ارسالها: 3080
#551
Posted: 17 Oct 2012 15:18
... آدم بزرگ ها عاشق عدد و رقم اند.
وقتی با آنها از یک دوست تازه تان حرف بزنید هیچ وقت ازتان درباره ی چیزهای اساسی اش سوال نمی کنند.
هیچ وقت نمی پرسند:
آهنگ صداش چه طور است؟
چه بازیهایی را بیشتر دوست دارد؟
پروانه جمع می کند یا نه؟
میپرسند:
چند سالش است؟
چند تا برادر دارد؟
وزنش چه قدر است؟
پدرش چه قدر حقوق می گیرد؟
و تازه بعد از این سوالهاست که خیال می کنند طرف را شناخته اند.
اگر به آدم بزرگ ها بگویید یک خانه ی قشنگ دیدم از آجر قرمز که جلو پنجره هاش غرق شمعدانی و بامش پر از کبوتر بود، محال است بتوانند مجسمش کنند.
باید حتما بهشان گفت یک خانه ی صد میلیون تومنی دیدم تا صداشان بلند بشود که: وای چه قشنگ!
"شازده کوچولو"
ما هم حرف های زیادی داشتیم... اما برای نگفتن!
ارسالها: 62
#552
Posted: 17 Oct 2012 15:30
یکی از صبحهای سرد دی ماه در سال1390 ، مردی در متروی تهران، ویولن می نواخت.
او به مدت ۴۵ دقیقه، ۶ قطعه از باخ را نواخت. در این مدت، تقریبا دو هزار نفر وارد ایستگاه شدند، بیشتر آنها سر کارشان میرفتند.
بعد از سه دقیقه یک مرد میانسال، متوجه نواخته شدن موسیقی شد. او سرعت حرکتش را کم کرد و چند ثانیه ایستاد، سپس عجله کرد تا دیرش نشود.
۴ دقیقه بعد: ویولنیست، نخستین پولش را دریافت کرد. یک زن پول را در کلاه انداخت و بدون توقف به حرکت خود ادامه داد.
۵ دقیقه بعد: مرد جوانی به دیوار تکیه داد و به او گوش داد، سپس به ساعتش نگاه کرد و رفت.
۱۰ دقیقه بعد: پسربچه سهسالهای که در حالی که مادرش با عجله دستش را میکشید، ایستاد. ولی مادرش دستش را محکم کشید و او را همراه برد. پسربچه در حالی که دور میشد، به عقب نگاه میکرد و ویولنیست را میدید.
چند بچه دیگر هم کار مشابهی کردند، اما همه پدرها و مادرها بچهها را مجبور کردند که نایستند و سریع با آنها بروند.
۴۵ دقیقه بعد: نوازنده بیتوقف مینواخت.
تنها شش نفر مدت کوتاهی ایستادند و گوش کردند.
بیست نفر پول دادند، ولی به مسیر خود بدون توقف ادامه داند.
ویولینست، در مجموع 14500 تومان کاسب شد.
یک ساعت بعد: مرد، نواختن موسیقی را قطع کرد.
هیچ کس متوجه قطع موسیقی نشد.
بله. هیچ کس این نوازنده را نمیشناخت و نمیدانست که او «سَیّد محمّد شریفی» است، یکی از بزرگترین موسیقیدانهای دنیا.
او یکی از بهترین و پیچیدهترین قطعات موسیقی را که تا حال نوشته شده، با ویولناش که ۳۵ میلیون تومان میارزید، نواخته بود.
تنها دو روز قبل، سَیّد محمّد شریفی در برج میلاد کنسترتی داشت که قیمت هر بلیط ورودیاش به طور متوسط 100 هزار تومان بود.
این یک داستان واقعی است.
آن کس که مرا ترک میکند حتما لیاقت با من بودن را ندارد
ارسالها: 3080
#553
Posted: 17 Oct 2012 15:35
چرا اینقدر اصرار
-----
پسر روستایی واگن پر از ذرت خود را در جاده سرنگون کرد. کشاورزی که در آن نزدیکی زندگی می کرد ، آمده بود تا ببیند چه اتفاقی افتاده. او با صدای بلند گفت : آهای پسر ، ناراحتی هایت را فراموش کن و به خانه ما بیا و شام را با ما صرف کن. بعد من کمک می کنم که واگن را راست کنی.
پسر جواب داد: شما خیلی لطف دارید ، ولی فکر نمی کنم بابام بخواهد من این کار را بکنم.
کشاورز با اصرار گفت : آه
بیا برویم پسرم.
بالاخره پسر موافقت کرد و گفت: بسیار خوب ، باشد ، ولی بابام دوست ندارد.
بعد از شام صمیمانه ، پسر از میزبانش تشکر کرد و گفت : حالا حالم خیلی بهتر شده ، اما می دانم بابام واقعا عصبانی خواهد شد.
همسایه گفت : من فکر نمی کنم ، راستی بابات کجاست؟
"او زیر واگن است."
ما هم حرف های زیادی داشتیم... اما برای نگفتن!
ارسالها: 3080
#554
Posted: 17 Oct 2012 15:37
كچل و شيطان
--
كچلي بود بسيار زرنگ يك نفر حاجي او را به همراه گوسفندهاش به چوپاني مي فرستاد و به او قول داده بود كه اگر با راستي و درستي كار كند دخترش را به او بدهد و كچل دامادش بشود . كچل ازاين حرف بسيارشاد بود خيلي در كارها كوشش مي كرد . اتفاقاً براي دختر حاجي از جاي ديگر خواستگار مي آيد براي او نامزد مي گيرند .
كچل از اين ماجرا بسيار ناراحت مي شود . اتفاقاٌ روزي به هنگام بهار همراه گوسفندها
بود باران تندي آمد كچل عادت داشت هميشه در صحراگاش لاك را همراه مي برد . موقع ظهردو سه تا بزشيري داشت آنها را مي دوشيد شيرش را با نان توي لاك تريد مي كرد و مي خورد . كچل ديد باران شديد است با داس گودالي كند . لباسهاش را از تن بيرون آورد توي گودال گذاشت . لاك را روي آن گذاشت اطرافش را با گل پوشانيد روي لاك نشست . پس ازچند دقيقه باران ايستاد لباسش را بيرون آورد تن كرد . لباسش خشك بود بدون اينكه نمي داشته باشد .
شيطان عبورش از آن مكان بود ديد لباس كچل خشك است و نمي ندارد اما او كه شيطان است خيس و تر شده است . شيطان گفت :« كچل چه كاركردي كه لباست ترنيست ؟» گفت :« دراين امراسراربزرگي است.» شيطان گفت :« تو اول دعاي اسم اعظم باريتعالي را به من ياد بده من آزمايش بكنم . من هم دعاي خود را به تو ياد ميدهم .» شيطان دعاي اسم اعظم را به او ياد داد . كچل رفت دو تا گوسفند نر آورد دعا را خواند آنها را به هم جنگ داد هر دو بهم چسبيدند .
گفت :« دعاي بازشدن را هم به من ياد بده : كچل آن را هم آموخت و خواند گوسفندهاي نرازهم باز شدند . چون اطمينان حاصل كرد گفت :« آقا شيطان تو بايد يك داس و يك گاش لاك هميشه با خودت داشته باشي تا هنگام باران زمين را بكني لباس هايت را در گودال بريزي . لاك را روي آن بگذاري تا لباست تر نشود .» شيطان از اين گفتار ساده افسوس خورد كه كاش چنين گولي نخورده بودم . نادم و پشيمان غايب شد .
اما كچل شاد و خرم شد كه چنين عملي بدست آورده است . كم كمك عروسي دختر به پا مي شد حاجي به كچل گفت :« برو قاضي را براي عقد كردن عروس بيار.» كچل مي رود ملا را با وسايلش سوارمي كند وحركت مي كنند . نزديكي هاي منزل حاجي كچل دعا را خواند قاضي در حالي كه دستهاش در زين اسب بود همانجا چسبيد . جلو حياط آمد هرچه خواست پايين بيايد نشد .
دست به دامان كچل زدند او را از روي اسب جدا كرد منتهي قاضي نمي توانست ديگر حركت كند او را مجسمه وار بردند بالاخانه نشاندند . كچل گفت :« چرا خواهر خانم را خبر نكرديد تا در مجلس عقد حاضر باشد ؟» او را فرستادند دنبال خواهر زن حاجي . هنگام آمدن رسيدند به رودخانه . كچل گفت :« خانم بيا ترا بدوش بگيرم » زن حاضر نشد گفت :« پس لباسهات را بيرون بياور روي سرت بگذار آن طرف آب كه رسيدي بپوش من مي روم پشت آن بوته ها پنهان مي شوم تا ترا نبينم » زن بيچاره شلوار و لباس خود را بيرون آورد روي سرگرفت آن طرف آب رفت كچل او را هم سحر كرد .
به همان حال چوخاي خود را از تن بيرون آورد لنگ مانند به او پيچيد او را آورد منزل حاجي . چون آنها اين ماجرا را ديدند بيشتر به كچل ظنين شدند خلاصه دختر را ملا به همان عقد كرد عروسي برپا شد شب زفاف كچل در كمينگاه حجله ماند همينكه داماد دستش براي عروس دراز شد با او چسبيد . پس از ساعتي داماد برار و يكي ديگر رفتند توي اتاق تا آنها را سواكنند آنها هم به آن دو تا چسبيدند .
كار به جائي رسيد كه پدر داماد حاضر شد عروس را طلاق بگويد براي كچل عقد كند و عروس مال كچل باشد . پس از اينكه كچل اول آنها را به قرآن قسم داد اول ملا و خواهر زن حاجي را نجات داد بعد طلاق دختر را گرفت و براي خودش عقد كرد و آن وقت دختر و داماد را نجات داد و خودش صاحب عروس شد .
ما هم حرف های زیادی داشتیم... اما برای نگفتن!
ارسالها: 3080
#555
Posted: 17 Oct 2012 15:43
خانوم اومد خونه ديد شوهرش تو رختخواب با زن زيبائي خوابيده.
رنگ از روش پريد و داد زد: مرتيکه بي وجدان. چطور جرات ميکني با زن نجيب و وفادار، و با مادر بچههات يه هم چين کاري بکني.
من دارم ميرم و ديگه نميخوام ببينمت. همين الانه طلاقم رو ميخوام.
شوهره با التماس گفت: عزيزم، فقط يه لحظه اجازه بده توضيح بدم که چي شد و بعد هر کاري خواستي بکن.
خانومه گريه کنان گفت: "باشه ولي اين آخرين حرفيه که به م
ن ميزني."
شوهره گفت: ببين عزيزم. من داشتم سوار ماشين ميشدم که بيام خونه. اين خانوم جوون ايستاده بود و از من خواست که برسونمش. به نظرم خيلي افسرده و نگران اومد و دلم براش سوخت و قبول کردم.
متوجه شدم که خيلي لاغر و ژوليده است، به خصوص که گفت که مدتهاست که چيزي نخورده.
از سر دلرحمي اوردمش خونه و غذاي ديشبي که براي تو درست کردم و نخوردي گرم کردم و بهش دادم، که دو لُپّه همه را خورد. ديدم که خيلي کثيفه و لباسش پاره پوره است.
پيشنهاد کردم که يه دوش بگيره، که پذيرفت.
فکر کردم چند تيکه لباس بهش بدم. اون شلوار جين را که تنگت شده بود و ديگه نميپوشيدي بهش دادم.
اون شورتي را هم که براي سالگردمون خريده بودم و هيچوقت نپوشيدي و گفتي که من اصلا سليقه ندارم بهش دادم.اون پيرهني که خواهرم هديه کريسمس بهت داده بود و هيچوقت نپوشيدي که حرص اون را در بياري بهش دادم.
بعد اون پوتيني که کلي پولش را دادي ولي هيچوقت نپوشيدي چون يکي از همکارات عين اونا داشت را هم دادم بپوشه.
شوهره يه کم مکث کرد و گفت: نميدوني چقدر خوشحال شد و چقدر تشکر کرد. بعد همينطور که داشت به طرف در ميرفت گفت.
مي بخشيد آقا، چيز ديگهاي هست که خانومتون اصلا استفاده نميکنه؟
ما هم حرف های زیادی داشتیم... اما برای نگفتن!
ارسالها: 3080
#556
Posted: 17 Oct 2012 15:44
یک کاتولیک، پروتستان، مسلمان و یهودی در حین صرف شام با هم صحبت میکردند.
کاتولیک : من یک موقعیت عالی دارم .... می خواهم سیتی بانک را بخرم!
پروتستان : من خیلی ثروتمندم و میخواهم جنرال موتورز را بخرم!
مسلمان : من یک شاهزاده ثروتمند افسانه ایم.... میخواهم مایکروسافت را بخرم!
سپس آنها منتظر شدند تا یهودی صحبت کنه....
یهودی قهوه خود را هم زد، خیلی با حوصله قاشق را روی میز گذاشت، یک جرعه از قهوه اش خورد، یک نگاهی به آنها انداخت و با آرامی گفت:
نمیفروشم
---------------------------------
مرد موقع بازگشت به اتاق خواب گفت :« مواظب باش عزیزم ،اسلحه پر است »
زن که به پشتی تخت تکیه داده بود گفت :«این را برای زنت گرفته ای ؟»
« نه ، خیلی خطرناک است ، می خواهم یک حرفه ای استخدام کنم .»
« من چطور م ؟»
مرد پوز خندی زد :« با مزه اس
ت ، اما کدام احمقی برای آدم کشتن یک زن استخدام می کند؟»
زن لبهایش را مرطوب کرد ، لوله اسلحه را به طرف مرد گرفت .
« زن تو .»
ما هم حرف های زیادی داشتیم... اما برای نگفتن!
ارسالها: 3080
#557
Posted: 17 Oct 2012 15:45
جوانی با چاقو وارد مسجد شد و گفت :
بین شما کسی هست که مسلمان باشد ؟
همه با ترس و تعجب به هم نگاه کردند و سکوت در مسجد حکمفرما شد ، بالاخره پیرمردی با ریش سفید از جا برخواست و گفت :
آری من مسلمانم.
جوان به پیرمرد نگاهی کرد و گفت با من بیا ،
پیرمرد بدنبال جوان براه افتاد و با هم چند قدمی از مسجد دور شدند ، جوان با اشاره به گله گوسفندان به پیرمرد گفت که میخواهد تمام آنها را قربانی کند و بین فقرا پخش
کند و به کمک احتیاج دارد .
پیرمرد و جوان مشغول قربانی کردن گوسفندان شدند و پس از مدتی پیرمرد خسته شد و به جوان گفت که به مسجد بازگردد و شخص دیگری را برای کمک با خود بیاورد.
جوان با چاقوی خون آلود به مسجد بازگشت و باز پرسید :
آیا مسلمان دیگری در بین شما هست ؟
افراد حاضر در مسجد که گمان کردند جوان پیرمرد را بقتل رسانده نگاهشان را به پیش نماز مسجد دوختند .
پیش نماز رو به جمعیت کرد و گفت :
چرا نگاه میکنید ، به عیسی مسیح قسم که با چند رکعت نماز خواندن کسی مسلمان نمیشود
ما هم حرف های زیادی داشتیم... اما برای نگفتن!
ارسالها: 3080
#558
Posted: 17 Oct 2012 15:52
پسر كوچولو گفت: «گاهي وقتها قاشق از دستم مي افتد.»
پيرمرد بيچاره گفت: «از دست من هم مي افتد.»
پسر كوچولو آهسته گفت: « من گاهي شلوارم را خيس مي كنم.»
پيرمرد خنديد و گفت: «من هم همينطور»
پسر كوچولو گفت: « من اغلب گريه مي كنم»
پيرمرد سر تكان داد: «من هم همين طور»
پسر كوچولو گفت: « از همه بدتر بزرگترها به من توجهي ندارند.»
و گرماي دست چروكيده را احساس كرد:
«مي فهمم چی مي گي كوچولو، مي فهمم.»
شل سیلور استاین
ما هم حرف های زیادی داشتیم... اما برای نگفتن!
ارسالها: 3080
#559
Posted: 17 Oct 2012 15:58
ساختمان کتابخانه انگلستان قديمي است و تعمير آن نيز فايده اي ندارد . قرار بر اين شد کتابخانه جديدي ساخته شود. اما وقتي ساخت بنا به پايان رسيد؛ کارمندان کتابخانه براي انتقال ميليون ها جلد کتاب دچار مشکلات ديگر شدند.
يک شرکت انتقال اثاثيه از د
فتر کتاخانه خواست که براي اين کار سه ميليون و پانصد هزار پوند بپردازد تا اين کار را انجام خواهد داد. اما به دليل فقدان سرمايه کافي ،اين درخواست از سوي کتابخانه رد شد. فصل باراني شدن فرا رسيد، اگر کتابها بزودي منتقل نمي شد، خسارات سنگين فرهنگي و مادي متوجه انگليس مي گرديد. رييس کتابخانه بيشتر نگران شد و بيمار گرديد.
روزي ، کارمند جواني از دفتر رييس کتابخانه عبور کرد. با ديدن صورت سفيد و رنگ پريده رييس، بسيار تعجب کرد و از او پرسيد که چرا اينقدر ناراحت است.
رييس کتابخانه مشکل کتابخانه را براي کارمند جوان تشريح کرد، اما برخلاف توقع وي، جوان پاسخ داد: سعي مي کنم مساله را حل کنم . روز ديگر، در همه شبکه هاي تلويزيوني و روزنامه ها آگهي منتشر شد به اين مضمون: همه شهروندان مي توانند به رايگان و بدون محدوديت کتابهاي کتابخانه انگلستان را امانت بگيرند و بعد از بازگرداندن آن را به نشاني زير تحويل دهند.
نکته ها:
هميشه راههاي ديگري هم براي غلبه بر مشکلات و انجام کارها وجود دارد؛ نيازي نيست هميشه جهان را تغيير دهيم يا تنها يک راه براي انجام کارها و حل مسائل خود داشته باشيم، مي توانيم خود را تغيير دهيم تا در سخت ترين شرايط نيز فکر خلاق داشته باشيم.
به ياد داشته باشيم: قرار نيست هميشه مسائل ما بدست خودمان حل شود، گاهي راه حلها در دست ديگران است؛ اين يک راه ديگر براي انجام کارهاست.
ما هم حرف های زیادی داشتیم... اما برای نگفتن!
ارسالها: 3080
#560
Posted: 17 Oct 2012 16:02
يک نجار مسن به کارفرمايش گفت که ميخواهد بازنشسته شود تا خانه اي براي خود بسازد و در کنار همسر و نوه هايش دوران پيري را به خوشي سپري کند.
کارفرما از اينکه کارگر خوبش را از دست ميداد، ناراحت بود ولي نجار خسته بود و به استراحت نياز داشت.
کار
فرما از نجار خواست تا قبل از رفتن خانه اي برايش بسازد و بعد باز نشسته شود.
نجار قبول کرد ولي ديگر دل به کار نميبست، چون ميدانست که کارش آينده اي نخواهد داشت، از چوبهاي نامرغوب براي ساخت خانه استفاده کرد و کارش را از سرسري انجام داد.
وقتي کارفرما براي ديدن خانه آمد، کليد خانه را به نجار داد و گفت: اين خانه هديه من به شما است، بابت زحماتي که در طول اين سالها برايم کشيده ايد.
نجار وا رفت !! او در تمام اين مدت در حال ساختن خانه اي براي خودش بود و حالا مجبور بود در خانه اي زندگي کند که اصلاً خوب ساخته نشده بود ... !
ما هم حرف های زیادی داشتیم... اما برای نگفتن!