پیرمرد و سالک پیر مردی بر قاطری بنشسته بود و از بیابانی می گذشت .. سالکی را بدید که پیاده بودپیر مرد گفت : ای مرد به کجا رهسپاری؟ سالک گفت : به دهی که گویند مردمش خدا نشناسند و کینه و عداوت می ورزند و زنان خود را از ارث محروم میکنندپیر مرد گفت : به خوب جایی می روی سالک گفت : چرا ؟پیر مرد گفت : من از مردم آن دیارم و دیری است که چشم انتظارم تا کسی بیاید و این مردم را هدایت کند سالک گفت : پس آنچه گویند راست باشد ؟پیر مرد گفت : تا راست چه باشدسالک گفت : آن کلام که بر واقعیتی صدق کند پیر مرد گفت : در آن دیار کسی را شناسی که در آنجا منزل کنی ؟سالک گفت : نه پیر مرد گفت : مردمانی چنین بد سیرت چگونه تو را میزبان باشند ؟...سالک گفت : ندانم پیر مرد گفت : چندی میهمان ما باش . باغی دارم و دیری است که با دخترم روزگار می گذرانم سالک گفت : خداوند تو را عزت دهد اما نیک آن است که به میانه مردمان کج کردار روم و به کار خود رسم پیر مرد گفت : ای کوکب هدایت شبی در منزل ما بیتوته کن تا خودت را بازیابی و هم دیگران را بازسازی سالک گفت : برای رسیدن شتاب دارم پیر مرد گفت : نقل است شیخی از آن رو که خلایق را زودتر به جنت رساند آنان را ترکه می زد تا هدایت شوند . ترسم که تو نیز با مردم این دیار کج کردار آن کنی که شیخ کرد سالک گفت : ندانم که مردم با ترکه به جنت بروند یا نه ؟پیر مرد گفت : پس تامل کن تا تحمل نیز خود آید . خلایق با خدای خود سرانجام به راه آیندپیرمرد و سالک به باغ رسیدند . از دروازه باغ که گذر کردند سالک گفت : حقا که اینجا جنت زمین است . آن چشمه و آن پرندگان به غایت مسرت بخش اند پیر مرد گفت : بر آن تخت بنشین تا دخترم ما را میزبان باشددختر با شال و دستاری سبز آمد و تنگی شربت بیاورد و نزد میهمان بنهاد . سالک در او خیره بماند و در لحظه دل باخت . شب را آنجا بیتوته کرد و سحرگاهان که به قصد گزاردن نماز برخاست پیر مرد گفت : با آن شتابی که برای هدایت خلق داری پندارم که امروز را رهسپاری سالک گفت : اگر مجالی باشد امروز را میهمان تو باشم پیر مرد گفت : تامل در احوال آدمیان راه نجات خلایق است . اینگونه کن سالک در باغ قدمی بزد و کنار چشمه برفت . پرنده ها را نیک نگریست و دختر او را میزبان بود . طعامی لذیذ بدو داد و گاه با او هم کلام شد . دختر از احوال مردم و دین خدا نیک آگاه بود و سالک از او غرق در حیرت شد . روز دگر سالک نماز گزارد و در باغ قدم زد پیرمرد او را بدید و گفت : لابد به اندیشه ای که رهسپار رسالت خود بشوی سالک چندی به فکر فرو رفت و گفت : عقل فرمان رفتن می دهد اما دل اطاعت نکندپیر مرد گفت : به فرمان دل روزی دگر بمان تا کار عقل نیز سرانجام گیرد سالک روزی دگر بماندپیر مرد گفت : لابد امروز خواهی رفت , افسوس که ما را تنها خواهی گذاشت سالک گفت : ندانم خواهم رفت یا نه , اما عقل به سرانجام رسیده است . ای پیرمرد من دلباخته دخترت هستم و خواستگارش پیر مرد گفت : با اینکه این هم فرمان دل است اما بخر دانه پاسخ گویم سالک گفت : بر شنیدن بی تابم پیر مرد گفت : دخترم را تزویج خواهم کرد به شرطی سالک گفت : هر چه باشد گر دن نهم پیر مرد گفت : به ده بروی و آن خلایق کج کردار را به راه راست گردانی تا خدا از تو و ما خشنود گرددسالک گفت : این کار بسی دشوار باشدپیر مرد گفت : آن گاه که تو را دیدم این کار سهل می نمودسالک گفت : آن زمان من رسالت خود را انجام می دادم اگر خلایق به راه راست می شدند , و اگر نشدند من کار خویشتن را به تمام کرده بودم پیر مرد گفت : پس تو را رسالتی نبود و در پی کار خود بوده ای سالک گفت : آری پیر مرد گفت : اینک که با دل سخن گویی کج کرداری را هدایت کن و باز گرد آنگاه دخترم از آن توسالک گفت : آن یک نفر را من بر گزینم یا تو ؟پیر مرد گفت : پیر مردی است ربا خوار که در گذر دکان محقری دارد و در میان مردم کج کردار ,او شهره است سالک گفت : پیرمردی که عمری بدین صفت بوده و به گناه خود اصرار دارد چگونه با دم سرد من راست گردد ؟پیر مرد گفت : تو برای هدایت خلقی می رفتی سالک گفت : آن زمان رسم عاشقی نبودپیر مرد گفت : نیک گفتی . اینک که شرط عاشقی است برو به آن دیار و در احوال مردم نیک نظر کن , می خواهم بدانم جه دیده و چه شنیده ای ؟سالک گفت : همان کنم که تو گویی سالک رفت , به آن دیار که رسید از مردی سراغ پیر مرد را گرفت مرد گفت : این سوال را از کسی دیگر مپرس سالک گفت : چرا ؟مرد گفت : دیری است که توبه کرده و از خلایق حلالیت طلبیده و همه ثروت خود را به فقرا داده و با دخترش در باغی روزگار می گذراند سالک گفت : شنیده ام که مردم این دیار کج کردارند مرد گفت : تازه به این دیار آمده ام , آنچه تو گویی ندانم . خود در احوال مردم نظاره کن سالک در احوال مردم بسیار نظاره کرد . هر آنکس که دید خوب دید و هر آنچه دید زیبا . برگشت دست پیر مرد را بوسید پیر مرد گفت : چه دیدی ؟سالک گفت : خلایق سر به کار خود دارند و با خدای خود در عبادت پیر مرد گفت : وقتی با دلی پر عشق در مردم بنگری آنان را آنگونه ببینی که هستند، نه آنگونه که خود خواهی
دزد و عارف دزدی وارد کلبه فقیرانه عارفی شدکه کلبه درخارج شهر واقع شده بود عارف بیداربود اوجز یک پتو چیزی نداشت .اوشب ها نیمی از پتو را زیر خود می انداخت ونیمی دیگر را روی خود می کشید روزها نیز بدن برهنه خویش را با آن می پوشاند.عارف پیر دزد رادید وچشمان خود رابست ،مبادا دزد را شرمنده کرده باشد آن دزد راهی دراز را آمده بود، به امید آنکه چیزی نصیبش شود .اوباید درفقری شدید بوده باشد، زیرا به خانه محقرانه این پیر عارف زده بود.عارف پتو را برسرکشیدوبرای حال زار آن دزد و نداری خویش گریست : خدایا چیزی در خانه من نیست و این دزد بینوا بادست خالی و ناامید از این جا خواهد رفت. اگر او دوسه روز پیش مرا از تصمیم خویش باخبر ساخته بود ،می رفتم ، پولی قرض می گرفتم، وبرای این مردک بینوا روی تاقچه می گذاشتم...آن عارف فرزانه نگران نبود که دزد اموال اوراخواهد برد اونگران بود که چیزی در خور ندارد تا نصیب دزد شود واوراخوشحال کند .داخل خانه عارف تاریک بود .پیرمرد شمعی روشن کرد تا دزد بتواند درپرتو آن زمین نخورد وخانه را بهتر وارسی کند.استاد شمع را برد تا روی تاقچه بگذارد که ناگهان با دزد چهره به چهره برخورد کرد دزد بسیار ترسیده بود. او می دانست که این مرد مورد اعتماد اهالی شهر است بنابر این اگر به مردم موضوع دزدی او را بگوید همه باور خواهند کرد .اما آن پیر عارف گفت: نترس آمده ام تا کمکت کنم داخل خانه تاریک است . وانگهی من سی سال است که در این خانه زندگی می کنم وهنوز هیچ چیز در آن پیدا نکرده ام بیا با هم بگردیم اگر چیزی پیدا کردیم پنجاه پنجاه تقسیمش می می کنیم .البته اگر تو راضی باشی. اگر هم خواستی می تونی همه اش را برداری زیرا من سالها گشته ام و چیزی پیدا نکرده ام .پس همه آن مال تو. بالاخره یابنده تو بودی .دل دزد نرم شد.استاد نه او را تحقیر کرد نه سرزنش.دزد گفت: مرا ببخشید استاد.نمی دانستم که این خانه شماست وگرنه جسارت نمی کردم.عارف گفت: اما درست نیست که دست خالی از این جابروی.من یک پتو دارم هوا دارد سرد می شود لطف کن و این پتو را از من قبول کن.استاد پتو را به دزد داد دزد از اینکه می دید در آن خانه چیزی جز پتو وجود ندارد شگفت زده شد سعی کرد استاد را متقاعد کند تا پتو را نزد خود نگه دارد .استادگفت: احساسات مرا بیش از این جریحه دارنکن دفعه دیگر پیش از این که به من سری بزنی مرا خبر کن .اگر به چیزی خاص هم نیاز داشتی بگو تا همان را برایت آماده کنم تو مرا غافلگیر و شرمنده کردی ، می دانم که این پتوی کهنه ارزشی ندارد اما دلم نمی آید تو را بادست خالی روانه کنم لطف کن وآن را از من بپذیر .تا ابد ممنون تو خواهم بود .دزد گیج شده بود او نمی دانست چه کار کند . تا کنون به چنین آدمی برخورد نکرده بود. خم شد پاهای استاد را بوسید پتو را تا کرد و بیرون رفت.او وزیر و وکیل و فرماندار دیده بود ولی انسان ندیده بود .پیش از انکه دزد از خانه بیرون رود استاد صدایش کرد وگفت: فراموش نکن که امشب مرا خوشحال کردی من همه عمرم را مثل یک گدا زندگی کرده ام . من چون چیزی نداشتم از لذت بخشیدن نیز محروم بوده ام اما امشب تو به من لذت بخشیدن را چشاندی ممنونم...
وجود پاک مرا چند می خری؟ - « آقا ! وجود پاک مرا چند می خری؟»- « به به! چه چشم ناز و قشنگی! چه دختری!چرخی بزن ، ببینمت آیا مناسبییا نه شبیه کولی دیروز، لاغری !اسمت چه بود؟ اهل کجایی؟ ندیدمت! ...»....دختر، هراس، دلهره: «ها ؟ چی؟ بله! ... پری!اهل حدود چند خیابان عقب ترم »- «نزدیک نانوایی سنگک ؟» - « نه ! بربری »چیزی به مرگ دامن پاکش نمانده بودزیر نگاه هرزه ی یک مرد مشتری- « کمتر حساب کن» ... وَ موبایلش : « الو! بله !»- «امشب بیا به خانه ی آقای اکبری»- « زن هم مصیبت است! بله! چشم! آمدم !هی گفت مادرم که چرا زن نمی بری!»از خیر او گذشت و فقط گفت: «حیف شد!امشب برو سراغ خریدار دیگری»دختر به فکر نان شبش بود و داد زد :«حتی مرا به قیمت کمتر نمی خری ؟
گلِ خوش خنده یکی بود یکی نبود غیر از خدا هیچکس نبود . پادشاهی بود که یک دختر داشت .دختره می مرد برای پسرِ باغبان .تاکه روزی دختره به پسره می گوید : " چه نشستی که دیگه وقتشه . مادرت رو بفرست خواستگاری!" پسر باغبان قضیه را به مادرش می گوید ومادر که یک پارچه آتش شده بود با عصبانیت می گوید : " مث اینکه عقلت پاره سنگ ورمی داره و نفهمیده یه چیزایی میگی که شدنی نیس. راستا حسینی ما کجا و دختر شاه کجا ؟ " مادره حریف پسره نمی شود و ومی رود دم قصر ومی نشیند رو "سنگ ایلچی ". خدمه ها تا او را می بینند می برندش پیش پادشاه . پادشاه هم می خندد ومی گوید : " خدا ارواح د یوونه هارو شاد کنه و شما یکی رو هم روش ."...دختره شصتش خبردار می شود و آنقدر آبغوره می گیر د که پدره می بیند دختره بد جوری آتشش تنده و دستور می دهد که پسره را به قصر بیاورند . پادشاه با این خیال که پسر ه را از سر وا کند می گوید : " همین ریختی که نمیشه . یه شرط وشروطی هس که باس انجام بدی . یکیش اینه که بری بگردی و " گل خوش خنده" رو گیر بیاری و بعدکه ا ومدی شر ط آخری روهم بِهِت می گم ." پسره از اول تا آخرش را خواند و فهمید که قضیه ی نخود سیاهه . " گل خوش خنده " مال قصه ها بود و معروف بود که تو دنیا فقط یک دانه است و آن هم تو باغی طلسم شده . پسر ه روزی از سر دلتنگی به کنجی نشسته و داشت با خودش حرف می زد که ا سبش درد او را می فهمد . نگو که اسبه اسب جادوست و زبان آدمیزاد را خوب خالی یه . اسبه می گوید : " سوار شو بریم که می بینم نصفه جون شده ای . من تورو تا دم باغ می برم ."پسر ه خوشحال می پرد رو زین اسب و بعد از کلی راه ، می رسند به یک باغ درند شتی که توش پر از گل های زیبا بود و همه نیز به یک رنگ و قواره . اسبه می گوید : " تا طلسم باغ نشکسته من نمی تونم داخل بشم و بقیه ی کار و خودت باید تمومش کنی . یادت باشه تا پاتو بذاری توباغ ، گلها همه زبون باز می کنن و می گن " گل خوش خنده منم " . گوش نمی دی و صاف میری وسط باغ . " گل خوش خنده " رو از ریشه می کَنی وپا میذاری به دو که آدمای سنگ شده جون می گیرن و دنبالت می کنن ." پسره هم همین کار را می کند و اما تا " گل خوش خنده " را از خاک در می آوَرد همه جا سیاه شده و گرد وخاکی بلند می شود که نگو . پسره تا می جنبد می بیند که کلی آدم دنبالشند و هوارشان بلند که " نذارین در بره که گل خوش خنده رو می بره !" اسبه که می بیند پسره تو هچل افتاده جلد وسریع خودش را به او می رساند و مثل باد دور می شوند .می رسند به قصر پادشاه و شاه که از خوشحالی سر از پا نمی شناسد می گوید : " خوش خنده بخند ." که گل می زند زیر خنده و با قهقهه ی او هر چه مرغ غزلخوان است تو باغ جمع می شود .پادشاه می بیند پسره اگر جنسش شیره هم بوده حالا عسل از آب در آمده و می گوید : " یه شرط بیشتر ندارم و اونم اینکه بری بگردی وبرام " ماهی سخنگو " رو هم بیاری که هم من حوصله م سر نره و هم اینکه ماهی های تو استخر هم بعضی وقتا با قصه های او خوش باشند . " پسره که می بیند دوباره دستش از هرجا بریده می رود پیش اسبه و قضیه را حالیش می کند . اسبه می گوید : " سوار شو بریم که هرچه پپیش آید خوش آید . " می رسند بالای کوهی که اونجا یک باغ هست عینهوبهشت و از زیر هر سنگی چشمه ای روان و تاچشم کار می کند باغ پر از استخر های بلور است و ماهی های طلا یی. اسبه می گوید : " وارد باغ که بشی همه ی ماهی ها تورو به اسم صدا خواهند زد،مبادا که گولشو نو بخوری . تا بری جلو سنگ شدی . می ری ته با غ . اونجا استخریست که توش یه ماهیست و همون " ماهی سخنگو " یی یه که شاه ازت خواسته . تور میندازی و ماهی رو که گرفتی به سرعت دور می شی . نجنبی دیگه بد آوردی . " پسره حرفهای اسبه را آویزه ی گوشش کرده و می رود تو باغ . تا " ماهی سخنگو " را می گیرد رعد وبرقی او را به وحشت انداخته و میان گرد و خاک و تاریکی دور می شود که یکهو دنیا به چشمش روشن شده و می بیند آدمهای سنگ شده هرکدام از گوشه ای جان گرفته و افتاده اند دنبال او که " ماهی سخنگو " را از دستش بگیرند .اسبه می جنبد و پسره را از میان خوف وخطر نجات داده و در یک چشم به هم زدن می رساند ش به قصر ."پادشاه را خبر می کنند که پسره با " ماهی سخنگو " آمده و او هم تا می بیند که راست می گویند به قولش عمل کرده و دخترش را می دهد به او . تو همه ی مملکت جشن مفصلی می گیرند و برای مدتی ، صدای دهل و نی لبک گوش فلک را کر می کند . آسمان هم تَرَک برداشته و سه تا سیب می افتد . یکی مال من ، یکی مال قصه گو ، یکی هم ما ل تو .
ایمان واقعی روزی بازرگان موفقی از مسافرت بازگشت و متوجه شد خانه و مغازه اش در غیاب او آتش گرفته و کالا های گرانبهایش همه سوخته و خاکستر شده اند و خسارت هنگفتی به او وارد امده است .فکر می کنید آن مرد چه کرد؟!خدا را مقصر شمرد و ملامت کرد؟ و یا اشک ریخت ؟ نه.....او با لبخندی بر لبان و نوری بر دیدگان سر به سوی آسمان بلند کرد و گفت : "خدایا ! می خواهی که اکنون چه کنم؟مرد تاجر پس از نابودی کسب پر رونق خود ، تابلویی بر ویرانه های خانه و مغازه اش آویخت که روی آن نوشته بود :مغازه ام سوخت ! اما ایمانم نسوخته است ! فردا شروع به کار خواهم کرد!ظرفیت انسان ها مردی از دست روزگار سخت می نالید. پیش استادی رفت و برای رفع غم و رنج خود راهی خواست.استاد لیوان اب نمکی را به خورد او داد و از مزه اش پرسید؟آن مرد آب را به بیرون از دهان ریخت و گفت: خیلی شور و غیر قابل تحمل است.استاد وی را کنار دریا برده و به وی گفت همان مقدار اب بنوشد و بعد از مزه اش پرسید؟مرد گفت: ...خوب است و می توان تحمل کرد.استاد گفت شوری آب همان سختی های زندگی است. شوری این دو آب یکی ولی ظرفشان متفاوت بود. سختی و رنج دنیا همیشه ثابت است و این ظرفیت ماست که مزه انرا تعین می کند پس وقتی در رنج هستی بهترین کار بالا بردن ظرفیت و درک خود از مسائل است.
ببر مردم شناسیکی بود یکی نبود. در روزگاران قدیم ببری از باغوحش امریکا گریخت و به جنگل بازگشت. در دوران اسارت بسیاری از عادات آدمیان را آموخته بود و با خود فکر کرد خوب است آن رسوم را در جنگل به کاربَرَد.اولین روزی که به منزل رسید یوزپلنگی را ملاقات کرد و به او گفت:«صحیح نیست که من و تو برای قوتمان به شکار رویم. حیوانات دیگر را وا میداریم که غذایمان را برایمان تهیه ببینند.»یوزپلنگ پرسید:«چهگونه این کار را میتوانیم انجام دهیم؟»....ببر گفت:«خیلی ساده است به آنها میگوییم که من و تو با هم مشتبازی خواهیم کرد و برای تماشای این مسابقه بایستی هر کدام از جانوران گراز وحشی تازهکشتهای با خود بیاورند. بعد من و تو بدون اینکه آزاری به هم رسانیم به سرو کول یکدیگر میپریم و بعد خواهی گفت که استخوان پنجهات در روند دوم شکست و من ادعا خواهم کرد که استخوان پنجهام در روند اول شکست. پس از آن هم مسابقة بعدمان را اعلان میکنیم و آنها بایستی دوباره گراز وحشی همراه بیاورند.»یوزپلنگ گفت:«تصور نمیکنم کارگر بیفتد.»ببر گفت:«چرا، حتماَ مؤثراست. تو به همه بگو تو برنده خواهی بود، چون من مشتزن بیتجربهای هستم و من به همه می گویم حتماَ من بازنده نیستم، زیرا تو مشتزن بیتجربهای هستی و همه آرزو میکنند که تماشاگر چنین جنگی باشند.»به این ترتیب یوزپلنگ به همه گفت که برندة مسلم است چون ببر مشتزن بیتجربهای است و ببر به همه گفت که مسلماَ بازنده نیست چون یوزپلنگ مشتزن خامی است. شب مسابقه فرا رسید. ببر و یوزپلنگ به شکار نرفته بودند و خیلی گرسنه بودند، میخواستند هرچه زودتر مسابقه به اتمام رسد و گرازهای وحشی تازه شکارشده را که جانوران بایستی همراه داشته باشند بخورند. اما در ساعت موعود هیچکس نیامد.روباهی گفته بود:«من این قضیه را اینطور تجزیه و تحلیل میکنم: اگر یوزپلنگ برندة مسلم است و ببر مسلماَ بازنده نیست پس مساوی خواهند شد و چنین مسابقهای بسیار خستهکننده است. مخصوصاَ وقتی طرفین مسابقه مشتزنهای خام و بیتجربهای هستند.» جانوران دیگر این منطق را پذیرفتند و به گود نزدیک نشدند. وقنی شب به نیمه رسید و مشهود گشت که حیوانات نخواهند آمد و گرازی برای خوردن نخواهد بود ببر و یوزپلنگ به جان یکدیگر افتادند وهر دوآن چنان مجروح گشتند و آن چنان از پا در افتادند که یک جفت گراز وحشی که از آن حوالی میگذشتند به آنها حملهور شدند و به سادگی آنها را کشتند.
مادر مادر من فقط یک چشم داشت . من از اون متنفر بودم ... اون همیشه مایه خجالت من بوداون برای امرار معاش خانواده برای معلم ها و بچه مدرسه ای ها غذا می پختیک روز اومده بود دم در مدرسه که به من سلام کنه و منو با خود به خونه ببرهخیلی خجالت کشیدم . آخه اون چطور تونست این کار رو بامن بکنه ؟به روی خودم نیاوردم ، فقط با تنفر بهش یه نگاه کردم وفورا از اونجا دور شدمروز بعد یکی از همکلاسی ها منو مسخره کرد و گفت هووو .. مامان تو فقط یک چشم دارهفقط دلم میخواست یک جوری خودم رو گم و گور کنم . کاش زمین دهن وا میکرد و منو ..کاش مادرم یه جوری گم و گور میشد..."روز بعد بهش گفتم اگه واقعا میخوای منو شاد و خوشحال کنی چرا نمی میری ؟اون هیچ جوابی نداد....یک لحظه هم راجع به حرفی که زدم فکر نکردم ، چون خیلی عصبانی بودماحساسات اون برای من هیچ اهمیتی نداشتدلم میخواست از اون خونه برم و دیگه هیچ کاری با اون نداشته باشمسخت درس خوندم و موفق شدم برای ادامه تحصیل به سنگاپور برمهمان جا ازدواج کردم ، واسه خودم خونه خریدم ، زن و بچه و زندگی...اززندگی ، بچه ها و آسایشی که داشتم خوشحال بودمتا اینکه یه روز مادرم اومد به دیدن مناون سالها منو ندیده بود و همینطور نوه ها شووقتی ایستاده بود دم در بچه ها به اون خندیدند و من سرش داد کشیدم که چرا خودش رودعوت کرده که بیاد اینجا ، اونم بی خبرسرش داد زدم ": چطور جرات کردی بیای به خونه من و بجه ها رو بترسونی؟!"گم شو از اینجا! همین حالااون به آرامی جواب داد : " اوه خیلی معذرت میخوام مثل اینکه آدرس رو عوضیاومدم " و بعد فورا رفت واز نظر ناپدید شدیک روز یک دعوت نامه اومد در خونه من درسنگاپور برای شرکت درجشن تجدید دیداردانش آموزان مدرسهولی من به همسرم به دروغ گفتم که به یک سفر کاری میرمبعد از مراسم ، رفتم به اون کلبه قدیمی خودمون ؛ البته فقط از روی کنجکاویهمسایه ها گفتن که اون مردهولی من حتی یک قطره اشک هم نریختماونا یک نامه به من دادند که اون ازشون خواسته بود که به من بدنای عزیزترین پسر من ، من همیشه به فکر تو بوده ام ، منو ببخش که به خونت تو سنگاپور اومدم و بچه ها تو ترسوندم ،خیلی خوشحال شدم وقتی شنیدم داری میآی اینجاولی من ممکنه که نتونم از جام بلند شم که بیام تورو ببینموقتی داشتی بزرگ میشدی از اینکه دائم باعث خجالت تو شدم خیلی متاسفمآخه میدونی ... وقتی تو خیلی کوچیک بودی تو یه تصادف یک چشمت رو ازدست دادیبه عنوان یک مادر نمی تونستم تحمل کنم و ببینم که تو داری بزرگ میشی با یک چشمبنابراین چشم خودم رو دادم به توبرای من اقتخار بود که پسرم میتونست با اون چشم به جای من دنیای جدید رو بطور کامل ببینهبا همه عشق و علاقه من به تومادرت
رنج شیطان شیطان به حضرت یحیی گفت : می خواهم تو را نصیحت کنم !حضرت یحیی فرمود : من میل ندارم ولی می خواهم بدانم طبقات مردم نزد شما چگونه اند .شیطان گفت :مردم از نظر ما به سه دسته تقسیم می شوند :....۱) عده ای مانند شما معصومند ، ار آنها مایوسیم و می دانیم که نیرنگ ما در آنها اثر نمی کند۲) دسته ای هم بر عکس در پیش ما شبیه توپی هستند که به هر طرف می خواهیم می گردانیم۳) دسته ای هم هستند که از دست انها رنج می بریم ؛ زیرا فریب می خورند ؛ ولی سپس از کرده خود پشیمان می شوند و استغفار می کنند و تمام زحمات ما را به هدر می دهند دفعه دیگر که نزدیکه که موفق شویم ،؛ اما آنها دوباره به یاد خدا می افتند و از چنگال ما فرار می کنند . ما از چنین افرادی پیوسته رنج می بریم .
من بی حیا نیستم روزی روزگاری، عابد خداپرستی بود که در عبادتکده ای در دل کوه راز و نیاز خدا میکرد، آنقدر مقام و منزلتش پیش خدا زیاد شده بود که خدا هر شب به فرشتگانش امر میکرد تا از طعام بهشتی، برای او ببرند... و او را بدینگونه سیر نمایند. بعد از 70 سال عبادت ، روزی خدا به فرشتگانش گفت: امشب برای او طعام نبرید، بگذارید امتحانش کنیم آن شب عابد هر چه منتظر غذا شد، خبری نشد، تا جایی که گرسنگی بر او غالب شد. طاقتش تمام شد و از کوه پایین آمد و به خانه آتش پرستی که در دامنه کوه منزل داشت رفت و از او طلب نان کرد، آتش پرست 3 قرص نان به او داد و او بسمت عبادتگاه خود حرکت کرد.سگ نگهبان خانه آتش پرست به دنبال او راه افتاد، جلوی راه او را گرفت...مرد عابد یک قرص نان را جلوی او انداخت تا برگردد و بگذارد او براهش ادامه دهد، سگ نان را خورد و دوباره راه او را گرفت، مرد قرص دوم نان را نیز جلوی او انداخت و خواست برود اما سگ دست بردار نبود و نمی گذاشت مرد به راهش ادامه دهد. مرد عابد با عصبانیت قرص سوم را نیز جلوی او انداخت و گفت : ای حیوان تو چه بی حیایی! صاحبت قرص نانی به من داد اما تو نگذاشتی آنرا ببرم؟به اذن خدای عز و جلٌ ، سگ به سخن آمد و گفت: من بی حیا نیستم، من سالهای سال سگ در خانه مردی هستم، شبهابی که به من غذا داد پیشش ماندم ، شبهایی هم که غذا نداد باز هم پیشش ماندم، شبهایی که مرا از خانه اش راند، پشت در خانه اش تا صبح نشستم... تو بی حیایی، تو که عمری خدایت هر شب غذای شبت را برایت فرستاد و هر چه خواستی عطایت کرد، یک شب که غذایی نرسید، فراموشش کردی و از او بریدی و برای رفع گرسنگی ات به در خانه یک آتش پرست آمدی و طلب نان کردی...مرد با شنیدن این سخنان منقلب شد و به عبادتگاه خویش بازگشت و توبه کرد
تربیت قبل از تولد مـلامحمدتقى مجلسى از علماى بزرگ اسلام است .وى در تربیت فرزندش اهتمام فراوان داشت و نـسـبـت به حرام و حلال , دقت فراوان نشان مى داد تا مبادا گوشت و پوست فرزندش با مال حرام رشدکند.مـحمدباقر, فرزند ملامحمدتقى , کمى بازیگوش بود.شبى پدربراى نماز و عبادت به مسجد جامع اصـفـهـان رفـت .آن کـودک نـیـز همراه پدر بود.محمدباقر در حیاط مسجد ماند و به بازیگوشى پرداخت .وى مشک پر از آبى را که در گوشه حیاطمسجد قرار داشت با سوزن سوراخ کرد و آب آن را بـه زمـین ریخت .با تمام شدن نماز, وقتى پدر از مسجدبیرون آمد, با دیدن این صحنه , ناراحت شد.دست فرزند را گرفت وبه سوى منزل رهسپار شد. رو به همسرش کرد و گفت :مى دانید که مـن در تربیت فرزندم دقت بسیار داشته ام .امروز عملى از او دیدم که مرابه فکر واداشت . با این که در مورد غذایش دقت کرده ام که از راه حلال به دست بیاید, نمى دانم به چه دلیل دست به این عمل زشت زده است . حال بگو چه کرده اى که فرزندمان چنین کارى را مرتکب شده است ؟!زن کمى فکر کرد و عاقبت گفت : راستش هنگامى که محمدباقر رادر رحم داشتم , یک بار وقتى به خانه همسایه رفتم , درخت انارى که درخانه شان بود, توجه مرا جلب کرد. سوزنى را در یکى از انارها فروبردم و مقدارى از آب آن را چشیدم !ملامحمدتقى مجلسى با شنیدن سخن همسرش آهى کشید و به رازمطلب پى برد!!