ارسالها: 273
#486
Posted: 10 Oct 2012 03:50
یه آقایی توی اتوبان با سرعت 180 کیلومتر در ساعت می رفته که پلیس با دوربینش شکارش می کند و ماشینش رو متوقف می کند. پلیس میاد کنار ماشین و میگه گواهینامه و کارت ماشین !
راننده میگه :من گواهینامه ندارم.این ماشینم مالی من نیست کارتا ایناشم پیشی من نیست
*من صاحب ماشینا کشتم جنازاشم انداختم تو صندوق عقب. چاقوشم صندلی عقب گذاشتم. حالا هم داشتم میرفتم از مرز فرار کنم که شما منو گرفتین
*مامور پلیس که حسابی
گیج شده بود بی سیم می زنه به فرماندش و عین قضیه رو گزارش میدهد و در خواست کمک فوری می کنه فرمانده اش هم به او می گه که کاری نکند تا او خودشو برسونه
*فرمانده در اسرع وقت خودشو به محل می رسوند و به راننده می گوید
*اقا گواهینامه؟
*اصفهانی گواهینامه اش رو از تو جیبش در میاره و به فرمانده می دهد.
*فرمانده می گه اقا کارت ماشین؟
*راننده کارت ماشین که به نام خودش بوده در میاره و می دهد به فرمانده
*فرمانده که روی صندوق عقب چاقویی پیدا نکرده عصبانی دستور میدهد تا راننده در صندوق عقب را باز کند.
*راننده در صندوق رو باز می کند و فرمانده می بینه که صندوق هم خالیست
*فرمانده که حسابی گیج شده بود به راننده میگه "پس این مامور ما چی میگه؟
*رانندهه می گه:چه میدونم والا جناب سرهنگ.لابد الانم می خواد بگه من 180 تا سرعت می رفتم!!!
لوتی هم نسلش عوض شده :-D
یه مدت نبودیم هم نسلای ما رفتن ی سری جدید اومدن :-D
ارسالها: 273
#487
Posted: 10 Oct 2012 03:53
در گمرك بين المللي يك دختر خانم كه يك موصاف كن برقي نو از يك كشور ديگري خريده بوده ، از يك پدر روحاني مي خواهد به او كمك كند تا اين موصاف كن را در گمرگ زير لباسش پنهان كند و بيرون ببرد تا خانم ماليات ندهد
پدر روحاني مي گويد: باشد ، ولي به شرط اين كه اگر پرسيدند من دروغ نمي گويم.
دختر كه چاره اي نداشته است شرط را مي پذيرد.
در گمرگ مامور مي پرسد: پدر ! آيا چيزي با خودت داري كه اظهار كني؟
پدر روح
اني مي گويد : از سر تا كمرم چيزي ندارم!
مامور از اين جواب عجيب شك مي كند و مي پرسد: از كمر تا زمين چطور؟
پدر روحاني مي گويد : يك وسيله جذاب كوچك دارم كه زن ها دوست دارند از آن استفاده كنند ، ولي بايد اقرار كنم كه تا حالا بي استفاده مانده است .
مامور با خنده مي گويد: خدا پشت و پناهت پدر. برو !
لوتی هم نسلش عوض شده :-D
یه مدت نبودیم هم نسلای ما رفتن ی سری جدید اومدن :-D
ارسالها: 3119
#488
Posted: 11 Oct 2012 18:18
عارفی را دیدند مشعلی و جام آبی در دست ، پرسیدند : کجا میروی؟
گفت : می روم با آتش ، بهشت را بسوزانم و با آب جهنم را خاموش کنم ، تا مردم خدا را فقط به خاطر عشق به او بپرستند،
نه به خاطر عیاشی در بهشت و ترس از جهنم
مقصر منم که خیال کردم هیچکس باز عاشق نمیشه
حواسم نبود شاه توی دست آخر یا ماته یا کیشه