انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
خاطرات و داستان های ادبی
  
صفحه  صفحه 8 از 67:  « پیشین  1  ...  7  8  9  ...  66  67  پسین »

داستانهای کوتاه


مرد

 
داستان دوسنگ

در یك موزه معروف كه با سنگ های مرمر كف پوش شده بود، مجسمه ی بسیار زیبایی مرمرینی به نمایش گذاشته بود كه مردم از راه های دور و نزدیك برای دیدنش به آنجا می رفتند. كسی نبود كه مجسمه زیبا را ببند و لب به تحسین باز نكند.



شبی سنگ مرمرینی كه كف پوش سالن بود با مجسمه شروع به حرف زدن كرد:« این منصفانه نیست، چرا همه پا روی من می گذارند تا تو را تحسین كنند؟ مگر یادت نیست، ما هر دو در یك معدن بودیم؟ این عادلانه نیست؟ من خیلی شاكیم!»



مجسمه لبخند زد و آرام گفت: «یادت هست، روزی كه مجسمه ساز خواست رویت كار كند، چقدر سر سختی و مقاومت كردی؟»



سنگ پاسخ داد: « آره، آخر ابزارش به من آسیب می رساند، گمان كردم می خواهد آزارم دهد، من تحمل این همه درد و رنج را نداشتم.»



و مجسمه با همان آرامش و لبخند ملیح ادامه داد: «ولی من فكر كردم كه به طور حتم می خواهد از من چیزی بی نظیر بسازد، بطور حتم قرار است به یك شاهكار تبدیل شوم. بطور حتم در پی این رنج ، گنجی نهفته هست. پس به او گفتم هرچه می خواهی ضربه بزن، بتراش و صیقل بده! لذا درد كارهایش و لطمه هایی را كه ابزارش به من می زدند را به جان خریدم و هرچه بیشتر می شدند، بیشتر تاب می آوردم تا زیباتر شوم. امروز نمی توانی دیگران را سرزنش كنی كه چرا روی تو پا می گذارند و بی توجه عبور می كنند.
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 
نظم مملکت

سلطان عبدالحميد ميرزا فرمانفرما(شاهزاده ی قاجار) هنگام تصدي ايالت کرمان چندين سفر به بلوچستان مي رود و در يکي از اين مسافرت ها چند تن از سرداران بلوچ از جمله سردار حسين خان را دستگير و با غل و زنجير روانه کرمان مي کند.



پسر خردسال سردار حسين خان نيز همراه پدر زنداني و در زير يک غل بود. چند روز بعد فرزند سردار حسين خان در زندان به ديفتري مبتلا می شود. سردار حسين خان هر چه التماس و زاري مي کند که فرزند بيمار او را از زندان آزاد کنند تا شايد بهبودی يابد، ترتيب اثر نمي دهند.



روزی سردار حسين خان به افضل الملک (نديم عبدالحمید فرمانفرما) نيز متوسل مي شود. افضل الملک نزد فرمانفرما مي رود و وساطت مي کند، اما باز هم نتيجه اي نمي بخشد. سردار حسين خان پانصد تومان از تجار کرمان قرض نموده و (به صورت رشوه) به فرمانفرما می دهد تا کودک بيمار او را آزاد کنند. افضل الملک اين پيشنهاد را به فرمانفرما منعکس مي کند، اما باز هم فرمانفرما نمي پذيرد.



روزی دیگر افضل الملک به فرمانفرما مي گويد: «قربان آخر خدايي هست، پيغمبري هست، ستم است که پسري درکنار پدر در زندان بميرد. اگر پدر گناهکار است، پسر که گناهي ندارد».



فرمانفرما در جواب اینگونه پاسخ می دهد: «در مورد اين مرد چيزي نگو که فرمانفرماي کرمان نظم مملکت خود را به پانصد تومان رشوه سردار حسين خان نمي فروشد».



همان روز پسر خردسال سردار حسين خان در زندان در برابر چشمان اشک بار پدر جان مي سپارد. چندی پس از اين ماجرا از قضای روزگار يکي از پسران فرمانفرما به ديفتري دچار مي شود. هر چه پزشکان براي مداواي او تلاش مي کنند اثري نمي بخشد. به دستور فرمانفرما پانصد گوسفند در آن روزها پي در پي قرباني مي کنند و به فقرا مي بخشند اما نتيجه اي نمي دهد و اندک زمانی بعد فرزند فرمانفرما جان مي دهد.



فرمانفرما در ايام عزاي پسر خود، در نهايت اندوه به سر مي برد. در همين ايام روزي افضل الملک وارد اتاق فرمانفرما مي شود. فرمانفرما به حالي پريشان به گريه افتاده و به صدايي بلند مي گويد: «افضل الملک! باور کن که نه خدايي هست و نه پيغمبري! و الا اگر من قابل ترحم نبودم و دعاي من موثر نبوده، لااقل به دعاي فقرا و نذر و اطعام پانصد گوسفند مي بايست فرزند من نجات مي يافت».



افضل الملک در حالي که فرمانفرما را دلداري مي دهد مي گويد: «قربان اين فرمايش را نفرماييد، چرا که هم خدايي هست و هم پيغمبري، اما مي دانيد که فرمانفرماي جهان نيز نظم مملکت خود را به پانصد گوسفند رشوه ي فرمانفرما ناصرالدوله نمي فروشد»!!!!....
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
زن

 
تصمیم

روزي پسر بچه اي در خيابان سكه اي يك سنتي پيدا كرد.او از پيدا كردن اين پول آن هم بدون هيچ زحمتي خيلي ذوق زده شد.
اين تجربه باعث شد كه بقيه روزهاهم با چشمهاي بازسرش را به سمت پايين بگيرد(به دنبال گنج).او در مدت زندگيش 296 سكه 1سنتي 48 سكه 5 سنتي 19 سكه 10 سنتي 16 سكه 25 سنتي 2 سكه نيم دلاري ويك اسكناس مچاله شده 1دلاري پيدا كرد.در مجموع 13 دلار و26 سنت.
در برابر به دست آوردن اين 13 دلار و26 سنت او زيبايي دل انگيز 31369 طلوع خورشيد درخشش157رنگين كمان و منظره ي درختان افرا در سرماي پاييز را از دست داد .
او هيچ گاه حركت ابرهاي سفيد را بر فراز آسمان در حالي كه از شكلي به شكل ديگر در مي آمدند نديد. پرندگان در حال پرواز درخشش خورشيد و لبخند هزاران رهگذر هرگر جزئي از خاطرات او نشد.
     
  
زن

 
این دخترک جلف! فکر می*کند، از همه زیباتر است. یوهو، موهایش بعد از فر شش*ماهه، دوباره رشد کرده است. بعد هم این چکمه*های کوتاهی که پوشیده است، خیلی احمقانه هستند. به*علاوه هیچ*چیز نمی*داند. او در مورد هیچ*چیز، اطلاعات ندارد.

همیشه وقتی پسر را می*بیند، مثل هنرپیشه*ها موهای خود را به عقب می*اندازد.

حتی یک آدم کور هم متوجه می*شود که چه فیلمی می*آید. بسیار خوب، قبول. او خیلی خوب می*رقصد. بهتر از من. اعتراف می*کنم. صدایی بسیار خوب و چشم*های زیبا دارد، اما دیگر این قیل*و*قال دائمی چیست؟ بعد از پنج دقیقه، اعصاب آدم را خرد می*کند.

و مرد با او... ساعـت*ها حرف می*زند. مخصوصاً به آن*ها نگاه نمی*کند. نه، حالا دستش را دور گردن زن می*اندازد. می*خواهم از این*جا دور شوم! اما حتماً زن دوست دارد که من همین کار را انجام دهم. در این صورت پیروز شده است.

در دستشویی به آینه نگاه می*کنم و چشم*های خود را زشت و مهوع می*یابم. در هر صورت حالت تهوع دارم. دقیقاً حالا باید بیهوش شوم. به این ترتیب مرد متأسف خواهد شد که ساعت*ها با او گفت*وگو کرده است.

حتی وقتی از دستشویی برمی*گردم، مرد آن*جا ایستاده است: «برویم؟»

سعی می*کنم وقتی به او جواب می*دهم: «اگر تو میل داری...» حتی*المقدور بی*تفاوت جلوه کنم. در حالی که اصلاً نمی*توانم بگویم که چقدر خوشحالم. به در که می*رسیم از او می*پرسم، مشکل کریستن چیست.

«آه خدایا. چه آدم اعصاب*خرد کنی! وای...!»

زیر لب می*گویم: «به*نظر من که خیلی مهربان است.»
     
  
زن

 
کودکي با پاهاي برهنه بر روي برفها ايستاده بود و به ويترين فروشگاهي نگاه مي کرد زني در حال عبور او را ديد . او را به داخل فروشگاه برد و برايش لباس و کفش خريد و گفت: مواظب خودت باش کودک پرسيد: ببخشيد خانم شما خدا هستيد؟ زن لبخند زد و پاسخ داد: نه من فقط يکي از بنده هاي خدا هستم کودک گفت:مي دانستم با او نسبت داريد

-----------

جوجه تيغي خيلي مهربان بود و دوستان زيادي داشت؛ اما هيچ وقت نميتوانست دوستانش را بغل کند. هروقت يکي از دوستانش را بغل ميکرد، دوستش جيغ ميکشيد و فرار ميکرد. اين جوري شد که بالاخره جوجه تيغي همه دوستانش را از دست داد. خيلي ناراحت شد. از جنگل بيرون آمد و رفت يک جاي دور؛ به يک بيابان. همانطور که ميرفت، وسط بيابان، چشمش به يک کاکتوس افتاد. خوشحال شد. رفت که او را بغل کند. کاکتوس تا فهميد فرياد زد: "من را بغل نکن؛ وگرنه..." اما ديگر دير شده بود. جوجه تيغي کاکتوس را بغل کرده بود.
حالا آن دو حسابي با يکديگر دوست هستند!
     
  
زن

 
معنای دوم عشق


روزي يكي از خانه هاي دهكده آتش گرفته بود. زن جواني همراه شوهر و دو فرزندش در آتش گرفتار شده بودند. شيوانا و بقيه اهالي براي كمك و خاموش كردن آتش به سوي خانه شتافتند. وقتي به كلبه در حال سوختن رسيدند و جمعيت براي خاموش كردن آتش به جستجوي آب و خاك برخاستند شيوانا متوجه جواني شد كه بي تفاوت مقابل كلبه نشسته است و با لبخند به شعله هاي آتش نگاه مي كند. شيوانا با تعجب به سمت جوان رفت و از او پرسيد:" چرا بيكار نشسته اي و به كمك ساكنين كلبه نرفته اي!؟"

جوان لبخندي زد و گفت:" من اولين خواستگار اين زني هستم كه در آتش گير افتاده است. او و خانواده اش مرا به خاطر اينكه فقير بودم نپذيرفتند و عشق پاك و صادقم را قبول نكردند. در تمام اين سالها آرزو مي كردم كه كائنات تقاص آتش دلم را از اين خانواده و از اين زن بگيرد. و اكنون آن زمان فرا رسيده است."

شيوانا پوزخندي زد و گفت:" عشق تو عشق پاك و صادق نبوده است. عشق پاك هميشه پاك مي ماند! حتي اگر معشوق چهره عاشق را به لجن بمالد و هزاران بي مهري در حق او روا سازد.
عشق واقعي يعني همين تلاشي كه شاگردان مدرسه من براي خاموش كردن آتش منزل يك غريبه به خرج مي دهند. آنها ساكنين منزل را نمي شناسند اما با وجود اين در اثبات و پايمردي عشق نسبت به تو فرسنگها جلوترند. برخيز و يا به آنها كمك كن و يا دست از اين ادعاي عشق دروغين ات بردار و از اين منطقه دور شو!"

اشك بر چشمان جوان سرازير شد. از جا برخاست. لباس هاي خود را خيس كرد و شجاعانه خود را به داخل كلبه سوزان انداخت. بدنبال او بقيه شاگردان شيوانا نيز جرات يافتند و خود را خيس كردند و به داخل آتش پريدند و ساكنين كلبه را نجات دادند. در جريان نجات بخشي از بازوي دست راست جوان سوخت و آسيب ديد. اما هيچكس از بين نرفت.

روز بعد جوان به درب مدرسه شيوانا آمد و از شيوانا خواست تا او را به شاگردي بپذيرد و به او بصيرت و معرفت درس دهد. شيوانا نگاهي به دست آسيب ديده جوان انداخت و تبسمي كرد و خطاب به بقيه شاگردان گفت:" نام اين شاگرد جديد "معناي دوم عشق" است. حرمت او را حفظ كنيد كه از اين به بعد بركت اين مدرسه اوست .
     
  
زن

 
« زنجیر عشق »

يک روز بعد از ظهر وقتي اسميت داشت از کار برميگشت خانه، سر راه زن مسني را ديد که ماشينش خراب شده و ترسان توي برف ايستاده بود .اون زن براي او دست تکان داد تا متوقف شود. اسميت پياده شد و خودشو معرفي کرد و گفت من اومدم کمکتون کنم. زن گفت صدها ماشين از جلوي من رد شدند ولي کسي نايستاد، اين واقعا لطف شماست .وقتي که او لاستيک رو عوض کرد و درب صندوق عقب رو بست و آماده رفتن شد, زن پرسيد:" من چقدر بايد بپردازم؟" و او به زن چنين گفت: " شما هيچ بدهي به من نداريد. من هم در اين چنين شرايطي بوده ام. و روزي يکنفر هم به من کمک کرد¸همونطور که من به شما کمک کردم. اگر تو واقعا مي خواهي که بدهيت رو به من بپردازي¸بايد اين کار رو بکني. نگذار زنجير عشق به تو ختم بشه!" چند مايل جلوتر زن کافه کوچکي رو ديد و رفت تو تا چيزي بخوره و بعد راهشو ادامه بده ولي نتونست بي توجه از لبخند شيرين زن پيشخدمتي بگذره که مي بايست هشت ماهه باردار باشه و از خستگي روي پا بند نبود. . او داستان زندگي پيشخدمت رو نمي دانست¸واحتمالا هيچ گاه هم نخواهد فهميد. وقتي که پيشخدمت رفت تا بقيه صد دلار شو بياره ، زن از در بيرون رفته بود ، درحاليکه بر روي دستمال سفره يادداشتي رو باقي گذاشته بود. وقتي پيشخدمت نوشته زن رو مي خوند اشک در چشمانش جمع شده بود.در يادداشت چنين نوشته بود:" شما هيچ بدهي به من نداريد. من هم در اين چنين شرايطي بوده ام. و روزي يکنفر هم به من کمک کرد،همونطور که من به شما کمک کردم. اگر تو واقعا مي خواهي که بدهيت رو به من بپردازي،بايد اين کار رو بکني. نگذار زنجير عشق به تو ختم بشه!". همان شب وقتي زن پيشخدمت از سرکار به خونه رفت در حاليکه به اون پول و يادداشت زن فکر ميکرد به شوهرش گفت :"دوستت دارم اسميت همه چيز داره درست ميشه."
     
  
زن

 
ديروز داشت نقش بچه اي رو بازي مي کرد که پدر و مادرشو به زور با دستاي کوچيکش از هم جدا مي کنه تا با هم کتک کاري نکنن .
امروز نقش بچه اي رو بازي کرد که به عنوان شاهد بايد پشت تريبون دادگاه بايسته و در مورد عزيز ترين کساش شهادت بده .
فردا هم بازي داره و به احتمال زياد نقش بچه ي طلاق رو بازي مي کنه .
و عجب کارگردان ظالمي داره اين فيلم ، با اين همه نقشاي سخت سخت


اين خيلي زيباست...
واقعا يك خاطره رو واسم زنده كرد...


خیلی چاق بود.پای تخته که می رفت ، کلاس پر می شد از نجوا.تخته را که پاک می کرد ،بچه ها ریسه می رفتند و او با صورت گوشتالو و مهربانش فقط لبخند می زد.آن روز معلم با تأنی وارد کلاس شد. کلاس غلغله بود.یکی گفت:«خانم اجازه!؟گلابی بازم دیر کرده.»

و شلیک خنده کلاس را پر کرد.معلم برگشت.چشمانش پر از اشک بود.آرام و بی صدا آگهی ترحیم را بر سینه سرد دیوار چسباند.لحظاتی بعد صدای گریه دسته جمعی بچه ها در فضا پیچید و جای خالی او را هیچ کس پر نکرد...


-------------

بیست سال قبل بود.استکان چای رو گذاشتم جلوش.نمی دونستم چطوری بهش بگم.سه سال بود ازدواج کرده بودیم.اما هر وقت از بچه دار شدن حرف میزدم ترش میکرد.دل تو دلم نبود.وقتی چای سرد سرد شد مثل یخ ،بدون قند سر کشید.همه کارهاش سرد بود ،حتی چای خوردنش.می خواستم بعد از شام بهش بگم اما بیرون رفت.فکر کردم زود برمی گرده.ولی ازش خبری نشد.به هیچ کس چیزی نگفتم.می گفتم برمی گرده ،اما امشب عروسی پسرمونه و اون هنوز برنگشته.
     
  
زن

 
هیچ کس نمی دونست چند ساعته که داره با درخت حرف می زنه؟
شاید هم دیوونه بود.
اما اون قدر عاشقونه درخت رو نوازش می کرد و می بوسید که نمی تونستی به عشقشون شک کنی .
اون نی نی ناز بود .
من خیلی وقته که می شناسمش ، نی نی ناز دیوونه نیست .
لا اقل به عقل اون بیشتر از عقل خودم اطمینان دارم .
به درخت گفت : اسمت چیه ؟
درخت گفت : اسم ، دیگه چیه ؟
گفت : همون چیزی که با اون آدم ها رو صدا می کنند .
و تازه یادش اومد که درختا که آدم نیستند .
و پیش خودش گفت : شاید درختا نیازی به اسم ندارند .
پرسید : شماها با هم حرف نمی زنید ؟
درخت گفت : ما وقتی می خواهیم همدیگر رو صدا کنیم فقط صدا می کنیم این طوری : آهای خوشگله .
یه دفعه شاخ و برگ درخت بغلی تکون خورد .
داشتم پیش خودم می گفتم که من حتما امشب این تجربه عجیب غریب رو تو دفترم می نویسم که یه دفعه درخت گفت نوشتن یعنی چه؟
گفتم : یعنی این که یه مطلبی رو بتونی برای همیشه نگه داری .
ما به وسیله مداد و کاغذ این کار رو می کنیم .
گفت : آهان یادم اومد یعنی هامون کاری رو که پسر این همسایه با پیچ گوشتی با من کرد و بلافاصله کمرش رو نشون داد .
دلم گرفت . ببین با این درخت بی چاره چه کار کرده . اگه ببینمش ...
تو همین فکرا بودم که یه چیزی تو دلم هری ریخت پایین .
یادم اومد من هم روی کاغذی می نویسم که از این درخت بیچاره می سازند .
داشتم دعا می کردم این دفعه فکرم رو نخونده باشه .
که گفت : مگه شما نمی تونین همین طوری همه چیز رو تو یادتون نگه دارین ؟
گفتم : همین طوری یعنی چی ؟
گفت : یعنی همین طوری ، مثلا یادمه سه سال پیش با یه دوچرخه از کنار من رد شدی و مراقب بودی به من نخوری .
آخه اون موقع ها هم بهم احترام می ذاشتی .
برام عجیب بود که این قدر خوب یادشه . خودم هم یادم بود .
تو همین فکرا بودم که پسری از کنارمون رد شد و رفت توی خونه روبرویی .
یه دفعه احساس کردم که از طرف درخت یه حس عجیب و غریبی به سمت اون پسرک رفت ، بهش گفتم دوستش داری؟
گفت : آره اون همون پسریه که این نوشته رو روی من کند .
گفتم : چی ؟
اون وقت تو دوستش داری ؟
بعد با یه لحنی که لبریز از تعجب و عصبانیت بود گفتم ؟
چرا دوستش داری ؟
درخت گفت : چرا که نه ؟
گفتم : اون به تو بد کرده ، اون روی تو کنده کاری کرده ، اون پوست تو رو کنده
مهم تر از همه دلت رو شکسته .
گفت : خوب آره ، اون همه این کار ها رو کرده اما چرا دوستش نداشته باشم ؟
اگه اون هم مثل تو می تونست با من حرف بزنه هیچ وقت با من این کار رو
نمی کرد ، به جای کنده کاری به من آب می داد ، اما این دلیل نمی شه که من دوستش نداشته باشم ؟
من اون رو دوست دارم به خاطر خصوصیاتی که داره .
مثلا اون هر روز صبح به مامانش سلام می کنه و پدرش کمک می کنه و ...
همین برای دوست داشتنش کافیه .
حالا اگه لازمه یه چیزهایی رو بفهمه ، اون کسی که باید یادش بده تویی نه من .
دیگه خیلی از خودم خجالت می کشیدم اون درخت راست می گفت من هم توی اون زخم درخت مقصر بودم .
درخت رو بوسیدم رفتم .
من اون شب خیلی چیزهارو یاد گرفتم
     
  
زن

 
پاندول ساعت ديگر حركت نمي كرد
صداي تيك تيكش قطع شده بود
جلو رفتم خروسك من ديگر نمي خواني؟ خسته شده اي؟
فرياد زد: آري خسته شده ام خسته شده ام از بس داد زدم زمان را دريابيد!!!


پاهاش رو گرفت و اون رو روي زمين کشيد. از يک ساعت پيش توي رختخواب خيلي سبک تر شده بود. مثل يک عروسک لباس هاش رو تنش کرد. مو هاش رو شونه کرد. براش سايه چشم هم زد. ديگه وقتش بود. براي آخرين بار بوسيدش.با چه حرارتي! چاقوش رو از توي کشو بيرون آورد. تيز تيز بود.15 سال پيش اون رو خريده بود.توي نور چراغ به دقت نگاهش کرد.برق ميزد. کارش رو با دقت شروع کرد.
...
     
  
صفحه  صفحه 8 از 67:  « پیشین  1  ...  7  8  9  ...  66  67  پسین » 
خاطرات و داستان های ادبی

داستانهای کوتاه


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA