انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
خاطرات و داستان های ادبی
  
صفحه  صفحه 35 از 67:  « پیشین  1  ...  34  35  36  ...  66  67  پسین »

داستانهای کوتاه


مرد

 
"حکایت بهلول(ره) و شیخ جنید بغدای"

آورده اند که شیخ جنید بغدادي به عزم سیر از شهر بغداد بیرون رفت و مریدان از عقب او می رفتند شیخ از احوال بهلول پرسید . مریدان گفتند او مرد دیوانه اي است . شیخ گفت او را طلب کنید و بیاورید که مرا با او کار است . تفحص کردند و او را در صحرایی یافتند و شیخ را پیش بهلول بردند . چون شیخ پیش او رفت دید که خشتی زیر سر نهاد و در مقام حیرت مانده شیخ سلام نمود بهلول جواب او را داد و پرسید کیست ؟ گفت من جنید بغدادي ام بهلول گفت تو اي ابوالقاسم که مردم را ارشاد می کنی آیا آداب غذا خوردن خود را می دانی ؟ گفت : بسم الله می گویم و از جلوي خود می خورم . لقمه کوچک برمی دارم . به طرف راست می گذارم آهسته می جوم و به لقمه دیگران نظر نمی کنم . در موقع خوردن از یاد حق غافل نمی شوم .هر لقمه که می خورم الحمد لله می گویم و در اول و آخر دست می شویم . بهلول برخواست و گفت : تو می خواهی مرشد خلق باشی در صورتی که هنوز آداب غذا خوردن خود را نمی دانی و به راه خود رفت . پس مریدان شیخ گفتند یا شیخ این مرد دیوانه است . جنید گفت : دیوانه اي است که به کار خویشتن هشیار است و سخن راست را از او باید شنید و از عقب بهلول روان شد و گفت مرا با او کار است . چون بهلول به خرابه اي رسید باز نشست . بهلول باز از او سوال نمود تو که آداب طعام خوردن خود رانمی دانی آیا آداب سخن گفتن خود را می دانی ؟ گفت : سخن به قدر اندازه میگویم و بی موقع و بی حساب نمی گویم و به قدر فهم مستمعان می گویم و خلق خدا را به خدا و رسولش دعوت می نمایم . چندان سخن نمی گویم که مردم از من ملول شوند و دقایق علوم ظاهر و باطن را رعایت می کنم پس هرچه تعلق به آداب کلام داشت بیان نمود . بهلول گفت : چه جاي طعام خوردن که سخن گفتن نیز نمی دانی . پس برخواست و به راه خود برفت .
مردیان شیخ گفتند این مرد دیوانه است تو از دیوانه چه توقع داري . جنید گفت : مرابا او کار است شما نمی دانید . باز به دنبال او رفت تا به بهلول او رسید . بهلول گفت تو از من چه میخواهی تو که آداب طعام خوردن و سخن گفتن خود را نمی دانی آیا آداب خوابیدن خود را می دانی ؟ گفت آري می دانم . چون از نماز عشا فارغ می شوم داخل جامه خواب می گردم پس آنچه آداب خوابیدن بود که از بزرگان دین رسیده بیان نمود .
بهلول گفت : فهمیدم که آداب خوابیدن هم نمی دانی خواست برخیزد جنید دامنش را گرفت و گفت اي بهلول من نمی دانم تو قربه الی الله مرا بیاموز . گفت تو ادعاي دانایی می کردي ؟ شیخ گفت : اکنون به نادانی خود معترف شدم . بهلول گفت : اینها که تو گفتی همه فرع است و اصل شام خوردن آن است که لقمه حلال را باید و اگر حرام را صد از اینگونه آداب به جاي آوري فایده ندارد و سبب تاریکی دل می شود . و در سخن گفتن باید اول دل پاك باشد و نیت درست باشدو آن سخن گفتن براي رضاي خدا باشد و اگر براي غرضی یا براي امور دنیوي باشد یا بیهوده و هرزه باشد به هر عبارت که بگویی وبال تو باشد پس سکوت و خاموشی بهتر و نیکتر باشد و در آداب خوابیدن اینها که گفتی فرع است . اصل این است که در دل تو بغض و کینه و حسد مسلمانان نباشد . حب دنیا و مال در دل تو نباشد و در ذکرحق باشی تا به خواب روي . جنید دست بهلول را بوسید و او را دعا کرد و مریدان که حال او را بدیدند که او را دیوانه می دانستند خود را و عمل خود را فراموش کردند و از سر گرفتند . نتیجه آن است که هر فرد بداند از آموختن آن چیزي که نمی داند ننگ و عار نباید داشت، چنانچه شیخ جنید از بهلول آداب خوردن ، سخن گفتن و خوابیدن را آموخت
     
  
مرد

 
"وصیت لقمان حکیم"
لقمان حكیم در توصیه به فرزندش اظهار نمود: فرزندم ! دل بسته به رضاى مردم و مدح و ذم آنان مباش ؛ زیرا هر قدر انسان در راه تحصیل آن بكوشد به هدف نمى رسد و هرگز نمى تواند رضایت همه را به دست آورد فرزند به لقمان گفت : معناى كلام شما چیست ؟ دوست دارم براى آن مثال یا عمل و یا گفتارى را به من نشان دهى .
لقمان از او خواست با هم بیرون بروند بدین منظور از منزل همراه درازگوشى خارج شدند. پدر سوار شد و پسر پیاده دنبالش به راه افتاد در مسیر با عده اى برخورد نمودند. بین خود گفتند: این مرد كم عاطفه را ببین كه خود سوار شده و بچه خویش را پیاده از پى خود مى برد. چه روش زشتى است ! لقمان به فرزند گفت : سخن اینان را شنیدى . سوار بودن من و پیاده بودن تو را بد دانستند؟ گفت : بلى !
پس فرزندم ! تو سوار شو و من پیاده به دنبالت راه مى روم پسر سوار شد و پدر پیاده حركت كرد باز با گروهى دیگر برخورد نمودند آنان نیز گفتند: این چه پدر بد و آن هم چه پسر بى ادبى است اما بدى پدر بدین جهت است كه فرزند را خوب تربیت نكرده لذا او سوار است و پدر پیاده به دنبالش راه مى رود در صورتى كه بهتر این بود كه پدر سوار مى شد تا احترامش محفوظ باشد اما اینكه پسر بى ادب است به خاطر اینكه وى عاق بر پدر شده است از این رو هر دو در رفتار خود بد كرده اند. لقمان گفت : سخن اینها را نیز شنیدى ؟ گفت : بلى !
لقمان فرمود: اكنون هر دو سوار شویم هر دو سوار شدند در این حال به گروهى دیگر از مردم رسیدند آنان با خود گفتند: در دل این دو آثار رحمت نیست هر دو سوار بر این حیوان شده اند و از سنگینى وزنشان پشت حیوان مى شكند اگر یكى سواره و دیگرى پیاده مى رفت ، بهتر بود. لقمان به فرزند خود فرمود: شنیدى ؟ فرزند عرض كرد: بلى ! لقمان گفت : حالا حیوان را بى بار مى بریم و خودمان پیاده راه مى رویم مركب را جلو انداختند و خودشان به دنبال آن پیاده رفتند باز مردم آنان را به خاطر اینكه از حیوان استفاده نمى كنند سرزنش كردند. در این هنگام لقمان به فرزندش گفت : آیا براى انسان به طور كامل راهى جهت جلب رضاى مردم وجود دارد؟ بنابراین امیدت را از رضاى مردم قطع كن و در اندیشه تحصیل رضاى خداوند باش ؛ زیرا كه این كار آسانى بوده و سعادت دنیا و آخرت در همین است.
     
  
مرد

 
"تخته سنگ"
در زمان های گذشته پادشاهی تخته سنگی را در وسط راهی قرار داد و برای این که عکس العمل مردم را ببیند خودش را در جایی مخفی کرد. بعضی از بازرگانان و بعضی از ندیمان ثروتمند پادشاه بی تفاوت از کنار آن تخته سنگ گذشتند. بسیاری هم غر و لند می کردند که این چه شهری است که نظم ندارد حاکم این شهر عجب مرد بی عرضه ای است. نزدیک غروب یک روستایی که پشتش بار میوه و سبزیجات بود به کنار سنگ رسید بارهایش را زمین گذاشت و با هر زحمتی بود تخته سنگ را از وسط جاده برداشت و آن را در کناری قرار داد. ناگهان کیسه ای را دید که در زیر تخته سنگ قرار داده شده بود. کیسه را باز کرد و در داخل آن سکه های طلا و یک یادداشت پیدا کرد. پادشاه در آن یادداشت نوشته بود: (("هر سد و مانعی می تواند یک شانس برای تغییر زندگی انسان باشد"))



"مرد طمعکار"

روزی مردی در راهی میرفت. تخته سنگی دید که روی زمین افتاده بود. روی آن نوشته شده بود:مرا برگردان تا فایده ای به تو برسد. آن مرد طمع کرد و با هزار زور و زحمت آن سنگ را برگرداند. دید که در آن طرف سنگ نوشته شده است:آدم طمعکار به جایی نمی رسد. مرد از آن همه زحمتی که کشیده بود آن قدر ناراحت و عصبانی شد که با سنگ دیگری به جان آن تخته سنگ افتاد.ناگهان تکه سنگی بر سر خودش خورد و بر زمین افتاد و مرد.
     
  
مرد

 
"دزد استخوان"
مردی با همسایه ی خود دشمن شده بود..از او پرسیدند(چرا با همسایه ات دشمنی میکنی؟)) گفت(چند روز پیش مهمانی برایم رسیده بود.برای او سر بریان گوسفند خریدم.مهمان خورد و رفت. من هم برای کوری چشم دشمنانم استخوان های آن را به دیوار خانه ام آویزان کردم.همسایه استخوانها را برداشته و بر سر در خانه ی خود آویزان کرد.او می خواهد به مردم بفهماند که سر بریان را او خریده نه من.به خاطر همین است که با او دشمنم!))



"مگس و پادشاه"
مردی کنار پادشاهی نشسته بود. پادشاه خوابش می آمد اما هر وقت که چشم های خود را می بست تا بخوابد مگسی می آمد و روی صورت او می نشست. پادشاه با دست محکم به صورت خود می زد که مگس را دور کند. مدتی گذشت و پادشاه از آن مرد پرسید(اگر گفتی چرا خداوند مگس را آفریده است؟)) مرد گفت(مگس را آفریده تا زورگویان بدانند بعضی وقت ها زورشان حتی به یک مگس هم نمی رسد!))
     
  
مرد

 
"حکایت"

دو درویش با هم سفر می کردند یکی از آن دو هیچ پولی با خود نداشت اما در جیب
دیگری پنج دینار بود . درویش بی پول با خیال آسوده راه می رفت و همه جا به
آسانبی می خوابید اما دوستش از ترس این که پنج دینارش را بدزدند خواب به
چشمانش نمی آمد و همیشه احساس نگرانی می کرد سر انجام آن دو در ضمن سفر ،
به سر یک چاه رسیدند. شب بود و آن دو نشستند تا استراحت کنند. درویش بی
پول دراز کشید و به خواب رفت اما درویش دیگر ، نخوابید و پی در پی به دور
و برش نگاه می انداخت و می گفت چه کنم!؟ چه کار کنم!؟ دوستش یکبار بیدار
شد و دید هم سفرش نخوابیده است و دلواپس و نگران به نظر می رسد . پس نشست
و با تعجب پرسید چرا نمی خوابی؟! چرا نگران هستی آن درویش پاسخ داد راستش
را بخواهی من پنج دینار در جیبم دارم و می ترسم اگر بخوابم دزدی برسد و آن
را ببرد ! دوست اوگفت : پنج دینارت را به من بده تا نگرانی تو را بر طرف
کنم . درویش دست در جیبش کرد و دینار ها را به دوستش داد و دوست او هم هر
پنج دینار را در چاه انداخت و گفت: حالا آسوده شدی و می توانی با خیال
راحت بخوابی.
     
  
مرد

 
"داستان دزدی که حفره می کند و می گفت دهل میزنم"
این مثل بشنو که شب دزد عنیذ

در بن دیوار حفره می برید

نیم بیداری که او رنجور بود

طق طق آهسته اش را می شنود

رفت بر بام و فرو آویخت سر

گفت اورا: در چه کاری ای پدر

خیر باشد نیمه شب چه می کنی؟

تو کیی؟گفت:دهل زن ای سنی

در چه کاری؟گفت: می کوبم دهل

گفت: کو بانگ دهل ای بوسبل

گفت: فردا بشنوی این بانگ را

نعره ی یاحسرتا یا ویلنا

من چو رفتم بشنوی تو بانگ دهل

آن زمان واقف شوی بر جزء کل
     
  
مرد

 
جدیدجوجو

سلام.من ی دختر14ساله ام که چندماه دیگه میرم تو15. ازخودتعریف نباشه خانواده ی خوب وباشخصیتومعروفی دارم.خودمم سنگینم وچادری.قیافمم به حدی هست که هرمجلسی که میرفتم واسم خاستگاربیدامیشد.خوب دیگه بسه حالااجازه بدین ماجرای زندگیمو واستون بگم.من اول راهنمایی یعنی12سالم بودکه عاشق بسر17ساله شدم.بهش زنگ زدم و ی سال باهم دوست بودیم یجورایی فامیل دورمونم میشه.بعدی سال شنیدم بایکی دیگه دوسته واخلاقش بامن سردترشد.این سردبودنشویماه تحمل کردم تااینکه یروزبهم گفت دیگه اسم منونیارودیگه بهم نزنگ.اون قطع کرد ولی من 2سال بهش زنگ میزدم وفوش میشنیدم ولی بازبهش میگفتم دوسش دارم.حتی ی باربهم گفت بروبمیرمن گریه کردم ولی بلافاصله بازم بهش گفتم دوست دارم.خلاصه سه سال جواب هیچ کسی وندادم به همه ی خاستگارام جواب منفی دادم سرموتوکوچه وخیابون بالانگرفتم که ی موقع نگاهم بانامحرمی برنخوره که درحقش خیانت کنم.ولی اون هرروزبایکی دوست بودوشایدبیشتراز ی دوست وهرروزبه قلبم خنجرمیزد.تااینکه سروکله ی بسری بیداشدکه همه ارزوی داشتنشومیکردن.توراه مدرسه میوفتاددنبالم وهرجاکه منومیدیدواسم شعرمیخوندحتی بیش مامانم.بس مامانمم باخبرشد.به مامانم ماجرای علی/عشق سه سالم/گفتم.بامامانم مثل ی دوست بودم تااینکه شهریورامسال مادربزرگم فوت شد.مامانم سردشد.خودم نابودشدم تااینکه چندماه گذشت وواقعااحساس تنهایی میکردم.ی شب همون بسره که مزاحمم میشدبهم زنگ زداسمش محمدبود.واقعاعاشم بودهمه بهم میگفتن بدبخت چجورعلی وبامحمدمقایسه میکنی ولی من عاشق علی بودمواین عشق منوکورکرده بود.محمدهمه جابرکرده بودکه منومیخوادمن ترسیدم وی روزبهش گفتم من عاشق علی ام بس دیگه مزاحمم نشواون اومدجلودرخونمون گریه میکردوواقعااشکاربودکه شکست.اشک منم دراورد.دلم واقعاواسش سوخت ولی من تقصیری نداشتم چون کوربودم.اون رفته بودباعلی صحبت کرده بود.علی باورش نمیشدتااین حدخاطرخواه داشته باشم بس حرفای محمدوقبول کردوشب بهم زنگ زد.اون شب بهترین شبم بودتاصبح باهم اس دادیم.فرداکه باهم حرف میزدیم اگه باهاش شوخی ام میکردم میگفت بگوغلط کردم وگرنه دیگه نزنگ.غرورموبایمال کردم ولی دیگه ازحدخارج شده بود هرچی ازدهنش میومدبه بابام میگفت.بایدحق بدیدکه داشت ازچشمم میوفتاد تا این خودم زنگیدموباهاش تموم کردم چون هیچ دختری نمیتونه همسرمردی بشه که ازصبح تاشب به بابات فوش بده.خلاصه الان اون میوفته به بام ولی الان تنفرش کورم کرده ولی بازم سادمو میدونم بازم امکان عاشق شدنم هست.خلاصه اسمم به عنوان باوفاوسنگین ترین دخترتوشهرمون بخش شده.ببخشیدچشماتونواذیت کردم ولی اگه شدنظری راجع به زندگیم بدین.اسم جوجوروعلی بهم میگفت بس شمام بهم بگیدجوجو.بای
     
  
زن

 
يک روز کارمند پستی که به نامه هايی که آدرس نامعلوم دارند رسيدگی می کرد، متوجه نا مه ای شد که روی پاکت آن با خطی لرزان نوشته شده بود نامه ای به خدا . با
خودش فکر کرد بهتر است نامه را باز کرده و بخواند. در نامه اين طور نوشته شده بود خدای عزيزم بيوه زنی ٨٣ ساله هستم که زندگی ام با حقوق نا چيز باز نشستگی
می گذرد. ديروز يک نفر کيف مرا که صد دلار در آن بود دزديد. اين تمام پولی بود که تا پايان ماه بايد خرج می کردم. يکشنبه هفته ديگر عيد است و من دو نفر از
دوستانم را برای شام دعوت کرده ام. اما بدون آن پول چيزی نمی توانم بخرم . هيچ کس را هم ندارم تا از او پول قرض بگيرم. تو ای خدای مهربان تنها اميد من
هستی به من کمک کن. کارمند اداره پست خيلی تحت تاثير قرار گرفت و نامه را به ساير همکارانش نشان داد. نتيجه اين شد که همه آنها جيب خود را جستجو کردند و
هر کدام چند دلاری روی ميز گذاشتند. در پايان ٩۶ دلار جمع شد و برای پيرزن فرستادند. همه کارمندان اداره پست از اينکه توانسته بودند کار خوبی انجام دهند
خوشحال بودند.
عيد به پايان رسيدو چند روزی از اين ماجرا گذشت. تا اين که نامه ديگری از آن پيرزن به اداره پست رسيد که روی آن نوشته شده بود نامه ای به خدا. همه کارمندان
جمع شدند تا نامه را باز کرده و بخوانند. مضمون نامه چنين بود خدای عزيزم. چگونه می توانم از کاری که برايم انجام دادی تشکر کنم. با لطف تو توانستم شامی عالی
برای دوستانم مهيا کرده و روز خوبی را با هم بگذرانيم. من به آنها گفتم که چه هديه خوبی برايم فرستادی البته چهار دلار آن کم بود که مطمئنم کارمندان اداره پست
آن را برداشته اند...
     
  
زن

 
يك زوج در اوايل ۶٠ سالگي، در يك رستوران آوچيك رمانتيك سي و پنجمين سالگرد ازدواجشان را جشن گرفته بودن.ناگهان يك پري کوچولوِ قشنگ سر ميزشون ظاهر شد و گفت:چون شما زوجي اينچنين مثال زدني هستين و درتمام
اين مدت به هم وفادارموندين ، هر کدومتون مي تونين يك آرزو بكنين.
خانم گفت: اووووووووووووووووه ! من مي خوام به همراه همسر عزيزم، دور دنيا سفر آنم.
پري چوب جادووييش رو تكون داد و
اجي مجي لا ترجي
2دو تا بليط براي خطوط مسافربريQM جديد و شيك در دستش ظاهر شد.
حالا نوبت آقا بود، چند لحظه فكر آرد و گفت :
خب، اين خيلي رمانتيكه ولي چنين موقعيتي فقط يك بار در زندگي آدم اتفاق مي افته ، بنابراين، خيلي
متاسفم عزيزم ولي آرزوي من اينه که همسري ٣٠ سال جوانتر از خودم داشته باشم.
خانم و پري واقعا نا اميد شده بودن ولي آرزو، آرزوه ديگه !!!
پري چوب جادوييش و چرخوند و.........
اجي مجي لا ترجي
و آقا ٩٢ ساله شد!
     
  
زن

 
گويند که در روزگاران قديم، درويشی بود که نزديک دهی زندگی می کرد. هر ازگاهی به شهر می آمد و مردمان شهر، به او نانی، غذايی می دادند و او از اين طريق
گذرزندگی می کرد. اما در پاسخ به محبتهای مردم هميشه و هميشه فقط يک بيت رو بيان ميکرد و می گفت :
هر چه کنی، به خود کنی گر همه نيک و بدکنی
در آن ده مردی بود، حسود و خسيس، چندی بود که می شنيد که همه در ده ازاين بيت معروف درويش سخن می گويند .
روزی با جمعی از دوستانش بر سر اين بيت ، بحث به بالا گرفت. مرد به دوستانش گفت: من به همه شما ثابت خواهم کرد که اين حرف درويش درست نيست .
رفت خانه و به زنش گفت که نان خوشمزه ای بپزد و خودش در خمير آن نان، زهرکشنده ای ريخت. وقتی درويش به ده آمد، مرد آن نان را به درويش داد و درويش
مثل هميشه از باب تشکر، بيت معروف خود را گفت و رفت. مرد زير لب خنده زهرآلودی کرد وگفت: خواهيم ديد !
درويش از ده خارج شد و کنار نهری برای استراحت و صرف ناهار خود که همان نان بود، نشست. چند قدم آن طرفتر جوانی ناتوان و لاجون روی زمين افتاده بود.
درويش به سمت او رفت و آبی به صورت جوان زد و پرسيد که آنجا چه می کند؟ جوان گفت: چند روزپيش راهزنان به من حمله کردند و هر چه داشتم، بردند و حتی
لقمه نانی برايم نگذاشتندو اين چند روزه من گرسنه هستم .
درويش با مهربانی و عطوفت نانش را به سمت او دراز کرد و گفت: من زياد گرسنه نيستم. اين مال تو .
جوان با ولع، شروع به خوردن نان کرد. هنوز چندی نگذشته بود که دست بر شکم نهاد و فريادش به آسمان رفت و گفت: ای درويش اين چه بود که به من دادی .
درويش گفت: نمی دانم اين نان را کسی به من داده. طولی نکشيد که جوان شروع به لرزيدن کرد وزندگی را بدرود گفت .
درويش با ناراحتی جوان را به دوش گرفت و به ده برگشت و سراغ آن مرد رفت وگفت: اين نان چه بود که تو به من دادی و من به اين جوان دادم و خورد و اين چنين
شد .
مرد نگاهی به جوان کرد و آه از نهادش بر آمد. مرد پسری داشت که چندی پيش برای تجارت به شهر رفته بود و اين جوان همان پسر بود!
با آه و ناله جريان را برای درويش تعريف کرد و درويش در پاسخ گفت:
هر چه کنی، به خود کنی گر همه نيک و بدکنی
     
  
صفحه  صفحه 35 از 67:  « پیشین  1  ...  34  35  36  ...  66  67  پسین » 
خاطرات و داستان های ادبی

داستانهای کوتاه


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA