انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
خاطرات و داستان های ادبی
  
صفحه  صفحه 40 از 67:  « پیشین  1  ...  39  40  41  ...  66  67  پسین »

داستانهای کوتاه


میهمان
 
من، تو، او

*من به مدرسه ميرفتم تا درس بخوانم*
*تو به مدرسه ميرفتي به تو گفته بودند بايد دکتر شوي*
*او هم به مدرسه ميرفت اما نمي دانست چرا*

*من پول تو جيبي ام را هفتگي از پدرم ميگرفتم*
*تو پول تو جيبي نمي گرفتي هميشه پول در خانه ي شما دم دست بود*
*او هر روز بعد از مدزسه کنار خيابان آدامس ميفروخت*

*معلم گفته بود انشا بنويسيد*
*موضوع اين بود علم بهتر است يا ثروت*

*من نوشته بودم علم بهتر است*
*مادرم مي گفت با علم مي توان به ثروت رسيد*
*تو نوشته بودي علم بهتر است*
*شايد پدرت گفته بود تو از ثروت بي نيازي*
*او اما انشا ننوشته بود برگه ي او سفيد بود*
*خودکارش روز قبل تمام شده بود*

*معلم آن روز او را تنبيه کرد*
*بقيه بچه ها به او خنديدند*
*آن روز او براي تمام نداشته هايش گريه کرد*
*هيچ کس نفهميد که او چقدر احساس حقارت کرد*
*خوب معلم نمي دانست او پول خريد يک خودکار را نداشته*
*شايد معلم هم نمي دانست ثروت وعلم گاهي به هم گره مي خورند*
*گاهي نمي شود بي ثروت از علم چيزي نوشت*

*من در خانه اي بزرگ مي شدم که بهار توي حياطش بوي پيچ امين الدوله مي آمد*
*تو در خانه اي بزرگ مي شدي که شب ها در آن بوي دسته گل هايي مي پيچيد که پدرت براي مادرت مي خريد*
*او اما در خانه اي بزرگ مي شد که در و ديوارش بوي سيگار و ترياکي را مي داد که پدرش مي کشيد*

*سال هاي آخر دبيرستان بود*
*بايد آماده مي شديم براي ساختن آينده*

*من بايد بيشتر درس مي خواندم دنبال کلاس هاي تقويتي بودم*
*تو تحصيل در دانشگا هاي خارج از کشور برايت آينده ي بهتري را رقم مي زد*
*او اما نه انگيزه داشت نه پول درس را رها کرد دنبال کار مي گشت*

*روزنا مه چاپ شده بود*
*هر کس دنبال چيزي در روزنامه مي گشت*

*من رفتم روزنامه بخرم که اسمم را در صفحه ي قبولي هاي کنکور جستجو کنم*
*تو رفتي روزنامه بخري تا دنبال آگهي اعزام دانشجو به خارج از کشور بگردي*
*او اما نامش در روزنامه بود روز قبل در يک نزاع خياباني کسي را کشته بود*

*من آن روز خوشحال تر از آن بودم که بخواهم به اين فکر کنم که کسي کسي را کشته است*
*تو آن روز هم مثل هميشه بعد از ديدن عکس هاي روزنامه آن را به کناري انداختي*
*او اما آنجا بود در بين صفحات روزنامه*
*براي اولين بار بود در زندگي اش که اين همه به او توجه شده بود** !!!!*

*چند سال گذشت*
*وقت گرفتن نتايج بود*

*من منتظر گرفتن مدارک دانشگاهي ام بودم*
*تو مي خواستي با مدرک پزشکي ات برگردي همان آرزوي ديرينه ي پدرت*
*او اما هر روز منتظر شنيدن صدور حکم اعدامش بود*

*وقت قضاوت بود*
*جامعه ي ما هميشه قضاوت مي کند*

*من خوشحال بودم که که مرا تحسين مي کنند*
*تو به خود مي باليدي که جامعه ات به تو افتخار مي کند*
*او شرمسار بود که سرزنش و نفرينش مي کنند*

*زندگي ادامه دارد*
*هيچ وقت پايان نمي گيرد*

*من موفقم من ميگويم نتيجه ي تلاش خودم است**!!!*
*تو خيلي موفقي تو ميگويي نتيجه ي پشت کار خودت است**!!!*
*او اما زير مشتي خاک است مردم گفتند مقصر خودش است** !!!!*

*من , تو , او*
*هيچگاه در کنار هم نبوديم*
*هيچگاه يکديگر را نشناختيم*

*اما من و تو اگر به جاي او بوديم*
*آخر داستان چگونه بود ؟؟؟*

*هر روز از كنار مردمانی می گذريم كه يا من اند يا تو و يا او*
*و به راستی نه موفقيت های من به تمامی از آن من است و نه تقصيرهای او همگي ازآن او
     
  ویرایش شده توسط: sAAnAAz   
میهمان
 
در حالِ عشق بازی بودیم که موبایلم زنگ خورد، سرم را از لای ... درآوردم، دستم دراز شد و گوشی را که صدای زنگ دومش هم داشت در می آمد، از کنار تخت برداشتم، نگاه کردم، بر صفحه اسم حمید افتاده بود که بعید بود از روی ملال و بی حوصلگی زنگ زده باشد، مدت زیادی نبود که هم را می شناختیم. درست ده ماه پیش، توسط همسرش ماریا که همکار من است به میهمانی سالگرد ازدواج شان دعوت شده بودم و هم دیگر را ملاقات کرده بودیم. برخلاف ماریا که مطلقن اهل کتاب نبود و نیست حمید هر شبه روی سطرهای رُمانی که تازه هم منتشر شده باشد می خوابد و همین باعث شد که در همان اولین برخورد، رابطه عمیقی بین ما شکل بگیرد، طوری که طی ده ماهِ اخیر هیچ جمعه ای را بدون شب نشینی در خانه همدیگر سرنکردیم.
کم کم داشت صدای زنگ سوم هم در می آمد که خانم سرش را از زیر پتو درآورد و داد زد
- خفه می کنی اون قارقارکت رو یا خفه ش کنم!؟
- ببخش عزیزم! مجبورم اینو جواب بدم ، مهمّه!

سپس با نرمه ی انگشت سبابه ، دکمه ی سبز روی موبایل را فقط لمس کردم

- چطوری رفیق، خوبی!؟
- هومن به دادم برس من گند زدم دارم می میرم هرچه زودتر باس ببینمت
- حالا چرا گریه می کنی کسی مرده!؟
- نه! خودم مُردم، جانِ ماریا الانه که بمیرم
- بگو چی شده این طوری تا بیام ببینمت خودم می میرم
- نه لازم نیست زحمت بکشی من میام پیشت، توی راهم
- بالاخره نمی گی چی شده؟
- چرا! واسه همین دارم میام! من خائن ام هومن، دیگه قادر نیستم توی چشای ماریا نگاه کنم، واسه اولین بار بعد از یازده سال زندگی مشترک، امروز منشی م گولم زد، من به زنم خیانت کردم هومن می فهمی...!؟
- فکر کردم چی شده ، حالا کجایی!؟
- ده دقیقه دیگه می رسم خونه ت
- اوکی، منتظرم

همین که قطع کرد پتو را کنار زدم، به ماریا گفتم زود باش!مهمان دارم!
     
  
میهمان
 
قدری خوددار بودن بد نیست!

صبح كه داشتم بطرف دفترم مي رفتم سكرترم بهم گفت: صبح بخير آقاي رئيس، تولدتون مبارك! از حق نميشه گذاشت، احساس خوبي بهم دست داد از اينكه يكي يادش بود.

تقريباً تا ظهر به كارام مشغول بودم. بعدش منشیم درو زد و اومد تو و گفت: ميدونين، امروز هواي بيرون عاليه؛ از طرف ديگه امروز تولدتون هست، اگر موافق باشين با هم براي ناهار بريم بيرون، فقط من و شما!

خداي من اين يكي از بهترين چيزهائي بوده كه ميتونستم انتظار داشته باشم. باشه بريم. براي ناهار رفتيم و البته نه به جاي هميشه‌گي. براي نهار بلكه باهم رفتيم يه جاي دنج و خيلي اختصاصي. اول از همه دوتا مارتيني سفارش داده و از غذائي عالي در فضائي عالي تر واقعاً لذت برديم.

وقتي داشتيم برمي‌گشتيم، مشیم رو به من كرده و گفت: ميدونين، امروز روزي عالي هست، فكر نمي‌كنين كه اصلاً لازم نباشه برگرديم به اداره؟ مگه نه؟ در جواب گفتم: آره، فكر ميكنم همچين هم لازم نباشه. اونم در جواب گفت: پس اگه موافق باشي بد نيست بريم به آپارتمان من.

وقتي وارد آپارتمانش شديم گفتش: ميدوني رئيس، اگه اشكالي نداشته باشه من ميرم تو اتاق خوابم. دلم ميخواد لباس مناسبي بپوشم تا امروز هميشه به يادتون بمونه شما هم راحت باشيد راحت راحت .

در جواب بهش گفتم خواهش مي كنم. اون رفت تو اتاق خوابش و بعداز حدود يه پنج شش دقيقه‌اي برگشت. با يه كيك بزرگ تولد در دستش در حالي كه پشت سرش همسرم، بچه‌هام و يه عالمه از دوستام هم پشت سرش بودند كه همه با هم داشتند آواز «تولدت مبارك» رو مي‌خوندند.

... در حاليكه من اونجا... رو اون كاناپه نشسته بودم... لخت مادرزاد!!!
     
  
میهمان
 
عبور مرغ از خیابان از دید گاههای مختلف؟!!!

چرا مرغ از خيابان رد شد؟

ارسطو: طبيعت مرغ اينست که از خيابان رد شود.

موسی: و آنگاه پروردگار از آسمان به زمين آمد و به مرغ گفت "به آن سوی خيابان برو" و مرغ چنين کرد و پروردگار خشنود همی گشت.

مارکس: مرغ بايد از خيابان رد می شد، اين از نظر تاريخی اجتناب ‌ناپذير بود.

خاتمی: چون می خواست با مرغهای آن طرف خيابان گفتگوی تمدنها بکند.

رياضيدان: مرغ را چگونه تعريف می کنيد؟

شاگرد تنبل: والا آقا به خدا همين الآن می دونستيم ها... آقا يه دقه...

نيچه: چرا که نه؟

فرويد: اصولاً مشغول شدن ذهن شما با اين سؤال نشان می دهد که به نوعی عدم اطمينان جنسی دچار هستيد، آيا در بچگی شصت خود را می مکيديد؟

داروين: طبيعت با گذشت زمان مرغ را برای اين توانمندی رد شدن از خيابان انتخاب کرده است.

همينگوی: برای مردن، در زير باران.

اينشتين: رابطه ی مرغ و خيابان نسبی است.

سيمون دوبوار: مرغ نماد زن و هويت پايمال ‌شده ی اوست. رد شدن از خيابان در واقع کوشش بيهوده ی او در فرار از سنتها و ارزشهای مردسالارانه را نشان می دهد.

پاپ اعظم: بايد بدانيم که هر روز ميليونها مرغ در مرغدانی می مانند و از خيابان رد نمی شوند، توجه ما بايد به آنها معطوف باشد، چرا هميشه فقط بايد درباره ی مرغی صحبت کنيم که از خيابان رد می شود؟

صادق هدايت: از دست آدمها به آن سوی خيابان فرار کرده بود، غافل از اينکه آن طرف هم مثل همين طرف است، بلکه بدتر.

خواننده ی آهنگهای آبدوغ ‌خياری: چرا رفتی مرغ جونم، دوستت دارم، دوستت دارم...

شيرين عبادی: نبايد گمان کرد که رد شدن مرغ از خيابان به خاطر اسلام بوده است، در تمام دنيا پذيرفته شده که اسلام کسی را فراری نمی دهد.

روانشناس: آيا هر کدام از ما در درون خود يک مرغ نيست که می خواهد از خيابان رد شود؟

نيل آرمسترانگ: يک قدم کوچک برای مرغ، و يک قدم بزرگ برای مرغها.

حافظ : عيب مرغان مکن ای زاهد پاکيزه سرشت، که گناه دگران بر تو نخواهند نوشت.

کافکا: ک. به آن سوی خيابان کثيف رفت، مرغ اين را ديد و به سوی ديگر خيابان فرار کرد، ضمن اينکه به ک. نگاهی بی‌ توجه و وحشتزده انداخت، اين ک. را مجبور کرد که دوباره به سوی ديگر خيابان برود، تا مرغ را با حضور فيزيکی خود مواجه کند و دست ‌کم او را به احترامی وادارد که باعث گريختن مجدد او شود، کاری که برای مرغ دست کم از نظر اندازه ی کوچک جثه‌اش دشوارتر می نمود.

بيل کلينتون: من هرگز با مرغ تنها نبودم.

فردوسی: بپرسيد بسيارش از رنج راه، ز کار و ز پيکار مرغ و سپاه.

ناصرالدين‌ شاه: يک حالتی به ما دست داد و ما فرموديم از خيابان رد شود، آن پدر سوخته هم رد شد.

سهراب سپهری: مرغ را در قدمهای خود بفهميم، و از درخت کنار خيابان، شادمانه سيب بچينيم.

خمينی: بروند گم شوند اين مرغها، لکن اين مرغها هيچ غلطی نمی توانند بکنند، من خودم خيابان تعيين می کنم، من توی دهن اين مرغها می زنم.

طرفدار داستانهای علمی تخيلی: اين مرغ نبود که از خيابان رد شد، مرغ خيابان و تمام جهان هستی را ۷ متر و ۲۰ سانتيمتر به عقب راند.

اريش فون دنيکن: مثل هر بار ديگر که صحبت موجودات فضاييست، جهان دانش واقعيات را کتمان می کند. مگر آنتنهای روی سر مرغ را نديديد؟

جرج دبليو بوش: اين عمل تحريکی مجدد از سوی تروريسم جهانی بود و حق ما برای هر نوع اقدام متقابلی که از امنيت ملی ايالات متحده و ارزشهای دموکراسی دفاع کند محفوظ است.

سعدی: و مرغی را شنيدم که در آن سوی خيابان و در راه بيابان و در مشايعت مردی آسيابان بود، وی را گفتم: از چه رو تعجيل کنی؟ گفت: ندانم و اگر دانم نگويم و اگر گويم انکار کنم.

احمد شاملو: و من مرغ را، در گوشه‌های ذهن خويش، می جويم. من، می مانم، و مرغ، می رود، به آن سوی خيابان. و من، تهی هستم، از گلايه‌های دردمند سرخ.

رنه دکارت: از کجا می دانيد که مرغ وجود دارد؟ يا خيابان؟ يا من؟

لات محل: به گور پدرش می خنده! هيشکی نمی تونه تو محل ما از خيابون رد بشه، مگه چاکرت رخصت بده. آی نفس ‌کش!

بودا: با اين پرسش طبيعت مرغانه ی خود را نفی می کنی.

پدرخوانده: جای دوری نمی تواند برود.

فروغ فرخزاد: از خيابانهای کودکی من، هيچ مرغی رد نشد.

رفسنجانی: اينجور نيست که مرغ از خيابان رد شده باشد، حالا بعضی از اشخاص يک چيزی گفته‌اند و ممکن است اين شبهه به وجود آمده باشد که چنين چيزی شده، اما به‌رغم همه ی اينها امت اسلامی آمادگی کامل دارد و به اميد خداوند در برابر اين توطئه‌ها مقاومت می کند.

ماکياولی: مهم اينست که مرغ از خيابان رد شد، دليلش هيچ اهميتی ندارد، رسيدن به هدف، هر نوع انگيزه را توجيه می کند.

پاريس هيلتون: خوب لابد اونور خيابون يه بوتيک باحال ديده بود.

هيتلر: اگر اراده ی ما همچنان قوی بماند، مرغ را نابود خواهيم کرد! فولاد آلمانی از خيابان رد خواهد شد.

احمدی‌ نژاد: خيابان و فناوری رد شدن از خيابان که کشورمان از آن برخوردار است حاصل رشد علمی جوانان ايران و حق ملت ايران است، ما به رد شدن از خيابان ادامه خواهيم داد، موج معنويت و بيداری در دنيای اسلام، به اميد خدا به زودی اين مرغ را از دامان دنيای اسلام پاک خواهد کرد.

فوتباليست: آفسايد بود آقا! ما هر چی به اين داور گفتيم بی‌انصاف قبول نکرد.

کودک: میخواستش که به اون طرف خيابون برسه!
     
  
مرد

 
تـداوم یك زنـدگی

این یـک داستـان واقـعی است


اون شب وقتی به خونه رسیدم دیدم همسرم مشغول آماده کردن شام است. دستشو گرفتم و گفتم: باید راجع به یک موضوعی باهات صحبت کنم. اون هم آروم نشست و منتظر شنیدن حرف های من شد. دوباره سایه رنجش و غم رو توی چشماش دیدم. اصلا نمی دونستم چه طوری باید بهش بگم، انگار دهنم باز نمی شد. هرطور بود باید بهش می گفتم و راجع به چیزی که ذهنم رو مشغول کرده بود، باهاش صحبت می کردم. موضوع اصلی این بود که من می خواستم از اون جدا بشم. بالاخره هرطور که بود موضوع رو پیش کشیدم، از من پرسید چرا؟! اما وقتی از جواب دادن طفره رفتم خشمگین شد و در حالی که از اتاق غذاخوری خارج می شد فریاد می زد: تو مرد نیستی.
اون شب دیگه هیچ صحبتی نکردیم و اون دایم گریه می کرد و مثل باران اشک می ریخت. می دونستم که می خواست بدونه که چه بلایی بر سر عشق مون اومده و چرا؟ اما به سختی می تونستم جواب قانع کننده ای براش پیدا کنم. چرا که من دلباخته یک دختر جوان به اسم"دوی" شده بودم و دیگه نسبت به همسرم احساسی نداشتم. من و اون مدت ها بود که با هم غریبه شده بودیم من فقط نسبت به اون احساس ترحم داشتم. بالاخره با احساس گناه فراوان موافقت نامه طلاق رو گرفتم. خونه، 30درصد شرکت و ماشین رو به اون دادم. اما اون یک نگاه به برگه ها کرد و بعد همه رو پاره کرد.
زنی که بیش از 10 سال باهاش زندگی کرده بودم تبدیل به یک غریبه شده بود و من واقعا متاسف بودم و می دونستم که اون 10 سال از عمرش رو برای من تلف کرده و تمام انرژی و جوانی اش رو صرف من و زندگی با من کرده، اما دیگه خیلی دیر شده بود و من عاشق شده بودم. بالاخره اون با صدای بلند شروع به گریه کرد، چیزی که انتظارش رو داشتم. به نظر من این گریه یک تخلیه هیجانی بود. بالاخره مسئله طلاق کم کم داشت براش جا می افتاد.
فردای اون روز خیلی دیر به خونه اومدم و دیدم که یک نامه روی میز گذاشته! به اون توجهی نکردم و رفتم توی رختخواب و به خواب عمیقی فرو رفتم. وقتی بیدار شدم دیدم اون نامه هنوز هم همون جاست. وقتی اون رو خوندم دیدم شرایط طلاق رو نوشته. اون هیچ چیز از من نمی خواست به جز اینکه در این مدت یک ماه که از طلاق ما باقی مونده بهش توجه کنم. اون درخواست کرده بود که در این مدت یک ماه تا جایی که ممکنه هر دومون به صورت عادی کنار هم زندگی کنیم. دلیلش هم ساده و قابل قبول بود: پسرمون در ماه آینده امتحان مهمی داشت و همسرم نمی خواست که جدایی ما پسرمون رو دچار مشکل بکنه! این مسئله برای من قابل قبول بود. اما اون یک درخواست دیگه هم داشت: از من خواسته بود که بیاد بیارم که روز عروسی مون من اون رو روی دست هام گرفته بودم و به خانه آوردم و درخواست کرده بود که در یک ماه باقی مونده از زندگی مشترکمون هر روز صبح اون رو از اتاق خواب تا دم در به همون صورت روی دست هام بگیرم و راه ببرم!

خیلی درخواست عجیبی بود. با خودم فکر کردم حتما داره دیوانه می شه. اما برای این که آخرین درخواستش رو رد نکرده باشم موافقت کردم. وقتی این درخواست عجیب و غریب رو برای "دوی"تعریف کردم اون با صدای بلند خندید گفت: به هر حال باید با مسئله طلاق روبرو می شد، مهم نیست داره چه حقه ای به کار می بره.
مدت ها بود که من و همسرم هیچ تماسی با هم نداشتیم تا روزی که طبق شرایط طلاق که همسرم تعین کرده بود من اون رو بلند کردم و در میان دست هام گرفتم. هر دومون مثل آدم های دست و پاچلفتی رفتار می کردیم و معذب بودیم. پسرمون پشت ما راه می رفت و دست می زد و می گفت: بابا مامان رو تو بغل گرفته راه می بره.جملات پسرم دردی رو در وجودم زنده می کرد، از اتاق خواب تا اتاق نشیمن و از اون جا تا در ورودی حدود 10متر مسافت رو طی کردیم. اون چشم هاشو بست و به آرومی گفت: راجع به طلاق تا روز آخر به پسرمون هیچی نگو! نمی دونم یک دفعه چرا این قدر دلم گرفت و احساس غم کردم. بالاخره دم در اون رو زمین گذاشتم. رفت و سوار اتوبوس شد و به طرف محل کارش رفت. من هم تنها سوار ماشین شدم و به سمت شرکت حرکت کردم. روز دوم هر دومون کمی راحت تر شده بودیم، می تونستم بوی عطرشو استشمام کنم. عطری که مدتها بود از یادم رفته بود.
با خودم فکر کردم من مدتهاست که به همسرم به حد کافی توجه نکرده بودم. انگار سال هاست که ندیدمش، من از اون مراقبت نکرده بودم. متوجه شدم که آثار گذر زمان بر چهره اش نشسته، چند تا چروک کوچک گوشه چشماش نشسته بود. لابلای موهاش چند تا تار خاکستری ظاهر شده بود! برای لحظه ای با خودم فکر کردم: خدایا من با او چه کار کردم؟! روز چهارم وقتی اون رو روی دست هام گرفتم حس نزدیکی و صمیمیت رو دوباره احساس کردم. این زن، زنی بود که 10 سال از عمر و زندگی اش رو با من سهیم شده بود. روز پنجم و ششم احساس کردم، صیمیت داره بیشتر و بیشتر می شه، انگار دوباره این حس زنده شده و دوباره داره شاخ و برگ می گیره. من راجع به این موضوع به "دوی" هیچی نگفتم. هر روز که می گذشت برام آسون تر و راحت تر می شد که همسرم رو روی دست هام حمل کنم و راه ببرم. با خودم گفتم حتما عضله هام قوی تر شده. همسرم هر روز با دقت لباسش رو انتخاب می کرد.
یک روز در حالی که چند دست لباس رو در دست گرفته بود احساس کرد که هیچ کدوم مناسب و اندازه نیستند. با صدای آروم گفت: لباس هام همگی گشاد شدند. و من ناگهان متوجه شدم که اون توی این مدت چه قدر لاغر و نحیف شده و به همین خاطر بود که من اون رو راحت حمل می کرد. انگار وجودش داشت ذره ذره آب می شد. گویی ضربه ای به من وارد شد، ضربه ای که تا عمق وجودم رو لرزوند. توی این مدت کوتاه اون چقدر درد و رنج رو تحمل کرده بود. انگار جسم و قلبش ذره ذره آب می شد. ناخوداگاه بلند شدم و سرش رو نوازش کردم. پسرم این منظره که پدرش، مادرش رو در آغوش بگیره و راه ببره تبدیل به یک جزء شیرین زندگی اش شده بود. همسرم به پسرم اشاره کرد که بیاد جلو و به نرمی و با تمام احساس اون رو در آغوش فشرد. من روم رو برگردوندم، ترسیدم نکنه که در روزهای آخر تصمیمم رو عوض کنم. بعد اون رو در آغوش گرفتم و حرکت کردم.
همون مسیر هر روز، از اتاق خواب تا اتاق نشیمن و در ورودی. دست های اون دور گردن من حلقه شده بود و من به نرمی اون رو حمل می کردم، درست مثل اولین روز ازدواج مون. روز آخر وقتی اون رو در آغوش گرفتم به سختی می تونستم قدم های آخر رو بردارم. انگار ته دلم یک چیزی می گفت: ای کاش این مسیر هیچ وقت تموم نمی شد. پسرمون رفته بود مدرسه، من در حالی که همسرم در آغوشم بود با خودم گفتم: من در تمام این سالها هیچ وقت به فقدان صمیمیت و نزدیکی در زندگی مون توجه نکرده بودم.
اون روز به سرعت به طرف محل کارم رانندگی کردم، وقتی رسیدم بدون این که در ماشین رو قفل کنم ماشین رو رها کردم. نمی خواستم حتی یک لحظه در تصمیمی که گرفتم، تردید کنم. "دوی" در رو باز کرد و من بهش گفتم که متاسفم، من نمی خوام از همسرم جدا بشم! اون حیرت زده به من نگاه می کرد، به پیشانیم دست زد و گفت: ببینم فکر نمی کنی تب داشته باشی؟ من دستشو کنار زدم و گفتم: نه! متاسفم، من جدایی رو نمی خوام. این منم که نمی خوام از همسرم جدا بشم. به هیچ وجه نمی خوام اون رو از دست بدم. زندگی مشترک من خسته کننده شده بود، چون نه من و نه اون تا یک ماه گذشته هیچ کدوم ارزش جزییات و نکات ظریف رو در زندگی مشترکمون نمی دونستیم. زندگی مشترکمون خسته کننده شده بود نه به خاطر این که عاشق هم نبودیم بلکه به این خاطر که اون رو از یاد برده بودیم. من حالا متوجه شدم که از همون روز اول ازدواج مون که همسرم رو در آغوش گرفتم و پا به خانه گذاشتم موظفم که تا لحظه مرگ همون طور اون رو در آغوش حمایت خودم داشته باشم. "دوی" انگار تازه از خواب بیدار شده باشه در حالی که فریاد می زد در رو محکم کوبید و رفت.
من از پله ها پایین اومدم سوار ماشین شدم و به گل فروشی رفتم. یک سبد گل زیبا و معطر برای همسرم سفارش دادم. دختر گل فروش پرسید: چه متنی روی سبد گل تون می نویسید؟ و من در حالی که لبخند می زدم نوشتم: از امروز صبح، تو رو در آغوش مهرم می گیرم و حمل می کنم، تو رو با پاهای عشق راه می برم، تا زمانی که مرگ، ما دو نفر رو از هم جدا کنه و امیدوارم که فقط مرگ مارو از هم جدا کنه ...


درسته، جزئیات ظریفی توی زندگی ماها هست که از اهمیت فوق العاده ای برخورداره ولی در بعضی مواقع از اونها غافل هستیم. مسائل و نکاتی که برای تداوم و یک رابطه، مهم و ارزشمندند. این مسایل خانه مجلل، پول، ماشین و مسایلی از این قبیل نیست. این ها هیچ کدوم به تنهایی و به خودی خود شادی آفرین نیستند. پس در زندگی سعی کنید زمانی رو صرف پیدا کردن شیرینی ها و لذت های ساده زندگی تون کنید. چیزهایی رو که از یاد برده اید رو یادآوری و تکرار کنید و هر کاری رو که باعث ایجاد حس صمیمیت و نزدیکی بیشتر و بیشتر بین شما و همسرتون می شه، انجام بدید. زندگی خود به خود دوام پیدا نمی کنه.


به عشق عادت نكنید بلكه با عشق زندگی كنید
این شما هستید که باید باعث تداوم زندگی تون بشید ...
دیوانه ام
کــم دارم،
دو تختــه
کــه زيــر ســر تــو بگــذارم!
مــوهــايــت را بــه آن بــا فــاصلــه ببنــدی،
تــا مــن
گيتــار بــه دســت ِ ديــوانــه ای بــاشــم
کــه سمفــونــی خنــده هــايــت را بــه
بتهــوون، فخــر بفــروشــم
     
  
مرد

 
منجلاب

رامین از وقتی که دوستش رضا گفته بود می خوان کسائی رو که مدرک کارشناسی ندارند و باز خرید کنند نگران بود. رامین کارمند بانک بود و مدرکش فوق دیپلم. با اینکه پدرش میلیادر بود و خودش تک فرزند خانواده بود ولی دلش نمی خواست وبال پدرش باشد می خواست روی پاهای خودش بایستد.رامین کتابهای که چند سال بود در زیر زمین خاک می خوردند پیدا کرد و شروع کرد به مطالعه برای کنکور و بلاخره توانست تو دانشکاه آزاد شهر خودش کرج قبول شود.برای دومین بار وارد دانشگاه شد اولین چیزی که توجهش رو جلب کرد آرایش و لباسهای عجیب و غریب دانشجوها بود. رامین قیافه زیبایی داشت دوستان نزدیک می گفتند:به مادرش رفته.بیراهم نمی گفتند مادر رامین زن فوقالعاده زیبایی بود که دو سال بعد تولد رامین فوت کرده بود.و رامین چهره زیبایی مادرش را به ارث برده بود.وقتی تو حیاط دانشگاه قدم میزد کسی نگاهش نمی کرد.با اینکه خوشگل بود ولی لباس رسمی تنش بود موهایش را ساده شانه کرده بود و کلا ظاهر ساده اش توجه هیچ کس رو جلب نمی کرد .البته رامین از این موضوع خوشحال بود. او از بچگی گوشه گیر بود و تنهایی رو دوست داشت.
روزهای دانشگاه به سرعت می گذشت حالا رامین ترم سومی بود.در یک روز پائیزی رامین روی نیمکت در گوشه ای از دانشگاه نشسته بود که چشمش به یه دختر افتاد.برای چند ثانیه نگاهش زوم شد روی اون دختر. فوقالعاده زیبا بود چشم چران نبود ولی نمی تونست جلوی خودش را بگیرد او واقعا محشر بود. دختر بی توجه از کنارش گذشت و دل رامین را هم با خودش برد.بعد دیدن اون دختر زندگی رامین تغیر کرد می گفت،می خندید.و پدرش خوشحال بود از اینکه پسرش که ماه به ماه نمی خندید اینگونه شاد شده.رامین از بچگی هر چه را که اراده کرده بود بدستش اورده بود و با خودش عهد کرد این دختر را هم که حالا میدانست اسمش سارا هست را بدست بیاورد.ولی یک روز نحس که به شدت باد می وزید سارا را دید که دستش در دست پسری جوان هست.خشکش زد.زود تحقیق کرد و فهمید این دو 2 ساله با هم رابطه دارند.ولی رامین به خودش دلگرمی داد که عشق بی رقیب طعمی ندارد.
رامین نمی توانست دیگر صبر کند موضوع را با پدرش در میان گذاشت.و پدرش شادمان با آدرس و تلفنی که رامین بهش داده بود با خانواده سارا تماس گرفت. و خانواده سارا که فهمیدند پدر رامین از میلیادرهای کرج هست زود موافقت کردند. وقتی پدرش به او گفت:قراره چند روز دیگر به خواستگاری سارا بروند رامین از خوشحالی در پوست خودش نمی گنجید بی خبر از اینکه سارا با شنیدن اینکه می خواهد برایش خواستگار بیاید در خانه الم شنگه ای راه انداخته بود.
یک روز بعد از ظهر تلفن خانه به صدا در آمد شماره پدر سارا بود.رامین نفس عمیقی کشید و گوشی رو برداشت پدر سارا بعد حال احوال پرسی با ناراحتی که در صدایش موج می زد گفت:معذرت می خوام ولی قرار جمعه را باید کنسلش کنیم.گوشی از دست رامین افتاد.دیوانه شده بود حمله کرد به وسایل خانه و با فریاد ظروف شکستنی رو به دیوار کوبید پدرش با عجله به پائین آمد سعی داشت آرومش کنه ولی رامین نه او را میدید نه صدایش را می شنید. پدرش که ناراحتی قلبی داشت در یه آن نقش بر زمین شد.رامین تازه متوجه پدرش شد.او را سریع به بیمارستان رساند ولی دیگر دیر شده بود.پدرش سکته کرده و برای همیشه او را تنها گذاشته بود.رامین با دلی پر درد پدرش را به خاک سپرد.
بعد از چند ماه رامین کمی روحیه اش را بدست آورد.و قسم خورد هر جوری هست عشقش سارا را بدست بیاورد.او تمام مغازه های فرش فروشی پدرش و سهام کارخانه فرش بافی پدرش را فروخت از بانک استعفا داد تا تمرکزش فقط روی تنها هدفش باشد،عشقش سارا.ترم بعد وقتی دانشجویان دیدند لامبورگینی شرابی وارد حیاط دانشگاه شد چشمایشان گشاد شد.ولی حیرانتر شدند وقتی که خودش را دیدند. پسری با قد و موهایی بلند صورت استخوانی و زیبا و لباسهایی با مارکهایی معروف و به روز.رامین از پشت عینک دودی سارا رو دید. به طرفش رفت وقتی می خواست از کنارش رد شود.دید که سارا چطور با دقت دارد نگاهش می کند.دلش می خواست پرواز کند اولین دفعه ای بود که توجه سارا رو جلب کرده بود.حالا دیگر پسرا می خواستند مثل او باشند و دخترا می خواستند با او باشند.رامین با دختری که به شهین ستاره معروف بود و از دوستای سارا بود خواست از سارا برایش خبر بیاورد و کاری کند که سارا و شاهرخ از هم جدا بشن و در عوض پول خوبی بگیرد.شهین ستاره با کمال میل قبول کرد و گفت:من آچار فرانسه این دانشگام تو به خواستت می رسی.از اون به بعد خبر آب خوردن سارا هم به رامین می رسید شهین با تمام وجودش داشت کاری میکرد که سارا قید شاهرخ را بزند.زحمت شهین بلاخره به بار نشست.یک روز رامین به کلاس درس سارا رفت.و زل زد به او.سارا هم با لبخند و خنده هایش چراغ سبز و به او داد.وقتی شاهرخ این صحنه رو دید.مثل وحشیها به طرف رامین هجوم برد و با او دست به یقه شد.ولی سارا به این قائله خاتمه داد و سر شاهرخ فریاد زد چیکارش داری وحشی ازت بدم میاد.شاهرخ با التماس گفت سارا خواهش می کنم من بدون تو نمی تونم. وسارا در جواب گفت:مشکل خودته من رامین و دوست دارم واین آغاز رابطه رامین و سارا بود.در مدت کوتاهی رامین از سارا خواستگاری کرد.و سارا بعد یک هفته بهش جواب مثبت داد رامین به هدفش رسیده بود.در آسمانها پرواز می کرد تنها آرزویش این بود که کاش پدرش زنده بود و این روز را می دید.بعد از 6 ماه دوران شیرین نامزدی رامین و سارا رسما ازدواج کردند.و زندگی مشترکشان آغاز شد.
در روزهای اول زنگی هر دو خوشحال بودند.ولی با گذشت زمان هر چقدر رامین عاشقتر میشد سارا سردتر میشد .سارا هر روز یه بهانه می آورد.ولی رامین با صبر و خشرویی همه را تحمل می کرد چون دیوانه سارا بود.ولی بهانه های سارا تمام شدنی نبود.تا حدی که گفت :من تو خونه ای که همه جاش عکس مرده هست نمی تونم زندگی کنم.رامین عکسهای پدر مادرش رو جمع کرد ولی بازم سارا کوتاه نیامد.رامین آپارتمانی شیک خرید و به نام سارا کرد برای مدتی اوضاع درست شد. ولی سارا همچنان ساز ناسازگاری میزد.رامین هر روز برایش جواهری تازه می خرید روز تولدش برایش مزدا سواری خرید.رامین به معنای واقعی کلمه برده سارا شده بود.ولی بی فایده بود این دو هر روز از هم دور می شدند یک روز که با یکدیگر درگیری لفظی پیدا کردند سارا به رامین گفت:پدر سگ. رامین نتوانست خودش را کنترل کند و با سیلی جوابش را داد. واین آغاز پایان زندگی این دو بود. رامین بارها و بارها ازش عذرخوای کرد ولی سارا 1370 سکه طلا رو گرفت ودر حالی که خانواده اش به شدت مخالف بودند و از او جدا شد.وقتی سارا از دفتر طلاق بیرون آمد.سوار ماشینش شد و به محله ای در پائین شهر رفت جلوی خونه ای کوچک ایستاد.زنگ را زد شاهرخ در چهارچوب در ظاهر شد.سارا با دیدنش لبخندی زد و به حالت نظامی ژست گرفت وگفت:عملیات با موفق انجام شد قربان.شاهرخ با خوشحالی سارا رو در بغل گرفت وبه داخل خانه برد و فریاد زد پاریس منتظر ماست عزیزم.
بعد از رفتن سارا رامین نتوانست به زندگی عادی برگردد و به مواد پناه برد و در اندک مدتی از تریاک به کراک رسید.رامین خانه را فروخت وبا پولش خانه کوچکی خرید وباقیمانده پول خانه اش راو با بقیه سرمایه ای که داشت در بانک گذاشت تا با سودش هزینه مواد و زندگیش تامین کند.رامین با یک نفر دیگر که او هم به خاطر شکست عشقی که داشت معتاد شده بود هم خانه شد.
در مدت کوتاهی شاهرخ سکه ها ماشین و آپارتمان و جواهرات و رو به دلار تبدیل کرد.و برای خداحافظی از پدر و مادرش به آبادان رفت.20 روز از رفتن شاهرخ گذشت. ولی خبری ازش نشد.حتی فکر اینکه شاهرخ سارا را پیچانده باشد برای سارا از مرگ دردناکتر بود و باورش غیر ممکن.یک روز که سارا با کلی فکر خیال تو خیابون قدم می زد صدایی اونو به خودش آورد. وقتی نگاه کرد بدنش تیر کشید رامین بود.باورش نمیشد تو مدت 8 ماه به اندازه 10 سال پیتر شده باشد.سارا تراولی به سمتش پرت کرد و به سرعت از آنجا دور شد رامین تراول و برداشت و بو کرد و بوسید و گریه کرد او هنوز دیوانه سارا بود.شب سارا می خواست به تخت برود همینکه رو تخت دراز کشید حس کرد چیزی چند جای بدنش را نیش زد.زود بلند شد چیزی نبود با دقت نگاه کرد چند سوزن بود.تو همین موقع در زده شد پسر بچه ای پشت در بود با دیدن سارا یک پاکت انداخت زمین و فرار کرد.سارا پاکت را برداشت.توش همان تراولی بود که به رامین داده بود.روش نوشته بود به دنیای من خوش آمدی عزیزم، به دنیای ایدز.زانوهای سارا خم شد. زانو زد و گریه کرد چند ساعت فریاد زد و گریه کرد.بی خبر از اینکه رامین پشت در هست و صدایش را می شنود .رامین طاقت نیاورد با موبایلش به سارا زنگ زد سارا با دستانی لرزان گوشی رو برداشت صدای رامین بود که می گفت:نترس سارا شوخی کردم.من عاشقتم نامرد نیستم عاشقتم،دیونتم،معذرت میخوام ترسوندمت معذرت میخوام غلط کردم.اینقد تو اذیتم کردی می خواستم بدوونی من چی...سارا نفسی کشید و حرف رامین برید و فریاد زد برو بمیر مفنگی. و تلفن و قطع کرد فردا صبح سارا آپارتمان را تحویل داد.به یک بیمارستان رفت وآزمایش داد خونش تمیز بود.سارا دیگر جای نداشت برود.بلاخره رفت سراغ دوست و همشهری شاهرخ محسن. بهش گفت:می خوام چند روزی اینجا باشم.محسن با بی میلی پذیرفت یک هفته دیگر گذشت ولی از شاهرخ خبری نشد. یک شب سارا صدای محسن را شنید که داشت تلفنی با کسی صحبت می کرد.فهمید شاهرخ هست.محسن گفت:شاهرخ تو رفتی ترکیه پی عشق وحال این هرزه هم وبال گردنم شده.سارا از اتاق بیرون آمد دلش می خواست بمیرد.آب دهانش را پرت کرد تو صورت محسن ومحسن اونو زیر مشت لگد گرفت و در آخر بهش تجاوز کرد و انداخت بیرون.
بعد رفتن سارا در خانه محسن زده شد دوست معتاد رامین بود.گفت: سارا خانوم اینجان؟ محسن با تحقیر گفت:نه. اون مرد گفت:پرسو جو کردم تا اینجا رو پیدا کردم اگه بیاد اینجا این پاکت و بهش بدید از طرف شوهر سابقشه دو روز مرده یعنی خود کشی کرده به من گفت:اگه طوریم شد این و بدم به سارا خانوم.محسن پاکت و گرفت و در را بست.پاکت و باز کرد توش کلی تراول بود همگی 500 هزار تومانی.محسن لبخندی زد و گفت به این میگن شانس.
سارا زیر باران بی هدف رفت و رفت و یک دفعه دید جلوی در خانه خودشان هست. زنگ و زد مادرش در و باز کرد.با دیدن سارا خواست در و ببنده که سارا گریه کنان گفت:من جایی رو ندارم. مادرش با بغض گفت:بیرون زیر بارون بخوابی بهتر از اینکه باباتو داداشت بکشنت بعد در و بست صدای پدرش و شنید که از مادرش می پرسید کیه و مادرش جواب داد اشتباهی آمده بود.سارا گریه کنان رفت چند متر پائینتر دختر همسایشونو دید ساغر، که روی کاپوت ماشین نشسته وداشت اواز می خونه.ساغر بادیدن سارا گفت: تو رو هم از خونه بیرون کردن بعد با صدای بلند خندید.سارا گفت:اره، ساغر دو تا قرص اکس به سارا داد و دو تا را هم خودش خورد و گفت: بپر بالا بریم صفا سیتی.سارا سوار شد.ساغر با سرعت تمام داشت می راند.بعد مدتی رانندگی رو کرد به سارا و گفت بزنیم به دیوار حال صاب دیوارو بگیریم.سارا به دو تا قرص اکسی که تو دستش بود نگاهی کرد و لبخندی زد و گفت:بزنیم وچند دقیقه بعد صدای گوش خراش برخورد ماشین با دیوار و آتش گرفتن ماشین مردم را جمع کرد. پلیس و آتش نشانی زود از راه رسیدند افسری که اونجا بود دید پسر جوانی دارد با یه سرباز کلنجار میرود.رفت آنجا و پرسید چیزی شده.پسر جوان با اضطراب گفت:این ماشین داداشمه.افسر گفت مردی تو ماشین نبوده دو تا دختر بودن یکیش مرده و یکیشم وضش وخیم بود اعزامش کردیم به بیمارستان پسر جوان پرسید:تشخیص ندادین کین افسر جواب داد:نه صورت هر دوشون سوخته بود.جنازه رو داشتند تو امبولانس می ذاشتن که باد پارچه رو از روی صورت جنازه کنار زد.پسر جوان با دقت به جنازه نگاه کرد و نفس عمیقی کشید و موبایلش را در آورد تا به داداشش زنگ بزند - علو - بله - سلام داداش منم دارم میرم بیمارستان - چیزی شده - این دختره دوستت تصادف کرده - حالش چطوره - نمی تونم تلفنی بگم زود خودتو برسون به بیمارستانه..............
درود بر زنان و دختران غیور و باشرف ایران زمین
     
  
مرد

 
سیاهی


از ماشین نیروی انتظامی پیاده ام می کنند. یه دستبند به دستهایم و یک پابند به پاهایم بسته هست.جمعیت زیادی تو میدون شهر جمع شدند . همه اینها آمده اند مرگ مرا تماشا کنند. یعنی مرگ یک انسان اینقدر تماشائیست.جوابی برای سوالم پیدا نمی کنم.
نگاهی به طناب دار میکنم. طنابی که مدتی بعد من ازش آویزان خواهم شد.صدای گریه مادر و خواهرهایم آزارم میدهد نگاهی به آنها میکنم پدرم هم اشکهایش سرازیر هست.برادرم وای این پسر مغرور به زور جلوی گریه اش را گرفته عاشق هم بودیم بی من چکار خواهد کرد.کاش اینها اینجا نبودند. کاش.
کاش بی سر و صدا اعدامم می کردند در همان حیاط زندان. ولی افسوس که قاضی حکم داد اعدام در ملا عام. نمیدانم چرا! شاید خواست برای دیگران درس عبرت باشم شایدم به خاطر این بود که گفتم از کرده ام پشیمان نیستم با اینکه بودم و با این حرف داشتم خودم را گول میزدم.ولی هر چی که بود من اینجا بودم و دقایقی بیش از عمرم باقی نمانده بود.با آنکه در آن یک سالی که تو زندان بودم خودم را برای مرگ آماده کرده بودم ولی الان از مرگ می ترسیدم.شاید به این خاطر بود که نمی دانستم مرگ چیست و آدم از چیزهای که نمی داند چیست میترسد.فصل پائیز بود وهوا سرد. سردی هوا یا ترس از مرگ نمیدانم کدام یک باعث شده بود که تنم به لرزه بیفتد.
باز صدای شیون مادرم در گوشم میپیچد وای که این صدا دارد نابودم می کند. در باورم نمی گنجید روزی عشق عزیترین کسم نازی باعث مرگم شود.
یک سال و خورده ای قبل چاقوی ضامن دارم را برداشتم و به سر کوچه یشان رفتم یه کسی مدام تو گوشم می خواند که تمامش کن اون به تو خیانت کرده به هشت سال عشق پاکت.نازی از خانه بیرون آمد من را دید ولی خود را به آن راه زد.بیشتر مصمم شدم فکرم را عملی کنم بی اعتنا از کنارم رد شد.صدایش کردم توجهی نکرد کوله اش را گرفتم. برگشت و گفت: ولم کن و درست همان زمان.چاقو را سه بار در قفسه سینه اش فرو بردم. نه دادی نه فریادی فقط بهم زل زد. بعد با یک لبخند تمام کرد.فقط یک کلام خوشحالم که با دستای تو میمیرم.سام من به تو خیانت نکردم هیچوقت.ولی دیگر دیر شده بود.
باز به چوبه دار نگاه می کنم.مرگ حق من بود من یک نفر را کشته بودم یک نفر که خیلی خیلی جوان بود و برای آینده نقشه ها در سر داشت کسی که بعدها فهمیدم بیگناه هست.من زندگی یک نفر را گرفته بودم و حالا باید تاوان پس میدادم.الان از کرده ام پشیمان بودم. باز آن آرزوی محال به فکرم افتاد باز گشت زمان به عقب .کاش زمان بر می گشت به عقب.من عاشقش بودم درست مثل مجنون من دیوانه نازی بودم اگه زمان به عقب بر می گشت مسئله را طور دیگری حل می کردم.ولی افسوس.
هوا ابری بود.و نم نم بارون شروع به باریدن کرد.سرم را به بالا می گیرم تا قطره های باران به صورتم بخورد.عاشق این کار هستم. برای آخرین بار به اطرافم و به شهری که سالها در آن زندگی کرده ام واز گوشه گوشه اش با نازی خاطره دارم نگاهی می کنم.
صدای مردم به گوشم میرسد بعضی ها که به احتمال زیاد وابستگان نازی هستند هر ناسزا و فحشی که می دانند نثارم می کنند و بعضی ها برایم دلسوزی می کنند.باز صدای ازار دهنده گریه خواهرها و مادرم.یک افسر میاد جلو و با ترحم می گوید: آخرین خواستت چیست. تقاضای یه سیگار میکنم.سرش را با علامت تائید تکان میدهد.
با تمام ولع به سیگار پگ میزنم.سیگار را خیلی زود تمام میکنم و باز صدای همان افسر که می گوید باید چشمانت را ببندم با صدای لرزان می گویم: نمی شود نبندی افسر می گوید: نه باید ببندم. چشمانم را می بندد دیگر فقط سیاهی میبینم.داداستان حکم اعدام را می خواند. طناب دار را به گردنم می اندازند قلبم به شدت میزند. دیگر هیچ صدایی رو نمیشنوم نه صدای گریه و ناله مادر و خواهرهایم و نه ناسزاها و دلسوزیهای مردم. تنها صدای که می شنوم این است که یکی می گوید حکم را اجرا کنید.نفسم در سینه حبس شده. دیگر چیزی به کشیدن چهار پایه از زیر پاهایم نمانده.تو همین زمان صدای مردم گوشم را کر می کند بخشید ، بخشید پدر مقتول قاتل را بخشید. گیج بودم همان افسر چشمهایم را باز می کند و با لبخند می گوید تولدت مبارک.
سه سال بعد
از زندان به بیرون می آیم.هیچکس نمیداند امروز روز آزادیم هست .سرگردان وبی هدف در هوای زمستانی در خیابانها می گردم. تو زندان که بودم تمام سه سال را فکر کردم به خودم به نازی و به مردانگی پدرش و بلاخره تصمیم را گرفتم.برف به شدت می بارد. دارم یخ میزنم از یک مغازه یک موبایل می خرم و حافظه اش را پر می کنم از اهنگهای سیاوش قمیشی هر دویمان عاشق این خواننده بودیم. به مادرم زنگ میزنم گوشی را بر میدارد چند بار می گوید بله ، بله وبعد قطع می کند.به دیگر اعضای خانواده زنگ میزنم بدون اینکه حرفی بزنم.چقدر برای دیدنشان مشتاقم ولی من باید به سر قبر نازی بروم کار نیمه تمامی دارم. چند دقیقه بعد جلوی بهشت زهرا هستم بعد از کلی گشتن پیدایش می کنم .آدرسش رو تو ملاقات از خواهرم گرفته بودم بادیدن قبرش تنم به لرزه می افتد.برفها رو از روی قبرش کنار میزنم و موبایل را بیرون می آورم و یک ترانه از سیاوش میزارم.
خوابیدی بدون لالایی و قصه / بگیر آسوده بخواب بی درد و غصه.....دیگه کابوس زمستون نمیبینی / توی خواب گلای حسرت نمی چینی.....دیگه خورشید چهرتو نمی سوزونه / جای سیلیای باد روش نمیمونه.....دیگه بیدار نمیشی با نگرونی / یا با تردید که بری یا که بمونی......رفتی و آدمکا رو جا گذاشتی / قانون جنگل و زیر پا گذاشتی.....اینجا قهرن سینه ها با مهربونی / تو ، تو جنگل نمی تونستی بمونی.....دلتو بردی با خود به جای دیگه / اونجا که خدا برات لالایی می گه.....میدونم میبینمت یه روز دوباره / توی دنیایی که آدمک نداره.
برف همه جا رو سفید پوش کرده.روی برفها کنار قبر نازی دراز می کشم.احساس میکنم بهش نزدیکتر شده ام دو نفر نگاههای عجیبی بهم می کنند و رد میشن. دیگر باید تصمیم را عملی کنم. هیچ شکی در کاری که می خوام بکنم ندارم. چاقو رو در میارم. بدون هیچ معطلی می کشم روی رگ گردنم خون مثل فواره می زند بیرون گرمای خون برفها را آب می کند. از اینکه چند دقیقه دیگر پیش عشقم هستم خوشحالم. بدنم دارد سرد میشود. باز گوشم صدای اهنگی دیگر از سیاوش میشنود فقط یک بیتش وبعد چشمانم بسته میشود.
کاش میشد اما نمیشه این مرام روزگاره / رفتنت همیشگی بود دیگه برگشتن نداره
درود بر زنان و دختران غیور و باشرف ایران زمین
     
  ویرایش شده توسط: alireza2020   
مرد

 
فرشته کنار بسترش آمد و قرصی نان برایش آورد و گفت: چیزی بخور! پهلوان رنجور. سال هاست که چیزی نخورده ای. گرسنگی از پای درت می آورد. ما چیزی نمی خوریم چون فرشته ایم و نور می خوریم.
تو اما آدمی ، و آدم ها بسته نان و آبند.

پهلوان رنجور لبخند زد، تلخ و گفت: "تو فرشته ای و نور می خوری، ما هم آدمیم و گاهی به جای نان و آب، غیرت می خوریم. تو اما نمی دانی غیرت چیست، زیرا آن روز که خدای غیور غیرت را قسمت می کرد تو نبودی و ما همه غیرت آسمان را با خود به زمین آوردیم."

فرشته گفت: "من نمی دانم اینکه می گویی چیست، اما هر چه که باشد ضروری نیست، چون گفته اند که آدم ها بی آب و بی نان می میرند. اما نگفته اند که برای زندگی بر زمین ، غیرت لازم است."

پهلوان گفت: "نگفته اند تا آدم ها خود کشفش کنند. نگفته اند تا آدم ها روزی بپرسند چرا آب هست و نان هست و زندگی نیست؟ نگفته اند تا آدم ها بفهمند آب را از چشمه می گیرند و نان را از گندم. اما غیرت را از خون می گیرند و از عشق و غرور."

فرشته چیزی نگفت چون نه از عشق چیزی می دانست و نه از خون و نه از غرور. فرشته تنها نگاه می کرد.

پهلوان به فرشته گفت : "بیا این نان را با خودت ببر. هیچ نانی دیگر ما را سیر نخواهد کرد. ما به غیرت خود سیریم. "

فرشته رفت. فرشته نان را با خود به آسمان برد و آن را بین فرشته ها قسمت کرد و گفت: "این نان را ببویید.این نان متبرک است. این نان به بوی غیرت یک انسان آغشته است."
درود بر زنان و دختران غیور و باشرف ایران زمین
     
  
مرد

 
ذکاوت بوعلی


در زمان های قدیم یک دختر از روی اسب می افتد و باسنش (لگنش) از جایش درمی‌رود. پدر دختر هر حکیمی را به نزد دخترش می‌برد، دختر اجازه نمی‌دهد کسی دست به باسنش بزند, هر چه به دختر میگویند حکیم بخاطر شغل و طبابتی که میکنند محرم بیمارانشان هستند اما دختر زیر بار نمی رود و نمی‌گذارد کسی دست به باسنش بزند.
به ناچار دختر هر روز ضعیف تر وناتوان‌تر میشود.
تا اینکه یک حکیم باهوش و حاذق سفارش میکند که به یک شرط من حاضرم بدون دست زدن به باسن دخترتان او را مداوا کنم...
پدر دختر باخوشحالی زیاد قبول میکند و به طبیب یا همان حکیم میگوید شرط شما چیست؟ حکیم میگوید برای این کار من احتیاج به یک گاو چاق و فربه دارم, شرط من این هست که بعد از جا انداختن باسن دخترت گاو متعلق به خودم شود؟
پدر دختر با جان و دل قبول میکند و با کمک دوستان و آشنایانش چاقترین گاو آن منطقه را به قیمت گرانی می‌خرد و گاو را به خانه حکیم می‌برد, حکیم به پدر دختر میگوید دو روز دیگر دخترتان را برای مداوا به خانه ام بیاورید.
پدر دختر با خوشحالی برای رسیدن به روز موعود دقیقه شماری میکند...
از آنطرف حکیم به شاگردانش دستور میدهد که تا دوروز هیچ آب و علفی را به گاو ندهند. شاگردان همه تعجب میکنند و میگویند گاو به این چاقی ظرف دو روز از تشنگی و گرسنگی خواهد مرد.
حکیم تاکید میکند نباید حتی یک قطره آب به گاو داده شود.
دو روز میگذرد گاو از شدت تشنگی و گرسنگی بسیار لاغر و نحیف میشود..
خلاصه پدر دختر با تخت روان دخترش را به نزد حکیم می آورد, حکیم به پدر دختر دستور میدهد دخترش را بر روی گاو سوار کند. همه متعجب میشوند، چاره ای نمی‌بینند باید حرف حکیم را اطاعت کنند.. بنابراین دختر را بر روی گاو سوار میکنند.
حکیم سپس دستور میدهد که پاهای دختر را از زیر شکم گاو با طناب به هم گره بزنند.
همه دستورات مو به مو اجرا میشود، حال حکیم به شاگردانش دستور میدهد برای گاو کاه و علف بیاورند..
گاو با حرص و ولع شروع می‌کند به خوردن علف ها، لحظه به لحظه شکم گاو بزرگ و بزرگ تر میشود، حکیم به شاگردانش دستور میدهد که برای گاو آب بیاورند..
شاگردان برای گاو آب میریزند، گاو هر لحظه متورم و متورم میشود و پاهای دختر هر لحظه تنگ و کشیده تر میشود, دختر از درد جیغ میکشد..
حکیم کمی نمک به آب اضاف میکند, گاو با عطش بسیار آب می‌نوشد, حالا شکم گاو به حالت اول برگشته که ناگهان صدای ترق جا افتادن باسن دختر شنیده میشود..
جمعیت فریاد شادی سر می‌دهند, دختر از درد غش میکند و بیهوش میشود.
حکیم دستور میدهد پاهای دختر را باز کنند و او را بر روی تخت بخوابانند.
یک هفته بعد دختر خانم مثل روز اول سوار بر اسب به تاخت مشغول اسب سواری میشود و گاو بزرگ متعلق به حکیم میشود.
این، افسانه یا داستان نیست,
آن حکیم، ابوعلی سینا بوده است...
درود بر زنان و دختران غیور و باشرف ایران زمین
     
  
مرد

 
[b]زشت ترين دختر دنیا و زندگی اش

"ليزي ولاکز" يک زن امريکايي 23 ساله است که با بيماري خاصي بدنيا آمده است. بدن او بافت چربي ندارد به اين معنا که وي عليرغم 6 وعده غذايي کوچکي که روزانه مصرف ميکند همچنان حدود 54 پوند وزن دارد...

"ليزي ولاکز" يک زن امريکايي 23 ساله است که با بيماري خاصي بدنيا آمده است. بدن او بافت چربي ندارد به اين معنا که وي عليرغم 6 وعده غذايي کوچکي که روزانه مصرف ميکند همچنان حدود 54 پوند وزن دارد و بدنش قادر به توليد بافت چربي براي حجم دهندگي به عضلات نيست.

وي ميگويد هميشه مورد تحقیر و تمسخر قرار گرفته است ، اما وی با اين تفاسير وي اذعان ميکند دوست ندارد به زيبايي ستاره هاي تلويزيوني باشد و دوست دارد مردم به زيبايي هاي دروني او توجه داشته باشند.
به گفته پزشکان تنها دو نفر در تمام دنيا به اين بيماري دچار هستند . او دختر موفقي است و در حال حاضر درحال چاپ دومين کتابش ميباشد. او جملات تاکيدي مثبت و عبارات مفهومي بزرگان را گردآوري کرده به چاپ رسانده است و به زودي جلد دوم اين کتاب منتشر خواهد شد.
به گفته او در دنياي مجازي خيلي ها با کامنت ها و عبارات آزاردهنده باعث ناراحتي او شده اند وي د راين رابطه ميگويد: من يک انسانم و اگرچه اين مسائل به من صدمه ميزند اما همه سعي من در اين است که به اين امور بي تفاوت باشم.
او دچار نابينايي از يک چشم و کم بينايي از چشم ديگر است و هنوز علت نابينا شدن چشم او مشخص نشده است. او ميگويد دوست دارد به مردمي که درخيابان به او زل ميزنند بگويد خيره نگاه کردن را رها کرده و به جاي آن درست آموختن را شروع کنند چرا که زندگي پر از درسهاي ناگفته است.
او در يک انجمن خيريه فعاليت ميکند که براي بچه هاي بي سرپرست لباس و مواد خوراکي تهيه ميکنند.او يک خواهر و برادر دارد که از نظر قد و وزن در شرايط طبيعي به سر ميبرند. وي تحت درمان دارويي قرار ندارد و تنها ويتامين و قرص آهن مصرف ميکند.
[/b]
     
  
صفحه  صفحه 40 از 67:  « پیشین  1  ...  39  40  41  ...  66  67  پسین » 
خاطرات و داستان های ادبی

داستانهای کوتاه


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA