دستمال کاغذی به اشک گفت قطره قطره ات طلاستیک کم از طلای خود حراج می کنی؟عاشقم با من ازدواج می کنی؟اشک گفت : ازدواج اشک و دستمال کاغذی!تو چقدر ساده ای خوش خیال کاغذی!توی ازدواج ما تو مچاله می شوی چرک می شوی و تکه ای زبا له می شویپس برو و بی خیال باشعاشقی کجاست !تو فقط دستمال باش...دستمال کاغذی دلش شکست گوشه ای کنار جعبه اش نشستگریه کرد و گریه کرددر تن سفیدو نازکش دوید خون دردآخرش دستمال کاغذی مچاله شدمثل تکه ای زباله شداو ولی شبیه دیگران نشدچرک و زشت مثل این و آن نشدرفت اگرچه توی سطل آشغالپاک بودو عاشق و زلالاو با تمام دستمال های کاغذی فرق داشتچون که در میان قلب خود دانه های اشک داشت
يه کلاغ روي يه درخت نشسته بود و تمام روز بيکار بود و هيچ کاري نمي کرد... يه خرگوش از کلاغ پرسيد: منم مي تونم مثل تو تمام روز بيکار بشينم و هيچ کاري نکنم؟ کلاغ جواب داد: البته که مي توني!... خرگوش روي زمين کنار درخت نشست و مشغول استراحت شد... يهو روباه پريد خرگوش رو گرفت و خورد!نتيجه اخلاقي:براي اينکه بيکار بشيني و هيچ کاري نکني ، بايد اون بالا بالاها نشسته باشي!...........................يه روز مسوول فروش ، منشي دفتر ، و مدير شرکت براي ناهار به سمت سلف قدم مي زدند... يهو يه چراغ جادو روي زمين پيدا مي کنن و روي اون رو مالش ميدن و جن چراغ ظاهر ميشه...جن ميگه: من براي هر کدوم از شما يک آرزو برآورده مي کنم... منشي مي پره جلو و ميگه: «اول من ، اول من!... من مي خوام که توي باهاماس باشم ، سوار يه قايق بادباني شيک باشم و هيچ نگراني و غمي از دنيا نداشته باشم»... پوووف! منشي ناپديد ميشه...بعد مسوول فروش مي پره جلو و ميگه: «حالا من ، حالا من!... من مي خوام توي هاوايي کنار ساحل لم بدم ، يه ماساژور شخصي و يه منبع بي انتهاي آبجو داشته باشم و تمام عمرم حال کنم»... پوووف! مسوول فروش هم ناپديد ميشه...بعد جن به مدير ميگه: حالا نوبت توئه... مدير ميگه: «من مي خوام که اون دو تا هر دوشون بعد از ناهار توي شرکت باشن»!نتيجه اخلاقي:اينکه هميشه اجازه بده که رئيست اول صحبت کنه!
داستان های کوتاه درباره خداسکان را به من بدهخدا با لبخندی مهر آمیز به من می گوید (( آهای دوست داری برای مدتی خدا باشی و دنیا را برانی؟ ))می گویم (( البته به امتحانش می ارزد.کجا باید بنشینم ؟چقدر باید بگیرم ؟کی وقت نهار است ؟چه موقع کار را تعطیل کنم ؟ ))خدا می گوید (( سکان را بده به من! فکر میکنم هنوز آماده نباشی ))(( شل سیلور استاین ))دست خداکودک زمزمه کرد: (خدایا با من حرف بزن).و یک چکاوک در مرغزار نغمه سر داد.کودک نشنید.او فریاد کشید: (خدایا! با من حرف بزن).صدای رعد و برق آمد.اما کودک گوش نکرد.او به دور و برش نگاه کرد و گفت:(خدایا! بگذار تو را ببینم).ستاره ای درخشید. اما کودک ندید.او فریاد کشید(خدایا! معجزه کن).نوزادی چشم به جهان گشود. اما کودک نفهمید.او از سر ناامیدیگریه سر داد و گفت:(خدایا به من دست بزن. بگذار بدانم کجایی).خدا پایین آمد و بر سر کودک دست کشید.اما کودک دنبال یک پروانه کرد.او هیچ درنیافت و از آنجا دور شد.جعبه های سیاه و طلاییدر دستانم دو جعبه دارم که خدا به من داده است. او گفت:غصه هایت را درون جعبه سیاه بگذار و شادی هایت را درون جعبه طلایی.به حرف خدا گوش کردم.شادی ها و غصه هایم را درون جعبه ها گذاشتم. جعبه طلایی روز به روز سنگین تر می شد و جعبه سیاه روز به روز سبک تر.از روی کنجکاوی جعبه سیاه را باز کردم تا علت را دریابم.دیدم که ته جعبه سوراخ است و غصه هایم از آن بیرون می ریزد.سوراخ جعبه را به خدا نشان دادم و گفتم:در شگفتم که غصه های من کجا هستند؟خدا با لبخندی دلنشین گفت:ای بنده من!همه آنها نزد من٬ اینجا هستند.پرسیدم پروردگارا!چرا این جعبه ها را به من دادی؟چرا ته جعبه سیاه سوراخ بود ؟گفت:ای بنده من!جعبه طلایی را به تو دادم تا نعمت های خود را بشماری و جعبه سیاه را برای اینکه غم هایت را دور بریزی...خدا هستدانشجویی سر کلاس فلسفه نشسته بود. موضوع درس درباره خدا بود. استاد پرسید(آیا در این کلاس کسی هست که صدای خدا را شنیده باشد؟) کسی پاسخ نداد.استاد دوباره پرسیدآیا در این کلاس کسی هست که خدا را لمس کرده باشد؟) دوباره کسی پاسخ نداد.استاد برای سومین بار پرسید): آیا در این کلاس کسی هست که خدا را دیده باشد؟) برای سومین بار هم کسی پاسخ نداد. استاد با قاطعیت گفتبا این وصف خدا وجود ندارد).دانشجو به هیچ روی با استدلال استاد موافق نبود و اجازه خواست تا صحبت کند. استاد پذیرفت. دانشجو از جایش برخواست و از همکلاسی هایش پرسید: (آیا در این کلاس کسی هست که صدای مغز استاد را شنیده باشد؟) همه سکوت کردند.(آیا در این کلاس کسی هست که مغز استاد را لمس کرده باشد؟) همچنان کسی چیزی نگفت.(آیا در این کلاس کسی هست که مغز استاد را دیده باشد؟)وقتی برای سومین بار کسی پاسخی نداد، دانشجو چنین نتیجه گیری کرد که استادشان مغز ندارد.
تاریکی و نور بود؛ بینا و کور بود زن و شوهری بودند که عقلشان پارسنگ برمی داشت این زن و شوهر دو تا دختر داشتند و دو تا پسر دخترها را شوهر دادند و برای پسر بزرگتر زن گرفتند ماند پسر کوچکتر که اسمش قباد بود و در خانواده از همه داناتر بودروزی از روزها مادر قباد به او گفت : فرزند دلبندم شکر خدا آن قدر زنده ماندم که شماها را روپای خودتان بند دیدم خواهرهایت را با جل و جهاز فرستادم خانه بخت برای برادرت زن خوشگلی گرفتم و سرشان را گذاشتم رو یک بالین دیگر آرزویی ندارم به غیر از اینکه برای تو هم زنی بگیرم و به زندگیت سر و سامانی بدهمقباد گفت : من زن بگیر نیستم؛ می خواهم تک و تنها زندگی کنممادرش گفت : این حرف را نزن تو را به خدا؛ زمین به مرد بی زن نفرین می کند اگر می خواهی شیرم را حلالت کنم باید زن بگیریو آن قدر این حرف ها به گوش پسر خواند که او را راضی کرد و دختر خوش بر و بالایی براش دست و پا کرد و با هم دست به دستشان دادزن قباد با اینکه کمی چل و خل بود, اما اهل هو و جنجال نبود و با بقیه اهل خانه در صلح و صفا زندگی می کرد یک روز سرگرم آب و جاروی حیاط بود که یک دفعه تلنگش در رفت و در همین موقع بزی که توی حیاط بود بع بع کرد زنک خیال کرد بز فهمیده که تلنگ او در رفته رفت جلو و به بزی گفت : ای بز بیا سیاه بختم نکن قول بده این قضیه پیش خودمان بماند و مادرشوهرم از آن بویی نبرد, در عوض, من هم گوشواره هایم را به گوشت می کنم و النگوهایم را به دستتبز باز بع بع کرد و ریش جنباندزن گفت : قربان هر چه بز چیز فهم استو زود رفت گوشواره هاش را کرد به گوش بز و النگوهاش را انداخت به دستشدر این میان مادرشوهرش سر رسید و دید به گوش بز گوشواره است و به دستش النگوگفت : که به گوش و دست این بز گوشواره و النگو کردهزن دوید جلو گفت : مادرشوهرجان تو را به جان پسرت بین خودمان بماند داشتم حیاط را رفت و روب می کردم که یک دفعه تلنگم در رفت بز شنید و بع بع کرد رفتم پیشش و خواهش کردم این راز بین من و او بماند و جایی درز نکند او هم قبول کرد و من گوشواره ها و النگوهایم را دادم به او که این قضیه را جایی بازگو یکند تو را به خدا شما هم به او بگو که آبرویم را پیش کس و نکس نبرد و رازم را فاش نکند و به پدرشوهرم نگویدمادرشوهر رفت پهلوی بز و گفت : ای بز به هیچکی نگو که تلنگ عروس من در رفت؛ در عوض من پیرهن گلدارم را تنت می کنم و چادر ابریشمی ام را می بندم به کمرتبز بع بع کرد و مادرشوهر رفت پیرهن گلدار و چادر ابریشمیش را آورد پوشاند به بزدر این بین پدرشوهر زن سر رسید و پرسید این چه مسخره بازی ای است که درآورده اید؟ چرا رخت کرده اید تن بزی و زلم زیمبو بسته اید به او؟بز بع بع کرد مادرشوهرش گفت : ای داد بی داد به این هم گفت :بعد رفت جلو و به شوهرش گفت : کاریت نباشه عروسمان سرفید و بز فهمید او هم گوشواره ها و النگوهاش را داد به بز که قضیه بین خودشان بماند؛ اما بز نتوانست این سر را نگه دارد و ماجرا را به من گفت : من هم رفتم پیرهن و چادرم را آوردم دادم به او و با این چیزها سرگرمش کردیم که به کس دیگری نگوید حالا هم که خودت دیدی خنگ بازی درآورد و به تو هم گفت :پدرشوهر رفت جلو و به بز گفت : آفرین بزی اگر به کسی چیزی نگویی من کفش های ساغریم را که تازه خریده ام می کنم پای توو رفت کفش هاش را آورد و به پای بز کرددر این موقع برادرشوهر زن از راه رسید تا چشمش به بز افتاد از تعجب انگشت به دهان ماند پرسید این کارها چه معنی می دهد؟ماجرا را براش شرح دادند و او هم کلاهش را از سر برداشت و گذاشت سر بزحالا بیا و تماشا کن بز گوشواره به گوش, پیرهن به تن, چادر به کمر, النگو به دست, کفش به پا و کلاه به سر ایستاده بود و اهل خانه دور و برش را گرفته بودند و با دلواپسی به او می گفت : ای بز خوب و مهربان مبادا به قباد بگویی که تلنگ زنش در رفته که بی برو برگرد سه طلاقه اش می کند و از خانه می اندازدش بیرونهنوز حرفشان تمام نشده بود و هر کدام با خواهش و تمنا به بز سفارش می کردند که این راز را پیش قباد فاش نکند که قباد سر رسید و همین که بز را به آن وضع دید, پرسید چرا بز را به این ریخت درآورده اید؟مادرش گفت : چیزی نیست اتفاقی است که افتاده و دیگر هیچ کاریش نمی شود کرد فقط بین خودمان بماند زنت داشت تو حیاط آب و جارو می کرد که یک دفعه از جایی صدایی درآمد بز فهمید صدا از کجا بوده و زنت رفت گوشواره ها و النگوهاش را آورد داد به بز که قضیه فیصله پیدا کند و خبر جایی درز نکند در این موقع من رسیدم و همین که فهمیدم حیثیت عروسم در خطر است, معطل نکردم و تند رفتم پیرهن و چادرم را آوردم کردم تنش که راضی بشود و راز عروسم را فاش نکند پدر و برادرت هم یکی بعد از دیگر آمدند و وقتی دیدند اوضاع از چه قرار است, آن ها هم کفش و کلاهشان را پیشکش بز کردند همه این کارها را کردیم که بز چفت و بست دهنش را محکم کند و حقیقت را به تو نگوید؛ اما شک نداشته باش که این جور وصله های ناجور به زن تو نمی چسبد و صدا از زنت درنیامده و بز عوضی شنیدهوقتی قباد این حرف ها را شنید, از غصه دود از کله اش بلند شد گفت : دیگر نمی توانم بین شما دیوانه ها زندگی کنم اینجا مبارک خودتان باشد و خوش و خرم با هم زندگی کنیدآن وقت از خانه زد بیرون و رفت سراغ پدرزن و مادرزنش و ماجرای زن و کس و کارش را برای آن ها تعرف کرد و آخر سر گفت : حالا شما بگویید من با این دیوانه ها چه کار کنم؟مادرزنش گفت : دل ما هم از دست دخترمان و فک و فامیل تو خون است و نمی دانیم با این دیوانه ها چه کار کنیم؛ اما چرا بز را نکشتی که این همه آبروریزی بار نیاورد؟پدرزنش گفت : غلط نکنم عقل داماد ما هم مثل عقل کس و کارش پارسنگ می برد یک بز پیش کس و نکس آبرویش را دارد می برد؛ آن وقت زن و زندگیش را ول کرده آمده اینجا و از ما می پرسد چه کار کندقباد گفت : من دیگر نمی توانم در میان شما دیوانه ها زندگی کنم از این شهر می روم به یک شهر دیگر اگر مردم آنجا هم مثل شما چل و خل بودند برمی گردم؛ والا هیچ وقت پایم را تو این شهر نمی گذارم و همان جا می مانماین را گفت : و گیوه هایش را ورکشید و بی معطلی راه افتادرفت و رفت تا رسید به شهری در آن ور کوه کمی در بازار و کوچه هاش پرسه زد و آخر سر گرسنه و خسته رو سکوی خانه ای نشستدر این موقع یکی از تو خانه آمد بیرون و دید مرد غریبه ای نشسته رو سکو بعد از سلام و احوالپرسی دلش به حال قباد سوخت و برگشت خانه و یک کاسه آش شب مانده آورد براشقباد دید کاسه از بیرون خیلی بزرگ است؛ اما از تو قد یک فنجان جا دارد با سه هرت آش را سر کشید و رفت تو نخ کاسه خوب زیر و روش را وارسی کرد فهمید از روزی که در این کاسه غذا خورده اند آن را نشسته اند و هر بار ته مانده غذا نشسته رو ته مانده قبلی و کم کم کاسه از تو شده قد یک فنجانقباد کاسه را برد لب جو اول خوب ریگ مال و گل مالش کرد, بعد آن را پک و پکیزه شست و برگشت کاسه را داد دست صاحبش صاحب کاسه مات و مبهوت به کاسه نگاهی انداخت و سراسیمه دوید تو حیاط و فریاد زد کاسه گشادکن آمده خانه آباد کن آمدهاهل خانه و در و همسایه ها مثل مور و ملخ ریختند بیرون و آمدند دور قباد حلقه زدند همین که از ماجرا مطلع شدند سراسیمه رفتند کاسه هاشان را آوردند پیش قباد گفت : هر قدر مزد بخواهی می دهیم؛ کاسه های ما را گشاد کنبگذریم قباد چند روزی در آن شهر ماند مردم از این خانه و آن خانه کاسه هاشان را می آوردند پیشش و او هم کاسه ها را می برد لب جوی آب براشان گشاد می کرد و مزد می گرفت آخر سر از این وضع خسته شد با خود گفت : این ها از کس و کار من دیوانه ترندو راه افتاد طرف یک شهر دیگرچله زمستان به شهری رسید که همه اهالی آن از زور سرما مثل بید می لرزیدند و آه و ناله می کردند و هر کس برای مقابله با سرما دست به کار عجیب و غریبی زده بود عده ای وسط لحافشان را سوراخ کرده بودند؛ آن ها را انداخته بودند گل گردنشان و با طناب دور کمرشان را محکم بسته بودند عده دیگری دیگ آب بار گذاشته بودند و زیرش آتش می کردند که آب بجوش بیاید و بخار آب گرمشان کند تعدادی هم گل داغ می کردند و به بدنشان می مالیدندخلاصه غوغایی برپا بود و هر کس یک جور با سرما دست و پنجه نرم می کردقباد به خانه ای رفت با چوب کرسی ساخت و از پنبه و کرباس لحاف بزرگی دوخت و از هیزم زغال درست کرد و کرسی گرم و نرمی راه انداخت اهل خانه, کوچک و بزرگ و زن و مرد, تا گردن چپیدند زیر کرسی و تازه فهمیدند گرم شدن یعنی چهطولی نکشید که خبر دهن به دهن و خانه به خانه گشت و به گوش اهالی شهر رسید مردم دسته دسته آمدند پیش قباد پولی خوبی دادند به او که برای آن ها هم کرسی بسازدقباد پول هاش را تبدیل کرد به سکه طلا و با خود گفت : این ها هم از همشهری های من دیوانه ترندباز راهش را گرفت و رفت تا تنگ غروب رسید به شهری و دید مردم جلو خانه ای جمع شده اند و جار و جنجال عجیب و غریبی راه افتاده است جلوتر که رفت فهمید عروس آورده اند که ببرند خانه داماد و چون قد عروس بلند است و در کوتاه, عروس مانده پشت در و ولوله ای برپا شده خانواده عروس می گوید باید سردر خانه را خراب کنند تا عروس برود تو و خانواده داماد می گوید چرا آن ها باید سردرشان را خراب کنند؛ بهتر است گردن عروس را بزنند تا قدش کمی کوتاه بشود و راحت برود تو حیاطقباد گفت : صد اشرفی به من بدهید تا عروس را صحیح و سالم و بی دردسر ببرم تو خانه, طوری که نه سردر خانه خراب شود و نه گردن عروس زده شودعده ای گفت : این کار شدنی نیستعده ای دیگر گفت : اگر شدنی باشد ما حرفی نداریمو باز شروع کردند به بگو مگو و جار و جنجال و آخر سر قبول کردند حل این مشکل را بگذارند به عهده قباد؛ به شرطی که اگر نتوانست عروس را ببرد تو از صد اشرفی صرف نظر کند و هیچ ادعایی نداشته باشدقباد رفت پشت عروس ایستاد و بی هوا یک پس گردنی محکم زد به اوعروس گفت : آخو سرش را خم کرد و از در پرید تومردم بنا کردند به شادی و پایکوبی قباد هم صد اشرفی گرفت و راهی شهر دیگری شددم دمای روز سوم رسید به شهری و در همان کوچه اول دید در خانه ای باز است و مردم شانه به شانه ایستاده اند و یک زن و دختر دارند زارزار گریه می کنندقباد رفت جلو و پرسید چه خبر است؟گفت : دختر فرماندار رفته پنیر از کوزه در بیاورد, دستش تو کوزه گیر کرده مشگل را با دانای شهر در میان گذاشته اند, او هم گفته دو راه بیشتر وجود ندارد یا باید کوزه را بشکنید, یا باید دست دختر را ببرید فرماندار هم گفته چون دختر دو تا دست دارد بهتر است یکی از آن ها را ببرندقباد پرسید آن زن و دختر چرا شیون و زاری می کنند؟جواب دادند فرماندار فرستاده دنبال قصاب که بیاید دست دختر را قطع کند؛ مادر و خواهر دختر هم گریه می کنندقباد گفت : من دست دختر را طوری از کوزه در می آورم که نه کوزه بشکند و نه دستش صدمه ببیندگفت : اگر می توانی چنین کاری بکنی بیا جلو و هنرت را نشان بدهقباد رفت جلو, کوزه و دست دختر را خوب وارسی کرد؛ دید دختر یک تکه پنیر گنده گرفته تو مشتش و تقلا می کند آن را از کوزه در بیاوردقباد یک وشگون قایم از پشت دست دختر گرفت دختر که انتظار چنین کاری را نداشت هول شد پنیر را ول کرد و دستش را از کوزه درآوردمردم از شادی به هلهله افتادند قباد را سردست بلند کردند و از او خواستند به جای دانای شهرشان بنشیند و مشکلاتشان را حل و فصل کند اما قباد زیر بار نرفت فکر کرد ماندن عاقل در شهر دیوانه ها صلاح نیست و از آنجا راه افتاد رفت به یک شهر دیگرهنوز از دروازه شهر تو نرفته بود که دید عده زیادی دور کپه خکی جمع شده اند و خیلی نگران و دلواپس اند رفت جلو پرسید چی شده؟گفت : مگر نمی بینی زمین دمل درآورده؛ می ترسیم حالا حالاها دملش سر وا نکند و آزارش بدهدقباد گفت : حکیم بیارید تا درمانش کندگفت : حکیم نداریمقباد گفت : صد اشرفی به من بدهید تا درمانش کنمگفت : حرفی نداریم اما به شرطی که نصفش را بعد از درمان بگیریقباد گفت : قبول استو پنجاه اشرفی گرفت و بیل برداشت کپه خک را تو صحرا پر و پخش کردهمه خوشحال شدند و بقیه مزدش را دادند و به او اصرار کردند که پیش آن ها بماند؛ اما قباد راضی نشد با خود گفت : به هر شهری که می روم مردمش از همشهری ها و کس و کار خودم دیوانه ترند بهتر است بروم به یک شهر دیگر؛ اگر مردمش عاقل بودند همان جا بمانم و گرنه دست از جست و جو بردارم و برگردم به شهر خودمو پیش از آن که وارد شهر بشود, راهش را کج کرد به طرف یک شهر دیگربعد از هفت شبانه روز رسید به شهری و دید بزرگان شهر از فرماندار گرفته تا ملا و کلانتر, جمع شده اند در برابر قسمتی از باروی ترک برداشته شهر و آه و ناله می کنند که اگر خدای نکرده یک دفعه شکم بارو بترکد و همه مردم بریزند بیرون, آن ها چه خکی به سرشان بکنندقباد رفت جلو پرسید اینجا چه خبر است؟گفت : چشم حسود کور گوش شیطان کر شکم باروی شهر شکاف برداشته می ترسیم خدای نکرده جرواجر بخورد و مردم به کلی سر به نیست شوندقبادگفت : من می توانم شکم بارو را بخیه بزنمگفت : اگر این کار را بکنی هر چه بخواهی به تو می دهیمقباد گل درست کرد و ترک بارو را گرفتاهالی شهر خوشحال شدند و با خواهش و تمنا از قباد خواستند نزدشان بماند تا اگر باز هم شکم باروی شهر شکاف برداشت آن را بخیه بزند؛ اما قباد قبول نکرد گفت : دلم برای کس و کار و شهر و دیارم تنگ شده هر چه زودتر باید برگردمگفت : مزدت را چه بدهیم؟گفت : یک اسب تندرورفتند یک اسب راهوار با زین و برگ طلا آوردند براشقباد با خود گفت : در این دیوانه خانه دنیا باز هم شهر خودم از شهرهای دیگر بهتر استو اسب را رو به شهر و دیارش به تاخت درآورد
چند سال پيش در يك روز گرم تابستاني در جنوب فلوريدا،پسر كوچكي با عجله لباسهايش را در آورد و خنده كنانداخل درياچه شيرجه رفت. مادرش از پنجره كلبه نگاهشمي كرد و از شادي كودكش لذت مي برد...مادر ناگهان تمساحي را ديد كه به سوي فرزندش شنا ميكند، مادر وحشت زده به طرف درياچه دويد و با فريادپسرش را صدا زد. پسر سرش را برگرداند ولي ديگر ديرشده بود....تمساح با يك چرخش پاهاي كودك را گرفت تا زير آببكشد.مادر از راه رسيد و از روي اسكله بازوي پسرش راگرفت.تمساح با قدرت مي كشيد ولي عشق مادر بهكودكش آن قدر زياد بود كه نمي گذاشت او بچه را رهاكند. كشاورزي كه در حال عبور از آن حوالي بود، صدايفريادهاي مادر را شنيد، به طرف آن ها دويد و با چنگكمحكم بر سر تمساح زد و او را كشت...پسر را سريع به بيمارستان رساندند. دو ماه گذشت تا پسربهبودي نسبي بيابد. پاهايش با آرواره ها تمساح سوراخسوراخ شده بود و روي بازوهايش جاي زخم ناخن هايمادرش مانده بود. خبرنگاري كه با كودك مصاحبه مي كرداز او خواست تا جاي زخم هايش را به او نشان دهد...پسر شلوارش را كنار زد و با ناراحتي زخم ها را نشان داد،سپس با غرور بازوهايش را نشان داد وگفت: «اين زخم ها را دوست دارم؛ اينها
فروشندگان چند سال پيش گروهي از فروشندگان در شيکاگو براي شرکت در يک سخنراني عازم سفر مي شوند و همگي به همسران خود وعده مي دهند که روز جمعه حتماً براي صرف شام کنار همسران خود خواهند بود.در سخنراني، بحث طولاني مي شود، طوري که حرکت هواپيما نزديک مي شود که اين مسئله باعث مي شود تمام فروشندگاني که به همسران خود وعده داده بودند، به يکباره به سمت فرودگاه هجوم بياورند. در زماني که همه آنها مي کوشيدند تا راه را براي خود باز کنند و از ترمينال فرودگاه رد شوند، پاي يکي از آنان از روي بي دقتي به پايه ميز دکه اي اصابت کرد و سيب هاي روي آن، زمين مي ريزد . مسافران همه بي تفاوت از اين مسئله خود را به هواپيما مي رسانند و در جاي خود مي نشينند و نفس راحتي مي کشند که مي توانند به خانواده خود برسند.اما يک نفر از آنان مي ايستد و نظاره گر صحنه مي شود. او با بالا بردن دست خود از دوستان خداحافظي مي کند و به دخترک سيب فروش کمک مي کند که سيبها را جمع کند ، آخر آن دخترک کور بود و اين کار برايش سخت.آن مرد در حين جمع اوري سيبها متوجه مي شود بعضي از سيبها له شدند و بعضي ها کثيف پس 10 دلار به دخترک مي دهد و مي گويد اين هم خسارت سيب هائي که من و دوستانم آنها را خراب کرديم و اميدوارم ناراحتتان نکرده باشيم.مرد ايستاد و با گامهاي بلند شروع به دور شدن از دکه آن دخترک کرد در اين هنگام دخترک ده ساله با صداي بلند و در ميان جمعيت رو به او کرد و گفت: ببينم، نکند شما حضرت عيسي هستيد؟مرد مات و متحير در جاي خود ميخکوب ماند.
روزی حضرت موسی به خداوند متعال عرض کرد : دلم میخواهد یکی از بندگان خوبت را ببینم . خطاب آمد : درصحرا برو ، آنجا مردی هست که در حال کشاورزی کردن است . او از خوبان درگاه ماست . حضرت آمد و دید مردی در حال بیل زدن و کار کردن است . حضرت تعجب کرد که او چطور به درجه ای رسیده که خداوند میفرماید از خوبان ماست . از جبرئیل پرسید . جبرئیل عرض کرد : الان خداوند بلائی بر او نازل میکند ببین او چه میکند . بلایی نازل شد که آن مرد در یک لحظه هر دو چشمش را از دست داد . فورا نشست ، بیلش را هم جلوی رویش قرار داد .گفت : مولای من تا تو مرا بینا می پسندیدی من داشتن چشم را دوست می داشتم ، حال که تو مرا کور می پسندی من کوری را بیش از بینایی دوست دارم .اشک در دیدگان حضرت حلقه زد ، رو کرد به آن مرد و فرمود : ای مرد من پیغمبر خدا هستم و مستجاب الدعوه . میخواهی دعا کنم تا خداوند چشمانت را دوباره بینا کند ؟مرد پاسخ داد : نه .حضرت فرمود : چرا ؟گفت :آنچه پروردگارم برای من اختیار کرده بیشتر دوست دارم تا آنچه را که خود برای خودم می خواهم .
داستان عقاب( واقعي )لطفا بعد از خواندن بيشتر تامل كنيد- مرسيعمر عقاب از همه پرندگان نوع خود درازتر استعقاب مي تواند تا 70 سال زندگي كند.ولي براي اينكه به اين سن برسد بايد تصميم دشواري بگيرد.زماني كه عقاب به 40 سالگي مي رسد:چنگال هاي بلند و انعطاف پذيرش ديگر نمي توانند طعمه را گرفته را نگاه دارند.نوك بلندو تيزش خميده و كند مي شودشهبال هاي كهن سالش بر اثر كلفت شدن پرها بهسينه اش مي چسببند و پرواز براي عقابل دشوار مي گردد.در اين هنگام عقاب تنها دو گزينه در پيش روي دارد.يابايد بميرد و يا آن كه فراينددردناكي را كه 150 روز به درازا مي كشد پذيرا گردد.براي گذرانيدن اين فرايند عقاب بايد به نوك كوهي كه در آنجا آشيانه دارد پرواز كند.در آنجا عقاب نوكش را آن قدر به سنگ مي كوبد تا نوكش از جاي كنده شود.پس از كنده شدن نوكش ٬ عقاب بايد صبر كند تا نوك تازه اي در جاي نوك كهنه رشد كند ٬ سپس بايد چنگال 4 پيش را از جاي بركند.زماني كه به جاي چنگال هاي كنده شده ٬ چنگال هاي تازه اي در آيند ٬ آن وقت عقابل شروع به كندن همه پرهاي قديمي اش مي كند.سرانجام ٬ پس از 5 ماه عقاب پروازي را كه تولد دوباره نام دارد آغاز كرده ...و 30 سال ديگر زندگي مي كند.چرا اين دگرگوني ضروري است؟؟؟بيشتر وقت ها براي بقا ٬ ما بايد فرايند دگرگوني را آغاز كنيم.گاهي وقت ها بايد از خاطرات قديمي ٬ عادتهاي كهنه و سنتهاي گذشته رها شويم.تنها زماني كه از سنگيني بارهاي گذشته آزاد شويم مي توانيم از فرستهاي زمان حال بهره مند گرديم.حال شما در چه فكري هستيد؟
پسر نوح به خواستگاری دختر هابيل رفت. دختر هابيل جوابش کرد و گفت: نه، هرگز؛همسری ام را سزاوار نيستی؛تو با بدان نشستی و خاندان نبوتت گم شد.تو همانی که بر کشتی سوار نشدی. خدا را ناديده گرفتی و فرمانش را. به پدرت پشت کردی،به پيمان و پيامش نيزغرورت غرقت کرد. ديدی که نه شنا به کارت آمد نه بلندی کوهها؟پسر نوح گفت: اما آن که غرق می شود خدا راخالصانه تر صدا می زند،تا ان که بر کشتی سوار است. من خدايم را لا به لای طوفان يافتم، در دل مرگ و سهمگينی سيلدختر هابيل گفت: ايمان، پيش از واقعه به کار می آيد. در آن هول و هراسی که تو گرفتار شدی،هر کفری بدل به ايمان می شود. آن چه تو به آن رسيدی ، ايمان به اختيار نبود، پس گردنی خدا بود که گردنت را شکستپسر نوح گفت: آنها که بر کشتی سوارند امنند و خدايی کجدارومريز دارند که به بادی ممکن است از دستشان برود. من آن غريقم که به چنان خدای مهيبی رسيدم که با چشمان بسته نيز می بينمش و با دستان بسته نيز لمسش می کنم. خدای من چنان خطير است که هيچ طوفانی آن را از کفم نمی برددختر هابيل کفت: باری تو سرکشی کردی و گناهکاری. گناهت هرگز بخشيده نخواهد شدپسر نوح خنديد و خنديد و خنديد و گفت: شايد آن که جسارت عصيان دارد،شجاعت توبه نيز داشته باشد. شايد آن خدا که مجال سرکشی داد، فرصت بخشيده شدن هم داده باشددختر هابيل سکوت کرد و سکوت کرد و سکوت کرد و آنگاه کفت: شايد. شايد پرهيزکاری من به ترس و ترديد اغشته باشد.اما نام عصيان تو دليری نبود. دنيا کوتاه است وآدمی کوتاهتر. مجال ازمون و خطا اين همه نيستپسر نوح گفت: به اين درخت نگاه کن. به شاخه هايش.پيش از انکه دستهلی درخت به نور برسند، پاهايش تاريکی را تجربه کرده اند. گاهی برای رسيدن به نور بايد از تاريکی عبور کرد. گاهی برای رسيدن به خدا بايد از پل گناه گذشتمن اينگونه به خدا رسيدم. راه من اما راه خوبی نيست. راه تو زيباتر است، راه تومطمئن تر، دختر هابيلپسر نوح اين را گفت و رفت. دختر هابيل تا دور دستها تماشايش کرد و سالهاست که منتظر است و سالهاست که با خود می گويد: آیا همسريش را سزاوار بودم؟
مردي در جهنم بود كه فرشته اي براي كمك به او آمد و گفت من تو را نجات مي دهم براي اينكه تو روزي كاري نيك انجام داده اي فكر كن ببين آن را به خاطر مي آوري يا نه؟او فكر كرد و به يادش آمد كه روزي در راهي كه مي رفت عنكبوتي را ديد اما براي آنكه او را له نكند راهش را كج كرد و از سمت ديگري عبور كرد.فرشته لبخند زد و بعد ناگهان تار عنكبوتي پايين آمد و فرشته گفت تار عنكبوت را بگير و بالا برو تا به بهشت بروي. مرد تار عنكبوت را گرفت در همين هنگام جهنميان ديگر هم كه فرصتي براي نجات خود يافتند به سمت تار عنكبوت دست دراز كردند تا بالا بروند اما مرد دست آنها را پس زد تا مبادا تار عنكبوت پاره شود و خود بيفتد. كه ناگهان تار عنكبوت پاره شد و مرد دوباره به سمت جهنم پرت شد فرشته با ناراحتي گفت تو تنها راه نجاتي را كه داشتي با فكر كردن به خود و فراموش كردن ديگران از دست دادي. ديگر راه نجاتي براي تو نيست و بعد فرشته ناپديد شد.