ارسالها: 12930
#651
Posted: 7 Jan 2013 20:02
بدترين حالت ممكن
پدر در حال رد شدن از كنار اتاق خواب پسرش بود، با تعجب ديد كه تخت خواب كاملاً مرتب و همه چيز جمع و جور شده. يك پاكت هم به روي بالش گذاشته شده و روش نوشته بود : براي پدر.
پدر با بدترين پيش داوري هاي ذهني پاكت رو باز كرد و با دستان لرزان نامه رو خوند.
:
پدر عزيزم،
با اندوه و افسوس فراوان برايت مي نويسم. من مجبور بودم با دوست دختر جديدم فرار كنم، چون مي خواستم جلوي يك رويارويي با مادر و تو رو بگيرم. من احساسات واقعي رو پيدا كردم، او واقعاً معركه است، اما مي دونستم كه تو اون رو نخواهي پذيرفت، به خاطر تيزبيني هاش، خالكوبي هاش ، لباسهاي تنگ موتور سواريش و به خاطر اينكه سنش از من خيلي بيشتره. اما فقط احساسات نيست، پدر. اون حامله است. ما مخفيانه عقد كرديم و او به من گفت ما مي تونيم شاد و خوشبخت بشيم. اون يك تريلي توي جنگل داره و كُلي هيزم براي تمام زمستون. ما يك روياي مشترك داريم براي داشتن تعداد زيادي بچه.
اون چشمان منو به روي حقيقت باز كرد و به من گفت كه مواد مخدر و مشروب واقعا به كسي صدمه نمي زنه. ما گياه خش...اش رو براي خودمون مي كاريم، و براي تجارت با كمك آدماي ديگه اي كه توي مزرعه هستن، براي تمام معتادها و بيمارا مي خوايم. در ضمن، دعا مي كنيم كه علم بتونه درماني براي ايدز پيدا كنه و اون بهتر بشه.... اون لياقتش رو داره. نگران نباش پدر، من ١۵ سالمه، و مي دونم چطور از خودم مراقبت كنم. يك روز، مطمئنم كه براي ديدارتون بر مي گرديم، اونوقت تو مي توني نوه هاي زيادت رو ببيني. لطفا بدنبال من نيا !
با عشق،
از طرف پسرت،
... پدر بعد از خوندن نامه عرق سردي رو كه رو پيشونيش نشسته بود بود رو پاك كرد انگار كه دنيا رو روي سرش خراب كرده بودند ... با خودش گفت آخه خدايا ... نتونست چيز ديگه اي به زبون بياره ... روي زمين نشست و كاغذي رو كه در دست داشت رو برگردوند ...
.
.
.
.
.
.
.
.
.
پاورقي : پدر، راستش هيچ كدوم از جريانات بالا واقعي نيست، من طبقه بالا هستم تو خونه دوستم فقط مي خواستم بهت يادآوري كنم كه در دنيا چيزهاي بدتري هم هست نسبت به كارنامه مدرسه كه روي ميزمه. هميشه دوستت دارم!
راستي هروقت براي اومدن به خونه امن بود، بهم زنگ بزن!
به سجده رفت و اشك شوق در چشمانش حلقه زد .
به راستی آیا این خداوند است که انسان را آفریده است یا عکس آن؟؟
ارسالها: 12930
#652
Posted: 7 Jan 2013 20:02
اثبات عشق
پس از كلي دردسر با پسر مورد علاقه ام ازدواج كردم... ما همديگرو به حد مرگ دوست داشتيم. سالاي اول زندگيمون خيلي خوب بود... اما چند سال كه گذشت كمبود بچه رو به وضوح حس مي كرديم.
مي دونستيم بچه دار نمي شيم. ولي نمي دونستيم كه مشكل از كدوم يكي از ماست. اولاش نمي خواستيم بدونيم. با خودمون مي گفتيم، عشقمون واسه يه زندگي رويايي كافيه. بچه مي خوايم چي كار؟ اما در واقع خودمونو گول مي زديم. هم من هم اون، چون هر دومون عاشق بچه بوديم.
تا اينكه يه روز؛ علي نشست رو به رومو گفت: اگه مشكل از من باشه، تو چي كار مي كني؟
فكر نكردم تا شك كنه كه دوسش ندارم. خيلي سريع بهش گفتم : من حاضرم به خاطر تو روي همه چي خط سياه بكشم.
علي كه انگار خيالش راحت شده بود يه نفس راحت كشيد و از سر ميز بلند شد و راه افتاد.
گفتم: تو چي؟ گفت: من؟
گفتم: آره... اگه مشكل از من باشه... تو چي كار مي كني؟
برگشت و زل زد به چشامو گفت: تو به عشق من شك داري؟ فرصت جواب ندادو گفت: من وجود تو رو با هيچي عوض نمي كنم.
با لبخندي كه رو صورتم نمايان شد خيالش راحت شد كه من مطمئن شدم اون هنوزم منو دوس داره.
گفتم: پس فردا مي ريم آزمايشگاه.
گفت: موافقم، فردا مي ريم.
و رفتيم ... نمي دونم چرا اما دلم مثل سير و سركه مي جوشيد. اگه واقعا عيب از من بود چي؟!
سر خودمو با كار گرم كردم تا ديگه فرصت فكر كردن به اين حرفارو به خودم ندم...
طبق قرارمون صبح رفتيم آزمايشگاه. هم من هم اون. هر دو آزمايش داديم تا اينكه بهمون گفتن جواب تا يك هفته ديگه حاضره...
يه هفته واسمون قد صد سال طول كشيد... اضطرابو مي شد خيليآسون تو چهره هردومون ديد.
با اين حال به همديگه اطمينان مي داديم كه جواب ازمايش واسه هيچ كدوممون مهم نيس.
بالاخره اون روز رسيد. علي مثل هميشه رفت سر كار و من خودم بايد جواب آزمايشو مي گرفتم... دستام مثل بيد مي لرزيد. داخل آزمايشگاه شدم...
علي كه اومد خسته بود. اما كنجكاو ... ازم پرسيد جوابو گرفتي؟
كه منم زدم زير گريه. فهميد كه مشكل از منه. اما نمي دونم كه تغيير چهره اش از ناراحتي بود يا از خوشحالي ...
روزا مي گذشتن و علي روز به روز نسبت به من سردتر و سردتر مي شد.
تا اينكه يه روز كه ديگه صبرم از اين رفتاراش طاق شده بود، بهش گفتم: علي، تو چته؟ چرا اين جوري مي كني؟
اونم عقده شو خالي كرد و گفت: من بچه دوس دارم. مگه گناهم چيه؟! من نمي تونم يه عمر بي بچه تو يه خونه سر كنم.
دهنم خشك شده بود و چشام پراشك. گفتم اما تو خودت گفتي همه جوره منو دوس داري...
گفتي حاضري بخاطرم قيد بچه رو بزني. پس چي شد؟
گفت: آره گفتم. اما اشتباه كردم. الان مي بينم نمي تونم. نمي كشم...
نخواستم بحثو ادامه بدم... دنبال يه جاي خلوت مي گشتم تا يه دل سير گريه كنم و اتاقو انتخاب كردم...
من و علي ديگه با هم حرفي نزديم تا اينكه علي احضاريه آورد برام و گفت مي خوام طلاقت بدم يا زن بگيرم!
نمي تونم خرج دو نفرو با هم بدم، بنابراين از فردا تو واسه خودت؛ منم واسه خودم ...
دلم شكست. نمي تونستم باور كنم كسي كه يه عمر به حرفاي قشنگش دل خوش كرده بودم، حالا به همه چي پا زده.
ديگه طاقت نياوردم لباسامو پوشيدمو ساكمم بستم. برگه جواب آزمايش هنوز توي جيب مانتوام بود. درش آوردم يه نامه نوشتم و گذاشتم روش و هر دو رو كنار گلدون گذاشتم.
احضاريه رو برداشتم و از خونه زدم بيرون...
توي نامه نوشته بودم:
علي جان، سلام
اميدوارم پاي حرفت واساده باشي و منو طلاق بدي. چون اگه اين كارو نكني خودم ازت جدا مي شم.
مي دوني كه مي تونم. دادگاه اين حقو به من مي ده كه از مردي كه بچه دار نمي شه جدا شم. وقتي جواب آزمايشارو گرفتم و ديدم كه عيب از توئه باور كن اون قدر برام بي اهميت بود كه حاضر بودم برگه رو همون جاپاره كنم...
اما نمي دونم چرا خواستم يه بار ديگه عشقت به من ثابت شه...
توي دادگاه منتظرتم...
به راستی آیا این خداوند است که انسان را آفریده است یا عکس آن؟؟
ارسالها: 12930
#653
Posted: 7 Jan 2013 20:07
موش و دوستان بي تفاوت
موشي درخانه تله موش ديد، به مرغ و گوسفند و گاو خبر داد همه گفتند: تله موش مشكل توست به ما ربطي ندارد.
چند روز بعد ، ماري درتله افتاد و زن خانه را كه به سراغش رفته بود گزيد؛ بازماندگان ازمرغ برايش سوپ درست كردند، گوسفندرابراي عيادت كنندگان سربريدند؛ گاو را براي مراسم ترحيم كشتند و تمام اين مدت موش در سوراخ ديوار مي نگريست ومي گريست.
مولانا: در جهان تنها يك فضيلت وجود دارد و آن آگاهي و تنها يك گناه وجود دارد و آن جهل است.
يكي بود يكي نبود!
عاشقش بودم عاشقم نبود
وقتي عاشقم شد كه ديگه دير شده بود
حالا مي فهمم كه چرا اول قصه ها ميگن؛ يكي بود يكي نبود!
يكي بود يكي نبود. اين داستان زندگي ماست.
هميشه همين بوده. يكي بود يكي نبود ...
برايم مبهم است كه چرا در اذهان شرقي مان "با هم بودن و با هم ساختن" نمي گنجد؟
و براي بودن يكي، بايد ديگري نباشد.
هيچ قصه گويي نيست كه داستانش اين گونه آغاز شود، كه يكي بود، ديگري هم بود ... همه با هم بودند.
و ما اسير اين قصه كهن، براي بودن يكي، يكي را نيست مي كنيم.
از دارايي، از آبرو، از هستي. انگار كه بودنمان وابسته به نبودن ديگريست.
انگار كه هيچ كس نميداند، جز ما. و هيچ كس نمي فهمد جز ما.
و خلاصه كلام اينكه : آنكس كه نمي داند و نمي فهمد، ارزشي ندارد، حتي براي زيستن.
و متاسفانه اين هنري است كه آن را خوب آموخته ايم.
هنر "بودن يكي و نبودن ديگري" !!!
به راستی آیا این خداوند است که انسان را آفریده است یا عکس آن؟؟
ارسالها: 12930
#654
Posted: 7 Jan 2013 20:08
داستان كوتاه سوگواري سايبري
امروز تو يكي از صفحه هاي اجتماعي خبر مرگش را دوستاش به هم تسليت ميگفتن، شش هفت ماه پيش باهاش آشنا شدم تو يكي از همين صفحه ها، از نوشته من خوشش اومده بود و پيشنهاد دوستي داد من هم قبول كردم. يادم نيست و اصلا مهم نيست كه چطوري با هم اينقدر دوست شديم اما يادم مياد كه پايين مطلب من اين رباعي خيام را گذاشته بود
دوري كه در او، آمدن و رفتن ماست
او را نه نهايت، نه بدايت پيداست
كس مي نزند دمي در اين معني راست
كين آمدن از كجا و رفتن به كجاست
ميشه گفت يه نوعي دوستي خاصي بين من و آقاي مهندس لواساني پايه ريزي شده بود. من سي ساله و اون پنجاه و نه سالش بود اون موقع. يه جورايي از مردنش ناراحت ام، حالا ناراحت هم كه نه اما متاسفم! با اينكه دو برابر من سن داشت و از لحاظ جغرافيايي از هم زياد دور بوديم، من شده بودم يكي از خواص آقاي لواساني!
اگه بخواهم از آقاي لواساني بگم، ماجرا طولاني ميشه فقط بدونيد كه بدنيا اومده تهران بود، بچه شميرانات و ساكن ولنجك. دانشگاه آريا مهر(شريف) مهندسي خونده بود، البته خودش تاكيد داشت از نام قديمي دانشگاه استفاده كنه.
اوائل انقلاب ازدواج كرده بود و يه پسر و يه دختر سه چهار سال ازمن كوچكتر داشت. شرايط مالي خوبي داشت و دستش به دهنش كه هيچ به همه جا ميرسيد.
همون اولش فهميدم خيلي ناراحته و همش تو فاز غمه، تمامي نوشته هامو مو به مو ميخوند و اگه نكته اي به ذهنش ميرسيد بهم ميگفت. يه كم كه بيشتر با هم جور شديم، سفره دلشو پيش من هم باز كرد. چه سفره اي از هر گندي كه بگي توش بود! روحيه خودم خوب نبود اصلا، اخه تازگي ها قرصهاي قوي تر پادافسردگي استفاده ميكنم. زندگيش يه زندگي معمولي بود اگه قسمت ماليشو بگذاريم كنار مثل همه آدمها بود يك كليشه به تمام معنا! از اون آدمهايي كه زمين به قدمت انسان و اندازه عدد آووگادرو از اونها را تو خودش ديده و الان در دلش جاي داده!
بيچاره خيلي پايين بود، آقاي لواساني!
كاش يه كم از پولشو من داشتم، پولو دست كي ميده خدا؟!
اين كل برداشت من بود ازمرحوم آقاي لواساني، مختصر و مفيد. از اومدن و رفتنش هيچ چيز و هيچ كس تكون نخورد، اما من بهش يه قولي دادم و الان وقتشه كه به قولم عمل كنم.
لواساني مرد و من بهش قول داده بود يه كم راجع بهش بنويسم. اما چه چيز مثبتي تو زندگي اين مرد بود آخه؟ مگه تو شش هفت ماه اونهم از راه شبكه ميشه كسيو شناخت؟ كاملا ساده و كليشه بود نظر من اينه كه همون نوشته ها و گل و بلبلا روي آگهي مردنش بسه براش.
هفت ماه پيش رفته بود پيش پزشك، شكمش درد ميكرد. القصه با اندوسكوپي و استفاده از فناوري هاي تشخيص بيماري، پزشكان بيماري آقاي مهندس لواساني را سرطان دوازدهه تشخيص دادند. آقاي لواساني هم مانند بقيه ما از مردن ميترسيد اما چون پولدار بود اميدش به زندگي بيشتر بود. مرتب از من سوال ميپرسيد كه: دوست عزيز تحقيق كن ببين در اون كشوري كه شما زندگي ميكني، مراحل درمان اين بيماري چگونه است؟ آيا امكان درمان بيماري در كشورمحل زندگي من هست يا نه؟ لابد دوستان ديگري از بقيه نقاط دنيا هم داشته كه از اين پرسش ها از اونها هم ميكرده!
مرتب عين تكرار يك سي دي موسيقي دلخراش متاليكا، بيشتر صحبت هاي ما پيرامون مرگ و زندگي بود، چون لواساني سرطان داشت بيشتر پيرامون مرگ بود پس. فرار ميكرد ازش حتي اسمشو نميگفت، ميگفت دكتر فلاني رفيقم گفته كه بيمارستان تگزاس اله و بيمارستان دانشكده پزشكي سلطنتي انگليس بله.
چند وقتي ازش خبر نبود، من هم يادم رفته بود كه در ميان دوستانم همچنين انساني هم بوده. يه شب تماس گرفت باهم صحبت كرديم داغون بود دلم براش سوخت. از بيمارستان هاي امريكا هم نه گرفته بود.
ميگفت خواهرم نذر آقا كرده برام. منم پر رو! بهش گفتم آقاي مهندس اول ميري گشت هاتو ميزني بعد ميايي سراغ خدا پيغمبر؟
فهميد منظورمو. تصوير زنده اش در رايانه مردي بود تكيده. حرفم بي ربط بود، مگه من خدا ام؟
اين فضولي ها به من چه، تازه منكه باورش هم ندارم!
بهش گفته بودن نهايت يك سالي زنده است. بيماري اش دردناك بود، گاهي شبها كه از سر كار ميومدم با توجه به اختلاف زماني موجود، آقاي لواساني كه بي خوابي ميومد سراغش باهام تماس ميگرفت. بهم ميگفت خيلي از دوستانش در محيط مجازي خودشون را نامريي ميكردند تا از شرش در امان باشند. زياد باهاش حرف ميزدم، بايد اعتراف كنم اون موقع من هم سالم نبودم، اولش ميخواستم مخشو بزنم يه كم بتيغمش! از اعتياد پسرش برام گفت، ميگفت خيلي نگران پسرش است برا همينه ميخواسته بيشتر زنده بمونه! بيشتر كه با هم صميمي شديم ازهمجنس گرا بودن دخترش تو وطن و مشكلات ناشي از آن هم برام داستانهايي تعريف كرد، پناه بر خدا آدم چه چيزهايي ميشنوه از اين كلان شهر!
بيشتر به حرف هاش گوش ميكردم، تلاش كردم با شعر و ادبيات يه كم دردهاشو تسكين بدم.
چند روزي بود صفحه اش را به روز نميكرد، با من هم تماسي نگرفته بود. يه روز كه از سر كار زود امدم به يك شماره كه روي همراهم افتاده بود و مال آقاي لواساني بود زنگ زدم، يه خانومي گوشي را برداشت و بعد از معرفي خودم از حال اين بنده خدا پرسيدم. ميگفت بيمارستان است و به زودي مرخص ميشه، از خانومه كه بعد ها فهميدم ياسمن خانوم آقاي لواساني است، خواهش كردم كه سلام گرم منو از كشور سردي كه ساكنم به آقاي لواساني برسونه.
چند وقت بعدش، با رايانه اش بهم زنگ زد، خوب نبود تكيده تر از قبل. اما اميدوار هنوز كور سويي داشت از اميد براي ماندن، و نه زنده ماندن به تعبير خودم.
همون شب بود كه زار ميزد و من ميديدم كه چطور يك انسان ميشكند، صداي شكستن احساس و وجود آقاي لواساني اينقدر بلند بود كه تصميم گرفتم تا هر وقت زنده است در كنارش به عنوان يه دوست مجازي باشم. همون شب بود كه برام گفت ياسمن زنش با پسر خاله اش ريخته روهم! بيچاره لواساني دلم براش ميسوخت، آدم بدي نبود. از اون دسته آدم هاي ماله كشي بود كه ميخواستن همه چيزو يه جورايي توجيه كنن. خيانت هاي ياسمن زنش را به ناتواني جسمي و جنسي خودش كه نشات گرفته از بيماريش بود مربوط ميدونست.اما من نميتونستم باور كنم. بهش گفتم اينهمه عروسك و لوازم جانبي! تو دلم زنيكه را فحش دادم، اقلا صبر ميكرد چند وقت ديگه اين بنده خدا ميمرد اونوقت...
بيشتر آزارش مي دادم با حرفام، واي خدا ما انسانها چه خداياني هستيم درهنگام درماندگي همديگر. ازش سوال كردم، پرسيدم آقاي لواساني، هنوز هم دوست دارين زنده باشين؟ چرا نميخواهين قبول كنيد كه دارين ميميرين، چرا قبول نميكنين سرطان شما متاس تاس كرده و تمام بدنتون را گرفته؟
رك بودنم را ميپرستيد. البته بهش گفته بودم كه بيمارم و از افسردگي شديد رنج ميبرم، حتي سابقه خود كشي ام را نيز بهش گفته بودم.
آقاي لواساني جواب داد: دوست عزيزم كودك كه بودم اين شعر از سعدي را بابام برام ميخوند \"كه جان دارد و جان شيرين خوش است\"، قبلا نميفهميدم كه جان اينقدر شيرين است و زندگي اينهمه قشنگ اما الان كه بيمارم دوست داشتم خوب ميشدم اما حق با تو است بايد قبول كنم مرگ را. آقاي لواساني شده بود عاشق اين بچه هاي جواني كه زمان جنگ با دست خالي رفته بودن تا عراق دست پر از كشور نره، ميستود و تحسينشون ميكرد،. گرچه قبلا ديد خوبي نسبت به اونها نداشت. بنده خدا كم كم داشت مرگ را قبول ميكرد، بيچاره راهي ديگه هم نداشت.
از من خواست با توجه به اشرافم بر شعر و ادب فارسي راجع به مرگ تو ادبيات كشور چيزايي بهش ياد بدم.
ادبيات ما راجع به مرگ شايد غني ترين ادب دنيا باشه. همتراز با زندگي به مرگ پرداخته، اسطوره هاي سياوش و امامان شيعي، نقاشي، نقالي، تعزيه، تذهيب، خوشنويسي، حجاري و شعر ايراني پر از الهام از مرگ است.
راجع به نوشته هاي صادق هدايت ازم پرسيد، چقدر چندش آور بود اين سوالش. كليشه بي سر و تهي كه افتاده يا لا اقل بگيم افتاده بود تو دهن نسل آقاي لواساني. زياد راجع به هدايت و آثارش با آقاي لواساني حرف زديم.
صرف نظر از نژاد پرستي عيان در آثارش بقيه نوشته هاي صادق خان شاهكاره، نزديك كردن انسان با مرگ و كم كردن هراس ذاتي ما از آن اگر شايسته نوبل ادبيات نباشد، لااقل سزاوار اين اراجيف نيز نميباشد.
سالم بودن بدن من و بيمار بودن بدن آقاي لواساني يه برتري محسوسي به من هنگام صحبت كردن ميداد، گاهي وقت ها بي چون و چرا تمام مزخرفات منو قبول ميكرد. ميدونم اگه سالم بود شايد مانند خيلي هاي ديگه تو اولين مكالمه بهم ميگفت ببين دوست عزيز تو نياز به روانشناس داري! من هم كه به زندگي به سبك غربي عادت كردم حرف طرف مقابل(در اين زمينه) را قبول ميكردم و حتي ميگفتم كه زير درمان هستم.
بعد ها بود كه فهميدم دوست و آشنا برام دست گرفتن كه فلاني ديوانه است و خودش هم اقرار ميكنه.
صحبت هاي من با آقاي لواساني گرچه ناگوار بود اما بهش آرامش داد، اين يه واقعيت محسوس بود. ديگه كمتر راجع به بيماريش هم صحبت ميكرد. شايد يكي از دليلهاش اينه كه فهميده بود فقط با مرگ است كه اعتياد پسرش، مشكلات دخترش و خيانت هاي زنش و دوستانش را فراموش ميكنه. به آقاي مهندس لواساني گفتم كه مرگ مانند شبنمي است كه گلبرگ هاي پژمرده زندگي را طراوت ميبخشه، به پندارصادق هدايت مرگ باز كننده دريچه اميد به سوي نااميدان است. اين حرفم خيلي آرامش بخش بود براش.
خداييش هيچ روانپزشكي نميتونست اينقدر عميق آقاي مهندس لواساني دوست سايبري منو آرام كنه. همين اواخر بود كه برام تعريف كرد كه دخترش زاري كنان ازش پرسيده بود بابا آخه چرا اين بلا بايد سر تو بياد؟ و آقاي لواساني كه جواب
داده بوده، اون موقعي كه تو يه خانواده ثروتمند بدنيا اومدم، غذاي مناسب ميخوردم، تو بهترين دانشگاه كشور درس خوندم، شركت زدم و پولدار شدم، مسافرت ميرفتم و مثل ريگ پول خرج ميكردم، چرا من؟
جوابش به دخترش قشنگ بود اين تنها چيزي بود كه آقاي لواساني به من ياد داد.
اينكه چگونه و چه ساعتي مرد را من نه ميدونم و نه ميخواهم كه بدونم اما دوستي من وآقاي لواساني با هم براي هر دو ما مفيد بود. من يكيو پيدا كرده بودم كه گوش ميداد به حرفايي كه بقيه آدمها دوست ندارند بشنوند و ايشون هم متوجه شد كه تنها چيزي كه عادلانه بين همه مون تقسيم ميشه مرگ است.
الان هم كه آقاي لواساني مرده، دوست ندارم از بين دوستان مجازي ام در صفحه هاي اجتماعي ام در محيط شبكه پاكش كنم. آخرين مطلبي كه به روز رساني شده بود تو صفحه اش اينه: \"زندگي جايي است كه مرگ نيست\"، دلم نمياد چيزي ننويسم براش با اينكه نميخونه ديگه!
من هم پايينش اظهار نظر ميكنم: \"دوست عزيزم زندگي جزيي از مرگ است، نه مرگ جزيي از زندگي!\"
و من كه ميمونم با اين فكر كه آيا سوگواري هامون هم يك روز مجازي ميشه مانند دوستيهامون، عشق ورزيدنهامون، علاقه مند شدنمون، بروز احساساتمون و رابطه هامون؟ سوگواري هامون شايد اما مرگ نه، مرگ ميايد و با تمامي وجودش عدالت را در زمين جاري ميكند.
و ما كه ميدويم تا خودمون را پشت كشيدن پوست، كرم هاي شب فرانسوي و كانادايي و رنگ مويي آلماني قائم كنيم يا مثل من اينقدر غرق محيط مجازي بشيم كه از يادش ببريم. يكي هم مثل لواساني اينقدر كار كرده و پولداره كه هزار دلار پولهاشو ميفرسته برا من، چون با مرگ آشتي اش دادم!
يادم رفت به آقاي لواساني بگم كه مرگ هم درمان داشته قديمها، مگه نه اينكه مولانا ميگه \"دولت عشق آمد و من دولت پاينده شدم\"، اي بابا لواساني مرحوم را چه به عشق و عاشقي. دوره زمونه بدي شده الان. آدمها زياد عوض شدند و ما وطني ها زيادتر عوضي شديم.
عشق ميان ليلي، شيرين، ويس، فرخ لقا، مجنون، فرهاد، خسرو، رامين و اميرارسلان نامدار به كنار كه افسانه اند و غير قبل باور اما يعني ما مثل مهرداد عاشق عروسك پشت پرده، صادق هدايت هم نميتونيم بشيم؟ آقاي لواساني هزار دلار براي من فرستاده بود، يه جورايي مخشو زده بودم اما الان با اين نوشته بي حسابيم.
روانت شاد دوست سايبري من
به راستی آیا این خداوند است که انسان را آفریده است یا عکس آن؟؟
ارسالها: 4875
#655
Posted: 7 Jan 2013 20:08
داستان کوتاه :هیچ گاه امید کسی را نا امید نکن
ابوریحان بیرونی در خانه یکی از بزرگان نیشابور میهمان بود از هشتی ورودی خانه ، صدای او را می شنید که در حال نصیحت و اندرز است .
مردی به دوست ابوریحان می گفت هر روز نقشی بر دکان خود افزون کنم و گلدانی خوشبوتر از پیش در پیشگاهش بگذارم بلکه عشقم از آن گذرد و به زندگیم باز آید . و دوست ابوریحان او را نصیحت کرده که عمر کوتاست و عقل تعلل را درست نمی داند آن زن اگر تو را می خواست حتما پس از سالها باز می گشت پس یقین دان دل در گروی مردی دیگر دارد و تو باید به فکر آینده خویش باشی .
سه روز بعد ابوریحان داشت از دوستش خداحافظی می کرد که خبر آوردند همان کسی که نصیحتش نمودید بر بستر مرگ فتاده و سه روز است هیچ نخورده .
میزبان ابوریحان قصد لباس کرد برای دیدار آن مرد ، ابوریحان دستش را گرفت و گفت نفسی که سردی را بر گرمای امید می دمد مرگ را به بالینش فرستاده . میزبان سر خم نمود .
ابوریحان بدیدار آن مرد رفته و چنان گرمای امیدی به او بخشید که آن مرد دوباره آب نوشید . حکیم ارد بزرگ اندیشمند برجسته می گوید : هیچگاه امید کسی را نا امید نکن، شاید امید تنها دارایی او باشد .
می گویند : چند روز دیگر هم ابوریحان در نیشابور بماند و روزی که آن شهر را ترک می کرد آن مرد با همسر بازگشته خویش ، او را اشک ریزان بدرقه می کردند .
دوستان از امروز تمامی پست ها در تاپیک
دانلود فیلم های سکسی با حجم مناسب و با کیفیت
ارسال میکنم
ارسالها: 12930
#656
Posted: 7 Jan 2013 20:14
پس نشيني تند , پيشه گران هيچ
دختر گوشي را برداشت و به دوستش زنگ زد
-الو سلام ساناز جون خوبي؟ الهامم، چه خبر
-هيچي، خوبم ممنون تو چه چطوري؟
-منم بد نيستم، ببين يه خبر مهم، ما يه فاميلي داريم تو بيمارستان ايرانمهر نرسه، زنگ زده بود به مامانم ميگفت از ديروز يه نويسندهي مشهور رو آوردن تو بخششون
-اسمشو نميدونست؟
-نه بابا يارو تو اين خطا نيست كه، همش دنبال اينه بگرده يه جاي جديد تو تنش پيدا كنه پروتز بكاره، الانم فكر كنم نصف وزنش سيليكنه
و بعد دخترها دو نفري بلند بلند خنديدند
-خوب حالا واسه چي اينو تعريف كردي؟
-به عجب تعطيلي هستي تو ها، بابا يارو حالش خرابه ميفهمي؟
-خوب
-خوب و زهرمار، فردا مييوفته ميميره، بيمارستان و دور و برش پر ميشه از هنرمندا و بازيگرا و نويسندهها. به مامانم گفتم به اين خانمه بگه به محض اينكه طرف مرد مارو خبر كنن. ميدوني تو نفر اول برسي اونجا چقدر آدم معروف پيدا ميكني كه از نزديك ببيني و باهاشون عكس بگيري و ازشون امضا؟
-آره راست ميگي خيلي باحال ميشه
-خوب حالا تو تعريف كن از مراسم ديروز، اگه امتحان پايان ترم نبود باور كن باهات ميومدم. اينم شانس لعنتيه منه ديگه
-واي نميدوني جات خالي، همه بودن، ببين «شهاب حسيني» يه پيرهن مشكي پوشيده بود يه كت سفيدم روش، واي ماه شده بود. من همينجور زل زده بودم بهش.
-گلزارم بود؟
-واي واي گلزارو كه ديگه نگو، ببين الهام، نه كه اين تو همه چيش با كلاسه گريههاشم همينجوريه، يه عينك دودي بزرگ زده بود، هر چند دقيقه آروم يه قطره اشك از زير عينكش ميزد بيرون، عينكو ميزد بالا با دستمال پاكش ميكرد باز ميذاش سر جاش
-الهي من فداش شم اون كه ماهه. بچهها ميگن يه كافي شاپ زده، واسه رفتن باس از يه هفته قبل وقت بگيري. منتها خودشم شبا يه دو ساعتي مياد اونجا، حالا شمارشو پيدا ميكنم بريم يه دل سير ببينيمش.
-راستي ديدي اين دختره بازيگر جديده هست، تو اين سريالا فرت و فرت بازي ميكنه، اسمش چي بود؟
-آها همون كه نقش دختر نصيريان رو بازي كرده بود؟
-آره آره، ببين يه پروتز گذاشته تو لباش قد يه كف دست
-واا تو روخدا؟
-آره بابا اونم اومده بود تو مراسم ايكبيري
-راستي شنيدي فيلم سكسيش با دوست پسرش دراومده؟
-نه جدي ميگي؟
-آره به خدا، حالا «شيدا» قراره فردا برام بياردش، آوردش رايت ميكنم واست. راستي نگفتي اين كه فوت كرده بود چيكاره بود؟
-نميدونم ولي ميگفتن هنرمند بزرگ و پيشرو و از اين حرفا. آخه قربونت من كه حواسم دايم دنبال هنرپيشهها بود، نتونستم بفهمم يارو بالاخره كي بود كي نبود، هر كي بود كه مراسم ختمش خيلي باحال بود.
-اينقدر حرف زدي الهام يادم رفت بهت بگم. ببين يه پيشنهادي بهم شده نميدونم چيكار كنم، گفتم باهات مشورت كنم. يه يارو پيدا شده ميگه پنجاه ميليون ميگيره باهام ازدواج ميكنه و ميبردم آمريكا.
-خوب اينكه كه حرف نداره خره، چرا معطلي؟
-آخه يه يكسالي باس باهاش زندگي كنم
-خوب بكن. فكر كن دوست پسرتو عوض كردي
-آخه ميدوني طرف هشتاد سالشه
دختر بلند بلند ميخندد
-زهرمار چرا ميخندي؟
-ببخشين نتونستم جلو خندمو بگيرم. البته خيليام بد نيست.
-خودش كه ميگه ميخوام بهت كمك كنم ولي چشاش خيلي هيزن فكر كنم نيتش چيز ديگس.
-آخه قربونت برم خودت ميگي هشتاد سالشه، خيليام اذيت نميشي، مهم اينه كه بعد يه سال گرينكارت آمريكا تو دستته.
-خوب اگه طلاقم نداد چي؟
-مگه چقدر ميخواد عمر كنه ها؟ تازه خدا رو چه ديدي يهو زد و يارو زودتر مرد و تو موندي و يه دنيا ثروت، بده؟
-بهرحال دارم بهش فكر ميكنم يه بيست ميليوني دارم. دنبال يه آشنا تو بانكم بتونم يه وام بگيرم بقيش جور شه.
-راستي ديدي دانشگاه يه تور زيارتي واسه «جمكران» گذاشته؟
-آره
-مياي اين هفته با هم بريم؟
-آره بريم بد نيست، دلمونم وا ميشه.
-باشه پس بهت زنگ ميزنم.
-منتظرتم عزيزم مواظب خودت باش خداحافظ.
-خداحافظ
به راستی آیا این خداوند است که انسان را آفریده است یا عکس آن؟؟
ارسالها: 12930
#657
Posted: 8 Jan 2013 20:07
خودكشي
پريدم پايين فهميدم...
زوج خوشبخت طبقه 10 رو ديدم كه باهم زد و خورد مي كردن.
"پيتر" محكم و قوي رو توي طبقه 9 ديدم كه داره گريه مي كنه.
طبقه 7، "دن" قرصاي روزانه ضدافسردگيش رو مي خوره.
طبقه 6، "هنگ" بيكار هنوز هفت تا روزنامه در روز مي خره تا يه كار پيدا كنه.
طبقه 4 "رز" دوباره داره با دوست پسرش دعوا ميكنه.
طبقه 2، "ليلي" هنوز به عكس شوهرش كه از شش ماه پيش گم شده خيره ميشه.
قبل از اينكه از ساختمون بپرم فكر مي كردم بدشانس ترين آدمم.
الان فهميدم هركسي مشكلات و نگراني هاي خودش رو داره، آدمايي كه ديدم الان دارن به من نگاه مي كنن .فكر كنم الان كه من رو مي بينن، احساس مي كنن وضعشون اونقدرا هم بد نيست.
به راستی آیا این خداوند است که انسان را آفریده است یا عکس آن؟؟
ارسالها: 12930
#658
Posted: 8 Jan 2013 20:14
چهره زشت نفرت
معلم يك مدرسه به بچه هاي كلاس گفت كه ميخواهد با آنها بازي كند. او به آنها گفت كه فردا هر كدام يك كيسه پلاستيكي بردارند و درون آن به تعداد آدمهايي كه از آنها بدشان ميآيد، سيب زميني بريزند و با خود به كودكستان بياورند.
فردا بچه ها با كيسه هاي پلاستيكي به مدرسه آمدند. در كيسه ي بعضي ها ۲، بعضي ها ۳ و بعضي ها ۵ سيب زميني بود.
معلم به بچه ها گفت: تا يك هفته هر كجا كه مي روند كيسه پلاستيكي را با خود ببرند.
روزها به همين ترتيب گذشت و كم كم بچه ها شروع كردند به شكايت از بوي سيب زميني هاي گنديده. به علاوه، آن هايي كه سيب زميني بيشتري داشتند از حمل آن بار سنگين خسته شده بودند.
پس از گذشت يك هفته بازي بالاخره تمام شد و بچه ها راحت شدند…
معلم از بچه ها پرسيد: از اينكه يك هفته سيب زميني ها را با خود حمل مي كرديد چه احساسي داشتيد؟
بچه ها از اينكه مجبور بودند سيب زميني هاي بد بو و سنگين را همه جا با خود حمل كنند شكايت داشتند.
آنگاه معلم منظور اصلي خود را از اين بازي، اين چنين توضيح داد:
اين درست شبيه وضعيتي است كه شما كينه آدم هايي كه دوستشان نداريد را در دل خود نگه مي داريد و همه جا با خود مي بريد. بوي بد كينه و نفرت قلب شما را فاسد مي كند و شما آن را همه جا همراه خود حمل مي كنيد. حالا كه شما بوي بد سيب زميني ها را فقط براي يك هفته نتوانستيد تحمل كنيد پس چطور مي خواهيد بوي بد نفرت را براي تمام عمر در دل خود تحمل كنيد؟
به راستی آیا این خداوند است که انسان را آفریده است یا عکس آن؟؟
ارسالها: 12930
#659
Posted: 8 Jan 2013 20:20
طلبه جوان و دختر فراري
شب هنگام، محمد باقر -طلبه جوان- در اتاق خود مشغول مطالعه بود كه بهناگاه دختري وارد اتاق او شد، در را بست و با انگشت به طلبه بيچاره اشاره كرد كه سكوت كند و هيچ نگويد. دختر پرسيد: شام چه داري؟! طلبه آنچه را كه حاضر كرده بود آورد و سپس دختر كه شاهزاده بود و به خاطر اختلاف با زنان حرمسرا خارج شده بود در گوشهاي از اتاق خوابيد.
صبح كه دختر از خواب بيدار شد و از اتاق خارج شد، مأموران، شاهزاده خانم را همراه طلبه جوان نزد شاه بردند. شاه عصباني پرسيد: چرا شب به ما اطلاع ندادي و... محمد باقر گفت: شاهزاده تهديد كرد كه اگر به كسي خبر دهم مرا به دست جلاد خواهد داد. شاه دستور داد كه تحقيق شود كه آيا اين جوان خطائي كرده يا نه؟ و بعد از تحقيق از محمد باقر پرسيد چطور توانستي در برابر نفست مقاومت نمائي؟ محمد باقر 10 انگشت خود را نشان داد و شاه ديد كه تمام انگشتانش سوخته و ... علت را پرسيد. طلبه گفت: چون او به خواب رفت نفس اماره مرا وسوسه مينمود. هر بار كه نفسم وسوسه ميكرد يكي از انگشتان را برروي شعله سوزان شمع ميگذاشتم تا طعم آتش جهنم را بچشم و بالاخره از سرشب تا صبح بدين وسيله با نفس مبارزه كردم و به فضل خدا، شيطان نتوانست مرا از راه راست منحرف كند و ايمانم را بسوزاند.
شاه عباس از تقوا و پرهيزكاري او خوشش آمد و دستور داد همين شاهزاده را به عقد ميرمحمدباقر درآوردند و به او لقب ميرداماد داد و امروزه تمام علم دوستان از وي به عظمت و نيكي ياد كرده و نام و يادش را گرامي ميدارند. از مهمترين شاگردان وي ميتوان به ملاصدرا اشاره نمود.
نكته :
اگر شب در حال درس يا مطالعه بوديد حتماً در را ببنديد!
اگر در را باز مي گذاريد حتماً شمعي داشته باشيد!، چون برق با كسي شوخي ندارد!!!
به راستی آیا این خداوند است که انسان را آفریده است یا عکس آن؟؟
ارسالها: 12930
#660
Posted: 8 Jan 2013 20:23
امروز ظهر شيطان را ديدم!
نشسته بر بساط صبحانه و آرام لقمه برميداشت...
گفتم: ظهر شده، هنوز بساط كار خود را پهن نكرده اي؟ بني آدم نصف روز خود را بي تو گذرانده اند...
شيطان گفت: خود را بازنشسته كرده ام. پيش از موعد!
گفتم: به راه عدل و انصاف بازگشته اي يا سنگ بندگي خدا به سينه مي زني؟
شيطان گفت: من ديگر آن شيطان تواناي سابق نيستم. ديدم انسانها، آنچه را من شبانه به ده ها وسوسه پنهاني انجام ميدادم، روزانه به صدها دسيسه آشكارا انجام ميدهند. اينان را به شيطان چه نياز است؟
شيطان در حالي كه بساط خود را برميچيد تا در كناري آرام بخوابد، زير لب گفت: آن روز كه خداوند گفت بر آدم و نسل او سجده كن، نميدانستم كه نسل او در زشتي و دروغ و خيانت، تا كجا ميتواند فرا رود، و گرنه در برابر آدم به سجده مي رفتم و ميگفتم كه : همانا تو خود پدر مني.
به راستی آیا این خداوند است که انسان را آفریده است یا عکس آن؟؟