ارسالها: 250
#334
Posted: 6 May 2012 21:55
چند روزی به آمدن عيد مانده بود. بیشتر بچه ها غایب بودند، یا اکثرا رفته بودند به شهرها و شهرستان های خودشان یا گرفتار کارهای عید بودند اما استاد بدون هیچ تاخیری آمد سر کلاس و شروع کرد به درس دادن.
استاد خشک و مقرراتی ما، خود مزیدی شده بر دشواری درس.
بالاخره کلاس رو به پایان بود که یکی از بچه ها خیلی آرام گفت: استاد، آخره سالی دیگه بسه!
استاد هم دستی به سر تهی از موی خود کشید! و عینکش را از روی چشمانش برداشت و همین طور که آن را می گذاشت روی میز خودش، روی صندلی جا گرفت.
استاد ۵۰ سالهمان با آن كت قهوهاي سوختهاي كه به تن داشت، گفت: حالا که تونستید من رو از درس دادن بندازید، بذارید خاطره ای رو براتون تعریف کنم.
"من حدودا ۲۱ یا ۲ سالم بود، مشهد زندگی می کردیم، پدر و مادرم کشاورز بودند با دست های چروک خورده و آفتاب سوخته، دست هایی که هر وقت اون ها رو می دیدم دلم می خواست ببوسمشان، بویشان کنم، کاری که هیچ وقت اجازه آن را به خود ندادم با پدرم بکنم اما دستان مادرم را همیشه خیلی آرام مثل "ماش پلو"که شب عید به شب عید می خوردیم بو می کردم و در آخر بر لبانم می گذاشتم.
استادمان حالا قدری هم با بغض کلماتش را جمله می کند: نمی دونم بچه ها شما هم به این پی بردید که هر پدر و مادری بوی خاص خودشان را دارند یا نه؟ ولی من بوی مادرم را همیشه زمانی که نبود و دلتنگش می شدم از چادر کهنه سفیدی که گل های قرمز ریز روی آن ها نقش بسته بود حس می کردم، چادر را جلوی دهان و بینیام می گرفتم و چند دقیقه با آن نفس می کشیدم...
اما نسبت به پدرم مثل تمام پدرها هیچ وقت اجازه ابراز احساسات پیدا نکردم جز یک بار، آن هم نه به صورت مستقیم.
نزدیکی های عید بود، من تازه معلم شده بودم و اولین حقوقم را هم گرفته بودم، صبح بود، رفتم آب انبار تا برای شستن ظروف صبحانه آب بیارم.
از پله ها بالا می آمدم که صدای خفیف هق، هق مردانه ای را شنیدم، از هر پله ای که بالا می آمدم صدا را بلندتر می شنیدم...استاد حالا خودش هم گریه می کند...
پدرم بود، مادر هم آرامش می کرد، می گفت آقا! خدا بزرگ است، خدا نمیذاره ما پیش بچه ها کوچیک بشیم، فوقش به بچه ها عیدی نمی دیم، قرآن خدا که غلط نمی شه اما بابام گفت: خانم نوه هامون تو تهران بزرگ شدند و از ما انتظار دارند، نباید فکر کنند که ما ...
حالا دیگه ماجرا روشن تر از این بود که بخواهم دلیل گریه های بابام رو از مادرم بپرسم، دست کردم توی جیبم، ۱۰۰تومان بود، کل پولی که از مدرسه گرفته بودم، گذاشتم روی گیوه های پدرم و خم شدم و گیوه های پر از خاک و خلی که هر روز در زمین زراعی، همراه بابا بود بوسیدم.
آن سال همه خواهر و برادرام ازتهران آمدند مشهد، با بچه های قد و نیم قد که هر کدام به راحتی "عمو" و "دایی" نثارم می کردند.
بابا به هرکدام از بچه ها و نوه ها ۱۰ تومان عیدی داد، ۱۰ تومان ماند که آن را هم به عنوان عیدی داد به مامان.
اولین روز بعد از تعطیلات بود، چهاردهم، که رفتم سر کلاس.
بعد از کلاس آقای مدیر با کراوات نویی که به خودش آویزان کرده بود گفت که کارم دارد و باید بروم اتاقش. رفتم. بسته ای از کشوی میز خاکستری رنگ زوار در رفته گوشه اتاقش درآورد و داد به من.
گفتم: این چیه؟
"باز کن می فهمی"
باز کردم، ۹۰۰ تومان پول نقد بود! پرسیدم: این برای چیه؟
"از مرکز اومده؛ در این چند ماه که اینجا بودی بچه ها رشد خوبی داشتند برای همین من از مرکز خواستم تشویقت کنند."
راستش نمی دونستم که این چه معنی می تونه داشته باشه، فقط در اون موقع ناخودآگاه به آقای مدیر گفتم این باید ۱۰۰۰تومان باشه نه ۹۰۰ تومان!
مدیر گفت از کجا می دونی؟ کسی بهت گفته؟ گفتم: نه، فقط حدس می زنم، همین.
راستش مدیر نمی دونست بخنده یا از این پررویی من عصبانی بشه اما در هر صورت گفت از مرکز استعلام میگیرد و خبرش را به من می دهد.
روز بعد تا رفتم اتاق معلمان تا آماده بشم برای کلاس، آقای مدیر خودش را به من رساند و گفت: من دیروز به محض رفتنت استعلام کردم، درست گفتی، هزار تومان بوده نه نهصد تومان، اون کسی که بسته رو آورده صد تومانش را کِش رفته بود که خودم رفتم ازش گرفتم اما برای دادنش یه شرط دارم...
"چه شرطی؟"
بگو ببینم از کجا می دونستی؟ نگو حدس زدم که خنده دار است.
استاد کمی به برق چشمان بچه ها که مشتاقانه می خواستند جواب این سوال آقای مدیر را بشنوند، نگاه کرد و دسته طلایی عینکش را گرفت و آن را پشت گوشش جا داد و گفت: "به آقای مدیر گفتم هیچ شنیدی که خدا ۱۰ برابر عمل نیکوکاران به آن ها پاداش می دهد؟"
در این دنیا هیچ کس گرسنه نیست
همه روزی چند وعده گول میخورند......
ارسالها: 2470
#336
Posted: 13 Jun 2012 13:59
مردی خواست پسرش را نصیحت کند که شراب نخورد
بنابراین یک پیاله شراب را جلو یک خر گذاشت و به پسرش گفت ببین
خر شراب را نخورد. و مرد از پسرش پرسید حالا چه نتیجه ایی میگیری؟
پسر در جواب گفت: نتیجه میگیریم هرکس شراب نخورد خر است.
چون مات توام
دگر چه بازم ...!!؟!
ارسالها: 285
#340
Posted: 7 Aug 2012 15:29
" ارتور ستیل ول " ثروتی گرد اورد باور نکردنی .! هزاران کیلومتر راه اهن احداث کرد و 40 شهر را ساخت. ولی هیچگاه بدون مشورت با افرادی که او انها را " دوستان نامرئی " مینامید – قدمی برنداشت. خانم و اقای " ستیل ول " مانند بیشتر زن و شوهرها, زندگی زناشوئی خود را با پول اندک شروع کردند . پدر و مادر "ستیل ول" در " ایندیانا " مزرعه دارانی فقیر – ولی قانعه و صرفه جو بودند, با اینحال درامدشان کفاف زندگی انان را نمی داد . " ارتور ستیل ول " از اینکه به اولیای همسرش کمک میکرد و درامد ناچیزش را با انها تقسیم مینمود – احساس مباهات میکرد . یک تنه, فعالیت را اغاز کرد. نخستین کار او راندن یک واگن باری بود . چند هفته بعد به سمت کارمند دفتری راه اهن ارتفاء یافت و در همان جا ماندگار شد . دوران دبیرستان را به زحمت به پایان رسانده بود, پول و پله ای در بساط نداشت و به هیچوجه امیدوار نبود که اینده ای درخشان در انتظارش باشد . ولی شبهای متوالی, مرتبا" نداهائی میشنید . گاهی صداها هنگام خواب به سراغش می امدند و زمانی هنگامیکه زیر نور چراغ به مطالعه مشغول بود – این صداها توجه او را به خود جلب میکردند. این صداهای پنهانی که در ضمیرش طنین می انداخت, بهیچوجه برایش تازگی نداشتند و او را به وحشت نمی انداختند, زیرا از پانزده سالگی با اینگونه صداها مانوس شده بود. در دفتر خاطراتش به این نداهای پنهانی اشاره کرده و نوشته بود که این صدا به او خاطر نشان ساخته بود که در خلال چهارسال با دختری بنام " جنویو وود " ازدواج خواهد کرد . در ان زمان کسی را بهاین نام نمیشناخت . ولی به زودی این پیشگوئی به حقیقت پیوست وبا دختری با این نام ازدواج کرد . از ان تاریخ به بعد " ستیل ول " کاملا به این نداهای غیبی اعتقاد پیدا کرد . هیچگاه درباره این صداها با کسی جز همسرش سخن نمی گفت, زیرا از این بیم داشت که دیوانه اش خطاب کنند و بگویند عقلش را از دست داده است . هنگامیکه پشت میز کارش نشسته بود – این صداهای غیبی مرتبا" به او نهیب میزدند و او را تشویق میکردند که به غرب برود وبه ساختن راه اهن – که در ان زمان شاخه های فولادین خود را به هر سو می گستراند – مبادرت ورزد . سرانجام " ارتور " و همسرش " جنی "در برابر این نداها سر تسلیم فرود اوردند . او کارش را رها کرد و دار و ندار خود را درون ارابه ای که به عاریه گرفته بود گذاشتند و راهی" کانزاس سیتی " شدند . " ارتور " در انجا در یک شرکت حق العمل کاری شغلی پیدا کرد, ولی صداهای ناشناخته دوباره به سراغش امدند و همانگونه که خود میگوید- او را تشویق به ساختن راه اهن کردند .! باور کردنش دشوار است, ولی این کارمند ساده که هفته ای چهل دلار درامد داشت سرانجام موفق شد یک راه اهن بسازد . بانکداران او را میشناختند و به او اعتماد داشتند . بنابر این بدست اوردن سرمایه کار دشواری نبود . بی سر وصدا زمینش را خرید و دستبکار شد, وپیش از انکه سرمایه گذاران "نیویورک " دریابند چه اتفاقی در شرف وقوع بود, راه اهن < خط کمربندی کانزاس سیتی > را درست بغل گوش انها راه انداخته بود . در طول زندگی این شخصیت عجیب, واقعه ای شگفت انگیزتر از ان نبود که تصمیم گرفت راه اهنی بسازد که مزارع گندم " کانزاس " را به خلیج مکزیک متصل میساخت . این اقدامی چشمگیر و کاملا منطقی بود که سالمندان با تجربه ان زمان, ان را نادیده گرفته بودند . " ارتور ستیل ول " سرمایه گذار 26 ساله ای که ادعا میکرد از سوی صداهای غیبی هدایت میشود – از فرصت استفاده کرد و برای انجام چنین کاری دل بدریا زد . هر بار که با مشگلات بزرگی روبرو می شد و تصمیم میگرفت از کار کناره گیری کند – در خلوت به استغاثه میپرداخت و از مشاوران نامرئی خود درخواست میکرد تا او را راهنمائی کنند . همه موانع یکی پس از دیگری از میان میرفت – تا انکه خط اهن او به 50 مایلی " گال وستن " رسید . او بعدا" نوشت که در اینباره از مشاوران نامرئی اش کسب دستور کرد, به او گفته شد که بیدرنگ کار را متوقف سازد – چون در غیر این صورت زندگی اش تباه خواهد شد . زیرا سرنوشت ناگواری در انتظار شهر " گال وستن " است.! و بهتر است او شهررا دور بزند و به راهش ادامه دهد . البته ستیل ول از این موضوع دچار حیرت و سرگردانی شد, با اینحال چاره ای جز اطاعت نداشت . همکارانش ایراد میگرفتند و سخناناو را درباره راهنمائی غیرمتعارف باور نداشتند, ولی او مجبور بود بی درنگ تغییر مسیر را صادر کند . " ستیل ول " دندانهایش را بهم میفشرد و همه دشواریها را تحمل میکرد . همکارانش پیش از همه درباره این تصمیم پر خرج و بیهوده – از او توضیح میخواستند . ولی " ستیل ول " همچنان سکوت میکرد . مردم " گال وستن " که به این راه اهن دلخوش کرده بودند و امیدوار بودند کار و کسب شان بهتر شود- با این تغییر مسیر ناگهانی سخت به خشم امدند . اما" ستیل ول " همچنان در تصمیم خود پایدار بود و راه اهن جنوب"کانزاس سیتی " از نقطه ای دور افتاده ای که به افتخار " ارتور ستیل ول " بندرگاه " پورت ارتور " نام گرفت به خلیج مکزیک رساند. چندی بعد فاجعه اغاز گشت و طوفان سهمگینی شهر " گال وستن " را نابود ساخت , لیکن به بندر " پورت ارتور " و تاسیسات راه اهن که دور از مرکز فاجعه قرار داشت اسیبی وارد نیامد .! همکارانش که قبلا او را به شدت مورد سرزنش قرار داده بودند, اکنون بخاطره اقبال بلندش او را ستایش میکردند." ستیل ول " که اکنون به او لقب" ستیل ول " خوش اقبال میدادند – تنها لبخندی میزد و سخنی بر زبان نمیراند . او وهمسرش " جنی " خوب میدانستند که مردم هیچگاه سخنان انان را درباره مشاوران نامرئی و اسرارامیز باور نمی کنند . انها در این پروژه بیش از یک میلیون دلار درامد کسب کرده بودند و تمام این ثروت بخاطره مشاوران نامرئی بود . " ستیل ول " همیشه می گفت : مردم چگونه باور می کنند که من بدون انکه همسرم را دیده باشم – چهار سال قبل از ازدواج نام او را میدانستم.؟ چگونه باور می کنند که ظرف مدت هفت سال از یک کارمند ساده و فقیر به یک میلیونر سازنده راه اهن تبدیل شدم – انها چگونه باور می کنند من حادثه ناگوار " گال وستن" را میدانستم .! این مرد جمعا" به ساختن هفت راه اهن مبادرت نمود . بندر " پورت ارتور " را برای کشتی ها احداث کرد – 40 شهر بزرگ و کوچک ساخت که وجه تسمیه دو شهر ان – یعنی " پورت ارتور " در تکزاس و شهر " ستیل ول " در " اکلاهما " بنام اوست . در طول زندگی شگفت انگیز خود ثروت چشمگیری گرد اورد . به هر چه دست میزد تبدیل به پول میشد و تمام اینها را مدیون مشاوران اسرار امیز خود بود . او به احضار ارواح اعتقادی نداشت و در دوران زندگی پر مشغله خود فرصتی یافت تا 30 جلد کتاب به رشته نگارش دراورد . یکی از معروفترین کتابهای او " روشنائی که هیچگاه خاموش نشد" نام داشت که تا مدتها, پر فروش ترین کتاب زمان خود بود . در سال 1910 کتابی نوشت که در ان به تفضیل وقوع جنگ جهانی اولرا پیشگوئی کرده بود . در سال 1914 کتاب جالب دیگری نوشت که به " همه جهان – جز المان " نام داشت . در این کتاب شکست المان ومتحدین, سقوط رژیم سلطنتی در روسیه, استقلال فنلاند و لهستان و پیدایش " اسرائیل " را پیشگوئی کرده است . " ارتور ستیل ول " در سال 1928 دیده از جهان فرو بست. دو هفته پس از درگذشت وی – همسرش " جنی ستیل ول " بر اثر سقوط از پنجره اسمانخراشی در " من هتن " جان سپرد و به شوهرش – که سالها قبل بنا به راهنمائی ان صداهای اسرا امیز او را بههمسری برگزیده بود پیوست
قول میدهم لام تا کام حرفى نزنم
فقط بگذار از”دال تا میم” بگویم ، بگذار بگویم که“دوستت دارم.