ارسالها: 401
#311
Posted: 26 Mar 2012 05:34
داستان کوتاه : ایران سپیده دم ، تاریخ است
پروفسور پس از سالها به وطن برگشت و به این مناسبت میهمانی شادی برگزار شد .
در میانه مجلس مردی پر جذبه و متین وارد میهمانی شد . و در گوشه ایی نشست میهمانان بسیاری دور میزش نشستند ...
یکی از میزبانان متوجه نگاه مدام نیلوفر به آن مرد شد ؟
به نیلوفر گفت او را می شناسی ؟
و نیلوفر گفت نه اما چهره اش آشناست .
میزبان گفت او "مجتبی شرکا" است .
اما این نام هم برای نیلوفر نا آشنا بود .
میزبان که نیلوفر را به خوبی می شناخت گفت در اتاق مطالعه ات بر روی دیوار چه تابلویی نصب کرده ایی ؟
نیلوفر گفت : جمله ایی از حکیم ارد بزرگ ( ایران سپیده دم ، تاریخ است . )
و میزبان گفت مجتبی شرکا همان حکیم ارد بزرگ است !... نیلوفر شوکه می شود ناگهان به یاد آورد سالهایی را که در اندیشه های حکیم غوطه ور بوده است و حالا همان مرد ، در چند قدمی اوست .
رویش را بر می گرداند بسوی میز حکیم ، اما او رفته است .
در میان صدای خنده ها و تبریکات میهمانان به هم ، اثری از آن افق بی نهایت نیست ...
نیلوفر این جمله حکیم ارد بزرگ را زمزمه می کند که : ( آدم های بزرگ به خوشی های کوتاه هنگام تن نمی دهند . )
* رنگین کمان پاداش کسی است که تا آخرین قطره زیر باران می ماند *
ارسالها: 401
#312
Posted: 26 Mar 2012 05:35
داستان کوتاه : مادرم مرا فرستاده !...
شاه تهماسب یکم فرزند ارشد شاه اسماعیل یکم و دومین پادشاه از دودمان صفویه برای دیدار حکیم و دانشمند تبریزی از اسب فرود آمد . حکیم به خاطرنداشتن امکانات پذیرایی مناسب پوزش خواست و گفت گاهی با خود می گویم کاش به جای حکمت سراغ بازار رفته بودم و خندید در همان حال صدایی کودکی به گوش می رسید که می گفت مادرم مرا فرستاده و می خواهم این ظرف آش را به حکیم بدهم دو سرباز مقابل در به آن کودک می گفتند برو پادشاه ایران اینجاست ... اما کودک پافشاری می کرد و می گفت من به پادشاه کاری ندارم ، مادرم مرا فرستاده و گفته حتما این را به حکیم بده ...
شاه تهماسب خنده اش گرفت و با صدای بلند به سربازان گفت بگذارید آشش را بیاورد ما نیز گرسنه ایم !!! و با صدای بلند خندید .
ساعتی بعد پادشاه وقتی با حکیم آش را می خورد به حکیم گفت کاش من هم همانند شما چنین منزلتی داشتم و مادر کودک کاسه دیگری از این آش خوشمزه برای ما نیز می فرستاند پادشاه چنان خندید که اشک در چشمانش جمع شد .
حکیم ارد بزرگ می گوید : خوش نامی بزرگترین فر و افتخار هر آدمی است .
هنوز آش خوردن شاه تهماسب و حکیم به پایان نرسیده بود که صدای کودک را باز شنیدند که به سربازان می گفت مادرم مرا فرستاده بیایم و کاسه خالی آشی را که آورده بودم را پس بگیرم . شاه تهماسب که از خنده به حد انفجار رسیده بود بلند گفت : کودک جان کاسه آشی دیگر بیاور تا این کاسه خالی را به تو دهیم اما کودک مسلسل وار می گفت مادرم مرا فرستاده گفته کاسه خالی آش را بگیر ... پادشاه هنگام رفتن با خنده به حکیم گفت در دربار هم چنین غذای گوارا و شادی نخورده بودم و سوار بر اسب شد .
* رنگین کمان پاداش کسی است که تا آخرین قطره زیر باران می ماند *
ارسالها: 401
#313
Posted: 26 Mar 2012 05:35
داستان کوتاه : سه سرو تاریخ ایران ( پارت ، پارس و ماد )
روزی که "هووخشتره" پادشاه ایرانزمین دروازه شهر "آشور" را فرو افکند و دودمان ستمگر آنها را پایان داد و پای در آن نهاد دستور دارد سه درخت سرو در جلوی دروازه شهر بکارند به یاد اتحاد تاریخی که با کمک جد بزرگش دیاکو بین سه تبار ایرانزمین (پارت ، پارس و ماد) برقرار شد و نخستین دودمان کاملا ایرانی به نام "ماد" شکل گرفت .
این سه درخت پس از غریب به هزار و سیصد سال همچنان سبز بودند و شاخه هایشان چنان به هم گره خورده بود که گویی یک درخت هستند . وقتی مشاور "ابو جعفر منصور" خلیفه عباسی و قاتل ابومسلم خراسانی به او از علت کاشت این سه درخت گفت منصور ضد ایرانی همانجا دستور سوزاندن آن سه درخت را داد آن روز منصور به اطرافیانش گفت ابومسلم را کشتم تا ایرانیان کمر راست نکنند و اگر این سه درخت و تبار دوباره به هم گره بخورند دیگر فرمانبردار هیچ خلیفه یی نخواهند بود .
غرور و خونخواری منصور را کور کرده بود او فکر می کرد ایران با این کارها دوباره جان نمی گیرد اما همان گونه که ارد بزرگ اندیشمند میهن پرست کشورمان می گوید : (ایران سپیده دم ، تاریخ است .) و به یقین غروبی هم نخواهد داشت و اینچنین شد . ابو جعفر منصور در سال ۷۵۵، در سفر بود که خواب دید سه جوانه سرو از درون کاخ فرمانروایش بیرون آمده چنان بزرگ شدند که کاخش منهدم و خودش در سیاهی فرو افتاد . خلیفه پریشان حال و رویش زرد گشت پس از چند روز لرز و تشنج دل ترکاند و به هلاکت رسید .
* رنگین کمان پاداش کسی است که تا آخرین قطره زیر باران می ماند *
ارسالها: 401
#314
Posted: 26 Mar 2012 05:35
داستان کوتاه : میرزا آقاخان نوری ، نماد مزدوری
دوستی گفت این جمله ارد بزرگ بسیار افراطی است و دور از واقع به ذهن می رسد . گفتم کدام جمله و او هم این جمله را نشانم داد : (آنکه به سرنوشت میهن و مردم سرزمین خویش بی انگیزه است ارزش یاد کردن ندارد .)
و ادامه داد همه نسبت به کشورشان احساس مسئولیت می کنند مگر غیر از این هم میتواند باشد ؟!
کمی فکر کردم و ماجرای "میرزا آقاخان نوری" (۱۲۲۲ هجری - ۱۲ شوال ۱۲٨۱ هجری ) که یکی از عوامل موثر در قتل امیر کبیر و جانشین او نیز شد به یادم آمد . به او گفتم : مری شیل، همسر کلنل شیل سفیر انگلیس در زمان امیرکبیر می نویسد: پس از عزل امیرکبیر، و تـصـمـیم ناصرالدین شاه به واگذاری صدارت به میرزا آقاخان، شاه سه روز آقاخان را در کاخ سلطنتی زندانی کرد و از وی خواست که یکی از دو راه را انتخاب کند: قبول صدراعظمی شاهنشاه و یا ادامه دادن به نوکری سفارت انگلیس ! . میرزا آقاخان هم برای روشن شدن سرنوشت خود و رهایی از زندان کاخ ... پیامی برای کلنل شیل فرستاد تا بهترین راه را انتخاب کند جواب سفیر انگلیس این بود: مسلماً قرار داشتن در تحت حمایت انگلیس از تاج کیانی هم برتر است، ولی چون میرزا آقاخان جهت صدراعظمی ایران برگزیده شده بهتر است خودش در این باره تصمیم بگیرد .
و به این ترتیب نظر شاه تأمین شد و میرزا آقا خان نوری با دست کشیدن ظاهری از نوکری انگلیس ، صدارت را از آن خود ساخت.
آن دوست متعجب شده و گفت باز هم در مورد میرزا آقا خان بگو و ادامه دادم :
نکته جالب اینجاست که میرزا آقاخان نوری ، در ماه های آخر دوران صدر اعظمی که خورشید شکوه و جلالش را کم فروغ می دید با روسیه هم هم آواز شد و به همین خاطر پس از برکناریش ، تزار روسیه بارها از شاه خواست که جان جناب میرزا آقا خان در امان بماند و خونش ریخته نشود .
آن دوست پس از شنیدن وصف میرزا آقا خان گفت واقعا حکیم ارد بزرگ چه زیبا و بجا گفته است : آنکه به سرنوشت میهن و مردم سرزمین خویش بی انگیزه است ارزش یاد کردن ندارد ...
* رنگین کمان پاداش کسی است که تا آخرین قطره زیر باران می ماند *
ارسالها: 401
#315
Posted: 26 Mar 2012 05:36
داستان کوتاه : افروز و آسیمن
اردوان پنجم (اشک بیست و نهم) بیست و هشتمین و آخرین شاه ایرانزمین از دودمان اشکانی است .
در سال 217 میلادی "کاراکالا" (قیصر امپراتوری روم) سفیری به ایران فرستاد و دختر پادشاه کشورمان را برای خود خواستگاری کرد .
اردوان پادشاهی نرم خو و خواستار صلح بود و به این خاطر ، این ازدواج را مایه دوستی دو ملت دید لذا این درخواست را پذیرفت .
روزی که قرار بود قیصر روم به پایتخت ایران بیاید "آسیمن" دختر اردوان در دلش آشوب و دلهره غوغا می کرد و تنش می لرزید چون خبر رسید قیصر روم در نزدیکی پایتخت است پادشاه و بزرگان خواستند به استقبال قیصر از شهر خارج شوند ابتدا پادشاه خواست آسیمن را نیز با خود ببرد اما وقتی حال او را آنگونه دید منصرف شد.
قیصر روم کاراکالا خصلت واقعی غربی ها را به خوبی دارا بود او با لشکری عظیم ناگهان بر سر بزرگان و ریش سفیدان ایرانی هجوم آورد و همه را از دم تیغ گذرانید خوشبختانه پادشاه ایران توسط جان برکفانش از این مهلکه جان سالم بدر برد .
اردوان پنجم نباید به دشمن خویش اعتماد می نمود و به قول حکیم ارد بزرگ : دشمن ! دشمن است ، فریب زبان چرب دشمن را مخور .
روز بعد اردوان به سپه سالارانش گفت : پیش از چیدن سیب های سرخ از باغ های میهن ، سر قیصر روم را خواهم چید !
چند روزی گذشت امپراتور ایران در حال جمع کردن سپاه عظیمی بود ، که "افروز" ( یکی از نجبای پارت ) اجازه دیدار خواست .
افروز در مقابل پادشاه ایران سبدی که مخصوص چیدن سیب است گذاشت . چون نگهبانان بسته پارچه ایی داخل آن را برداشتند با حیرت سر کاراکالا قیصر و امپراتور روم را دیدند .
افروز گفت این سیب پوسیده را از نزدیکی شهر "حران" چیدم .
چندی بعد ، هنگامی که زمان چیدن سیب های سرخ فرا رسیده بود ، افروز بر پشت خویش سبد بزرگ حمل سیب را بسته بود و همسرش آسیمن سیب ها را با ظرافت می چید و در آن می نهاد !
آری افروز داماد امپراتور ایرانزمین اردوان پنجم شده بود ...
* رنگین کمان پاداش کسی است که تا آخرین قطره زیر باران می ماند *
ارسالها: 401
#316
Posted: 26 Mar 2012 05:36
داستان کوتاه : ویشکا و همسرش سورنا
ویشکا از جنگاوران زن ایرانزمین در دودمان اشکانیان است ، که به خاطر نشان دادن لیاقت در زمان ارد دوم به درجات بالای ارتش دست یافته بود. به همسرش سورنا گفت با کناره گیری سرورمان ارد (دوم) از پادشاهی ، شما هم از ارتش کناره گرفته اید مارک آنتوان (یکی از سه زمامدار حکومت سه نفره امپراتوری روم و حکمران مصر) قصد حمله به کیان امپراتوری ایرانزمین را دارد و شما رومیان را قبلا در "حران" شکست داده اید . سورنا پاسخ داد پس از کناره گیری ارد پادشاه کشورمان و روی کار آمدن فرهاد (چهارم) دیگر دستم به شمشیر نمی رود هر کاری را ، شوقی لازم است و این شوق دیگر در من نیست . ویشکا گفت چه شوقی مهمتر از حفظ خاک کشورمان .
سورنا گفت دو طرف شمشیربُرنده است اما شمشیر من تنها یک لبه دارد لبه دیگر آن پادشاهی است که از حکمرانی چشم فرو بسته ، شمشیر من هم دیگر شمشیر نیست ، اما تو می توانی همچون گذشته برای کشورمان در ارتش باقی بمانی . ویشکا ، فرهاد چهارم را در جنگ با قیصر روم مارک آنتوان یاری داد و پس از شکست خفت بار رومیان که به شانزده هزار کشته منجر شد و رومیان به شمال دریای سیاه (حدود اکراین امروزی ) فراری شدند ویشکا نیز از ارتش کنارگیری گرفت .
حکیم ارد بزرگ می گوید : ( ستایش گران میهن ، زنان و مردان آزاده اند ). ویشکا و سورنا نماد چنین آزادگانی هستند .
اوج شکوه اشکانیان همزمان با پادشاهی ارد دوم بود، همان کسی که افسران خویش را آنگونه عزیز می داشت که فرزندانش هستند .
یادآوری : سورنا و ویشکا دو بار جان فرهاد چهارم ، پادشاه ایران را از ترور رومیان نجات دادند . که بار دوم به قیمت جانشان تمام شد و آنها به وسیله مزدوران رومی کشته شدند . قتل سورنا بدست ارد دوم ساخته و پرداخته تاریخ نویسان مغرضی همچون گیریشمن فرانسوی بوده و آری از حقیقت می باشد چرا که ارد دوم دو سال قبل از سورنا در انزوا و تنهایی مُرد . البته اروپاییها همانند همیشه برای چسباندن برچسب وحشیگری که خصلت خود آنهاست به ایرانیان ، مرگ ارد دوم را نیز به گردن فرزندش فرهاد چهارم افکندند !...
* رنگین کمان پاداش کسی است که تا آخرین قطره زیر باران می ماند *
ارسالها: 401
#317
Posted: 26 Mar 2012 05:37
داستان کوتاه : کلنل محمدتقی خان پسیان : قطرات خونم نام ایران ...
کلنل محمدتقی خان پسیان : قطرات خونم نام ایران را خواهد نوشت
نهم مهرماه هر سال ، باید به یاد کلنل محمدتقی خان پسیان بود در این روز او سرش را برای رفع فساد از میهن عزیزمان از دست داد . او خود قبل از آنکه سرش را مفسدان و غارتگران از بدن جدا کنند گفته بود : مرا اگر بکشند قطرات خونم نام ایران را خواهد نوشت و اگر بسوزانند خاکسترم نام وطن را تشکیل خواهد داد.
- گفته می شود زمانی ، شخصی را که وابستگی اش به قوامالسلطنه (نخست وزیر وقت و هدایت کننده قتل کلنل) بر کلنل پوشیده نبود را خواستند به هر قیمتی به دفترش به عنوان پیشکار وارد کنند ، کلنل آن فرد را به اتاقش خواست و از او پرسید اگر صلاح بدانی به خاطر من دروغ خواهی گفت ؟! آن شخص که می خواست دل کلنل را به هر شکلی بدست آورد گفت آری من برای خدمت به شما حاضرم دروغ هم بگویم مهم صلاح دید شماست ! ...
کلنل خندید و گفت احتمالا آدرس دفتر قوام السلطنه را با من اشتباه گرفته ایی و با پشت دست مسیر در خروجی را به او نشان داد . حکیم ارد بزرگ متفکر و اندیشمند برجسته کشورمان می گوید : ( رَد راستی ، رَد خویشتن است ) . همین پاکی و وارستگی کلنل پسیان موجب خشم قوام السلطنه و دیگر دولتمردان شد . تا جایی که سر این سرباز شجاع وطن را از تن جدا ساختند .
پیکر پاک کلنل محمدتقی خان پسیان در کنار قبر پادشاه سترگ ایرانزمین نادر شاه افشار در مجموعه ی باغ نادری مشهد به خاک سپرده شد، در تشییع جنازه او در سال ۱۳۰۰ خورشیدی عارف قزوینی شعری برای سنگ قبر وی سرود .
این سر که نشان سرپرستیست --- امروز رها ز قید هستیست
با دیدهٔ عبرتش ببینید --- کاین عاقبت وطنپرستیست
* رنگین کمان پاداش کسی است که تا آخرین قطره زیر باران می ماند *
ارسالها: 401
#318
Posted: 26 Mar 2012 05:37
داستان کوتاه : جهان به کدام سو می رود ؟
شخصی از حکیم ارد بزرگ (متفکر و اندیشمند کشورمان) پرسید جهان به کدام سو می رود ؟
پاسخ شنید : بهروزی
دوباره پرسید : فلاسفه غرب می گوید باید از کره زمین به جای دیگر سفر کرد ! اینجا بزودی غیر قابل سکونت می شود نظر شما چیست ؟
پاسخ شنید : آدمیان هر ناراستی و سختی را ، با اندیشه خویش پشت سر خواهند گذاشت ، هیچ تاریکی در پیش روی نیست .
دوباره پرسید : چرا اندیشمند و متفکرین غرب ، آینده زمین را تیره و تار می بینند ؟
و آخرین پاسخ حکیم ارد بزرگ این بود : بینش و نگاه ما برآیند آرمانهای نهان ماست . باید به دانش و نیروی خرد خویش باور داشته باشیم و دلهره و بیم را از خویش دور کنیم . فرزندان ما نیازی به پدران گریزان از آنچه هست ندارند ، ما باید آینده آنان را با آگاهی و دانش ، سپید و روشن کنیم .
شخص با این که پاسخ اش را گرفته بود باز پرسش اش را اینگونه طرح کرد که : استفان ویلیام هاوکینگ می گوید : "خطر نابودی طی صد سال آینده انسان را تهدید می کند زیرا تا چند صد سال دیگر جلوگیری از وقوع فجایع انسانی بر روی زمین غیر ممکن خواهد شد. نسل انسان نباید تمامی آینده خود را بر روی این سیاره سرمایه گذاری کند. من می توانم خطر بزرگی را ببینم که نسل بشر را تهدید می کند." حالا نظر شما چیست ؟
پاسخ حکیم سکوت و گذشتن بود...
این پرسش و پاسخ با اندیشمند کشورمان حکیم ارد بزرگ ، داستانی تاریخی جالبی بیادم آورد گفته می شود : روزی یکی از شاگردان فیلسوف و پزشک کشورمان پورسینا (شیخ الرئیس ابوعلی سینا) پرسید فلان حرف افلاطون اینگونه است و استاد نظر خود را گفت و باز شاگرد همان حرف قبلی اش را تکرار کرد و اینبار استاد بیشتر پرسش شاگرد را شکافت و دو دیدگاه متفاوت خویش و افلاطون را بازگویی کرد شاگرد اجازه خواست و رفت استاد خسته به چند پرسش شاگردان پاسخ گفت و عازم منزل شد در بین راه باز همان شاگرد در مقابل پورسینا ایستاد و گفت فلان حرف افلاطون اینگونه است !!! که در واقع همان حرف سابقش بود و بیچاره استاد انرژی بسیار برای توضیح و تفسیر آن از دست داده بود پورسینا به شاگرد خیره شد و گفت : اگر آثار افلاطون اینهایی است که به دست ما رسیده، بی سواد بوده است . سپس سرش را پایین آورد و از کنار شاگرد گذشت . در آن حال شاگرد می گفت پس چرا استاد از صبح در مورد یک بی سواد با من گفتگو می کردید ؟!!!... پورسینا سرخ شده لب می گزید و دور می گشت ...
* رنگین کمان پاداش کسی است که تا آخرین قطره زیر باران می ماند *
ارسالها: 401
#319
Posted: 26 Mar 2012 05:39
داستان کوتاه : کجا دلبری زیباتر از
دوستی بی درنگ گفت در تاریخ ایران هر چه پادشاه است ستمگر و خائن ... گفتم من مدافع فرهنگ سترگ ایران زمین و خوبیهای آنم . کار من نشان دادن ارزشهایی هست که در طول تاریخ کشورمان داشته ایم و در جهان امروز اگر این ارزشها را بازگویی نکنیم فرزندانمان فکر می کنند ما در مقابل فرهنگ غرب و شرق هیچ چیزی برای گفتن نداریم . آن دوست گفت شما در کجای دوران گذشته چیز مثبتی دیده اید ؟! هر چه هست سیاهی و تباهی است ... دیدم اگر از خودم چیزی بگویم آن دوست باز هم بر حرفهایش اصرار خواهد ورزید پس از ابوریحان بیرونی گفتم که : «... دی ماه، نخستین روز آن خرم روز است و این روز و ماه هر دو به نام خداوند است که هرمز نامیده می شود، یعنی حکیم و دارای رای و آفریدگار . در این روز عادت ایرانیان چنین بوده که پادشاه از تخت شاهی پایین می آمد و جامه ای سفید می پوشید و در بیابان بر فرش های سپید می نشست و دربان و یساولان را که شکوه پادشاه با آن هاست به کنار می راند و هر کس که می خواست پادشاه را ببیند، خواه دارا و خواه نادار بدون هیچ گونه نگهبان و پاسبان، نزد شاه می رفت و با او به گفتگو می پرداخت و در این روز پادشاه با برزگران می نشست و در یک سفره با آن ها خوراک می خورد و می گفت : من مانند یکی از شماها هستم و با شماها برادرم، زیرا استواری و پایداری جهان به کارهایی است که به دست شما انجام می شود و امنیت کشور نیز با من است، نه پادشاه را از مردم گریزی است و نه مردم را از پادشاه ...»
دوستم سکوت کرده و به دقت گوش میداد اما حرف من تمام شده بود .
چون دیدم نگاهش از روی علاقه است این جمله حکیم ارد بزرگ را هم به او گفتم : کجا دلبری زیباتر از "ایران" سراغ دارید ؟ معشوقی که هزاران هزار پیکر عاشق در زیر پایش ، تن به خاک کشیده اند .
دوستم گفت واقعا چرا ما از گذشته مان جز نکات منفی ، چیز دیگری نمی دانیم ؟!...
داستان کوتاه : ادب نمایه آغازین خرد است
مهرداد فرمانروای ایران به پیرمرد گفت از فرزندانت بگو
و او گفت : پسر بزرگم بسیار قوی است و به این خاطر کارهای سخت را بخوبی انجام می دهد
فرزند میانه ام اهل زن و زندگی است و بی آزار است و به کسی کاری ندارد .
فرزند آخرم با ادب است .
مهرداد اشکانی دستی بر شانه پیر مرد گذاشت و گفت به آخرین پسرت بگو به دربار ایران بیاید و از جای برخواست و با همراهان خویش دور شد . حکیم ارد بزرگ می گوید : "ادب نمایه آغازین خرد است . "
چند سال بعد شهرت شهر باستانی تمیشه در همه جای ایران پیچیده بود به نیک رفتاری و دادگری فرماندار و سرپرست شهر ، آری آن سرپرست کسی نبود جز فرزند آخرین همان پیرمرد ...
یادآوری : شهر باستانی تمیشه در استان گلستان قرار دارد و پیشینه دقیق تاریخی آن نامشخص است هر چند در دودمان اشکانیان آباد بوده است .
* رنگین کمان پاداش کسی است که تا آخرین قطره زیر باران می ماند *
ارسالها: 401
#320
Posted: 26 Mar 2012 05:39
داستان کوتاه : مهر پدر و مادر
مادری گوش فرزندش را گرفته کشان کشان با خود می برد . مردی را دید که از روبرو می آمد به آن مرد گفت کودکم را دعوا کنید او حرف مرا گوش نمی دهد پسرک مات و مبهوت به سیمای مردانه و استوار مرد می نگریست اشکهایش زیر چشمانش حلقه زده بود لباسی کهنه بر تن داشت و کفش در پایش نبود ، انگشتان پاهایش در زیر لایه ایی از خاک پنهان بود . مرد نشست و دست پسر را گرفت به چشمان کودک خیره شد و سرش را کنار گوش کودک آورد و چیزی گفت . کودک هم چیزی آهسته به او گفت و مرد خندید و با سر چیزی اشاره کرد تبسمی دلنشین بر لب کودک نشست ، مادر به مرد گفت شما به جای دعوا کردن او ، می خندانیدش ، نمی دانید چه آتشپاره ایی است . زندگیم را سیاه کرده از صبح تا شب دنبالش هستم و از روی دیوار، پشت بام همسایه و بازار پیدایش می کنم . مرد به چشمان کودک نگاه می کرد و کودک لبانش به خنده باز شده بود . کم کم مادر داشت از عصبانیتش فوران می کرد که دید اشک برگونه مردانه مرد می لغزد مات و مبهوت شد مرد دستش را بالا آورد ناگاه چند افسر نظامی جلو آمدند به آنها گفت نیازهایشان را برطرف سازید . و بدون آن که سرش را برگرداند ، رفت ....
زن از کودکش پرسید آن مرد در گوشت چه گفت ؟
کودک پاسخ داد : از من پرسید چه کسانی را دوست می داری ؟ و من هم گفتم پدر و مادرم ...
آن زن همسری بیمار و دختر کوچکی نیز داشت .
زندگی آنان با همان یک لبخند و اشک مردی که در راه دیده بود دگرگون شد . و درهای روزی به رویشان گشوده گشت . حکیم ارد بزرگ اندیشمند کشورمان می گوید : خوی مهربان ، ریشه در طبیعت گل ها دارد .
یک هفته بعد از آن ، زن در کنار بازار کرمانشاه در حال خرید نان بود که دید سران ارتش از شهر خارج می شوند سواران رشید ایرانزمین ، سوار بر اسبهای رزم و آن مرد که پیش آهنگ همه بود ...
یاد و نام نادر شاه افشار جاودانه باد ! که مهر پدر را بر سر هیچ گاه حس نکرد و مادر خویش را در زمان اسارت بدست قبایل وحشی از دست داد و ...
* رنگین کمان پاداش کسی است که تا آخرین قطره زیر باران می ماند *