ارسالها: 12930
#641
Posted: 5 Jan 2013 20:20
خلبان
دو خلبان نابینا که هردو عینکهای تیره به چشم داشتند، در کنار سایر خدمه پرواز به سمت هواپیما آمدند، در حالی که یکی از آنها عصایی سفید در دست داشت و دیگری به کمک یک سگ راهنما حرکت میکرد. زمانی که دو خلبان وارد هواپیما شدند، صدای خنده ناگهانی مسافران فضا را پر کرد. اما در کمال تعجب دو خلبان به سمت کابین پرواز رفته و پس از معرفی خود و خدمه پرواز، اعلام مسیر و ساعت فرود هواپیما، از مسافران خواستند کمربندهای خود را ببندند.
در همین حال، زمزمههای توام با ترس و خنده در میان مسافران شروع شده و همه منتظر بودند، یک نفر از راه برسد و اعلام کند این ماجرا فقط یک شوخی یا چیزی شبیه دوربین مخفی بوده است.اما در کمال تعجب و ترس آنها، هواپیما شروع به حرکت روی باند کرده و کم کم سرعت گرفت. هر لحظه بر ترس مسافران افزوده میشد چرا که میدیدند هواپیما با سرعت به سوی دریاچه کوچکی که در انتهای باند قرار دارد، میرود.
هواپیما همچنان به مسیر خود ادامه میداد و چرخهای آن به لبه دریاچه رسیده بود که مسافران از ترس شروع به جیغ و فریاد کردند. اما در این لحظه هواپیما ناگهان از زمین برخاست و سپس همه چیز آرام آرام به حالت عادی بازگشته و آرامش در میان مسافران برقرار شد.
در همین هنگام در کابین خلبان، یکی از خلبانان به دیگری گفت:
باب، یکی از همین روزا بالاخره مسافرها چند ثانیه دیرتر شروع به جیغ زدن میکنن و اون وقت کار همه مون تمومه!
به راستی آیا این خداوند است که انسان را آفریده است یا عکس آن؟؟
ارسالها: 4875
#642
Posted: 6 Jan 2013 12:50
هيجده سالم بود كه ديپلم گرفتم ميخواستم برم دانشگاه پول نداشتم رفتم رو زدم به تمام آشناهام و فكو فاميلام هيچ كى بهم كمكى نكرد و هيچ پولى هم نداشتم كه بتونم تو دانشگاه شركت كنم بخاطر همين چون دانشگاه نرفتم مجبور شدم برم سربازى بعد دو سال سربازى پايان خدمتمو گرفتم و يه جا مشغول كار شدم و با پول اون كار تونستم پول شهريه دانشگاهمو بدم خلاصه بعد شش ماه كار تونستم تو سن بيستو يك سالگى تو دانشگاه شركت كنم و فارغ التحصيل بشم و تو يك كارخونه مشغول كار بشم و از صفر شروع كنم رئيس كارخونه كه منو ديد كه خيلى فعالم و كاربلد منو طى زمان هاى مختلف به كار هاى بزرگ تر و پر درآمد تر واگذار كرد تا اين كه شدم معاون اول رئيس كارخونه و رئيس كارخونه بيش از حد از كار من راضى بود خيلى روم حساب ميكرد خيلى تو دل رئيسم نشستم منو مثل پسرش دوست داشت بعد چند سال رئيسم فوت كرد و بعد از مدتى بهم خبر رسيد كه تو وصيت نامش تمام ارث و ميراثش رو به اضافه ى كل ازرش كارخونه و رياست كارخونه رو به من واگذار كرده بعد از اون من شدم رئيس كارخونه و طى زمان كوتاهى تونستم كه درآمد كارخونه رو چندين و چند برابر كردم تو سن سى سالگيم به جايى رسيدم كه اسمم تو كل دنيا معروف شد و آوازه ى اسم من تو همه ى شهر پخش شد بعدش يه روز كه تو دفتر كارم پشت ميز رياست نشسته بودم و روم به پشت ميز بود و صندلى رو چرخونده بودم و از فضاى بيرون شركت لذت ميبرم منشيم بهم خبر داد كه چند نفر كارت دارن ميگن كه فاميلاتن منم بهش گفتم كه بزار بيان تو وقتى كه اومدن داخل من صندليمو چرخوندم و ديدم كه آره اونا همون فاميلايين كه تو سن هيجده سالگى براى شهريه ى دانشگاه بهشون رو زده بودم گفتم چى ميخواين با حرفاشون فهميدم كه پول لازم دارن تو همون لحظه بهشون گفتم كه يادتون اون زمان كه برا پول شهريه دانشگاه بهتون رو زدم هيجده سالم بيشتر نبود دستم تنگ بود پول نداشتم چيز زيادى هم ازتون كم نميشد اما شما در كمال آسودگى هيچ كمكى بهم نكرديد الان چه انتظارى داريد كه بهتون كمكى كنم سرشون رو انداختن پايين و ديگه هيچ حرفى نزدن سرشون رو كه آوردن بالا تا خواستن حرفى بزنن من با دست خروجى دفتر اتاق كارم رو بهشون نشون دادم اونا هم بلند شدن و رفتن و بعد از اون ديگه هيچ نديدمشون تو اون زمان بهترين حس رو تو زندگيم داشتم حس بى منتى حسى كه تو زندگيم براى خواسته هام منت هيچ كسى رو نكشم و خوشحال ترين فرد تو زندگيم بودم و لذت بزرگترين تجربه ى زندگيم رو بردم تجربه اى كه تو سن هيجده سالگى كسب كردم كه تو زندگيم از هيچ كس انتظار كمك نداشته باشم و منت هيچ كس را نكشم جز خودم
دوستان از امروز تمامی پست ها در تاپیک
دانلود فیلم های سکسی با حجم مناسب و با کیفیت
ارسال میکنم
ارسالها: 12930
#643
Posted: 6 Jan 2013 21:37
راهبه منطقی
راهبه ای در یک صومعه بسیار منطقی فکر میکرد و به همین سبب به خواهر منطقی معروف شده بود.
شبی باتفاق راهبه دیگری به صومعه مراجعت میکردند که متوجه شدند مردی آنها را تعقیب میکند. دوستش پرسید چی فکر میکنی؟ گفت منطقی است که فکر کنیم او در صدد است به ما تجاوزکند. دوستش گفت حالا چیکار کنیم؟ گفت منطقی است که از هم جدا شیم، هر دوی ما را که نمیتواند تعقیب کند.
جدا شدند و دوستش سراسیمه خود را به صومعه رساند در حالیکه مردک بدنبال خواهر منطقی رفت بعد از مدتی خواهر منطقی هم وارد شد، و ماجرا را تعریف کرد.
گفت مردک به من نزدیک شد و من منطقی دیدم که دامن خودم را بزنم بالا دوستش پرسید او چی کار کرد؟ گفت او هم شلوار خود را کشید پایین. پرسید خب، بعدش چی شد؟ گفت خب، نتیجه منطقی این شد که من با دامن بالا زده خیلی سریع تر میتوانستم بدوم تا اون که شلوارش پایین بود و به این ترتیب تونستم از دستش در برم بیام اینجا
به راستی آیا این خداوند است که انسان را آفریده است یا عکس آن؟؟
ارسالها: 12930
#644
Posted: 6 Jan 2013 21:39
پاسخ جالب چرچیل به یک سوال سیاسی
از وینستون چرچیل پرسیدند:
آقای نخست وزیر، شما چرا برای ایجاد یک دولت استعماری و دست نشانده به آنسوی اقیانوس هند می روید و دولت هند شرقی را بوجود می آورید، اما این کاررا نمی توانید در بیخ گوش خودتان یعنی در ایرلند
که سالهاست با شما در جنگ و ستیز است انجام دهید ؟
وینستون چرچیل بعد از اندکی تامل پاسخ می دهد:
برای انجام این کار به دو ابزار مهم احتیاج هست که این دوابزار مهم را درایرلند دراختیار نداریم .
سوال می شود: این دوابزار چیست؟
چرچیل در پاسخ می گوید:
اکثریت نادان و اقلیت خائن.
چرچیل که بود؟
سر وینستون لئونارد اسپنسر چرچیل (تولد: ۳۰ نوامبر ۱۸۷۴ - درگذشت: ۲۴ ژانویه ۱۹۶۵) سیاستمدار و نویسندهٔ بریتانیایی است که بین سالهای ۱۹۴۰ تا ۱۹۴۵ یعنی در طول جنگ جهانی دوم و بار دیگر بین سالهای ۱۹۵۱ تا ۱۹۵۵ نخست وزیر بریتانیا بود. او افسر ارتش بریتانیا نیز بود. چرچیل جایزه نوبل ادبیات در سال ۱۹۵۳ را به خاطر نوشتههایش بدست آورد. .
مجلهٔ تایم در سال ۱۹۴۹، وینستون چرچیل را به عنوان «مرد نیمهٔ اول قرن بیستم» انتخاب کرد. چرچیل سال ۱۹۴۰ نیز به عنوان مرد سال تایم انتخاب شده بود.
به راستی آیا این خداوند است که انسان را آفریده است یا عکس آن؟؟
ارسالها: 4875
#645
Posted: 6 Jan 2013 21:52
- سيب خندان و نار گريان
جوان ماهيگيرى که در کودکى پدرش را از دست داده بود، با تنها کس خويش که او را خيلى دوست داشت، زندگى مىکرد. آن کس مادر ماهيگير بود.
روزى ماهيگير که جوان زورمندى بود و هر روز به صيد مىرفت مثل هميشه عازم صيد شد. در آن روز ماهيگير جوان ماهىاى صيد کرد که تا آن هنگام نکرده بود. به خانه که آمد. مادرش گفت: 'بهتر است که اين ماهى را براى شاه ببرى و از او پول زيادى بگيري. برو و ماهى را به او بفروش!'
ماهيگير راه افتاد و رفت تا به قصر شاه برود. در راه وزير را ديد. پرسيد: 'کجا مىروي؟' گفت: 'با شاه کارى دارم.' گفت: 'چه کاري؟' ماهيگير گفت: 'ماهىاى صيد کردهام و مىخواهم به شاه بفروشم.' وزير گفت: 'به من بفروش.' گفت: 'دوست دارم به شاه بفروشم.' و بهسوى در قصر پيش رفت.
شاه آن ماهى زيبا را که ديد خوشحال شد و گفت که قيمتش را به جوان ماهيگير بدهند، اما وزير که بدجنس و حسود بود، يک سوم آنچه شاه تعين کرده بود، به ماهيگير داد. و بعد به شاه گفت: 'براى اين ماهى خوش خط و خال، سيب خندان و نار گريان لازم است.' شاه پرسيد: 'چه کسى از پس اين کار برخواهد آمد؟' وزير گفت: 'همان که ماهى را برايت آورد.' شاه ماهيگير را به پيش خود فراخواند و گفت: 'چهل روز فرصت مىدهم تا بروى و سيب خندان و نار گريان را برايم بياوري.' ماهيگير که از هيچگونه سختى خم به ابرويش نمىآورد، راهى بيابان شد. رفت و رفت تا به درخت ارغوانى نزديک شد. به درخت نگاهى کرد و تصميم گرفت در زير سايهٔ آن استراحت کند. اما هنوز روى زمين دراز نکشيده بود که از ميان شاخههاى درخت ارغوان، صداى طوطىئى به گوش آمد که مىگفت: 'اين جوان اگر تيرى و کمانى از شاخههاى همين درخت بسازد، و تير را رها کند، تير به همان چاهى درخواهد افتاد که سيب خندان و نار گريان در آن است.'
ماهيگير، تندى بلند شد و از شاخ درخت ارغوان تيرى و کمانى ساخت و بعد تير را در چلهٔ کمان گذاشت و آن را رها کرد. تير رفت و به چاهى فرود آمد. ماهيگير ردّ تير را پيش گرفت و رفت تا به چاه رسيد. سنگ چاه را به کنارى زد و داخل آن شد. در ته چاه دريچهاى بود. وقتى آن را باز کرد، در برابر خود باغى بزرگ ديد که پرى زيبائى در بستر خوابيده بود. لالهاى در پائين پاى پرى و لالهاى بالاى سرش مىسوخت. ماهيگير از غذائى که بر بالين پرى گذاشته شده بود خورد!
سپيدهٔ صبح که پرى از خواب بيدار شد. خود را در آئينه نگاه کرد و ديد که برو رويش از نفس آدميزاد کبود شده است. کنيزکان را صدا زد و گفت: 'سروکلهٔ آدميزادى در اينجا پيدا شده؟' کنيزان گفتند: 'از چنين چيزى ما بىخبر هستيم!'
شب دوم هم مثل شب پيش گذشت. ولى در شب سوم پرى در رختخواب خويش چشم برهم نگذاشت و بيدار ماند. نيمههاى شب، ماهيگير، باز به خوابگاه پرى وارد شد و پس از آنکه غذا خورد، خم شد تا پرى را ببوسد. اما مشاهده کرد که پرى بيدار است. خواست فرار کند که پرى گفت: 'از اينجا کجا بهتر! پيشم بمان که مهرت را به دل گرفتم.'
ماهيگير، سى و نه روز را در کنار پرى گذراند و روز چهلم، پرى سيب خندان و نار گريان را به او داد و گفت: 'هرگاه با مشکلى روبهرو شدي، به اينجا بازگرد تا به تو کمک کنم!'
ماهيگير، روانهٔ ديار خود شد. در راه قصر بود که باز وزير با او روبهرو شد، و چون ديد ماهيگير سيب خندان و نار گريان را در دست دارد، گفت: 'سيب خندان و نار گريان از تو مىخرم.' ماهيگير، وزير را محل نگذاشت و به راه خود رفت. به قصر که رسيد داخل آن شد. و وقتى شاه را ديد سيب خندان و نار گريان را به او داد.
چندى نگذشت تا آنکه باز وزير به فکر اين افتاد که دق دل خويش را بر ماهيگير خالى کند. روزى به شاه گفت: 'اى شاه کنار اين ماهى خوشنقش و نگار، و سيب خندان و نار گريان وجود دختر شهر قاف کم است!' شاه گفت: 'بد نگفتي، امّا چه کسى از عهدهٔ آوردن دختر شهر قاف به اينجا برخواهد آمد؟' وزير گفت: 'جز ماهيگير جوان هر که را در پى اين کار بفرستى باز نخواهد گشت.'
شاه دوباره پى ماهيگير فرستاد و وقتى او را ديد، گفت: 'با هر بهائى که شده دختر شهر قاف را يافت کن، و به اينجا پيش من بياور.'
ماهيگير، کلهٔ سحر باز راه به پهندشت بيابان برد. رفت و رفت تا به کوهستانى برآمد. آنجا ديوى در کوه، سنگ جابهجا مىکرد. ماهيگير خواست از چشم ديو دور شود که ديو گفت: 'به هر کجا که بروي، دنبالت خواهم کرد. پس تکان نخور!' ماهيگير در جا ايستاد و ديو گفت: 'اگر در کُشتى زمينم زدي، کمر به خدمت تو خواهم بست.'
ماهيگير و ديو چندى باهم کُشتى گرفتند و دست آخر ماهيگير ديو را به زمين زد و ديو بندهٔ او شد. ماهيگير و ديو راه افتادند و رفتند و رفتند تا به سيمرغى رسيدند. سيمرغ را سوار شدند و در شهر قاف پائين آمدند. در شهر قاف ماهيگير از ديو جدا شد و رفت تا به پيرزنى رسيد. از پيرزن پرسيد: 'براى چه هر که به اين شهر مىآيد و از دختر شهر قاف خواستگارى مىکند، تيرش به سنگ مىخورد؟' پيرزن که عيّار بود، سکوت کرد. ماهيگير دل پيرزن را بهدست آورد و به او جواهر داد. پيرزن گفت: 'براى آنکه کسى دختر شهر قاف را از اينجا دور کند، انجام سه شرط لازم است، و از پس انجام اين سه شرط هنوز برنيامده!'
ماهيگير، از پيرزن خواست که قصر دختر را به او نشان بدهد. پيرزن گفت: 'تُنگِ آبى برمىدارم. هر کجا که آن را شکستم. همانجا قصر دختر است.'
پيرزن راه کاخ دختر شهر قاف را در پيش گرفت. نزديک کاخ که شد. به بهانهٔ اينکه مرغ خود را گم کرده است. به کنار سنگى رفت و تُنگش را بر روى آن شکست و بازگشت.
دم غروب، ماهيگير، سيمرغ را صدا زد و بر آن سوار شد و آمد تا به آنجائى که پيرزن تنگ را شکسته بود و از آنجا بهوسيلهٔ سيمرغ وارد کاخ گرديد. چندى بعد خوابگاه دختر را يافت و به آن وارد شد. او هم پريزاد بود. لالهاى در پائين پايش و لالهاى در بالاى سرش مىسوخت. ماهيگير تا سپيده درنيامد، آنجا ماند و بعد خودش را پنهان کرد! دختر شهر قاف که بيدار شد و خود را در آئينه نگاه کرد ديد صورتش از نفس آدميزاد کبود مىزند. کنيزکانش را صدا زد و گفت: 'به اتاق من آدميزادى وارد شده؟' کنيزان گفتند: 'ما که چيزى نديديم!'
دو شب و دو روز گذشت. در شب سوم پريزاد چشم برهم نگذاشت و بيدار ماند. تا اينکه ماهيگير سروکلهاش پيدا شد. ماهيگير غذا که خورد خم شد و خواست که پرى را ببوسد، ديد پرى بيدار است. پرى گفت: 'چگونه جرأت کردى به اتاق خواب من وارد شوي؟' ماهيگير گفت: 'راه زيادى را پشت سر گذاشتم تا به تو رسيدم. آمدهام تو را از اين ديار به ديارى ديگر ببرم!' دختر شهر قاف که افسون ماهيگير شده بود. گفت: 'سه شرط دارم که اگر از پس هر کدام برآئي، با تو خواهم آمد. اول کيسهئى نان خشک را بايد يکجا بخوري. دوم تاج کيخسرو را پيدا کنى و برايم بياوري. سوم شير ماده گاوى را بدوشى و پنير کني، و دوباره آن را بهصورت شير درآوري!' و افزود: 'اگر شرط اول و دوم را توانستى انجام بدهي، در انجام شرط سوم من خود کمک خواهم کرد! انگشترى حضرت سليمان را به تو مىدهم در پنير بينداز تا شير بشود!' ماهيگير هر سه شرط را پذيرفت و از کاخ بيرون آمد.
روز بعد مردمان شهر قاف به هم خبر دادند که باز خواستگارى براى دختر پيدا شده و پذيرفته که هر سه شرط را به انجام برساند.
ماهيگير، ديو و سيمرغ را فراخواند و هر سه همراه به کاخ آمدند. نخست ديو هرچه نان خشک بود، خورد. سپس سيمرغ پرواز کرد و رفت به جائى که تاج کيخسرو بود. آن را برداشت و بهسوى شهر قاف برگرفت. در راه خسته شد. تا آنکه به کنار چشمهاى فرود آمد. تاج را بر سينه نهاد و خوابيد بيد که شد ديد از تاج خبرى نيست. نگاهى به دور و بر خويش انداخت و دست آخر چوپانى را که در کنار گله به خواب رفته بود. مشاهده کرد. بهسوى گله پيش رفت و تاج را از توبرهٔ چوپان که خواب بود، بيرون آورد و دوباره بهسوى شهر قاف به پرواز درآمد.
پادشاه قاف ديد ماهيگير دو شرط را برده است. و شرط سوم هم بنا به قول پرى و با کمک او بهوسيلهٔ انگشترى حضرت سليمان انجام شد. از اين روى گفت: 'حالا بايد شهر را چراغانى کنيم. و دخترم را به همسرى تو درآوريم.' ماهيگير گفت: 'من امان ماندن ندارم.' و پريزاد را برداشت و به همراه سيمرغ و ديو راهى ديار خويش شد. به هفت فرسنگى شهر که رسيدند، ماهيگير رو کرد بهسوى دختر شهر قاف و گفت: 'تو را بايد براى شاه ببرم. اما کارى خواهم کرد که مال او نشوي.' و پرى گفت: 'جز تو به کسى دست نخواهم داد.'
ماهيگير و پرى به شهر که درآمدند شاه خبردار شد. گفت شهر را آئينهبندان کنند و به ماهيگير پاداش بدهند. وزير، باز خواست که پاداش ناچيزى به ماهيگير برسد، ماهيگير هم نپذيرفت. و وزير غافل از آنکه اين بار در کلهٔ ماهيگير فکر ديگرى وجود داشت. اما چندى بعد، شاه و وزير متوجه قضيه شدند. و وزير که آتش کينهاش تيزتر شده بود. به شاه گفت: 'اى شاه اين جوان هر کارى که گفتيم کرد حالا بگو برود و از آن دنيا برايمان خبر بياورد.' شاه باز وسوسه شد و از روى خودخواهى و حس حسادت دوباره ماهيگير را صدا زد و گفت: 'بايد به آن دنيا بروى و از نياکانم خبر بياوري.' ماهيگير ماند که چه کند. دست آخر چاه جادو را به ياد آورد.
ماهيگير راه افتاد و رفت. رفت و رفت تا به درخت ارغوان رسيد. باز از درخت ارغوان تيرى و کمانى درست کرد. تير را در کمان گذاشت و کمان را کشيد. تير رفت و بر چاه فرود آمد. ماهيگير ردّ تير را گرفت تا به چاه رسيد. سنگ چاه را به کنارى زيد و به درون آن شد. دريچه را باز کرد و بهداخل باغ رفت، و پرى را صدا زد. پرى که آمد، ماهيگير گفت: 'اين بار گفتند که از نياکانشان بايد خبر ببرم، بگو چه بايد بکنم؟' پرى گفت: 'باز بگرد و بگو: اى پادشاه هرکسى که بخواهد خبر از آن دنيا بياورد. بايد خود را به آتش هيزم بسپارد! بگو هيزم را فراهم کنند تا من به ميان آن بروم.' و افزود: 'در آتش که رفتي، وقتى خواستى بسوزى من تو را از آتش بيرون مىآورم. بعد بگو چنين و چنان بود.'
ماهيگير و پرى راه افتادند و آمدند تا به کاخ رسيدند و پرى در گوشهاى از کاخ پنهان شد. ماهيگير پادشاه را که ديد. گفت: 'بگو هيزم گرد بياورند و آتش بزنند تا من بتوانم از ميان شعلههاى آتش به آن دنيا بروم.' و شاه فرمان داد تا هيزم گرد آوردند و آتش زدند. ماهيگير در آتش رفت و زمانى نگذشت که پرى او را از آتش بيرون آورد.
شاه همين که ماهيگير را نسوخته ديد، خوشحال شد و گفت: 'زود بگو از نياکانم چه خبر؟' ماهيگير هرچه پرى به او گفته بود که بگويد براى شاه و وزير تعريف کرد. شاه و وزير سر از پا نشناخته گفتند: 'حالا که چنين است ما خود به ديدار نياکانمان خواهيم رفت.'
پادشاه و وزير هر دو در آتش رفتند و در ميان شعلههاى آن سوختند و خاکستر شدند، تا آنجا که شهر از وجود وزير بد، و شاه نادان پاک شد.
پرى به باغ خويش بازگشت. دختر شهر قاف در کنار ماهيگير به روزگار خوشترى دست يافت.
دوستان از امروز تمامی پست ها در تاپیک
دانلود فیلم های سکسی با حجم مناسب و با کیفیت
ارسال میکنم
ارسالها: 24568
#646
Posted: 6 Jan 2013 22:20
معلول
یکسالی بود که در دنیای مجازی با هم آشنا شده بودند . ماری بل دختر یه خانواده بسیار ثروتمند مکزیکی و گوستاوو یک پسر کاملا " معمولی ونزوئلائی بود . ارتباطشون با شناختی که از روحیات هم پیدا کرده بودند کم کم به عشقی عمیق و شیرین تبدیل شد . مدتی هم بود که شماره رد و بدل کرده بودند هر روز با هم تماس داشتند . پدر ثروتمند ماری بل از جریان باخبر شد و به دخترش توصیه کرد که برای این رابطه فکری کنه و اگه واقعا" گوستاورو دوست داره ازش بخواد که بیاد مکزیک تا با هم آشنا شن . اما ماری بل می ترسید و با پدرش مخالفت می کرد . اما تا کی پشت شیشه سرد مونیتورباید پنهان می شدند . بالاخره ماری بل با اصرار پدرش به گوستاو زنگ زد و اونو به مکزیک دعوت کرد. عکس هم که برای هم میل کردند تا لااقل بتونن در فرودگاه همدیگرو بشناسن . ماری بل نگران بود و می ترسیدکه گوستاو اونو نپسنده و همه چی شروع نشده تموم شه . گوستاو و هم کمی سرد از این دعوت استقبال کرد . اونم نگران بود . اگه اونی نباشه که ماری بل تو ذهنش ساخته . اگر بعد از دیدنش همه چی تموم بشه . اون ماری بلو خیلی دوست داشت . ماری بل باید همیشه برا ش یمونه حتی اگه فقط پشت شیشه سرد مونیتور باشه . بالاخره روز موعود رسید . ماری بل منتظر هواپیمائی بود که ساعتها تاخیر داشت و بالاخره گوستاوو رسید . ماری بل آروم آروم با نگرانی و غم بطرف گوستاوو رفت . دسته گل تو دستش می لرزید . کاش حقیقتو به گوستاوو گفته بود .نزدیک گوستاوو شد . اشک تو چشاش حلقه زده بود نمی دونست حالا که گوستاوو اونو دیده و حقیقتو فهمیده عکس العملش چیه . . بله بالاخره گوستاوو فهمیده بود ماری بل یه معلوله و پای مصنوعی داره . چشاشو بست . کاش نمی آمد کاش همه چی تو دنیای مجازی می موند . صدای گرم گوستاوو اونو بخود آورد . سلام ماری بل عزیزم . سرشو بالا گرفت و به چشمای گوستاوو خیره شد . عجیب بود گوستاوو می خندید یعنی .... گوستاوو دستشو اورد تا با ماری بل دست بده . چند لحظه بعد صدای قهقهه ماری بل تو فرودگاه پیچید . چون دستی که گوستاو برای فشردن دست ماری بل پیش آورده بود . مصنوعی بود !!
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
ویرایش شده توسط: andishmand
ارسالها: 12930
#647
Posted: 7 Jan 2013 19:56
المپیک معلولین
فقط برای چند لحظه خودتونو اونجا ببینید..
چند سال پیش در جریان بازی های پارالمپیک (المپیک معلولین) در شهر سیاتل آمریکا 9 نفر از شرکت کنندگان دو100متر پشت خط آغاز مسابقه قرار گرفتند. همه این 9 نفر افرادی بودند که ما آنها را عقب مانده ذهنی و جسمی می خوانیم.
آنها با شنیدن صدای تپانچه حرکت کردند. بدیهی است که آنها هرگز قادر به دویدن با سرعت نبودند و حتی نمی توانستند به سرعت قدم بردارند بلکه هر یک به نوبه خود با تلاش فراوان می کوشید تا مسیر مسابقه را طی کرده و برنده مدال پارالمپیک شود ناگهان در بین راه مچ پای یکی از شرکت کنندگان پیچ خورد . این دختر یکی دو تا غلت روی زمین خورد و به گریه افتاد.
هشت نفر دیگر صدای گریه او را شنیدند ، آنها ایستادند، سپس همه به عقب بازگشتند و به طرف او رفتند یکی از آنها که مبتلا به سندروم داون(عقب ماندگی شدید جسمی و روانی) بود، خم شد و دختر گریان را بوسید و گفت : این دردت رو تسکین میده .سپس هر 9 نفر بازو در بازوی هم انداختند و خود را قدم زنان به خط پایان رساندند. در واقع همه آنها اول شدند. تمام جمعیت ورزشگاه به پا خواستند و 10 دقیقه برای آنها کف زدند.
به راستی آیا این خداوند است که انسان را آفریده است یا عکس آن؟؟
ارسالها: 12930
#648
Posted: 7 Jan 2013 19:58
داستانی از ناپلئون
به هنگام اشغال روسیه توسط ناپلئون دسته ای از سربازان وی ، درگیر جنگ شدیدی در یکی از شهر های کوچک آن سرزمین زمستان های بی پایان بودند که ناپلئون به طور تصادفی ، از سربازان خود جدا افتاد .
گروهی از قزاق های روس، ناپلئون را شناسایی کرده و تا انتهای یک خیابان پیچ در پیچ او را تعقیب کردند . ناپلئون برای نجات جان خود به مغازه ی پوست فروشی ، در انتهای کوچه ی بن بستی پناه برد . او وارد مغازه شد و نفس نفس زنان و التماس کنان فریاد زد : خواهش می کنم جان من در خطر است ، نجاتم دهید . کجا می توانم پنهان شوم ؟
پوست فروش پاسخ داد عجله کنید . اون گوشه زیر اون پوست ها قایم شوید و ناپلئون را زیر انبوهی از پوست ها پنهان کرد . پس از این کار بلا فاصله قزاق های روسی از راه رسیدند و فریاد زدند : او کجاست ؟ ما دیدیم که وارد این مغازه شد . علی رغم اعتراض پوست فروش قزاق ها تمام مغازه را گشتند ولی او را پیدا نکردند و با نا امیدی از آنجا رفتند. مدتی بعد ناپلئون از زیر پوست ها بیرون خزید و درست در همان لحظه سربازان او از راه رسیدند .
پوست فروش به طرف ناپلئون برگشت و پرسید : باید ببخشید که از مرد بزرگی چون شما چنین سوالی می کنم اما واقعا می خواستم بدونم که زیر آن پوست ها با اطلاع از این که شاید آخرین لحظات زندگی تان باشد چه احساسی داشتید ؟
ناپلئون تا حد امکان قامتش را راست کرد و خشمگینانه فریاد کشید : با چه جراتی از من یعنی اپراطور فرانسه چنین سوالی می پرسی؟
محافظین این مرد گستاخ را بیرون ببرید، چشم هایش را بسته و اعدامش کنید. خود من شخصا فرمان آتش را صادر می کنم .
سربازان پوست فروش بخت برگشته را به زور بیرون برده و در کنار دیوار با چشم های بسته قرار دادند . مرد بیچاره چیزی نمیدید ولی صدای صف آرایی سربازان و تفنگ های آنان که برای شلیک آماده می شدند را می شنید و به وضوح لرزش زانوان خود را حس می کرد . سپس صدای ناپلئون را شنید که گلویش را صاف کرد و با خونسردی گفت : آماده ..... هدف .....
با اطمینان از این که لحظاتی دیگر این احساسات را هم نخواهد داشت، احساس عجیبی سراسر وجودش را فرا گرفت و به صورت قطرات اشکی از گونه هایش سرازیر شد. سکوتی طولانی و سپس صدای قدم هایی که به سویش روانه میشد... ناگهان چشم بند او باز شد. او که از تابش یکباره ی آفتاب قدرت دید کاملی نداشت ، در مقابل خود چشمان نافذ ناپلئون را دید که ژرف و پر نفوذ به چشمان او می نگریست.
سپس ناپلئون به آرامی گفت : حالا فهمیدی که چه احساسی داشتم؟
به راستی آیا این خداوند است که انسان را آفریده است یا عکس آن؟؟
ارسالها: 12930
#649
Posted: 7 Jan 2013 20:00
قرباني
روزي پسر بچه اي نزد شيوانا آمد و گفت: مادرم قصد دارد براي راضي ساختن خداي معبد و به خاطر محبتي كه به كاهن معبد دارد. خواهر كوچكم را قرباني كند. لطفا خواهر بيگناهم را نجات دهيد.
شيوانا سراسيمه به سراغ زن رفت و با حيرت ديد كه زن دست و پاي دختر خردسالش را بسته و در مقابل در معبد قصد دارد با چاقو سر دختر را ببرد. جمعيت زيادي زن بخت برگشته را دوره كرده بودندو كاهن معبد نيز با غرور و خونسردي روي سنگ بزرگي كنار در معبد نشسته و شاهد ماجرا بود.
شيوانا به سراغ زن رفت و ديد كه زن به شدت دخترش را دوست دارد و چندين بار او را در آغوش مي گيرد و مي بوسد. اما در عين حال مي خواهد كودكش را بكشد. تا بت اعظم معبد او را ببخشد و بركت و فراواني را به زندگي او ارزاني دارد.
شيوانا از زن پرسيد كه چرا دخترش را قرباني مي كند. زن پاسخ داد كه كاهن معبد گفته است كه بايد عزيزترين پاره وجود خود را قرباني كند تا بت اعظم او را ببخشد و به زندگي اش بركت جاودانه ارزاني دارد.
شيوانا تفكري كرد و سپس با تبسمي بر لب گفت: اما اين دختر كه عزيزترين بخش وجود تو نيست چون تصميم به هلاكش گرفته اي.
عزيزترين بخش زندگي تو همين كاهن معبد است كه به خاطر حرف او تصميم گرفته اي دختر نازنين ات را بكشي. بت اعظم كه احمق نيست. او به تو گفته است كه بايد عزيزترين بخش زندگي ات را از بين ببري و اگر تو اشتباهي به جاي كاهن دخترت را قرباني كني . هيچ اتفاقي نمي افتد و شايد به خاطر سرپيچي از دستور بت اعظم بلا و بدبختي هم گريبانت را بگيرد!
زن لختي مكث كرد. دست و پاي دخترك را باز كرد. او را در آغوش گرفت و آنگاه درحالي كه چاقو را محكم در دست گرفته بود به سمت پله سنگي معبد دويد. اما هيچ اثري از كاهن معبد نبود. مي گويند از آن روز به بعد ديگر كسي كاهن معبد را در آن اطراف نديد!
به راستی آیا این خداوند است که انسان را آفریده است یا عکس آن؟؟
ارسالها: 12930
#650
Posted: 7 Jan 2013 20:01
تفاوت عشق و ازدواج
يك روز پدر بزرگم برام يه كتاب دست نويس آورد، كتابي كه بسيار گرون قيمت بود، و با ارزش، وقتي به من داد، تاكيد كرد كه اين كتاب مال توئه مال خود خودته و من از تعجب شاخ در آورده بودم كه چرا بايد چنين هديه با ارزشي رو بي هيچ مناسبتي به من بده.
من اون كتاب رو گرفتم و يه جايي پنهونش كردم، چند روز بعدش به من گفت كتابت رو خوندي؟ گفتم نه، وقتي ازم پرسيد چرا گفتم گذاشتم سر فرصت بخونمش، لبخندي زد و رفت، همون روز عصر با يك كپي از روزنامه همون زمان كه تنها نشريه بود برگشت اومد خونه ما و روزنامه رو گذاشت روي ميز، من داشتم نگاهي بهش مينداختم كه گفت اين مال من نيست امانته بايد ببرمش، به محض گفتن اين حرف شروع كردم با اشتياق تمام صفحه هاش رو ورق زدن وسعي ميكردم از هر صفحه اي حداقل يك مطلب رو بخونم.
در آخرين لحظه كه پدر بزرگ ميخواست از خونه بره بيرون تقريبا به زور اون روزنامه رو كشيد از دستم بيرون و رفت. فقط چند روز طول كشيد كه اومد پيشم و گفت ازدواج مثل اون كتاب ميمونه، يك اطمينان برات درست ميكنه كه اين زن يا مرد مال تو هستش مال خود خودت، اون موقع هست كه فكر ميكني هميشه وقت دارم بهش محبت كنم، هميشه وقت هست كه دلش رو به دست بيارم، هميشه ميتونم شام دعوتش كنم اگر الان يادم رفت يك شاخه گل به عنوان هديه بهش بدم، حتما در فرصت بعدي اينكارو ميكنم حتي اگر هرچقدراون آدم با ارزش باشه مثل اون كتاب نفيس و قيمتي، اما وقتي كه اين باور در تونيست كه اين آدم مال منه، و هر لحظه فكرميكني كه خوب اينكه تعهدي نداره ميتونه به راحتي دل بكنه و بره مثل يه شيء با ارزش ازش نگهداري ميكني و هميشه ولع داري كه تا جاييكه ممكنه ازش لذت ببري شايد فردا ديگه مال من نباشه، درست مثل اون روزنامه حتي اگر هم هيچ ارزش قيمتي نداشته باشه! اين تفاوت عشق و ازدواجه!
به راستی آیا این خداوند است که انسان را آفریده است یا عکس آن؟؟