انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
خاطرات و داستان های ادبی
  
صفحه  صفحه 50 از 67:  « پیشین  1  ...  49  50  51  ...  66  67  پسین »

داستانهای کوتاه


مرد

 
از حرف تا عمل

در زمـان پـیـغمبر اکرم (ص ), طفلى بسیار خرما مى خورد.
هر چه اورا نصیحت مى کردند که زیاد خوردن خرما ضرر دارد, فایده نداشت .
مادرش تصمیم گرفت او را به نزد پیغمبر(ص ) بیاورد تا او را نـصـیـحت کند.
وقتى او را به حضور پیغمبر آورد, از پیغمبر خواست تا به طفل بفرماید که خرما نخورد, اما آن حضرت فرمود: امروز بروید و او رافردا دوباره بیاورید.
روز دیـگر....
زن به همراه فرزندش خدمت پیغمبر(ص ) حاضر شد.حضرت به کودک فرمود که خرما نـخورد.
در این هنگام زن , که نتوانست کنجکاوى و تعجب خود را مخفى کند, از ایشان سؤال کرد: یارسول اللّه , چرا دیروز به او نفرمودید خرما نخورد؟
حـضـرت فـرمـود: دیـروز وقتى این کودک را حاضر کردید, خودم خرما خورده بودم و اگر او را نصیحت مى کردم , تاثیرى نداشت .
امـام صـادق (ع ) فـرمود: به راستى هنگامى که عالم به علم خودعمل نکرد, موعظه او در دل هاى مردم اثر نمى کند, همان طور که باران از روى سنگ صاف مى لغزد و در آن نفوذ نمى کند !
     
  
مرد

 
زلال که باشی آسمان در تو پیداست
پرسیدم.... ،

چطور ، بهتر زندگی کنم ؟

با کمی مکث جواب داد :

گذشته ات را بدون هیچ تأسفی بپذیر ،

با اعتماد ، زمان حالت را بگذران ،

و بدون ترس برای آینده آماده شو .

ایمان را نگهدار و ترس را به گوشه ای انداز .

شک هایت را باور نکن ،

وهیچگاه به باورهایت شک نکن .

زندگی شگفت انگیز است ، در صورتیکه بدانی چطور زندگی کنی .

پرسیدم ....
آخر .... ،

و او بدون اینکه متوجه سؤالم شود ، ادامه داد :

مهم این نیست که قشنگ باشی ... ،

قشنگ این است که مهم باشی ! حتی برای یک نفر .

کوچک باش و عاشق ... که عشق ، خود میداند آئین بزرگ کردنت را ..

بگذارعشق خاصیت تو باشد ، نه رابطه خاص تو با کسی .

موفقیت پیش رفتن است نه به نقطه ی پایان رسیدن ..

داشتم به سخنانش فکر میکردم که نفسی تازه کرد وادامه داد ...



هر روز صبح در آفریقا ، آهویی از خواب بیدار میشود و برای زندگی کردن و امرار معاش در صحرا میچراید ،

آهو میداند که باید از شیر سریعتر بدود ، در غیر اینصورت طعمه شیر خواهد شد ،

شیر نیز برای زندگی و امرار معاش در صحرا میگردد ، که میداند باید از آهو سریعتر بدود ، تا گرسنه نماند ..

مهم این نیست که تو شیر باشی یا آهو ... ،

مهم اینست که با طلوع آفتاب از خواب بر خیزی و برای زندگیت ، با تمام توان و با تمام وجود شروع به دویدن کنی ..

به خوبی پرسشم را پاسخ گفته بود ولی میخواستم باز هم ادامه دهد و باز هم به ... ،

که چین از چروک پیشانیش باز کرد و با نگاهی به من اضافه کرد :

زلال باش .... ،‌ زلال باش .... ،

فرقی نمی کند که گودال کوچک آبی باشی ، یا دریای بیکران ،

زلال که باشی ، آسمان در تو پیدا
     
  
مرد

 
کسب و کار مشاوران

چوپانی مشغول چراندن گله گوسفندان خود در یک مرغزار دورافتاده بود. ناگهان سروکله‏ی یک اتومبیل جدید کروکی از میان گرد و غبار جاده‏های خاکی پیدا می‏شود. رانندهی آن اتومبیل که یک مرد جوان با لباس شیک ، کفشهای Gucci ، عینک Ray-Ban و کراوات YSL بود، سرش را از پنجره اتومبیل بیرون آورد و پرسید: اگر من به تو بگویم که دقیقا چند راس گوسفند داری، یکی از آنها را به من خواهی داد؟

چوپان نگاهی به جوان تازه به دورانرسیده و نگاهی به رمهاش که به آرامی در حال چریدن بود، انداخت و با وقار خاصی جواب مثبت داد.

جوان، ماشین خود را در گوشه‏ای پارک کرد و کامپیوتر Notebook خود را به سرعت از ماشین بیرون آورد، آن را به یک تلفن راه دور وصل کرد، وارد صفحه‏ی NASA روی اینترنت، جایی که می‏توانست سیستم جستجوی ماهواره‏ای ( GPS ) را فعال کند، شد. منطقهی چراگاه را مشخص کرد، یک بانک اطلاعاتی با 60 صفحهی کاربرگ Excel را به وجود آورد و فرمول پیچیده‏ی عملیاتی را وارد کامپیوتر کرد.

بالاخره 150 صفحه‏ی اطلاعات خروجی سیستم را توسط یک چاپگر مینیاتوری همراهش چاپ کرد و آنگاه در حالی که آنها را به چوپان می‏داد، گفت:....
شما در اینجا دقیقا 1586 گوسفند داری.

چوپان گفت: درست است. حالا همین‏طور که قبلا توافق کردیم، می‏توانی یکی از گوسفندها را ببری.

آنگاه به نظارهی مرد جوان که مشغول انتخاب کردن و قرار دادن آن گوسفند در داخل اتومبیلش بود، پرداخت. وقتی کار انتخاب آن مرد تمام شد، چوپان رو به او کرد و گفت: اگر من دقیقا به تو بگویم که چه کاره هستی، گوسفند مرا پس خواهی داد؟

مرد جوان پاسخ داد: آری، چرا که نه!

چوپان گفت: تو یک مشاور هستی.

مرد جوان گفت: راست می‏گویی، اما به من بگو که این را از کجا حدس زدی؟

چوپان پاسخ داد: کار ساده‏ای است. بدون اینکه کسی از تو خواسته باشد، به اینجا آمدی. برای پاسخ دادن به سوالی که خود من جواب آن را از قبل می‏دانستم، مزد خواستی. مضافا، اینکه هیچ چیز راجع به کسب و کار من نمی‏دانی، چون به جای گوسفند، سگ مرا برداشتی
     
  
مرد

 
دلیل قانع کننده

مرد میانسالی وارد فروشگاه اتومبیل شد. BMW آخرین مدلی را دیده و پسندیده بود؛ پس وجه را پرداخت و سوار بر اتومبیل تندروی خود شد و از فروشگاه بیرون آمد.

قدری راند و از شتاب اتومبیل لذّت برد. وارد بزرگراه شد و قدری بر سرعت اتومبیل افزود. کروکی اتومبیل را پایین داد تا باد به صورتش بخورد و لذّت بیشتری ببرد. چند شاخ مو بر بالای سرش در تب و تاب بود و با حرکت باد به این سوی و آن سوی می‌رفت. پای را بر پدال گاز فشرد و اتومبیل گویی پرنده‌ای بود رها شده از قفس. سرعت به ١٦٠ کیلومتر در ساعت رسید.

مرد به اوج هیجان رسیده بود. نگاهی به آینه انداخت. دید اتومبیل پلیس به سرعت در پی او می‌آید و چراغ گردانش را روشن کرده و صدای آژیرش را نیز به اوج فلک رسانده است....
مرد اندکی مردّد ماند که از سرعت بکاهد یا فرار را بر قرار ترجیح دهد. لَختی اندیشید. سپس برای آن که قدرت و سرعت اتومبیلش را بیازماید یا به رخ پلیس بکشد بر سرعتش افزود. به ١٨٠ رسید و سپس ٢٠٠ را پشت سر گذاشت، از ٢٢٠ گذشت و به ٢٤٠ رسید. اتومبیل پلیس از نظر پنهان شد و او دانست که پلیس را مغلوب کرده است.

ناگهان به خود آمد و گفت، "مرا چه می‌شود که در این سنّ و سال با این سرعت می‎رانم؟ باشد که بایستم تا او بیاید و بدانم چه می‌خواهد." از سرعتش کاست و سپس در کنار جادّه منتظر ایستاد تا پلیس برسد.

اتومبیل پلیس آمد و پشت سرش توقّف کرد. افسر پلیس به سوی او آمد، نگاهی به ساعتش انداخت و گفت، "ده دقیقه دیگر وقت خدمتم تمام است. امروز جمعه است و قصد دارم برای تعطیلات چند روزی به مرخّصی بروم. سرعتت آنقدر بود که تا به حال نه دیده بودم و نه شنیده بودم. خصوصا اینکه به هشدار من توجهی نکردی و وقتی منو پشت سرت دیدی سرعتت رو بیشتر و بیشتر کرده و از دست پلیس فرار کردی. تنها اگر دلیلی قانع‌کننده داشته باشی که چرا به این سرعت می‌راندی، می‌گذارم بروی."

مرد میانسال نگاهی به افسر کرد و گفت، "می‌دونی، جناب سروان؛ سال‌ها قبل زن من با یک افسر پلیس فرار کرد. وقتی شما رو آژیر کشان پشت سرم دیدم، تصوّر کردم داری اونو برمی‌گردونی"!

افسر خندید و گفت: "روز خوبی داشته باشید، آقا" و برگشته سوار اتومبیلش شد و رفت
     
  
مرد

 
کامیون حمل زباله

روزی من سوار یک تاکسی شدیم، و به فرودگاه رفتیم.
ما داشتیم در خط عبوری صحیح رانندگی می کردیم که ناگهان یک ماشین
درست در جلوی ما از جای پارک بیرون پرید. راننده تاکسی ام محکم ترمز گرفت.
ماشین سر خورد، و دقیقاً به فاصله چند سانتیمتر از ماشین دیگر متوقف شد!
راننده ماشین دیگر سرش را ناگهان برگرداند و شروع کرد به ما فریاد زدن. راننده تاکسی ام
فقط لبخند زد و برای آن شخص دست تکان داد. منظورم این است که او واقعاً دوستانه برخورد
کرد.
بنابراین پرسیدم: ((چرا شما تنها آن رفتار را کردید؟ آن شخص نزدیک بود ماشین تان را از بین
ببرد و ما را
به بیمارستان بفرستد!)).....
در آن هنگام بود که راننده تاکسی ام درسی را به من داد که اینک به آن می
گویم:
((قانون کامیون حمل زباله.)) او توضیح داد که بسیاری از افراد مانند کامیون های حمل زباله
هستند.
آنها سرشار از ناکامی، خشم، و ناامیدی ( زباله) در اطراف می گردند. وقتی زباله در اعماق
وجودشان
تلنبار می شود، آنها به جایی احتیاج دارند تا آن را تخلیه کنند و گاهی اوقات روی شما خالی
میکنند.
به خودتان نگیرید. فقط لبخند بزنید، دست تکان بدهید، برایشان آرزوی خیر بکنید، و بروید.
زباله های آنها را نگیرید و پخش کنید به افراد دیگر ی در سرکار، در منزل، یا توی خیابان ها.
حرف آخر این است که افراد موفق اجازه نمی دهند که کامیون های زباله روزشان را بگیرند و
خراب کنند.
زندگی خیلی کوتاه است که صبح با تأسف ها از خواب برخیزید، از این رو..... ((افرادی را که با
شما خوب رفتار می کنند
دوست داشته باشید. برای آنهایی که رفتار مناسبی ندارند دعا کنید.))
زندگی ده درصد چیزی است که شما می سازید و نود درصد نحوه برداشت شماست.
     
  
مرد

 
سپاسگزار

ایوان پترویچ یک بسته اسکناس به طرف میشابوبوف ، منشی و قوم و خویش دور خود ، دراز کرد و گفت:
ــ بگیر! این سیصد روبل ، مال تو! برش دار! ... مال خودت ... نمی خواستم بدهم اما ... چه کنم؟ بگیرش ... فراموش نکن که این ، برای آخرین دفعه است ... باید ممنون زنم باشی ... اگر اصرار او نبود ، غیر ممکن بود ... خلاصه ، زنم متقاعدم کرد ...
میشا پول را گرفت و چندین بار پلک زد. درمانده بود که به چه زبانی از ایوان پترویچ تشکر کند. چشمهایش سرخ و پر از اشک شده بود. دلش میخواست ایوان پترویچ را بغل کند اما ... کجا دیده شده است که آدم ، رئیس خود را به آغوش بکشد؟
آقای رئیس بار دیگر گفت:....
ــ تو باید از زنم تشکر کنی ... او بود که توانست متقاعدم کند ... قیافه ی گریانت ، قلب مهربان او را چنان متأثر کرده بود که ... خلاصه باید ممنون او باشی.
میشا پس پس رفت و اتاق کار آقای رئیس را ترک گفت. از آنجا ، یکراست نزد همسر ایوان پترویچ و به عبارت دیگر به اتاق قوم و خویش دور خود رفت. این زن مو بور و ریز نقش و تو دل برو ، روی کاناپه ی کوچکی نشسته و سرگرم خواندن یک رمان بود.
میشا در برابر او ایستاد و گفت:
ــ زبانم از تشکر قاصر است!
زن ، با حالتی آمیخته به فروتنی لبخند زد ، کتاب را به یک سو نهاد و مرد جوان را ــ از سر لطف و مرحمت ــ به نشستن دعوت کرد. میشا کنار زن نشست و گفت:
ــ آخر چطور میتوانم از شما تشکر کنم؟ چطور ؟ چگونه؟ یادم بدهید ماریا سیمیونونا! لطف شما ، بیش از یک احسان بود! حالا با این پول ، میتوانم با کاتیای عزیزم عروسی کنم.
قطره اشکی بر گونه اش راه افتاد. صدایش می لرزید.
ــ واقعاً از شما ممنون و سپاسگزارم! ...
آنگاه خم شد و دست کوچک و ظریف ماریا سیمیونونا را ملچ و ملوچ کنان بوسید و ادامه داد:
ــ راستی که شما موجود مهربانی هستید! ایوان پترویچ هم مهربان است! مهربان و متواضع! قلبش از طلاست! شما باید به درگاه خدا شکر کنید که چنین شوهری را نصیبتان کرده است! دوستش داشته باشید ، عزیزم! خواهش میکنم ، تمنا میکنم دوستش داشته باشید!
بار دیگر خم شد و این بار هر دو دست او را ملچ و ملوچ کنان بوسید. در این لحظه ، بر گونه ی دیگرش قطره اشکی جاری شد. در این حال ، یک چشمش کوچکتر از چشم دیگرش می نمود.
ــ شوهرتان گر چه پیر و بی ریخت است اما قلب رئوفی دارد! قلبش کیمیاست! محال است مردی نظیر او را پیدا کنید! آری ، محال است! دوستش داشته باشید! شما زنهای جوان ، موجودات سبکسری هستید! بیشتر به ظاهر مرد توجه دارید تا به باطنش ... تمنا میکنم دوستش داشته باشید!
ساعدهای زن جوان را گرفت و آنها را بین دستهای خود فشرد. صدایش آمیزه ای شده بود از ناله و زاری:
ــ هرگز به او خیانت نکنید! نسبت به او وفادار باشید! خیانت به این نوع آدمها ، در حکم خیانت به فرشته هاست! قدرش را بدانید و دوستش داشته باشید! دوست داشتن این انسان بی نظیر و تعلق داشتن به او ... راستی که کمال خوشبختی است! شما زنها ، خیلی چیزها را نمیخواهید بفهمید ... من شما را دوست میدارم ... دیوانه وار دوستان دارم زیرا به او تعلق دارید! من ، موجود مقدسی را که متعلق به اوست ، می بوسم ... و این ، بوسه ای ست مقدس ... وحشت نکنید ، من نامزد دارم ... هیچ اشکالی ندارد ...
لرزان و نفس نفس زنان ، لبهای خود را از زیر گوش ماریا سیمیونونا به طرف صورت او لغزاند و سبیل خود را با گونه ی زن جوان ، مماس کرد:
ــ به او خیانت نکنید ، عزیزم! شما او را دوست می دارید ، مگر نه ؟ دوستش دارید ؟
ــ بله ، دوستش دارم!
ــ راستی که موجود شگفت انگیزی هستید!
آنگاه نگاه آکنده از شوق و محبت خود را برای لحظه ای به چشمهای او دوخت ــ در آن چشمها ، چیزی جز روح نجابت مشاهده نمیشد. سپس دست خود را به دور کمر زن جوان حلقه کرد و ادامه داد:
ــ واقعاً شگفت انگیز هستید! ... شما آن فرشته ی ... شگفت انگیز را ... دوست دارید ... آن قلب ... طلایی را ...
ماریا سیمیونونا کمی جابجا شد و سعی کرد کمر خود را آزاد کند اما بیش از پیش در میان دستهای میشا گرفتار شد ... ناگهان سر کوچکش به یک سو خم شد و روی سینه ی میشا آرمید ــ راستی که کاناپه ، مبلی است ناجور!
ــ روح او ... قلب او ... کی میتوان نظیر این مرد را پیدا کرد ؟ دوست داشتن او ... شنیدن تپش های قلب او ... دست در دست او ، در راه زندگی قدم نهادن ... رنج بردن ... در شادیهای او شریک شدن ... منظورم را بفهمید! درکم کنید!
قطره های اشک از چشمهایش بیرون جستند ... سرش با حالتی آمیخته به ارتعاش ، خم شد و بر سینه ی ماریا سیمیونونا ، فرود آمد ... در حالی که اشک میریخت و های های میگریست ، زن جوان را در آغوش خود فشرد ...
نشستن روی این کاناپه ، راستی که مکافات است! ماریا سیمیونونا تلاش کرد تا مگر خود را از آغوش او برهاند و مرد جوان را آرام کند و تسکینش دهد! ... وای که این جوان ، چه اعصاب متشنجی دارد! زن جوان ، وظیفه ی خود میدانست از آنهمه علاقه ی او به ایوان پترویچ ، اظهار تشکر کند اما به هیچ تدبیری نمیتوانست از جای خود بلند شود.
ــ دوستش بدارید! ... به او خیانت نکنید ... تمنا میکنم! شما ... زن ها ... آنقدر سبکسر تشریف دارید ... نمی فهمید ... درک نمیکنید ...
میشا ، کلمه ای بیش از این نگفت ... زبانش هرز شد و خشکید ...
حدود پنج دقیقه بعد ، ایوان پترویچ برای انجام کاری به اتاق ماریاسیمیونونا وارد شد ... مرد بینوا! چرا زودتر از این نیامده بود؟ وقتی میشا و ماریا ، چهره ی کبود و مشتهای گره شده ی آقای رئیس را دیدند و صدای خفه و گرفته اش را شنیدند ، از جا جهیدند ...
ماریا سیمیونونا با صورتی به سفیدی گچ ، رو کرد به ایوان پترویچ و پرسید:
ــ تو ، چه ات شده ؟
پرسید ، زیرا می بایست حرفی می زد!
میشا هم زیر لب ، من من کنان گفت؛
ــ اما ... ولی من صادقانه ... جناب رئیس! ... به شرفم قسم می خورم که صادقانه
     
  
مرد

 
تأثیر حرف دیگران بر ما

مردی در کنار جاده، دکه ای درست کرد و در آن ساندویچ می فروخت. چون گوشش سنگین بود، رادیو نداشت. چشمش هم ضعیف بود، بنابراین روزنامه هم نمی خواند. او تابلویی بالای سر خود گذاشته بود و محاسن ساندویچ های خود را شرح داده بود. خودش هم کنار دکه اش می ایستاد و مردم را به خریدن ساندویچ تشویق می کرد و مردم هم می خریدند.


کارش بالا گرفت لذا او ابزار کارش را زیادتر کرد. وقتی پسرش از مدرسه نزد او آمد ....
به کمک او پرداخت. سپس کم کم وضع عوض شد. پسرش گفت: پدر جان، مگر به اخبار رادیو گوش نداده ای؟ اگر وضع پولی کشور به همین منوال ادامه پیدا کند کار همه خراب خواهد شد و شاید یک کسادی عمومی به وجود می آید. باید خودت را برای این کسادی آماده کنی. پدر با خود فکر کرد هر چه باشد پسرش به مدرسه رفته به اخبار رادیو گوش می دهد و روزنامه هم می خواند پس حتماً آنچه می گوید صحیح است. بنابراین کمتر از گذشته نان و گوشت سفارش داده و تابلوی خود را هم پایین آورد و دیگر در کنار دکه خود نمی ایستاد و مردم را به خرید ساندویچ دعوت نمی کرد. فروش او ناگهان شدیداً کاهش یافت. او سپس رو به فرزند خود کرد و گفت: پسرجان حق با توست. کسادی عمومی شروع شده است.


افغانی ها ضرب المثلی دارند بدین مضمون که اگر کسی به تو گفت اسب به او اعتمادنکن اما اگر دو نفر پیدا شندن و به تو گفتند کمی درباره خودت فکر کن. اما اگر سه نفر پیدا شندن و به تو گفتند که اسبی حتماً یک زین برای خودت سفارش بده. این ضرب المثل به خوبی اثر القائات منفی دیگران را بر ما نشان می دهد.


آنتونی رابینز یک حرف بسیار خوب در این باره زده که جالبه بدونید: اندیشه های خود را شکل ببخشید در غیر اینصورت دیگران اندیشه های شما را شکل می دهند. خواسته های خود را عملی سازید وگرنه دیگران برای شما برنامه ریزی می کنند.


در واقع اون پدر داشت بهترین راه برای کاسبی رو انجام می داد اما به خاطر افکار پسرش، تصمیمش رو عوض کرد و افکار پسر اونقدر روی اون تأثیر گذاشت که فراموش کرد که خودش داره باعث ورشکستگی می شه و تلقین بحران مالی کشور، باعث شد که زندگی اون آدم عوض بشه.


گاهی اوقات ما اونقدر به افکار دیگران توجه می کنیم و به اونها اعتماد بی خودی می کنیم که نه تنها زندگی خودمون رو خراب می کنیم بلکه حتی دیگه چیز دیگه ای رو نمی بینیم و چشمامون به روی حقیقت ها می بندیم.


خداوند به همه ما فکر، فهم و شعور بخشیده تا بتونیم فرق بین خوب و بد رو تشخیص بدیم. بهتره قبل از اینکه دیگران برای ما تصمیماتی بگیرن که بعد ما رو پشیمون کنه، کمی فکر کنیم و راه درست رو انتخاب کنیم و با انتخاب یک هدف درست از زندگی لذت ببریم. چون زندگی مال ماست.
     
  
مرد

 
نشان شیرو خورشید

داستان « نشان شیر و خورشید » داستانی از نویسنده بزرگ روسی آنتوان چخوف است که ‏امسال صدمین سال‌مرگ اوست . نکته جالب در این داستان ایرانی بودن یکی از قهرمان های ‏اصلی قصه است . این داستان در یکی از شماره های کتاب جمعه به سردبیری احمد شاملو به ‏چاپ رسیده است .اول چیزی که مبنای نوشتن این داستان شده یا در واقع چرایی شکل گرفتن ‏این قصه را از زبان مترجم آن کریم کشاورز بخوانید :‏....

در عهد قاجار نشان شیر و خورشید و دیگر نشان و امتیازات عالبا به اشخاص ـ بدون استحقاق ـ ‏داده می شده و یا حتی فروخته می شده . از دو نمونه زیر صحت این مدعی مکشوف می گردد ‏‏:از یادداشت ای اعتمادالسطلنه ( عهد ناصری ) : « ... اما چیزی که محل تعجب این است که ‏چنجاه فرمان نشان ـ سفید مهر ـ بدون تعیین درجه که همراه امین اقدس ( عمه ملیجک ) کرده ‏بود سی و هشت طغرا از آن ها را به طور انعامبه میرزا رضاخان قونسول تفلیس ( مقصود ارفع ‏السلطنه یا « پرنس ارفع » است ) داده اند که به هر کس می خواهد بفروشد . حالت متمولین ‏روس و قید آن ها به نشان معین است . البته میرزا رضا خان به ده هزار تومان فرامین را خواهد ‏فروخت ... الخ » ( جمع کل مخارج امین اقدس زن محبوب شاه برای معالجه کوری ، در فرنگ ، ده ‏هزار تومان شده بود . )‏
تقاضای نشان شیر و خورشید ... ( تقاضای چهار نفر فرانسوی از مظفرالدین شاه به هنگام اقامت ‏وی در پاریس . از خاطره های مهماندار فرانسوی شاه ـ نقل از « اطلاعات » مورخ 23/11/54 ـ ‏صفحه 11 ).شاهنشاه عظیم الشانا ـ غرض از تحریر این عریضه که من به عرض آن مفتخرم آن که ‏من و دوستانم ـ ژول برونل و ابل شنه ـ میل داریم که با نهایت افتخار چهار بطری شراب شامپانی ‏و دو بطری شراب بردو به حضور مبارک تقدیم داریم . استدعای ما در مقابل آن است که ‏اعلیحضرت هم ما را به اعطای نشان شیر و خورشید مفتخر فرمایند .امید آن که از این بذل عنایت ‏دریغ نشود . ما رعیت فرانسه ایم و سابقا به خدمت سپاهیگری اشتغال داشتیم . سلامت ذات ‏همایونی و سعادت مملکت شاهنشاهی ایران آرزوی ماست . خوبست اعلیحضرت یکی از ‏گماشتگان خود را بفرستند تا بطری ها تقدیم شود . با نهایت افتخار سلامت ذات شاهانه را ‏خواستاریم . زنده باد اعلیحضرت مظفرالدین شاه ، زنده باد ایران .آنتوان چخوف داستان نویس ‏نامی روس نیز در سال 1887 م . ( 1305 ه . ق ) یعنی نه سال پیش از کشته شدن ناصر الدین ‏شاه ـ داستانی زیر عنوان « نشان شیر و خورشید » نوشته و منشر کرده که موید نظر ‏اعتمادالسلطنه و مضمون نامه بالای چند نفر فرانسوی مذکور است و ترجمه آن از نظر خوانندگان ‏می گذرد .(مترجم)‏

نشان شیر و خورشید ‏

در یکی از شهرهای آن سوی کوهساران اورال شایع شد که مردی از متشخصان ایران به نام ‏راحت قلم چند روز پیش وارد آن شهر شده و در مهمان سرای « ژاپون » اقامت گزیده است . این ‏شایعه در مردم عادی و عامی هیچ اثری نکرد : خوب ، ایرانیی آمده ، آمده باشد ! فقط استپان ‏ایوانویچ کوتسین رئیس بلدیه که از ورود آن مرد مشرقی به وسیله منشی اداره اطلاع یافت در ‏اندیشه فرو رفت وپرسید :‏
ــ به کجا می رود ؟
ــ گویا به پاریس یا لندن .‏
ــ عجب ! ... پس معلوم است آدم کله گنده ای است ‏
ــ خدا می داند .‏
رئیس بلدیه چون از اداره به خانه خود آمد و ناهار خورد باری دیگر در اندیشه فرو رفت و این دفعه ‏تا غروب توی فکر بود . ورود آن مرد متشخص ایرانی اوا را سخت مشغول داشته علاقمند کرده بود ‏‏. به نظرش آمد که دست تقدیر گریبان این راحت قلم را گرفته به نزد او آورده است و سرانجام ، ‏آن روز خوشی که او آرزوی دیرین و شورانگیز خویش را عملی کند فرا رسیده . کوتسین 2 مدال ‏استانیسلاو و درجه سوم و یک مدال صلیب سرخ و یک مدال « انجمن نجات غریق » را دارا بود . ‏گذشته از این ها آویزه گونه ای ( تفنگ زرین و گیتاری به شکل متقاطع ) داده بود برایش درست ‏کرده بودند و چون این آویزه را به سینه لباس رسمیش نصب می کرد از دور مثل چیزی ویژه و زیبا ‏و عجیب می مانست و به جا ینشان امتیاز می گرفتندش . همه می دانندکه آدم هر قدر بیشتر ‏نشان و مدال داشته باشد بیشتر حریص می شود ـ و رئیس بلدیه هم مدت ها بود میل داشت ‏نشان « شیر وخورشید » ایران را داشته باشد . با شور وعشق میل داشت ، دیوانه وار میل ‏داست . نیک می دانست که برای دریافت این نشان نه لازم است جنگ کنید و نه برای آسایشگاه ‏سالخوردگان اعانه بدهید و نه در انتخابات فعالیت ابراز نمائید، بلکه فقط باید در کمین فرصت ‏باشید . و به نظرش چنین آمد که اکنون آن فرصت به دست آمده .‏
روز بعد ، به هنگام نیمروز همه نشان های امتیاز خود را به سینه زد و سوار شد و به مهمان ‏سرای « ژاپون » رفت . بخت یاری اش کرد . و چون وارد نمره آن ایرانی نامدار شد دید او تنهاست ‏و بیکار نشسته . راحت قلم آسیائی بود عظیم الجثه ، بینی ئی داشت چون ابیا و چشمان ‏ورقملبیده و فینه به سر . روی زمین نشسته بود و در جامه دان خود کاوش می کرد .‏
کوتسین تبسم کنان چنین گفت :‏
ــ خواهشمندم از این که مزاحمتان شده ام غفوم فرمایید . افتخار دارم خود را معرف کنم : ‏اصیلزاده وشوالیه ، استپان ایوانویچ کوتسین ، رئیس بلدیه این محل . وظیفه خود می دانم به ‏شخص آن جناب که نماینده کشور معظم دوست و همسایه ما هستید مراتب احترام را تقدیم ‏دارم .‏
مرد ایرانی برگشت و زیر لب چیزی به زبان فرانسوی خیلی بد تته پته کرد . کوتسین سخنان ‏تبریکیه ای را که قبلا از بر کرده بود دنبال کرده چنین گفت :‏
ــ مرزهای ایران با حدود میهن پهناور ما مماس می باشند و بدین سبب ، به اصطلاح ، حسن ‏توجه متقابل این جانب را برمی انگیزد که مراتب توافق و هم بستگی خود را به آن جناب تقدیم ‏دارم .‏
ایرانی نامدار برخاست و باری دیگر به همان زبان چیزی تته پته کرد . کوتسین که هیچ زبانی نمی ‏دانست ، سر تکان داد و خواست بفهماند که نمی فهد و در دل اندیشید که « خوب ، من چگونه ‏با او گفتگو کنم ؟ خوب بود الساعه دنبال مترجم می فرستادم ولی موضوع باریک و دقیق است . ‏جلو شخص ثالث نمی توان حرف زد . بعد مترجم توی همه شهر با بوق و کرنا مطالب را فاش می ‏کند . »‏
بعد کوتسین همه لغت های خارجی را که در روزنامه خوانده و به ذهن سپرده بود به یاد آورد و ‏من و من کنان گفت :‏
ــ من رئیس بلدیه ام ... یعنی « لرد مر » ... یعنی مونی سیپاله ... ووئی ؟کومپرانه ؟ (1) می ‏خواست با کلمات و یا حرکت دست و صورت وضع اجتماعی خود را بیان کند ولی نمی دانست ‏چگونه به این مقصود نایل شود . تابلو « شهرونیز » که به دیوار آویزان و نام شهر به حروف درشت ‏زیر آن نوشته شده بود نجاتش داد . با نگشت به شهر اشاره کرد و بعد سر خود را نشان داد و به ‏عقیده خودش جمله ای ساخت به این مضمون که « من سرور و رئیس بلدیه ام » . آن مرد ایرانی ‏چیزی درک نکرد ولی لبخندی زد و گفت :‏
ــ کاریاشو ، موسیو ، کاریاشو ... (2)‏
نیم ساعت بعد رئیس بلدیه گاه به شانه و گاه به زانوی آن مرد ایرانی دست می کوفت و می ‏گفت :‏
ــ کمپرونه ؟ ووئی ؟ به عنوان لردمر و مونی سیپاله ... به شما پیشنهاد می کنم که « پرومناژ » ‏کوچکی بکنیم ... کومپرونه ؟ پرومناژ ...‏
کوتسین با انگشت ونیز را نشان داد و با دو انگشت تقلید پاهایی را که حرکت می کنند در اورد . ‏راحت قلم که چشم از مدال های کوتسین برنمی داشت ، ظاهرا حدس زد که ایشان مهمترین ‏رجل شهر هستند و کلمه « پرومناژ » را فهمید و لبخند ملاطفت آمیزی زد . بعد هر دو نفر ‏پالتوهای خود را پوشیدند و از نمره خارج شدند . در پایین ، نزدیک دری که به طرف رستوران ‏‏«ژاپون » گشوده می شد ، کوتسین فکر کرد که بد نبود اگر مرد ایرانی را ضیافت می کرد . توقف ‏کرد و به میزها اشاره نمود و گفت : ‏
ــ بد نیست به رسم روسیان بندازیم بالا ... پوره ... آنترکت ... شامپان و غیره ... کومپرونه ؟ می ‏فهمی ؟
مهمان نامدار فهمید و اندکی بعد ، هر دو نفر در بهترین اطاق رستوران نشسته مشغول نوشیدن ‏شامپانی و خوردن بودند . کوتسین گفت : ‏
ــ می نوشیم به سلامتی ترقی ایران ... ما روس ها ایرانیان را دوست می داریم ... گرچه دینمان ‏یکی نیست ولی منافع مشترک و به اصطلاح حسن توجه متقابل ... ترقی ... بازارهای آسیا ... ‏فتوحات مسالمت جویانه ، به اصطلاح ...‏
ایرانی نامدار با اشتهای فراوان می نوشید و می خورد . چنگان را در ماهی نمک سود فرو برد و ‏سر را به علامت تحسین و ستایش به حرکت در آورد و گفت :‏
ــ کاریاشو! بی رین (3) !‏
رئیس بلدیه به غایت خوشحال شد و گفت :‏
ــ از این ماه یخوشتان می آید ؟ بی ین ؟ چه خوب . ــ بعد رو به پیشخدمت رستوران کرد و گفت : ‏برادر امر کن دو تا ماه یاز آن بهترهاش به نمره حضرت اشرف بفرستند !‏
بعد رئیس بلدیه و آن ایرانی متشخص رفتند باغ وحش را تماشا کنند . مردم عامی شهر دیدند که ‏چگونه رئیس شهرستان ، استپان ایوانویچ ، که صورتش از فرط نوشیدن شامپانی سرخ شده و ‏شاد و بسیار راضی است ، آن مرد ایرانی را در خیابان های عمده و بازار گرداند و دیدنی های ‏شهر را نشانش داد و سرانجام بر فراز برج آتش نشانیش برد .‏
ضمنا مردم عامی شهر دیدند که چگونه نزدیک دروازه سنگی که دو طرفش مجمسه شیر بود ‏توفق کرد و اول شیر را به آن مرد ایرانی نشان داد بعد انگشت را حواله آسمان کرده و خورشید را ‏و بعد به سینه خود اشاره کرد و بعد بار دیگر به شیر کنار دروازه وخورشید آسمان . و مرد ایرانی ‏تبسم کنان سبیل رضا سر تکان داد و دندان های سفید خویش را ظاهر ساخت . بعد از غروب هر ‏دو در مهمانخانه « لندن » نشسته به نوای زنان هارپ نواز گوش دادند . اما شب را در کجا ‏گذراندند ، معلوم نیست .‏
فردای آن روز ، صبح، رئیس بلدیه به اداره آمد . کارمندات ظاهرا در بعضی چیزها اطلاع حاصل ‏کرده برخی مطالب را حدس می زدند . چونکه منشی بلدیه به نزد او آمد و با تبسمی سخریه ‏آمیز چنین گفت :‏
ــایرانیان رسمی دارند که اگر مهمان نامداری به ایشان وارد با ید به دست خود گوسفندی را برا ‏ی او سر ببرند .‏
چیزی نگذشت پاکتی را که به وسیله پست رسیده بود به رئیس بلدیه دادند . او پاکت را گشود و ‏کاریکاتوری را مشاهده کرد . راحت قلم را کشیده بودند که شخص شخیص رئیس بلدیه در ‏مقابلش به زانو در افتاده و دست ها را به سوی او دراز کرده می گوید :‏
به نشانه دوستی دو کشور
یعنی روسیه و ایران
و به علامت احترام به شما ، ای سفیر بسیار محترم
میل داشتم خود را به عنوان گوسفند در قدمتان ذبح کنم ‏
ولی عفوم کنید ( نمی توانم ) چون من خرم !‏
وجود رئیس بلدیه را احساس نامطبوعی فرا گرفت ... ولی طولی نکشید .‏
به هنگام نیمروز بار دیگر نزد آن ایرانی نامدار رفت و مجددا ضیافتش کرد و دیدنی های شهر را ‏نشانش داد و باز به سوی دروازه سنگی اش برد و باز گاه به شیر و گاه به خورشید آسمان و گاه ‏به سینه خود اشاره کرد . به اتفاق در مهمان سرای « ژاپون » ناهار خوردند و بعد از ناهار ، ‏سیگار بر لب ، با صورت های سرخ از مشروب ، خوشحال و راضی باز بر برج آتش نشانی صعود ‏کردند و رئیس بلدیه که گویا می خواست دیدگان مهمان خود را با منظره بی نظیری خیره کند از ‏آن بالا برای قراولی که آن پایین مشغول گشت بود فریاد زد :‏
ــ آژیر خطر بده !‏
ولی آژیر بی نتیجه ماند ، چون ماموران آتش نشانی حمام رفته بودند و کسی حاضر نشد . در ‏مهمانخانه « لندن » شام خوردند و پس از شام مرد ایرانی سواز قطار شد و رفت و استپان ‏ایوانویچ به هنگام بدرقه او سه بار به رسم روس ها با او روبوسی کرد و حتی اشک از دیدگان فرو ‏رخت و وقتی که قطار به حرکت در آمد فریاد زد :‏
ــ از طرف ما به ایران تعظیم کنید و بگویید که دوستش داریم !‏
یک سال و چهار ماه گذشت . یخ بندان سختی بود . قریب سی و پنج درجه زیر صفر باد شدیدی ‏که تا مغز استخوان نفوذ می کرد می وزید . استپان ایوانویج در خیابان حرکت می کرد و پوستین را ‏گشوده بود و افسوس می خورد که هیچکس پیشش نیم آید تا نشان « شیر وخورشید » را بر ‏سینه اش ببیند . تا غروب با پوستین باز و سینه گشوده را می رفت و سخت سرما خورد و شب ‏هنگام از پهلویی به پهلوی دیگر می غلتید و نمی توانست به خواب برود .‏
روحش معذب بود . باطنش می سوخت . قلبش ناآرام در تپش بود : حالا می خواست نشان « ‏تاکووا » ی صربستان را زیب پیکر کند . دیوانه وار می خواست . عاشقانه می خواست . به خاطر ‏آن عذاب می کشید .
     
  
مرد

 
مناظره بیل گیتس با جنرال موتورز

در یکی از نمایشگاه های ماشین که اخیرا برگزار شده بود بیل گیتس موسس شرکت مایکروسافت و ثروتمندترین مرد جهان صنعت ماشین را با صنعت کامپیوتر مقایسه و ادعا کرد :

اگر جنرال موتورز با سرعتی معادل سرعت پیشرفت تکنولوژی پیشرفت کرده بود الان همه ما ماشین هایی سوار می شدیم که قیمتشان 25 دلار و میزان مصرف بنزین آنها 4 لیتر در هر 1000 کیلومتر بود؟!....
جنرال موتورز هم در جواب بیل گیتس اعلام کرد ...
اگر جنرال موتوزر هم مانند مایکروسافت پیشرفت کرده بود امروزه ما ماشین هایی با این مشخصات سوار می شدیم :

1 - کیسه هوا قبل از باز شدن از شما می پرسید : ?Are u sure

2 - بدون هیچ دلیلی ماشین شما دو بار در روز تصادف می کرد ؟

3- برای خاموش کردن ماشین باید دکمه استارت را می زدید ؟

4 - صندلی های جدید همه را مجبور می کردند بدن خودشان را متناسب و اندازه انها بکنند ؟

5 - هر بار که خطهای وسط خیابان را از نو نقاشی می کردند شما مجبور بودید یک ماشین جدید بخرید ؟

6- گاه و بیگاه ماشین شما وسط خیابان ها از حرکت باز می ایستاد و شما چاره ای جز استارت مجدد Restart ندارید ؟

7- هر بار که جنرال موتورز ماشین جدیدی عرضه میکرد همه خریداران ماشین باید رانندگی را از اول یاد می گرفتند چون هیچ یک از عملکردهای ماشین مانند ماشین های مدل قبلی نبود ؟
     
  
مرد

 
صدف

اگر بخواهم غروب های بارانی پاییزی را با تمام جزئیاتش در ذهنم زنده کنم ــ همان غروب هایی که به اتفاق پدرم در یکی از خیابانهای پر آمد و شد مسکو می ایستم و حس میکنم که بیماری عجیب و غریبی ، رفته رفته بر وجوم چیره میشود ــ احتیاج ندارم فشار چندانی به مغزم بیاورم. درد نمیکشم اما زانوانم تا میشوند ، کلمات در گلویم گیر میکنند ، سرم با ناتوانی به یک سو خم میشود ... حالی به من دست میدهد که انگار در لحظه ی دیگر می افتم و هوش و حواسم را از دست میدهم.
در چنین لحظه هایی چنانچه به بیمارستان مراجعه میکردم ، دکترهای معالج لابد بر لوحه ی بالای تختم می نوشتند: Fames « گرسنگی » ــ نوعی بیماری که در کتابهای پزشکی از آن یاد نشده است.
پدرم با پالتو تابستانی نیمدار و کلاه تریکویی که یک تکه پنبه ی سفید از گوشه ی آن بیرون زده ، کنار من در پیاده رو ایستاده است. گالوشهای بزرگ و سنگینی به پا دارد. این انسان محجوب و مشوش از بیم آنکه رهگذران متوجه شوند که او گالوش را با پای بی جوراب پوشیده است ، ساق پا را در ساقه ی چکمه ی کهنه ی خود پنهان کرده است.
این ابله خل وضع و بینوا که پالتو تابستانی خوش دوختش هر چه مندرس تر و کثیف تر میشود ، به همان نسبت علاقه ام نیز به او افزو ;نتر میگردد ، از پنج ماه به این طرف ، در جست و جوی شغلی در حد میرزا بنویسی به پایتخت آمده است. در پنج ماهی که گذشت ، به هر دری زده و تقاضای ارجاع شغل کرده بود ، اما فقط همین امروز است که تصمیم گرفته به خیابان بیاید و دست تکدی دراز کند ...
درست روبروی محلی که من و او ایستاده ایم ، یک ساختمان بزرگ سه طبقه با تابلو آبی رنگ « رستوران » بر دیوار آن ، به چشم میخورد. سرم کمی به یک سو و اندکی به عقب خم شده است و بی اختیار به سمت بالا ، به پنجره های روشن رستوران ، چشم دوخته ام. پشت آنها ، آدمهایی رفت و آمد میکنند. از محلی که ایستاده ام ، قسمتی از جایگاه ارکستر یعنی جناح راست جایگاه را و همچنین دو تابلو نقاشی بر دیوار و چراغهای آویز رستوران را می بینم. به یکی از پنجره های آن خیره میشوم و لکه ای سفیدگون را تماشا میکنم. لکه ی بی حرکت که طرحی است مرکب از رشته ای خطوط موازی ، بر زمینه ی عمومی رنگ قهوه ای دیوار ، بطور چشمگیری مشخص میشود. به بینایی ام فشار می آورم و یک تابلو دیواری را که چیزی روی آن نوشته شده است ،‌ تشخیص میدهم ؛ نوشتار روی تابلو را نمیتوانم بخوانم ...
حدود نیم ساعتی ، چشم از آن بر نمی گیرم. رنگ سفیدش چشمهایم را به خود جذب کرده است و انگار که مغزم را افسون میکند. میکوشم نوشتار را بخوانم اما همه ی تلاشم بی نتیجه میماند.
سرانجام ، بیماری عجیب و غریبم ، کار خودش را می کند.....
سر و صدای کالسکه ها ، رفته رفته به غرش تندر شباهت پیدا میکند ، از میان بوی تعفن خیابان ، هزار بو را تمیز میدهم و چشمهایم چراغهای رستوران و چراغهای خیابان را به رعد و برق کور کننده تشبیه میکند. هر پنج تا حسم بیدارند و به شدت تحریک شده اند. رفته رفته آن چیزی را که تا دقایقی پیش ، قادر به دیدنش نبودم ، مشاهده میکنم ــ نوشته ی روی تابلو را میخوانم: « صدف ... »
چه کلمه ی عجیب و غریبی! درست ، هشت سال و سه ماه از عمرم میگذرد اما این کلمه ، حتی یک بار هم که شده ، به گوشم نخورده است. صدف! چه میتواند باشد؟ نکند اسم خود صاحب رستوران باشد؟ اما تا آنجایی که میدانم اسم صاحب رستوران را روی تابلو بالای سر در ورودی می نویسند ، نه روی تابلوی دیواری. میکوشم صورتم را به طرف پدرم بچرخانم و با صدایی گرفته می پرسم:
ــ پدر جان ، صدف یعنی چه ؟
سؤالم را نمی شنود ــ به آمد و شد انبوه آدم ها خیره شده است و تک تک رهگذران را با نگاهش بدرقه میکند ... از نگاه او پیداست که میخواهد حرفی به آنها بزند اما آن کلام شوم چون وزنه ای سنگین ، به لبان لرزانش می چسبد و نمیتواند از دو لبش ، کنده شود. حتی چند گامی از پی رهگذری بر میدارد و آستین وی را لمس میکند اما همین که مرد سر خود را به طرف او بر میگرداند ، زیر لب با شرمندگی میگوید: « ببخشید » و به جای نخستش بر میگردد. سؤالم را تکرار میکنم:
ــ پدر جان ، صدف یعنی چه ؟
ــ یک نوع جانور ... جانور دریایی ...
و من ، این جانور دریایی را در یک آن ، در نظرم مجسم میکنم ــ قاعدتاً باید چیزی بین ماهی و خرچنگ دریایی باشد. و چون جانوری ست آبزی ، البته از آن ، سوپ ماهی گرم و خوشمزه با چاشنی فلفل خوش عطر و برگ بو ، و یا خوراک ترشمزه ماهی با غضروف و ترشی کلم ، و یا سس سرد خرچنگ با ترب کوهی و سایر مخلفاتش ، تهیه میکنند. در یک چشم به هم زدن ، در نظرم مجسم میکنم که این جانور دریایی را از بازار می آورند و با عجله پاکش میکنند و با عجله می اندازندش توی دیگ ... خیلی عجله دارند ... آخر همگی گرسنه اند ... سخت گرسنه! بوی ماهی برشته و سوپ خرچنگ از آشپزخانه به مشام میرسد.
حس میکنم که این بو ، سوراخ های بینی و سق دهانم را غلغلک میدهد و رفته رفته بر وجوم چیره میشود ... از رستوران و از پدرم و از تابلوی سفید رنگ و از آستینهایم ــ از همه جا و همه چیز ــ بوی سوپ ماهی بلند میشود و هر آن شدت پیدا میکند بطوری که بی اختیار شروع میکنم به جویدن. چنان می جوم و چنان می بلعم که انگار تکه ای از این جانور دریایی را در دهان دارم ...
آنقدر لذت می برم که نزدیک است زانوانم تا شوند ، پس به آستین خیس پالتو تابستانی پدرم چنگ می اندازم تا بر زمین نیفتم. پدرم سراپا میلرزد و کز میکند ــ سردش است ...
ــ پدر جان ، صدف را در ایام پرهیز هم می شود خورد ؟
جواب میدهد:
ــ صدف را زنده زنده می خورند ... مثل لاک پشت ، لاک دارد اما ... لاکش از وسط نصف می شود.
و در همان دم ، بوی دلاویز سوپ ماهی ، از غلغلک دادن کامم ، دست بر می دارد و توهماتم محو میشوند ... به همه چیز پی می برم! زیر لب زمزمه میکنم:
ــ چه نجاستی! چه کثافتی!
پس ، این است صدف! حیوانی شبیه به قورباغه را در نظرم مجسم میکنم که توی لاکش نشسته است و از همانجا با چشمهای درشت و براق خود ، نگاهم میکند و آرواره های نفرت انگیزش را می جنباند. این جانور نشسته در لاک را ــ با آن چنگالها و چشمهای درشت و آن پوست لزجش ــ در نظرم مجسم میکنم که از بازار به رستوران می آورند ... بچه ها از ترسشان قایم میشوند و آشپز رستوران از سر کراهت و اشمئزاز چهره در هم میکشد ، سپس چنگال جانور را میگیرد و آن را توی بشقاب میگذارد و به سالن رستوران می برد. و آدمهای گنده ،‌ جانور را از توی بشقاب بر میدارند و آن را ... زنده زنده ــ با آن چشمها و دندانها و چنگالهایش ــ میخورند! و جانور ، جیغ میکشد و سعی میکند لبهای آدم را گاز بگیرد ...
رویم را در هم می کشم اما ... اما سبب چیست که دندانهایم مشغول جویدن شده اند؟ آنچه که می جوم ، جانوری ست تهوع آور و نفرت انگیز و هولناک ، با اینهمه حریصانه میخورمش و در همان حال بیم آن دارم که به بو و طعمش پی ببرم. یکی از جانورها را میخورم و در همان لحظه ، چشمهای براق دومی و سومی در نظرم مجسم میشوند ... آنها را هم میخورم ... بعد نوبت به دستمال سفره و بشقاب و گالوشهای پدرم و تابلوی سفید رنگ میرسد ... آنها را هم میخورم ... هر آنچه را که می بینم میخورم زیرا حس میکنم که چیزی جز خوردن ، بیماری ام را درمان نخواهد کرد. صدفهای نفرت آور با چشمهای هراس انگیزشان نگاهم میکنند ؛ از این اندیشه ، سراپا میلرزم. با اینهمه ، باز دلم میخواهد بخورمشان! فقط بخورم! دستهایم را به جلو دراز میکنم و با تمام وجوم فریاد میکشم:
ــ صدف می خواهم ! به من صدف بدهید!
در همین دم ، صدای گرفته ی پدرم را می شنوم:
ــ آقایان کمک کنید! من از گدایی شرم دارم! اما ــ خدای من ــ رمقی برایم نمانده!
دامان کتش را می کشم و همچنان بانگ می زنم:
ــ من صدف می خواهم!
کنار من ، چند نفر خنده کنان می پرسند:
ــ کوچولو ، تو مگر صدف هم می خوری ؟
دو مرد با کلاه ملون ، روبروی من و پدرم ایستاده اند و خنده کنان به چهره ام می نگرند.
ــ پسرک تو صدف می خوری ؟ راست می گویی ؟ خیلی جالب است ؟ چه جوری می خوریش ؟
یادم می آید ، دستی قوی مرا به طرف رستوران غرق در نور میکشاند. چند دقیقه بعد ، عده ای به دورم حلقه زده اند و با خنده و کنجکاوی تماشایم میکنند. پشت میزی نشسته ام و چیزی لزج و شورمزه را که بوی نا و گندیدگی از آن بلند میشود ،‌ میخورم. با حرص و ولع میخورم ــ نه می جوم ، نه نگاهش میکنم ، نه می پرسم ... می پندارم که اگر چشم بگشایم ، بدون شک چشمهای براق و چنگ و دندان تیز جانور را خواهم دید ...
ناگهان پی می برم که مشغول جویدن چیز سختی هستم. صدای قرچ و قروچ به گوشم می رسد. مردم می خندند و می گویند:
ــ ها ــ ها ــ ها! دارد لاک صدف را می خورد! احمق جان ، لاک که خوردنی نیست!
و بعد ، نوبت به عطش وحشتناک می رسد. در بسترم دراز کشیده ام و از شدت سوزش و بوی عجیبی که در دهانم پیچیده است ،‌ نمیتوانم بخوابم. پدرم در اتاق قدم میزند ،‌ دستهایش را با درماندگی تکان میدهد و زیر لب من من کنان میگوید:
ــ مثل اینکه سرما خورده ام. سرم ... طوری ست که انگار یک کسی توی آن راه می رود ... شاید هم علتش این باشد که امروز ... امروز چیزی نخورده ام ... راستی که آدم عجیبی ... آدم ابلهی هستم ... می بینم که این آقایان بابت صدف ، ده روبل پول میدهند ... چرا چند روبل از آنها قرض نکردم؟ حتماً میدادند.
بالاخره حدود ساعت 5 صبح می خوابم و قورباغه ای را با چنگالهایش که توی لاک نشسته و چشمهایش دودو میکند ، در خواب می بینم. حدود ظهر ، از شدت تشنگی ، چشم میگشایم و با نگاهم ،‌ پدرم را جست و جو میکنم: هنوز هم دارد قدم میزند و دستهایش را در هوا تکان میدهد ...
     
  
صفحه  صفحه 50 از 67:  « پیشین  1  ...  49  50  51  ...  66  67  پسین » 
خاطرات و داستان های ادبی

داستانهای کوتاه


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA