انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
خاطرات و داستان های ادبی
  
صفحه  صفحه 63 از 67:  « پیشین  1  ...  62  63  64  65  66  67  پسین »

داستانهای کوتاه


مرد

 
بخشش در حیات

مرد ثروتمندی به کشیشی می گوید:

نمی دانم چرا مردم مرا خسیس می پندارند.

کشیش گفت:

بگذار حکایت کوتاهی از یک گاو و یک خوک برایت نقل کنم.

خوک روزی به گاو گفت: مردم از طبیعت آرام و چشمان حزن انگیز تو به نیکی سخن می گویند و تصور می کنند تو خیلی بخشنده هستی. زیرا هر روز برایشان شیر و سرشیر می دهی.

اما در مورد من چی؟ من همه چیز خودم را به آنها می دهم از گوشت ران گرفته تا سینه ام را. حتی از موی بدن من برس کفش و ماهوت پاک کن درست می کنند. با وجود

این کسی از من خوشش نمی آید. علتش چیست؟

می دانی جواب گاو چه بود؟

جوابش این بود:

شاید علتش این باشد که


"هر چه من می دهم در زمان حیاتم می دهم"
مقصر منم که خیال کردم هیچکس باز عاشق نمیشه
حواسم نبود شاه توی دست آخر یا ماته یا کیشه
     
  
مرد

 
ماجرای دامادی که به جای زیر لفظی سر عقد کارت کشید!!

در روز عقد پس از این که برای بار سوم از عروس وی درخواست وکالت کردم و خانم قندساب گفت : عروس زیرلفظی می خواد ، داماد شوکه شد و یواشکی خطاب با خانم های تور و قندگیر گفت : بابا هماهنگی می کردین خب!.. بعد به مادرش اشاره کرد و مادر هم به سراغ کیفش رفت و حلقه ها را درآورد. خانمی یواشکی گفت : اون نه ! زیر لفظی می خواد... مادر باز هم گشت ظاهرا چیزی پیش بینی نشده بود.

داماد که در منگنه قرار گرفته و همه نگاه ها به سمت او جلب شده بود ، بلند شد و از جیب پشت شلوارش کیف پول را بیرون کشید و با صدای غیژ مخصوص بازکردن چسب های اتیکتی ، کیف را باز و این ور و آن ورش را برانداز کرد. چیزی در آن یافت نشد...

داماد با حالت تاسف سرش را تکانی داد و طنازانه گفت : زیرلفظی باید کارت بکشیم دیگه ! و به یکباره جمعیتی که به او چشم دوخته بودند از شدت خنده منفجر شدند.. و عروس هم پس از خنده آنها در حالی که خودش هم لبخند می زد گفت : بله!

تجربه یک عاقد : در آن لحظه خیلی ها حرف زدن عادی خود را هم فراموش می کنند.
YEMARD

ز چشمت چشم آن دارم ، که از چشمم نیاندازد
به چشمانی که چشمانم ، به چشمان تو مینازد
زکات چشم ، چشمی سوی چشم ما کن
که چشمم را بجز چشمت ، دگر چشمی نمی سازد . . .
     
  
مرد

 
نامه دختری به همسر آینده اش !

عزیزم!
می توانی خوشحال باشی، چون من دختر کم توقعی هستم. اگر می گویم باید تحصیلکرده باشی، فقط به خاطر این است که بتوانی خیال کنی بیشتر از من می فهمی! اگر می گویم باید خوش قیافه باشی، فقط به خاطر این است که همه با دیدن ما بگویند "داماد سر است!" و تو اعتماد به نفست هی بالاتر برود!
اگر می گویم باید ماشین بزرگ و با تجهیزات کامل داشته باشی، فقط به این خاطر است که وقتی هر سال به مسافرت دور ایران می رویم توی ماشین خودمان بخوابیم و بی خود پول هتل ندهیم!
اگر از تو خانه می خواهم، به خاطر این است که خود را در خانه ای به تو بسپارم که تا آخر عمر در و دیوارآن، خاطره اش را برایم حفظ کنند و هرگوشه اش یادآور تو و آن شب باشد!
اگر عروسی آن چنانی می خواهم، فقط به خاطر این است که فرصتی به تو داده باشم تا بتوانی به من نشان بدهی چقدر مرا دوست داری و چقدر منتظر شب عروسیمان بوده ای!
اگر دوست دارم ویلای اختصاصی کنار دریا داشته باشی، فقط به خاطر این است که از عشق بازی کنار دریا خوشم می آید...!
اگر می گویم هرسال برویم یک کشور را ببینیم، فقط به خاطر این است که سالها دلم می خواست جواب این سوال را بدانم که آیا واقعاً "به هرکجا که روی آسمان همین رنگ است" ؟! اگر تو به من کمک نکنی تا جواب سوالاتم را پیدا کنم، پس چه کسی کمکم کند؟!
اگر از تو توقع دیگری ندارم، به خاطر این است که به تو ثابت کنم چقدر برایم عزیزی!و بالاخره...!!
اگر جهیزیه چندانی با خودم نمی آورم، فقط به خاطر این است که به من ثابت شود تو مرا بدون جهیزیه سنگین هم دوست داری و عشقمان فارغ از رنگ و ریای مادیات است!!!
YEMARD

ز چشمت چشم آن دارم ، که از چشمم نیاندازد
به چشمانی که چشمانم ، به چشمان تو مینازد
زکات چشم ، چشمی سوی چشم ما کن
که چشمم را بجز چشمت ، دگر چشمی نمی سازد . . .
     
  
مرد

 
داستان جالب در مورد سیگار

توی کافه‌ی فرودگاه یکی بود که پشت سر هم سیگار می‌کشید؛
یکی دیگه رفت جلو گفت: – ببخشید آقا!
شما روزی چند تا سیگار می‌کشین؟
- منظور؟
- منظور اینکه اگه پول این سیگارا رو جمع می‌کردین
به اضافه‌ی پولی که به خاطر این لامصب خرج دوا و دکتر می‌کنین
الان اون هواپیمایی که اونجاست مال شما بود!
- تو سیگار می‌کشی؟
- نه!
- هواپیما داری؟
- نه!
- به هر حال مرسی بابت نصیحتت
ضمناً اون هواپیما که نشون دادی مال منه
YEMARD

ز چشمت چشم آن دارم ، که از چشمم نیاندازد
به چشمانی که چشمانم ، به چشمان تو مینازد
زکات چشم ، چشمی سوی چشم ما کن
که چشمم را بجز چشمت ، دگر چشمی نمی سازد . . .
     
  
مرد

 
ستاره های قلک دلم :



اولش فکر نمی کردم اینطوری شود"


هرچه را دوست داشتم‌ ستاره می شد و آن را توی قلبم می انداختم.



قلبم مثل قلک بود و هر ستاره ای را که توی آن می افتاد جیرینگ جیرینگ



صدا میکرد.



من خیلی چیزها را دوست داشتم" مثلا: قورباغه ای که برای ماه آواز



می خواند مارمولکی که به دنبال دم گمشده اش تا آن سر دنیا می رفت



پسری که موقع کتاب خواندن کلمه ها رو می خورد دختری که بلد بود



ابرهارا بشمارد گلی که بویش را به آدم های خندان می داد پیرزنی که



به عصایش دستور می داد او را به آن طرف خیابان ببرد پیرمردی که سبزه ها



را نصیحت می کرد تا بزرگ شوند...



و خیلی چیزها و آدم های دیگر که من آنهارا دوست داشتم...



آنها ستاره می شدند و جیرینگ جیرینگ توی قلک قلبم می افتادند.



قلبم یواش یواش بزرگ و بزرگتر شد.من خیلی چیزهای دیگر را دوست



داشتم. مثلا: قندانی که قصه های شیرین تعریف می کرد.مداد پاکنی که



غصه هایم را پاک میکرد فیلی که می خواست پرواز کند...



یک روز صبح که از خواب بیدارشدم قلبم گفت: آسمان را دوست داری؟



بدون معطلی سوار قلبم شدم و به آسمان رفتم.



آنجا برای آنکه به فرشته ی کوچک نشان بدهم چه قدر دوستش دارم



قلبم را باز کردم. همه ی ستاره هارو بیرون ریختم. فرشته ی کوچک فهمید



که او را چقدر دوست دارم.آن وقت بود که ستاره ها توی آسمان پخش شدن.



بعد من و فرشته توی آسمان گردش کردیم. گوشه به گوشه ی آسمان را



تماشا کردیم. فرشته همه ی آسمان را بلد بود.



من به فرشته گفتم: دوست دارم درباره ی آسمان قصه بنویسم.



فرشته گفت: یک کتاب درباره ی آسمان بنویس.



نوشتم کتاب پر از ستاره شد.
YEMARD

ز چشمت چشم آن دارم ، که از چشمم نیاندازد
به چشمانی که چشمانم ، به چشمان تو مینازد
زکات چشم ، چشمی سوی چشم ما کن
که چشمم را بجز چشمت ، دگر چشمی نمی سازد . . .
     
  
مرد

 
اول دبیرستان را به خاطر اصرار پدرم غیر انتفاعی بودم .بین بچه هایی با پدر مادر های دکتر مهندس .
بین هدف هایی که از همان روزها مشخص بود . کسانی که ته فحششان بی ادب بود مثلا . دوست پسر ؟! اصلا چیزی به اسم پسر برایشان معنا نداشت .. معدل هایی که همه بالای نوزده بود و برای منی که درس خواندن حتی از دردکشیدن هم سخت تر بود عذاب بود آن روزها .دوم هنرستان را به خواست و اصرار خودم دولتی ثبت نام کردیم .روزهای اول خوب بود . همه صمیمی تر بودند . ولی خیلی چیزها فرق کرده بود . فحش ها از بی ادب
و لوس شده بود ج.ن.د.ه و امثالش ...و باز هم برای منی که تا آن روز از این فحش ها نه درخانواده و نه در هیچ کجای زندگی به گوشم نخورده بود .. سخت بود باورش . که دخترک 15, 16 ساله به مادرش بگوید ج.ن.د.ه . چه زندگی هایی دیدم آن روزها ..دخترکی که خودش را به دوست های معتاد پدرش میفروخت . نوجوان پانزده ساله ای که اخراج شد ..آن هم به خاطر فیلم تجاوز دوازده نفره ای که تنها دخترش او بود .. دختری که به خاطر اعتیاد مادرش معتاد به دنیا آمده بودو هرگز اجازه ی ترک نداشت ..مرجان نامی که کتک خوردن مادرش را برای پول مواد به دست پدرش میدیدو کاری از دستان بی پناهش بر نمی آمد .. دختری که برای محدودیت های زیاد خانواده اش
از خانه و مدرسه فرار کرد و یا سارایی که هر روز تنش را به زور به دست نا پدری سی و چند ساله اش
میسپرد و تهدید شده بود حرف اگر بزند مادر و خواهر کوچکش خواهند مرد ...از آن روز ها تنها همین دخترک برایم مانده . همینی که امروز آمده ابرو هایش را بردارم و هر از چندگاهی هم اشکی که میرود به سمت گوش هایش
را پاک کنم . همان روزها نا پدری اش مرد .یک سالی تحت درمان روحی بود و یه روز آمد برایم از پسرکی گفت که خوش تیپ است و با وقار است و دوستش دارد . خوشحال شدم برایش . یادم هست که دستانش را گرفتم و التماسش کردم مراقب خودش باشد .خوشحال بودم که دیوار های دورش را خراب کرده و عشق تجربه میکند . بعد ها که پسرک را دیدم گفتم که سلیقه ات انگار بدک هم نیست .. دفعه ی بعدی ولی .. وقتی دعوایشان را دیدم که رفیقم را چطور زیر دست و پاهایش له میکند ..که چطور خانواده های هم را با فحش هایشان به گند میکشند ..
پتک بود که میکوبیدند بر سرم . شانه هایش را گرفته بودم و میگفتم چرا ؟ چرا هنوز تحمل میکنی ؟ که فکر میکنی
ازدواج هم کنید دوام دارد این زندگی ؟ وقتی هیچ حرمتی نگه نداشتید دوام دارد ؟ که گفت راه برگشتی نیست .
پسرک کارش را تمام کرده بود و دیگر دختری در کار نبود ..که هر روز تهدیدش میکرد و او از دایی هایی که تمام
این سالهای بدبختی اش پیدایشان نبود میترسد .که تنها راه باقی مانده ازدواج است .. نگفتم ازدواج چرا ؟
نگفتم ازدواج میکنند که به آرامش برسند نه از چاله به چاه ..چه امیدی میدادم ؟ طرز فکر خانواده ای که هر روز به
خاطرشان عذاب کشیده بود قرار بود عوض شود یا فرهنگ مملکتمان ؟ بگویم خانواده اش را بی خیال شود ، جامعه ای که قبولش نمیکنندرا بیخیال شود ... یا جانش را ؟ امید بدهم که پسرک تغییر میکند یا زندگی ؟ که روزی میرسد که هست و نیست دختر خلاصه نباشد در باکره بودن یا نبودن .. که میرسد آن روز که به جسم
و روح و شخصیت و نیازهایت احترام بگذارند ولی نمیدانم کی ..که اصلا آن روزها ما هستیم یا نه .. خیلی چیزهایی که باید میگفتم را قورت دادم و گذاشتم مدل خودش زندگی کند ..و امروز است که آمده و برای جنینی که سقطش کرده اشک میریزد ..که نخواسته کودک بی گناه دیگری را محکوم به زندگی کند ...
YEMARD

ز چشمت چشم آن دارم ، که از چشمم نیاندازد
به چشمانی که چشمانم ، به چشمان تو مینازد
زکات چشم ، چشمی سوی چشم ما کن
که چشمم را بجز چشمت ، دگر چشمی نمی سازد . . .
     
  
مرد

 
شهامت گذشتن از گردوها

حکایت میکنند که روزی مردی ثروتمند سبدی بزرگ را پر از گردو کرد، آن را پشت اسب گذاشت و وارد بازار دهکده شد، سپس سبد را روی زمین گذاشت و به مردم گفت این سبد گردو را هدیه میدهم به مردم این دهکده، فقط در صف بایستیدو هر کدام یک گردو بردارید. به اندازه تعداد اهالی، گردو در این سبد است و به همه می‌رسد."مرد ثروتمند این را گفت و رفت. مردم دهکده پشت سر هم صف ایستادند و یکی‌یکی از داخل سبد گردو برداشتند. پسربچه باهوشی هم در صف ایستاد. اما وقتی نوبتش رسید در کنار سبد ایستاد و نوبتش را به نفر بعدی داد. به این ترتیب هر کسی یک گردو برمی‌داشت و پی کار خود می‌رفت. مردی که خیلی احساس زرنگی می‌کرد با خود گفت: "نوبت من که رسید دو تا گردو برمی‌دارم و فرار می‌کنم. در نتیجه به اینپسر باهوش چیزی نمی‌رسد."او چنین کرد و دو گردو برداشت و در لابه‌لای جمعیت گم شد. سرانجام وقتی همه گردوهایشان را گرفتند و رفتند، پسرک با لبخند سبد را از روی زمین برداشت و بر دوش خود گذاشت و گفت:"من از همان اول گردو نمی‌خواستم این سبد ارزشی بسیار بیشتر از همه گردوها دارد." این را گفت و با خوشحالی راهی منزل خود شد.خیلی‌ها دلشان به گردوبازی خوش است و از این غافلند که آنچه گرانبهاست و ارزش بسیار بیشتری دارد سبدی است که این گردوها در آن جمع شده‌اند. خیلی‌ها قدر خانواده و همسر و فرزند خودرا نمی‌دانند و دایم با آنها کلنجار می‌روند و از این نکته طلایی غافلند که این سبدی که این افراد را گرد هم و به اسم خانواده جمع کرده ارزشی به مراتب بیشتراز لجاجت‌ها و جدل‌های افراد خانواده دارد. خیلی‌ها وقتی در شرکت یا موسسه‌ای کار می‌کنند سعی دارند تک‌خوری کنند و در حق بقیه نفرات مجموعه ظلم روا دارند و فقط سهم بیشتری به دست آورند. آنها از این نکته ظریف غافلند که تیمی که در قالب شرکت، آنها را گرد هم جمع کرده مانند سبدی است که گردوها را در خود نگه می‌دارد و حفظ این سبد و تیم به مراتب بیشتر از چند گردوی اضافه است.بسیاری اوقات در زندگی گردوها آنقدر انسان را به خود سرگرم می‌کنند که فرد اصلا متوجه نمی‌شود به خاطر لجاجت و یا یکدندگی و کله‌شقی و تعصب و خودخواهی فردی و گروهیدر حال از دست دادن سبد نگهدارنده گردوهاست و وقتی سبد از هم می‌پاشد و گردوها روی زمین ولو می‌شوند و هر کدام به سویی می‌روند، تازه می‌فهمند که نقش سبد در این میان چقدر تعیین‌کننده بوده است.بیایید در هر جمعی که هستیم سبد و تور نگهدارنده اصلی را ببینیم و آن را قدر نهیم و نگذاریم تار و پود سبد ضعیف شود. چرا که وقتی این تور نگهدارنده از هم بپاشد دیگر هیچ چیزی در جای خود بند نخواهدشد و به هیچ‌کس سهم شایسته و درخورش نخواهد رسید. دیگر فرصت‌ها برابر در اختیار کسی قرار نخواهد گرفت و آرامش و قراری که در یک چهارچوب محکم و استوار قابل حصول است به دست نخواهد آمد.
به راستی آیا این خداوند است که انسان را آفریده است یا عکس آن؟؟
     
  
مرد

 
هیچکس زنده نیست... همه مردند
دوستی می گفت: خیلی سال پیش که دانشجو بودم، بعضی از اساتید عادت به حضور و غیاب داشتند. تعدادی هم برای محکم کاری دو بار این کار را انجام می دادند، ابتدا و انتهای کلاس، که مجبور باشی تمام ساعت را سر کلاس بنشینی. هم رشته ای داشتم که شیفته یکی از دختران هم دوره اش بود. هر وقت این خانم سر کلاس حاضر بود، حتی اگر نصف کلاس غایب بودند، جناب مجنون می گفت: استاد همه حاضرند! و بالعکس، اگر تنها غایب کلاس این خانم بود و بس، می گفت: استاد امروز همه غایبند، هیچ کس نیامده!در اواخر دوران تحصیل، باهم ازدواج کردند و دورادور می شنیدم که بسیار خوب و خوش هستند.امروز خبردار شدم که آگهی ترحیم بانو را با اینمضمون چاپ کرد است:هیـچ کس زنده نیست... همه مُردند



پدر دستشو میندازه دوره گردنه پسرش میگه پسرم من شیرم یا تو؟پسر میگه : من..!پدر میگه : پسرم من شیرم یا تو؟!پسر میگه : بازم من شیرم...پدر عصبی مشه دستشو از رو شونه پسرش بر میداره میگه : من شیرم یا تو!؟پسر میگه : بابا تو شیری...!پدر میگه : چرا بار اول و دوم گفتی من حالا میگی تو ؟پسر گفت : آخه دفعه های قبلی دستت رو شونم بودفکر کردم یه کوه پشتمه اما حالا...
به راستی آیا این خداوند است که انسان را آفریده است یا عکس آن؟؟
     
  
مرد

 
پیرمرد خاص

پیرمردی 85 ساله که سر و وضع مرتبی داشت، در حال انتقال به خانه سالمندان بود. همسر 70 سالهاش به تازگی درگذشته بود و او مجبور بود خانه اش را ترک کند.پس از چند ساعت انتظار در سرسرای خانه سالمندان، به او گفته شد که اتاقش حاضر است. پیرمرد لبخندی بر لب آورد . همین طور که عصازنان به طرف آسانسور می رفت ، به او توضیح دادم که اتاقش خیلی کوچک است و به جایپرده، روی پنجره هایش کاغذ چسبانده شده است.پیرمرد درست مثل بچه ای که اسباب بازی تازه ای به او داده باشند، با شور و اشتیاق فراوان گفت: " خیلی دوستش دارم "به او گفتم: ولی شما که هنوز اتاق تان را ندیده اید!چند لحظه صبر کنید الان می رسیم.او گفت: به دیدن و یا ندیدن ربطی ندارد! شادی چیزی است که من از پیش انتخاب کرده ام. این که اتاق را دوست داشته باشم یا نداشته باشم، به مبلمان و دکور و ... بستگی ندارد؛ بلکه به این بستگی دارد که تصمیم بگیرم چگونه به آن نگاه کنم. من پیش خودم تصمیم گرفته ام که اتاق را دوست داشته باشم.این تصمیمی است که هر روز صبح، زمانی که از خواب بیدار می شوم می گیرم. من دو کار می توانم بکنم:یکی این که تمام روز را در رختخواب بمانم و مشکلات قسمت های مختلف بدنم را که دیگر خوب کار نمی کنند بشمارم، یا این که از بر خیزم و به خاطر آن قسمت هایی که هنوز درست کار می کنند شکرگزار باشم." هر روز، هدیه ای است که به من داده می شود و من تا وقتی که بتوانم چشمانم را باز کنم، بر روی روز جدید و تمام خاطرات خوشی که در طول زندگی داشته ام، تمرکز خواهم کرد.هرگز فراموش نکن که برای شاد زیستن باید قلبت را از نفرت و کینه خالی کنی، ذهنت را از نگرانی ها آزاد کنی، ساده زندگی کنی، بیشتر بخشنده باشی و کمتر انتظار داشته باشی. "
به راستی آیا این خداوند است که انسان را آفریده است یا عکس آن؟؟
     
  
مرد

 
قدر خانواده ات را بدان...


با مردی که در حال عبور بود برخورد کردم اووه! معذرت میخوام. من هم معذرت میخوام. دقت نکردم ...

ما خیلی مؤدب بودیم ، من و این غریبه خداحافظی کردیم و به راهمان ادامه دادیم

اما در خانه با آنهایی که دوستشان داریم چطور رفتار می کنیم

کمی بعد ازآنروز، در حال پختن شام بودم دخترم خیلی آرام کنارم ایستاد همینکه برگشتم به اوخوردم و تقریبا انداختمش با اخم گفتم: "اه ! ازسرراه برو کنار"

قلب کوچکش شکست و رفت

نفهمیدم که چقدر تند حرف زدم

وقتی توی رختخوابم بیدار بودم صدای آرام خدا در درونم گفت: وقتی با یک غریبه برخورد میکنی ، آداب معمول را رعایت میکنی اما با بچه ای که دوستش داری بد رفتار میکنی

برو به کف آشپزخانه نگاه کن. آنجا نزدیک در، چند گل پیدا میکنی. آنها گلهایی هستند که او برایت آورده است.
خودش آنها را چیده. صورتی و زرد و آبی

آرام ایستاده بود که سورپرایزت بکنه

هرگز اشکهایی که چشمهای کوچیکشو پر کرده بود ندیدی

در این لحظه احساس حقارت کردم

اشکهایم سرازیر شدند. آرام رفتم و کنار تختش زانو زدم

بیدار شو کوچولو ، بیدار شو. اینا رو برای من چیدی؟

گفتم دخترم واقعاً متاسفم از رفتاری که امروز داشتم نمیبایست اونطور سرت داد بکشم گفت: اشکالی نداره من به هر حال دوستت دارم مامان من هم دوستت دارم دخترم و گل ها رو هم دوست دارم مخصوصا آبیه رو

گفت: اونا رو کنار درخت پیدا کردم ورشون داشتم چون مثل تو خوشگلن میدونستم دوستشون داری ، مخصوصا آبیه رو ...

آیا میدانید که اگر فردا بمیرید شرکتی که در آن کار میکنید به آسانی در ظرف یک روز برای شما جانشینی می آورد؟

اما خانواده ای که به جا میگذارید تا آخر عمر فقدان شما را احساس خواهد کرد.

و به این فکر کنید که ما خود را وقف کارمیکنیم و نه خانواده مان

چه سرمایه گذاری نا عاقلانه ای! اینطور فکر نمیکنید؟!

به راستی کلمه "خانواده" یعنی چه ؟
به راستی آیا این خداوند است که انسان را آفریده است یا عکس آن؟؟
     
  
صفحه  صفحه 63 از 67:  « پیشین  1  ...  62  63  64  65  66  67  پسین » 
خاطرات و داستان های ادبی

داستانهای کوتاه


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA