انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
خاطرات و داستان های ادبی
  
صفحه  صفحه 41 از 67:  « پیشین  1  ...  40  41  42  ...  66  67  پسین »

داستانهای کوتاه


زن

 
عجایب هفتگانه

معلمی از دانش‌آموزان خواست تا عجایب هفتگانه جهان را فهرست‌وار بنویسند. دانش‌آموزان شروع به نوشتن کردند. معلم نوشته‌های آنها را جمع‌آوری کرد. با اینكه همه جواب‌ها یکی نبودند اما بیشتر دانش‌آموزان به موارد زیر اشاره کرده بودند: اهرام مصر، تاج محل، کانال پاناما، دیوار بزرگ چین و... در میان نوشته‌ها کاغذ سفیدی نیز به چشم می‌خورد. معلم پرسید: این کاغذ سفید مال چه کسی است؟ یکی از دانش‌آموزان دست خود را بالا برد. معلم پرسید: دخترم چرا چیزی ننوشتی؟ دخترک جواب داد: عجایب موجود در جهان خیلی زیاد هستند و من نمی‌توانم تصمیم بگیرم کدام را بنویسم. معلم گفت: بسیار خب، هرچه در ذهنت است را به من بگو، شاید بتوانم کمکت کنم. در این هنگام دخترک مکثی کرد و گفت: به نظر من عجایب هفتگانه جهان عبارتند از: لمس کردن، چشیدن، دیدن، شنیدن، احساس کردن، خندیدن و عشق ورزیدن. پس از شنیدن سخنان دخترک، کلاس در سکوتی محض فرو رفت. آری؛ عجایب واقعی همین نعمت‌هایی هستند که ما آنها را ساده و معمولی می‌انگاریم.
من زنی هستم آزاد!
در فطرت من حیا نهاده شده
می دانم کجا باید شرم کنم و کجا می شود رها بود
تو به من نیاموز
قانونگذار!
     
  

 
داستان عاشقانه

دیروز روز تولدم بود و با دوست دختر در پارک قرار داشتم.هرچه منتظر شدم نیومد این قدر زنگ زدم تا گوشیش خاموش شد توی پارک به دختری گفتم تا با بابای دوست دخترم صحبت کنه بابای دوست دخترم گفته بود که یه موتور بهش زده و فرار کرده الان هم توی بیمارستانه.نمیدونم چطوری خودم رو به بیمارستان رسوندم وقتی رفتم بالای سرش مثل کسی که خواب باشه خوابیده بود.فردای اون روز با یک لبخند جان خودش رو به جان افرین تقدیم کرد
     
  
مرد

 
فرشته کوچولو و شاخه گلش

امروز سر چهار راه کـتـک بـدی از یـک دختـر بچـه ی هفـت سـالـه خـوردم !

پشت چراغ قرمز تو ماشین داشتم با تلفن حرف می زدم و برای طرفم شاخ و شونه می کشیدم که نابودت می کنم ! به زمین و زمان می کوبمت تا بفهمی با کی در افتادی! زور ندیدی که اینجور

ی پول مردم رو بالا می کشی و... خلاصه فریاد می زدم

یک دختر بچه یک دسته گل دستش بود و چون قدش به پنجره ی ماشین نمی رسید هی می پرید بالا و می گفت آقا گل ! آقا این گل رو بگیرید....

منم در کمال قدرت و صلابت و در عین حال عصبانیت داشتم داد می زدم و هی هیچی نمی گفتم به این بچه ی مزاحم! اما دخترک سمج اینقدر بالا پایین پرید که دیگه کاسه ی صبرم لبریز شد و سرم را آوردم از پنجره بیرون و با فریاد گفتم:
بچه برو پی کارت ! من گـــل نمی خـــرم !
چرا اینقدر پر رویی!
شماها کی می خواهید یاد بگیرید مزاحم دیگران نشوید و....

دخترک ترسید... کمی عقب رفت ! رنگش پریده بود !
وقتی چشمهایش را دیدم ناخودآگاه ساکت شدم ! نفهمیدم چرا یک دفعه زبونم بند آمد!
البته جواب این سوال را چند ثانیه بعد فهمیدم!
وقتی ساکت شدم و دست از قدرت نمایی برداشتم، جلو آمد و با ترس گفت :
آقا! من گل نمی فروشم! آدامس می فروشم!
دوستم که آن طرف خیابون است گل می فروشد!
این گل را برای شما از او گرفتم که اینقدر ناراحت نباشید!
اگر عصبانی بشوید قلبتان درد می گیرد و مثل بابای من بیمارستان می روید، دخترتان گناه دارد.....
دیگر نمی شنیدم! خدایا! چه کردی با من! این فرشته چه می گوید؟!

حالا علت سکوت ناگهانیم را فهمیده بودم!
کشیده ای که دخترک با نگاه مهربانش به من زده بود، توان بیان را از من گرفته بود!
و حالا با حرفهایش داشت خورده های غرور بی ارزشم را زیر پاهایش له می کرد!

یک صدایی در درونم ملتمسانه می گفت: رحم کن کوچولو!
آدم از همه ی قدرتش که برای زدن یک نفر استفاده نمی کند
اما دریغ از توان و نای سخن گفتن!

تا آمدم چیزی بگویم، فرشته ی کوچولو، بی ادعا و سبکبال دور شد!
حتی به من آدامس هم نفروخت!

هنوز رد سیلی پر قدرتی که زد روی قلبم است !
چه قدرتمند بود!!

مواظب باشید با کی درگیر می شوید!
ممکن است خیلی قوی باشد و کتک بخورید!
     
  
مرد

 
حکایت چهار دانشجو‎


چهار دانشجو شب امتحان به جای درس خواندن به مهمونی و خوش گذرونی رفته بودند و هیچ آمادگی برای امتحانشون رو نداشتند.
روز امتحان به فکر چاره افتادند و حقه ای سوار کردند به اینصورت که سر و رو شون رو کثیف کردند و مقداری هم با پاره کردن لباس هاشون در ظاهرشون تغییراتی بوجود آوردند. سپس عزم رفتن به دانشگاه نمودند و یک راست به پیش استاد رفتند.

مسئله رو با استاد اینطور مطرح کردند:

که دیشب به یک مراسم عروسی خارج از شهر رفته بودند و در راه برگشت از شانس بد یکی از لاستیک های ماشین پنچر میشه و اونا با هزار زحمت و هل دادن ماشین به یه جایی رسوندنش و این بوده که به آمادگی لازم برای امتحان نرسیدند کلی از اینها اصرار و از استاد انکار، آخر سر قرار میشه سه روز دیگه یک امتحان اختصاصی برای این 4 نفر از طرف استاد برگزار بشه ...

آنها هم بشکن زنان از این موفقیت بزرگ، سه روز تمام به درس خوندن مشغول میشن و روز امتحان با اعتماد به نفس بالا به اتاق استاد میرن تا اعلام آمادگی خودشون رو ابراز کنند.

استاد قبل از امتحان با اونها این نکته رو عنوان می کنه که بدلیل خاص بودن و خارج از نوبت بودن این امتحان باید هر کدوم از دانشجوها توی یک کلاس جدا بنشینند و امتحان بدن که آنها هم به خاطر داشتن وقت کافی و آمادگی لازم با کمال میل قبول می کنند.

امتحان حاوی دو سوال و بارم بندی از نمره بیست بود:

1. نام و نام خانوادگی؟ 2 نمره

2. کدام لاستیک پنچر شده بود؟ 18 نمره

الف. لاستیک سمت راست جلو
ب. لاستیک سمت چپ جلو
ج. لاستیک سمت راست عقب
د. لاستیك سمت چپ عقب

بنظر شما دوستان، آیا اون 4 دانشجو توانستند به سوالات پاسخ صحیح بدهند ؟!
     
  
مرد

 
مورچه و سلیمان

روزی حضرت سلیمان مورچه ای را در پای کوهی دید که مشغول جابجا کردن خاک های پایین کوه بود.
از او پرسید: چرا این همه سختی را متحمل می شوی؟
مورچه گفت: معشوقم به من گفته اگر این کوه را جابجا کنی به وصال من خواهی رسید و من به عشق وصال او می خواهم این کوه را جابجا کنم.
حضرت سلیمان فرمود: تو اگر عمر نوح هم داشته باشی نمی توانی این کار را انجام بدهی.
مورچه گفت: "تمام سعی ام را می کنم...!"
حضرت سلیمان که بسیار از همت و پشتکار مورچه خوشش آمده بود برای او کوه را جابجا کرد.
مورچه رو به آسمان کرد و گفت: خدایی را شکر می گویم که در راه عشق، پیامبری را به خدمت موری در می آورد ...

چه بهتر که هرگز نومیدی را در حریم خود راه ندهیم و در هر تلاشی تمام سعی مان را بکنیم، چون پیامبری همیشه در همین نزدیکی ست ...




تغییر دنیا


بر سر گور کشیشی در کلیسای وست مینستر نوشته شده است: "کودک که بودم می خواستم دنیا را تغییر دهم. بزرگتر که شدم متوجه شدم دنیا خیلی بزرگ است من باید انگلستان را تغییر دهم. بعدها انگلستان را هم بزرگ دیدم و تصمیم گرفتم شهرم را تغییر دهم. در سالخوردگی تصمیم گرفتم خانواده ام را متحول کنم. اینک که در آستانه مرگ هستم می فهمم که اگر روز اول خودم را تغییر داده بودم، شاید می توانستم دنیا را هم تغییر دهم!"
     
  
مرد

 
هنوز هم بعد از اين همه سال، چهره‌ي ويلان را از ياد نمي‌برم. در واقع، در طول سي سال گذشته، هميشـه روز اول مـاه کـه حقوق بازنشستگي را دريافت مي‌کنم، به ياد ويلان مي‌افتم ...

ويلان پتي اف، کارمند دبيرخانه‌ي اداره بود. از مال دنيا، جز حقوق اندک کارمندي هيچ عايدي ديگري نداشت. ويلان، اول ماه که حقوق مي‌گرفت و جيبش پر مي‌شد، شروع مي‌کرد به حرف زدن ...

روز اول ماه و هنگامي‌که که از بانک به اداره برمي‌گشت، به‌راحتي مي‌شد برآمدگي جيب سمت چپش را تشخيص داد که تمام حقوقش را در آن چپانده بود.

ويلان از روزي که حقوق مي‌گرفت تا روز پانزدهم ماه که پولش ته مي‌کشيد، نيمي از ماه سيگار برگ مي‌کشيد، نيمـي از مـاه مست بود و سرخوش...

من يازده سال با ويلان هم‌کار بودم. بعدها شنيدم، او سي سال آزگار به همين نحو گذران روزگار کرده است. روز آخر کـه من از اداره منتقل مي‌شدم، ويلان روي سکوي جلوي دبيرخانه نشسته بود و سيگار برگ مي‌کشيد. به سراغش رفتم تا از او خداحافظي کنم.

کنارش نشستم و بعد از کلي حرف مفت زدن، عاقبت پرسيدم که چرا سعي نمي کند زندگي‌اش را سر و سامان بدهد تا از اين وضع نجات پيدا کند؟

هيچ وقت يادم نمي‌رود. همين که سوال را پرسيدم، به سمت من برگشت و با چهره‌اي متعجب، آن هم تعجبي طبيعي و اصيل پرسيد: کدام وضع؟

بهت زده شدم. همين‌طور که به او زل زده بودم، بدون اين‌که حرکتي کنم، ادامه دادم:
همين زندگي نصف اشرافي، نصف گدايي!!!
ويلان با شنيدن اين جمله، همان‌طور که زل زده بود به من، ادامه داد:
تا حالا سيگار برگ اصل کشيدي؟
گفتم: نه !
گفت: تا حالا تاکسي دربست گرفتي؟
گفتم: نه !
گفت: تا حالا به يک کنسرت عالي رفتي؟
گفتم: نه !
گفت: تا حالا غذاي فرانسوي خوردي؟
گفتم نه
گفت: تا حالا همه پولتو براي عشقت هديه خريدي تا سورپرايزش كني؟
گفتم: نه !
گفت: اصلا عاشق بودي؟
گفتم: نه
گفت: تا حالا يه هفته مسکو موندي خوش بگذروني؟
گفتم: نه !
گفت: خاک بر سرت، تا حالا زندگي کردي؟
با درماندگي گفتم: آره، ...... نه، ..... نمي دونم !!!

ويلان همين‌طور نگاهم مي‌کرد. نگاهي تحقيرآميز و سنگين ....

حالا که خوب نگاهش مي‌کردم، مردي جذاب بود و سالم. به خودم که آمدم، ويلان جلويم ايستاده بود و تاکسي رسيده بود. ويلان سيگار برگي تعارفم کرد و بعد جمله‌اي را گفت. جمله‌اي را گفت که مسير زندگي‌ام را به کلي عوض کرد.

ويلان پرسيد: مي‌دوني تا کي زنده‌اي؟
جواب دادم: نه !
ويلان گفت: پس سعي کن دست کم نصف ماه رو زندگي کني

هر 60 ثانيه اي رو كه با عصبانيت، ناراحتي و يا ديوانگي بگذراني، از دست دادن يك دقيقه از خوشبختي است كه ديگر به تو باز نميگردد

زندگي كوتاه است، قواعد را بشكن، سريع فراموش كن، به آرامي ببوس، واقعاً عاشق باش، بدون محدوديت بخند، و هيچ چيزي كه باعث خنده ات ميگردد را رد نكن

مقصر منم که خیال کردم هیچکس باز عاشق نمیشه
حواسم نبود شاه توی دست آخر یا ماته یا کیشه
     
  
مرد

 
یک روز یک کشیش مسیحی‌، راهب بودایی، و ملای مسلمان تصمیم میگیرند تا ببینند کدوم توی کارش بهتره... به همین منظور، تصمیم میگیرند که هر کدوم به یک جنگل برن، یک "خرس" پیدا کنند و سعی‌ کنند اون "خرس" رو به دین خودشون دعوت کنند .

بعد از مدتی‌، دور هم جمع میشن و از تجربه شون صحبت میکنن... اول از همه کشیش شروع به صحبت کرد :"وقتی‌ خرس رو دیدم، براش چند آیه از کتاب مقدس (درباره قدرت صلح، کمک و مهربانی به دیگران) خوندم و بهش آب مقدس پاشیدم. خرس اونقدر شیفته و مبهوت شد که قراره هفتهٔ دیگه اولین مراسم تشرفش برگزار بشه".راهب بودایی گفت: "من خرسی رو کنار یک جوی آب توی جنگل دیدم..براش مقداری از کلمات آسمانی بودای بزرگ موعظه کردم. براش از قدرت ریاضت،تمرکز و قانون کارما) قانون عمل و عکس‌العمل رفتار آدمی‌) صحبت کردم. خرس آنقدر علاقه مند شده بود که به من اجازه داد غسل تعمید بدهمش و براش یک اسم مذهبی‌-بودایی انتخاب کنم". پس از آن، هر دو به ملای مسلمان نگاه کردند که روی تخت (و در حالی‌ که از سر تا پا بدنش توی گچ و باند بود) دراز کشیده بود. ملا گفت :"هههممم...الان که فکر می‌کنم، میبینم که شاید نباید کارم رو با "ختنه کردن" شروع می‌کردم
مقصر منم که خیال کردم هیچکس باز عاشق نمیشه
حواسم نبود شاه توی دست آخر یا ماته یا کیشه
     
  
مرد

 
یک خانم و همسر میلیونرش از برج نیمه سازشان بازدید می کردند که یک کارگر آن زن را دید و فریاد زد: "مرا به یاد میاوری؟ من و تو در دوران دبیرستان با هم دوست صمیمی بودیم ."


در راه بازگشت به خانه شوهر به طعنه با همسرش گفت: " شانس آوردی که با من ازدواج کردی وگرنه الآن زن یک عمله و کارگر شده بودی."


همسر پاسخ داد: " بر عکس، تو باید قدر ازدواج با من را بدانی. وگرنه الآن او میلیونر بود ، نه تو."


نتیجه:


یک ضرب المثل چینی می گوید: " یک حرف می تواند ملتی را خوشبخت یا نابود کند".


بسیاری از روابط به دلیل حرف های نابجا گسسته می شوند. وقتی یک زوج خیلی صمیمی می شوند دیگر ادب و احترام را فراموش می کنند. ما بدون توجه به اینکه ممکن است حرفی که می زنیم طرف را برنجاند هرچه می خواهیم می گوئیم.


در اکثر مواقع چنین بگو مگوهایی تخم یک رابطه بد را می کارد. مثل یک تخم مرغ شکسته، که دیگر نمی توانید آن را به شکل اول در بیاورید.
     
  
مرد

 
صبور باش


مردی از خانه بیرون آمد تا نگاهی به خودرو نوی خود بیندازد که ناگهان با چشمانی حیرت زده پسر بچه سه ساله خود را دید که شاد و شنگول با ضربات چکش در حال نابود کردن رنگ براق خودرو است. مرد بطرف


پسرش دوید، او را از ماشین دور کرد، و با عصبانیت و برای تنبیه، با چکش بر روی دست های پسر بچه زد.


وقتی خشم پدر فرو نشست با عجله فرزندش را به بیمارستان رساند.


هرچند که پزشکان نهایت سعی خود را کردند تا استخوان های له شده را نجات دهند اما مجبور شدند انگشتان له شده دست کودک را قطع کنند. وقتی که کودک به هوش آمد و دستهای باند پیچی شده اش را دید با حالتی مظلوم پرسید: " پدر انگشتان من کی خوب میشه ؟"


پدر همان روز خودکشی کرد.




نتیجه:


اکر کسی پای شما را لگد کرد و یا به شما تنه زد، قبل از هرگونه عکس العمل و یا مقابله به مثل، این داستان را به یاد آورید. قبل از آنکه صبر خود را از دست بدهید کمی فکر کنید. وانت را می شود تعمیر کرد اما انگشتان شکسته و احساس آزرده را نمی توان
     
  
مرد

 
چند سال قبل ديپلم گرفتم اما نتوانستم در رشته مورد علاقه ام در دانشگاه قبول شوم و ادامه تحصيل بدهم. بنابراين وقتي با سرکوفت هاي اطرافيان مواجه شدم تصميم گرفتم با تمام تلاش در دانشگاه قبول شوم اما اضطراب و دلهره يک لحظه هم رهايم نمي کرد.

دائم کابوس مي ديدم و نگراني شديدي داشتم. تا اين که از طريق يکي از دوستانم با مردي فالگير آشنا شدم و شنيدم او با قدرت جادويي اش مي تواند من را بدون دردسر به خواسته ام برساند. همه دوستانم از او تعريف مي کردند و مي گفتند معجون هايش معجزه مي کند.

به همين خاطر آدرسش را گرفتم و پس از تعيين وقت قبلي وارد محل کارش در زيرزمين نيمه تاريک يک خانه قديمي شدم. او در انتهاي يک اتاق تاريک نشسته بود و چراغ سبز رنگي از سقف اتاقش آويزان بود. از حضور در چنين مکاني وحشت کرده بودم و مي خواستم برگردم اما فکرکردن به اين که همه مشکلاتم به کمک مرد رمال رفع مي شود باعث شد آن وضعيت را تحمل کنم.

با خودم گفتم چند دقيقه زير زمين ترسناک را تحمل مي کنم اما در عوض به همه آرزوهايم مي رسم.

چند دقيقه اي طول کشيد تا سفره دلم را براي او باز و همه خواسته هايم را مطرح کردم. مرد رمال پس از دقايقي گفت وگو و شنيدن مشکلاتم، گفت: در قبال دريافت ۲۰۰هزار تومان مي تواند طلسم زندگي ام را بشکند.

او گفت هرکس سراغش رفته بي جواب نمانده و خوشبخت شده است. او سپس از داخل يک خمره مايعي را داخل يک ليوان ريخت و مواد ديگري هم به آن اضافه کرد و به من داد.

در فضايي ترسناک و تاريک معجون مخصوص را خوردم اما چند دقيقه بعد پلک هايم سنگين شد و به خواب عميقي فرو رفتم. ديگر نفهميدم چطور شد اما وقتي بيدار شدم فهميدم رمال شيطان صفت من رامورد آزار واذيت قرار داده است. وقتي با اعتراض هاي تند و تهديد آميزم روبه رو شد تهديد به آبروريزي کرد. من هم از ترس چاره اي جز سکوت نداشتم اما سرانجام تصميم به شکايت گرفتم. آقاي قاضي آبرو و زندگي ام در خطر است. اگر خانواده ام از اين ماجرا بو ببرند ديگر نمي توانم سرم را بالا بگيرم. شما را به خدا کمکم کنيد.
     
  
صفحه  صفحه 41 از 67:  « پیشین  1  ...  40  41  42  ...  66  67  پسین » 
خاطرات و داستان های ادبی

داستانهای کوتاه


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA