کرد. گونه هایش را سـرخی می زد و چشـم هایش را سـرمه می مالید. برایم شـور نخود می خرید، ارابه گگ می خرید. برای خودش سـیخک موی، سـرخی روی، سـوزن و سـند می خرید. از قدیم خانواده های ما با هم صمیمی و مهربان بودند، مثل یک خانواده. پدرم که دکان بقالی داشـت، تنها به همین همسـایهء ما از اجناس دکانش به قرض می داد. دریچهء کوچکی بین حویلی های ما وجود داشـت که با همدیگر رفت و آمد می کردیم. در پشـت خانه های حویلی ما تنها یک درخت وجود داشـت، آن هم درخت اکاسی. همیشـه همین که فرصت می یافتم، می رفتم آن جا به درخت بالا می شـدم و می گذشـتم آن سـوی دیوار. دلارام روی بام زیر سـایهء درخت اکاسی می نشـسـت و خامک می دوخت. مادرم که مرا کاری می داشـت، آن جا می آمد و پیدایم می کرد و همیشـه می گفت:

- جوانمرگی، تو از دلارام سـیر نمی شـوی؟

مادرم راسـت می گفت. خودم هم نمی فهمیدم که چرا از دلارام سـیری ندارم. سـاعت ها باهم روی بام می نشـسـتیم، تخم تربوز سـرخ شـده می خوردیم. او خامک دوزی می کرد. دسـتمال های خامک می دوخت. من هر وقتی که بازار می رفتم، برایش سـاجق نعناع دار می آوردم. همیشه خوش داشـتم با دسـت هایش، با چوتی های مویش بازی کنم. چوری های او را شـمار می کردم، او با انگشـتانم بازی می کرد، دسـت هایم را محکم می فشـرد. خطوط کف دسـت هایم را با دقت می نگریسـت و می گفت:

ـ تو چهار تا زن می گیری، چهار تا زن.

از این گپ هایش می شـرمیدم، سـرخ می شـدم و از موهایش کش می کردم.

روزهای عید نزدیک و نزدیکتر می شـد و من در فکر روزی بودم که بازهم با دلارام یک جا به سـیل زنانه بروم. یک روز بالای بام، زیر درخت اکاسی از او پرسـیدم:

ـ دلارام، امسـال هم به سـیل زنانه می رویم؟

دلارام افسـرده و غمگین بود. دسـتمال قشـنگی را می دوخت. به پرسـش من پاسـخ نگفت. به دسـتمالی که زیر کار گرفته بود، نگریسـتم. دسـتمال قشـنگی بود، به سـان چادر گلابی رنگش گلابی بود، گلابی روشـن. از غمگینیش من هم متاثر شـدم. هر بار که او را جگر خون می دیدم، دلم را اندوهی مثل تاریکی های شـامگاهان فرا می گرفت . تکرار پرسـیدم که

ـ دلارام، نمی رویم؟

غمگینانه گفت:

- نی، مادرم نمی گذارد. می گوید که حالا بزرگ شـده ام. انتظار چنین گپی را نداشـتم. دلم پر غصه شـد. مثل تاریکی های شـام، مثل چراغ تیلی خانهء مان خفقان آور. به دلارام گفتم:

- از مادرت اجازه بگیر، عید که آمد، یک روز من و تو می رویم.

دلارام گفت:

ـ نی، نمی شـود. پدرم، مادرم را با قمچین لت می کند.

به راسـتی هم پدرش آدم بسـیار عصبی بود. او را بارها دیده بودم که اسپ کراچیش را بیرحمانه زیر ضربه های قمچین می گرفت.

با تعجب پرسـیدم:

- مادرت را با قمچین؟با قمچین اسپ؟

- ها، ها پدرم بسـیار ظالم اسـت.

اسـپ کراچی پدر دلارام به نظرم مجسـم شـد. مادر دلارام یادم آمد. اسـپ کراچی اسـتخوان های برآمده و بدن زخم و تکیده یی داشت. در آن لحظه احسـاس دلتنگ کننده یی برایم پیدا شـد. به نظرم آمد که تمام خوشی هایم را از دسـت داده ام. غصهء سـنگینی در دلم جا گرفته بود. غصهء تلخ به سـان تاریکی های شـام، به سـان چراغ تیلی خانهء ما. در آن لحظه که دلم پر خون شـده بود، می خواسـتم کاری کنم که تأثر و اندوه دلارام را دور سـازم. نمی دانسـتم چه بگویم. از دسـتمال گلابی رنگی که می دوخت خوشـم آمده بود. می خواسـتم بگویم تا برای من هم همین گونه دسـتمال بدوزد. برای نخسـتین بار چنین آرزویی به من دسـت داده بود. گفتم:

ـ دلارام، این دسـتمال بسـیار مقبول اسـت، مانند چادر گلابی تو.

لبخندی زد و با خوشحالی پرسید:

ـ راسـتی؟

در حالی که با اشـتیاق به گل های یاسـمنی دسـتمال می دید، ادامه داد:

- ببین، یک چهار بیتی هم دوخته ام

و سـپس با صدای گرم و آهنگ داری به خواندن چهار بیتی پرداخت:

- الهی تا جهان باشـد تو باشی زمین و آسـمان باشـد تو باشی

زمین و آسـمان باشـد سـلامت دعا گوی تو هسـتم تا قیامت

این نخسـتین بار بود که چهار بیتی می دوخت. نمی دانم برای کی؟ پرسـیدم:

ـ برای کی می دوزی؟

آهسـته پاسـخ داد:

ـ برای یک نفر...

از این گپ او خوشـم نیامد. تا حال برای یک نفر مشـخص دسـتمال نه دوخته بود. من همیشـه دسـتمال ها را بازار می بردم و می فروختم. با تعجب پرسـیدم:

ـ برای یک نفر؟

به سـویم دید. به چشـم هایم خیره شـد. خندید. نگاه هایش گرمتر به من تابیدند. دسـتش را روی زانویم گذاشـت و فشـرد:

ـ برای... برای تو...

به نظرم آمد که با من شـوخی می کند، گفتم:

ـ دلارام، یکی برای من هم بدوز. همین طور چهار بیتی داشـته باشـد.

خندیده گفت :
- برای کی می فرسـتی؟

لحظه فکر کردم و ناگهان از دهانم پرید:

ـ برای... برای تو...

دلارام دسـت هایم را با دسـت های گرم و پر حرارتش فشـرد و به چشـم هایم خیره شـد و گفت:

ـ تو هم چشـم سـپید شـدی، هه؟

***

عید آمد. بی صبرانه منتظر روزی بودم که بازهم با دلارام به سـیل زنانه بروم. روز سـوم عید ناگهان انتظارم به پایان رسـید. از دیدن چادر گلابی رنگ دلارام که آن روز بر سـر کرده بود، حالت دلپذیری داشـتم. حالتی که مثل گل اکاسی، مثل آسـمان آبی رنگ و مانند پارچه های سـپید سـپید ابر ها برایم خوش آیند بود. دلارام پیراهن دامن کلان زرزری و تنبان سـپیدش را پوشـیده بود. این لباس ها را هر وقتی که به عروسی و یا به مهمانی می رفت، به تن می کرد.

ما به سـیل زنانه می رفتیم. اما دلارام وارخطا بود. با عجله راه می رفت. مرا هم وا می داشـت تا با عجله راه بروم. هر لحظه به عقب نگاه می کرد. دسـتم را که محکم گرفته بود، می فشـرد و پیهم تکرار می کرد:

ـ زود زود بیا...

روز زیبایی بود، به سـان گل اکاسی خوشـبو و ملایم. باران شـب همه جا را پاک و سـتره سـاخته بود. رنگ آسـمان آبی رنگ بود. مثل این که آسـمان را هم شـسـته بودند. پارچه های سـپید ابر ها که در گوشـه و کنار آسـمان دیده می شـدند، مانند سـرو بر دلارام مثل گونه ها و چشـم هایش تر و تازه بودند. نمی دانسـتم دلارام چگونه تصمیم گرفته بود که بدون اجازهء پدر و مادرش به سـیل زنانه برود. در طول راه برایم تاکید کنان می گفت:

ـ هوش کنی باز به کسی نگویی.

مادرش آن روز به زیارت رفته بود. پدرش هر روز حتی روزهای عید نیز سـحرگاه با کراچی کهنه و اسـپ لاغرینش می رفت دنبال کار.

ما نزدیک های نماز پیشـین به محل سـیل زنانه رسـیدیم. عدهء زیادی از زن ها، کودک ها و دختر های جوان با چادری ها و چادر های رنگارنگ آمده بودند. بازار فروشـنده ها گرم بود. از هر سـوی صدای خنده و گریه کودکان و صدای گفتگوی زن ها و هیاهوی فروشـنده ها به گوش می رسـیدند. فضای سـیل زنانه را بوی عطر گل سـنجد و گلاب آمیخته به بوی چرم چرمگری فرا گرفته بود. به هر سـو بازیچه های چوبی، روغن موی، ماهی پزی، چوری های رنگارنگ، سـیخک، جلبی و شـورنخود فروشی بود. این بار تعداد مرد هایی که به خاطر تماشـامی آمدند، بیشـتر بود. مثل گذشـته ها چند گام دور تر جمعیت زن ها را حلقه کرده بودند و سـیل زنانه را تماشـا می کردند. دلارام مشـوش و وارخطا بود. ترس و دلهرهء او مرا هم ناراحت می سـاخت. گپ های مادرم به یادم می آمدند:

ـ دلارام جوان شده، برایش عیب اسـت که به سـیل زنانه برود. آن جا مردهای بیکار و بد می آیند.

دلارام با بیقراری به اطرافش می دید. مثل این که در میان مردها کسی را می پالید. پرسـیدم:

ـ دلارام، چرا وارخطا هسـتی؟

با نگرانی گفت:

ـ می ترسـم که پدرم نیاید.

صدایش می لرزید. گفتم:

ـ پدرت که آدم بد نیسـت. این جا مردهای بیکار و بد می آیند.

دلارام حیرت زده به من نگریسـت و پرسـید:

ـ کی به تو گفته که این جا مردهای بد می آیند.

گفتم:

ـ مادرم، مادرم گفت.

لبخندی در لب هایش شگفت. بلافاصله باز هم با وارخطایی به اطرافش نظر انداخت. چشم هایش سـرگردان کسی را می پالید. به فروشـنده ها توجهی نداشـت. برایم ارابه گگ نخرید، برای خودش هم هیچ چیز نخرید.

دقایقی بعد آسـمان را ابر های تیره و سـیاه فرا گرفت. باد به وزیدن آغاز کرد. تمام آنانی که آن جا بودند، ناراحت شـدند. سـراسـیمه گی دلارام هم بیشـتر شـد. برای نخسـتین بار از ستیل زنانه بدم آمد. از ازدحام مرد هایی که به دور زنان حلقه کرده بودند، بدم آمد. به خیالم می آمد که پس لختی اتفاق بدی رخ می دهد. لحظه یی پس پدر دلارام با فمچین کراچییش از میان ازدحام مردم پیدا می شـود، مثل همیشـه دیوانه و عصبی، مثل همیشـه چشـم هایش مثل دو قوغ آتش. نمی دانسـتم آن گاه چه خواهیم کرد.

غرق این افکار بودم که ناگهان صدای دلارام تکانم داد:

ـ آن جا،آن جا را نگاه کن. می بینی؟

ترسـیدم. قلبم به تپش افتاد. خیال کردم پدرش آمده اسـت . دلارام که رنگش سـپید پریده بود، می لرزید.

نگاه هایش به آن سـو دوخته شـده بودند. دسـتم را محکم و با حرارت می فشـرد. دسـت هایش داغتر شـده بودند. با ترس پرسـیدم:

ـ پدرت آمد؟

دلارام لبخند زد:

ـ نی، پدرم نیسـت. به او نگاه کن. همان جوانی که پهلوی عسـکر ایسـتاده اسـت.

حیران شـدم. کسی را که او نشـانم می داد، خوب می شـناختم. با حیرانی پرسـیدم:

ـ تو او را می شـناسی؟ او معلم جمال اسـت.

با خوشـحالی به سـویم دید و دسـتم را محکم فشـرد و گفت:

ـ ها، ها، من هم او را می شـناسـم.

با عجله دسـتمال چهار قات کرده یی را از میان یخن پیراهنش بیرون آورد و به من داد. همان دسـتمالی بود که چهاربیتی داشـت. همان دسـتمالی که چند روز پیش از آمدن عید آن را می دوخت. در حالی که با دسـتش به سـوی معلم جمال اشـاره می کرد، گفت:

ـ نزد او برو، دسـتمال را برایش بده، فهمیدی؟

با تعجب پرسـیدم:

ـ چرا ؟

در حالی که لبخند می زد، گفت:

ـ فرمایش داده بود.

وزش باد بیشـتر می شـد. هوا توفانی تر می شـد. معلم جمال هم از ما چشـم نمی کند. باد چادر گلابی رنگ دلارام را آرام نمی گذاشـت. هوا لحظه به لحظه بدتر می شـد. گفتم:

ـ دلارام، من نمی روم. از او می ترسـم. او در مکتب ما معلم اسـت، من...

نگذاشـت گپم را تمام کنم. دسـت هایم را فشـار داد و التجا کنان گفت:

ـ اگر نمی روی تا قیامت با تو جنگی می شـوم، تا قیامت با تو گپ نمی زنم.

نمی توانسـتم قهر او را تحمل کنم. نمی توانسـتم تحمل کنم که او تا قیامت با من قهر باشـد. با خیالم آمد که در آن صورت چیز بسـیار بزرگی را در زنده گی از دسـت خواهم داد. اما دلم نمی شـد نزد معلم جمال بروم. فکرم قد نمی داد تا بدانم دلارام معلم جمال را از کجا شـناخته اسـت. دلم نمی شـد دسـتمال گلابی رنگ چهار بیتی دارش را ببرم و به معلم جمال بدهم. بد بینی عجیبی نسـبت به معلم جمال در دلم راه می یافت. دلارام وارخطا بود و پیهم اصرار می کرد تا خواهش او را بپذیرم. ناگزیر بودم گپش را قبول کنم. گفتم:

ـ پس برای من هم همین طور دسـتمال می دوزی؟

دلارام با خوشـحالی گفت:

ـ حتماً برایت می دوزم، یکی نی، ده تا، بیسـت تا، هر قدر که بخواهی.

گفتم:

- همین طور چهار بیتی دار؟

- حتمی برایت می دوزم، یکی نی، ده تا، بیسـت تا.

اما با آن هم دلم نمی شـد که نزد معلم جمال بروم. وزش باد لحظه به لحظه شـدید تر می شـد. دیگر هوا آفتابی و دلپذیر نبود. باد چادر ها و لباس های زن ها و دختر هار ا تکان تکان تکان می داد. ابر های تیره و سـیاه آسـمان به هر سـو می شـتافتند. فضا خاک آلود شـده بود. دلم پر غصه بود. دلم نمی شـد نزد معلم جمال بروم. زن ها و دختر ها دسـته دسـته و وحشـتزده سـیل زنانه را ترک می گفتند. باد کاغذ پاره ها و خس و خاشـاک را از زمین می برداشـت، در هوا می چرخاند و به سـر و روی مان می کوفت. به معلم جمال می دیدم که چشـم از ما نمی کند. دلارام هم با اشـتیاق به سـویش می نگریسـت. آن ها به همدیگر لبخند می زدند. باد چادر دلارام را آرام نمی گذاشـت. گفتم:

ـ دلارام چادرت را می برد.

به سـویم نگریسـت. خندید. چادرش را بر سـرش محکم کرد و دوباره به سـوی معلم جمال نگریسـت. اما باد لحظه یی هم چادرش را آرام نمی گذاشـت. دگرگونی هوا جمعیت زن ها دختر ها را از جا بیجا سـاخته بود. حلقهء مرد ها به دور زن ها تنگتر می شـد. من ترسـیده بودم. قلبم به شـدت می زد. فکر می کردم که حادثه یی رخ می دهد. یک حادثهء ترسـناک. باد که دیوانه وار هر سو می دوید، چادر و دامن زر زری دلارام را آرام نمی گذاشـت. چیزی مرا می آزرد. چیزی درون سـینه ام سـنگینی می کرد و دلم را نیش می زد. کسی در دلم به من می گفت که دسـتمال را به معلم جمال ندهم. از هوای توفانی سـراسـیمه شـده بودم. از این که دلارام و معلم جمال با هم لبخند می زدند، می ترسـیدم. به نظرم می آمد که همه را شـام تیره و سـیاه فراگرفته اسـت. شـام دلتنگ کننده و پر غصه. به دلارام می دیدم. او حالا به نظرم طور دیگری می آمد. اصرار و پافشـاری دلارام مرا وا داشـت تا گپ او را بپذیرم. اما پیش از این که به معلم جمال نزدیک شـوم، سـر و صدایی از میان جمعیت مرد های تماشـا چی بلند شـد. همه وارخطا و سـراسـیمه شـدند. ناگهان معلم جمال را دیدم که یخن پیراهنش پاره شـده بود. دهان و بینیش آغشـته به خون و موهایش پراکنده و پریشـان بودند. به جان این و آن حمله ور می گردید. فحش و ناسـزا می گفت. دیگران می کوشـیدند آن ها را از هم جدا سـازند. همهمهء ترسـناکی بر پا گردید. زن ها و دختر ها با عجله و ترس سـیل زنانه را ترک می کردند و از هر سـو گپ هایی به گوش می رسـید که مردم با همدیگر می گفتند:

ـ برویم که جنگ اسـت.

کسی پرسـید:

ـ چه گپ شـده؟ چرا جنگ می کنند؟

دیگری پاسـخ داد:

ـ به خاطر دختر رحیم کراچی وان جنگ شـده، می گویند دختر با معلم جمال جور آمده.

یکی از حاضران بسـیار خشـمناک بود. کف کنج لب هایش را پاک کرده فریاد زد:

ـ این معلم جمال نام معلم ها را بد کرده، از خود ناموس ندارد.

جوانی با تمسـخر می خندید و صدا می زد:

ـ دختر رحیم کراچی وان گفتی و ماندی. مهتاب اسـت، مهتاب... دلارام اسـت، دلارام...

دسـتمال گلابی رنگ و چهار بیتی دار در دسـتم می لرزید. وحشـت زده به آدم ها می دیدم. خدا خدا می گفتم که پدر دلارام نیاید. در میان جمعیت مرد ها قرار داشـتم. به سـوی زن ها نگاه می کردم. دلارام به نظرم نخورد. دو سه نفر از بازو های معلم جمال محکم گرفته بودند و او را کشـان کشـان می بردند. کسی می گفت:

ـ خوب شـد، حقش اسـت و باید به جزای عمل خود برسـد.

من با آن که بسـیار ترسـیده بودم، احسـاس خوشـحالی می کردم. چیزی در دلم صدا می کرد:

ـ خوب شـد، حقش اسـت. باید به جزای عمل خود برسـد.

صدایی را می شـنیدم که می گفت:

ـ بگذار که به جزای عمل خود برسـد. بداند که چشـم سـرخ کردن با ناموس مردم چه معنی دارد.

با عجله میان جمعیت سـیل زنانه برگشـتم. تمام بدنم می لرزید. همهمهء مردم بیشـتر شـده بود. در میان زن ها و دختر ها هم گپ هایی در این باره شـنیدم:

- از خاطر دلارام دختر رحیم کراچی وان جنگ کردند.

- توبه، توبه خدایا، این مردها، زن های بیچاره را در هیچ جای آرام نمی گذارند...

- در یک سـال یک بار از خانه بیرون می شـویم، باز هم از دسـت آن ها روز نداریم.

- نی خواهر، گناه از خود دلارام است. می گویند بسـیار وقت اسـت که با معلم جمال رابطه دارد.

من وقتی دلارام را در میان زن ها و دختر ها پیدا کردم، رنگش مانند گچ پریده بود. چادر بر سـر نبود. با صدای لرزان گفتم:

ـ دلارام، می رویم خانه، او را بردند.

چیزی نگفت. سـرگردان سترگردان به سـمتی می دید که معلم جمال را برده بودند. پرسـیدم:

- دلارام، چادرت را چه کردی؟

- چادرم را؟ چادرم را گم کردم، شـمال از سـرم برد.

متوجه شـدم که دلارام می گرید. اشـک هایش را پاک می کرد. من هم می خواسـتم گریه کنم. دلم لبریز از گریه شـده بود. از او پرسـیدم:

ـ چادرت را کجا گم کردی؟ بگو پیدایش می کنم.

آن روز خانه های اطراف سـیل زنانه را جسـتجو کردم. اما نتوانسـتم چادر گمشـدهء دلارام را پیدا کنم. دلارام با سـایر زن ها و دختر ها هم کوچه گی ما به خانه رفت. شـام همین که با قلب پر غصه و مایوس داخل حویلی شـدم، صدای مادرم را شـنیدم که فریاد می کرد:

ـ دختر تان جوان شـده اسـت، به شـوهر بدهید، همه می گویند که با معلم جمال رابطه دارد...

در تاریکی شـامگاهی آن سـوی دیوار حویلی مان مادر دلارام بود. با عصبانیت و چیغ و فریاد با خانوادهء ما فحش و ناسـزا می گفت:

ـ بچه که می زایید، سـررشـته کنید. اگر به دسـتم برسـد، پایش را قلم قلم می کنم.

مادرم غضبناک چیغ می زد:

ـ خودت را سـررشـته کن، دخترت را سـررشـته کن...

با شـنیدن این سـخنان فهمیدم که گپ از گپ گذشـته اسـت. نخسـتین بار بود که خانواده های صمیمی ما به همدیگر فحش می گفتند. در این هنگام صدای گریه و فریاد دلارام از میان حویلی شـان به گوشـم رسـید. مادر دلارام گریه کنان فریاد زد:

ـ بیرحم ها، بیایید حالا ببینید، دخترم را می کشـد، خدایا، مسـلمان ها، کمک کنید!

مادرم فریاد کشـید:

ـ بگذار بکشـدش، حقش اسـت، حقش...!

صدای شـرفت شـرفت لت و کوب دلارام شـنیده می شـد. مادرم مرا ندید. دویدم پشـت بام حویلی. گریه ام گرفته بود. به درخت اکاسی بالا شـدم. درخت گل کرده بود. بوی خوشـبوی گل های اکاسی فضا را معطر سـاخته بود. برگ گل های اکاسی مثل دانه های برف آرام آرام می افتاد. آن سـوی دیوار دلارام می دیدم که روی صفه افتاده بود و از ضرب ها قمچین به خودش می پیچید. پدرش دسـت و پایش را گم کرده بود. مثل روزهایی که بر سـر اسـپ کراچییش غضبناک می شـد، دیوانه بود. از دیدن این صحنه بغض در گلویم ترکید. به گریه شـدم. احسـاس می کردم هر ضرب قمچین اسـپ که به اندام دلارام فرود می آمد، به جان من می خورد. اما کسی در دلم گپ های مادرم را تکرار می کرد:

ـ بگذار بکشـدش، حقش اسـت، حقش...

صدا های دیگری به گوشـم می آمدند:

ـ خوب شـد، حقش اسـت. باید به جزایش برسـد.

همان شـب پدر دلارام دریچهء کوچکی را که بین حویلی های مان وجود داشـت، با خشـت و گل مسـدود سـاخت.

من پس از آن روز دیگر دلارام را هرگز ندیدم. دسـتمال او که برای معلم جمال دوخته بود، نزد من ماند. دیگر دلارام را نه روی بام دیدم و نه روی صحن حویلی و نه صدای او را شـنیدم. سـه یا چهار هفته پس در یکی از شـام های تاریک مادرم که چراغ تیلی خانهء مان را روشـن می کرد، به پدرم گفت:

ـ بیچاره دلارام بدبخت شـد، امشـب او را می برند.

پدرم که نسوار به دهان نشـسـته و چرت می زد، گفت:

ـ بیچاره را به مرد چهل و پنجاه سـاله فروخته اند، به یک صد و پنجاه هزار روپیه.

صدای دهل و سـرنا از حویلی دلارام شـان به گوش می رسـید. زنی با آواز بلند می خواند:

- الهی تا جهان باشـد تو باشی زمین و آسـمان باشـد تو باشی

زمین و آسـمان باشـد سـلامت دعا گوی تو هسـتم تا قیامت

آن شـب همین که می خواسـتم از خانه بیرون شـوم، مادرم با قهر گفت:

ـ به خانهء آن ها نرو، پایت را قطع می کنم.

پدرم هم خشـمناک گفت:

ـ اگر رفتی، چشـم هایت را کور می کنم.

صدای زن آواز خوان مثل تاریکی شـام، مثل دود غلیظ چراغ تیلی به دلم غصه می ریخت. دلم می شـد با تمام توانم گریه کنم. اما کسی در دلم فریاد می کرد:

ـ بگذار، بگذار بکشـدش، حقش اسـت، حقش.

مگر بلافاصله جای این نفرت و بدبینییم را محبت داغ و گرمی فرا می گرفت. محبتی که به چشم هایم اشـک می آورد و لذت بخش بود. محبتی که مثل تاریکی شـام غم انگیز و مثل نور خفیف چراغ تیلی خانهء ما دلتنگ کننده نبود. محبتی که مثل ابرهای سـپید، مثل بوی خوش گل اکاسی، مثل چادر گلابی رنگ دلارام خوش آیند بود.

پسـان ها گاه گاهی که با معلم جمال در مکتب روبرو می شـدم، از او بدم می آمد. خاطرات روز عید، سـیل زنانه، دلارام، چادر گلابی رنگ، دسـتمال خامک دوزی چهار بیتی دار به یادم می آمدند. معلم جمال به سـویم نزدیک می شـد و لبخند می زد. من از او می گریختم. از او متنفّر بودم. از او وحشـت داشـتم. از او می ترسـیدم. آرزو می کردم که کاش آدمی می بودم مثل پدر دلارام و آن وقت معلم جمال را آن قدر قمچین کاری می کردم که مثل اسـپ کراچی زخمی زخمی می شـد و پوسـتش به اسـتخوانش می چسـپید.

پایان
* رنگین کمان پاداش کسی است که تا آخرین قطره زیر باران می ماند *
     
  
مرد

 
خانه های خاکی و دستمال های گل سیب



نوشـته ی قادر مرادی



بازهم داسـتان دیگری شـروع می شـد. شـاید هم داسـتانی پایان می یافت و داسـتان دیگری شـروع می شـد. شـاید برگی از درخت می افتاد و شـاید کسی به دنیا می آمد و کسی از دنیا می رفت. معلوم نبود. کس چه می دانسـت چه می شـد. همه در دوش بودند. وارخطا و سـراسـیمه، پشـت سـر خود را نگاه نمی کردند. کسی پیش پایش را هم نمی دید. این صدای فریاد کی بود؟ به من چه، بدو که می مانیم. کسی حتی نگران این نبود که مورچه یی زیرپایش شـود و بمیرد و او جوابده شـود. انگار همه به این عقیده شـده بودند که سـوال و جوابی در کار نیسـت. ها، کس نمی دانسـت چه می شـد. اما همه می دویدند. می دویدند.

بهار بود، یک روز کمرنگ بهار. آفتابی بود و روز خنک و رنگ پریده، از همان روزهایی که آدم کسـل و خسـته می بود.او هم کسـل بود، خسـته بود. درد داشـت. در شـکمش چیزی می جنبید. از اول اول های صبح احسـاس درد می کرد. کمرش درد می کرد. بیش از روز های دیگر کسـل و خسـته بود، دل ونادل رشـته ها را می تنید. بافتن قالین روی دلش ریخته بود. به فصل دراز ناتمام قالین نگاه می کرد. چقدر باید این رشـته های خرد و کوچک را ببرد و بتند تا فصل طویل قالین تمام گردد. به نظرش می آمد که کار ناممکنی اسـت. پدر چرا مرا به این آتشـخانه انداخت؟ در خانهء پدر هم روز خوشی ندیده بود. خیال کرده بود که این جا شـاید بهتر از خانهء پدر باشـد. پدرش گفته بود. آن جا که می روی آرام می شـوی، آب و نانت می رسـد. خانهء بخت، خانهء خود آدم اسـت برو، آن جا. بختت بیدار شـده. یک روز نی یک روز آخر می روی. سـیاسـر پیش پدر و مادر امانت اسـت.

اما او در آن وقت نه معنی بخت را می فهمید و نه خانهء شـوی و شـوی کردن را. روز اول که او را می بردند، به تنش پیراهن دامن کلان نو و زرزری پوشـاندند و یک چادر یاسـمنی رنگی بر سـرش انداختند که سـتاره های کوچک کوچک نقره یی رنگ داشـت و مانند زرهای نقره یی رنگ پیراهن آبیرنگ زیبایش در شـعاع آفتاب می درخشـیدند. آن روز که برای بار اول این گونه لباس ها را به تنش کرده بودند، بسـیار خوشـحال شـده بود. چند تا چوری های رنگهء پلاسـتیکی به دسـت هایش کردند و یک حلقهء نازک نیز در گوش هایش آویختند. سـرخی و سـپیده هم به لب ها و رخسـارهایش زدند. بار اول بود که او این چیز هارا می پوشـید. دلش خوش بود. از این که همه خوش بودند او هم خوش بود. خیال می کرد به جایی که می رود، جای خوبی اسـت و برایش خوش می گذرد. اما حالا که از آن روز مدت ها سـپری شـده بود، می دید که دلخوشی هایش همه خواب و خیال بوده اند. آن روز که تنش را شـسـتند، بقچه یی را که با یک دسـتمال گل سـیب بسـته شـده بود، باز کردند و این لباس ها و چوری ها را از میان آن در آوردند. بعد از دو سـه روز که ازآمدنش به این خانه گذشـت، بار دیگر این لباس ها میان همان دسـتمال گل سـیب بسـته شـدند و دیگر یک بار هم آن هارا نپوشـید.

حالش بدتر می شـد. درد داشـت. در کمر ش، در شـکمش، در شـانه هایش، دردی آهسـته آهسـته تمام بدنش را می گرفت. بی جان و ناتوان بود. دسـت هایش سـسـت و بیحال. قوت کار کردن و بافتن و تار تنیدن را نداشـت. از بس بافته بود، گوشـت کلک هایش فرو رفته و ناخن هایش گم شـده بودند. کم کم اسـتخوان معلوم می شـد. نمی توانسـت از بافتن دسـت بگیرد. هر دم پشـت سـرش را نگاه می کرد. هر دم به خیالش می آمد که صنم خاله دوان دوان می آید و باز هم داد و فریاد می کند. چرا بیکار نشـسـته ای؟ دختر گدای، چرا؟ و باز از موهایش سـخت می کشـد و به گوشـهء اتاق میان کلوله های رنگارنگ تار های قالین بافی می اندازد.

روزهای اول گریه و زاری کرد. روزهای اول داد زد و فریاد کشـید.مادر نادیده اش را مثل دیگران صدا زد و پدر گفت و واویلا سـر داد. اما بعد ها دید که گریه و زاری سـودی به حالش ندارند. اندامش زخمی زخمی شـده بود. دندان های صنم خاله، روی بازو ها و ران هایش لکه های سـیاه و کبود رنگی برجای گذاشـته بودند. لگد های شـوهرش که در همهء بدنش داغ افگنده بودند. چاره نبود. باید خاموش می ماند. با وجود آن که خاموش می ماند، بازهم می دید که این آدم های دور و پیشـش مثل دیوانه ها به جان او حمله می کردند و بازهم دندان گزیدن ها، از مو کشـیدن ها و لگد زدن ها... ای خدا این ها هیچ آدم نیسـتند. نمی دانسـت چه کند. جایی برای رفتن نداشـت. می مرد و می سـوخت. این بود خانهء بخت، می گفتند ا ز خانهء بخت هیچ زنی زنده بیرون نمی شـود. خاک بر سـر این خانهء بخت.

سـرش می چرخید. به زحمت رنگ تار های قالین را تشـخیص می داد. رنگ ها با همدیگر می آمیختند. تار ها و رشـته ها رنگ رنگ می شـدند. از کوچه صدای دخترکان می آمد که نای نای گویان آواز می خواندند، خاکبازی می کردند. می دانسـت که حالا آن ها در کوچه آزاد و راحت اند. از خاک های کوچه خانه گگ می سـازند. گنبدک ها می سـازند. رشـته ها رنگین بودند، تارها رنگین بودند، رنگ سـرخ، رنگ شـتری، رنگ کبود، رنگ سـیاه بودند. مقابل چشـم هایش این رشـته ها و رنگ ها بازی می کردند. می گریختند. می آمدند، می رفتند، می رقصیدند. از سـقف خانه می باریدند. از راه کلکین به بیرون می گریختند. فکر می کرد که او را چیزی می شـود. چشـم هایش خود به خود بسـته می شـدند. باز چشـم هایش را بازمی کرد. نا گاه متوجه شـد که این بار رشـتهء قالین را نبریده اسـت. کلکش را بریده اسـت. خون سـر می زد. توانسـت پارچه یی را پیدا کند و کلک خون آلودش را با آن بپیچد. خون ازتهء پارچه سـر می زد. خون نمی ایسـتاد. این بار بد بریده بود. به نظر می آمد که این بار نسـبت به هر بار دیگر زخم عمیق اسـت. بریده گی عمیق اسـت. شـاید کدام رگ کلان را زده بود. خون چشـمه سـان می جوشـید و رنگ سـرخ پارچه را تیره و تیره تر می سـاخت. صدای پایی شـنید. فکر کرد که آمد، صنم خاله، موجودی درون شـکمش جنبید. فکر کرد که این موجود همین حالا می خواهد بیاید، پیش از وقت. می گفتند وقت زیادی مانده اسـت تا بیاید. اما خیال می کرد می آید. از آمدن او هم می ترسـید، هر بار که متوجه شـکمش می شـد، می ترسـید. صدای پا شـنید. شـاید صدای قدم های صنم خاله بود. درد شـدیدی در کمرش حس کرد. دید که دیگر کاری ازدسـتش سـاخته نیسـت. خودش را رها کرد. پشـتش به دیوار خورد. روی کلوله های تارهای رنگارنگ قالین، کنار کارگاه افتاد. روی کلاوه های تار شـتری رنگ قالین بافی. سـرش می چرخید. همه چیز می چرخید. دسـتگاه قالین می چرخید. قالین نیمه بافته هم می چرخید. گل های قالین همه می چرخیدند. گل های کبود رنگ، شـتری رنگ، اناری رنگ، سـیاه و سـرخ... کلوله تار ها، قیچی ها و کارد های قالین بافی همه جان گرفته بودند. در فضای اتاق می پریدند. به درو دیوار می خوردند. ناگهان با حیرت دید که همه چیز مثل قالین اسـت. مثل گل های قالین، مثل نقش و نگارهای قالین، زرد، کبود، سـرخ، اناری، سـیاه، اشـتری. ناگهان متوجه شـد که این قالین بدن برهنهء اوسـت. خودش را، اندام برهنهء خودش را انگار در آیینه می دید. بدنش پر از گل های رنگارنگ قالین بود. دید قالین، بدنش اسـت. بدنش، قالین اسـت. داغ های کبود، سـرخ، زرد، شـتری، سـیاه، اناری و جای دندان ها و ناخن های صنم خاله، جای لگد های شـوهرش و جای داغ بسـیار چیز های دیگر... اندامش می چرخید، مثل قالین و گل هایش هم می چرخیدند. خانه های خاکی، گل های قالین و دسـتمال های گل سـیب، چادر یاسـمنی رنگ، سـتاره گگ های نقره یی رنگش هم در هوا می پریدند. پیراهن دامن کلان آبیرنگ زردارش هم به هوا می پرید. آسـمان پر از دسـتمال گل سـیب، گل های قالین، چادر یاسـمنی رنگ و پیراهن زردار آبیرنگ شـده بود، پر از دسـتمال های گل سـیب و خانه گگ های خاکی، گنبدک های خاکی در هوا پاش پاش می شـدند، ویران می شـدند، گرد می شـدند و باد آن ها را با خود به هر سـویی که می خواسـت می برد. صدای آواز خواندن دخترک ها به سـرش بد می خورد. صدا ها مانند ضربه هایی بودند که بر سـرش فرود می آمدند.

***

در کوچه بهار بود، یک روز بهار با آفتاب کمرنگ و هوای ناخوش که سـرمایش آدم را آزار می داد. یک روز بهاری رنگ پریده بود. بچه ها و دخترک ها در کوچه خاکبازی می کردند نای نای گویان چهار بیتی می خواندند. نو گلبانو کجاسـت، نو گلبانو؟ صدایی از دور و پیش به گوش رسـید. نو گلبانو کجاسـت؟ باز گم و نیسـت شـده؟ نو گلبانو در کوچه بود. در جمع همین دخترکان که خاکبازی می کردند و نای نایی می خواندند. به سـوی حویلی نگاه کرد کسی را دم درِ حویلی و سـر بام ها ندید. کسی نبود. آن صدا ها شـاید در خیالش آمده بودند. دوازده سـاله بود، شـاید هم بیشـتر و شـاید هم کمتر... سـال و زمانه عوض شـده اسـت. شـاید دوازده سـاله نبود. آدم نمی توانسـت از دیدن کسی سـن او را حدس بزند. جوان های پیر، پیرهای جوان، کودکان پیر، کودکان جوان و یا هم جوانان کودک بسـیار بودند. دنیا قاعده و قانون دیگری، رنگ و روغن دیگری به خود گرفته بود. همه در دوش بودند، در یک سـرعت و کسی به عقبش نگاه نمی کرد. به زیر پایش هم نگاه نمی کرد و هراس از این نداشـت که شـاید مورچه یی را زیر پا کند و بکشـد و روزی جوابده باشـد. مثل آن بود که همه به این تصور باور کرده بودند که روز سـوال و جوابی در کار نیسـت. حتی از این اندیشـه نداشـتند که با این سـرعت جنون آمیز و حرص و آز که می دویدند، شـاید پای شـان به سـنگی بخورد و بیافتند.

هر کس برای خودش از خاک های مرطوب کوچه خانه های خاکی می سـاخت. خانه گگ های خاکی، گنبدک ها، گنبدک هایی رویایی... نوگلبانو هم برای خودش خانه گگ می سـاخت. گنبدک می سـاخت. مواقعی که دیگران را دور می دید، می پرید و به کوچه می آمد. به جمع همبازی هایش می پیوسـت. هر گاهی که صنم خاله می رفت تا درخانه های مردم نان پزی کند، هر گاهی که « شـرآو چولاق » را دور می دید و یا او را خواب می یافت و یا هم " شـاپی نوچه " را می دید که رفته اسـت. می دید که دم غنیمت اسـت. می دوید به کوچه. خانه برایش جهنم بود. قفس بود. یک دقیقه بیکارش نمی ماندند. اگر کاری برای انجام دادن نبود، صنم خاله جارو به دسـتش می داد و می گفت که برود و بام ها را جارو کند. اگر می بودند، اگر شـرآو چولاق هم بیدار می بود، نام نوگلبانو یک لحظه هم از دهان شـان نمی افتاد. هی نوگلبانو، هی نوگلبانو، هی نوگلبانو بود.

صنم خاله رفته نانپزی، « شـرآو چولاق» خوابیده بود. باز زمان دم غنیمت بود. چند لحظه بعد که از خواب بیدار شـود، باز او را صدا می زد. نوگلبانو کجاهسـتی، کجا؟ لگن را بیاور، لگن را. لگن را می برد تا « شـرآو چولاق » در آن بشـاشـد... و... و بکند و بوی بدی همهء فضای اتاق را می گرفت. تا زمانی که لگن را می برد و به کنار آب خالی می کرد، در عذاب می بود. لگن را می شـسـت، می آورد و در دهلیز می گذاشـت. از این کار ها خسـته و دلگیر شـده بود. وقتی « شـرآو چولاق » از بسـترش بلند می شـد، یک خیل مگس ها غوژاس کنان به پرواز در می آمدند. از بسـترش تا به سـر دیگر خانه که لگن، آن جا، دم در می بود، با دسـت هایش می آمد. با کونش راه می رفت. اکثر اوقات که عجله می داشـت، تفدانی چرکینش که کنار بسـترش می بود، می ریخت روی فرش، بوی نسـوار فضای خانه را می گرفت.در همچومواقع « شـرآو چولاق » عصبانی می شـد و گلبانو را فحش می داد و می گفت:

- دختر گدای، صدبار گفتم که تفدانی را یک طرف بمان.

نوگلبانو می دوید تفدانی را بر می داشـت و تا که « شـرآوچولاق » کارش را با لگن یک سـره می کرد، می رفت و تف و آب آلوده به نسـوار را پاک می کرد و می برد بیرون. تاکه بر می گشـت، بوی لگن فضای اتاق را آگنده کرده بود و مگس ها غوژاس کنان می پریدند. در چنین مواقع برای دخترک تماشـای سـر تاس گلابی رنگ آیینه مانند شـرآوچولاق هم خنده آور می نمود و هم نفرت انگیز. از دیدن سـر تاس او نفرتی در دلش جوش می زد. خنده اش هم می آمد. اما خنده اش را دوباره فرو می بلعید. شـرآو چولاق وقتی که در خانه بود، لنگی اش را کنار می گذاشـت. سـرتاسـش نمایان می شـد. هر وقتی که « شـاپی نوچه » او را به کوچه و یا بازار می برد، دسـتارش را بر سـر می کرد. وقتی که او را میان غلتک چوبی می گذاشـتند و می بردند، نوگلبانو را خنده ور می داشـت. اما می دانسـت که حق خندیدن را ندارد، خنده اش را دوباره قورت می داد. شـرآوچولاق دو پا نداشـت. دو پایش از زانو قطع شـده بودند. نوگلبانو می دانسـت که به همین خاطر مردم او را چولاق می گویند. خودش بسـیار در بارهء پاهایش گفته بود. نوگلبانو می دانسـت که پاهای او در یک جنگ با روس ها معیوب شـده اسـت. « شـرآو چولاق »از آن جنگ ها با کلانکاری یاد می کرد. ما روس ها را دواندیم، ما روس ها را کشـیدیم... و نوگلبانو از روس ها چیزی نمی دانسـت. همین قدر می دانسـت که خارجی ها بودند. بی دین بودند. توپ وتفنگ داشـتند... و نوگلبانو هنگام شـنیدن این قصه ها به یاد عسـکر هایی می افتاد که با تفنگ ها و موتر های شـان گاهی از سـرک نزدیک خانهء شـان می گذشـتند و بچه ها با دیدن آن ها صدا می زدند:

- هلو مسـتر، های مسـتر!

و بعد اشـاره به آن ها به دختر ها می گفتند:

- این ها امریکایی بودند، امریکایی.

و طوری وا نمود می کردند که بچه ها توان شـناختن عسـکر های خارجی را دارند و دختر ها ندارند. اما زمانی که شـرآوچولاق به روزهایی که جنگ می کرد، می بالید، پسـر ش یک بار همه چیز را خراب می کرد و می گفت:

- چه کردی، دو پایت را از دسـت دادی و آخرش هم هیچ.

و پدرش سـوی او بد بد نگاه می کرد و چیغ می زد:

- برو گمشـو لوده، بی عقل!

در همچو لحظه ها بازهم نوگلبانو خوش می شـد و می خواسـت بخندد. اما او می دانسـت که اجازهء خندیدن را ندارد.

***

نوگلبانو، خانه گگ می سـاخت. خانه گگ های خاکی و بعد به تقلید از دیگران از چوبک های خرد او هم یکی را مادر می خواند. این مادرم اسـت و این پدرم و این خانهء ما.

باز هم صدایی شـنید. نوگلبانو کجاسـت، نو گلبانو؟ سـوی حویلی نگاه کرد. سـر بام ها را ازنظرگذراند. نه، کسی نبود. صدایی هم نشـنید.

نو گلبانو در خواب هم همین صدا ها را می شـنید: نوگلبانو بیا لگن را خالی کن. می دوید، تا لگن را خالی کند. صنم خاله از تنورخانه صدا می زد: نوگلبانو، خمیر را ببین رسـیده اسـت، یانی؟ و « شـاپی نوچه » از بیرون حویلی او را صدا می کرد: نوگلبانو، سـطل ها را بیاور که آب بیاورم.

از او هیچ خوشـش نمی آمد. به او گفته بودند که این « شـاپی نوچه » شـویت اسـت. اصلاً نوگلبانو نمی دانسـت شـوی یعنی چه؟ همه چیز از هما ن روز شـرو ع شـد. از همان روزی که برایش لباس های نو زری آبی رنگ و چادر یاسـمنی رنگ پوشـاندند و آن روز باید او را می گرفتند و می آوردند به این خانه. آن روز ملایی را آوردند، یک کاسـه آب گذاشـتند و ملا چیز هایی از او پرسـید. نمی دانسـت چه بگوید. دیگران گفتند بگو قبول دارم. و او هم گفت قبول دارم. ملا چیز هایی خواند و بعد همه چک چک کردند و به همدیگر نُقل تقسـیم کردند و دهان ها شـیرین شـدند. آن روز ملا بود، پدرش بود، صنم خاله بود، همین شـرآوچولاق بود و همین قد بلند که از بس قدش بلند و لاغر بود مردم شـاید به همین سـبب به او نوچه نام گذاشـته بودند. پدرش آدم یک دسـتی بود. یک دسـت نداشـت. دسـت او هم در جنگ قطع شـده بود. همه چیز را فروخته بود، خورده بود و یا باخته بود. دیگر بچه ها و دخترهایش هم همه رفته بودند هر طرف، پشـت کار و زنده گی. به شـهرهای دیگر، به ملک های دیگر، گم و لادرک بودند. حالا تریاک و قمار دوسـت هایش بودند. همیشـه عصبانی و ناراضی بود و سـر سـر خود گپ می زد. در جوانی مدتی در قوای دولتی عسـکری می کرده که زخم برداشـته و بعد دسـتش را بریده بودند. زنش همین چند سـال پیش که نوگلبانو را زایید ه بود، از دنیا رفت. نرفت. راکتی او را از این دنیا برده بود. در جنگی که آن سـال ها در گرفته بود و آن همان زمانی بود که شـادی ها و عروسی های مردم بی سـاز و سـرود بر پا می شـدند. پدر یک دسـته، وقتی از آن روزها به نو گلبانو قصه می کرد، می گفت: ترا آن روز چیزی نشـد. همه حیران شـدند. در گهواره خواب بودی، به گمانم دو سـاله بودی. فضل خدا شـد که ترا چیزی نشـد. خدا به تو رحم کرد.خدا ترا نگه کرد.

آخر کار نو گلبانو را هم فروخت و خودش را از شـر یک نان خور سـر زیادی بی غم سـاخت. با پولی که از این درک گرفت، دختر ک دیگری را که در سـن و سـال نو گلبانو بود، به خانه اش آورد.

***

از آن روزهای خاکبازی ها و خانه گگ سـازی ها دو سـال و چند ماهی گذشـته بود و حالا نوگلبانو پهلوی کارگاه قالین بود، بیحال و نیمه جان. در همان حال هم صداهایی در گوش هایش می پیچیدند:

- نوگل بانو کجاسـت، نوگلبانو؟

از کوچه صدای دخترکان می آمد که نای نای گویان آواز می خواندند. بازی می کردند. از خاک های مرطوب کوچه خانه گگ ها و گنبدک ها می سـاختند. آن روز بازهم پدر شـوهرش همین « شـرآو چولاق » خواب بود. صنم خاله هم رفته بود نانپزی. شـاپی هم در نانوایی سـر محله مزدوری می کرد.

چشـم هایش روشـن و تاریک می شـدند. وضعش خوب نبود. گل های قالین، دسـتمال های گل سـیب، چادر یاسـمنی رنگ با سـتاره های نقره یی، پیراهن دامن کلان آبی رنگ زرزری در هوا می پریدند. هر سـو که می دید گل های قالین بودند. رشـته های رنگارنگ، تار های قالین،کلاوه ها و کلوله تار های قالین بافی. سـرخ، اناری، شـتری، سـیاه، کبود، زرد... از آسـمان رشـته های قالین بافی می بارید، مثل برف، برف رنگه می بارید. برف رنگه که دانه هایش سـیاه، سـرخ، اناری، زرد، کبود و شـتری رنگ بودند. بیحال افتاده بود، تکیه به دیوار. هر لحظه خیال می کرد کسی می آید. صدای پا می شـنید. انتظار کسی را نداشـت که به او مهربان باشـد و بیاید. همهء شـان پشـت وروی یک کرباس بودند.می کوشـید خودش را سـر حال بیاورد. می کوشـید برخیزد. می ترسـید که بار دیگر به سـرش با مشـت و دندان حمله کنند. توان بلند شـدن و باز کردن چشـم هایش را نداشـت. چیزی درون شـکمش می جنبید. روزی یادش آمد. روزی که ازتصورش هم می هراسـید. صنم خاله و پسـرش او را گرفته بودند. دسـت ها و پاهایش را محکم گرفته بودند. دو نفره و او نیم برهنه بود و داد و فریاد می زد. صنم خاله دوید، دسـتمال گل سـیبی را آورد و به دهان نوگلبانو فرو کرد تا صدایش بلند نشـود. همان دسـتمال گل سـیبی بود که پیراهن زرزری آبی رنگ، چادر یاسـمنی رنگ که سـتاره گگ های نقره رنگ داشـت و چوری ها میانش بودند، همان لباس هایی بودند که با آن ها وارد این خانه شـده بود. لباس ها پریشـان و پاشـان به گوشـه یی افتاده بودند. دسـتمال گل سـیب دهان و صدای نوگلبانو را بسـته بود. صنم خاله و شـویش دسـت ها و پاهای او را گرفته بودند و روی شـان را گشـتانده بودند به پشـت تا نبینند. « شـرآو چولاق » کارش را می کرد. خودش را روی سـینه نوگلبانو چسـپانده بود. صنم خاله خوشـحال بود، « شـاپی نوچه » هم خوشـحال بود.هر دو خوشـحال بودند. غم و اندوه هر دو حالا پایان می یافتند.

***

پسـان ها هم همین گونه صحنه ها چند باری تکرار شـدند. دسـتمال گل سـیب، صنم خاله، شـاپی نوچه و « شـرآوچولاق »... بعدها دیگر نو گلبانو مقاومت نمی کرد. سـودی نداشـت. چه می کرد، جایی برای رفتن نداشـت. دنیایی شـده بود که مردم دخترکان خردسـال شـان را می فروختند. تمام اندامش پُر از گل های قالین شـده بود. گل های کبود، گل های سـرخ، اناری، شـتری، سـیاه و زرد. بعد ها هر وقتی « شـرآوچولاق» دلش می شـد او را صدا می زد:

- نوگلبانو، کجاسـتی، بیا.

و نو گلبانو هم می آمد.

دیگر صنم خاله به خاطر پسـرش دنبال طبیب و جادو نمی رفت. مشـکل پسـرش مادرزادی بود. دیگر بچه ها به « شـاپی نوچه » کنایه و متلک نمی پراندند. دیگر حرفی برای گفتن نداشـتند. زن نداشـت، گرفت. زنش شـکمدار نمی شـد، شـد و چندی بعد هم که کودک زاده می شـد و به همه نشـان می داد که این اسـت.

خون از انگشـت زخمی نوگلبانو جاری بود. تنها از کلک افگارش خون نمی رفت. ته اش تر شـده بود ازخون. تار های شـتری رنگ قالین بافی سـرخ رنگ می شـدند، اناری رنگ می شـدند. از آسـمان دسـتمال های گل سـیب می باریدند و خانه های خاکی پاشـان می شـدند، گرد گرد می شـدند و باد گرد های آن ها را هر سـو که دلش می خواسـت، می برد و نوگلبانو از حال می رفت.

صدای « شـرآوچولاق » از اتاقش بلند شـد:

- نوگلبانو، نوگلبانو، کجاسـتی، بیا، نو گلبانو!

پایان
* رنگین کمان پاداش کسی است که تا آخرین قطره زیر باران می ماند *
     
  
مرد

 
زيبای زير خاك خفته



فكر مي كنم در اواخر زمسـتان سـال 1351 بود كه آقاي خالد روشـان - معين وزارت اطلاعات و فرهنگ- مرا به دفتر شـان خواسـتند و گفتند كه به ننگرهار بروم و از آن كاوشـهاي باسـتانشـناسـيك كه در " هده " جريان داشـت، گزارشي تهيه كنم. همان روز، همراه با يك عكاس، رفتم به جلال آباد.

در " هده "، دكتور شـاهي باي مسـتمندي كه رهبري كاوشـها را داشـت، ما را با شـادماني فراوان پذيرايي كرد و شـبي را مهمان او بوديم. آن شـب كه در صحبت با دكتور مسـتمندي و چند تن از باسـتانشـناسـان جوان ديگر سـپري شـد، شـبي خوش و به يادماندني بود.

در بازگشـت به كابل، گزارشي نوشـتم كه به گونهء مصور و با نام " جسـتجو گران ثروت " در روزنامهء اصلاح - انيس به چاپ رسـيد. و چندي بعد، " زيباي زير خاك خفته " را نوشـتم - كه در هفته نامهء ژوندون چاپ شـد - و آن را به دكتور شـاهي باي مسـتمندي اهداء كرده بودم.

اكنون كه از غناي پر راز و رمز " هده " چيزي برجاي نمانده اسـت و آن مردی که شـيفته و شـیداي وجب وجب خاک " هده " بود، نيز ديگر در ميان ما نيسـت، اين داسـتان را بازهم - با اندك دسـتكاري در واژه ها- به چاپ مي سـپارم تا باشـد كه يادي از آن دانشي مرد گرامي شـده باشـد.

ر.ز.



باسـتانشـناس روز هاي درازی را روي تپه، در ميان خاک ها، سـپري کرده بود. با تلاش خسـته گي ناپذیر کاوش مي کرد. مي خواسـت گذشـته يي را که در زير خاک مدفون شـده بود، زنده سـازد. مي خواسـت از زير خروار هاي خاک، شـهر کهنی را پيدا کند – شـهری که وصف آن در کتابهای کهن آمده بود.

روزها مي گذشـت و باسـتانشـناس، همراه با زيردسـتانش، توده هاي خاک را زير و رو مي كرد. هر روز که مي گذشـت، سـينهء تپه بیشـتر از پيش شـگافته مي شـد؛ ولي چیزی به دسـت نمي آمد. تپه به آدمي مي ماند که به دسـت رهزنان افتاده باشـد و رهزنان پس از جسـتجوی او، هيچ چيزی در جيبهايش نيابند. آن گاه اين آدم لبخندی بزند و به رهزنان بگويد:

- بيچاره ها!

امّا، باسـتانشـناس دسـت بردار نبود. سـحرگاهان که خورشـيد تازه سـر مي زد، سـوي تپه رو مي نهاد. تپه مثل ديوی بود که شـهری را بلعيده باشـد و باسـتانشـناس مي خواسـت اين شـهر را از شـكم او بيرون آرد. سـاعتهای درازي كار مي كرد. توده هاي بزرگ خاک از جا بيجا مي شـدند، ولي چيزی به دسـت نمي آمد. از شـهری که ذکرش در کتابهای کهن آمده بود، اثری به نظر نمي رسـيد.

اضطراب دردناکي باسـتانشـناس را در خواب و بيداری رنج مي داد. شـبها که به کلبهء چوبيش مي رفت، به تنهايی فکر مي کرد و از خودش مي پرسـيد:

- پس اين شـهر کجاسـت؟

جوابي نداشـت. تپهء گنگ و خاموش ذهنش را پر مي کرد. به نظرش مي آمد تپه ديوی اسـت که شـهر کهن را بلعيده اسـت. باسـتانشـناس به موهايش که ديگر خاکسـتري شـده بودند، چنگ مي زد و مي ناليد:

- اين شـهر کجاسـت؟ اين شـهر...

از کلبه چوبی مي برآمد و کنار در مي ايسـتاد. روبه رويش، از خيمه هاي همکارانش، نور های کمرنگی ديده مي شـدند. دورتر، در ميان سـياهی شـب و سـرمای شـبانه، تپه آرام خوابيده مي بود. به نظرش مي رسـيد که تپه آهسـته نفس مي كشـد. به نظرش مي آمد تپه ديوی اسـت که شـهری را بلعيده اسـت.

دوباره به کلبه مي درآمد، کتابها را ورق مي زد. مي خواسـت کتابها چيز بیشـتري بگويند، اما کتابها همان چیز هايی را تکرار مي کردند که بارها گفته بودند. باسـتانشـناس زمزمه مي کرد:

- مبادا در تشـخيص جای اشـتباه کرده باشـم ... ولي به غير از همين تپه، شـهر در کجا مي تواند مدفون شـده باشـد؟

اندیشـه يي در ذهنش مي گشـت، مگر بيدرنگ آن را رد مي کرد:

- ني، اين سـياح چيني دروغ نگفته ... هرچه نوشـته راسـت بوده... گفته هايش هميشـه درسـت برآمده اند. اين شـهر همين جا ها وجود داشـته... امّا...

باز هم آن اضطراب آزارش مي داد:

- مبادا در تشـخيص جای اشـتباه کرده باشـم!

غالباً، سـراسـر شـب را خوابهای پريشـان مي ديد. و بازهم، سـحرگاهان که از خواب بر می خاسـت، به سـراغ تپه مي رفت. با خشـم و كينه به تپه مي نگريسـت و باز هم خاکها را زير و رو مي کرد. خورشـيد داغ بر پشـتـش مي تابيد و گاهی دسـتهايش از برخورد با سـنگريزه ها خونين مي شـدند. ولي هيچ چيزی به دسـت نمي آمد- از شـهر کهن نشـانی نبود - همه جا خاک مي بود و سـنگريزه ها.

***

آن شـب هم که از کلبه اش بيرون شـد، همه جا تاريک بود. همکارانش خوابيده بودند. سـرمای شـبانه بر دشـت و تپه گسـترده شـده بود. سـتاره ها در آسـمان صاف و سـرمه يي رنگ بل بل مي درخشـيدند. بوي شـب همه جا پيچيده بود - بوي يک شـب آرام در ميان يک دشـت - به سـوي تپه مي نگريسـت که آرام خوابيده بود و به نظرش مي آمد که تپه نفس مي کشـد.

شـالش را بهتر به دورش پيچيد. دو سـه گام از کلبه دور شـد و دوباره به آسـمان پر سـتاره خيره گشـت. در اين حال، فکر کرد:

- يک هزار و پنجصد سـال پيش، اين جا شـهر بزرگي وجود داشـت. آن وقت هم اين سـتاره ها همين طور مي درخشـيدند. اين جا و در اين دور و پيش، آدم هايی زنده گي مي كردند. مثل من که اين جا ايسـتاده ام.

به زير پايش نگاه کرد. با نوک پايش زمين را خراشـيد. شـعري که دوسـت داشـت، به يادش آمد و يک مصراع آن را زمزمه کرد: " آخر به دل خاک فرو خواهي شـد! "

اندوهی در رگهايش دويد. به کلبه برگشت. کتابی را برداشـت و به خواندن پرداخت. سـياح چيني نوشـته بود: " وقتی به شـهر آمدم، واقعهء شـگفتي انگيزي رخ داد. زنی شـوهرش را با کارد کشـت. بعد، برادر شـوهر آن زن، زن را زنده زنده در آتش سـوختاند. اين زن، زن زيبايي بود و پيكره هاي قشـنگی مي سـاخت ... "

باسـتانشـناس نتوانسـت ديگر چيزی بخواند. از خودش پرسـيد:

- پس اين پيكره ها کجا هسـتند؟

دو سـه بار نوشـتهء جهانگرد چيني را خواند و بعد، به خواب رفت. در خواب، خودش را در شـهری که زير خاک مدفون شـده بود، ديد - يک هزار و پنجصد سـال پيش بود – شـهر را نمي توانسـت درسـت تشـخیص بدهد. همه چيز مبهم بود. چند سـاختمان شـهر، به تصوير هايي مي ماندند که در کتابها ديده بود. سـپس خودش را در خانه يي يافت. خانه مانند معبدی بود که چند سـال پيش، در هندوسـتان ديده بود. بر ديوار هاي خانه پيكره هاي گونه گون نصب شـده بودند. بوي ناشـناسی همه جا شـنيده مي شـد. باسـتانشـناس با علاقه پيكره ها را تماشـا مي کرد. همان طور که در هندوسـتان، در آن معبد، تماشـا کرده بود. پيكره هاي زيبا و شـگفتی بودند.

ناگهان آواز پا هاي برهنه يي را روي سـنگفرش معبد شـنيد و زنی را ديد که نفس زنان مي دود. زن اندام باريک و قد کشـيده يي داشـت. پيراهنی از کتان زرد رنگ با گلهای سـرخ به تنش بود. مو هاي سـياه تيره اش، روي پسـتانهايش افتاده بودند و بر گردن سـپيدش، مرجان هاي سـرخ رنگي ديده مي شـدند.

به دنبال زن، مردی پدیدار گشـت. چهره و لباس مرد را تشـخيص نمي توانسـت داد. مرد هم مي دويد. بعد، زن ايسـتاد. ديد که ديگر راه فرار ندارد. به بنبسـت رسـيده بود.

مرد خندهء بلندی سـر داد که در معبد پيچيد. آن وقت، به سـوي زن زيبا رفت و با آواز ترس انگيزی گفت:

- ديگر از دسـتم رهايی نداری!

زن پس پس رفت و به ديوار رسـيد. مرد خودش را به او رسـاند. مي خواسـت زن را در آغوش بکشـد. ناگهان، زن زيبا خنجری در قلب مرد فر برد. مرد فرياد هولناکی برآورد و بر زمين افتاد. زن با خنجر خون آلود بالاي سـر او ايسـتاده بود، وحشـتزده خشـک مانده بود. نمي دانسـت چه کار کند. انگار طلسـم شـده بود.

بعد، مرد ديگری از راه رسـيد. چهره و لباس اين مرد هم قابل تشـخيص نبود. مرد به سـوي زن زيبا رفت و گفت:

- تو برادرم را كشـتي ... تو او را كشـتی!

زن کنار ديوار ايسـتاده بود و خودش را به ديوار مي فشـرد. مرد تازيانه يي به دسـت داشـت. تازيانه را در هوا تکان داد و فرياد زد:

- ترا زنده زنده مي سـوزانم!

زن خودش را به ديوار مي فشـرد، لبخند عجيبی بر لبهایش دویده بود - لبخند تلخ و شـکوه آلودی بود - مثل اين که زن از سـرنوشـت خودش شکوه مي کرد.

مرد که نزديک زن زيبا رسـيد، تازيانهء محکمی بر روي او زد. ضربهء سـنگيني بود. زن بيهوش شـد. مرد پيکر او را گرفت و به سـوي تودهء هيزمي برد که در گوشـه يي انباشـته شـده بود. پيکر زن را روي تودهء هيزم گذاشـت و هيزم را آتش زد. آتش بيدرنگ زبانه کشـيد و زن که به هوش آمده بود، در ميان شـعله هاي آتش، فرياد هاي رقت بار و ترسـناکی را سـر داد. در اين حال، مرد تازيانه اش را در هوا تکان مي داد و مي گفت:

-آتش ... آتش... آتش!

قلب باسـتانشـناس به شـدت مي تپيد و مي ترسـيد که از پناهگاهش بيرون آيد. اما يکبار، ناگهان و بي اختيار، سـر مرد فرياد كشـيد:

- اي سـتمگر... اي سـتمگر!

و از خواب بيدار شـد. قلبش به شـدت مي زد. گردن و شـانه هايش عرق کرده بودند. روي بسـترش نشـسـت و فانوس را روش کرد. چهرهء بيضه يي شکل زن زيبا و لبخند عجيبش، هنوز هم پيش چشـمش مجسـم بود. و او مي کوشـيد و بر حافظه اش فشـار مي آورد تا در يابد که اين زن را کجا ديده اسـت . چيزی به يادش نمي آمد، ولي فکر مي کرد که اين زن را قبلاً در جايی ديده اسـت.

خواسـت فکر آن زن را از ذهنش بيرون کند. از خودش پرسـيد:

- پس اين شـهر کجاسـت؟

نوشـتهء جهانگرد چيني به يادش آمد: " وقتی به شـهر آمدم، واقعهء شگفتی انگيزی رخ داد ... "

دوباره به ياد زن زيبا با چهرهء بيضه يي شکلش افتاد و باز هم در خيالش گشـت:

- اين زن را جايی ديده ام!

مرجانهای سـرخ رنگي که به گردنش آويخته بود و موهای سـياه تيره اش که بر پسـتانهايش افتاده بودند، پيش دیده گان باسـتانشـناس مي رقصيدند. باز هم آهسـته زمزمه کرد:

- اين زن را کجا ديده ام؟

***

خورشـيد مي خواسـت غروب کند. باسـتانشـناس و همکارانش، خسـته و درمانده، آخرين تلاشـهاي روزانهء شـان را به کار مي بردند.

باسـتانشـناس ديگر نوميد شـده بود. بار غصهء ناشـناخته يي بر دلش سـنگيني مي کرد. زهر تلخ ناکامی قطره قطره در دلش مي چکيد و در رگهايش مي سـريد. تصميم گرفته بود که محل کاوش را تغيير بدهد. ديگر لازم نبود وقت را ضايع کند. آن شـهر کهن را نمي شـد اين جا پيدا کرد. شـهر بايد در جای ديگری بوده باشـد. در جای ديگر ... اما، در کجا؟

در همين حال، در ميان سـکوت و خاموشی سـنگين و ملال آور هنگام غروب، ناگهان، يکی از همکاران جوانش او را صدا زد . دل باسـتانشـناس به شـدت تپيدن گرفت و با آواز بلند پرسـيد:

- چيسـت ... چه گپ اسـت؟

همکار جوانش ذوق زده فرياد كشـيد:

- يک مجسـمه!

همه به سـوي صاحب اين آواز هجوم بردند. باسـتانشـناس، باوجود خسـته گي يک روز کار طولانی، با شـتاب از شـيب تپه بالا رفت، در حالی که پيهم مي گفت:

- يک مجسـمه ... خدايا، يک مجسـمه!

نفس زنان بر جای آن همکارش نشـسـت و سـرش را نزديک برد و با دقت نگريسـت: قسـمتی از بينی و رخسـار مجسـمه يي هويدا بود.

سـرش را بلند کرد، به سـوي همکارانش که گردش حلقه زده و خود شـان را خم کرده بودند تا مجسـمه را ببينند، نگريسـت و ذوق زده گفت:

- يک مجسـمه... مي بينيد، يک مجسـمه!

شـوق و سـرور در سـيما هاي همکاران جوانش مي درخشـيد. همه شـادمانه لبخند مي زدند. باسـتانشـناس گفت:

- ما اشـتباه نکرده ايم. شـهر کهن در همين جاسـت!

و بعد، تقريباً، فرياد کشـيد:

- شـهر کهن همين جاسـت!

سـپس، با دقت و احتياط، با کارد و برسـش به زدودن خاک و سـنگريزه ها پرداخت. هيجان زده بود. دانه هاي عرق از شـقيقه هايش به پايين مي لغزيدند و مو های خاكسـتری رنگش آهسـته تکان مي خوردند.

قسـمتی از سـر و مو های مجسـمه نمودار شـد – مجسـمهء زنی بود - بعد، يک چشـمش از زير خاک برآمد و سآپس لبهايش پديدار گشـتند. ناگهان ... سـراسـر بدن باسـتانشـناس را رخوت و سـسـتی فرا گرفت. دهنش خشـک شـد و دسـتهايش از کار باز ماندند. او ديد که لبخند عجيبی بر لبهای مجسـمه دويده بود. مثل همان لبخندی بود که باسـتانشـناس در خواب ديشـبش بر لبهای آن زن زيبا ديده بود - لبخند تلخ و شکوه آلودی بود - انگار مجسـمه از سـرنوشـت خودش شکوه مي کرد.

باسـتانشـناس به سـوي مجسـمه اشـاره کرد. حيرت زده به همکارانش نگريسـت و گفت:

- مي بينيد... لبخندش را مي بينيد؟

بعد، با دقت بیشـتري به مجسـمه خيره شـد و زمزمه کرد:

- چنين چيزي چطور ممکن اسـت... چطور ممکن اسـت؟

ديگر هوا تاريک شـده بود. باسـتانشـناس خاکهای گردن مجسـمه را هم پاک کرد، در حالی که آهسـته آهسـته مي گفت:

- پس مرجانها کجا هسـتند... مرجان ها؟

يکی از همکارانش شگفتی زده پرسـيد:

- کدام مرجان ها؟

باسـتانشـناس، بي اختيار، جواب داد:

- مرجان های گردنش را مي گويم ... مرجان های گردنش را!

همکارانش با تعجب سـوي همديگر نگريسـتند و جرئت نکردند چيز ديگری بپرسـند. بعد، يکی شـان گفت:

- ديگر تاريکی شـده ... ممکن اسـت مجسـمه خراب شـود. بگذاريم براي فردا!

باسـتانشـناس مطيعانه برخاسـت:

- ها، باشد براي فردا... براي فردا!

در افق ابر سـياهی نمودار شـده بود. پیشـبيني کردند که شـب باران خواهد باريد. با دقت روي مجسـمه را با خاک نرم پوشـانيدند و بالاي آن خيمه يي افراشـتند. بعد، رفتند که شـب پر از شـوق و هيجانی را سـپری کنند.

شـام را که خوردند، باسـتانشـناس به کلبهء جوبينش رفت، در حالی که پرسـشی در ذهنش مي رقصيد:

- چه رابطه يي بين اين مجسمه و خواب ديشـبم وجود دارد؟

هيچ پاسـخی نداشـت. بعد، به اين فکر افتاد که خواب و روئيا چيسـت و آيا خواب ها از آينده خبر مي دهند. کتابها و نظرياتی را که در بارهء خواب خوانده بود، به ياد آورد. هیچ يک از کتابها نمي پذيرفتند که خواب از آينده خبر مي دهد. باز هم از خودش پرسـيد:

- پس چرا اين لبخند را يک شـب پيش در خواب ديدم؟

به ياد خواب هاي دورهء کودکيش افتاد. آن وقتها زياد خواب مي ديد. بعد که بزرگتر شـد، تعداد خواب هايش کمتر گشـت. پسـانترها، خواب هاي عاشـقانه ميديد. دختران همسـايه را، دخترانی را که در کوچهء شـان بودند، به خواب مي ديد. دخترانی را که در کوچه دوسـت داشـت، به طور مبهمی به خاطر آورد. چهره هاي آنان در اول مبهم و کمرنگ بودند، ولي آرام آرام روشـنتر شـدند. همه را به ياد آورد. لبخند زد. و سـپس، ناگهان، تکانی خورد و گفت:

- آه، خداي من... چطور ممکن اسـت؟

از ميان گذشته هاي مکدر و درهم برهم، دختری به يادش آمد که براي نخسـتين بار عاشـق او شـده بود. حيرت زده زمزمه کرد:

- پس اين او بود ... اين لبخند هم از او بود که در خواب ديدم؟

آن وقت ها، تازه جوان شـده بود. چشمهايش به دنبال دختران مي گشـتند. در همسـايه گي شـان دختری بود که روي بيضه يي شـکل و اندام کشـيده يي داشـت. مو هاي سـياه و تيره و گردن سـپيد دختر، او را به سـوي خود شـان مي كشـيدند. عاشـق آن دختر شـده بود. شـبها او را به خواب مي ديد.

مدتها همين طور گذشـت. نمي شـد او را تنها ببيند و با او سـخن گويد. يک روز که از کوچهء تنگ و خلوتی مي گذشـت، آن دختر را ديد. دختر چادريش را بلند کرده بود. پيراهنی از کتان زرد رنگ با گلهای سـرخ به تن داشـت. مرجان هاي سـرخ رنگي هم بر گردن سـپيدش انداخته بود. وقتی دختر نزديک او رسـيد، کنار ديوار ايسـتاد. به ديوار تكيه داد. مو هاي سـياه تيره اش بر پسـتانهايش افتاده بودند. آن روز نتوانسـت چيزی بگويد. تنها خيره خيره دختر را نگريسـت و مي خواسـت به دختر بگويد: " دوسـتت دارم! "، اما نگفت. دختر هم چيزی نگفت، ولي مثل اين که همه چيز را فهميد. آن وقت، لبخند عجيبی زد - لبخند تلخ و شکوه آلودی بود - مثل اين که دختر از سـرنوشـت خودش شکوه مي کرد.

همين طور از همديگر جدا شـدند. چندی بعد، آن دختر را به شـوهر دادند. يک روز همه جا آوازه افتاد که دختر شـوهرش را با کارد کشـته اسـت. بعد تر، دختر را قصاص کردند. برادر شـوهرش او را سـر بريد.

باسـتانشـناس گيچ شـده بود. احسـاس رخوت عجيبی مي کرد. آهسـته گفت:

- پس اين او بود که در خواب ديدمش ... اين لبخند هم از او بود؟

تپش قلبش بیشـتر شـد و از خودش پرسـيد:

- اما ... چرا اين مجسـمه نيز همان لبخند را دارد ... عين همان لبخند را؟

حيرت زده بود. آرام آرام گفت:

اين لبخند، معنای واقعی اين لبخند چيسـت؟ چه رابطه يي بين اين مجسـمه و دختری که من دوسـتش داشـتم، وجود دارد؟

به ياد نبشـتهء جهانگرد چينی افتاد: " اين زن، زنی زيبا بود و پيكره هاي قشـنگی مي سـاخت. "

از خودش پرسـيد:

- آيا اين مجسـمه را همان زن سـاخته؟

در دلش جواب داد:

- يقيناً ... يقيناً همو سـاخته!

انگشـتش را زير دندان گرفت:

- ولي چرا اين لبخند همان لبخندی اسـت که آن روز بر لبهای آن دختری ديدم كه دوسـتنش داشـتم؟ در آن کوچهء خلوت ...

سگرتی آتش زد. به دود آن خيره شـد و فکر کرد:

- شـايد اين شـباهت معلول وحدت و يکرنگی احسـاسـات اين دو زن باشـد. يک فاصلهء زمانی يک و نیم هزار سـاله دو انسـان را از هم جدا سـاخته اسـت؛ اما، شـايد، درد و غصهء يکسـان و همانندی هر دو را وا داشـته که يکسـان لبخند بزنند. شـايد آن زن که پيكر سـاز هنرمندی بود، احسـاسـاتش را در لبخند اين مجسـمه بيان کرده اسـت؟ همه هنرمندان همين کار را مي كنند، ولي من نمي توانم ادعا کنم که اين مجسـمه به دسـت همان زنی سـاخته شـده که جهانگرد چينی داسـتان او را در کتابش آورده اسـت؟ چه کسی باور خواهد کرد؟ همه مسـخره ام مي کنند ...

با دسـتهايش رويش را پوشـانيد:

- اما، اين لبخند واقعاً چه معنی دارد؟

ناگهان برخاسـت:

- بايد يکبار ديگر ببينمش!

- فانوس را برداشـت و از کلبهء چوبی برآمد. باران به شـدت مي باريد. همکارانش را صدا زد. همه سـراسـيمه و شـگفتی زده آمدند. باسـتانشـناس گفت:

- مجسـمه را نم مي زند. بايد همين حالا بيرونش كنيم.

به سـوي تپه رفتند. در مغز باسـتانشـناس تنها يک اندیشـه جولان مي کرد:

- اين لبخند چه معنی دارد؟ اين لبخند چه معنی دارد؟

خودش زير خيمه درآمد. خاکهای نرم را پس زد و به کار شـروع کرد. پس از هر چند دقيقه فانوس را به لبهای مجسـمه نزديک مي برد. مجسـمه همان طور لبخندش را داشـت. لبخند عجيبی بود. تلخ و شکوه آلود بود. انگار مجسـمه از زنده گي خودش شکوه مي کرد. و امّا، باسـتانشـناس مي خواسـت معنای واقعی اين لبخند را دريابد.

در حالی که خاکهاي کنج و کنار مجسـمه را مي کاويد و سـنگريزه ها را کنار مي زد، آرام آرام و ناخودآگاه زمزمه مي كرد: " آخر به دل خاک فرو خواهي شـد ... آخر به دل خاک ... "

آواز شـرس باران، در خاموشی شـب سـياه، از فاصله هاي دور و نزديک شـنيده مي شـد. هر طرف باران بود. باران و سـياهي. باسـتانشـناس با حرارت و علاقه کار مي کرد و مجسـمه همانطور لبخندش را بر لب داشـت. لبخند تلخ و شکوه آلودش را.

سـرانجام، مجسـمه از گل جدا شـد. تنها يک کله بود و بس. باسـتانشـناس سـر مجسـمه را برداشـت و با خودش به کلبهء چوبی برد. روي ميز گذاشـتش و در نور فانوش به آن خيره گشـت. پيكرهء قشـنگي بود. چهرهء زن زيبايي را نشـان مي داد. رنگ نخودی کمرنگی داشـت.

باسـتانشـناس، مانند گذشـته ها، بیدرنگ در صدد مطالعه و بررسی خصوصيت هاي تاريخي و هنری مجسـمه برنيامد. آنچه اين بار سـخت جلبش کرده بود، لبخند بود که مجسـمه بر لب داشـت. باسـتانشـناس مي کوشـيد در يابد که اين لبخند واقعاً چه معنايی دارد. مي خواسـت احسـاس آفرينندهء اين پيمره را دريابد. به فکر دختری افتاد که دوسـتش داشـت. بعد، برخورد شـان در آن كوچهء خلوت، بسـيار واضح از برابر دیده گانش گذشـت. آن وقتها هفده سـال داشـت. فکر کرد:

- زنده گي چه زود مي گذرد!

به ياد خواب ديشـبش افتاد. بعد، حکايت جهانگرد چينی به يادش آمد و زمزمه کرد:

- زن بيچاره!

دوباره به ياد مجسـمه افتاد. بر لبهای مجسـمه دسـت كشـيد و آرام آرام گفت:

- عايشـه ... عايشـه!

و نيز به يادش آمد که نام آن دختری که دوسـتش داشـت، عايشـه بود. باز هم گفت:

- عايشـه ... عايشـه تو چه كردی!

به لبهای مجسـمه خيره شـد:

- اين لبخند چه معنی دارد... عايشـه، اين لبخند تو چه معنی دارد؟

باز هم خواب ديشـبش را به ياد آورد. فکر کرد که یکهزار و پنجصد سـال پيش. اينجا شـهر بزرگي وجود داشـت. از آن زمان تا کنون، چقدر آدمها زاده شـده و مرده اند. سـرش روي سـينه اش خم شـد و زمزمه کرد:

يک روز من هم ديگر وجود نخواهم داشـت!

ديگر باران نمي باريد. همه جا سکوت محض بود و خاموشی. لحظات درازی همين طور ماند. شـايد هم خوابش برد. يک بار که سـرش را بلند کرد، ديد که از شـيشـهء دريچهء کلبه، نخسـتين اشـعهء خورشـيد به درون تابيده اسـت. باسـتانشـناس فکر کرد:

- هزارها سـال مي شـود که اين خورشـيد همين طور تابيده اسـت!

چشـمش به آيينه يي افتاد که بر ديوار کلبه آويزان بود. چهرهء خودش را در آيينه ديد و از حيرت خشـک ماند: در آيينه خودش را ديد که لبخند عجيبی برلبهايش نقش بسـته اسـت. اين لبخند، مثل لبخند دختری بود که روزگاری دوسـتش داشـت و مثل لبخند مجسـمه يي بود که از زير خاک بيرونش آورده بود. مثل لبخند زنی بود که در خواب ديده بودش - لبخند تلخ و شکوه آلودی - به نظر باسـتانشـناس آمد که عکسش در آيينه، با لبخندی که داشـت، از سـرنوشـت خودش شکوه مي کرد.

سـرش را روي ميز گذاشـت. احسـاس بي خوابی مي کرد. چشـم هايش را بسـت و آهسـته آهسـته زمزمه کرد:

- شـايد هميشـه همين طور بوده ... هميشـه ...
* رنگین کمان پاداش کسی است که تا آخرین قطره زیر باران می ماند *
     
  
مرد

 
تبعيدی



موتر چکلهء باری، سـينه کش محمد يونس سـرخابی را بسـوی ميمنه ميبرد. هنوز سـاعت نخسـتين مسـافرت بود. موتر از کوتل خيرخانه غُرغُر کنان راه سـرازيری را می پيمايد و در سـرک باريک و خوش آب و هوای « شـمالی» قلنج می شـکـند و قدش را راسـت می کند، گفتی گَرد می تکاند و نفس تازه می کند.

ولچک را از دسـت های سـرخابی گرفته بودند اما پاهايش کماکان در زولانه اسـت تا فرار نکند. موتر از چيز های رنگارنگی پر اسـت. پيپ های تيل خاک که بايد به « تاله و برفک » برسـند. بوجی های بوره، چند تا اشـتوپ که معلوم بود متاع قابل انتقال دکانداری به يکی از دهات اسـت. يک جوال « گُـرِ مغزی» و يک قفس بزرگ پر از مرغ خسـته و گرسـنه که با تکان های موتر به سـر و صورت يک ديگر می غلتند و سـر و صدای شـان مُخِل اوقات مسـافران می شـود. دو نفر سـپاهی ژوليده در راسـت و چپ يونس نشـسـته اند و از وضع شـان بر می آيد که محافظان او يند. پيرمردی که کنار دسـت يکی از سـپاهی ها نشـسـته اسـت آهسـته از آن سـپاهی می پرسـد: بندی ره کجا می بری؟

سـپاهی جواب می دهد: ميمنه.

باز می پرسـد:چی کده؟ سـر چی دسـتگير شـده؟ دزدی کرده يا قمار زده؟

سـپاهی جواب می دهد: خوب خبر ندارم. ميگن که مکتبی بچه اسـت و حکومته بد و بيراه گفته.

پيرمرد اسـفبار " توبه خدا يا!" می گويد. تا آن وقت در قريه و قلعهء شـان کم اتفاق افتاده بود که کسی در مقابل پادشـاه اسـلام بغاوت کند. شـيطان را لعنت می کند و لاحول گويان رويش را از سـرخابی می گرداند. سـرخابی که با گوش های تيزش گفتگوی آنها را شـنيده بود، وقتی روبرتافتن پيرمرد را می بيند می پرسـدش: پدر مثلی که از مه خوشـت نامد؟

پيرمرد حيران می ماند که چه جواب بدهد. می خواهد دروغی چرخ کند و بگويد که نه چنين نيسـت ولی منصرف می شـود زيرا از وقتی که ريشـش تار انداخته بود و خود را به آخرت نزديک می ديد قسـم خورده بود که زبان به کذب نيالايد. از اين سـبب صاف و پوسـت کنده جواب می دهد: صحيح گفتی. اين برادر گفت که تو باغی شـدی و به پاچای اسـلام بد و بيراه گفتی.

يونس می گويدش: پدر، شـنيدن کی بود مانند ديدن! ميشـه گپ چيز دگه باشـه.

پيرمرد جواب می دهد: آغا بچه! از بابای آدم تا حضرت نوح عليه السـلام بغاوت در برابر خدا و پيغمبر و امير مؤمنان و پدر و مادر گناه کبيره بود و اگر تو هم از جملهء باغی ها باشی بايد توبه کنی!

يونس می گويد: پدر! مه آدم توبه نيسـتم. سـر مه و سـر حق!

پيرمرد می گويد: به حق رسـيدن آسـان نيسـت. سـال ها سـجده و توبه می خواهد ــ توبهء نصوح، فهميدی؟ حتماً شـنيدی که ميگن " پسـر نوح با بدان بنشـسـت ــ خاندان نبوتش گم شـد! " شـايد کسی تُـره گمراه کرده باشـه. هنوز سـر وقت اسـت، جوان اسـتی. در جوانی توبه کردن خصلت پيغمبريسـت.

يونس با خنده می گويدش: پدر!

عبادت به جز خدمت خلق نيسـت

به تسـبيح و سـجاده و دلق نيسـت

پيرمرد می گويد: جان پدر! ما همگی در اين موتر از خلق يا رعيت هسـتيم. نه مکتب داريم نه مکتبی. در اين دور ها پيش از خدمت مکتبی ها، لاف و پتاق شـان رسـيده. مگم خدا حکومته برقرار داشـته باشـه که ما از برکتش ميراو ( مير آب ) داريم که حقابهء هرکسـه تقسـيم می کنه، مَلک و ملا و قاضی داريم که دعوا و دنگله ره بين ما صاف می کنن. علاقه دار داريم که بالابين تمام کار هاسـت و نمی مانه که کسی طرف سـرکار چپ سـيل کنه! "

سـرخابی کنايه آميز می گويد: خدا زوال نکنه! همی که امنيت باشـه هر چيز اسـت!

و بعد از آن به چُرت می رود... يادش می آيد که مدت ها پيش به اصرار يکی از دوسـتانش به ديدنش می رود. خانهء دوسـتش را از هر نظر تماشـايی می يابد. از فرش و ظرف گرفته تا رنگ و روغن اتاق همه جالب می باشـند. اما از همه جالبتر مرغکان زيبا و رنگين بالی می باشـند که در داخل قفس دل بالا جسـت و خيز می زنند. در ضمن صحبت متوجه می شـود که جفتی از آن ها پس و پيش از دريچهء باز قفسـچه می برايند و بالک زنان بر لخک ارسی ای می نشـينند که پله هايش بازِ باز می باشـند. می خواهد فرياد بزند و دوسـتش را هوشـدار بدهد اما پرهيز می کند چه می ترسـد که مبادا صدای بلندش پرنده ها را بترسـاند و ناگزير به فرار بسـازد. اما مرغک ها از لب اُرسی می پرند بر سـر شـيت چراغ، از آن جا بر سـر راديو و از سـر راديو بر می گردند به درون قفس شـان. دهانش از شـگفتی باز می ماند. دوسـتش حيرت او را در ميابد و می گويد: می بينی که سِـحر و افسـون من کم از جادوگر ها نيسـت. من طلسـم اسـتعمار نو را که در کتاب ها خوانده ايم و خودش را نديده ايم با همين قفس و چند تا پرنده نشـان داده ام. می بينی که هيچ قفل و زنجيری مانع رفتن شـان نيسـت ولی نه می خواهند و نه می توانند بگريزند. گاهی قفس باور ها و اعتقادات محکمتر از زنجير و زولانه اسـت، دسـت و پای آدم را می بندد، مثل همين مرغک ها که تحت تأثير عادت، خود زندانبان خويش می باشـند.

همين که چشـم سـرخابی بار ديگر به پيرمرد می افتد او را هم يکی از پرنده های جادو شـده و دسـت آموز دوسـتش ميابد.

موتر چکله از « چهاريکار »، « پُل مَتَک » و دهکده های مسـير راه می گذرد و شـامگاه بر بلندای دره ای می رسـد که از ژرفايش شـرشـر ملايم و خواب آور دريای غوربند گوش های مسـافران کوفته و ز له را می نوازد. سـرخابی از محافظش اجازه می خواهد که لختی بايسـتد و دريا را تماشـا کند. سـپاهی ها که آدم های بدی نمی باشـند با خوشـرويی موافقت می کنند و او با تقلای اندک بر سـر پا می شـود و رودخانه را که مانند يک اژدهای روئين تن نفس های ممتد می کشـد زير نظر می گيرد. يکی از سـپاهی ها نيز از سـر دلتنگی می ايسـتد و شـانه به شـانهء يونس سـر به صدا می دهد.

به جز پيرمرد، چهاربيتی هايش به گوش همه خوش می نشـيند. وقتی که دلش خالی می شـود سـرخابی دسـتش را بر شـانهء او می گذارد و می گويد: وطندار خرابِت نبينُم. دِق دِلم وا شـد.

سـپاهی می گويد: خدا نگيريت. چکنم دلم که پُر می شـه بی پرسـان و جويان سـر به صدا ميتُم و خاليش می کنم. مگم تو چطور غم غلط می کنی؟

سـرخابی جواب می دهد: مه آدم سـرشـار و بی پروا اسـتم. اگه راسـت بپرسی بی غم اسـتم.

سـپاهی کنايه می زند و با خنده می گويد: هان وطندار پهلوان زنده خوش اسـت.

سـرخابی می گويد: اما فقط يک غم بسـيار کلان دارم که به صد غم می ارزه.

سـپاهی با تعجب می پرسـد: کدام غم که به صد غم می ارزه؟

سـرخابی جواب می دهد: غم تو که زنده به گور نشی و شـکمت سـير و تَنِت پُت شـوه.

سـپاهی تا آخر گپ می رسـد و دلسـوزانه می گويد: بچی وطن! خوده اسـتوار بگی! خدا مهربان اسـت، خدا يار بی کسـاسـت.

سـرخابی می گويد: پاينده باشی، خاطرت جمع باشـه، مه بچی ترس نيسـتم، مه قويدل اسـتم. بندی گری و دربدری آدمه مثل سـندان سـخت و کُتَکی می سـازه تا آدم سـختی نبينه مرد نميشـه. هوشِـت باشـه که دل نندازی و غصه نخوری!

سـپاهی می گويد: غم چی ره بخورم. مه از کوه بند بدخشـان آمديم. از فيض آباد تا منطقهء ما آدم بايد پنج شـبانه روز راه بزنه. در منطقهء ما پيش ازی که پِشـکی ره دعا بتن، فاتحيشـه ميگيرن. ملا قرآن می خانه، مردم مغفرت ميگن و دسـت بالا می کنند و يکی از کسـانی که دسـت بالا می کنه خود جَلبی اسـت! و ای رقم مرده داری وختی رواج يافت که پِشکی سـر پِشکی می رفت و گم می شـد. مه خودم همی حالی ده وطن مرديم و خاک مه باد برده. حالی بگو که کار تو شـاقه اسـت يا کار مه؟

چون چکله زير کوتل « شِـبَر» می رسـد باز زاری و ناله اش شـروع می شـود و نفس زنان از پيچی به پيچ ديگر می برايد. مهتاب ديگر کرت ها و بيشـه های درهء غوربند را تر ک گفته و بر سـر کوتل خرگاه افراشـته اسـت. نرسـيده به بلندای کوتل در يکی از پيچ های بسـيار خطرناک سـپاهی به سـرخابی می گويد: او (آن) بلندی ره می بينی؟

سـرخابی می پرسـد: کدام بلندی ره؟

سـپاهی گور نيمه همواری را نشـان می دهد که لب جاده قرار داشـت، سـپس می گويد: او (آن) قبر کلينر اسـت.

سـرخابی می پرسـد: قبر کدام کلينر؟

سـپاهی می گويد: کلينر جان فدا!

يونس می پرسـد: او کی بود؟

سـپاهی قصه می کند که زمسـتان پارسال يکی از سـرويس ها که تا دهان از سـواری پر بود همين جا می رسـه. سـرک يخک بود و برف زيادی باريده بود. موتر ده (در) همی پيچ کم نفس می شـه و بنا می کنه که پائين بغلته. کلينر دنده پنجه می مانه مگم موتر از سـر دنده پنچ می پره و به طرف سـرازيری سـرعت می گيره. کلينر که می بينه جان هفتاد ــ هشـتاد نفر سـواری ده (در) خطر اسـت خوده زير ارابه می اندازه و سـرويس سـر صندوق سـينه و قبرغه هايش ايسـتاده می شـه.
* رنگین کمان پاداش کسی است که تا آخرین قطره زیر باران می ماند *
     
  
مرد

 
{ خلاصه ای از رمان " گاو مااااا " }

********************************

چندین سال پیش گوساله ای در رحم ماده گاوی زندگی میکرد .تا اینکه محیط برایش تنگ شد و به دنیا آمد . پدر و مادر چاق خود را دید بالا ی سرش ماااا ماااا میکرندو گوساله اولین کلمه ای که یاد گرفت همین بود . ماااا ماااااا

میان بقیه گاوها شروع به رشد و ترقی کرد . هر روز صبح که از رختخواب کاهی طویله بیدار میشد دست و صورت خود را میشست و به سمت آخور میرفت . درست مثل همه گاو ها . داخل گاوداری یک مزرعه بزرگ از علوفه تازه بود که از وسط آن چشمه آب زلالی میرفت و رئیس گاوداری که خودش را گاو میدانست غذا و آب گاو ها را از همین مزرعه فراهم میکرد .
گوساله زندگی خوب و ایده عالی را در میان بقیه گاوها داشت . تنها کار آنها خوردن و خوابیدن ، ماده ها تولید نسل جوان و نر ها بارور کردن ماده ها بود . صاحب گاوداری یک مزرعه دموکراتیک ساخته بود که هر گاوی هر نظری داشت در صندوق پیشنهادات می انداخت . همه امکانات برای گاو ها فراهم بود. از قبیل آموزش ، بهداشت ، هزینه ، خوراک و.... . درب طویله همیشه برای گاو ها باز و هر گاوی حتی میتوانست شخصا اعتراض خود را به رئیس گاوداری بدهد و مااا مااا کنان برمیگشت . صاحب گاوداری هم چون ماهی یک بار آمپول مااا مااا به گاوها تزریق میکرد ناچارا مجبور به پذیرش انتقاد بود .

این بهترین گاوداری منطقه بود که گوساله میتوانست موفق ترین گاو آینده بشود .

تا اینکه روزی یکی از گاوها پیش خود فکر کرد که چرا همه مزرعه و چشمه و گاوداری مال من نباشد ! چرا من شبها در آن اتاق نخوابم ! چرا خانواده من ! چرا من در بین ماااا نباشم !
به خاطر همین هر روز صبح و شب توی حیاط زیر پرچم می ایستاد و ماااا مااا میکرد . تا اینکه صدای بقیه گاو ها هم در آمد و شروع به مااا مااا کردن کردند .
گاوها وحشی شدند . به رئیس حمله کردند ، همه جا را ویران کردند و گاو اصلی را بالا و پایین میپراندند . مثل روش خوشحالی مکزیکی ها .

رئیس که گاوها را وحشی دید از گاوداری فرار کرد و گاو اصلی صاحب همه چیز شد . گاو اصلی میدانست باید چه کند تا گاو ها مااا مااا نکنند . چون میان آنها بزرگ شده بود

مزرعه ی علوفه را زیر نظر خود گرفت و حتی به بقیه گاوداری ها هم علوفه میفروخت. چشمه ی آب را بست و جیره بندی کرد . درب خروجی طویله را زیر نظر خود با کنترل شدید گرفت. و تزریق ماهانه آمپول مااا ماااا را از گاو ها قطع کرد .و به جای آن آمپول من ن ن, من ن ن جایگزین کرد .
گوساله که شاهد همه این ماجراها بود و دوست نداشت من بگوید از دیوار گاو داری فرار کرد تا در جایی دیگر موفق ترین گاو آینده بشود .
گاوها هر روز لاغر و لاغر تر میشدند و من من میگفتند . ماا ماا به کلی حذف شد!!!
     
  
مرد

 
نگاه


روی گونه ی او دست کشید.دو چشم او را بوسید.

سرخ شد و سر پایین انداخت.

با دست راست موهای او را از رو پیشانی اش پس زد:خجالت نکش.

تکه شیرینی ی گوشه ی لب اش را با ناخن کند.

-دست خودم نیست.شیرینی دوست دارم.

-دردت که نگرفت؟

-نه.دستت درد نکنه.

او رابه دیوار زد:عقب ایستاد.

آب دهان را قورت داد:دلم برات تنگ شده.

- دروغ؟! نه.

زن پرسید:با کی حرف می زنه؟

پرستار زیر چشمی مرد جوان را از نظر گذراند:با قاب عکس نامزد اش.

زن دور وبر را نگاه کرد و کنجکاوانه گفت:کدوم قاب عکس!؟



به نظرت کار درستیه؟!


زن جوان با دست لرزان قاب عکس خوابیده روی دراور را

برداشت.آن را محکم به سینه فشرد.خواست به عکس نگاه کند

که سوال جوان او را متوجه خود کرد.

- نگفتی؟!

زن قاب را آهسته زیر تخت گذاشت.

بغض را فرو داد و گفت:دیگه برام مهم نیست چی پیش می آد!!!
* رنگین کمان پاداش کسی است که تا آخرین قطره زیر باران می ماند *
     
  
مرد

 
سارا

سارا؟ سارا؟ كجايي؟

زن، نزد مرد رفت.كنارش نشست.

دست توي موهاي او برد:مي دوني چند ساله كه

ديگه منو به اين اسم صدا نزدي؟!!

مرد بعد از مدت ها دست زن را در دست

گرفت:متاسفم.هر كاري كردم اسمت يادم نيومد.

مكث كرد و با تعجب پرسيد:مگه تو اسم ديگه ايي هم داشتي؟!!

زن، دست مرد را به سينه فشار داد.آن را بوسيد و با صداي

بغض آلودي گفت:ديگه مهم نيست.



تازگی!!!



زن به نقطه ایی خیره شد:خیلی دلم می خواد منو تو آغوشت

بگیری.نوازشم کنی و بگی که دوستم داری.

آهی کشید:درست مثل وقتی که جوون بودم.
* رنگین کمان پاداش کسی است که تا آخرین قطره زیر باران می ماند *
     
  
مرد

 
یه چیزی بگو!!!


پسر راه دختر را سد کرد:یه چیزی بگو.خواهش می کنم.

جوابش یک کلمه ست.آره !؟

اشک درچشم دختر جمع شد.لبانش لرزید.

پسر ، سر پایین انداخت:عذر می خوام.

و از کنار او گذشت.





رویا


عزیزم داری به چی فکر می کنی؟

زن به خودش آمد:هیچی.همین طوری.

نه، بگو، داشتی به یه چیزی فکر می کردی!

خیلی دلت می خواد بدونی؟

مرد سر به نشانه تایید تکان داد.

زن آهی کشید:خوب،راستش،

داشتم به مرد رویاهام فکر می کردم.مردی

که می خواست منو خوشبخت کنه.ولی،

تو همه چیز رو خراب کردی.

تمام رویاهای منو به هم زدی.می فهمی

مرد با عصبانیت پرسید:اون کیه؟

زن به چشم او خیره شد

و با صدای بغض آلودی گفت:خود تو.
* رنگین کمان پاداش کسی است که تا آخرین قطره زیر باران می ماند *
     
  
صفحه  صفحه 29 از 67:  « پیشین  1  ...  28  29  30  ...  66  67  پسین » 
خاطرات و داستان های ادبی

داستانهای کوتاه


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA