ارسالها: 6216
#61
Posted: 26 Feb 2012 18:30
چرا باید به دنیا دل بست؟
زندگی شیرین است . آن گاه که تنها در گوشه ای دور دست نشینم و تورا به رویای خویش مجسم ببینم . روزی براهی عبورم افتاد و ناگهان خاطره ای بنظر آمد . لرزه بر اندامم گرفت.لنگان لنگان براه خود ادامه دادم پژمرده تر گشتم . لغزید پایم و گشوده گشت دریچه های غمم . نشستم . دیدم دیدنیهارا خرابه ای بیش نبود . از آن شهر قصه جز مشتی خاک بر جای نمانده بود . گلستان به شوره زاری تبدیل گشته و بلبلان باغ را ترک گفته و جای خود را به زاغ سپرده .
در آن لحظه به خود آمدم ولی دیر شده بود . . .
حال که بدین منوال است چرا باید دل به دنیا بستن و غم خوردن؟؟؟!
آرامش پیرمرد
یک پیرمرد بازنشسته خانه ی جدیدی در نزدیکی یک دبیرستان خرید. یکی دو هفته ی اول همه چیز به خوبی و خوشی گذشت تا این که مدرسه ها باز شد. در اولین روز مدرسه پس از تعطیلی کلاس ها 3 تا پسر بچه در خیابان راه افتادند و در حالی که بلند بلند با هم حرف می زدند هر چیزی که در خیابان افتاده بود شوت می کردند و سروصدای عجیبی به راه انداختند. این کار هر روز تکرار می شد و آسایش پیرمرد مختل شده بود. این بود که پیرمرد تصمیم گرفت کاری بکند. روز بعد که مدرسه تعطیل شد دنبال بچه ها رفت و آنها را صدا کرد و به آنها گفت : بچه ها! شما خیلی بامزه هستید از این که می بینم اینقدر بانشاط هستید خوشحالم من هم که به سن شما بودم همین کار را می کردم. حالا می خواهم لطفی در حق من بکنید من روزی 1000 تومن به شما می دهم که بیایید اینجا و همین کار را بکنید بچه ها خوشحال شدند و به کارشان ادامه دادند. تا آن که چند روز بعد پیرمرد به آنها گفت: ببینید بچه ها متاسفانه در محاسبه حقوق بازنشستگی من اشتباه شده و من نمی توانم روزی 100 تومن بیشتر بهتون بدم. از نظر شما اشکالی نداره؟
بچه ها با تعجب و ناراحتی گفتند: صد تومن!؟ اگه فکر می کنی به خاطر 100 تومن حاضریم این همه بطری و نوشابه و چیزهای دیگر را شوت کنیم کور خوندی ما نیستیم!
از آن پس پیرمرد با آرامش در خانه جدیدش به زندگی ادامه داد.
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
ارسالها: 6216
#62
Posted: 26 Feb 2012 18:40
ماه عسل
صدا از پشت سرم بود.چند نفر با اسلحه از کابین کاپیتان بیرون آمدند و دیدگان همه را متوجه ی خود کردند. دوباره سکوت مطلق حکم فرما شد.باران شدت گرفت و آب دریا بالا می زد اما کسی حق نداشت به کابین های خود برگردد این را مردی که به نظر می رسید رهبر گروه باشد گفت.
مردی ریز نقش و جوان که شاید بیشتر از ۲۵ سال سن نداشت در جلوی گروه با اسلحه ی مخصوص ملوانان برای خود جولان می داد.
صدایش را بالا برد: نمی دانم چه فکری می کنید هم در مرد من و هم در مورد این طوفان. اما من فکر می کنم خداوند بزرگ می خواهد ما را امتحان کند این طوفان لعنتی این دریای مسخره و آن انسان های حیوان نما همه و همه خبر از آزمونی سخت می دهد. ما از این آزمون می گذریم چون مقاوم تریم و هر کس مقاوم تر باشد پیروز است. راه مقاومت غلبه بر ترس است. کمی مکث می کند.به صورت افراد روی عرشه که از ترس و سرما می لرزیدند نگاهی می اندازد و ادامه می دهد: و تقدیم هدیه به خدایان عظیم.
جمعیت شروع به پچ پچ کردن کرد.هر کس با دیگری صحبت می کرد. ترس در کلامشان موج می زد.
یعنی چی
این دیگه چی میگه
خداوند!
کسی به من تنه می زند و می گوید: این دیوانه ها از کجا پیداشون شد!؟
او آلفرد بود همان فامیل دورم که با او با سفر رفته بودم. صدای شلیک دیگری می آید این بار از پشت سر. مردم همه بر می گردند و به عقب نگاه می کنند. چند نفر از افرادش را در عقب اسکله گذاشته بود تا هم جلوی اتفاق های احتمالی را بگیرد هم سر وقت نقشه اش را اجرا کند.
با اسلحه هایشان نزدیک شدند. هر قدم که آن ها نزدیک تر می آمدند جمعیت به عقب کشیده می شد.چند نفر از مسافران را با زور با خود به کنار رهبرشان بردند.
همان مرد گفت: ما باید برای خدایان قربانی بدهیم تا با خون آن ها از این امتحان بزرگ رهایی پیدا کنیم.
یکی از همان مسافران را که تقلا می کرد تا مانع بستن دست و پایش شود گرفت و جلو آورد و گفت: این مرد ... اولین هدیه ی ماست و رو به آسمان فریاد زد:
باکا تاکا و دی یا دی یو ریا می کا باکا تاکا.
به دو نفر قوی هیکل اشاره کرد تا او را به لیه ی پرتگاه کشتی ببرند. مرد فریاد زنان التماس می کرد: با من چه کار دارید. مگر من چه گناهی کرده ام. زنم کشته شده است ... بچه هام به من احتیاج دارم. او تقلا می کرد التماس می کرد اما کسی به آن توجهی نداشت. همچنان فریاد می زد تا وقتی که صدای برخوردش با آب فریاد های او را خاموش کند.
من که دیگر صبرم تمام شده بود داد زدم :تو خودت رو هم قربانی می کنی که انتظار داری این چرندیات را باور کنیم. الآن که فکر می کنم نمی دانم چرا آن حرف را زدم اما از دهنم پریده بود و هیچ جور نمی شد آن را درست کرد. دو نفر از پشت مرا به طرف جلو هل دادند. سقلمه ای خوردم و به زمین افتادم همان طور که دراز کشیده بودم مرا بلند کردند و کنار رهبرشان بردند.
سرش را به طرف من آورد و در گوشم گفت: قربانی نه ... من یک مامورم و یک مامور خودش را قربانی نمی کند.
نیشخندی تحویلم داد و رو به جمعیت گفت: این مرد خودش را داوطلب کرد امیدوار است که در جهان بعد او جایگاهی بالاتر از شما انسان های ترسو داشته باشد.
دست و پاهایم را محکم بستند. رهبر آن گروه دوباره همان کلمات را بر زبان آورد و اشاره کرد که مرا درون آب بیندازند. همان افرادی که مرا بالا آورده بودند مرا به طرف پرتگاه هل می دهند و منتظر دستور می شوند.
من چشم هایم را بستم و زیر لب هرچه دعا شنیده بودم بر زبان آوردم طاقت نداشتم به آن مرد نگاه کنم. منتظر بودم که ناگهان صدای جیغ و داد مردم و شلیک گلوله های متوالی و بعد از ناله های کسی از پشت سرم مرا مجبور کرد که برگردم و به پشت سرم نگاه کنم اما فرصت نشد تا چیزی را که می دیدم باور کنم. در یک لحظه هیولای گرگ مانند به طرفم جهید و مرا به درون آب پرتاب کرد.
همه چیز خیلی سریع اتفاق افتاد و من هم چیز زیادی به خاطر ندارم اما از پرستاران بیمارستان شنیدم که می گفتند ...
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
ارسالها: 6216
#63
Posted: 27 Feb 2012 19:37
مادربزرگ
گوشه ی اتاق نشسته بود و داشت بستنی می خورد چکه های بستنی روی دست ها ولباسش ریخته بود
مجید وارد حیاط شد و به سرعت به طرف اتاق او رفت .از تعجب خشکش زد ،باخودش گفت:«این همون خانم بزرگی که هر شب جمعه نوه هاش رودور خودش جمع می کرد وبرا شون قصه می گفت ؟!»
اوکه تازه فهمید بود کسی وارد اتاق شده گفت:« کیه ؟!....»
مجید به خودش آمد وگفت :« هان ...بله ...منم ..منم خانم بزرگ ،مجید!» ابرو هایش را در هم کشید :«مجید ،مجید کیه دیگه ؟!!»
صدایش مثل یک سطل آب سرد روی سرش ریخت ...اشک توی چشمایش جمع شد می خواست داد بزند اما نمی توانست همان طور خیره به او نگاه می کرد که فهمید کسی شانه هایش را فشار می دهد ....آقا جونش بود با همان لبخند همیشگی اش که همیشه به آدم دلداری می داد ....گفت:« خیلی وقته کسی را نمی شناسه ...»
دلش می خواست باز هم صدای او را بشنود دوباره چشمانش را به او دوخت گفت:« خانم بزرگ ..یادته هر روز دم غروب که می شد دعا می کردی حالا برای منم یه دعابکن...!!»
حالا بستنی اش تمام شده بود .....آقا جون هم رفته بود تا کمکش کندبلند شود...هنوزخم کمرش راست نشده بود که گفت:«با این که نشناختمت ...امابرات دعا می کنم ....»
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
ارسالها: 6216
#64
Posted: 27 Feb 2012 19:46
هنرمند
چی شده باب. چرا همه جمع شدند اونطرف! - میدونی رئیس همه اعتصاب کردند – چی.اعتصاب کردندبیجا کردند مگه خونه خاله است – قربان راستش سوپراستار اولین معترض بود - جدی اون دیگه چشه؟ من که بالاترین دستمزد رو براش در نظر گرفتم – نمیدونم قربان فکر کنم بهتر باشه خودتون باهاشون صحبت کنید... – سلام. دوستان یکی به من بگه دلیل این بازی تو بازی چیه؟ - آقای کارگردان شما وسواس زیادی تو کار دارید ما خسته شدیم – خودت می فهمی چی میگی یک هنرمند واقعی نمیتونه بدون وسواس و حساسیت کار بزرگی رو خلق کنه... – آقای کارگردان شما من رو هم خسته کردین برای صحنه رمانتیک فیلم ازم پنج تا برداشت گرفتید با این کارتون اعتماد به نفسم را ... – خانم. من از کار قبلی شما اطلاع کافی دارم سر فیلم کبوتر صلح برای صحنه نجات نامزدتون 114 تا برداشت داشتید – اون فرق داشت آقای کارگردان من عاشق اون حس بودم... – پس مشکل شما هستید نه من – من چی آقای کارگردان دیگه شدم شکل دوربین ولی حتی یک دقیقه هم اجازه خلاقیت به من ندادید... – خوب گوش کنید من قبل از اینکه به دام هالیوود بیفتم بهترین کارگردان هند بودم این کاپور . اون کاپور و هرچی کاپور می شناسید جلوی دوربین من. ستاره شدند من کارم رو بلد هستم و حالا میرم تو دفتر تا یک فنجان چای بنوشم شما فکراتون رو بکنید و یادتون باشه که قرار داد دارید و امیدوارم این شوخی رو تکرار نکنید ( یک سال بعد) آقای دکتر حالا نظر شما چیه واقعا من چه کار کنم – عزیزم وسواس لازمه ی کارهنریست ولی ممکنه گاهی احتیاج به کنترل داشته باشه و در ضمن متوجه شدم که دارای تیک هم هستید – آره دکتر جان تو یک سال گذشته فشار خیلی سنگینی رو تحمل کردم و همه ی پروژه هام شکست خوردند میدونید من کارگردان معروف و صاحب سبکی بودم... – درسته دوست خوبم من آنونس تعدادی از کارهاتو که به ایمیلم فرستادی دیدم راستش من فقط پزشک و مشاورم ولی خلاصه بگم تصورم اینه که اینجا بال و پر تو بسته است. دنیای سرمایه داری دنیای گرگ و میشه دیگه به زحمت. کسی میتونه از یه کشور خارجی بیاد اینجا وبشه رامبو اسطوره آمریکا با این حال اگر دراین یک سال فقط روزی یک خط هم نوشته بودی الان یه فیلمنامه تو دستهات داشتی . به نظرمن به هندوستان برگرد و برای مردم خودت کار کن من درک می کنم که با چه حساسیتی اون حرکات موزون را برای فیلمهاتون طراحی می کنید. واقعا شما دنیای سیاه سپید خودتون رو به زیباترین شکلی رنگامیزی و مطرح می کنید شما امید و آرامش رو به مردم هدیه می کنید. من مطمئنم با تجربه ای که اینجا به دست آورده ای میتونی حتی دنیای جدیدی رو به مردم نشون بدی. شکست تجربه است و تجربه.فرصتی است که در شراکتی خوب پیروز است.
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
ارسالها: 6216
#65
Posted: 27 Feb 2012 19:48
قاب
چند وقتی بود که دلم میخواست یه قاب زیبا بخرم/قیمتش برام مهم نبود/فقط دلم میخواست که زیبا باشه درست مثل خودش.
بالاخره امروز گرفتم/فکر نمیکردم به این راحتی پیدا کنم/بر حسب اتفاق تو انباری یه مغازه پیداش کردم ولی خیلی زیبا بود درست مثل خودش.
امروز کلی ور رفتم تا تونستم بذارمش توی قاب تا جاش شد/بعد هم زدمش روی دیوار/قاب و خودش خیلی به هم میان/خیلی زیبا تر شده/حالا فقط میتونم از توی قاب ببینمش سخته ولی خیالم راحته.
راستی اسم را نگفتم/صداش میکردیم صداقت
مترسگ
پرنده ای زیبانفس نفس زنان روی دست های متروک شده ی مترسک نشست بخیالش درختی است پربار وچقدر شرمنده شد وقتی چیزی نداشت تاسیرش کند ...با خود زمزمه می کرد{ خدایا سهمش از من گرسنگی بود......}
قهرمان
در ذهنش مرسوم نبود به جنس مخالف حرف بزنه وجاذبه نشان بده
فقط وفقط یک بار خطا کرد وتاوانش رو آن هم به سختی داد
خودش را ساخت حالا نخستین گام های قهرمانی را طی می کرد.....
عشق با دروغ
اریا هميشه به ایدا مي گفت دوسش داره و عاشقشه و هميشه از عشق افلاطونيش دم ميزد تا اين كه ایدا گفت راه و رسم عاشقي رو بلد نيست و نميخاد ياد بگيره ...........ایدا مدتي از اریا بي خبر بود تا اين كه روز عشق فرا رسيد .............ایدا بعد كلي فكر كردن تصميم گرفت غرورش رو زير پا بزاره و روز عشق رو بهش تبريك بگه و در صورت پاسخ اریا هميشه كنارش بمونه و هم نفسش شه ولي بر خلاف تصورش.... اریا مدعي شد كه ایدا رو نميشناسه تو همون لحظه ایدا شارگ زد تا...................هيچ وقت يادش نره كه .................عشق از يه دروغ بيشتر نيس...........
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
ارسالها: 6216
#66
Posted: 27 Feb 2012 19:50
زمستان تا بهار
ايران كنار كرسي از بي حوصلگي داشت با مو هاي عروسكش ور ميرفت و هر از گاهي انگشتشو تو چشاي خالي عروسكش ميكرد و زير لب چيزايي به عروسكش ميگفت.
عزيزم كنار سماور اون ور كرسي مثل هميشه در حالت نشسته، مشغول چرت زدن بود ،كه ايران بي مقدمه پروند:
عزيز جون پس كي بهار مياد!
عزيز كه تازه چشاش گرم شده بود با صداي ريز و بچگونه ي ايران از خواب پريد ولي بر طبق عادات هميشگيش كه ادعا ميكرد كه بيدار بوده و فقط داشته به پايين نگاه ميكرده و عينك روي چشش باعث اين اشتباه از جانب ديگران شده گفت:
چي ميگي دخترم
- ميگم پس كي بهار مياد
عزيز خنديدو گفت : مياد دخترم مياد
- من خسته شدم از بس منتظر اومدنش شدم.چرا اين بهار نمياد!
- حالا ميخواي بهار بياد كه چي بشه؟بهارم يه فصل مثل تموم فصلاي خدا تازه مگه زمستون چشه؟آها واسه مهدكودكت ميگي ناقلا،ميخواي زود تموم بشه كه بري مدرسه؟
- نخيرشم، من بهارو دوس دارم،تو زمستون بايد يواش يواش راه بري كه يه وقت پات ليز نخوره مثل ايمان بيفتي و دست پات خوني بشه تازه تو بهار ميتوني بدويي و بپري روي چمن دراز بكشي و هيچ كسم بهت نميگه حق نداري بدوي. تازه تو بهار مامانم منو ميبره پارك و تازشم كلي پرنده هاي خوشگل خوشگل ميان رو درخت باغچمون آواز ميخونن و با هم بازي ميكنن تازه همين پارسال يكيشون رو درختمون خونه ساخته بود و كلي بچه داشت به چه قشنگي،تازشم خودم تنهايي واسشون غذا ميريختم تو حياط ولي،ولي از وقتي هوا سرد شد رفتن،عزيز، امسال دوباره برميگردن خونشون؟
عزيز كه ديگه سرش از پر حرفياي ايران درد گرفته بود و حوصله ي ادامه ي روده درازي هاشو نداشت گفت:
برو يه كاغذ بيار با مداد رنگيايي كه مامان واست گذاشته شكل بهارو بكش.ميگن اگه يه دختر خوشگل مثل تو سه تا نقاشي از بهار بكشه بهار زود زود مياد
- نميخوام بكشم.
- چرا مگه بهارو دوس نداري؟مگه نميخواي زود زود بياد!
- مامانم ميگفت اگه نقاشي بابارو بكشم بابا زود زود از جبهه برميگرده ولي وقتي نقاشيامو كشيدم گفتين بابات هيچ وقت نمياد
عزيز كه تو چشاش اشك دويده بود عينك ته استكانيشو برداشتو و با گوشه ي روسري سبزش اشكشو پاك كرد و گفت:آخه بابات رفته پيش خدا
- ميدونم، واسه همينه كه ميترسم بهارم بره پيش خدا...
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
ارسالها: 6216
#67
Posted: 27 Feb 2012 19:52
چهار چوب
شب از نیمه گذشته است. در خیابان سایه ای دیدم که بسیار به سایه ات شباهت داشت، دنبالش رفتم به خیال اینکه شاید تو بازگشته ای، ولی به پیچ پیاده رو که رسید محو شد؛ مانند تمام سایه هایی که لب این پیچ محو می شوند، من از این پیچ می گذرم ولی چرا من به همان جایی که سایه ها میروند نمیرسم؟!
مرد کاغذ را تا کرد و میان کتابی قدیمی و فرسوده گذاشت. از ظاهرش بر می آمد کتاب نفیسی باشد. کتاب را در قفسه کتاب ها جای داد. صورتش را شست و به رختخواب رفت. چشمانش را بست و به خواب...
زن از جای خود برخواست، هنوز کتاب در دستانش بود، زنی بود میانسال با اندامی ظریف و موهایی که کم کم به رنگ خاکستری می گراییدند. همیشه دوست داشت در نور شمع کتاب بخواند، آثار جوهر خودنویس بر روی انگشت اشاره اش خودنمایی می کرد و رد زخمی کهنه که به سالهای جوانی و عاشقیش برمیگردد. در جوانی زنی پر شور و بی باک بود، علاقه ای به درس نداشت ولی هوش سرشاری داشت و همین باعث شده بود با نتایج درخشانی از دانشگاه فارغ التحصیل شود؛ اما هیچ گاه آموخته هایش به کارش نیامده بود. دستش را دور شمع گرفت و آرام فوت کرد، شمع با بلند شدن دود باریکی خاموش شد. کتاب را روی صندلی گذاشت و به کنار پنجره رفت. خانه اش در طبقات فوقانی ساختمانی بلند قرار داشت که سالیان بسیاری از عمرش می گذشت و با اینکه بارها مورد بازسازی قرار گرفته بود هنوز ظاهر قدیمی خود را حفظ کرده بود. پرده را کنار زد و پشت پنجره نشست، از پنجره، چراغ های دوردست پیدا بود. با خود اندیشید کدام یک از این چراغ ها ممکن است متعلق به نانوایی باشد که کار خود را زودتر شروع کرده است، در همین فکر بود که ...
صدای موزیک بلند شد، به ساعت نگاهی انداخت، ساعت سه و هفت دقیقه نمیه شب را نشان می داد. روز خسته کننده ای را گذرانده بود و روز سختی را در پیش داشت. باید صبح زود بیدار میشد و قبل از همه از خانه بیرون میرفت تا اولین نفر سر کارش حاضر باشد، با اینکه سخت کار می کرد گاهی گذران زندگیش به مشکل بر می خورد. اکنون که جوان بود باید بیشتر تلاش می کرد تا برای آینده پس اندازی داشته باشد، با همین فکر بلند شد و تلویزیون را خاموش کرد. به رخت خواب رفت و چند دقیقه بعد...
با صدای ساعت دخترک از خواب پرید، باز هم دیرش شده بود، با اکراه تمام لباس هایش را پوشید. با عجله کیفش را جمع کرد و به آشپزخانه رفت، از شیشه ی در بازی که روی میز قرار داشت، با انگشت کمی مربا برداشت و در حالی که انگشتش در دهانش می برد از خانه خارج شد. پشت سرش در را کوبید و به سرعت از پله ها پایین رفت. با اینکه زود خوابیده بود هنوز خسته بود، خواب دیشبش را به یاد آورد. از کنار یک نوازنده دوره گرد که عینک تیره رنگی به چشم داشت و قطعه عاشقانه ای می نواخت، گذشت و وارد خیابان شد. منتظر اتوبوس ماند. بند کفشهایش را کمی شل بسته بود تا صبح ها وقت کمتری صرف پوشیدنشان کند و همین باعث می شد کفشها گاهی در پایش لق بزنند. اتوبوس مقابل ایستگاه توقف کرد. دخترک سوار شد و در اتوبوس بسته شد. روی صندلی مقابل در نشست. زنی میانسال کنارش نشسته بود، عطر خوشبوی بخود زده بود و لبه چند تا از ناخنهایش شکسته بود. روی انگشتش ردی از یک زخم بهبود یافته قرار داشت که نظر دخترک را به خود جلب کرد. مردی از کنار دخترک رد شد و جلوی در ایستاد تا وقتی اتوبوس در ایستگاه توقف می کند زود تر از بقیه پیاده شود.مرد شانه های خوش فرمی داشت و موهایش را ساده شانه زده بود. چند بار ساعتش را نگاه کرد، ساعتی با بند چرم قهوه ای رنگ که روی بندش حروفی ناخوانا حک شده بود. کمی آشفته به نظر می رسید. کت و شلوار یشمی رنگی به تن داشت که چروک پشتش توی ذوق می زد. از ظاهرش بر می آمد که فرد پرمشغله ای باشد. کمی بعد اتوبوس توقف کرد، مرد با عجله پیاده شد و در جمعیت ناپدید شد، دخترک صبر کرد تا زن کناریش هم پیاده شود و آخر از همه پیاده شد. وارد پیاده رو شد و کنار دیوار شروع به راه رفتن کردن، از پیچ تند پیاده رو گذشت و کمی جلوتر رفت، چند لحظه ای مقابل در ایستاد و در حالی که خواب دیشبش را مرور میکرد، همراه سایر بچه ها وارد مدرسه شد...
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
ارسالها: 6216
#68
Posted: 27 Feb 2012 19:57
تردید
بلا تكليف و مردد بود ، اين پا و آن پا مي كرد و دل توي دلش نبود ، هرچه به ساعت 6:00 نزديك تر مي شد ، اين دلهره و پريشاني در وجودش قوت مي گرفت و بيشتر به اعماق احساسش رسوخ مي كرد ، تقريبا دو ساعتي بود كه تو انتظار مي سوخت و حوصله انجام هيچ كاري رو نداشت .
تلفن را برداشت و گوش داد ، قطع نبود – صداي بوق شنيده مي شد ، توي اين دو ساعت انتظار، اين بار هشتم يا نهم بود كه اينكار را تكرار كرده بود . گهگاه ، وقتي صداي بچه ها بلند مي شد و به جان هم مي پريدند ، صداش رو توي حال ول مي كرد و سرشون داد مي كشيد ، اونها هم با لب و لوچه ي آويزون به اتاقشون بر مي گشتند و تا مدتي ساكت مي شدند – البته نه اينكه كاري به كار هم نداشته باشند ، تو اينجور مواقع خيلي موذيانه شيطنت مي كردند و جيغ همديگر رو در مي آوردند ، البته بيشتر ، مقصر اصلي آرش 8 ساله بود كه مدام خواهرش ، نسترن رو سيخونك ميزد و وسايلش رو كش مي رفت و قايم مي كرد ، ولي نسترن 14 ساله ، باز جلوي آرش كم مي آورد و جيغ مي كشيد و براي تصاحب اموال از دست رفته به دنبالش مي دويد و تقلا مي كرد .
ساعت رو نگاه كرد - 5:47 دقيقه بعد از ظهر سرد زمستاني بهمن ماه ، چه سخت و كند مي گذشت و عقربه ها با اينكه به دنبال هم مي دويدند باز به ساعت 6:00 نزديك نمي شدند ، سرش رو روي پشتي مبل به عقب هول داد و به پنجره نگاه كرد ، ريزش برفِ ريزي كه تازه آغاز شده بود حكايت از شبي پر برف و سرد داشت – پيش خود گفت :
- اصلا شايد امروز هم نشه .
چشمانش را بست و بيشتر در مبل فرو رفت ، تيزي فنر كفي مبل ، كه تاب ورجه وورجه ي بچه ها را نياورده بود و بيرون زده بود ، كمي آزارش داد ، با اين حال مبل ها ي جهيزه اش خوب دوام آورده بودند ، فقط يكبار حدود دو سال پيش دوباره رويه كوبي شده بودند ، شايد باز هم بايد اينكار را تكرار مي كرد ، شايد ...... تو اين فكر ها بود كه صداي زنگ تلفن بلند شد ، به سرعت از جا پريد و به سمت تلفن رفت و گوشي رو برداشت :
- الو ، الو ...
- الو ، سلام افسر ، ......
صداي شوهرش از آن سوي خط ، توي همهمه ي بوق ماشين و صداي راننده هايي كه داد مي كشيدند و اسم شهرهاي مختلف رو مي آوردند و مسافران را به طرف خودشون مي خوندند به سختي شنيده مي شد ، گوشي رو بيشتر به گوشش فشار داد تا بهتر بشنوه ، با ترديد گفت :
- الو ....... ميلاد ؟ ... ، سلام ، چي شد ؟ ، ...... تونستي مسافر بزني ؟ ........
- اره – واسه ي كاشان ، .................... دربستي زدم. يه خانم و آقان ..........
- كم كم داشتم نگران مي شدم نكنه امشبم دست خالي بياي .....
- اره خودم هم همينطور ...... خدا ياريمون كرد ......
- كي بر مي گردي ؟
- جَلدي ميرم ،جَلديَم بر مي گردم ...... فكر مي كنم نزديكاي صبح برسم تهرون .
- پس مواظب باش .....
- باشه ، تو هم ............ فعلا خداحافظ.
- باشه ، .......... خداحافظ .
گوشي رو قطع كرد ، هيجان داشت و قلبش تند تند مي زد و انگار مي خواست كه از سينه بيرون بزنه صداش رو نزديك گوشش حس مي كرد . تلفن رو كناري گذاشت و به سرعت به سمت آينه رفت ، مقابل آن ايستاد و خودش رو ورانداز كرد . موهاي بور شده اش رو مرتب كرد و دستي به آن كشيد ، كيفش رو كه كنار گلدان بلور روي كنسول زير آينه گذاشته بود باز كرد و كيف كوچك ارايشش را بيرون آورد ، سايه ي قهوه اي رو برداشت و به ارامي بر پشت پلكهایش كشيد ، كمي هم رژ گونه ي بژ رو با سرعت بر روي گونه هاش ماليد و به صورتش توي اينه زل زد ، كم كم داشت پير مي شد ، رد پاي سختي هايي كه توي اين چند سال زندگي مشتركش با ميلاد كشيده بود بيش از پيش توي چهره اش هويدا بود ، درست زير چشماش ، خط چروك اين سالهاي سخت به ساده گي ديده مي شد ، سالهاي سختي كه توي اين دو سال اخر نوبر شده بود ، از وقتي كه از كار بي كار شده بود و توي خانه نشسته بود ، درآمد كم ميلاد ، كم توجهي هايي كه بدليل خسته گي زياد از طرف او نثارش مي شد ، گراني ، بوي روغن ، دود .... همه و همه دست به هم داده بودند تا او ، پير و پير تر بشه ، سني نداشت ، فقط 32 سال ، ولي بيشتر به نظر مي رسيد ، ماتيكش رو برداشت و آرام روي لبهاش كشيد ، لبهاش رو به هم ماليد و غنچه كرد، انگار مي خواست كسي را ببوسه ، بوسه اي حواله آينه كرد ، خنديد . خط چشم رو بر داشت و به ارامي روي چشمهاش كشيد ، بچه ها دوباره دنبال هم كردند و سر و صدا كنان توي حال پريدند ، ترسيد ، دستش خط خورد ، با ناراحتي سرشان فرياد كشيد :
- هوي چتونه ؟ ، وحشي ها ... هر وقت من دارم خط چشم مي كشم ، شما بايد بشاشين توش ؟!!
آرش ايستاد و به او نگاه كرد :
- مامان مي خواي كجا بري ؟ ...... بابا كو ........؟
افسر در حاليكه خط چشم كج شده رو با آب دهانش به ارامي پاك مي كرد ، جواب داد :
- مي خوام برم پيش زهره .... ، مهماني داده منم دعوتم .......... شما هم مي مونيد توی خونه تا من بيام ..... باباتون رفته كاشان ، شب دير مياد ، ........
نسترن كه دستاي آرش رو پيچونده بود و فشار مي داد تا گل سرش رو از میون دستهاي مشت شدش در بياره با ناراحتي گفت :
- پس ما چه كار كنيم ، ...........شام چي بخوريم ؟
- اوه ... حالا كو تا شام ........ تو يخچال هست .......خورشت بادمجان .......... ببينم عرضه دارين داغ بكنين بخورين يا نه ! ..........،فقط مواظب باشين يه دفعه نتركين ،......... حالا هم برين تو اتاق تا كفرم در نيومده ..........اگه شما درس خوندين من اسمم و عوض مي كنم ........
بچه ها با ناراحتي به اتاق رفتند . افسر دكمه هاي بلوز براقش رو باز كرد و عطر شانل 19 را با وسواس به پشت گوش و گردن و سينه ش ماليد ، به شيشه تقريبا خاليه عطر نگاه كرد و پيش خود گفت :
- حيف ، تموم شد !
كمي عقب رفت و خودش رو توي اينه ورانداز كرد ، بدك نشده بود ، با انكه قد بلندي نداشت از دو ماه پيش كه لاغر كرده بود ، كمي تركه اي تر به نظر مي رسيد ، بلوز و شلوار سرمه اي ، بلند قد تر نشونش مي داد . بلوزش را بالا زد تا برامدگي شكمش را از نيم رخ تماشا كند ، شكمش تو رفته بود ، ولي خط خط هاي سفيد ، يادگاري زايمان ها ، هنوز روي دلش باقي مونده بود و كمي توي ذوق مي زد .
با خود گفت :
- يه خورده هم به خاطر چاقيه دو ماه پيش و آب شدن چربي هاست كه چروك خورده . شايد ورزش اثرش رو از بين ببره .
نگاهش به ساعت افتاد و به خود امد .
پالتوي سرمه اي خز دار رو به تن كرد ، دوباره از ديدن خز مصنوعي دور استين و يقه ي پالتوش كه يك جوري شق و رق ايستاده بود ، ناراحت شد ، ولي چاره اي نبود ، شال ابريشمي آبي رو كه ميلاد براي تولدش خريده بود به سر كرد ، صداش رو توي حال ول كرد و گفت :
- اهاي .... بچه ها من دارم ميرم ، ..... مواظب باشيد ، حول و حوش 11-12 بر مي گردم .
درب را بست و توي پاگرد راه پله پيچيد و شاسي اسانسور رو زد ، قلبش به تپش افتاد ، هميشه تو اينجور مواقع كمي عصبي مي شد ، درب اسانسور خر خر كنان باز شد ، داخل شد . انگشتش رو روي شماره ي 11 فشار داد ، دوباره خودش رو در اينه ي توي اتاقك اسانسور ور انداز كرد ، با نوك انگشت دور چشمش رو پاك كرد ، صداي موسيقي از بلند گو هاي خاك گرفته ي اسانسور ، فضا رو اهنگين كرد ، نمايشگر آسانسور چرخيد و فلش رو به بالا ، ارام مسافت طي شده رو نمايش داد ، صداي وارفته اي ، موسيقي " خوابهاي طلايي جواد معروفي" رو قطع كرد و توي اتاقك آسانسور پيچيد :
- طبقه يازدهم .
درب باز شد ، به سرعت توي پاگرد وارد شد ، مقابل آپارتمان112 ايستاد ، قلبش به تندي ميزد و هيجاني خفيف ، توي دلش رو لرزوند ، انگشتش را روي زنگ لغزاند ، صدايي مثل سوت بلبل ، آرامش طبقه 11 را به هم ريخت ، درب به ارامي باز شد ، داخل شد . بوي تند عطر هوگو باس بِلَك ، اولين چيزي بود كه به استقبالش اومد .
- سلام .... بالاخره اومدي ....
- سلام ... آره ....................
خودش رو در آغوش مجيد انداخت و او را بوسيد ......
- فقط زياد نمي تونم بمونم ، ......
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
ارسالها: 7673
#69
Posted: 28 Feb 2012 02:30
کفش های گاندی
روزی گاندی با تعداد کثیری از همراهان و هواخواهانش میخواست با قطار مسافرت کند. هنگام سوار شدن، لنگه کفشش از پایش درآمد و در فاصله بین قطار و سکو افتاد. وقتی از یافتن کفشش در آن موقعیت ناامید شد، فورا لنگه دیگر کفشش را نیز درآورد و همان جایی که لنگه کفش اولی افتاده بود، انداخت .در مقابل حیرت و سوال اطرافیانش توضیح داد: « ممکن است فقیری لنگه کفش را پیدا کند، پیش خود گفتم بک جفت کفش بهتر است یا یک لنگه کفش ؟»
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
ارسالها: 7673
#70
Posted: 28 Feb 2012 02:38
ماهی تازه
ماهی تازه یکی از غذاهای اصلی مردم ژاپن است. ژاپن کشوری جزیره ای ست که محصور در آب هایی است که منبع عظیم ماهی را در خود دارد. اما سال ها پیش بعلت صید بی رویه با استفاده از تکنولوژی های پیشرفته، منابع آبزیان در سواحل ژاپن و مناطق اطراف به شدت کاهش یافت به صورتی که کشتی های صید ماهی مجبور شدند به آب های دورتر برای صید ماهی بروند.
اما مشکل این بود که با طی مسافت زیاد، ماهی ها تازگی خود را از دست می دادند و ژاپنی ها که عادت به خوردن ماهی تازه داشتند رغبت چندانی به خوردن ماهی های جدید از خود نشان نمی دادند.
صاحبان کشتی ها و صنایع ماهیگیری برای حل این مسئله در کشتی ها، حوضچه هایی تعبیه کردند. در واقع پس از صید ماهیها، آنها را در حوضچه ها می ریختند تا ماهی ها زنده به ساحل برسند و بلافاصله مصرف شوند. علی رغم این ترفند هنوز مردم عقیده داشتند که این ماهی ها نیز مزه و طعم ماهی تازه را ندارند و از آنها استقبال نکردند.
صاحبان کشتی ها که خود را با یک بحران بزرگ و جدی روبرو میدیدند به فکر یک راه حل نهایی افتادند. تحقیقات نشان می داد درست است که ماهی ها زنده به ساحل می رسند اما چون همانند محیط طبیعی خود از حرکت و فعالیت برخوردار نبودند، هنگام مصرف نیز طعم ماهی تازه را نمی دادند. راه حل نهایی استفاده از کوسه ماهی های کوچکی بود که آنها را در حوضچه های ماهی ها انداختند. هر چند تعدادی از ماهی ها توسط این کوسه ماهی ها شکار می شدند اما درصد عمده ای زنده می ماندند.
در واقع از آنجا که ماهی ها مرتب توسط کوسه ها مورد تعقیب قرار می گرفتند، یک لحظه آرام و قرار نداشتند و همان تحرکی را از خود نشان می دادند که در محیط طبیعی زندگی خود داشتند. ناگفته پیداست که ژاپنی ها از این ماهی ها استقبال کردند و آنها را به عنوان ماهی های تازه می خریدند.
نکته ای برای آنان که به فکر تغییرند: اگر می خواهید همیشه در حال حرکت، رشد و پویایی باشید کوسهای در حوضچه زندگی خود بیندازید؛ کوسه مشکلات. زیرا آنچه زندگی ما را تهدید می کند سکون، بی تحرکی و در جا زدن و در نهایت پوسیدن است.
آبی که بر آسود زمینش بخورد زود
دریا شود آن رود که پیوسته روان است
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن