انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
خاطرات و داستان های ادبی
  
صفحه  صفحه 47 از 67:  « پیشین  1  ...  46  47  48  ...  66  67  پسین »

داستانهای کوتاه


مرد

 
گرگ و پیرزن

گرگ گرسنه‌ای برای تهیة غذا به شکار رفت. در کلبه‌ای در حاشیة دهکده پسر کوچکی داشت گریه می‌کرد و گرگ صدای پیرزنی را شنید که داشت به او می‌گفت: «اگر دست از گریه و زاری برنداری تو را به گرگ می‌دهم.»

گرگ از آن‌جا رفت و....
نشست و منتظر ماند تا پسر کوچولو را به او بدهند. شب فرا رسید و او هنوز انتظار می‌کشید. ناگهان صدای پیرزن را شنید که می‌گوید: «کوچولو گریه نکن، من تو را به گرگ نمی‌دهم. بگذار همین که گرگ پیر بیاید او را می‌کشیم.»

گرگ با خود گفت: «انگار این‌جا آدم‌هایی پیدا می‌شوند که چیزی می‌گویند اما کار دیگری می‌کنند.»
و بلند شد و روستا را ترک گفت.



داستانک خودم

تو فکر رفته بود،باید چه کار می کرد؟ به یاد کرایه صاحبخانه اش افتاد که چند ماه عقب افتاده بود، به یاد قبض هایی افتاد که پرداخت نکرده بود و...
به یاد صاحبکارش افتاد که او را بی کار کرده بود.
ناگهان موتور سواری کیف او را قاپید و با سرعت رفت ،مرد زانواننش سست شد فریاد زد: به خدا قرض کرده بودم
     
  
مرد

 
نشانه های زن و شوهر!

زن و مرد از راهی می رفتند، ماموران آنها را دیدند وآنها را خواستند!
پرسیدند شما چه نسبتی با هم دارید؟
زن و مرد جواب دادند زن و شوهریم
ماموران مدرک خواستند،
زن و مرد گفتند نداریم !
ماموران گفتند چگونه باور کنیم که شما زن و شوهرید ؟!
زن و مرد گفتند ...
برای ثابت کردن این امرنشانه های فراوانی داریم ... !

اول اینکه آن افرادی که شما می گویید دست در دست هم می روند،
ما دستهایمان از هم جداست!

دوم، آنها هنگام راه رفتن و صحبت کردن به هم نگاه می کنند،
ما رویمان به طرف دیگریست!

سوم آنکه آنها هنگام صحبت کردن و راه رفتن،با هم با احساس حرف می زنند،
ما احساسی به هم نداریم!

چهارم آنکه آنها با هم بگو بخند می کنند،
می بینید که، ما غمگینیم!

پنجم، آنها چسبیده به هم راه می روند،
اما یکی ازما جلوترازدیگری می رود!

ششم آنکه آنها هنگام با هم بودن کیکی، بستنی ای، چیزی می خورند،
ما هیچ نمی خوریم!

هفتم، آنها هنگام با هم بودن بهترین لباسهایشان را می پوشند،
ما لباسهای کهنه تنمان است.. !

هشتم، ...

ماموران گفتند
خیلی خوب،
بروید،
بروید،..
فقط بروید ... !
     
  
مرد

 
قضاوت علی

در زمان خلافت عمر، جوانى به نزد او آمد و از مادرش شکایت کرد. و ناله سر مى داد که :- خدایا! بین من و مادرم حکم کن .عمر از او پرسید:- مگر مادرت چه کرده است ؟ چرا درباره او شکایت مى کنى ؟جوان پاسخ داد: مادرم نه ماه مرا در شکم خود پرورده و دو سال تمام نیز شیر داده . اکنون که بزرگ شده ام و خوب و بد را تشخیص مى دهم ، مرا طرد کرده و مى گوید: تو فرزند من نیستى ! حال آنکه او مادر من و....
من فرزند او هستم .عمر دستور داد زن را بیاورند. زن که فهمید علت اظهارش چیست ، به همراه چهار برادرش و نیز چهل شاهد در محکمه حاضر شد.
عمر از جوان خواست تا ادعایش را مطرح نماید.جوان گفته هاى خود را تکرار کرد و قسم یاد کرد که این زن مادر من است . عمر به زن گفت :- شما در جواب چه مى گویید؟زن پاسخ داد: خدا را شاهد مى گیرم و به پیغمبر سوگند یاد مى کنم که این پسر را نمى شناسم . او با چنین ادعاى مى خواهد مرا در بین قبیله و خویشاوندانم بى آبرو سازد. من زنى از خاندان قریشم و تا بحال شوهر نکرده ام و هنوز باکره ام .در چنین حالتى چگونه ممکن است او فرزند من باشد؟عمر پرسید: آیا شاهد دارى ؟زن پاسخ داد: اینها همه گواهان و شهود من هستند.آن چهل نفر شهادت دادند که پسر دروغ مى گوید و نیز گواهى دادند که این زن شوهر نکرده و هنوز هم باکره است.
عمر دستور داد که پسر را زندانى کنند تا درباره شهود تحقیق شود. اگر گواهان راست گفته باشند، پسر به عنوان مفترى مجازات گردد.ماموران در حالى که پسر را به سوى زندان مى بردند، با حضرت على علیه السلام برخورد نمودند، پسر فریاد زد:- یا على ! به دادم برس . زیرا به من ظلم شده و شرح حال خود را بیان کرد. حضرت فرمود: او را نزد عمر برگردانید. چون بازگردانده شد، عمر گفت : من دستور زندان داده بودم . براى چه او را آوردید؟گفتند: على علیه السلام دستور داد برگردانید و ما از شما مکرر شنیده ایم که با دستور على بن ابى طالب علیه السلام مخالفت نکنید.در این وقت حضرت على علیه السلام وارد شد و دستور داد مادر جوان را احضار کنند و او را آوردند. آن گاه حضرت به پسر فرمود: ادعاى خود را بیان کن .جوان دوباره تمام شرح حالش را بیان نمود.على علیه السلام رو به عمر کرد و گفت :- آیا مایلى من درباره این دو نفر قضاوت کنم ؟عمر گفت : سبحان الله ! چگونه مایل نباشم و حال آنکه از رسول خدا صلى الله علیه و آله شنیده ام که فرمود:- على بن ابى طالب علیه السلام از همه شما داناتر است .حضرت به زن فرمود: درباره ادعاى خود شاهد دارى ؟گفت : بلى ! چهل شاهد دارم که همگى حاضرند. در این وقت شاهدان جلو آمدند و مانند دفعه پیش گواهى دادند.على علیه السلام فرمود: طبق رضاى خداوند حکم مى کنم . همان حکمى که رسول خدا صلى الله علیه و آله به من آموخته است .سپس به زن فرمود: آیا در کارهاى خود سرپرست و صاحب اختیار دارى ؟زن پاسخ داد: بلى !این چهار نفر برادران من هستند و در مورد من اختیار دارند. آن گاه حضرت به برادران زن فرمود:- آیا درباره خود به من اجازه و اختیار مى دهید؟گفتند: بلى ! شما درباره ما صاحب اختیار هستید.حضرت فرمود: به شهادت خداى بزرگ و شهادت تمامى مردم که در این وقت در مجلس حاضرند. این زن را به عقد ازدواج این پسر درآوردم و به مهریه چهارصد درهم وجه نقد که خود آن را مى پردازم .سپس به قنبر فرمود: سریعا چهارصد درهم حاضر کن .قنبر چهارصد درهم آورد. حضرت تمام پولها را در دست جوان ریخت . فرمود: این پولها را بگیر و در دامن زنت بریز و دست او را بگیر و ببر و دیگر نزد ما برنگرد مگر آنکه آثار عروسى در تو باشد، یعنى غسل کرده برگردى .پسر از جاى خود حرکت کرد و پولها را در دامن زن ریخت و گفت :- برخیز! برویم .در این هنگام زن فریاد زد: اءلنار! النار! اى پسر عموى پیغمبر آیا مى خواهى مرا همسر پسرم قرار بدهى ؟!به خدا قسم ! این جوان فرزند من است . برادرانم مرا به شخصى شوهر دادند که پدرش غلام آزاد شده اى بود این پسر را من از او آورده ام . وقتى بچه بزرگ شد به من گفتند:- فرزند بودن او را انکار کن و من هم طبق دستور برادرانم چنین عملى را انجام دادم ولى اکنون اعتراف مى کنم که او فرزند من است . دلم از مهر و علاقه او لبریز است .مادر دست پسر را گرفت و از محکمه بیرون رفتند.عمر گفت :اگر على نبود من هلاک شده بودم .
     
  ویرایش شده توسط: amirrf   
مرد

 
من روزه ام را از روی هوس نشکستم | منصور حلاج

همه می دونید که بیماری جزام ذره ذره گوشت و تن را می خوره و یهو می بینید که یکی یک طرف از صورتش کاملا ریخته و نه لپ داره نه گونه ....و از بیرون صورت دندوناش معلومه ....یا یک تیکه از استخوان دستشون معلومه و گوشتاش همه ریخته ....بیمارای جزامی چهره های خیلی خیلی دردناکی دارند .طوری که هر کسی نمی تونه بهشون نگاه کنه ....

الان این افراد خیلی کم شدن و جلو این بیماری داره گرفته میشه ... یه دهکده ای است نزدیک تبریز که اون ادمها را توش نگه داری می کنند ....باورتون میشه وقتی در خواست دادن برای این که چند تا پرستار استخدام کنند تا به اونها غذا بده هیچ کس حاظر نشد ...چرا خیلی ها اومدند تا کار کنند ولی وقتی از نزدیک اون جا را دیدند همه جا زدند .....
در خواست را جهانی دادند .....چند تا راهبه از فرانسه و ایتالیا بلند شدند اومدند واسه پرستاری از این ادما ....
چند تا راهبه !!! اون هم از کشور های دیگه ! .

به هر حال ...

داستان از اون جایی شروع میشه که ...
ظهر یکی از روزهای رمضان بود ....حسین حلاج همیشه برای جزامی ها غذا می برده و اون روز هم ...داشت از خرابه ایی که بیماران جزامی توش زندگی می کردند می گذشت ....جزامی ها داشتند ناهار می خوردند ...ناهار که چه ؟ ته مونده ی غذاهای دیگران و و چیزهایی که تو اشغال ها پیدا کرده بودند و چند تکه نان...یکی از اون ها بلند میشه به حلاج می گه : بفرما ناهار !
- مزاحم نیستم ؟
- نه بفرمایید.
حسین حلاج میشینه پای سفره ....یکی از جزامی ها رو بهش می گه : تو چه جوریه که از ما نمی ترسی ...دوستای تو حتی چندششون می شه از کنار ما رد شند ...ولی تو الان....
حلاج میگه : خب اون ها الان روزه هستند برای همین این جا نمیاند تا دلشون هوس غذا نکنه .
- پس تو که این همه عارفی و خدا پرستی چرا روزه نیستی ؟
- نشد امروز روزه بگیرم دیگه ...

حلاج دست به غذا ها می بره و چند لقمه می خوره ...درست از همون غذا هایی که جزامی ها بهشون دست زده بودند ...

چند لقمه که می خوره بلند میشه و تشکر می کنه و می ره ....

موقع افطار که میشه منصور غذایی به دهنش می زاره و می گه : خدایا روزه من را قبول کن ....
یکی از دوستاش می گه : ولی ما تو را دیدیم که داشتی با جزامی ها ناهار می خوردی

حسین حلاج در جوابش می گه : اون خداست ...روزه ی من برای خداست ...اون می دونه که من اون چند لقمه غذا را از روی گرسنگی و هوس نخوردم ....دل بنده اش را می شکستم روزه ام باطل می شد یا خوردن چند چند لقمه غذا ؟؟؟
مقصر منم که خیال کردم هیچکس باز عاشق نمیشه
حواسم نبود شاه توی دست آخر یا ماته یا کیشه
     
  
مرد

 
بی وفا

داریه و تنبک می زد و با صدای بلند آواز می خواند، رهگذری نیم نگاهی به او انداخت و در دل هورا کشان گفت، آی مرد کاش من نیز جای تو بودم اینچنین شاد و بی غم ... مرد گفت: آواز دهل از دور شنیدن خوش است، اینچنین که تو فکر می کنی دل ما خوش و بی غم نیست. از او اصرار و از مرد انکار...

آخر سر مرد گفت بیا تا شرح داستان این داریه و تنک را برایت بگویم تا بدانی که این چنین نیست و مرد با صدای غمناکی آغاز کرد....
زنی زیبا و خوش روی داشتم و از جان و دل عاشق ش بودم، از بد روزگان مرضی لاعلاج گریبانش را گرفت، و من به هرجا که فکر کنی بابت علاج و درمانش سفر کردم، به هر ده کوره ای که نور امیدی بود بار سفر می بستیم، این طبیب و آن طبیت، این دعا نویس و آن دعا نویس آخر سر طبیبی حاذق به من گفتم که این زن بیش از یک ماه زنده نخواهد ماند، او را به ولایت خود ببر و بگذر در آرامش ...

یک قطره اشک از گوشه چشم مرد بر گونه های سیاه چرده ش سرازیر شد و اینچنین ادامه داد..

همسرم را به خانه آوردم و در غم از دست دادن ش روز و شب زاری و تیمار داری می کردم و سعی می کردم بهترین لحظات را در آخرین روزهای زندگی برایش فراهم کنم.
یکی از چیزهای که زنم را اذیت می کرد فکر این موضوع بود که من پس از او با زن دیگری ازدواج خواهم کرد و او را به فراموشی خواهم سپرد و از طرفی چون هیچ زنی جزء همسرم برای من قابل تعریف نبود و زن م نیز در شرف مرگ بود، روزی برای آرامش او مردانگی ام را از بین بردم!

یک ماه سر آمد اما زن من نمرد، روز به روز که می گذشت او سر زنده تر می شد و پس از چند ماه بیماری به کل از درون او رخت بست.
پس از آن زنم به شدت بد خلق شده است علت را جویا شدم و متوجه شدم که او از نداشتن مردانگی در من دلخور است کار به جای کشید که گفت می خواهد از من طلاق گرفته و شوهری دیگر برگزیند!!؟؟
من به شدت از این درخواست او ناراحت شده بودم اما فکر اینکه زن م را نداشته باشم تمام درونم را می آزرد، به او پیشنهادی دادم و گفتم اگر این مشکل را حل کنم تو با من خواهی ماند؟ و او نیز قبول کرد.

اکنون هر هفته به ولایت های اطرف می روم و پسر جوانی را برمی گزینم و برای زنم می آورم، این داریه و تنبک هم از آن است که وقتی آنها مشغولنند صدای آنها را نشونم.
     
  
مرد

 
از فرصت ها استفاده کنید!

مردی با اسلحه وارد یک بانک شد و تقاضای پول کرد
وقتی پولهارا دریافت کرد رو به یکی از مشتریان بانک کرد و پرسید : آیا شما دیدید که من از این بانک دزدی کنم؟
مرد پاسخ داد : بله قربان من دیدم
سپس دزد اسلحه را....
به سمت شقیقه مرد گرفت و اورا در جا کشت
او مجددا رو به زوجی کرد که نزدیک او ایستاده بودند و از آنها پرسید آیا شما دیدید که من از این بانک دزدی کنم؟
مرد پاسخ داد : نه قربان. من ندیدم اما همسرم دید



ثروت کوروش

زمانی کزروس به کوروش بزرگ گفت چرا از غنیمت های جنگی چیزی را برای خود بر نمی داری و همه را به سربازانت می بخشی. کوروش گفت اگر غنیمت های جنگی را نمی بخشیدیم الان دارایی من چقدر بود؟...
گزروس عددی را با معیار آن زمان گفت. کوروش یکی از سربازانش را صدا زد و گفت برو به مردم بگو کوروش برای امری به مقداری پول و طلا نیاز دارد. سرباز در بین مردم جار زد و سخن کوروش را به گوششان رسانید.مردم هرچه در توان داشتند برای کوروش فرستادند. وقتی که مالهای گرد آوری شده را حساب کردند ، از آنچه کزروس انتظار داشت بسیار بیشتر بود.کوروش رو به کزروس کرد و گفت ،
ثروت من اینجاست.
اگر آنها را پیش خود نگه داشته بودم ، همیشه باید نگران آنها بودم .
     
  
مرد

 
بز شما چیست؟

روزگاری مرید ومرشدی خردمند در سفر بودند. در یکی از سفر هایشان در بیابانی گم شدند وتا آمدند راهی پیدا کنند شب فرا رسید. نا گهان از دور نوری دیدند وبا شتاب سمت آن رفتند. دیدند زنی در چادر محقری با چند فرزند خود زندگی می کند.آن ها آن شب را مهمان او شدند. واو نیز از شیر تنها بزی که داشت به آن ها داد تا گرسنگی راه بدر کنند.

روز بعد مرید و مرشد از زن تشکر کردند و به راه خود ادامه دادند. در مسیر، مرید همواره در فکرآن زن بود و این که چگونه فقط با یک بز زندگی می گذرانند و ای کاش قادر بودند به آن زن کمک می کردند،تا این که به مرشد خود قضیه را گفت.مرشد فرزانه پس از اندکی تامل پاسخ داد:"اگر واقعا می خواهی به آن ها کمک کنی برگرد و بزشان را بکش!".

مرید ابتدا بسیار متعجب شد ولی از آن جا که به مرشد خود ایمان داشت چیزی نگفت وبرگشت و شبانه بز را در تاریکی کشت واز آن جا دور شد....
سال های سال گذشت و مرید همواره در این فکر بود که بر سر آن زن و بجه هایش چه آمد.

روزی از روزها مرید ومرشد قصه ما وارد شهری زیبا شدند که از نظر تجاری نگین آن منطقه بود.سراغ تاجر بزرگ شهر را گرفتند و مردم آن ها را به قصری در داخل شهر راهنمایی کردند.صاحب قصر زنی بود با لباس های بسیار مجلل و خدم و حشم فراوان که طبق عادتش به گرمی از مسافرین استقبال و پذیرایی کرد، و دستور داد به آن ها لباس جدید داده و اسباب راحتی و استراحت فراهم کنند. پس از استرا حت آن ها نزد زن رفتند تا از رازهای موفقیت وی جویا شوند. زن نیز چون آن ها را مرید و مرشدی فرزانه یافت، پذیرفت و شرح حال خود این گونه بیان نمود:

سال های بسیار پیش من شوهرم را از دست دادم و با چند فرزندم و تنها بزی که داشتیم زندگی سپری می کردیم. یک روز صبح دیدیم که بزمان مرده و دیگر هیچ نداریم. ابتدا بسیار اندوهگین شدیم ولی پس از مدتی مجبور شدیم برای گذران زندگی با فرزندانم هر کدام به کاری روی آوریم.ابتدا بسیار سخت بود ولی کم کم هر کدام از فرزندانم موفقیت هایی در کارشان کسب کردند.فرزند بزرگ ترم زمین زراعی مستعدی در آن نزدیکی یافت. فرزند دیگرم معدنی از فلزات گرانبها پیدا کرد ودیگری با قبایل اطراف شروع به داد و ستد نمود. پس از مدتی با آن ثروت شهری را بنا نهادیم و حال در کنار هم زندگی می کنیم.

مرید که پی به راز مسئله برده بود از خوشحالی اشک در چشمانش حلقه زده بود
     
  
مرد

 
نهمین در بهشت


شاعر و فرشته ای با هم دوست شدند ، فرشته پری به شاعر داد و شاعـر شعری بـه فرشته . شاعر پر فرشته را لای دفتر شعرش گذاشت و شعرهایش بوی آسمان گرفت. و فرشته شعـر شاعر را زمزمه کرد و دهانش مزه عشق گرفت
خدا گفت: دیگر تمام شد.دیگرزندگی برای هر دوتان دشـوار می شود. زیرا شاعری که بـوی آسمـان را بشنود ، زمیـن برایش کوچـک اسـت و فـرشته ای کـه مـزه عـشق را بچشد، آسمـان برایش تنـگ .
فرشته دست شاعر را گرفـت تا راه های آسمان را نشانش بدهـد و...
شاعـر بال فرشته را گرفت تـا کوچـه پس کوچـه های زمیـن را به او معرفی کند . شـب کـه هر دو به خانه برگشتند ، روی بال های فرشته قدری خاک بود و روی شانه های شاعر چند تا پر .... فرشته پیش شاعر آمد و گفت : می خواهم عاشق شوم . شاعر گفت : نه . تو فرشته ای و عشق کار تو نیست . فرشته اصرار کرد واصرار کرد .
شاعر گفت : اما پیش از عاشقی باید عصیان کرد و اگـر چنین کنی از بهشت اخراجت می کنند . آیا آدم و سرنوشت تلخش را فراموش کرده ای ؟
اما فرشته باز هم پافشاری کرد . آن قـدر که شاعر به ناچار نشانی درخـت ممنوعه را به او داد.
فرشته رفت و از میوه آن درخت خورد .اما پرهایش ریخت و پشیمان شد. آ ن گاه پیش خدا رفت و گفت: خدایا مرا ببخش . من به خودم ظلم کرده ام . عصیان کردم و عاشق شدم . آ یا حالا مرا از بهشت بیرون می کنی ؟
_ پس تو هم این قصـه را وارونه فهمیدی !
پس تو هـم نمی دانی تنها آن که عصیـان می کند و عاشق می شود، می تواند به بهشت وارد شود ! و آ ن وقـت خدا نهمین در بهشت را باز کرد . فرشته وارد شد و شاعـر را دیـد که آنجـا نشسته است در سوگ هشت بهشت و رنج هبوط ! فرشته حقیقت ماجرا را برایش گفت . اما او باور نکرد. آدم ها هیچ کدام این قصه را باور نمی کنند. تنها آن فرشته است که می داند بهشت واقعی کجاست!
     
  
مرد

 
به اندازه فاصله زانو تا زمین!

روزی دو مرد جوان نزد استادی آمدند و ازاو پرسیدند:
فاصله بین دچار یک مشکل شدن تا راه حل یافتن برای حل مشکل چقدراست؟

استاد اندکی تامل کرد و گفت:

فاصله مشکل یک فرد و راه نجات او از آن مشکل برای هر شخصی به اندازه فاصله زانوی او تا زمین است!

آن دو مرد جوان گیج و آشفته از نزد او بیرون آمدند و
در بیرون مدرسه با هم به بحث و جدل پرداختند. اولی گفت:" من مطمئنم منظور استاد معرفت این بوده است که باید به جای روی زمین نشستن از جا برخاست و شخصا برای مشکل راه حلی پیدا کرد. با یک جا نشینی و زانوی غم در آغوش گرفتن هیچ مشکلی حل نمی شود. "

دومی کمی فکر کرد و گفت:" اما اندرزهای پیران معرفت معمولا بارمعنایی عمیق تری دارند و به این راحتی قابل بیان نیستند. آنچه تو می گویی هزاران سال است که بر زبان همه جاری است و همه آن را می دانند. استاد منظور دیگری داشت."

آندو تصمیم گرفتن نزد استاد بازگردند و از خود او معنای جمله اش را بپرسند. استاد با دیدن مجدد دو جوان لبخندی زد و گفت:

وقتی یک انسان دچار مشکل می شود. باید ابتدا خود را به نقطه صفربرساند. نقطه صفر وقتی است که انسان در مقابل کائنات و خالق هستی زانو می زند و از او مدد می جوید.

بعد از این نقطه صفر است که فرد می تواند برپا خیزد و با اعتماد به همراهی کائنات دست به عمل زند. بدون این اعتماد و توکل برای هیچ مشکلی راه حل پیدا نخواهد شد. باز هم می گویم...
فاصله بین مشکلی که یک انسان دارد با راه چاره او ، فاصله بین زانوی او و زمینی است که برآن ایستاده است
     
  
مرد

 
یک زندگی در خطر بود

آبراهام لینکلن در وسط جلسه سنا بود که بچه خوکی در جوی آب گرفتار شد. از جلسه بیرون دوید و گفت: فعلن بحث را چند دقیقه نگه دارید، زود برمی گردم.

این کاری عجیب بود. شاید .....

پارلمان آمریکا هرگز به چنین دلیلی متوقف نشده بود. او دوید تا آن بچه خوک را آزاد کند! لباس هایش تمامن گلی شده بود. او آن بچه خوک را از آن جوی نجات داد و سپس به جلسه برگشت.
مردم پرسیدند : این چه کاری بود کردی؟ چرا جلسه را نگه داشتی و با چنین عجله ای بیرون دویدی؟

او پاسخ داد: یک زندگی در خطر بود.




طرح هدف مند منصور خلیفه دوم عباس

داستان از این قراره که منصور دوانیقی خلیفه دوم عباسی بعد از انتقال پایتخت به بغداد تصمیم گرفت برای دفاع از این شهر دور اونو دیوار بکشه . اما دلش نمی خواست پول ساختن دیوارو از جیب خودش بده . بنابر این تصمیم خاصی اتخاذ کرد . اون در شهر اعلام کرد که قراره سرشماری بشه و هر کس به تعداد اعضای خانواده یک سکه نقره دریافت خواهد کرد . مردم که هم طمع کار شده بودند و هم از بس به اعوامل خلیفه مالیات داده بودند خسته شده بودند...
وقتی مامور ثبت میومد ، اعضای خانواده رو زیاد میگفتند. مثلا اونی که اعضای خانوادش 4 نفر بودند تعداد رو 8 نفر میگفت و 8 سکه نقره میگرفت . و مامور ثبت بعد از دادن 8 سکه نقره ، یه پلاک رو سر در خونه نصب میکرد و تعداد اعضای خانواده رو روی اون حک میکردند . خلاصه بعد از اتمام سر شماری مردم سخت خوشحال بودند که سر منصورو کلاه گذاشتن . اما بلافاصله بعد از اتمام سر شماری خلیفه حکمی صادر کرد که : به منظور حفظ مملکت و دفاع از کیان کشور و ایجاد امنیت ما خلیفه مسلمین تصمیم گرفتیم که بر گرداگرد شهر دیوار بکشیم . بنابر این هر یک از سکنه شهر میبایست برای تامین امنیت یک سکه طلا پرداخت نماید . بیچاره مردم شهر تازه فهمیدند چه خبره. حالا اونی که تعداد اعضای خانواده رو زیاد گفته بود و یک سکه نقره گرفته بود بایستی به ازای اون یه نفر یه سکه طلا که قیمتش بیشتر از سکه نقره بود می پرداختند.
     
  
صفحه  صفحه 47 از 67:  « پیشین  1  ...  46  47  48  ...  66  67  پسین » 
خاطرات و داستان های ادبی

داستانهای کوتاه


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA