ارسالها: 6216
#51
Posted: 23 Feb 2012 18:45
دیونه
روز رو از ایستگاه اتوبوس شروع کرده بود.شب تا صبح تن خستش رو روی نیمکت های اتوبوس گذاشته بود.
سر و وضعش خیلی آشفته بود یک دست لباس پاره پوره تنش بود و کفشهاش هم بس که خیابونارو پیاده گز کرده
بود رو به همه لبخند می زدند.از جاش حیرون و گرسنه بلند شد.یک روزی بود که یه غذای درست حسابی نخورده
بود دیگه خانواده نداشت بس که از خونه فرار کرده بود و چند هفته به هفته خونه نرفته بوددیگه واسه خانواده ش
عادی شده بود یه نگاه عبوسانه به رهگذرهای اطرافش کرد.همه به دیده حقارت نگاش میکردن.اونم بهشون زل
می زد.
راهشو کشید و شروع کرد به جولون دادن تو خیابون سرش رو پایین انداخته بود وبه هیچ کس توجهی نمی کرد
چند بار تنش به تنه ی عابرای خیابون گرفت ولی سرش رو بالا نمی اورد تا اینکه تنش خورد به یه پیره مرد
یه پیرمرد شیک و پیک که با خط اتوی شلوارش میشد هندونه قاچ کرد.انگار که عصا قورت داداه بود.
شونش پس خورد خودش رو نگه داشت و سر جاش میخکوب وایساد...
پیرمرد عصای فانتزیشو بالا اورد و زد تخت سینه اش!جوری دردش گرفت که انگار شمشیر فرو کردن ولی
باز خم به ابروش نیاورد.پیرمرد با صدای افتان و خیزان شروع کرد به فحش دادن.تو چشماش نگاه کرد با
سر رفت تو صورتش بعد پا گذاشت به فرار..............
رهگذرای خیابون شروع کردن دنبالش دویدن گرفتنش.پیرمرد صورتش غرق در خون شده بود یه مرد که محاسنش
سفید پنبه ای سفید داشت رو کرد به مردم و گفت :بابا این بنده خدا رو ولش کنید بره !دیونست!من هر روز اینجاها
میبیننش تا پا رو دمش نذاری کاری باهات نداره....ازحجم مردم داشت کم می شد.چند تا ادم کامله هم با پیرمردصحبت
کردنکه رضایت بده بره! بلاخره از خره شیطون پایین اومد و رضایت داد.راهشو پیش گرفت دیگه تقریبا نماز ظهر
نزدیک شده بود صدای اذون که به گوشش خورد راهشو عوض کرد و به سمت مسجد رفت.
خادم مسجد همیشه هواشو داشتهر وقت که اونجا می رفت نمی گذاشت که گرسنه بیرون بیاد.به دم در مسجد که رسید
دید یک بلوایی شده توجهی نکرد و رفت به در پشتی مسجد که خونه خادم بودهر چی در و کوبید هیچکس جوابشو
نداد .دوباره برگشت طرف در اصلی زن خادم و دید که داره زجه میزنه انگار که خادم رخت از این دنیا بسته بود
اعلامیه خادم رو روی تابلو اعلاناتمسجد زده بودن. واسش اصلا مهم نبود راهشو کج کرد و رفت به سمت پارک
اصلی شهر.همیشه واسه دیدن ماهی هایتو حوض پارک می رفت اونجا.صدای قار و قور شکمش از گرسنگی تو
کوچه ها پیچیده بود.
دم یه نونوایی سنگکی رسید.بوی نون داغ هوش رو از سرش بیرون کرد.رفت تو که خورده نون هارو از لای خورده
سنگها جدا کنهویه جوری خودش رو سیر کنه و یهو چونه نون رو پرت کرد به سمتش و شروع کرد فحش دادن
بهش!جوری از نونوایی دوید بیرون که موقع بیرون اومدن صورتش خورد به در نونوایی و خورد زمین. با بدبختی
خودش رو از رو زمین جمع و جور کرد و پرید بیرون.راهشو به سمت پارک پیش گرفت وقتی به پارک رسید دیگه
ساعت ازسه هم گذشته بود و هیچکسم تو پارک نبود با بدن درد و گرسنگی خودش رو رسوندبه حوض بزرگ داخل
پارک .هر وقت که نگهبان نبود خودش رو مینداخت تو حوض که ماهی های حوض رو ببینه!وقتی چشم نگهبان رو
دور دید اروم رفت تو حوض.....
تمام خستگی ها و بدن درد ها و بد رفتاری ها وگرسنگی از تنش بیرون ریخت.سرش رو فرو برد زیر آب.......
ماهی ها کنارش شنا می کردن عشقش به ماهی هاتمومی نداشت..سرش رو از آب بیرون نمی آورد ..انگار که
به آرزوش رسیده بود..ماهی شده بود....
عصر همون روز پلیس جنازه ش رو از آب بیرون آورد!
آره به آرزوش رسیده بود و دیگه هیچکس بهش نمی گفت دیونه!!!
به امید روزی که همه برداشتهای غلط از زندگی همه برداشته بشه!
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
ارسالها: 6216
#52
Posted: 23 Feb 2012 20:07
جهنم من
نزدیک ظهر بود که از خانه زدم بیرون.کوچه در سکوتی عجیب غرق شده بود.تند تند قدم می زدم.نمی دانستم به کجا می خواهم بروم یا برای چه می روم.سرم گیج می رفت.نفس که می کشیدم در بینی ام احساس سوز خفیفی داشتم.یکدفعه احساس وحشتی بمن دست داد.بیش از پیش متوجه سکوت کوچه شده بودم.سرجایم ایستادم.دور اطرافم را نگاه کردم تا شاید کسی یا چیزی راببینم.هیچکس نبود.حتی سیم های برق هم از گنجشک ها خالی شده بود.احساس غربت شدیدی همراه با وحشتی غضب آلود بمن دست داد.کوچه همان بود.در همینجا بزرگ شدم.همینجا را هر روز با بچه های محل زیر تاختمان می گذاشتیم.اما حسش کاملا برایم غریبه شده بود.سرم گیج می رفت.نمی دانستم باید چه کنم.یکدفعه به یاد خانه مان افتادم."در آنجا حتما کسی هست..آری مادرم هست..می روم از مادرم می پرسم..مادرم می داند..مادرم می داند..بمن خواهد گفت".به طرف خانه برگشتم.در حیاط هیچکس نبود.همه اتاق ها را گشتم.سرم گیج میرفت.حالت تهوع بمن دست داد.از فرط نا امیدی وسط اتاق نشستم.متوجه افکارم نبودم.بلند شدم و سریع به طرف طویله رفتم.اصلا نمی دانستم چرا به طرف طویله می روم.غریضه ای ناآشنا مرا به آنجا می برد.
از در کوتاه طویله که وارد شدم بر سر جایم میخکوب شدم.گاو هایمان بیجان افتاده بودند.سر یکیشان روی آخر گیر کرده بود چشمهایش باز بود.ترس تهوع آوری بمن دست داد.سرم گیج می رفت.احساس کردم بخار سمی نفس می کشم.از خانه بیرون زدم.متوجه افکارم نبودم.خودم را ازیاد برده بودم.به جاده بالای روستا رسیدم.هیچ ماشینی نمی گذشت.جاده در سکوت مرگ آوری غرق شده بود.شروع کردم به دویدن.اما نمی دانم چرا.هرچه بیشتر می دویدم کمتر جلو می رفتم.به نفس نفس افتادم.سرم سنگین شده بود.درد شدیدی پشت سرم احساس می کردم.خیال می کردم دارم سم نفس می کشم.متوجه افکارم نبودم.
یکدفعه سرم گیج رفت آسمان و زمین به دورم چرخیدند و به زمین افتادم.دوباره بلند شدم و همه چیز دور سرم چرخید و به زمین افتادم.مرتب تکرار می شد هربار سریع تر و سریع تر.صد بار یا شاید هزار بار تکرار می شد.
قصد تمام شدن نداشت.گویی زمان مرده بود.من در یک سرگیجه بی پایان گیر کرده بودم.خودم را از یاد برده بودم.یقین پیدا کردم این جهنم من است.
گویی عنان وجودم از دست خدا در رفت.در عدمی بی پایان گم شده بودم.وجودم را احساس نمی کردم.یعنی اصلا وجودی نبودم.هیچ بودم که در عدمی بی پایان غرق شده بود.................
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
ارسالها: 7673
#53
Posted: 24 Feb 2012 04:21
ارزش عشق
دختری بود نابینا که از خودش تنفر داشت
نه فقط از خود ، بلکه از تمام دنیا تنفر داشت اما یکنفر را دوست داشت
" دلداده اش را " با او چنین گفته بود :
« اگر روزی قادر به دیدن باشم حتی اگر فقط برای
یک لحظه بتوانم دنیا را ببینم عروس تو و رویاهای تو خواهم شد »
و چنین شد که آمد آن روزی که یک نفر پیدا شد
که حاضر شود چشمهای خودش را به دختر نابینا بدهد
و دختر آسمان را دید و زمین را ، رودخانه ها و درختها را
آدمیان و پرنده ها را و نفرت از روانش رخت بر بست
دلداده به دیدنش آمد و یاد آورد وعده دیرینش شد :
« بیا و با من عروسی کن ببین که سالهای سال منتظرت مانده ام »
دختر برخود بلرزید و به زمزمه با خود گفت :
« این چه بخت شومی است که مرا رها نمی کند ؟ »
دلداده اش هم نابینا بود
و دختر قاطعانه جواب داد : قادر به همسری با او نیست
دلداده رو به دیگر سو کرد که دختر اشکهایش را نبیند
و در حالی که از او دور می شد گفت
« پس به من قول بده که مواظب چشمانم باشی . . .»
دوستان خوبم :
هستند کسانی که فقط به آن اندازه که به شما احتیاج دارند
به شما احترام میگذارند ، و چه سخت است . . .
باخت زندگی ، باخت عشق . . .
به خاطر . . . ؟
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
ارسالها: 7673
#54
Posted: 25 Feb 2012 03:06
داستان کوتاه (شرط بندی ملا)
در نزدیکی ده ملا مکان مرتفعی بود که شبها باد می آمد و فوق العاده سرد می...شد.دوستان ملا گفتند: ملا اگر بتوانی یک شب تا صبح بدون آنکه از آتشی استفاده کنی در آن تپه بمانی, ما یک سور به تو می دهیم و گرنه توباید یک مهمانی مفصل به همه ما بدهی.ملا قبول کرد, شب در آنجا رفت وتا صبح به خود پیچید و سرما را تحمل کرد و صبح که آمد گفت: من برنده شدم و باید به من سور دهید.گفتند: ملا از هیچ آتشی استفاده نکردی؟ملا گفت: نه, فقط در یکی از دهات اطراف یک پنجره روشن بود و معلوم بود شمعی در آنجا روشن است. دوستان گفتند: همان آتش تورا گرم کرده و بنابراین شرط را باختی و باید مهمانی بدهی.ملا قبول کرد و گفت: فلان روز ناهار به منزل ما بیایید. دوستان یکی یکی آمدند, اما نشانی از ناهار نبود گفتند: ملا, انگار نهاری در کار نیست. ملا گفت: چرا ولی هنوز آماده نشده, دو سه ساعت دیگه هم گذشت باز ناهار حاضر نبود. ملا گفت: آب هنوز جوش نیامده که برنج را درونش بریزم. دوستان به آشپزخانه رفتند ببیننند چگونه آب به جوش نمی آید. دیدند ملا یک دیگ بزرگ به طاق آویزان کرده دو متر پایین تر یک شمع کوچک زیر دیگ نهاده.گفتند: ملا این شمع کوچک نمی تواند از فاصله دو متری دیگ به این بزرگی را گرم کند. ملا گقت: چطور از فاصله چند کیلومتری می توانست مرا روی تپه گرم کند؟شما بنشینید تا آب جوش بیاید و غذا آماده شود.
نکته:
با همان متری که دیگران را اندازه گیری میکنید اندازه گیری می شوید
داستان کوتاه (زخم خارپشت)
در عصر یخبندان بسیاری از حیوانات یخ زدند و مردند
می گویند خارپشتها وخامت اوضاع رادریافتند تصمیم گرفتند دورهم جمع شوند و بدین ترتیب همدیگررا حفظ کنند... وقتی نزدیکتر به هم بودند گرمتر میشدند ولی خارهایشان یکدیگررا زخمی میکرد بخاطرهمین تصمیم گرفتند ازهم دور شوند ولی از سرما یخ زده میمردند... ازاینرو مجبور بودند یا خارهای دوستان را تحمل کنند، یا نسلشان از منقرض شود. پس دریافتند که بهتر است باز گردند و گردهم آیند و آموختند که : با زخم های کوچکی که همزیستی با کسان بسیار نزدیک بوجود می آورد زندگی کنند ، چون گرمای وجود دیگری مهمتراست... و این چنین توانستند زنده بمانند...
بهترین رابطه این نیست که اشخاص بی عیب و نقص را گردهم می آورد بلکه آن
است هر فرد بیاموزد با معایب دیگران کنارآید و خوبیهای آنان را تحسین
نماید...
بدبختی این حسن را دارد که دوستان حقیقی را به ما می شناساند... بالزاک
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
ارسالها: 7673
#55
Posted: 25 Feb 2012 09:30
داستان آموزنده "غرور بیجا"
یک روز گرم شاخه ای مغرورانه و با تمام قدرت خودش را تکاند. به دنبال ان برگهای ضعیف جدا شدند و آرام بر روی زمین افتادند. شاخه چندین بار این کار را با غرور خاصی تکرار کرد، تا این که تمام برگها جدا شدند شاخه از کارش بسیار لذت می برد. برگی سبز و درشت و زیبا به انتهای شاخه محکم چسبید ه بود و همچنان از افتادن مقاومت می کرد.
در این حین باغبان تبر به دست داخل باغ در حال گشت و گذار بود و به هر شاخه ی خشکی که می رسید آن را از بیخ جدا می کرد و با خود می برد. وقتی باغبان چشمش به آن شاخه افتاد، با دیدن تنها برگ آن از قطع کردنش صرف نظر کرد. بعد از رفتن باغبان، مشاجره بین شاخه و برگ بالا گرفت و بالاخره دوباره شاخه مغرورانه و با تمام قدرت چندین بار خودش را تکاند، تا این که به ناچاربرگ با تمام مقاومتی که از خود نشان می داد، از شاخه جدا شد و بر روی زمین قرار گرفت.
باغبان در راه برگشت وقتی چشمش به آن شاخه افتاد، بی درنگ با یک ضربه آن را از بیخ کند. شاخه بدون آنکه مجال اعتراض داشته باشد، بر روی زمین افتاد.
ناگهان صدای برگ جوان را شنید که می گفت: "اگر چه به خیالت زندگی ناچیزم در دست تو بود، ولی همین خیال واهی پرده ای بود بر چشمان واقع نگرت، که فراموش کنی نشانه حیاتت من بودم!!!"
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
ارسالها: 6216
#56
Posted: 25 Feb 2012 09:56
چرا عروس شم
مرد عصبانی سرشو با دو دستش گرفته و لب پنجره ایستاده و در حال کشیدن نفس های عمیقه تا آرام بشه تا از اعصبانیتش کاسته بشه و زیر لب به زنش فحش میده ...
دخترش میاد تا باباش رو آروم کنه
میگه : بابا اینقدر ناراحت نباش ، حالا درسته مامان به خاطر اون تار موی بلند زنانه ! که روی کت شما پیدا کرده این جنجال رو به پا کرده !!! و رفته تو اتاقش میگه طلاقشو می گیره و بیرون نمیاد اما من راه چاره اش رو میدونم چیه ! در ضمن مگه نشنیدن که حکیم ارد بزرگ میگه : هیچگاه در برابر فرزند ، همسرتان را بازخواست نکنید .
و ادامه میده : من نمیدونم این مامانا که وسایل خودشون رو یه جایی میزارن, بعد خودشونم یادشون میره کجاس ... چه جوریه که تو پیدا کردن وسایلی که ما به اصطلاح تو 7 تا سوراخ موش قایم می کنیم تبحر خاصی دارن ...
پدر میگه : بسه اینقدر پرحرفی نکن ! بگو چطور از این مصیبت خلاص شم !!!
دختر میگه : این هم مانتوی مامان
باباش میگه : که چی ؟!
دختر هم میگه : این موی کوتاه ، لابد مردانه روی مانتوی مامان چکار می کنه ؟
مرد با عصبانیت پالتو رو بر میداره و میاد پشت در اتاق خانومش و داد میزنه : این تار موی مردانه روی لباس تو چکار می کنه زنننننننننننننننن ... بخدا طلاقت میدم .........
و خانومش وقتی اینو می شنوه ... می زنه بیرون
و با گریه می گه من نمی دونم به خدا ...............
صدای خنده دخترشون از تو آشپزخونه اونا رو متعجب می کنه
وقتی میان سراغ دختر تازه می فهمن چه کلاهی سرشون رفته !
هر دو مو
موی سر دختر چموششون بوده که یکی رو کامل روی لباس بابا گذاشته و یکی رو هم با قیچی کوتاه کرده و رو لباس مامان گذاشته ...
دختره با همون حالت خنده به مامان و بابا میگه : وقتی شما سر یه تار مو ، می خواهین از هم طلاق بگیرین چرا به من میگین زودتر عروس شو....
جلادی به دست یک زن
صندلی اعدام را از زیر پایش می کشد اعدامی دچار تشنج می شود اما پس از مدتی تکان خوردن از حرکت باز می ایستد همه به اعدامی نگاه می کنند او همچنان نفس می کشد !
اعدامگر این بار یک زن است !
به طرف اعدامی آویزان از تناب دار می رود و خود را به آن می آویزد تا با شکسته شدن استخوان گردن اعدامی کار این غضب شده هم به پایان رسد .
مدتی می گذرد هزاران چشم شاهد چوبه دار بلندی هستند که بر آن یک اعدامی آویخته شده و از آن اعدامی زن اعدامگر ...
اعدامگر خسته می شود اعدامی را رها می کند و باز همه می بینند اعدامی همچنان نفس می کشد . مردم شاد می شوند . نیروهای امنیتی اعدامی را از چوبه دار پایین می کشند و به بیمارستان منتقل می کنند هر چند در آنچا با یک چوب حلقوم اعدامی را پاره می کنند و کار تمام می شود !
امروز 27 سال از آن واقعه می گذرد نام آن اعدامی "الصادق حامد الشویهدی" بود یکی از صدها هزار مخالف سرهنگ معمر قذافی و نام آن اعدام گر خانم "هدی بن عامر" .
بیست و هفت سال گذشته است مردم هدی بن عامر را از دخمه ایی که در آن پنهان شده بود بیرون کشیده و دستگیرش کردند . او در طی این 27 سال صدها الشویهدی دیگر را نیز کشته بود . و امروز
عاقبت این زن چه می شود ؟ اگر همان طور که حکیم ارد بزرگ می گوید : « میوه کشتن ، کشته شدن است » رخ دهد پس باید شاهد با دار کشیده شدن هدی بن عامر باشیم .
حتما زمانی که سرهنگ قذافی مراسم عروسی هدی را برپا می کرد او این روز را هیچ گاه تصور نمی نمود . اما امروز میوه اعمال و رفتار او رسیده است ...
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
ویرایش شده توسط: mahsadvm
ارسالها: 6216
#57
Posted: 25 Feb 2012 10:06
کارمند حاضر جواب
کارمندی به دفتر رئیس خود میرود و میگوید:
«معنی این چیست؟ شما ۲۰۰ دلار کمتر از چیزی
که توافق کرده بودیم به من پرداخت کردید.»
رئیس پاسخ می دهد:
«خودم میدانم، اما ماه گذشته که ۲۰۰ دلار بیشتر به تو
پرداخت کردم هیچ نکردی.»
کارمند با حاضر جوابی پاسخ می دهد:
«درسته، من معمولا از اشتباه های موردی می گذرم
اما وقتی تکرار می شود وظیفه خود می دانم به شما گزارش کنم!»…
ما همه نادریم
خورشید در میانه آسمان بود که سپاهیان نادرشاه افشار وارد دهلی شدند به پادشاه ایران زمین گفتند اجازه می دهید وارد قصر پادشاه هند محمد گورکانی شویم ؟
نادرشاه گفت اینجا نیامده ایم پی تخت و تاخ ، بگردید و مزدوران اشرف افغان را بیابید .
هشتصد مزدور اشرف ، که بیست سال ایران را ویران ساخته بودند را گرفتند . نادر رو به آنها کرد و گفت : چگونه بیست سال در ایران خون ریختید و به ناموس کسی رحم نکردید ؟ ! آیا فکر نمی کردید روزی به این درد گرفتار آیید ؟
مزدوری گفت می پنداشتیم همه مردان ایران ، شاه سلطان حسین هستند و ما همواره با مشتی ترسوی صفوی روبروییم.
از میان سپاه ایران فریادی برخواست که ما همه نادریم ! و مردان سپاه بارها این سخن را از ته حنجره فریاد کشیدند . " ما همه نادریم "
و به سخن ارد بزرگ : کشوری که دارای پیشوایی بی باک است همه مردمش قهرمان و دلیر می شوند .
اگر خوب گوش هایمان را تیز کنیم فریاد های سربازان ایران را باز هم می شنویم " ما همه نادریم "
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
ویرایش شده توسط: mahsadvm
ارسالها: 7673
#58
Posted: 25 Feb 2012 15:56
زندگی خود را تغییر دهید
وقتی شما به شهر نیویورک سفر کنید، جالب ترین بخش سفر شما هنگامی است که پس
از خروج از هواپیما و فرودگاه، قصد گرفتن یک تاکسی را داشته باشید. اگر یک
تاکسی برای ورود به شهر و رسیدن به مقصد بیابید شانس به شما روی آورده
است؛اگر راننده ی تاکسی شهر را بشناسد و از نشانی شما سر در آورد با اقبال
دیگری روبرو شده اید؛ اگر زبان راننده را بدانید و بتوانید با او سخن
بگویید بخت یارتان است؛ و اگر راننده عصبانی نباشد، با حسن اتفاق دیگری
مواجه هستید. خلاصه برای رسیدن به مقصد باید از موانع متعددی بگذرید.هاروی
مک کی می گوید: روزی پس از خروج از هواپیما، در محوطه ای به انتظار تاکسی
ایستاده بودم که ناگهان راننده ای با پیراهن سفید و تمیز و پاپیون سیاه از
اتومبیلش بیرون پرید، خود را به من رساند و پس از سلام و معرفی خود گفت:
«لطفا چمدان خود را در صندوق عقب بگذارید.» سپس کارت کوچکی را به من داد و
گفت: «لطفا به عبارتی که رسالت مرا تعریف می کند توجه کنید.» بر روی کارت
نوشته شده بود: در کوتاه ترین مدت، با کمترین هزینه، مطمئن ترین راه ممکن و
در محیطی دوستانه شما را به مقصد می رسانم.من چنان شگفت زده شدم که گفتم
نکند هواپیما به جای نیویورک در کره ای دیگر فرود آمده است. راننده در را
گشود و من سوار اتومبیل بسیار آراسته ای شدم.پس از آنکه راننده پشت فرمان
قرار گرفت، رو به من کرد و گفت:«پیش از حرکت، قهوه میل دارید؟ در اینجا یک
فلاسک قهوه معمولی و فلاسک دیگری از قهوه مخصوص برای کسانیکه رژیم تغذیه
دارند، هست.» گفتم: «خیر، قهوه میل ندارم، اما با نوشابه موافقم». راننده
پرسید:«در یخدان هم نوشابه دارم و هم آب میوه، کدام را میل دارید؟» و سپس
با دادن مقداری آب میوه به من، حرکت کرد و گفت: «اگر میل به مطالعه دارید
مجلات تایم، ورزش و تصویر و آمریکای امروز در اختیار شما است.» آنگاه، بار
دیگر کارت کوچک دیگری در اختیارم گذاشت و گفت: «این فهرست ایستگاههای
رادیویی است که می توانید از آنها استفاده کنید. ضمنا من می توانم درباره
بناهای دیدنی و تاریخی و اخبار محلی شهر نیویورک اطلاعاتی به شما بدهم و
اگر تمایلی نداشته باشید می توانم سکوت کنم.در هر صورت من در خدمت شما
هستم.» از او پرسیدم:«چند سال است که به این شیوه کار می کنید؟» پاسخ داد:«
دو سال.» پرسیدم:«چند سال است که به این کار مشغولید؟» جواب داد:«هفت سال.»
پرسیدم پنج سال اول را چگونه کار می کردی؟»گفت: «از همه چیز و همه کس،از
اتوبوسها و تاکسیهای زیادی که همیشه راه را بند می آورند، و از دستمزدی که
نوید زندگی بهتری را به همراه نداشت می نالیدم.روزی در اتومبیلم نشسته بودم
و به رادیو گوش می دادم که وین دایر شروع به سخنرانی کرد.مضمون حرفش این
بود که مانند مرغابیها که مدام واک واک می کنند، غرغر نکنید، به خود آیید و
چون عقابها اوج گیرید. پس از شنیدن آن گفتار رادیویی به پیرامون خود
نگریستم و صحنه هایی را دیدم که تا آن زمان گویی چشمانم را بر آنها بسته
بودم. تاکسیهای کثیفی که رانندگانش مدام غرولند می کردند، هیچگاه شاد و
سرخوش نبودند و با مسافرانشان برخورد مناسبی نداشتند.سخنان وین دایر، بر من
چنان تاثیری گذاشت که تصمیم گرفتم تجدید نظری کلی در دیدگاهها و باورهایم
به وجود آورم.» پرسیدم:« چه تفاوتی در زندگی تو حاصل شد؟» گفت:«سال اول،
درآمدم دوبرابر شد و سال گذشته به چهار برابر رسید.» نکته ای که مرا به
تعجب واداشت این بود که در یکی دو سال گذشته، این داستان را حداقل با سی
راننده تاکسی در میان گذاشتم؛ اما فقط دو نفر از آنها به شنیدن آن رغبت
نشان دادند و از آن استقبال کردند.بقیه چون مرغابیها، به انواع و اقسام عذر
و بهانه ها متوسل شدند و به نحوی خود را متقاعد کردند که چنین شیوه ای را
نمی توانند برگزینند. شما، در زندگی خود از اختیار کامل برخوردارید و به
همین دلیل نمی توانید گناه نابسامانیهای خود را به گردن این و آن
بیندازید.پس بهتر است برخیزید، به عرصه پر تلاش زندگی وارد شوید و مرزهای
موفقیت را یکی پس از دیگری بگشایید.
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
ارسالها: 7673
#59
Posted: 26 Feb 2012 01:55
معنای آرامش
پادشاهی جایزهء بزرگی برای هنرمندی گذاشت که بتواند
به بهترین شکل ، آرامش را تصویر کند.
نقاشان بسیاری آثار خود را به قصر فرستادند.
آن تابلو ها ، تصاویری بودند از جنگل به هنگام غروب ،
رودهای آرام ، کودکانی که در خاک می دویدند ،
رنگین کمان در آسمان ، و قطرات شبنم بر گلبرگ گل سرخ.
پادشاه تمام تابلو ها را بررسی کرد ، اما سرانجام فقط دو اثر را انتخاب کرد.
اولی ، تصویر دریاچهء آرامی بود که کوههای عظیم و آسمان آبی را در خود منعکس کرده بود.
در جای جایش می شد ابرهای کوچک و سفید را دید ، و اگر دقیق نگاه می کردند ،
در گوشه ء چپ دریاچه ، خانه ء کوچکی قرار داشت ،
پنجره اش باز بود ، دود از دودکش آن بر می خواست ،
که نشان می داد شام گرم و نرمی آماده است.
تصویر دوم هم کوهها را نمایش می داد . اما کوهها ناهموار بود ، قله ها تیز و دندانه ای بود. آسمان بالای کوهها بطور بیرحمانه ای تاریک بود ، و ابرها آبستن آذرخش ، تگرگ و باران سیل آسا بود.
این تابلو هیچ با تابلو های دیگری که برای مسابقه فرستاده بودند ، هماهنگی نداشت. اما وقتی آدم با دقت به تابلو نگاه می کرد ، در بریدگی صخره ای شوم ، جوجهء پرنده ای را می دید . آنجا ، در میان غرش وحشیانه ء طوفان ، جوجه ء گنجشکی ، آرام نشسته بود.
پادشاه درباریان را جمع کرد و اعلام کرد که برنده ء جایزه ء بهترین تصویر آرامش ، تابلو دوم است.بعد توضیح داد :
" آرامش آن چیزی نیست که در مکانی بی سر و صدا ، بی مشکل ، بی کار سخت یافت می شود ، چیزی است که می گذارد در میان شرایط سخت ، آرامش در قلب ما حفظ شود.این تنها معنای حقیقی آرامش است."
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
ارسالها: 6216
#60
Posted: 26 Feb 2012 18:27
کلاه
کلاه فروشی روزی از جنگلی می گذشت. تصمیم گرفت زیر درخت مدتی استراحت کند. لذا کلاه ها را کنار گذاشت و خوابید. وقتی بیدار شد متوجه شد که کلاه ها نیست . بالای سرش را نگاه کرد . تعدادی میمون را دید که کلاه ها را برداشته اند فکر کرد که چگونه کلاه ها را پس بگیرد. در حال فکر کردن سرش را خاراند و دید که میمون ها همین کار را کردند. او کلاه را ازسرش برداشت و دید که میمون ها هم از او تقلید کردند. به فکرش رسید... که کلاه خود را روی زمین پرت کند. لذا این کار را کرد. میمونها هم کلاهها را بطرف زمین پرت کردند. او همه کلاه ها را جمع کرد و روانه شهر شد.
.
.
.
.
.
سالهای بعد نوه او هم کلاه فروش شد. پدر بزرگ این داستان را برای نوه اش تعریف کرد و تاکید کرد که اگر چنین وضعی برایش پیش آمد چگونه برخورد کند. یک روز که او از همان جنگل گذشت در زیر درختی استراحت کرد و همان قضیه برایش اتفاق افتاد او شروع به خاراندن سرش کرد. میمون ها هم همان کار را کردند. او کلاهش را برداشت ,میمون ها هم این کار را کردند. نهایتا کلاهش را بر روی زمین انداخت. ولی میمون ها این کار را نکردند. یکی از میمون ها از درخت پایین آمد و کلاه را از روی زمین برداشت و در گوشی محکمی به او زد و گفت : فکر می کنی فقط تو پدر بزرگ داری!!!
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....