انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
خاطرات و داستان های ادبی
  
صفحه  صفحه 42 از 67:  « پیشین  1  ...  41  42  43  ...  66  67  پسین »

داستانهای کوتاه


مرد

 
باغ



زمانی‌ که بچه بودیم، باغ انار بزرگی داشتیم که ما بچه ها خیلی دوست داشتیم، تابستونا که گرمای شهر طاقت فرسا میشد، برای چند هفته ای کوچ میکردیم به این باغ خوش آب و هوا که حدوداً ۳۰ کیلومتری با شهر فاصله داشت، اکثراً فامیل های نزدیک هم برای چند روزی میومدن و با بچه هاشون، در این باغ مهمون ما بودن، روزهای بسیار خوش و خاطره انگیزی ما در این باغ گذروندیم اما خاطره ای

که میخوام براتون تعریف کنم، شاید زیاد خاطره خوشی نیست اما درس بزرگی شد برای من در زندگیم...

تا جایی که یادمه، اواخر شهریور بود، همه فامیل اونجا جمع بودن چونکه وقت جمع کردن انارها رسیده بود، ۸-۹ سالم بیشتر نبود، اون روز تعداد زیادی از کارگران بومی در باغ ما جمع شده بودن برای برداشت انار، ما بچه ها هم طبق معمول مشغول بازی کردن و خوش گذروندن بودیم!

بزرگترین تفریح ما در این باغ، بازی گرگم به هوا بود اونم بخاطر درختان زیاد انار و دیگر میوه ها و بوته ای انگوری که در این باغ وجود داشت، بعضی وقتا میتونستی، ساعت ها قائم شی، بدون اینکه کسی بتونه پیدات کنه!

بعد از نهار بود که تصمیم به بازی گرفتیم، من زیر یکی از این درختان قایم شده بودم که دیدم یکی از کارگرای جوونتر، در حالی که کیسه سنگینی پر از انار در دست داشت، نگاهی به اطرافش انداخت و وقتی که مطمئن شد که کسی اونجا نیست، شروع به کندن چاله ای کرد و بعد هم کیسه انارها رو اونجا گذاشت و دوباره این چاله رو با خاک پوشوند، کارگرها اون زمان وضعشون خیلی اسفناک بود و با همین چند تا انار دزدی، هم دلشون خوش بود!

با خودم گفتم، انارهای مارو میدزدی صبر کن بلایی سرت بیارم که دیگه از این غلطا نکنی!
بدون اینکه خودمو به اون شخص نشون بدم به بازی کردن ادامه دادم، به هیچ کس هم چیزی در این مورد نگفتم!
غروب که همه کار گرها جمع شده بودن و میخواستن مزدشنو از بابا بگیرن، من هم اونجا بودم، نوبت رسید به کارگری که انارها رو زیر خاک قایم کرده بود، پدر در حال دادن پول به این شخص بود که من با غرور زیاد با صدای بلند گفتم، بابا من دیدم که علی‌ اصغر، انارها رو دزدید و زیر خاک قایم کرد! جاشم میتونم به همه نشون بدم، این کارگر دزده و شما نباید بهش پول بدین!

پدر خدا بیامرز ما، هیچوقت در عمرش دستشو رو کسی بلند نکرده بود، برگشت به طرف من، نگاهی به من کرد، همه منتظر عکس العمل پدر بودن، بابا اومد پیشم و بدون اینکه حرفی بزنه، سیلی محکمی زد تو صورتم و گفت برو دهنتو آب بکش، من خودم به علی اصغر گفته بودم، انار هارو اونجا چال کنه، واسه زمستون!

بعدشم رفت پیش علی اصغر، گفت شما ببخشش، بچس اشتباه کرد، پولشو بهش داد، ۲۰ تومان هم گذاشت روش، گفت اینم بخاطر زحمت اضافت!!!

من گریه کنان رفتم تو اطاق، دیگه هم بیرون نیومدم!

کارگرا که رفتن، بابا اومد پیشم، صورتمو بوسید، گفت میخواستم ازت عذر خواهی کنم! اما این، تو زندگیت هیچوقت یادت نره که هیچوقت با آبروی کسی بازی نکنی، علی اصغر کار بسیار ناشایستی کرده اما بردن آبروی مردی جلو فامیل و در و همسایه، از کار اونم زشت تره!
شب شده بود، اومدم از ساختمون بیرون که برم تو باغ پیش بچه های دیگه، دیدم علی اصغر سرشو انداخته پایین و واستاده پشت در، کیسه ای تو دستش بود گفت اینو بده به حاج آقا بگو از گناه من بگذره!

کیسه رو بردم پیش بابا، بازش کرد، دیدیم کیسه ای که چال کرده بود توشه، به اضافه همه پولایی که بابا بهش داده بود...
     
  
مرد

 
داستان کوتاه سام خائن


هر کی میخواست یه زندگی عاشقانه رو مثال بزنه بی اختیار زندگی رو بیاد می اورد.یه زندگی پر از مهر و محبت.تو دانشگاه بصورت اتفاقی با هم آشنا شدن ،سلیقه های مشترکی داشتن ،هر دو زیبا ،باهوش و عاشق صداقت و پاکی بودن و خیل زود زندگی شون رو تو کلیسا با قسم خوردن به اینکه که تا اخرین لحظه عمرشون در کنار هم بمونن تو شادی دوستان و خانواده هاشون اغاز کردن.همه چیشون رویایی بودو با هم قرار گذاشتن بودن یک دفترچه خاطرات مشترک داشته باشن تا وقتی پیر شدن اونا رو برای نوه هاشون بخونن و با یاد اوری خاطرات خوش هیچوقت لحظه های زیبای با هم بودن رو از یاد نبرن.واسه همین قبل از خواب همه چی رو توش مینوشتن . با اینکه 5 سال از زندگیشون میگذشت هنوزم واسه دیدار هم بی تابی میکردند .وقتی همدیگه رو تو اغوش میگرفتند دلاشون تند تند میزد و صورتشون قرمز قرمز میشدو تمام تنشون رو یه گرمای وصف نشودنی اسمونی فرا میگرفت. همه چی خوب پیش میرفت تا اینکه سام اونروز دیر تر به خونه اومد، گرفته بود دل و دماغی نداشت مولی اینو به حساب گرفتاری کارش گذاشت،اما فردا و فرداهای دیگه هم این قضیه تکرار شد وقتایی که دیر میکرد مولی دهها بار تلفن میزد اما سام در دسترس نبود ووقتی به خونه برمیگشت جوابی برای سوالات مولی که کجا بودو چرا دیر کرده نداشت. برای مولی عجیب بود باورش نمیشد زندگی قشنگش گرفتار طوفان شده باشه .بدتر از همه اینکه از دفترچه خاطراتشون هم دیگه خبری نبود.تا اینکه تصمیم گرفت سام رو تحت نظر بگیره اولین جرقه های ظنش با پیدا شدن چند موی بلوند رو کت سام شکل گرفت بعد هم که لباسهاشو بیشتر کنترل کرد بوی غریبه عطر زنانه شک اونو بیشتر کرد .نه نه این غیر ممکن بود اما با دیدن چندین پیامک عاشقانه با یک شماره ناشناس در تلفن سام همه چی مشخص شد .سام عزیزش به اون و عشقشون خیانت کرده بود حالا علت تمام سردیها بی اعتناییهاو دوریها سام رو فهمیده بود.دنیا رو سرش خراب شد توی یک لحظه تمام قصر عشقش فرو ریخت و جای اونو کینه نفرت پر کرد .مرد ارزوهاش به دیوی وحشتناک تبدیل شده بود.




اون شب سام در مقابل تمام گریه ها و فریادهای مولی فقط سکوت کرد.کار از کار گذشته بود .صبح مولی چمدونش رو بست و با دلی مملواز نفرت سام رو ترک کرد وبا اولین پرواز به شهر خودش برگشت..روزهای اول منتظر یک معجزه بود،شاید اینا همش خواب بود .اما نبود .همه چی تموم شده بود.اونوقت با خودش کنار اومد و سعی کرد سام رو با تمام خاطراتش فراموش کنه.هر چند هر روز هزاران بار مرگ سام خائن رو از خدا ارزو میکرد.ولی خیلی زود به زندگی عادیش برگشت. .3سال گذشت و یه روز بطور اتفاقی تو فرودگاه یکی از هم دانشگاهیاش رو دید.خواست از کنارش بی اعتنا بگذره اما نشد.دوستش خیلی این پا اون پا کرد انگار میخواست مطلب مهمی رو بگه ولی نمیتونست. بلاخره گفت:سام درست 6ماه بعد از اینکه از هم جدا شدید مرد.باورش نشد مونده بود چه عکس العملی از خودش نشون بده تمام خاطرات خوشش یه لحظه جلوی چشش اومد .اما سریع خودش رو جمع جور کرد و زیر لب گفت:عاقبت خائن همینه.واز دوستش که اونو با تعجب نگاه میکرد با سرعت جدا شد..اون شب کلی فکر کرد و با خودش کلنجار رفت تا تونست خودش رو قانع کنه برگشتن به اونجا فقط به این خاطره که لوازم شخصیش رو پس بگیره و قصدش دیدن رقیب عشقیش و کسی که سام رو از اون جدا کرده بود نیست سئوالی که توی این 3 سال همیشه آزارش داده بود.اخر شب به خونه قدیمیشون رسید.باغچه قشنگشون خالی از هر گل وگیاهی بود چراغها بجز چراغ در ورودی خاموش بودند.در زد هزار بار این صحنه رو تمرین کرده بود و خودش رو آماده کرده بود تا با اون رقیب چطوری برخورد بکنه.قلبش تند تند میزد. دنیایی ازخاطرات بهش هجوم اوردن کاشکی نیومده بود .ولی بخودش جراتی داد.بازم زنگ زد اماکسی در رو باز نکرد.پسر کوچولویی از اون ور خیابون داد زد:هی خانوم اونجا دیگه کسی زندگی نمیکه.نفس عمیقی کشید.فکر خنده داری به نظرش رسید کلیدش همراش بود.کلیداش رو دراورد وتو جا کلیدی چرخوند . در کمال ناباوری در باز شد/همه جا تقریبا تاریک بود و فقط نور ورودی کمی خونه رو روشن کرده بوددلشوره داشت نمیدونست چی رو اونجا خواهد دید.کلید برق رو زد .باورش نمیشد/همه چی دست نخورده سر جاش بود .عکسهای ازدواجشون ،مسافرت ماه عسلشون خلاصه همه عکسا به دیوارها بودند.و خونه تمیز بود.با سرعت بطرف اتاق خوابشون رفت تا ببینه وسایلش هنوز هست یا نه دلش میخواست سریع اونجا رو ترک کنه .چشمش به اتاق خوابش که افتاد دیگه داشت دیوانه میشد.درست مثل روز اول.کمد لباسهاش رو باز کرد تمام لباسهاش و وسایل شخصیش مرتب سر جاشون بود.ناخوداگاه رفت سراغ لوازم سام.کشو رو کشید و شروع کرد به نگاه کردن از هر کدوم از اونا خاطره ای داشت .حالش خوب نبود یه احساسی داشت خفش میکرد ناگهان چشمش به یک کلاه گیس با موهای بلوند که ته کشو قایمش کرده بودند افتاد با تعجب برداشتش کمد رو بهم ریخت نمیدونست دنبال چی باید بگرده فقط شروع کرد به گشتن.چند عطر زنانه ویک گوشی موبایل ناشناس، روشنش کرد شماره اش رو خوب میشناخت شماره غریبه ای بود که برای سام پیام عاشقانهمیفرستاد بود.گیج شده بود رشته های موی بلوند رود لباس سام،بوی عطرهای زنانه ای که از لباس سام به مشام میرسید،و پیامهای ارسال شده همه اونجا بودند.نمی فهمید.این چه بازی بود.خدایا کمکم کن.بلاخره پیداش کرد دفترچه خاطراتشون.برش داشت بازش کرد.خط سام رو خوب میشناخت .با اون خط قشنگش نوشته بود:از امروز تنها خودم تو دفتر خواهم نوشت تنهای تنها.بلاخره جواب آزمایشاتم اومد /و دکتر گفت داروها جواب ندادن .بیماریت خیلی پیشرفت کرده سام،متاسفم. آه خدایا واسه خودم غمی ندارم اما مولی نازنینم.چه طوری آمادش کنم،چطوری.اون بدون من خواهد مرد و این برای من از تحمل بیماری ومرگم سختر.مولی بقیه خطها رو نمیدید خدایا بازم یه کابوس دیگه.اخرین صفحه رو باز کرد.اوه خدایای من این صفحه رو برای من نوشته:مولی مهربانم سلام.امیدوارم هیچوقت این دفتر رو پیدا نکرده باشی و اونو نخونده باشی اما اگر الان داری اونو میخونی یعنی دست من رو شده.منو ببخش میدونستم قلب مهربونت تحمل مرگ منو نخواهد داشت.پس کاری کردم تا خودت با تنفر منو ترک کنی.این طوری بهتر بود چون اگر خبر مرگم رو میشنیدی زیاد غصه نمیخوردی.اینو بدون تو تنهای عشق من در هر دو دنیا هستی و خواهی بود.سعی کن خوب زندگی کنی غصه منو هم نخور اینجا منتظرت خواهم موند .عاشقانه و قول میدم هیچوقت دیگه ترکت نکنم. بخاطر حقه ای که بهت زدم هم منو ببخش .اونی که عاشقانه دوستت داره سام.راستی به یکی از دوستام سپردم مواظب باشه چراغ ورودی در خونمون همیشه روشن بمونه که اگه یه روزی برگشتی همه جا تاریک نباشه.سام تو.مولی برگشت و به عکس سام روی دیوار نگاه کرد. سام منو ببخش .بخاطر اینکه توی سختترین لحظات تنها گذاشتمت منو ببخش. چشمای سام هنوز توی عکس میدرخشید و به اون میخندید
* رنگین کمان پاداش کسی است که تا آخرین قطره زیر باران می ماند *
     
  
مرد

 
ایستگاه

چند ماهی بود نامزد شده بودند پسر خوبی بود لاغر اندام بلند قد با صورتی زیبا و باوجودی پر از محبت و گرمای خالص زندگی .ولی هنوزاون نتونسته بوداونطوری که باید بهش نزدیک بشه وهمیشه یه جوری ازش فراری بود .خودش هم نمیدونست چرا؟شاید بخاطر اعتقادات شدید مذهبی مادرش ویا سخت گیری های پدرش ویا موعظه های بی پایان کشیش .اما هر چی بود مثل یک حباب نامریی بینشان فاصله انداخته بود تا اینکه ارتش تمام جوانان را برای سربازی فراخواند.جنگ جهانی دوم شروع شده بود.همه چی خیلی سریع اتفاق افتاد وقتی بخودش اومد که داشت تو ایستگاه قطار براش دست تکون میداد قبل از اینکه قطار کاملا از ایستگاه دور بشه سرش رو از پنجره قطار بیرون اورد و با همون زیبایی معصومانش داد زد قول بده منتظرم بمونی برمیگردم .هفته های اول معمولی و مثل قبل بود اما کم کم روزا شروع کرد به کش اومدن و یواش یواش تلخ شدن.یه بی قراری و پریشونی و نگرانی سراغش اومده بود انگار چیزی رو گم کرده بود.اخبار جنگ هر روز وحشتناک تر میشد و خبرهای بدی از جبهه ها میرسید.و این غصه هاش رو بیشتر میکرد.پدرش نوشتن هر نامه ای رو برای هر دو تاشون ممنوع کرده بود چون به نظر پدرش مخالف اعتقادات دینیشان بود.تا اینکه اونروز نحس فرارسید.از طرف ارتش یه تاج گل فرستادن به همراه یک مدال شجاعت واینکه تو یک عملیات مردانه در راه وطنش کشته شده .و ابراز تاسف از اینکه هم قطارهاش نتونستند جسدش رو برگردوند.یه چیزی تو وجودش شکست ارام بی صدا.سعی کرد تحمل بکنه.اما روزی که وسایلش رو بهش تحویل دادن یه بسته توش پیدا کرد که توش دهها نامه نوشته شده اما پست نشده بود همشون رو خوند صدها بار و عاشقانه گریست و عاشقانه شکست .در پایان تمام نامه ها قول داده بود بر گرده و شجاعت بخرج بده و اونو جلوی همه عاشقانه صدها بار ببوسه.از این موضوع 60 سال گذشته اما هنوزم هر روز یک پیرزن سالخورده هر روز ساعت ها تو ایستگاه قطار منتظر برگشتن قطاریه که نامزد اونو از جبهه برگردونه جوانک زیبایی که عاشقانه دوستش داشته تا اونو صدها بار جلوی همه ببوسه.
* رنگین کمان پاداش کسی است که تا آخرین قطره زیر باران می ماند *
     
  
مرد

 
مترسک


حاصل سالها بارون وبرف خوردن و زیر آفتاب موندن ،قیافه خنده دار مترسکی بود که وظیفه اش نگهبانی از مزرعه بود.اما هیج پرنده ای از اون که نمیترسید هیج ،روی شونه هاش هم میشستند و بازی میکردند . البته مترسک هم ناراضی نبود چون از بسکه واسه خودش آوازهای غمگین خونده بود خسته شده بود اما حالا کلی دوست پرنده ای پیدا کرده بود .پرنده ها هم دوستهای خوبی براش بودند و تنهایی هاش رو پر میکردند.تا اینکه یه روز چشم پپر مرد مزرعه دار به مترسک افتاد، با ناراحتی رو به همسرش کرد وگفت :نگاه کن ،این مترسک نمیتونه هیچ پرنده ای رو بترسونه، فردا باید قیافش رو تغییر بدیم و ترسناکش کنیم .مترسک تا این حرفها رو شنید غمش گرفت.نمیدونست چیکار باید بکنه، تا اینکه فکری به سرش زد.دوستای پرنده اش رو صدا زد وازشون قول گرفت هر چی خواست براش انجام بدن و هیچی به کسی نگن.گفت تمام پوشالهای تنش رو در بیارن و دهها لونه جدید برای خودشون بسازن، چوبهای دستها و تنش رو با شال گردنش ببندن دور نهالهای مزرعه که باد شب پیش شکسته بود ، کلاهش رو بذارن جای لونه کلاغ که تو بارون خراب شده بود، با لباسهاشم زخمهای سگ بداخلاق مزرعه رو ببندن آخه سیمهای خار دار تنش روبد جوری زخمی کرده بودند.از فردای اونروز دیگه مترسک سرجاش نبود.وخیلی ها نمیدونستند چی بسرش اومده وخبری هم ازش نداشتند.ولی یه وقتهایی موقع طلوع آفتاب، صداآوازش رو میشد از هر جای مزرعه شنید البته نه آوازهای غمگین وگرفته آوازهایی عاشقانه وشاد.شادشادشاد .



انعکاس ( ایرانی )

با اینکه سارا 7 سال بیشتر نداشت اما عمق درد واندوه را توی چشمان ادمهایی که از زلزله جون سالم بدر برده بودند میدید و حس میکرد.از تلویزیون اعلام کردند ، احتیاج به کمکهای مردمی است مامانش هم مقداری اذوقه ،پتوو لباس اماده کرد وسارا هم از توی اتاقش عروسک قشنگش رو اورد تا برای هدیه برای اون دختری بفرسته که دیده بود داره گریه میکنه. با ماژیک کف پای عروسکش نوشت: {خواهر کوچولو غصه نخور خدا در کنارت}.25سال بعد تو یه شب همون اتفاق دوباره افتاد سارا فقط تونست با وجود زخمهای عمیق وشکستگی پاش دخترش سحر رو بغل کنه واز خونه بزنه بیرون.همه جیز خراب شده بود. به چشمهای دخترش نگاه کرد پر از ترس و وحشت بود خودشم دست کمی از دخترش نداشت اماباید خودش رو سر پا نگه میداشت. اما بلاخره از حال رفت. یک هفته بعد توی چادر هلال احمر چشماش رو باز کرد با نگرانی بدنبال دخترش گشت .و اونو صدا کرد.دختر کوچولوش وارد چادر شد در حالیکه عروسکی بغلش بود.و با صدای قشنگ بچه گونش داد زد :مامان ،مامان ،ببین این عروسک رو برام فرستادن،این چند روز که شما خواب بودی این عروسک مهربون مواظبم بود وکمکم میکرد و برام قصه میگفت.سارا عروسک رو با تعجب گرفت ونگاه کرد یه حس غریبی داشت نا خوداگاه نگاش به کف پای عروسک افتاد خطی اشنا و بچه گونه رو دید که نوشته بود:خواهر کوجولوغصه نخور خدا در کنارت .با چشمهای اشک الود از دخترش پرسید اینو از کجا اوردی.مامان:اونروز یه ماشین یه عالمه چیز برامون اورده بود اون اقا تا منو دید گفت:اهای دختر کوجولو بیا یه هدیه برات دارم زنم گفته 25 سال پیش این عروسک زندگی رو بهم برگردوند وازم قول گرفت اونو به اولین دختری که چشاش گریون بود بودم.سارا از در چادر به دور دستها نگاه میکرد در حالیکه به ارامی اشک میریخت
* رنگین کمان پاداش کسی است که تا آخرین قطره زیر باران می ماند *
     
  
مرد

 
شاهزاده و عروسک چهارم


روزی عارف پیری با مریدانش از کنار قصر پادشاه گذر میکرد. شاه که در ایوان کاخش مشغول به تماشا بود، او را دید و بسرعت به نگهبانانش دستور داد تا استاد پیر را به قصر آورند.
عارف به حضور شاه شرفیاب شد. شاه ضمن تشکر از او خواست که نکته ای آموزنده به شاهزاده جوان بیاموزد مگر در آینده او تاثیر گذار شود. استاد دستش را به داخل کیسه فرو برد و سه عروسک از آن بیرون آورد و به شاهزاده عرضه نمود و گفت: "بیا اینان دوستان تو هستند، اوقاتت را با آنها سپری کن."
شاهزاده با تمسخر گفت: " من که دختر نیستم با عروسک بازی کنم! " عارف اولین عروسک را برداشته و تکه نخی را از یکی از گوشهای آن عبور داد که بلافاصله از گوش دیگر خارج شد.
سپس دومین عروسک را برداشته و اینبار تکه نخ از گوش عروسک داخل و از دهانش خارج شد. او سومین عروسک را امتحان نمود.
تکه نخ در حالی که در گوش عروسک پیش میرفت، از هیچیک از دو عضو یادشده خارج نشد. استاد بلافاصله گفت : " جناب شاهزاده، اینان همگی دوستانت هستند، اولی که اصلا به حرفهایت توجهی نداشته، دومی هرسخنی را که از تو شنیده، همه جا بازگو خواهد کرد و سومی دوستی است که همواره بر آنچه شنیده لب فرو بسته " شاهزاده فریاد شادی سر داده و گفت: " پس بهترین دوستم همین نوع سومی است و منهم او را مشاور امورات کشورداری خواهم نمود. "
عارف پاسخ داد : " نه " و بلافاصله عروسک چهارم را از کیسه خارج نمود و آنرا به شاهزاده داد و گفت: " این دوستی است که باید بدنبالش بگردی " شاهزاده تکه نخ را بر گرفت و امتحان نمود. با تعجب دید که نخ همانند عروسک اول از گوش دیگر این عروسک نیز خارج شد، گفت : " استاد اینکه نشد ! "
عارف پیر پاسخ داد: " حال مجددا امتحان کن " برای بار دوم تکه نخ از دهان عروسک خارج شد. شاهزاده برای بار سوم نیز امتحان کرد و تکه نخ در داخل عروسک باقیماند استاد رو به شاهزاده کرد و گفت: " شخصی شایسته دوستی و مشورت توست که بداند کی حرف بزند، چه موقع به حرفهایت توجهی نکند و کی ساکت بماند.
* رنگین کمان پاداش کسی است که تا آخرین قطره زیر باران می ماند *
     
  
مرد

 
داستان کوتاه توبه


صدای وحشتناکی به گوش رسید و شدت برخورد خودرو به درخت توجه همه رو جلب کرد ،مرد به ارامی چشمهاش رو باز کرد،هنوز گیج ومنگ بود اونقدر همه چی سریع اتفاق افتاده بود که چیزی یادش نمی یومد کمی فکر کرد،اها یادش اومد ، داشت میرفت که اسبابهای
مستاجرهاش رو بریزه توی خیابون اخه بی انصافها 5 ماه بود که کرایه خانه اشان رو نداده بودند خوب به من چه که پدرشون مرده،مرده که مرده،من که خدا نیستم،توی همین فکرا بود که کنترل ماشین از دستش در رفته بود زد به یک درخت.ولی عجیب بود ، نه دردی نه هیچ چی دیگه ای حس نمیکرد یه حس غریبی وجودش رو فراگرفت که ناگهان همه چی زیرو رو شد.اسمون باز شد وچندین فرشته که تا بحال تعریفشون رو هم نشنیده بود بسرعت به اسمون بردنش .هیچ کاری نتونست بکنه .بخودش که اومد وسط یک صحرا لخت و عور ایستاده بود صحرایی خشک و خالی و ساکت و پر از وحشت قلبش داشت از توی سینش میزد بیرون یک بارکی صدها پرده مثل پرده های سینمااز اسمون افتادن پایین به هر کدوم که نگاه میکرد یک فیلمی از کاراش رو میدید..سرش رو انداخت پایین یه صدای اومد مثل رعد ،نگاه کن و ببین اعمال سیاهت رو.سرش خودبخودبالا اومد،پول نزول دادناش ،رشوه دادناش،حق و ناحق کردناش،کلاه برداریهاش،پول رو پول جمع کردناش .صدا دوباره بگوشش رسید: ای ادمیزاد مگر تو را فرمان به نیکی عدل انصاف و مروت نکردیم،پس چه شد،لال شده بود گنگ شده بود کور شده بود صدا دوباره خواندش:از انچه اندوختی کمک بخواه، انها را واسطه کن،شفیعانت را صدا کن،هیچ کاری از دستش بر نیومد .همه چی دقیق دقیق بود .به دستها و پاهاش زنجیرزدن وکشان کشان بردنش.روبروش دری بود بزرگ .بازش که کردن نعره های اتش رو شنید .به خانه ای که برای خودت ساختی خوش امدی.بیهوش شد .بند بند وجودش از ترس میلرزید.اهسته گفت :خدایا مرا ببخش.ببخش. مرا به دنیا بازگردان تا کار نیک انجام دهم و انچه تو خواهی شوم .صدا امد :درگاه ما درگاه بخشش و کرامت است اما ایا تو تنها یک کار تنها یک کار نیک کرده ای که از ما انتظار گذشت داشته باشی.به فکر فرو رفت .تنها چند قدم تا رسیدن به در دوزخ فاصله بود خدایا خدایا کمکم کن.
یادش امد:گهگاهی که به مادر پیرش سری میزد،هنگام رفتن مادرش با اشک میگفت:بخدا سپردمت پسرم.ناگهان جرات یافت و فریاد زد مادرم مادرم او مرا دعا کرد و به تو سپرد.همه چیز از حرکت ایستاد .او را برگردانید او را به دنیا برگردانید و دوباره فرصت دهید.فرشتگان عرش یک صدا گفتند :بار خدایا این صدمین بار است که او به این دنیا امده و بفر مان تو بازگردانده میشود.ندا امد: بازش گردانید :به کرامتم سوگند من به دو دلیل بازش گرداندم.درگه ما درگه مهر وبخشش است /دعای خیر مادرش. او را به دنیا بازگردانید و انچه گدشت را از یادش ببرید.راننده امبولانس با تعجب به مردزخمی نگاه میکرد وباورش نمیشد که بعد از ده دقیقه نفس نکشیدن او زنده شده.مرد در حال نیمه هوشیاری با خود فکر میکرد ،امروز رو که مستاجرام شانس اوردن ولی فردا که خوب شدم حتما اسبابهاشون رو میریزم تو کوچه
* رنگین کمان پاداش کسی است که تا آخرین قطره زیر باران می ماند *
     
  
مرد

 
داستان کوتاه تملق گویی در مقابل امیر


میرزا از شاعران بزرگ دربار فتحعلیشاه و دربار محمدشاه و اوایل سلطنت ناصرالدین شاه بود.
او شاید اولین شاعر ایرانی است که به زبان فرانسه تسلط داشت و در ریاضیات، کلام، حکمت و منطق نیز استادی مسلم به شمار می‌رفت
163 سال پیش از این او چکامه بلند و غرّایی در مدح و ثنای امیر کبیر سروده و در وصف امیر، او را جانشین وزیر قبلی یعنی حاج میرزا آقاسی نامیده بود:
به جای ظالمی شقی، نشسته عالمی تقی/ که مؤمنان متقی‌ کنند افتخارها.
ولی برخلاف مخدومان سابق، امیر کبیر که نه خریدار الفاظ پر طمطراق و تهی از معنی بود و نه معتاد به تملّق گویی‌های خادمان، چنان‌ برآشفت که در جا مستمری وی را قطع کرد و گفت: تو که تا دیروز مدح میرزا آقاسی می گفتی و امروز که او نیست ، ظالم شقی اش می خوانی و این بار مدح من می گویی!
او حاجی میرزا آقاسی را پیشتر "قلب‌ گیتی"، "انسان کامل‌" و "خواجه دو جهان‌" خوانده بود!
در پی قطع مقرری شاعر متملق ، اعتضاد السلطنه وساطت کرد تا بلکه امیر کبیر او را ببخشد. امیرکبیر نیز از دیگر تخصص های میرزا جویا شد و وقتی دانست که او به زبان فرانسه تسلط دارد، برقراری حقوق میرزا را مشروط به ترجمه کتابی در زمینه فلاحت (کشاورزی) از زبان فرانسه به زبان فارسی کرد.
تاریخ گواهی می دهد میرزا ، پس از مغضوب و معزول شدن‌ امیر کبیر در اشعارش از او به "خصم خانگی‌"و «اهرمن خو و بد گوهر» یاد کرد.
راستی امروز آیا نسل "میرزا" ها ، برافتاده یا آن که به اسم و رسم های جدید ، همچنان راه مرشد دوران قجرشان را ادامه می دهند؟! قضاوت با مردم و البته با تاریخ است
* رنگین کمان پاداش کسی است که تا آخرین قطره زیر باران می ماند *
     
  
مرد

 
یک خانم ۴۵ ساله که یک حمله ی قلبی داشت و در بیمارستان بستری بود
در اتاق جراحی که کم مونده بود مرگ را تجربه کند فرشته ی مرگ را دید و پرسید:

... آیا وقت من تمام است؟

فرشته ی مرگ( همون عزرائیل خودمون) گفت:نه شما ۴۳ سال و ۲ ماه و ۸ روز دیگه عمر می کنید .

زن بسیار خوشحال شد و از اونجایی که او زمان بیشتری برای زندگی داشت از این رو او تصمیم گرفت که بتواند بیشترین استفاده را از این موقعیت (زندگی) ببرد.
پ
س خانم تصمیم گرفت در بیمارستان بماند و عملهای زیر را انجام دهد:
کشیدن پوست صورت
جراحی زیبایی بینی، لب، و چانه
تخلیهء چربیها (لیپو ساکشن)
جراحی پلاستیک سینه ها و جمع و جور کردن شکم .
کاشت مو و سفید کردن دندان
...
بعد از آخرین عملش او از بیمارستان مرخص شد.
هنگام گذشتن از عرض خیابان در راه منزل ناگهان بوسیلهء یک آمبولانس کشته شد .

...

وقتی با فرشته مرگ روبرو شد او پرسید: من فکر کردم شما فرمودید من ۴۳ سال دیگه فرصت دارم.
چرا شما مرا از زیر آمبولانس بیرون نکشیدید؟

فرشته مرگ جواب داد : اِاِاِا شماییییییید. ای وااای ببخشید... نشناختمتون!!
لوتی هم نسلش عوض شده :-D
یه مدت نبودیم هم نسلای ما رفتن ی سری جدید اومدن :-D
     
  
مرد

 
دختر:مي دوني فردا عمل قلب دارم؟

پسر:آره عزيزم
دختر:منتظرم ميموني؟
پسر رويش را به سمت پنجره بر ميگرداند تا دختر اشکش را نبيند و گفت:منتظرت ميمونم
دختر:دوستت دارم
... ... بعد از عمل،دخترداشت به هوش مي آمد،به آرامي چشم باز کرد و نام پسر را زمزمه کرد
پرستار:آروم باش عزيزم تو بايد استراحت کني

دختر:ولي اون کجاست؟گفت که منتظرم ميمونه به همين راحتي گذاشت و رفت؟
پرستار:در حالي که سرنگ آرامش بخش را در سرم دختر خالي ميکرد رو به او گفت:ميدوني کي قلبش رو به تو هديه کرده؟
دختربه ياد پسر افتاد و اشک از ديدگانش جاري شد،آخه چرا؟
پرستار:شوخي کردم بابا!رفته دستشويي الان مياد
لوتی هم نسلش عوض شده :-D
یه مدت نبودیم هم نسلای ما رفتن ی سری جدید اومدن :-D
     
  
مرد

 
يکى از زيباترين داستان‌ هاى واقعى

در روز اول سال تحصیلى، خانم تامپسون معلّم کلاس پنجم دبستان وارد کلاس شد و پس از صحبت‌هاى اولیه، مطابق معمول به دانش‌آموزان گفت که همه آن‌ها را به یک اندازه دوست دارد و فرقى بین آن‌ها قائل نیست. البته او دروغ می‌گفت و چنین چیزى امکان نداشت. مخصوصاً این که پسر کوچکى در ردیف جلوى کلاس روى صندلى لم داده بود به نام تدى استودارد که خانم تامپسون چندان دل خوشى از او نداشت. تدى سال قبل نیز دانش‌آموز همین کلاس بود. همیشه لباس‌هاى کثیف به تن داشت،

با بچه‌هاى دیگر نمی‌جوشید و به درسش هم نمی‌رسید. او واقعاً دانش‌آموز نامرتبى بود و خانم تامپسون از دست او بسیار ناراضى بود و سرانجام هم به او نمره قبولى نداد و او را رفوزه کرد.
امسال که دوباره تدى در کلاس پنجم حضور می‌یافت، خانم تامپسون تصمیم گرفت به پرونده تحصیلى سال‌هاى قبل او نگاهى بیاندازد تا شاید به علّت درس نخواندن او پی‌ببرد و بتواند کمکش کند.
معلّم کلاس اول تدى در پرونده‌اش نوشته بود: «تدى دانش‌آموز باهوش، شاد و با استعدادى است. تکالیفش را خیلى خوب انجام می‌دهد و رفتار خوبى دارد. رضایت کامل».

معلّم کلاس دوم او در پرونده‌اش نوشته بود: «تدى دانش‌آموز فوق‌العاده‌اى است. همکلاسیهایش دوستش دارند ولى او به خاطر بیمارى درمان‌ناپذیر مادرش که در خانه بسترى است دچار مشکل روحى است.»
معلّم کلاس سوم او در پرونده‌اش نوشته بود: «مرگ مادر براى تدى بسیار گران تمام شده است. او تمام تلاشش را براى درس‌خواندن می‌کند ولى پدرش به درس و مشق او علاقه‌اى ندارد. اگر شرایط محیطى او در خانه تغییر نکند او به زودى با مشکل روبرو خواهد شد.»
معلّم کلاس چهارم تدى در پرونده‌اش نوشته بود: «تدى درس خواندن را رها کرده و علاقه‌اى به مدرسه نشان نمی‌دهد. دوستان زیادى ندارد و گاهى در کلاس خوابش می‌برد.»
خانم تامپسون با مطالعه پرونده‌هاى تدى به مشکل او پى برد و از این که دیر به فکر افتاده بود خود را نکوهش کرد. تصادفاً فرداى آن روز، روز معلّم بود و همه دانش‌آموزان هدایایى براى او آوردند. هدایاى بچه‌ها همه در کاغذ کادوهاى زیبا و نوارهاى رنگارنگ پیچیده شده بود، بجز هدیه تدى که داخل یک کاغذ معمولى و به شکل نامناسبى بسته‌بندى شده بود. خانم تامپسون هدیه‌ها را سرکلاس باز کرد. وقتى بسته تدى را باز کرد یک دستبند کهنه که چند نگینش افتاده بود و یک شیشه عطر که سه چهارمش مصرف شده بود در داخل آن بود. این امر باعث خنده بچه‌هاى کلاس شد امّا خانم تامپسون فوراً خنده بچه‌ها را قطع کرد و شروع به تعریف از زیبایى دستبند کرد. سپس آن را همانجا به دست کرد و مقدارى از آن عطر را نیز به خود زد. تدى آن روز بعد از تمام شدن ساعت مدرسه مدتى بیرون مدرسه صبر کرد تا خانم تامپسون از مدرسه خارج شد. سپس نزد او رفت و به او گفت: «خانم تامپسون، شما امروز بوى مادرم را می‌دادید.»

خانم تامپسون، بعد از خداحافظى از تدى، داخل ماشینش رفت و براى دقایقى طولانى گریه کرد. از آن روز به بعد، او آدم دیگرى شد و در کنار تدریس خواندن، نوشتن، ریاضیات و علوم، به آموزش «زندگی» و «عشق به همنوع» به بچه‌ها پرداخت و البته توجه ویژه‌اى نیز به تدى می‌کرد.
پس از مدتى، ذهن تدى دوباره زنده شد. هر چه خانم تامپسون او را بیشتر تشویق می‌کرد او هم سریعتر پاسخ می‌داد. به سرعت او یکى از با هوش‌ترین بچه‌هاى کلاس شد و خانم تامپسون با وجودى که به دروغ گفته بود که همه را به یک اندازه دوست دارد، امّا حالا تدى دانش‌آموز محبوبش شده بود.
یکسال بعد، خانم تامپسون یادداشتى از تدى دریافت کرد که در آن نوشته بود شما بهترین معلّمى هستید که من در عمرم داشته‌ام.
شش سال بعد، یادداشت دیگرى از تدى به خانم تامپسون رسید. او نوشته بود که دبیرستان را تمام کرده و شاگرد سوم شده است. و باز هم افزوده بود که شما همچنان بهترین معلمى هستید که در تمام عمرم داشته‌ام.
چهار سال بعد از آن، خانم تامپسون نامه دیگرى دریافت کرد که در آن تدى نوشته بود با وجودى که روزگار سختى داشته است امّا دانشکده را رها نکرده و به زودى از دانشگاه با رتبه عالى فارغ‌التحصیل می‌شود. باز هم تأکید کرده بود که خانم تامپسون بهترین معلم دوران زندگیش بوده است.

چهار سال دیگر هم گذشت و باز نامه‌اى دیگر رسید. این بار تدى توضیح داده بود که پس از دریافت لیسانس تصمیم ‌گرفته به تحصیل ادامه دهد و این کار را کرده است. باز هم خانم تامپسون را محبوبترین و بهترین معلم دوران عمرش خطاب کرده بود. امّا این بار، نام تدى در پایان‌نامه کمى طولانی‌تر شده بود: دکتر تئودور استودارد.
ماجرا هنوز تمام نشده است. بهار آن سال نامه دیگرى رسید. تدى در این نامه گفته بود که با دخترى آشنا شده و می‌خواهند با هم ازدواج کنند. او توضیح داده بود که پدرش چند سال پیش فوت شده و از خانم تامپسون خواهش کرده بود اگر موافقت کند در مراسم عروسى در کلیسا، در محلى که معمولاً براى نشستن مادر داماد در نظر گرفته می‌شود بنشیند. خانم تامپسون بدون معطلى پذیرفت و حدس بزنید چکار کرد؟ او دستبند مادر تدى را با همان جاهاى خالى نگین‌ها به دست کرد و علاوه بر آن، یک شیشه از همان عطرى که تدى برایش آورده بود خرید و روز عروسى به خودش زد.
تدى وقتى در کلیسا خانم تامپسون را دید او را به گرمى هر چه تمامتر در آغوش فشرد و در گوشش گفت: «خانم تامپسون از این که به من اعتماد کردید از شما متشکرم. به خاطر این که باعث شدید من احساس کنم که آدم مهمى هستم از شما متشکرم. و از همه بالاتر به خاطر این که به من نشان دادید که می‌توانم تغییر کنم از شما متشکرم.»
خانم تامپسون که اشک در چشم داشت در گوش او پاسخ داد: «تدى، تو اشتباه می‌کنى. این تو بودى که به من آموختى که می‌توانم تغییر کنم. من قبل از آن روزى که تو بیرون مدرسه با من صحبت کردى، بلد نبودم چگونه تدریس کنم.»


بد نیست بدانید که تدى استودارد هم اکنون در دانشگاه آیوا استاد برجسته پزشکى است و بخش سرطان دانشکده پزشکى دانشگاه نیز به نام او نامگذارى شده است.


همین امروز گرمابخش قلب یکنفر شوید ... وجود فرشته‌ها را باور داشته باشید، و مطمئن باشید که محبت شما به خودتان باز خواهد گشت.
     
  
صفحه  صفحه 42 از 67:  « پیشین  1  ...  41  42  43  ...  66  67  پسین » 
خاطرات و داستان های ادبی

داستانهای کوتاه


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA