ارسالها: 7673
#71
Posted: 28 Feb 2012 02:42
داستان دوسنگ
در یك موزه معروف كه با سنگ های مرمر كف پوش شده بود، مجسمه ی بسیار زیبایی مرمرینی به نمایش گذاشته بود كه مردم از راه های دور و نزدیك برای دیدنش به آنجا می رفتند. كسی نبود كه مجسمه زیبا را ببند و لب به تحسین باز نكند.
شبی سنگ مرمرینی كه كف پوش سالن بود با مجسمه شروع به حرف زدن كرد:« این منصفانه نیست، چرا همه پا روی من می گذارند تا تو را تحسین كنند؟ مگر یادت نیست، ما هر دو در یك معدن بودیم؟ این عادلانه نیست؟ من خیلی شاكیم!»
مجسمه لبخند زد و آرام گفت: «یادت هست، روزی كه مجسمه ساز خواست رویت كار كند، چقدر سر سختی و مقاومت كردی؟»
سنگ پاسخ داد: « آره، آخر ابزارش به من آسیب می رساند، گمان كردم می خواهد آزارم دهد، من تحمل این همه درد و رنج را نداشتم.»
و مجسمه با همان آرامش و لبخند ملیح ادامه داد: «ولی من فكر كردم كه به طور حتم می خواهد از من چیزی بی نظیر بسازد، بطور حتم قرار است به یك شاهكار تبدیل شوم. بطور حتم در پی این رنج ، گنجی نهفته هست. پس به او گفتم هرچه می خواهی ضربه بزن، بتراش و صیقل بده! لذا درد كارهایش و لطمه هایی را كه ابزارش به من می زدند را به جان خریدم و هرچه بیشتر می شدند، بیشتر تاب می آوردم تا زیباتر شوم. امروز نمی توانی دیگران را سرزنش كنی كه چرا روی تو پا می گذارند و بی توجه عبور می كنند.
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
ارسالها: 7673
#72
Posted: 28 Feb 2012 03:24
نظم مملکت
سلطان عبدالحميد ميرزا فرمانفرما(شاهزاده ی قاجار) هنگام تصدي ايالت کرمان چندين سفر به بلوچستان مي رود و در يکي از اين مسافرت ها چند تن از سرداران بلوچ از جمله سردار حسين خان را دستگير و با غل و زنجير روانه کرمان مي کند.
پسر خردسال سردار حسين خان نيز همراه پدر زنداني و در زير يک غل بود. چند روز بعد فرزند سردار حسين خان در زندان به ديفتري مبتلا می شود. سردار حسين خان هر چه التماس و زاري مي کند که فرزند بيمار او را از زندان آزاد کنند تا شايد بهبودی يابد، ترتيب اثر نمي دهند.
روزی سردار حسين خان به افضل الملک (نديم عبدالحمید فرمانفرما) نيز متوسل مي شود. افضل الملک نزد فرمانفرما مي رود و وساطت مي کند، اما باز هم نتيجه اي نمي بخشد. سردار حسين خان پانصد تومان از تجار کرمان قرض نموده و (به صورت رشوه) به فرمانفرما می دهد تا کودک بيمار او را آزاد کنند. افضل الملک اين پيشنهاد را به فرمانفرما منعکس مي کند، اما باز هم فرمانفرما نمي پذيرد.
روزی دیگر افضل الملک به فرمانفرما مي گويد: «قربان آخر خدايي هست، پيغمبري هست، ستم است که پسري درکنار پدر در زندان بميرد. اگر پدر گناهکار است، پسر که گناهي ندارد».
فرمانفرما در جواب اینگونه پاسخ می دهد: «در مورد اين مرد چيزي نگو که فرمانفرماي کرمان نظم مملکت خود را به پانصد تومان رشوه سردار حسين خان نمي فروشد».
همان روز پسر خردسال سردار حسين خان در زندان در برابر چشمان اشک بار پدر جان مي سپارد. چندی پس از اين ماجرا از قضای روزگار يکي از پسران فرمانفرما به ديفتري دچار مي شود. هر چه پزشکان براي مداواي او تلاش مي کنند اثري نمي بخشد. به دستور فرمانفرما پانصد گوسفند در آن روزها پي در پي قرباني مي کنند و به فقرا مي بخشند اما نتيجه اي نمي دهد و اندک زمانی بعد فرزند فرمانفرما جان مي دهد.
فرمانفرما در ايام عزاي پسر خود، در نهايت اندوه به سر مي برد. در همين ايام روزي افضل الملک وارد اتاق فرمانفرما مي شود. فرمانفرما به حالي پريشان به گريه افتاده و به صدايي بلند مي گويد: «افضل الملک! باور کن که نه خدايي هست و نه پيغمبري! و الا اگر من قابل ترحم نبودم و دعاي من موثر نبوده، لااقل به دعاي فقرا و نذر و اطعام پانصد گوسفند مي بايست فرزند من نجات مي يافت».
افضل الملک در حالي که فرمانفرما را دلداري مي دهد مي گويد: «قربان اين فرمايش را نفرماييد، چرا که هم خدايي هست و هم پيغمبري، اما مي دانيد که فرمانفرماي جهان نيز نظم مملکت خود را به پانصد گوسفند رشوه ي فرمانفرما ناصرالدوله نمي فروشد»!!!!....
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن