ارسالها: 12930
#663
Posted: 14 Jan 2013 19:59
داستان كوتاه مامان مَلي
مامان ملي (مليحه) با پدربزرگم 55 سال زندگي كرده بودند و تازه يادشان افتاده بود مي توانند از هم طلاق بگيرند، چون سر كوچك ترين چيز با هم تفاهم نداشتند. مامان مîلي از جواني رمانتيك بود و عاشق پيشه و هميشه سوداي يك عشق داغ را داشت؛ عشقي كه در آن مردش براي رسيدن به او دست به هر كاري بزند. مامان مîلي عاشق گل نرگس بود و بارها با پدربزرگم دعوا و آشتي كرده بود به اين اميد كه شايد پدربزرگم درك كند و برود دسته گل نرگسي بخرد و ازش تقاضاي بخشش كند. اما نه تنها پدربزرگم اين كار را نكرده بود بلكه گفته بود؛ «قهر مي كنه كه بكنه، به جهنم، خسته مي شه مياد آشتي مي كنه.» مامان مîلي وقتي مي ديد از اين آتش آبي گرم نمي شود، ذره ذره با زيركي به طوري كه غرور عاشقانه اش جريحه دار نشود از در آشتي وارد مي شد و پدربزرگ مثل هميشه ناز مي كرد و دست بالا مي گرفت. اما بعد از 55 سال مامان مîلي پايش را كرده بود توي يك كفش و مي خواست هرطور شده از پدربزرگ جدا شود. اول همه خنديديم و فكر كرديم اين سناريوي تازه يي است براي دلبري. اما اين طور نبود، پدربزرگ كه سابقه نداشت از مامان مîلي ناز بكشد به موضع ضعف و استيصال افتاد كه او از خر شيطان بيايد پايين؛ نشد كه نشد. مامان مîلي پايش را توي يك كفش كرد كه الا و بلا مي خواهم جدا شوم. وقتي شوراي حكميت گذاشتند تا مشكلات مامان مîلي و پدربزرگ را حل و فصل كنند، نكاتي گفته شد كه حل آن را بغرنج كرد. يكي از مشكلات مامان مîلي اين بود كه پدربزرگ مدت زيادي توي توالت مي نشست و گاه چنان سروصدايي راه مي انداخت كه دل و روده آدم بالا مي آمد. وقتي پدربزرگ اين انتقاد را شنيد، تمام گردن پرچين و چروكش قرمز شد و گفت؛ «خانم مگه شما تو توالت چي كار مي كنيد.» مامان مîلي دماغش را بالا گرفت و جوابي نداد و اين نشان مي داد اگر قرار باشد، صلحي صورت بگيرد به اين آساني نخواهد بود. پدرم طرف مامان مîلي را گرفت و خواست با زيركي و مصلحت انديشي كار را فيصله دهد، گفت؛ «مامان مîلي پدر قول ميده موقع رفتن به دستشويي احتياط كنه.» مامان مîلي گفت؛ «تو دستشويي مبادي آداب شد، موقع غذا خوردن چي؟»
مشكل پدربزرگ موقع غذا خوردن واقعاً بغرنج بود؛ او با ملچ و ملوچ غذا مي خورد و اگر غذا آبكي بود از روي چانه اش سرازير مي شد و مامان مîلي ناگزير بود دائم مثل بچه هاي كوچك، چانه اش را پاك كند. پدربزرگ عصباني شد و گفت؛ «مگه شما سال ها داروهاتو اين ور اونور جا ميذاري كسي ناراحت مي شه. مگه موهاي وزشده تو روي كاناپه، توي سفره، توي دستشويي مي ريزي كسي ناراحت مي شه؟»
مامان مîلي درباره داروها حرفي نزد و برايش مهم نبود اما انتقاد از موهاي وز برايش آنقدر سنگين بود كه فرياد زد؛ «موهاي من وزوزيه؟»
مادرم ديد كار خراب شده است. دست روي موهاي سفيد مادربزرگ كشيد و گفت؛ «وا، الهي قربونت برم، پدر دلت مياد به اين خرمن نقره يي بگي وز.»
مادربزرگ احساساتي شد و اشك از گوشه چشم هايش سرازير شد و گفت؛ «هميشه اينطوريه... نشسته داره فوتبال مي بينه يا ماهواره مي بينه، منو با اون زناي تو ماهواره مقايسه مي كنه،»
پدربزرگ آرام شده بود. سعي مي كرد با سكوت موضوع را خاتمه بدهد تا باز زندگي مشترك را از سر بگيرند.
پدرم چشمكي به پدرش زد و گفت؛ «بلندشو، بلندشو، مامان مîلي رو ببوس.»
پدربزرگ تعلل كرد. اين دست آن دست كرد كه بي گدار به آب نزند و كار را خراب تر نكند. اما همين تعلل مامان مîلي را عصباني تر كرد و گفت؛ «صد سال ديگه م نمي ذارم منو ببوسه.» و بعد يادش افتاد پدربزرگ شبي موقع خواب ليوان هايي را كه دندان هاي مصنوعي را توي آن مي گذاشتند جابه جا گذاشته و آنها دندان هاي يكديگر را عوضي گذاشتند توي دهان شان و تا بفهمند مشكل حرف زدن شان چيست، نصف روز گذشته بود و نصف روز حرف نزدن براي آنها بزرگ ترين شكنجه بود. پدربزرگ فرياد زد؛ «بابا چند بار ميگي، ناخواسته اين كارو كردم.»
بعد افتاد روي دنده لج و گفت اصلاً آشتي نمي كند كه هيچ طلاقش هم مي دهد، تا اين آخر عمري نفس راحتي بكشد.
جلسه شوراي حكميت به جاي باريكي كشيد و پدر و مادرم تصميم گرفتند مدتي آنها را از هم جدا كنند. اين بود كه مادربزرگ يك ماه به خانه ما آمد و پدر مجبور بود هر روز به پدربزرگ سر بزند. در اين يك ماه بيماري مامان مîلي شديدتر شد اما دلش نمي خواست برگردد. پدربزرگ كه عقب نشيني كرده بود گاه پيام هاي عاشقانه مي فرستاد تا دل مامان مîلي را نرم كند تا او برگردد. اما انگار براي حرف هاي عاشقانه خيلي دير شده بود؛ مامان مîلي مي خواست انتقام روزهايي را بگيرد كه از صبح تا شب منتظر يك حرف عاشقانه بود. بالاخره با وساطت مادرم دل مامان مîلي عاشق پيشه و رمانتيك نرم شد و تصميم گرفت ظهر جمعه به خانه برگردد. وسايلش را جمع كرد و همگي قابلمه ناهار را برداشتيم و رفتيم خانه پدربزرگ و مادربزرگ. مامان كليد انداخت و در را باز كرد. پدربزرگ حياط را آب پاشي كرده و گلدان ها را آب داده بود. مادرم خنديد و مادربزرگ گونه هايش سرخ شد. در هال را باز كرديم، رفتيم تو. ماهواره روشن بود و ويگن داشت مي خواند. روي ميز پر از گل هاي نرگس بود. مامان قابلمه را برد توي آشپزخانه و صورت مامان مîلي پر از شادي و شعف و خنده بود. مثل پرنده يي بود كه انگار مي خواست از قفس بپرد. مامان برگشت و مادربزرگ را بوسيد و پدربزرگ را صدا زد. پدربزرگ روي كاناپه نشسته بود و سرش به بغل كج شده بود. انگار خوابيده بود.
به راستی آیا این خداوند است که انسان را آفریده است یا عکس آن؟؟
ارسالها: 12930
#664
Posted: 14 Jan 2013 19:59
داستان بيسكويت سوخته
زماني كه من بچه بودم، مادرم علاقه داشت گهگاهي غذاي صبحانه را براي شب درست كند. و من به خاطر مي آورم شبي را بخصوص وقتي كه او صبحانه اي، پس از گذراندن يك روز سخت و طولاني در سر كار، تهيه كرده بود. در آن شب مدت زمان خيلي پيش، مادرم يك بشقاب تخم مرغ، سوسيس و بيسكويت هاي بي نهايت سوخته در جلوي پدرم گذاشت. يادم مي آيد منتظر شدم كه ببينم آيا هيچ كسي متوجه شده است! با اين وجود، همه ي كاري كه پدرم انجام داد اين بود كه دستش را به سوي بيسكويت دراز كرد، لبخندي به مادرم زد و از من پرسيد كه روز ام در مدرسه چطور بود. خاطرم نيست كه آن شب چه چيزي به پدرم گفتم، اما كاملاً يادم هست كه او را تماشا مي كردم كه داشت كره و ژله روي آن بيسكويت سوخته مي ماليد و هرلقمه آن را مي خورد.
وقتي من آن شب از سر ميز غذا بلند شدم، به يادم مي آيد كه شنيدم صداي مادرم را كه براي سوزاندن بيسكويت ها از پدرم عذر خواهي مي كرد. و هرگز فراموش نخواهم كرد چيزي را كه پدرم گفت: ((عزيزم، من عاشق بيسكويت هاي سوخته هستم.)) بعداً همان شب، رفتم كه بابام را براي شب بخير ببوسم و از او سوال كنم كه آيا واقعاً دوست داشت كه بيسكويت هايش سوخته باشد. او مرا در آغوش كشيد و گفت:
((مامان تو امروز روز سختي را در سركار گذرانده و او خيلي خسته است. و بعلاوه، بيسكويت كمي سوخته هرگز هيچ كسي را نمي كشد!))
زندگي مملو از چيزهاي ناقص... و افراد داراي كاستي هست. من اصلاً در هيچ چيزي بهترين نيستم، و روز هاي تولد و سالگرد ها را درست مثل هر كسي ديگر فراموش مي كنم. اما چيزي كه من در طي سال ها پي برده ام اين است كه ياد گيري پذيرفتن عيب هاي همديگر– و انتخاب جشن گرفتن تفاوت هاي يكديگر– يكي از مهمترين را ه حل هاي ايجاد روابط سالم، فزاينده و پايدار مي باشد.
و امروز دعاي من براي تو اين است كه ياد بگيري كه قسمت هاي خوب، بد، و ناخوشايند زندگي خود را بپذيري و آن ها را به خدا واگذار كني. چرا كه در نهايت، او تنها كسي است كه قادر خواهد بود رابطه اي را به تو ببخشد كه در آن يك بيسكويت سوخته موجب قهر نخواهد شد.
ما مي توانيم اين را به هر رابطه اي تعميم دهيم. در واقع، تفاهم اساس هر روابطي است، شوهر-همسر يا والدين-فرزند يا برادر-خواهر يا دوستي!
(( كليد دستيابي به شادي تان را در جيب كسي ديگر نگذاريد- آن را پيش خودتان نگهداريد.))
بنابراين، لطفاً يك بيسكويت به من بدهيد، و آره، از نوع سوخته حتماً خيلي خوب خواهد بود.!.!.!.!
و لطفاً اين داستان را براي كسي كه زندگي تان را ارزشمند كرده است بفرستيد... من الآن اين كار را انجام دادم.
به راستی آیا این خداوند است که انسان را آفریده است یا عکس آن؟؟
ارسالها: 12930
#665
Posted: 14 Jan 2013 20:01
داستان كوتاه : فرزانگي پيري
توكاي پيري تكه ناني پيدا كرد، آن را برداشت و به پرواز در آمد. پرندگان جوان اين را كه ديدند، به طرفش پريدند تا نان را از او بگيرند.
وقتي توكا متوجه شد كه الان به او حمله مي كنند، نان را به دهان ماري انداخت و با خود فكر كرد:
- "وقتي كسي پير مي شود، زندگي را طور ديگري مي بيند: غذايم را از دست دادم؛ اما فردا مي توانم تكه نان ديگري پيدا كنم. اما اگر اصرار مي كردم كه آن را نگه دارم، در وسط آسمان جنگي به پا مي كردم؛ پيروز اين جنگ، منفور مي شد و ديگران خود را آماده مي كردند تا با او بجنگند و نفرت قلب پرندگان را مي انباشت و اين وضعيت مي توانست مدت درازي ادامه پيدا كند.
فرزانگي پيري همين است: آگاهي بر اين كه بايد پيروزي هاي فوري را فداي فتوحات پايدار كرد."
داستان كوتاه پسر شيخ عرب در آلمان
پسر يك شيخ عرب براي تحصيل به آلمان رفت. يك ماه بعد نامه اي به اين مضمون براي پدرش فرستاد:
«برلين فوقالعاده است، مردمش خوب هستند و من واقعا اينجا را دوست دارم، ولي يك مقدار احساس شرم ميكنم كه با مرسدس طلاييم به مدرسه بروم در حالي كه تمام دبيرانم با ترن جابجا ميشوند.»
مدتي بعد نامهاي به اين شرح همراه با يك چك يك ميليون دلاري از پدرش برايش رسيد:
«بيش از اين ما را خجالت نده، تو هم برو و براي خودت يك ترن بگير!»
به راستی آیا این خداوند است که انسان را آفریده است یا عکس آن؟؟
ارسالها: 12930
#666
Posted: 14 Jan 2013 20:02
BRT (داستان كوتاه طنز)
- الو
- سلام
- سلام كجايي؟
- تو تاكسي دارم مي رم خريد
- همين الام پياده شو!
- چرا؟ نرسيدم كه هنوز!
- پياده شو، زود باش ، بهت مي گم همين حالا
- مگه قراره ماشين منفجر بشه كه اينطوري مي گي؟
- مامان پياده شو ديگه!
- تا نگي چرا، پياده نمي شم، خُلم مگه وسط خيابون پياده شم؟
- باشه برات توضيح مي دم به شرطي كه قول بدي برگشتنه با BRT برگردي
- وا؟؟؟ معلوم هست چت شده دختر؟نكنه دوباره درباره ي مزاياي حمل و نقل عمومي مطلب خوندي و جو گرفتت!؟
- ببين مگه با BRT بري زودتز نمي رسي؟
- چرا.
- مگه ارزون تر در نمياد؟
- خوب چرا.
- پس چرا با تاكسي مي ري كه ترافيك و آلودگي رو بيشتر مي كنه؟ ببين قاليباف با اين همه مشكلاتي كه داره نمي زاره پروژه هاش عقب بيوفته و مردم لنگ بمونن.اون وقت امثال من و تو از اين امكانات استفاده نكنيم؟درسته آخه؟
- راستشو بگو ببينم چت شده؟ دردت چيه آخه؟
- راستي مامان شنيدي تونل توحيد طبق برنامه اول مهر افتتاح مي شه؟
- بحث رو عوض نكن دختر بگو ببينم چي شده؟
- مامان مگه من مثل ليلاي اقدس خانم اينا ليسانس ندارم؟
- خوب چرا؟
- آخه من چيم از دختر اقدس خانم اينا كمتره؟
-هيچي دختر.ولي اينا چه ربطي به تاكسي و ترافيك داره؟
- آخه مي دوني چيه مامان؟ ديروز مامانه ليلا تو بي آر تي با يه زنه دوست شده ، زنه يه برادر زاده داره كه هم پولداره هم تحصيل كرده. امشبم قراره بيان خواستگاري، تو هم از اين به بعد با بي آر تي برو اينور اونور ديگه!
به راستی آیا این خداوند است که انسان را آفریده است یا عکس آن؟؟
ارسالها: 12930
#667
Posted: 14 Jan 2013 20:03
زرنگ ترين پير زن دنيا !!!
يك روز خانم مسني با يك كيف پر از پول به يكي از شعب بزرگترين بانك كانادا مراجعه نمود و حسابي با موجودي 1 ميليون دلار افتتاح كرد . سپس به رئيس شعبه گفت به دلايلي مايل است شخصاً مدير عامل آن بانك را ملاقات كند . و طبيعتاً به خاطر مبلغ هنگفتي كه سپرده گذاري كرده بود ، تقاضاي او مورد پذيرش قرار گرفت . قرار ملاقاتي با مدير عامل بانك براي آن خانم ترتيب داده شد .
پيرزن در روز تعيين شده به ساختمان مركزي بانك رفت و به دفتر مدير عامل راهنمائي شد . مدير عامل به گرمي به او خوشامد گفت و ديري نگذشت كه آن دو سرگرم گپ زدن پيرامون موضوعات متنوعي شدند . تا آنكه صحبت به حساب بانكي پيرزن رسيد و مدير عامل با كنجكاوي پرسيد راستي اين پول زياد داستانش چيست آيا به تازگي به شما ارث رسيده است . زن در پاسخ گفت خير ، اين پول را با پرداختن به سرگرمي مورد علاقه ام كه همانا شرط بندي است ، پس انداز كرده ام . پيرزن ادامه داد و از آنجائي كه اين كار براي من به عادت بدل شده است ، مايلم از اين فرصت استفاده كنم و شرط ببندم كه شما شكم داريد!
مرد مدير عامل كه اندامي لاغر و نحيف داشت با شنيدن آن پيشنهاد بي اختيار به خنده افتاد و مشتاقانه پرسيد مثلاً سر چه مقدار پول . زن پاسخ داد : بيست هزار دلار و اگر موافق هستيد ، من فردا ساعت ده صبح با وكيلم در دفتر شما حاضر خواهم شد تا در حضور او شرط بندي مان را رسمي كنيم و سپس ببينيم چه كسي برنده است . مرد مدير عامل پذيرفت و از منشي خود خواست تا براي فردا ساعت ده صبح برنامه اي برايش نگذارد .
روز بعد درست سر ساعت ده صبح آن خانم به همراه مردي كه ظاهراً وكيلش بود در محل دفتر مدير عامل حضور يافت .
پيرزن بسيار محترمانه از مرد مدير عامل خواست كرد كه در صورت امكان پيراهن و زير پيراهن خود را از تن به در آورد .
مرد مدير عامل كه مشتاق بود ببيند سرانجام آن جريان به كجا ختم مي شود ، با لبخندي كه بر لب داشت به درخواست پيرزن عمل كرد .
وكيل پيرزن با ديدن آن صحنه عصباني و آشفته حال شد . مرد مدير عامل كه پريشاني او را ديد ، با تعجب از پير زن علت را جويا شد .
پيرزن پاسخ داد : من با اين مرد سر يكصد هزار دلار شرط بسته بودم كه كاري خواهم كرد تا مدير عامل بزرگترين بانك كانادا در پيش چشمان ما پيراهن و زير پيراهن خود را از تن بيرون كند !
به راستی آیا این خداوند است که انسان را آفریده است یا عکس آن؟؟