ارسالها: 1095
#533
Posted: 13 Oct 2012 22:10
حجم تنهایی
قدم هایم را میشمارم،
دو روز و 27 قدم از خودم فاصله گرفته ام،
من در خانه خواب بودم که تلفن زنگ خورد،
صدای سوت ِ کتری ِ روی گاز، از صدای آخ و اوخ های دختر
همسایه بلند تر است،
پرتاب میشوم به خیابان،
یک جایی نزدیک به خودم،
میدان ونک همیشه محل مناسبی برای قرارهایم با زنان بیوه بود،
دختر گلفروش گوشه پالتو ام را گرفته است،
ملتمسانه میخواهد گل برای معشوقه هایم بخرم،
با غصب به دستانش نگاه میکنم،
با ترس به چشمانم نگاه میکند،
بی هوا کشیده ای به صورتش میزنم،
سکوت اش در هیاهوی میدان ونک گم میشود،
قطره های ادرار از گوشه ِ شلوار کثیف و پاره اش، چکه چکه میکند،
هنوز دارد به من نگاه میکند،
دستانش را میگیرم و میچسبانم به بینی ام،
بوی گل میدهند آن دستان چرک و کثیف،
بی توجه به پچ پچ عابران بیکار، خودم را از محل فراری میدهم،
دست میکنم در جیبم و بسته ِ نیمه پُر سیگارم را در می آورم،
سیگاری دیگر قرار است قربانی ِ عادت دوازده ساله ام شود،
باد نمیگذارد آتش فندک شق و راست بایستد،
تکیه میدهم به درخت،
دستانم را دور فندک حلقه میکنم،
بالاخره آتش با رقص ِ زرد و آبی اش متولد میشود،
با زدن اولین پُک به سیگارم،
یاد عهدی که سالهاست با خودم بسته ام می افتم،
روز قیامت کارنامه ِ اعمال را با دندانهایم میگیرم و تُف اش میکنم در
آتش جهنم تا بسوزد.
به کنار خیابان میروم و دستم را برای اولین تاکسی بلند میکنم،
مسیرش به من نمیخورد،
داخل تاکسی را میبینم و تصمیم میگیرم که سوار شوم،
بوی مشمئز کننده سیگار مسافر جلویی را مجاب میکند تا شیشه را پایین
بکشد،
خودم را معذب میکنم و محکم تکیه میدهم به در،
هنوز به ترافیک ِ پارک وی نرسیدیم که گرمای دستی را روی ران چپم
احساس میکنم،
دستان ظریف زنانه، با ناخن های بلند سوهان کشیده و لاک آبی رنگ،
دمای بدنم 5 درجه بالاتر میرود،
گوش هایم گرم میشوند و چشمانم سرخ،
از راننده میخوام که نگه دارد،
پول دو نفر را حساب میکنم و پیاده میشویم،
خودش را دانشجوی سال آخر گرافیک معرفی میکند،
اما من که به این کارها کاری ندارم،
دستانم را می اندازم لای سینه هایش و باسن اش را میچسبانم به آلتم،
و به مذهبی فکر میکنم که ارگاسم را جرم میداند،
لبانش را می آورد در گوشم و چیزی زمزمه میکند،
با تعجب میگوید می توانی باور کنی؟
خونسرد به کارم ادامه میدهم و با سرحرفش را تایید میکنم،
صدای آواز ِ آکاردئون ِ پیر مرد ِ ولگرد ِ توی کوچه، خلوتمان را به
هم میزند،
دمای بدنم پایین آمده است،
لباس هایم را تنم میکنم و طبق عادت دو کمه بالای پیراهنم را نمیبندم،
از رو تخت بلند میشوم و قدم هایم را میشمارم،
دو روز و 27 قدم به خودم نزدیک شده ام،
من در خانه بیدار بودم که تلفن زنگ خورد،
صدای سوت ِ کتری ِ روی گاز، از صدای آخ و اوخ های دختر
همسایه آرام تر است،
پرتاب میشوم به خانه،
یک جایی دور از خودم،
به سراغ یخچال میروم و لیوان ِ مشروب خوری ام را لبالب پُر از
ویسکی میکنم،
روی کاناپه لم میدهم،
تلویزیون را روشن میکنم،
اما صدایی نمیشنوم،
تصویری نمیبینم،
من فقط صدا و تصویر دختری را میبینم که آرام در گوشم زمزمه کرد:
"من تنهایی ام را با 5 بار خود ارضایی در روز پُر میکنم، میتوانی
باور کنی؟"
"علیرضا بدیع فر"
از امروز این آیدی رو به بکی از دوستان واگذار کردم ...درپناه دوست
فرشاد