ارسالها: 51
#381
Posted: 14 Sep 2012 14:43
شکایت گنجشک پیش خدا از خراب شدن خانه اش
روزها گذشت و گنجشک با خدا هیچ نگفت . فرشتگان سراغش را از خدا گرفتند و خدا هر بار به فرشتگان این گونه می گفت : " می آید ، من تنها گوشی هستم که غصه هایش را می شنود و یگانه قلبی ام که دردهایش را در خود نگه می دارد و سرانجام گنجشک روی شاخه ای از درخت دنیا نشست . "
فرشتگان چشم به لب هایش دوختند ، گنجشک هیچ نگفت و خدا لب به سخن گشود : " با من بگو از آنچه سنگینی سینه توست ."
گنجشک گفت : " لانه کوچکی داشتم ، آرامگاه خستگی هایم بود و سرپناه بی کسی ام . تو همان را هم از من گرفتی . این طوفان بی موقع چه بود ؟ چه می خواستی از لانه محقرم کجای دنیا را گرفته بود و سنگینی بغضی راه بر کلامش بست . سکوتی در عرش طنین انداز شد . فرشتگان همه سر به زیر انداختند .
خدا گفت : " ماری در راه لانه ات بود . خواب بودی . باد را گفتم تا لانه ات را واژگون کند . آنگاه تو از کمین مار پر گشودی . "
گنجشک خیره در خدایی خدا مانده بود .
خدا گفت : " و چه بسیار بلا ها که به واسطه محبتم از تو دور کردم و تو ندانسته به دشمنی ام بر خاستی . "
اشک در دیدگان گنجشک نشسته بود . ناگاه چیزی در درونش فرو ریخت . های های گریه هایش ملکوت خدا را پر کرد .
درود بر زنان و دختران غیور و باشرف ایران زمین
ارسالها: 51
#382
Posted: 14 Sep 2012 14:48
عشق قشنگ مارمولک
داستانی که در زیر نقل می شود یک داستان کاملا واقعی است که در ژاپن اتفاق افتاده است :
شخصی مشغول تخریب دیوار قدیمی خانه اش بود تا آن را نوسازی کند. (توضیح اینکه منازل ژاپنی بنابر شرایط محیطی دارای فضایی خالی بین دیوار های چوبی هستند.) این شخص در حین خراب کردن دیوار در بین آن مارمولکی را دید که میخی از بیرون به پایش فرو رفته بود .
دلش سوخت و یک لحظه کنجکاو شد . وقتی میخ را بررسی کرد خیلی تعجب کرد ! این میخ چهار سال پیش ، هنگام ساختن خانه کوبیده شده بود !
اما براستی چه اتفاقی افتاده بود ؟ که در یک قسمت تاریک آنهم بدون کوچکترین حرکت ، یک مارمولک توانسته بمدت چهار سال در چنین موقعیتی زنده مانده ! چنین چیزی امکان ندارد و غیر قابل تصور است . متحیر از این مساله کارش را تعطیل و مارمولک را مشاهده کرد. در این مدت چکار می کرده ؟ چگونه و چی می خورده ؟ همانطور که به مارمولک نگاه می کرد یک دفعه مارمولکی دیگر ، با غذایی در دهانش ظاهر شد !
مرد شدیدا منقلب شد ! چهار سال مراقبت . واقعا که چه عشق قشنگی ! یک موجود کوچک با عشقی بزرگ ! عشقی که برای زیستن و ادامه ی حیات ، حتی در مقابله با مرگ همنوعش او را دچار هیچگونه کوتاهی نکرده بود !
اگه موجودی به این کوچکی بتونه عشقی به این بزرگی داشته باشه پس تصور کنید ما تا چه حد می توانیم عاشق همدیگه باشیم و شاید هم باید پایبندی را از این موجود درس بگیریم ، البته اگر سعی کنیم خیلی بهتر از اینها می توانیم چرا که باید به خود آییم و بخواهیم و بدانیم ، که انسان باشیم ...
درود بر زنان و دختران غیور و باشرف ایران زمین
ارسالها: 51
#383
Posted: 14 Sep 2012 14:58
زیباترین قلب
مرد جوانی وسط شهری ایستاده بود و ادعا میکرد که زیباترین قلب را در آن شهر دارد. جمعیت زیادی گرد آمدند. قلب او کاملا سالم بود و هیچ خدشه ای بر آن وارد نشده بود. پس همه تصدیق کردند که قلب او به راستی زیباترین قلبی است که تا کنون دیده اند.
مرد جوان، در کمال افتخار با صدایی بلندتر به تعریف از قلب خود پرداخت. ناگهان پیر مردی مقابل جمعیت آمد و گفت: اما قلب تو به زیبایی قلب من نیست. مرد جوان و بقیه جمعیت به قلب پیر مرد نگاه کردند. قلب او با قدرت تمام میتپید، اما پر از زخم بود. قسمتهایی از قلب او برداشته شده و تکههایی جایگزین آن شده بود. اما آنها به درستی جاهای خالی را پر نکرده بودند و گوشههایی دندانه دندانه در قلب او دیده میشد. در بعضی نقاط شیارهای عمیقی وجود داشت که هیچ تکه ای آنها را پر نکرده بود. مردم با نگاهی خیره به او مینگریستند و با خود فکر میکردند این پیر مرد چطور ادعا میکند که قلب زیباتری دارد.
مرد جوان به قلب پیر مرد اشاره کرد و با خنده گفت: تو حتما شوخی میکنی، قلبت را با قلب من مقایسه کن. قلب تو، تنها مشتی زخم و خراش و بریدگی است.
پیر مرد گفت: درست است قلب تو سالم به نظر میرسد، اما من هرگز قلبم را با قلب تو عوض نمیکنم. میدانی، هر کدام از این زخمها نشانگر انسانی است که من عشقم را به او داده ام، در واقع من بخشی از قلبم را جدا کرده و به او بخشیده ام. گاهی او هم بخشی از قلب خود را به من داده که به جای آن تکه بخشیده شده قرار داده ام. اما چون این تکهها مثل هم نبوده اند، گوشههایی دندانه دندانه در قلبم دارم که برایم عزیزند، چرا که یاد آور عشق میان دو انسان هستند.
بعضی قسمت های قلبم را به کسانی بخشیده ام. اما آنها چیزی از قلب خود به من نداده اند. اینها همین شیارهایی عمیق هستند. گرچه دردآورند، اما یادآور عشقی هستند که داشته ام امیدوارم که آنها هم روزی بازگردند و این شیارهای عمیق را با تکه ای که من در انتظارش بوده ام، پر کنند.
حالا میبینی زیبایی واقعی چیست؟ مرد جوان بی هیچ سخنی ایستاد. در حالی که اشک از گونههایش سرازیر بود، به سمت پیر مرد رفت. از قلب جوان و سالم خود تکه ای بیرون آورد و با دستهای لرزان به پیر مرد تقدیم کرد.
پیرمرد آن را گرفت و در قلبش جای داد و بخشی از قلب پیر و زخمی خود را جای زخم مرد جوان گذاشت. مرد جوان به قلبش نگاه کرد، دیگر سالم نبود، اما از همیشه زیباتر بود. عشق از قلب پیر مرد به قلب او نفوذ کرده بود.
درود بر زنان و دختران غیور و باشرف ایران زمین
ارسالها: 51
#384
Posted: 14 Sep 2012 15:03
درخت آرزوها
یک روز یک روستایی داشت به تنهایی قدم می زد و در رویای آینده خود فرو رفته بود. زیر یک درخت ایستاد تا قدری استراحت کند و با خود فکر کرد : "کاشکی من ثروتمند بودم".
وقتی به خانه برگشت با شگفتی ملاحظه کرد که در محل خانه اش به جای کلبه او، یک خانه بزرگ قرار دارد و داخل آن پر از انواع جواهرات است. فورا ً فهمید که درخت آرزوها را یافته است. آن مرد جوان این موضوع را با هیچ کس در میان نگذاشت که ثروتش را از کجا بدست آورده است. همان شب آن دهکده را ترک کرد و دیگر هرگز در آنجا دیده نشد.
اما یک سال بعد با تبری به سراغ آن درخت آمد و ناسزاگویان ضرباتی بر آن وارد کرد. او در حالی که گریه می کرد می گفت تو به من نگفتی مورد حسد مردم قرار می گیرم و حالا بیچاره شده ام. من دیگر نمی توانم به کسی اطمینان کنم و نمی دانم که اگر کسی مرا دوست دارد بخاطر خودم است یا ثروتم. من شب و روز نگرانم که همه چیزم را از دست بدهم. چون بلد نیستم با این همه پول چکار کنم. او آنقدر به درخت ضربه زد تا خسته شد، اما درخت نیفتاد.
***
زمانی چند گذشت تا اینکه یک روز زن جوانی از همان روستا که در جنگل سرگردان بود برای استراحت زیر همان درخت نشست. او همانجا آرزویی به ذهنش رسید : "چقدر خوب بود که من مشهورترین زن دنیا می شدم."
وقتی به خانه رسید گروه کثیری از خبرنگاران با دوربین تلویزیونی شان در آنجا جمع شده بودند. به محض آنکه آنها زن جوان را شناختند با جیغ و فریاد اطراف او را گرفتند. زن از فشار جمعیت از حال رفت. فردا صبح که به هوش آمد دید خبرنگاران با دوربینهایشان هنوز آنجا هستند، دستی برایشان تکان داد و سوار یک ماشین لموزین شد و دیگر در آن حوالی دیده نشد.
اما سال بعد او پنهانی با یک تبر به طرف درخت آرزوها آمد و در حالی که دائما ً ناسزا می گفت، ضربات محکمی به آن درخت وارد کرد. او می گفت : "تو به من نگفتی که دیگر هیچکس مرا تنها نخواهد گذاشت. نگفتی من بدون اینکه مردم به من خیره شده باشند هیچ کجا نمی توانم بروم. به من نگفتی که کوچکترین پریشان احوالی من به صورت یک تراژدی بزرگ در رسانه ها منعکس می شود و هر روز صد ها نفر از من درخواست کمک می کنند، در حالی که من به سختی زندگی خودم را اداره می کنم! او ضربه محکمی به درخت آرزوها زد، اما درخت نیفتاد.
***
زمان های بیشتری گذشت تا اینکه روزی یک زن جوان که می خواست مادر شود،در جنگل قدم می زد. وقتی به زیر آن درخت رسید و از خیال داشتن یک کودک خوشحال بود با خود می اندیشید که من در این دنیا هیچ چیز جز عشق فرزند و شوهرم را نمی خواهم. چقدر خوب خواهد بود که آنها همیشه مرا دوست داشته باشند.
وقتی به خانه رسید شوهرش او را در آغوش گرفت و به او بسیار محبت کرد. دو هفته بعد کودکش متولد شد و از آن لحظه که کودک چشم گشود، عاشقانه به مادرش خیره شد.
مدتها از این تاریخ گذشت تا اینکه مادر دوباره به جنگل بازگشت. زن با لباس های کهنه و پاره پاره و با تبری در دست ناسزاگویان و خشمگین به آن درخت ضربه وارد کرد. او می گفت شوهرم آنقدر مرا دوست دارد که حاضر نیست از کنار من دور شود و به سر کار برود و حالا پولی برای گذران زندگی نداریم. کودکم در تمام لحظات گریه می کند، مگر اینکه من در کنارش باشم. گرچه آنها واقعا ً به من عشق می ورزند، اما من دیگر آرامش ندارم، من بدبخت ترین زن روی کره زمین هستم.
درود بر زنان و دختران غیور و باشرف ایران زمین
ارسالها: 51
#385
Posted: 15 Sep 2012 17:50
مورچه اخراجی
مورچه هر روز صبح زود سر کار می رفت و بلافاصله کارش را شروع می کرد. با خوشحالی به میزان زیادی تولید می کرد. رئیسش که یک شیر بود، ازاینکه می دید مورچه می تواند بدون سرپرستی بدین گونه کار کند، بسیار متعجب بود بنابر این بدین منظور سوسکی را که تجربه بسیار بالایی در سرپرستی داشت و به نوشتن گزارشات عالی شهره بود، استخدام کرد.
اولین تصمیم سوسک راه اندازی دستگاه ثبت ساعت ورود و خروج بود. او همچنین برای نوشتن و تایپ گزارشاتش به کمک یک منشی نیاز داشت، عنکبوتی هم مدیریت بایگانی و تماسهای تلفنی را بر عهده گرفت. شیر از گزارشات سوسک لذت می برد و از او خواست که نمودارهایی که نرخ تولید را توصیف می کند تهیه نموده که با آن بشود روندها را تجزیه تحلیل کند. او می توانست از این نمودارها در گزارشاتی که به هیات مدیره می داد استفاده کند.
بنابراین سوسک مجبور شد که کامپیوتر جدیدی به همراه یک دستگاه پرینت لیزری بخرد او از یک مگس برای مدیریت واحد تکنولوژی اطلاعات استفاده کرد. مورچه که زمانی بسیار بهره ور و راحت بود، از این حد افراطی کاغذ بازی و جلساتی که بیشترین وقتش را هدر می داد متنفر بود. شیر به این نتیجه رسید که زمان آن فرا رسیده که شخصی را به عنوان مسئول واحدی که مورچه در آن کار می کرد معرفی کند. این سمت به جیر جیرک داده شد. اولین تصمیم او هم خرید یک فرش و نیز یک صندلی ارگونومیک برای دفترش بود این مسئول جدید یعنی جیر جیرک هم به یک عدد کامپیوتر و یک دستیار شخصی که از واحد قبلی اش آورده بود، به منظور کمک به برنامه بهینه سازی استراتژیک کنترل کارها و بودجه نیاز پیدا کرد.
اکنون واحدی که مورچه در آن کار می کرد به مکان غمگینی تبدیل شده بود که دیگر هیچ کسی در آن جا نمی خندید و همه ناراحت بودند. در این زمان بود که جیر جیرک، رئیس یعنی شیر را متقاعد کرد که نیاز مبرم به شروع یک مطالعه سنجش شرایط محیطی وجود دارد.
با مرور هزینه هایی که برای اداره واحد مورچه می شد، شیر فهمید که بهره وری بسیار کمتر از گذشته شده است. بنابراین او جغد که مشاوری شناخته شده و معتبر بود را برای ممیزی و پیشنهاد راه حل اصلاحی استخدام نمود. جغد سه ماه را در آن واحد گذراند و با یک گزارش حجیم چند جلدی باز آمد، نتیجه نهایی این بود: تعداد کارکنان زیاد است.
حدس می زنید اولین کسی که شیر اخراج کرد چه کسی بود؟ مسلماً مورچه؛ چون او عدم انگیزه اش را نشان داده و نگرش منفی داشت!
درود بر زنان و دختران غیور و باشرف ایران زمین
ارسالها: 3080
#386
Posted: 16 Sep 2012 14:35
میگن یه روز لیلی واسه مجنون پیغام فرستاد که انگار خیلی دوست داری منو ببینی؟ اگه نیمه شب بیای بیرون شهر کنار فلان باغ می بینمت .
مجنون که شیفته دیدار لیلی بود چندین ساعت قبل از موعد مقرر رفت و در محل قرار نشست .
نیمه شب لیلی اومد و وقتی اونو تو خواب عمیق دید ، از کیسه ای که به همراه داشت چند مشت گردو برداشت و ریخت تو جیبهایمجنون و رفت .
مجنون وقتی چشم باز کرد ، خورشید طلوع کرده بود آهی کشید و گفت : ای دل غافلیار آمد و ما در خواب بودیم . افسرده و پریشون برگشت به شهر.
در راه ، یکی از دوستانش اونو دید و پرسید : چرا اینقدر ناراحتی؟! و وقتی جریان را از مجنون شنید با خوشحالی گفت : این که عالیه ! آخه نشونه اینه که ، لیلی به دو دلیل تو رو خیلی دوست داره !
دلیل اول اینکه : خواب بودی و بیدارت نکرده! و به طور حتم به خودش گفته : اون عزیز دل من ، که تو خواب نازه پس چرا بیدارش کنم؟!
و دلیل دوم اینکه : وقتی بیدار می شدی ، گرسنه بودی و لیلی طاقت این رو نداشت پس برات گردو گذاشته تا بشکنی و بخوری !
مجنون سری تکان داد و گفت : نه ! اون می خواسته بگه : تو عاشق نیستی ! اگه عاشق بودی که خوابت نمی برد ! تو رو چه به عاشقی؟ بهتره بری گردو بازی کنی !
*چگونگی و کیفیت افراد ، وقایع و یا سخنان دیگران ، به تفسیر ی است که ما ، از ، آنها می کنیم ، و چه بسا که ، حقیقت ، غیر از تفسیر ماست
قضاوت ، همیشه آسانست ، اما حقیقت ، در پشت زبان وقایع ، نهفته است*
ما هم حرف های زیادی داشتیم... اما برای نگفتن!
ارسالها: 3080
#387
Posted: 16 Sep 2012 18:44
جادوگر مردود
خورخه لوییس بورخس
در شهر سانتیاگو کشیشی میزیست که به فراگرفتن فنون ساحری علاقهای وافری داشت.وقتی شنید که دانش دون ایلیان اهل شهر تولدو بر فنون ساحری بیش از دیگران است، به تولدو رفت تا او را بیابد.
صبح همان روزی که وارد تولدو شد یکراست به خانهی دون ایلیان رفت و او را در حجرهای در عقب خانهاش به خواندن کتاب مشغول دید. دون ایلیان او را با گرمی پذیرفت، و از او خواست که صحبت پیرامون غرض اصلی از این دیدار را موکول به بعد از صرف ناهار کند.
چون خوردن ناهار به پایان رسید،کشیش علت آمدن خود را به دون ایلیان گفت و ملتمسانه از او خواست که بدو فنون جادو را بیاموزد. دون ایلیان گفت که از همان نخست میدانسته است که میهمانش کشیش است و موقعیتی خوب دارد و آیندهای درخشان در انتظار اوست، اما اگر او همهی دانش خود را به کشیش بیاموزد، شاید روزی برسد که او — چنانکه شیوهی مردان صاحب مقام است — از جبران خدماتش سرباز زند. کشیش سوگند خورد که هیچگاه الطاف دون ایلیان را فراموش نکند و همیشه گوش به زنگ فرمان او باشد. چون بدین توافق رسیدند، دون ایلیان توضیح داد که شیوههای جادو را جز در مکانی سخت خلوت نمیتوان فراگرفت، و دست کشیش را گرفت و او را به اتاق مجاور هدایت کرد. در آهنی بزرگ دایرهشکلی بر کف آن اتاق بود. البته، دون ایلیان پیش از رفتن به مستخدمهاش دستور داد که شوربایی برای شام تهیه ببیند اما تا او دستور نداده است آن را بر اجاق نگذارد.
دون ایلیان و میهمانش در آهنی را برداشتند و از پلکانی پیچان و لغزنده پایین رفتند تا جایی که کشیش پنداشت آنقدر پایین رفتهاند که بستر رود تاگوس باید بالای سر آنان باشد.
در پایان پلکان حجرهای بود، در آن کتابخانهای و قفسهای پر از ابزار جادوگری. هریک کتابی برداشتند و آن را ورق میزدند که ناگهان دو مرد ظاهر شدند و نامهای برای کشیش آوردند.
نامه از اسقف سانتیاگو، عموی کشیش، بود و در آن اطلاع داده بود که سخت بیمار است و اگر کشیش میخواهد بار دیگر او را زنده ببیند نباید درنگ کند. این خبر از دو جهت برای کشیش ناراحتکننده بود، یکی به سبب بیماری عمویش و دیگر آنکه مجبور بود مطالعهی خود را نیمهتمام بگذارد. سرانجام بر آن شد که بماند و پوزشنامهای نوشت و برای اسقف فرستاد.
سه روز گذشت، چندین مرد از راه رسیدند، لباس عزا بر تن داشتند و نامههای تازهای برای کشیش آورده بودند. در این نامهها خواند که اسقف مرده است و قرار است جانشینی برای او برگزینند و امید میرفت که به یاری خدا او به این مقام برگزیده شود.
در نامهها به او توصیه شده بود که همانجا که هست بماند؛ شایسته بود که هنگام انتخاب غایب باشد.
ده روز گذشت، دو صاحب منصب خوشلباس رسیدند، خویش را به پای او افکندند، دستش را بوسیدند و اسقف خطابش کردند. دون ایلیان چون حال بدید با شعف بسیار رو به مطران جدید کرد و گفت خدا را شکر میگذارد که چنین اخبار خوشی به خانهی او رسیده است.
آنگاه مقام کشیشی را که اکنون خالی بود برای پسرش خواست. اسقف جواب داد که این مقام را برای برادر خودش در نظر گرفته است اما برای پسر کاری در کلیسا پیدا خواهد کرد؛ و خواست که هرسه عازم سانتیاگو شوند.
به جانب شهر سانتیاگو ره سپردند، در آنجا با شکوه و جلال تمام از آنان استقبال شد. شش ماه گذشت، پیکهایی از جانب پاپ رسیدند، خبر آوردند که او اسقف اعظم تولوز شده و انتخاب جانشین به عهدهی او گذاشته شده است. دون ایلیان چون این بشنید، قول قدیم را به یاد اسقف اعظم آورد و جای خالی شده را برای پسرش خواست. اسقف اعظم به او گفت که سمت مطرانی را از پیش برای عموی دیگرش نهاده است، اما چون قول داده که لطفی به دون ایلیان بکند، بهتر است که او و پسرش همراه او عازم تولوز شوند. دون ایلیان چارهای جز تسلیم و رضا نداشت.
هرسه عازم تولوز شدند، از آنان استقبالی پرشکوه شد و مراسم دعا در کلیسا برگزار گردید. دو سال گذشت، پیکهایی از جانب پاپ به حضور اسقف اعظم رسیدند و ارتقای او را به درجهی کاردینالی به اطلاع او رساندند و انتخاب جانشین را به عهدهی او گذاشتند.
دون ایلیان چون از این امر باخبر شد قول دیرین را به یاد کاردینال آورد و جای خالی را برای پسرش خواست. کاردینال گفت که مقام اسقفی اعظم را برای داییاش گذاشته — که مرد خوبی است — اما اگر دون ایلیان و پسرش همراه او به رم بروند، مسلماً موقعیت مساعدی پیش خواهد آمد، دون ایلیان اعتراض کرد، اما سرانجام مجبور شد رضایت بدهد.
آنگاه هرسه عازم رم شدند، در آنجا از آنان استقبالی شایان شد، مراسم دعا در کلیسا به پا گشت و دستههای مذهبی به راه افتاد. چهارسال سپری شد، پاپ مرد، و دیگر کاردینالها، کاردینال ما را به پاپی برگزیدند.
دون ایلیان به شنیدن این خبر، پای مقام قدسی مرتبت را بوسید و او را به یاد قول قدیمش انداخت، و تقاضا کرد که مقام کاردینالی، که خالی مانده بود، به پسرش تفویض شود.
پاپ به دون ایلیان گفت که دیگر از خواهشهای مکرر او خسته شده است و اگر به این سماجت ادامه دهد او را به زندان خواهد انداخت، زیرا خوب میداند که دون ایلیان جادوگری بیش نیست و در تولدو استاد فنون ساحری بوده است.
دون ایلیان بیچاره توانست بگوید که عازم اسپانیاست و از پاپ غذایی خواست تا سفر طولانی دریایی را با آن بگذراند.
پاپ یک بار دیگر روی او را زمین گذاشت، و دون ایلیان (که اکنون چهرهاش به شیوهای غریب تغییر کرده بود) با صدایی که هیچ لرزشی در آن نبود گفت:
«در این صورت، شوربایی را که دستور طبخش را برای شام دادم خبر میکنم».
زن خدمتکار پیش آمد و دون ایلیان دستور داد شوربا را گرم کند، همزمان با این سخنان، پاپ خودش را در حجرهی زیرزمینی شهر تولدو یافت، همان کشیش سانتیاگو بود و چنان شرمزده که نمیدانست چه بگوید.
دون ایلیان گفت که این آزمایش او را کافی بوده است، از شوربا سهمی به کشیش نداد، او را تا دم در بدرقه کرد و در آنجا ضمن وداع، با ادب تمام آرزو کرد که کشیش به سلامت به مقصد برسد.
ما هم حرف های زیادی داشتیم... اما برای نگفتن!
ویرایش شده توسط: shah2000
ارسالها: 3080
#388
Posted: 16 Sep 2012 18:46
صبح یکی از روز ها در یکی از شهر های مسلمان پرور جسد زنی در وسط یکی از کوچه ها یافت شد! اهالی محل دور جسد جمع شده بودند و همسر مقتول بالای سر وی ناله می کرد. همه به دنبال یافتن قاتلی مناسب برای آن زن بودند که ناگاه مردی از میان جمع به آرامی گفت : مردی که در آن خرابه زندگی می کند ، نامش چه بود ؟! دیگری گفت : هان ، آن غلام ملعون را می گویی ؟ سومی گفت : آری ، مرد مرموزی هم هست ، در این محل همه اهل نماز و روزه اند! اما یک بار هم او را در مسجد ندیده ام! بلاشک کار همان بی دین بد سرشت است!!!
بعد از رسیدن ماموران دولت همسایگان یکی پس از دیگری شهادت دادند :
- من دیشب او را دیدم که درِ خانۀ همین زن پرسه می زد
- آری ، امروز صبح در صف نانوایی بر دستش لکه خونی دیدم
- بله اگر گناه کار نبود الان همین جا بود معلوم است که از ترس به اینجا نیامده
...
اما کسی نمی دانست که غلام درِ خانۀ زن آمده بود تا به سبب نگاه کجی که در جوانی به وی کرده بود حلالیت بطلبد ، آن مسلمانان نمی دانستند که غلام به هنگام غذا دادن به گربۀ زن مقتول زخمی شده بود ، کاش صبح آن روز همه مانند غلام در خانه هایشان برای روح آن زن قرآن می خواندند و دور جسد جمع نمی شدند!
به این گونه غلام به جرم نرفتن به مسجد اعدام گردید و شهر عاری از هرگونه کافر به حیات خود ادامه داد!
ما هم حرف های زیادی داشتیم... اما برای نگفتن!
ارسالها: 3080
#389
Posted: 16 Sep 2012 18:50
معلم عصبی دفتر رو روی میز كوبید و داد زد: سارا ...
دخترك خودش رو جمع و جور كرد، سرش رو پایین انداخت
و خودش رو تا جلوی میز معلم كشید و با صدای لرزان
گفت : بله خانوم؟
معلم كه از عصبانیت شقیقه هاش می زد، تو چشمای
سیاه و مظلوم دخترك خیره شد و داد زد:
چند بار بگم مشقاتو تمیز بنویس و دفترت رو سیاه و
پاره نكن ؟ هـــا؟!
فردا مادرت رو میاری مدرسه می خوام در مورد بچه
بی انضباطش باهاش صحبت كنم!
دخترك چونه ی لرزونش رو جمع كرد... و
بغضش رو به زحمت قورت داد و آروم گفت:
خانوم... مادرم مریضه...
اما بابام گفته آخر ماه بهش حقوق می دن...
اونوقت می شه مامانم رو بستری كنیم كه دیگه
از گلوش خون نیاد... اونوقت می شه برای خواهرم
شیر خشك بخریم كه شب تا صبح گریه نكنه...
اونوقت... اونوقت قول داده اگه پولی موند برای من هم
یه دفتر بخره كه من دفترهای داداشم رو پاك نكنم و
توش بنویسم... اونوقت قول می دم مشقامو ...
معلم صندلیش رو به سمت تخته چرخوند و گفت
بشین سارا ...و
كاسه اشك چشمش روی گونه خالی شد . . .
ما هم حرف های زیادی داشتیم... اما برای نگفتن!
ارسالها: 78
#390
Posted: 16 Sep 2012 23:32
اسمش شهاب بود .
اسم من هم مهناز هست .
روی یه سادگی تو ی محل کار باهاش آشنا شدم .
مدیر فروش شرکت بازرگانی بودم و شهاب هم بازاریاب بین المللی همون شرکت بود .
با یک نگاه ساده شروع شد .
من توی فکر اون نبودم اما اون توی فکر من بود .
یک روز از من اجازه خواست تا با پدر و مادرش به روش سنتی به خواستگاری من بیاد .
وقتی علت این اجازه رو ازش خواستم فقط گفت : اجازه بدید به روش سنتی زیر سایه بزگترها عرض کنم .
خب وقتی متانت و پایبندی به اصول خانواده رو در اون اینجوری دیدم به خودم گفت عالیه مرد زندگی به این میگن .
خلاصه زد و به خواستگاری اومد .
هر دو از یک خانواده ثروتمند و بدون مشکل مالی و هر دو خانواده دارای ادعای روشنفکری بودیم .
نتیجه حاصل شد و ما ازدواج کردیم .
تا یکی دو هفته حتی روش نمی شد منو ببوسه و من هم دلم نمیومد متانت حرمتش از بین بره .
تا اینکه یکی از روزها خودم زدم به در عشق و عاشقی و شروع کردیم با هم به بوسه های عاشقانه و همیشه در کنار هم بودیم به حدی که سر کار هم از کار غافل شدیم و چسبیدیم به این عاشقانه بازی ها به حدی که افراط رو به حد تفریط رسوندیم .
خب اون یه خانواده ثروتمند داشت و من هم همینجور .
هر کدوم چندین میلیارد پشتوانه داشتیم .
دیگه بی خیال شدیم و با وجود علاقه به شغلمون استعفا دادیم و شب تا صبح و صبح تا شب با هم بوسه های عاشقانه رد و بدل می کردیم .
مسافرتهای عاشقانه می رفتیم .
دنیا رو فقط توی خودم و خودش خلاصه می دیدیم .
زمان گذشت و یک سال نشده کم کم شهاب احساس کرد داره از من زده میشه .
شهاب داشت از من خسته می شد و مطمئن بودم که من هم به زودی به این احساس خواهم رسید .
یه روز شهاب گفت : من بریدم . فکر نمی کردم به اینجای خط برسم .
جواب دادم : عزیزم یعنی عشق خط پایان داره .
اون گفت : نداره اما من عشق رو تو بوسه های عاشقانه نمی دیدم و تا به امروز فقط واسه خاطر تو حتی ازکارم هم زدم .
اون حق داشت . چون من احساس عاشقانه رو اینجوری دوست داشتم اما اون چنین قدرتی رو نداشت .
به خودم گفتم اون یه عاشق واقعی هست که به افراط من به خاطر خود من تن داد .
از من خواست که این رابطه رو به این شکل ادامه ندیم و مثل بقیه دنبال کنیم .
من هم به خاطر اون قبول کردم . چون من هم دوستش داشتم .
راستش من خیلی به این مدت عادت کرده بودم و نتونستم بدون اون شکل زندگی کردن دوام بیارم .
اون قدر خسته شدم که با هم توی نحوه زندگی به تفاهم نرسیدیم .
لج و لجبازی شروع شد .
بوسه های عاشقانه روز به روز و هر روز پر پر و پر پر تر می شد .
یه دفعه چشم به هم زدیم و دیدیم که توی محضر به صورت توافقی طلاق گرفتیم .
تا یه ماه دپرس و غمگین بودم .
تصمیم گرفتم برم دوباره باهاش زندگی رو از سر بگیرم .
اما دیگه دیر شده بود .
اون همه زندگیش رو به حراج گذاشته بود و حالا دیگه توی یک بیمارستان روانی بستری شده بود .
دیگه دیر شده بود .
آره دیگه دیر شده بود که بهش بگم هر چی تو بگی .
دیگه دیر شده بود که بگم هر چی تو بخوای .
آره دیگه خیلی خیلی دیر شده بود .
اونقدر دیر شده بود که نتونم اونو دوباره بخوام .
اونقدر دیره دیر شده بود که بگم یه قدم تو یه قدم من یه کم از تو یه کم از من
فاصله رو تن جاده سفری پای پیاده
واسه من شوق رسیدن با یه قلب پاک و ساده
منو آروم نمیذاره آرزوی دیدن تو
واسه پر کشیدن من تا شب رسیدن تو
یه قدم تو یه قدم من
یه کم از تو یه کم از من
یه قدم تو یه قدم من
یه کم از تو یه کم از من
یه قدم تو یه قدم تو یه کم از تو یه کم از تو
یه قدم تو یه قدم تو یه کم از تو یه کم از تو
واسه دیدن دوبارت آرزویی تازه دارم
اگه برگردی کنارم دیگه تنهات نمیذارم
یادگار خسته از من
دل تو شکسته از من
سایه ها خم روی دیوار تا درهای بسته از من
منو آروم نمیذاره آرزوی دیدن تو
واسه پر کشیدن من تا شب رسیدن تو
یه قدم تو یه قدم من
یه کم از تو یه کم از من
اگه برگردی کنارم اگه برگردی کنارم
دیگه تنهات نمیذارم نه دیگه تنهات نمیذارم
اگه برگردی دیگه تنهات نمیذارم
دیدی غزلی سرود؟
عاشق شده بود ...
انگار خودش نبود ...
افتاد،
شکست،
زیر باران پوسید ...
آدم که نکشته بود ...
عاشق شده بود ..