ارسالها: 3119
#31
Posted: 22 Dec 2015 14:37
روح خبیث ساوث شیلدز
شهر کوچک ساوث شیلدز در فاصله کوتاهی از شمال پانتریفکت قرار دارد. در تابستان سال ۲۰۰۶، یک زوج جوان و پسر سه ساله شان در همین شهر توسط یک روح بدذات مورد آزار و اذیت قرار گرفتند. نام اصلی این زوج هیچ وقت فاش نشد اما مردم آن ها را با نام های مارک و ماری آن می شناسند. رفت و آمد روح به خانه آن ها در سال ۲۰۰۵ آغاز شد. روح مورد نظر حضور خود را با تغییر دکوراسیون خانه آغاز کرد. او صندلی ها را روی هم می چید، کشوی کمدها را بیرون می کشید و درهای خانه را به هم می کوبید. اما این تازه اول کار بود. روح داستان ما بدخواه تر از این حرف ها بود و دست روی چیزی گذاشته بود که به عقل جن هم نمی رسید: عروسک های پشمالوی کوچک. یک شب، ماری آن که همراه همسرش روی تخت خوابیده بود احساس کرد سگ عروسکی پسرش به سرش اصابت کرد. او بلند شد و به محض این که چراغ را روشن کرد یک سگ عروسکی دیگر به سویش پرتاب شد. زن و شوهر خود را زیر بالش پنهان کردند اما گویی چیزی به زور سعی می کرد بالش را از رویشان بردارد. ناگهان مارک از درد فریاد کشید و ۱۳ جای زخم روی گردنش پدیدار شد. زخم ها تا صبح ناپدید شدند. اگرچه این روح خبیث نشان داده بود که قدرت آسیب رساندن به انسان ها را دارد، اما ظاهراً بیشتر با عروسک ها مشکل داشت. مثلاً یک بار اسب اسباب بازی را از سقف آویزان کرد و یک :.۷٫ار دیگر یک عروسک کوچک را روی صندلی بالای پله ها انداخت و پنجه هایش را با یک تیغه تیز برید. روح روی وایت برد کوچک پسر خانواده پیغام هایی می نوشت و حتی گاهی اس ام اس می فرستاد (اسم ام اس ها از هیچ موبایل یا کامپیوتری در جهان فرستاده نشده بودند). پیغام های او معمولاً تهدید آمیز بودند، جملاتی همچون: «می کشمت.» حتی پسر سه ساله خانواده هم گاهی گم می شد و بعد در جاهای عجیب و غریب خانه مثل داخل کمد یا زیر میز در حالی که خودش را در پتو پیچیده بود پیدا می شد. البته این کارها برای بچه ای در این سن طبیعی است اما پدر و مادرش معتقد بودند همه این ها تقصیر مهمان ناخوانده جهنمی خانه آن هاست. خانواده نگون بخت از مایک هالول و دارن ریتسون، پژوهشگران امور ماورایی، دعوت کردند که موضوع را بررسی کنند. این پژوهشگران عنوان کردند که اگرچه مارک به نظر از آن دسته آدمهایی است که دوست دارند دیگران را سر کار بگذارند، اما داستان روح خانه آن ها واقعی است. آن ها کتابی هم در این باره نوشتند. از جمله عکس هایی که در وبسایت مربوط به این کتاب گذاشته شده تصویر یک بطری پلاستیکی است که به طرز عجیبی بین زمین و هوا قرار گرفته و پیغامی روی تخته نقاشی مغناطیسی که می گوید: «از اینجا برو.»
مقصر منم که خیال کردم هیچکس باز عاشق نمیشه
حواسم نبود شاه توی دست آخر یا ماته یا کیشه
ارسالها: 3119
#32
Posted: 26 Dec 2015 11:50
روح خبیث ایندیاناپولیس
در سال ۱۹۶۲، سه زن از سه نسل یک خانواده با هم در خانه ای در ایندیاناپولیس به آدرس خیابان دلور شمالی پلاک ۲۹۱۰ زندگی می کردند. سرپرست خانواده زنی بود مطلقه به نام رناته بک که همراه مادر خود که زنی بیوه بود و دختر نوجوانش لیندا در این خانه سکونت داشت. این سه زن به دلایلی با هم کنار نمی آمدند و اغلب جر و بحث و دعوا می کردند. به هر حال، همان آرامش اندکی هم که داشتند با مجموعه ای از اتفاقات عجیب و غریب که از عصر روز ۱۱ مارس همان سال آغاز شد از بین رفت. اولین چیزی که این خانم ها متوجه شدند این بود که یک لیوان خود به خود به حرکت در آمد و پشت یک گلدان پنهان شد. بعد صدای مهیبی از طبقه بالا شنیدند و وقتی خود را به آنجا رساندند دیدند یکی از ظروف کریستالی از روی قفسه پایین افتاده و شکسته است. هر سه زن از ترس پا به فرار گذاشتند و شب را در یک هتل به صبح رساندند. بعد از ظهر روز بعد که به خانه خود برگشتند ظاهراً هیچ مشکلی وجود نداشت – البته فقط تا ۳۰ دقیقه پس از ورودشان به خانه. طولی نکشید که صدای شکستن شیشه از آشپزخانه به گو رسید و لیوان ها و کاسه ها در هم شکستند. یک فنجان در هوا به حرکت درآمد و چیزی نمانده بود به مادر بک، خانم لینا گمک، اصابت کند. آن ها پلیس خبر کردند. چندین هفته، مأمورین پلیس مرتب به خانه آن ها سر می زدند تا بفهمند چه چیزی وسایل را در هم می شکند. یک محقق امور ماوراء الطبیعه نیز برای این امر فراخوانده شد. وی در طی تحقیقات ادعا کرد توسط لیوانی که یک دست نامرئی به سویش پرتاب کرده زخمی هم شده است. روی بدن هر سه زن جای گاز گرفتگی و خراش، مشابه زخم هایی که خفاش می تواند ایجاد کند، مشاهده گردید. اما احتمال این که یک خفاش واقعی مقصر این خرابکاری ها باشد صفر بود چرا که در آن فصل خفاش ها در خواب زمستانی به سر می برند. اما احتمال وجود خون آشام تغییرشکل دهنده هیچ گاه نفی نشد. درنهایت، یک روز مأمورین پلیس خانم گمک را در حال پرتاب کردن اشیا به دیوار و واژگون کردن وسایل منزل دستگیر کردند. هرچند عده ای معتقد آنچه در آن خانه مشاهده شده نمی توانست کار این خانم باشد. شاید روح خبیث جسم خانم گمک را تسخیر کرده بود. در هر حال، قاضی توافق کرد که اگر گمک به کشورش آلمان برگردد، پرونده را مختومه اعلام خواهد کرد. او حکم را پذیرفت و بعد از رفتنش، دیگر هیچ گونه فعالیت ماوراءالطبیعه ای در آن خانه اتفاق نیفتاد.
مقصر منم که خیال کردم هیچکس باز عاشق نمیشه
حواسم نبود شاه توی دست آخر یا ماته یا کیشه
ارسالها: 3119
#33
Posted: 26 Dec 2015 11:57
داستان مرگ و جاده مرگ
در پنانگ مالزی،جاده ای معروف و در عین حال انگشت نما و بد نام موسوم به جاده ی «تمپه» وجود دارد. سالها سال قبل آن جاده ساخته شد تا دسترسی به دریاچه پشت سد میسر گردد. در کیلومتر ۷/۱ جاده،تپه ای وجود دارد که به دو حومه متصل می شود.راه ورودی دریاچه پشت سد، در جایی در میان جاده ای کم عرض و باریک و پیچ در پیچ قرار دارد.
حوادث و اتفاقاتاسرارامیز و مرموز بی شماری در آن جاده رخ داده اند.اکثر اوقات، قربانیان به همراه وسیله نقلیه خود به داخل دره عمیقی پرتاب شده اندو عده اندکی از مهلکه جان سالم به در برده و فرار کرده اند.
بسیاری از اهالی پنانگ، مثل خودم از رانندگی شب هنگام در آن جاده خودداری می کنیم،چون به شدت می ترسیم و به همه توصیه می کنیم که شب هنگام در آن جاده
ترددنکنند.
یک مرتبه دختر معصوم و بی گناهی توسط یک پلیس کشته شد. اگرچه علت مرگ دخترک هرگز معلوم نشد و به صورت یک راز سر به مهر باقی ماند ولی به نظر می رسد که دخترک گناهی نداشت و آن پلیس مقصر شناخته شد ولی عجیب آن که روح دخترک هم که پلیس را عامل مرگش می دانست،هرگز دست از سر هیچ پلیسی بر نداشت!در نتیجه اکثر پلیس ها جرأت ندارند شب هنگام در آن جاده رانندگی کنند،چون بسیاری از آنها جان سالم از آنجا به در نبرده اند.ظاهراً روح انتفام جوی دخترک هر مرتبه حادثه مرگباری را برای پلیسها ایجاد می کند
طبق اظهارات بومیان آن منطقه، سال ها قبل یک تصادف دلخراش و مرگبار در آن جاده رخ داده است .در آن تصادف خانم جوانی در دم کشته می شود.ظاهراً روح آن خانم نیمه های شب به طور ناگهانی مقابل رانندگان بداقبال نمایان می شود. از آن جایی که جاده باریک و پیچ در پیچ است و یک سمت آن مملو از صخره و سمت دیگر یک دره عمیق قرار دارد، تمام رانندگانی که سعی کرده اند به نحوی فرار کنند،کنترل ماشین را از دست داده اند وبه قعر دره سقوط کرده اند.ظاهر روح مثل یک انسان عادی است و عده اندکی جزییات چهره او رابه یاد دارند ولی اکثر افراد می دانند که او موهای بلندی دارد و همیشه ردای سفید می پوشد.
چند سال فبل،حادثه وحشتناکی در ارتباط با این روح برای دو مرد جوان رخ داد. آن دو که آدریان و لئو نام داتند،حدودساعت یک نیمه شب به خانه بر می گشتند. در آن ساعت از شب،هیچ وسیله نقلیه ای در حاده به چشم نمی خورد. آدریان رانندگی می کرد و لئو کنارش نشسته بود. آدریان با سرعت مجاز می راند و پیچ های تند را به آرامی پشت سر می گذاشت. از آنجایی که هر دو به شدت خسته بودند، حرفی بینشان رد و بدل نمی شد. زمانی که به راه ورودی دریاچه پشت سد رسیدند، ناگهان آدریان متوجه شد خانمی سفید پوش وسط جاده راه می رود. پشت آن خانم به آنها بود و در نتیجه فقط موهای بلندش به چشم می خورد. آدریان از سرعت ماشین کاست تا بتواند چهره آن خانم را ببیند.از لئو خواست که نگاهی به آن جانم بیندازد و وقتی متوجه شد که لئو هم می تواند آن زن را ببیند، خیالش تا حدی راحت شد.آدریان نمی توانست باور کند که روح دیده است و در عین حال از این که خانمی تنها در آن ساعت از شب در آن جاده قدم بزند هم تعجب کرده بود. حتی در روز روشن هم هیچ کس جرأت نداشت پیاده به انجا برود، چون جاده کم عرض و به شدت خطرناک بود؛ علاوه بر آن، یک زن تنها در آن ناحیه کوهستانی چه می کرد.
آدریان از گوشه چشم نگاهی به لئو انداخت.لئو وحشت زده و بیمناک به نظر می رسید. وقتی به زن نزدیک تر شدند، آدریان ترمز کرد. زن به آرامی رو به آنها کرد و آنها در کمال حیرت و ناباوری متوجه شدند که او چهره ای بسیار کریه دارد وقطرات خون را روی آن دیدند. آدریان حتم پیدا کرد که او یک انسان نیست. در نتیجه به سرعت پایش را روی پدال گاز فشارداد و تصمیم گرفت زن را زیر گرفته و فرار کند، ولی نمی دانستندبعد از زیر گرفتن آن زن چه بلایی سرشان می آید. چند ثانیه بعد لئو با تردید به پشت سر نگاه کرد تا ببیند که آیا زن هنوز آنجاست یا نه و با وحشت فراوان سر آن زن را دید که روی صندلی عقب قرار داشت . لئو آن چنان ترسیده بود که نمی دانست چه کند ویا چه بگوید. آدریان هم از آینه نکاهی به عقب انداخت و متوجه شد که زن بدون سر در تعقیب آنهاست .....
بعد از آن حادثه، آدریان و لئو تا مدت ها شوکه بودند و قدرت تکلمشان ضعیف شده بود. بعد از مدت زیادی ، جریان را باری نزدیکان خود تعریف کردند و تصمیمی گرفتند که هرگز به آن جاده نزدیک نشوند
مقصر منم که خیال کردم هیچکس باز عاشق نمیشه
حواسم نبود شاه توی دست آخر یا ماته یا کیشه
ارسالها: 3119
#34
Posted: 26 Dec 2015 11:59
در ماه جولای سال ۱۸۷۷ دختر ۱۳ ساله ای به نام «لورنسی ونوم» برای اولین بار به عالم خلسه عجیب و غریبی فرو رفت و گفت با فرشتگان و ارواح مردگان صحبت می کند! این جملات عجیب گاه روزی چند بار به وقوع می پیوست و بعضی از آنها ساعت ها به طول می انجامید. در طول مدت خلسه، لورنسی با صداهای مختلف صحبت می کرد و از مکان هایی سخن می گفت که در طول عمرش آنجا را ندیده و تعریفش را نشنیده بود و وقتی سرانجام از آن حالت خارج می شد هیچ یک از آن حرف ها و حالت ها را به خاطر نمی آورد.
ک «واتسکا» واقع در شمال شرقی ایالت ایندیانا درست شبیه به دیگر شهرهای کوچک نیمه وسترن و کشاورزنشین اواخر قرن نوزدهم آمریکا بود و کمتر اتفاق عجیبی در آن می افتاد تا اینکه ماه جولای سال ۱۸۷۷ فرا رسید. در این ماه بود که برای نخستین بار «معمای واتسکا» آغاز شد.
خبر اتفاقات عجیبی که در خانه توماس و لورنیدا ونوم می افتاد به سرعت در شهر پیچید و حتی به دیگر شهرها نیز راه یافت و همه آرزو داشتند به واتسکا بروند و این دختر عجیب را ببینند. در آن زمان تلاش برای ارتباط با ارواح در آمریکا به اوج خود رسیده بود و خیلی ها به این موضوع علاقه نشان می دادند و می خواستند بدانند لورنسی چطور با عالم ارواح ارتباط برقرار می کند ولی خانواده ونوم علاقه ای به این موضوع نداشتند و تنها به آرامش و سلامت دخترشان می اندیشیدن. آنها لورنسی را از این دکتر به آن دکتر می بردند تا شاید کسی بیماری عجیب او را تشخیص داده و او را درمان کند ولی در نهایت به آنها گفته شد لورنسی دچار بیماری روحی شده و باید برای درمان به آسایشگاه روانی ایالتی برود. خانواده دلشکسته ونوم که فکر می کردند این کار تنها راه نجات دخترشان است تصمیم گرفتند او را در آسایشگاه بستری کنند.اما پیش از بستری شدن لورنسی یعنی در ماه ژانویه ۱۸۷۸ مردی به نام «آسا راف» که ساکن واتسکا بود به خانه پدری ونوم رفت. او گفت که دخترش «مری» درست همین مشکل لورنسی را داشت و از آنها تقاضا کرد لورنسی را به آسایشگاه بفرستند زیرا دختر او «مری» نیز به آسایشگاه روانی فرستاده شده و در آنجا فوت کرد. آقای راف معتقد بود روح مری هنوز در کنار آنهاست و احساس می کرد این روح حالا در جسم لورنسی ونوم حلول کرده است! این آغاز یک سری اتفاقات بود که شهر واتسکا را تکان داد و معمایی را به وجود آورد که تا امروز حل نشده باقی مانده است. برای درک این موضوع باید اول به «مری راف» و زندگی او بپردازیم:
«مری» دختر «آساراف» در اکتبر ۱۸۴۶ به دنیا آمد و از شش ماهگی دچار حملات روحی یا صرعی عجیبی می شد. این حملات تا ۱۹ سالگی ادامه داشت و بر شدت آنها افزوده می شد تا سرانجام روز ۵ جولای سال ۱۸۶۵ در آسایشگاه جان سپرد. او در کودکی از صداهایی شکایت می کرد که در سر خود می شنید. این صداها به او امر می کردند که کارهایی را انجام دهد که می دانست درست نیست. وقتی بزرگ تر شد ساعت های متمادی به عالم خلسه فرو می رفت. در طول این مدت قدرت عجیبی می یافت و از چیزهایی صحبت می کرد که در اوقات معمولی چیزی از آنها نمی دانست.
● آنها چیزی نمی دانستند
وقتی مری از دنیا رفت، لورنسی تقریبا یک ساله بود. وقتی هفت ساله بود به همراه خانواده به «واتسکا» نقل مکان کرد. خانواده ونوم هیچ چیزی از داستان عجیب مری نمی دانستند ولی روز ۱۱ جولای ۱۸۷۷ اتفاقات عجیب شروع شد. آن روز وقتی لورنسی از خواب بیدار شد احساس سرگیجه و حالت تهوع داشت.
او پیش مادرش به آشپزخانه رفت و گفت حالش بد است و ناگهان غش کرد و افتاد. پنج ساعت بعد لورنسی از خواب بیدار شد و گفت حالش خوب شده است ولی همان روز اولین حمله خلسه به او دست داد. او در حالت خلسه می گفت ارواح بسیاری را می بینید و حتی روح برادرش را که در سال ۱۸۷۴ مرده بود را هم می دید. او در این وضعیت با صداهای مختلف مردانه و زنانه و گاه به زبان های خارجی عجیب و غریبی حرف می زد. داستان لورنسی و وضعیت او تیتر درشت روزنامه ها شد و آقای راف بیش از هر کسی که خبرهای او را دنبال می کرد و وقتی فهمید والدین لورنسی می خواهند او را به آسایشگاه بسپارند بلافاصله به سراغ آنها رفت و آنها را قانع کرد اجازه دهند «دکتر وینچستر استیونس» روانشناس او را ببینند. خانم و آقای ونوم با تردید پذیرفتند و دکتر استیونس، لورنسی را هیپنوتیزم کرد و سعی نمود با ارواح درون جسم او ارتباط برقرار کند. چند ثانیه بعد لورنسی شروع به صحبت با صدایی مردانه شد و سپس از طرف روح فردی به نام کاترینا هوگان و بعد از آن مردی به نام «ویلی کانینگ» حرف زد. بعد از یک ساعت او اعلام کرد نام روحی که در جسم اوست «مری راف» می باشد. این حالت تا روز بعد ادامه داشت و لورنسی ادعا می کرد «مری راف» است. او نمی دانست کجاست و خانم و آقای ونوم یعنی پدر و مادرش را نمی شناخت. در این وقت همسر و دختر آقای راف که «مینروا» نام داشت به خانه ونوم ها آمدند. لورنسی بلافاصله پس از دیدن آنها گفت: مامان و «نروی» آمدند. جالب اینجاست که پس از مرگ مری دیگر هیچکس مینروا را «نروی» صدا نمی زد!
روز یازدهم فوریه لورنسی یا همان «مری» به خانه، پدری راف که آنجا را خانه خود می دانست رفت و خیلی احساس راحتی می کرد او تمام همسایه ها را می شناخت و نسبت به خانم و آقای ونوم غریبی می کرد. او در آن خانه بسیار خوشحال بود و هیچ مشکل روحی نداشت. تا هفت ماه بعد این وضعیت ادامه داشت و در این مدت خانم و آقای ونوم مرتب به دخترشان سر می زدند. سرانجام در اوایل ماه می ۱۸۷۸ لورنسی به خانواده راف گفت وقت رفتن نزدیک است ولی از این بابت خیلی غمگین ناراحت بود. دو روز بعد مری رفت و لورنسی به خانه خانواده ونوم بازگشت. از آن به بعد لورنسی دیگر مشکل روحی و حالت خلسه نداشت و اثری از بیماری در او دیده نشد. پدر و مادرش مطمئن شدند که دخترشان درمان شده است و از این بابت از روح «مری راف» ممنون بودند.
واقعا چه اتفاقی در شهر کوچک واتسکا افتاد؟ آیا به واقع روح مری راف جسم لورنسی را تسخیر کرده بود؟ خانواده های این دو دختر و صدها نفر از کسانی که از نزدیک آنها را می شناختند از این بابت مطمئن بودند. ولی چه توضیح دیگری می توان برای آن اتفاقات و معمای واتسکا داشت؟!
مقصر منم که خیال کردم هیچکس باز عاشق نمیشه
حواسم نبود شاه توی دست آخر یا ماته یا کیشه
ارسالها: 3119
#35
Posted: 26 Dec 2015 12:01
اﻣﯿﺮ وﺳﺎﯾﻞ ﺧﻮد را ﺟﻤﻊ ﮐﺮد، ﺑـﻪ ﻃـﺮف زﯾـﺮزﻣﯿﻦ ﺑﺎزﮔﺸﺖ، از ﭘﻠﻪ ﻫﺎ ﭘﺎﺋﯿﻦ رﻓﺖ. وارد زﯾﺮزﻣﯿﻦ ﺷﺪ، ﻧﺎﮔﻬﺎن اﺣﺴﺎس ﺳﻨﮕﯿﻨﯽ ﮐﺮد، ﺣﺲ ﮐﺮد ﻓﻀﺎ روی ﺑﺪن او ﻓﺸﺎر ﻣﯽ آورد، ﺗﺼﻮر ﮐﺮد ﺑﺨﺎﻃﺮ ﺳﻮز و ﺳﺮﻣﺎی ﻫﻮاﺳﺖ، در ﺣﻤﺎم را ﺑـﺎزﮐﺮد، وارد ﺷﺪ، در را ﺑﺴﺖ، روی ﺳﮑﻮ ﻧﺸﺴﺖ، وﺳﺎﯾﻞ ﺧﻮد را ﺑﻪ ﮐﻨﺎری ﻧﻬﺎد. ﻟﺒـﺎس ﺧـﻮد را ﺑﯿـﺮون آورد، ﭘﯿﺮاﻫﻦ ﺧﻮد را ﮐﻨﺪ. ﻧﺎﮔﻬﺎن اﺣﺴﺎس ﮐﺮد ﮐﻪ ﮐﺸﯿﺪه ای ﺑﻪ ﭘﺸﺖ ﮔﺮدن او ﺧﻮرد، وﺣﺸﺖ ﮐـﺮد، از ﺟﺎ ﭘﺮﯾﺪ، ﻗﺒﻞ از آن ﮐﻪ ﺑﺠﻨﺒﺪ، دو ﮐﺸﯿﺪه ﺑﻪ ﺻﻮرت او اﺻﺎﺑﺖ ﮐﺮد، ﺑﻌﺪ ﺿـﺮﺑﻪ ای ﺑـﻪ ﭘـﺸﺖ ﺳﺮش ﺧﻮرد، و ﺑﻪ زﻣﯿﻦ اﻓﺘﺎد. ﻓﺮﯾﺎد ﮐﺸﯿﺪ و ﮐﻤﮏ ﺧﻮاﺳﺖ، ﺑﻌﺪ ﮐﻮﺷﯿﺪ از ﺟﺎی ﺧﻮد ﺑﺮﺧﺎﺳـﺘﻪ، ﺑﻪ ﺳﻮی در ﺑﺮود، ﻗﺒﻞ از آن ﮐﻪ ﺑﻪ در ﺑﺮﺳﺪ ﺿﺮﺑﺎت ﮔﻮﻧﺎﮔﻮﻧﯽ روی ﺳﺮوﺻﻮرت و ﺳﯿﻨﻪ و ﺑـﺪن ﺧﻮد اﺣﺴﺎس ﮐﺮد، ﺑﻪ در ﻧﺰدﯾﮏ ﺷﺪه ﺑﻮد، دوﺑﺎره ﺿﺮﺑﻪ ای او را ﺑﻪ ﻋﻘﺐ ﭘﺮﺗﺎب ﮐﺮد، ﮐﻮﺷﯿﺪ ﺑـﺎ دﻗﺖ ﺑﻪ اﻃﺮاف ﻧﮕﺎه ﮐﻨﺪ و ﺿﺎرب ﯾﺎ ﺿﺎرﺑﯿﻦ را ﺑـﺸﻨﺎﺳﺪ، اﻣـﺎ ﺗﻨﻬـﺎ ﺳـﺎﯾﻪ ﻫـﺎﯾﯽ را ﻣـﯽ دﯾـﺪ، ﺻﺪاﻫﺎی زﯾﺮی ﺑﻪ ﮔﻮﺷﺶ ﻣﯽ رﺳﯿﺪ، ﮔﻮﯾﯽ ﻧﻮار ﺿﺒﻂ ﺻﻮت ﮔﯿﺮ ﮐﺮده اﺳـﺖ، ﺻـﺪاﻫﺎ ﻣﻔﻬـﻮم ﻧﺒﻮد. اﻣﺎ ﮔﺎه ﺻﺪای ﺧﻨﺪه ای ﻣﯽ ﺷﻨﯿﺪ. ﮐﻮﺷﯿﺪ از ﺟﺎ ﺑﻠﻨﺪ ﺷﻮد. دوﺑﺎره ﻓﺮﯾﺎد زد. «ﻣـﺎدر، ﻣﺎﻣـﺎن ﺑﯿﺎ»
ﻣﺎدر از ﭘﻠﻪ ﻫﺎ ﭘﺎﺋﯿﻦ آﻣﺪ، اﻣﯿﺮ را دﯾﺪ ﮐﻪ ﻫﻢ ﭼﻨﺎن ﻣﺸﻐﻮل ﺗﻌﻤﯿﺮ آﺑﮕﺮﻣﮑﻦ اﺳﺖ. ﺑـﻪ ﮔﻮﺷـﻪ در زﯾﺮزﻣﯿﻦ ﺗﮑﯿﻪ داد و ﮔﻔﺖ: «اﻣﯿﺮﺧﺎن ﺗﻮ از ﺳﺎﻋﺖ ﭼﻬﺎر ﺑﻌﺪازﻇﻬﺮ ﺗﻮی اﯾـﻦ ﺳـﺮﻣﺎ داری ﺑـﺎ اﯾﻦ آﺑﮕﺮم ﮐﻦ ور ﻣﯽ ری، آﺧﻪ اﯾﻦ ﭼﻪ ﮐﺎرﯾﻪ؟ ول ﮐﻦ، ﺧﺴﺘﻪ ﻧﺸﺪی؟ ﺣﺎﻻ ﺣﻤـﻮم ﻧـﺮو، ﭼـﯽ ﻣﯽ ﺷﻪ؟ ﺑﻪ ﺧﺪا ﺧﯿﻠﯽ ﺣﻮﺻﻠﻪ داری، ﻣﻦ ﺑﻪ ﺟﺎی ﺗﻮ ﺧﺴﺘﻪ ﺷﺪم.»
اﻣﯿﺮ ﺟﻮان ﻗﻮی ﻫﯿﮑﻞ و ﭼﻬﺎرﺷﺎﻧﻪ ﺑـﻮری ﺑـﻮد. رو ﺑـﻪ ﻃـﺮف ﻣـﺎدر ﮐـﺮد، ﺗﻤـﺎم ﺻـﻮرت و ﭘﯿﺮاﻫﻨﺶ دودی و ﺳﯿﺎه ﺷﺪه ﺑﻮد ﮔﻔﺖ:«ﻧﻪ ﻧﻨﻪ، ﺑﺒﯿﻦ اﺻﻼً ﻣﺸﮑﻠﯽ ﻧﺪاره، ﺗﻤـﺎم ﻟﻮﻟـﻪ ﻫـﺎ رو ﭘـﺎک ﮐـﺮدم، ﺳـﻪ دﻓﻌـﻪ ﮐـﺎرﺑﻮراﺗﻮروﺳﺮوﯾﺲ ﮐﺮدم، ﻧﻔﺖ ﻣﯽ آد، روﺷﻦ ﻣﯽ ﺷﻪ، ﺗـﺎ ﺑـﺎﻻی ﺳـﺮش ﻫـﺴﺘﻢ ﮐـﺎر ﻣـﯽ ﮐﻨـﻪ، ﺑـﺎورت ﻧﻤﯽ ﺷﻪ دو ﻗﺪم اوﻧﻮر ﻣﯽ رم ﺧﺎﻣﻮش ﻣﯽ ﺷﻪ.»
«ﺧﺐ ﻣﺎدر ﺣﺎﻻ ﻧﺰدﯾﮏ ﻋﯿﺪه ﺧﻮدﺗﻮ ﺣﺎﺟﯽ ﻓﯿﺮوز ﮐﺮدی، ﺑﺮو ﺑﯿﺮون ﯾﻪ ﮐﺎﺳـﺒﯽ ﻫـﻢ ﺑﮑـﻦ، ول ﮐﻦ دﯾﮕﻪ ﺷﺐ ﺷﺪ. ﺣﺘﻤﺎً ﺧﺮاﺑﻪ دﯾﮕﻪ، ﺷﺎﯾﺪ ﻫﻢ اﯾﺮادی داره ﺗﻮ ﻧﻤﯽدوﻧﯽ .... وﻟﺶ ﮐﻦ، ﻣﻦ روی اﺟﺎق ﮔﺎز آﺷﭙﺰﺧﻮﻧﻪ آب ﮔﺮم ﻣﯽ ﮐﻨﻢ، ﺑﯿﺎ دﺳﺖ و ﺻﻮرﺗﺖ رو ﺑﺸﻮر، وﻟﺶ ﮐﻦ ﻫﻮا ﺳـﺮده، ﻣﯽ ﭼﺎﯾﯽ»
اﻣﯿﺮ ﺑﺎ ﮐﻒ دﺳﺖ ﭼﻨﺪ ﺑﺎر ﺑﻪ ﺑﺪﻧﻪ آﺑﮕﺮﻣﮑﻦ زد، ﺑﻌﺪ ﮐﻒ دﺳﺘﻬﺎﯾﺶ را ﺑﻪ ﻟﺒـﻪ در آن ﻣﺎﻟﯿـﺪ وﮔﻔﺖ:«ﻧﻪ ﻣﺎدر زﯾﺮزﻣﯿﻦ ﮔﺮﻣﻪ، ﺳﺎﺧﺘﻤﻮن ﺧﯿﻠﯽ ﻗﺪﯾﻤﯽ اﺳﺖ، ﺑﺒﯿﻦ ﭼـﻪ ﭘﺎﯾـﻪ ﻫـﺎﯾﯽ داره، اﯾـﻦ ﻗﺪﯾﻤﯽ ﻫﺎ ﻫﻢ ﭼﻪ ﮐﺎرﻫﺎ ﻣﯽ ﮐﺮدن. ﻧﺰدﯾﮏ ﯾﮏ ﻣﺘﺮ ﭘﺎﯾﻪ زده، زﯾﺮزﻣﯿﻦ رو ﻃﻮری درﺳﺖ ﮐﺮده ﮐﻪ ﺗﺎﺑﺴﺘﻮن ﺧﻨﮏ، زﻣﺴﺘﻮن ﮔﺮم ﺑﺎﺷﻪ، اﯾﻦ دﻓﻌﻪ دﯾﮕﻪ ﺟﻮری ﺳﺮوﯾﺲ ﮐﺮدم ﮐﻪ ﺧـﺮاب ﻧـﺸﻪ، اﻵن ﺗﻤﻮم ﻣﯽ ﺷﻪ.»
«ﻣﯽﺧﻮای ﺑﺮات ﭼﺎﯾﯽ ﺑﯿﺎرم؟»
«اﮔﻪ ﺑﯿﺎری ﮐﻪ ﺧﯿﻠﯽ ﻧﻮﮐﺮﺗﻢ، داداش ﻣﺎ ﻫﻢ ﺟﺎ ﺑﻮده ﭘﯿﺪا ﮐﺮده، اوﻣـﺪه ﮐﺠـﺎ ﻧﺸـﺴﺘﻪ؟ اﯾـﻦ ﺧﻮﻧﻪ ﺑﺎﺳﺘﺎﻧﯿﻪ، ﻫﻤﻪ ﭼﯿﺰش ﮐﻬﻨﻪ و ﻋﺘﯿﻘﻪ اﺳﺖ، ﺗﻮ ﭘﻨﺠﺮه ﻫﺎی زﯾﺮزﻣﯿﻦ رو ﺑﺒﯿﻦ، ﯾﺎ اﯾﻦ درﺷﻮ، ﺗﻮی ﺣﻤﻮم ﻫﻢ ﺳﮑﻮ داره، ﻣﯽ ﺧﻮاﺳﺘﻪ وﻗﺘﯽ از ﮔﺮﻣﺎ ﺑﯿﺮون ﻣﯽ آد، ﺑﺸﯿﻨﻪ روی ﺳـﮑﻮ ﺧـﺴﺘﮕﯽ درﮐﻨﻪ، ﻋﺮﻗﺶ ﺧﺸﮏ ﺷﻪ، ﺑﯿﺮون اوﻣﺪ ﻧﭽﺎد.»
ﻣﺎدر ﻧﮕﺎﻫﯽ ﺑﻪ دوروﺑﺮ ﺧﻮد اﻧﺪاﺧﺖ: «آره ﻣﺎدر ﺧﻮﻧﻪ ﮐﻬﻨﻪ اﯾﻪ، دﯾﮕﻪ ﻣﺮدم اﯾﻦ ﺟﻮر ﺟﺎﻫـﺎ رو دوﺳﺖ ﻧﺪارن ﻫﻤﻪ دﻧﺒﺎل آﭘﺎرﺗﻤﺎن ﺟﻤﻊ و ﺟﻮر و ﺗﺮ و ﺗﻤﯿﺰ و ﺷﯿﮏ ﻫﺴﺘﻦ، ﺑﺸﯿﻦ ﻣﻦ ﺑﺮم ﭼﺎﯾﯽ ﺑﯿﺎرم»
«دﺳﺘﺖ درد ﻧﮑﻨﻪ»
ﻣﺎدر از زﯾﺮزﻣﯿﻦ ﺧﺎرج ﺷﺪ. اﻣﯿﺮ آﭼﺎر و ﭘﯿﭻ ﮔﻮﺷﯽ را ﺑﺮداﺷﺖ، ﮐﺎرﺑﺮاﺗﻮر را ﻧﺼﺐ ﮐﺮد، ﺑﻌـﺪ ﺷﯿﺮ آن را ﺑﺎز ﮐﺮد، ﭼﻨﺪ دﻗﯿﻘﻪ ﮔﺬﺷﺖ، اﻣﯿﺮ ﺳﺮﺧﻮد را ﭘﺎﺋﯿﻦ ﮔﺮﻓﺘـﻪ و از ﻣﺤﻔﻈـﻪ آن ﺑـﻪ ﮐـﻮره ﻧﮕﺎه ﻣﯽ ﮐﺮد. ﻣﺎدر ﺑﺎ ﯾﮏ ﺳﯿﻨﯽ در دﺳﺖ وارد ﺷﺪ. ﯾﮏ ﻟﯿﻮان ﭼﺎی و ﯾﮏ ﻗﻨﺪان در ﺳﯿﻨﯽ ﺑﻮد.
«ﺑﯿﺎ ﻣﺎدر ﺑﺎز ﮐﻪ ﺳﺮﺗﻮ ﮐﺮدی ﺗﻮ اون وﻟﺶ ﮐﻦ، ﺑﯿﺎ ﯾﻪ ﭼﺎﯾﯽ ﺑﺨﻮر، ﻣﻦ ﺑـﺮم ﺷـﺎم رو ﺣﺎﺿـﺮ ﮐﻨﻢ. اﯾﻦ ﻫﻤﺴﺎﯾﻪ ﺑﺎﻻﯾﯽ ﻫﻢ ﻧﯿﺴﺖ، اون ﻫﻢ ﺷﺐ ﻋﯿﺪی رﻓﺘﻪ ﺷﻬﺮﺳﺘﺎن، داداﺷﺖ ﻫﻢ ﮐﻪ رﻓﺘـﻪ ﻣﺴﺎﻓﺮت، ﻣﺎ ﮐﻪ ﻧﻤﯽ ﺗﻮﻧﯿﻢ ﻋﯿﺪ را ﺳﺮاﺳﺮ اﯾﻨﺠﺎ ﺑﻤﻮﻧﯿﻢ. ﻣﯽ ﺗﻮﻧﯿﻢ؟ ﻣﺎ ﻫﻢ رﻓﺖ و آﻣـﺪ و ﺑـﺮو و ﺑﯿﺎ دارﯾﻢ. ﻣﯽ ﮔﯽ ﭼﻪ ﮐﺎر ﮐﻨﯿﻢ؟»
«ﻫﯿﭽﯽ. داداش ﮔﻔﺖ ﺑﻌﻀﯽ وﻗﺘﻬﺎ ﯾﻪ ﺳﺮ ﺑﺰﻧﯿﻢ، ﻧﻪ اﯾﻦ ﮐﻪ داﺋﻢ اﯾﻨﺠﺎ ﺑﺎﺷﯿﻢ. ﻣﺎ ﻫﻢ ﺑﺎﯾﺪ ﺑـﻪ زﻧﺪﮔﯽ ﺧﻮﻣﻮن ﺑﺮﺳﯿﻢ، دﯾﺪ و ﺑﺎزدﯾﺪ ﺑﺮﯾﻢ ﻋﯿﺪی ﺑﮕﯿﺮیم، اﯾﻦ درﺳﺘﻪ.»
ﺑﻌﺪ ﺑﻪ ﻃـﺮف ﻣـﺎدر آﻣـﺪ، و ﻧﮕﺎﻫﯽ ﺑﻪ دﺳﺖ ﺧﻮد ﮐﺮد. ﻟﯿﻮان ﭼﺎی را ﺑﺮداﺷـﺖ، ﻣـﺎدر ﻗﻨـﺪی از ﻗﻨـﺪان ﺑﯿـﺮون آورد. در دﻫﺎن او ﻧﻬﺎد.
«دﺳﺘﺖ درد ﻧﮑﻨﻪ، ﺳﻪ ﺳﺎﻋﺘﻪ ﮐﻪ اﯾﻨﺠﺎ ﻣﯿﺦ اﯾﻦ آﺑﮕﺮﻣﮑﻦ ﺷﺪﯾﻢ، از ﺳﺮﻣﺎ ﺧﺸﮏ ﺷﺪﯾﻢ. ﻋﺠﺐ آﺑﮕﺮﻣﮑﻦ ﻧﺎﺟﻮرﯾﻪ، ﻫﻤﻪ ﭼﯿﺰش ﺳﺎﻟﻤﻪ، ﮐﻬﻨﻪ ﻫﻢ ﻧﯿﺴﺖ، اﻣـﺎ روﺷـﻦ ﻧﻤـﯽ ﺷـﻪ، ﻋﺠﯿﺒﻪ، ﺧﺐ ﺣﺎﻻ ﻧﻔﺖ رﻓﺖ ﺗﻮ ﻣﺨﺰن، اون ﮐﺒﺮﯾﺖ رو ﺑﻪ ﻣﻦ ﺑﺪه.»
اﺷﺎره ﺑﻪ ﮐﺒﺮﯾﺘﯽ ﮐـﺮد ﮐـﻪ ﮔﻮﺷﻪ دﯾﻮار ﺑﻮد، ﻣﺎدر ﮐﺒﺮﯾﺖ را ﺑﺮداﺷﺖ ﺑﻪ او داد. اﻣﯿﺮ ﺟﺮﻋﻪ دﯾﮕﺮی ﭼﺎی ﻧﻮﺷﯿﺪ. ﺳﭙﺲ ﻟﯿﻮان را در ﺳﯿﻨﯽ ﮔﺬاﺷﺖ، ﮐﺒﺮﯾﺘﯽ روﺷﻦ ﮐﺮد، ﺑﻪ ﺳﺮ ﻓﺘﯿﻠﻪ ای ﮐﻪ روی ﻣﯿﻠﻪ آﻫﻨﯽ ﺑﻮد ﮔﺮﻓﺖ، ﺑﻌﺪ از ﻣﺸﺘﻌﻞ ﺷﺪن آن را در ﺳﻮراخ ﻣﺨﺰن ﻓﺮوﺑﺮد. ﻧﮕﻬﺪاﺷـﺖ. ﺳﺮوﺻـﺪاﯾﯽ ﺑﻠﻨـﺪ ﺷـﺪ، ﻧﻔـﺖ داﺧـﻞ ﻣﺨﺰن ﻣﺸﺘﻌﻞ ﺷﺪ. اﻣﯿﺮ ﺳﯿﻢ را ﺑﯿﺮون ﮐﺸﯿﺪ، درﭘﻮش ﻣﺨﺰن اﻓﺘﺎد، ﻟﺤﻈـﺎﺗﯽ ﺑـﻪ ﺳـﻮراخ ﻫـﺎی ﻣﺨﺰن ﻧﮕﺮﯾﺴﺖ، آﺗﺶ ﺷﻌﻠﻪ ور ﺑﻮد، اﻣﯿﺮ ﻣﺸﻐﻮل ﻧﻮﺷﯿﺪن ﭼﺎی ﺷﺪ، ﺗﺎ ﻟﯿﻮان را ﺧﺎﻟﯽ ﮐﺮد آن را در ﺳﯿﻨﯽ ﮔﺬاﺷﺖ.
«دﺳﺘﺖ درد ﻧﮑﻨﻪ، ﻋﺠﺐ ﭼﺴﺒﯿﺪ.»
«ﻧﻮش ﺟﻮﻧﺖ، اﮔﻪ ﻣﯽ ﺧﻮای ﺑﺎز ﻫﻢ ﺑﺮات ﺑﯿﺎرم؟»
«ﻧﻪ ﻣﺎدر ﺻﺒﺮ ﮐﻦ ﺑﺒﯿﻨﻢ ﭼﯽ ﺷﺪ، ﻣﻦ ﺧﯿﻠﯽ ﺧﺴﺘﻪ ﺷﺪم، اﯾﻦ دﻓﻌﻪ ﺣﺘﻤﺎً ﻣﯽ ﮔﯿﺮه.»
«ﻋﯿﺒﯽ ﻧﺪاره، ﻋﻮﺿﺶ آب ﮔﺮم ﺷﺪ، دوش ﮔﺮﻓﺘﯽ ﺧﺴﺘﮕﯽ از ﺗﻨﺖ ﺑﯿﺮون ﻣﯽره.»
آﺑﮕﺮﻣﮑﻦ ﺻﺪاﯾﯽ ﮐﺮد، ﺑﻌﺪ ﺳﺎﮐﺖ ﺷﺪ، اﻣﯿﺮ دوﺑﺎره ﺑﻪ ﮐﻮره ﻧﮕﺮﯾﺴﺖ آﺗﺶ از ﺷـﻌﻠﻪ اﻓﺘـﺎد و ﺧﻮاﺑﯿﺪه ﺑﻮد: «ای ﮐﻪ ﻫﯽ، ﺳﮓ ﻣﺼﺐ، ﺑﺎز ﺧﺎﻣﻮش ﺷﺪ»
«وﻟﺶ ﮐﻦ ﻣﺎدر ﺣﺘﻤﺎً ﯾﻪ اﯾﺮادی داره ﮐﻪ ﺗﻮ ﺳﺮ در ﻧﻤﯽ آری.»
«ﻧﻪ ﻣﺎدر ﻫﻤﻪ ﭼﯿﺰﺷﻮ ﺑﺎزﮐﺮدم ﺗﻤﯿﺰ ﮐﺮدم. ﻧﻔﺖ رو ﻋﻮض ﮐﺮدم، ﻫﯿﭻ اﯾﺮادی ﻧﺪاره اﻣـﺎ ﭼـﺮا ﮐﺎر ﻧﻤﯽ ﮐﻨﻪ، ﻣﻦ ﻣﻮﻧﺪم؟»
ﻣﺮﯾﻢ وارد زﯾﺮزﻣﯿﻦ ﺷﺪ: «ﺳﻼم داداش ﭼﻪ ﮐﺎر ﻣﯽ ﮐﻨـﯽ؟ از ﺻـﺒﺢ ﺗـﺎ ﺣـﺎﻻ اوﻣـﺪی ﺗـﻮ زﯾﺮزﻣﯿﻦ ﺑﯿﺎ ﺑﺎﻻ، ﺗﻠﻮﯾﺰﯾﻮن ﻓﯿﻠﻢ داره، ﺑﺎز ﺳﺮﺧﻮدﺗﻮ ﺑﻪ ﯾﻪ ﭼﯿﺰ ﮔـﺮم ﮐـﺮدی، ول ﮐـﻦ، ﭼـﻪ ﮐـﺎر داری، ﺣﺎﻻ اﻣﺮوز ﺣﻤﻮم ﻧﺮو، ﻓﺮدا ﻣﯽ رﯾﻢ ﺧﻮﻧﻪ، ﻣﯽری ﺣﻤﻮم، دﯾﮕﻪ ﭼﺮا ﭘﯿﻠﻪ ﻣﯽﮐنی.»
«ﺑﻪ ﺳﻼم ﻣﺮﯾﻢ ﺧﺎﻧﻢ ﻏﺮﻏﺮو .... ﺑﺎز اوﻣﺪی، رﺳﯿﺪن ﺑﻪ ﺧﯿﺮ، ﺧﻮش اوﻣﺪی، ﺻﻔﺎ آوردی، ﭼﯽ ﭼﯽ ﻣﯽ ﮔﯽ؟ ﺑﺤﺚ ﺑﺮ ﺳﺮ ﺣﻤﻮم ﻧﯿﺴﺖ، ﺑﺤﺚ ﺣﯿﺜﯿﺘﯽ ﺷﺪه، ﺑﺎﯾﺪ روی اﯾﻦ دﺳﺘﮕﺎه رو ﮐﻢ ﮐﻨﻢ. ﺧﯿﺎل ﮐﺮده، ﺣﺮﯾﻒ ﻣﻦ ﻣﯽ ﺷﻪ؟»
«اﯾﻦ آﺑﮕﺮم ﮐﻦ ﺧﺮاب ﻧﺒﻮد، ﻣﻦ ﺗﺎ ﺣﺎﻻ ﻧﺸﻨﯿﺪم زن داداش ﺑﮕﻪ ﺧﺮاﺑﻪ، ﻫﻤﯿﺸﻪ ﻫﻢ روﺷـﻨﻪ، ﺷﺎﯾﺪ ﻟﻮﻟﻪ ﮔﺮﻓﺘﻪ؟»
«ﮐﺪوم ﻟﻮﻟﻪ؟ ﻟﻮﻟﻪ ﮔﺎزوﺋﯿﻞ و ﻧﻔﺖ، ﻧﻪ ﻫﻤﻪ رو دﯾﺪم.»
«ﻧﻪ ﻟﻮﻟﻪ ﺑﺨﺎری رو ﻣﯽ ﮔﻢ، ﻟﻮﻟﻪ دﯾﻮاری اش.»
«ای ﺑﺎﺑﺎ، راﺳﺖ ﻣﯽ ﮔﻦ ﻋﻘﻞ ﻫﺮﮐﺴﯽ ﺑﻬﺘﺮ از ﻣﺮﯾﻤﻪ، ﭼﺮا ﺑﻪ ﻋﻘﻞ ﻣـﻦ ﻧﺮﺳـﯿﺪ، ﺑـﺮو ﮐﻨـﺎر، راﺳﺖ ﻣﯽ ﮔﯽ ﺷﺎﯾﺪ ﻟﻮﻟﻪ ﮔﺮﻓﺘﻪ، دوده زده، اﯾﻦ ﺳﯿﻨﯽ رو ﺑﺮدار»
ﻣﺮﯾﻢ ﺳﯿﻨﯽ را از زﻣﯿﻦ ﺑﺮداﺷﺖ، ﻣﺎدر ﺧﻮﺷﺤﺎل ﺑﻪ دﺧﺘﺮش ﻧﮕﺮﯾﺴﺖ: «راﺳﺖ ﮔﻔﺘﯽ دﺧﺘﺮم، ﺷﺎﯾﺪ ﻋﻠﺖ ﮔﺮﻓﺘﮕﯽ ﻟﻮﻟﻪ ﺑﺎﺷﺪ. ﭼـﻮن اﻣﯿﺮ ﻣﯽ ﮔﻪ ﭼﻨﺪ دﻓﻌﻪ ﺳﺮوﯾﺲ ﮐﺮده درﺳﺖ ﻧﺸﺪه»
اﻣﯿﺮ ﻟﻮﻟﻪ را از ﺳﺮ آب ﮔﺮم ﮐﻦ ﺟﺪا ﮐﺮد، ﺑـﻪ داﺧﻞ ﻧﮕﺮﯾﺴﺖ، ﺑﺎز و ﺗﻤﯿﺰ ﺑﻮد، ﺳﭙﺲ ﺣﻠﺒﯽ دور دﯾﻮار را ﺑﯿﺮون آورد. آن را ﻧﮕﺎه ﮐﺮد، آﻧﻬﺎ ﻫـﻢ ﺗﻤﯿﺰ ﺑﻮدﻧﺪ، دوﺑﺎره آﻧﻬﺎ را ﻧﺼﺐ ﮐﺮد: «ﻧﻪ ﻫﻤﻪ اﯾﻨﻬﺎ ﭘﺎک و ﺗﻤﯿـﺰن، ﮔﺮﻓﺘﮕـﯽ ﻧـﺪاره، اﻣـﺎ ﭼـﺮا روﺷﻦ ﻧﻤﯽ ﺷﻪ»
«ﺷﺎﯾﺪ ﺗﻮی ﻧﻔﺖ آب ﺑﺎﺷﻪ» ﻣﺮﯾﻢ ﮔﻔﺖ.
«آب؟ ﺗﻮی ﻧﻔﺖ؟ ﻣﻤﮑﻨﻪ... ﺑﺬار دوﺑﺎره ﻧﮕﺎه ﮐﻨﻢ.»
ﺑﻪ داﺧﻞ ﻣﺨﺰن ﻧﮕـﺎه ﮐـﺮد. ﭼﯿـﺰی ﻣﻌﻠـﻮم ﻧﺒﻮد. ﺑﻌﺪ اﻣﯿﺮ ﮔﻔﺖ «اون ﻗﯿﻒ و اون ﺑﺸﮑﻪ ﺧﺎﻟﯽ، و اون ﺗﺸﺖ رو ﺑﯿﺎر.»
«ﻣﯽ ﺧﻮای ﭼﻪ ﮐﺎر ﮐﻨﯽ؟»
اﻣﯿﺮ ﮔﻔﺖ: «آزﻣﺎﯾﺶ ورود آب ﺑﻪ ﻧﻔﺖ»
ﻣﺮﯾﻢ ﺗـﺸﺖ و ﻗﯿـﻒ را آورد، اﻣﯿﺮ ﻣﺨﺰن ﻧﻔﺖ را از آﺑﮕﺮﻣﮑﻦ ﺟﺪاﮐﺮد، داﺧﻞ ﺗﺸﺖ رﯾﺨﺖ، اﻣﺎ ﻧﻔﺖ ﻫـﻢ ﺧـﺎﻟﺺ ﺑـﻮد و آب در آن ﻧﺒﻮد، دوﺑﺎره ﻣﺨﺰن را ﻧﺼﺐ ﮐﺮد، و ﻧﻔﺖ در آن رﯾﺨـﺖ، دوﺑـﺎره ﺷـﯿﺮﮐﺎرﺑﺮاﺗﻮر را زد، ﻣﯿﻠﻪ را ﺑﺮداﺷﺖ ﻧﻔﺘﯽ ﮐﺮد، روﺷﻦ ﻧﻤﻮده داﺧﻞ ﻣﺨﺰن ﻧﻤﻮد، دوﺑﺎره ﺳﺮوﺻـﺪا ﺑﻠﻨـﺪ ﺷـﺪ و ﻧﻔـﺖ ﻣﺸﺘﻌﻞ ﺷﺪ. ﻣﺮﯾﻢ ﮔﻔﺖ: «ﻣﯽ ﮔﻢ داداش ﭘﺎی ﻣﻦ ﺧﻮﺑﻪ ﻫﺎ، اﻵن ﻣﯽ ﺑﯿﻨﯽ ﮐﻪ روﺷﻦ ﺷﺪ.»
اﻣﯿﺮ ﺑﺎ ﺧﻮﻧﺴﺮدی ﮔﻔﺖ: «ای آﺑﺠﯽ، ﺑﺤﺚ ﻗﺪم ﻧﯿﺴﺖ، ﺑﺤﺚ ﻟﺞ و ﻟﺞ ﺑﺎزﯾﻪ،»
ﻣﺮﯾﻢ ﺑﺎ ﺷﯿﻄﻨﺖ ﮔﻔﺖ: «ﺷﺎﯾﺪ داداش راﺿﯽ ﻧﺒﻮده ﻣﺎ ﺣﻤﻮم ﺑﺮﯾﻢ»
اﻣﯿﺮ اﺧﻢ ﮐﺮد و ﮔﻔﺖ: «ﻧﻪ ﺑﺎﺑﺎ اﯾﻦ ﺣﺮﻓﻮ ﻧﺰن، داداش ﺧﯿﻠﯽ آدم دﺳﺖ و دﻟﺒﺎز و ﻻرﺟﯿﻪ.»
« ﭘﺲ ﭼﺮا اﯾﻦ ﺧﺎﻣﻮش ﻣﯽ ﺷﻪ؟»
«ﮐﻮ اﯾﻦ ﮐﻪ داره ﺑﺎ ﺳﺮوﺻﺪا ﻣﯽ ﺳﻮزه»
«دﻟﺖ رو ﺧﻮش ﻧﮑﻦ، اﻵن ﭘﺖ ﭘﺖ ﻣﯽ ﮐﻨﻪ ﺧﺎﻣﻮش ﻣﯽ ﺷﻪ.»
ﻣﺮﯾﻢ دﺳﺘﯽ ﺑﻪ آﺑﮕﺮﻣﮑﻦ ﮐﺸﯿﺪ و ﮔﻔﺖ: ﺧﺐ ای آﺑﮕﺮﻣﮑﻦ ﻋﺰﯾﺰ ﺧﻮاﻫﺶ ﻣﯽﮐﻨﻢ ﺧﺎﻣﻮش ﻧﺸﻮ. داداش ﻣﻦ ﺧﺴﺘﻪ و روﻏﻨﯽ و ﻧﻔﺘﯽ ﺷﺪه ﺑﺬار ﺑﯿﺎد ﺧﻮدﺷﻮ ﺑﺸﻮره، ﺑﻌﺪ ﺧﺎﻣﻮش ﺷﻮ.»
اﻣﯿﺮ ﺧﻨﺪﯾﺪ «ﺑﺎرک ا... ﺣﺘﻤﺎً ﻫﻢ اﻵن ﺣﺮف ﺗﻮ رو ﺷﻨﯿﺪ، دﯾﮕﻪ ﺧﺎﻣﻮش ﻧﻤـﯽ ﺷـﻪ، ﻧﺎﮔﻬـﺎن ﺻﺪاﯾﯽ از ﺣﻤﺎم ﺧﺎرج ﺷﺪ. ﮔﻮﯾﯽ ﮐﺴﯽ ﮔﻔﺖ ﭘﺲ ﭼﯽ؟ ﻫﻤﻪ ﺑﻪ ﻫﻢ ﻧﮕﺎه ﮐﺮدﻧﺪ.
«ﭼﯽ ﺑﻮد؟»
«ﻧﻤﯽ دوﻧﻢ»
«ﺟﻮاب ﻣﻨﻮ داد»
«ﮔﻔﺖ ﭘﺲ ﭼﯽ»
اﻣﯿﺮ ﺧﻨﺪﯾﺪ، ﻫﻤﻪ در اﺛﺮ ﺳﺮﻣﺎ و ﺑﯽ آﺑﯽ ﺧﻞ ﺷﺪن، اﯾﻦ ﺷﯿﺮ آب ﺣﻤﻮم ﺑﻮد ﮐﻪ ﮔﻔـﺖ: دﯾﮕـﻪ ﺧﺎﻟﯽ ﺑﻨﺪی ﻣﻮﻗﻮف، اﯾﻦ دﺳﺘﮕﺎه ﮐﺎر ﻧﻤﯽ ﮐﻨﻪ، ﻣﻨﻢ ﺧﺴﺘﻪ ﺷﺪم، ﺧﻮاﺳﺘﯽ روﺷﻦ ﺷـﻮ، ﺧﻮاﺳـﺘﯽ ﻧﺸﻮ، ﺑﻪ ﺟﻬﻨﻢ، ﻣﻦ ﺑﺎ آب ﮐﺘﺮی ﺧﻮدﻣﻮ ﻣﯽ ﺷﻮرم، ﻓﻬﻤﯿﺪی؟»
دوﺑﺎره ﺻﺪاﯾﯽ ﺑﻪ ﮔﻮش رﺳﯿﺪ ﮐﻪ ﮔﻔﺖ: «ﺑﺎﺷﻪ»
ﻣﺮﯾﻢ ﺧﻨﺪﯾﺪ: «داداش ﺗﻮ ﻫﻢ ﺳﺮﺑﻪ ﺳﺮ ﻣﺎ ﻣﯽ ذاری، ﭼﻄﻮری اﯾﻦ ﺻﺪارو در ﻣﯽ آری ﮐﻪ از ﺗﻮ ﺣﻤﻮم ﺷﻨﯿﺪه ﻣﯽ ﺷﻪ؟»
«ﻣﻦ ﺻﺪاﯾﯽ ﻧﮑﺮدم»
ﻣﺎدر ﮔﻔﺖ: «ﻧﺘﺮﺳﯿﺪ، اﯾﻦ ﺻﺪا از ﺧﻮﻧﻪ ﻫﻤﺴﺎﯾﻪ ﻣﯽ آد.»
«ﺧﻮﻧﻪ ﻫﻤﺴﺎﯾﻪ؟ ﻓﮑﺮ ﻧﻤﯽ ﮐﻨﻢ، ﺻﺪا از ﺗﻮ ﺣﻤﻮم ﻣﯽ آد»
ﺑﻌﺪ ﺑﻪ ﻃﺮف ﺣﻤﺎم رﻓﺖ ﭼﺮاغ را روﺷﻦ ﮐﺮد وارد ﺷﺪ. ﮐﺴﯽ در آﻧﺠﺎ ﻧﺒﻮد، اﻣﺎ ﺑـﺮای ﻟﺤﻈـﻪ ای اﺣـﺴﺎس ﺳـﻨﮕﯿﻨﯽ ﮐـﺮد، ﮔـﻮﯾﯽ ﻣﻮﻫﺎی ﺑﺪﻧﺶ ﺳﯿﺦ ﺷﺪه و ﭘﻮﺳﺖ آن ﺑﯽ ﺣﺲ ﺷﺪه اﺳﺖ. ﺑﯿﺮون آﻣﺪ: اﯾﻨﺠﺎ ﻫﻢ ﮐـﺴﯽ ﻧﯿـﺴﺖ، ﻓﮑﺮ ﻣﯽ ﮐﻨﻢ ﺻﺪا از ﺧﻮﻧﻪ ﻫﻤﺴﺎﯾﻪ ﻣﯽ آد، ﭼﻮن ﻫﯿﭻ ﮐﺲ ﻏﯿﺮ ﻣﺎ ﻧﯿﺴﺖ.»
ﻣﺮﯾﻢ ﮔﻔﺖ: «داداش ﺑﯿﺎ ول ﮐﻦ، ﺑﺮﯾﻢ، ﺑﻪ ﺧﺪا ﺗﻮ ﻫﻢ ﺣﻮﺻﻠﻪ داری ﻫﺎ.»
اﻣﯿﺮ ﮔﻔﺖ: «ﻫﯽ ﺳﺮوﺻﺪا ﻧﮑﻨﯿﺪ ﺣﻤﻮم روﺷﻦ ﺷﺪه، ﮔﺮ ﮔﺮﻓﺘﻪ، ﻓﮑﺮ ﻣﯽ ﮐـﻨﻢ درﺳـﺖ ﺷـﺪ. اﮔﻪ ﺑﺮم ﻃﺮف ﭘﻠﻪ ﻫﺎ ﻣﻌﻠﻮم ﻣﯽ ﺷﻪ». ﺑﻌﺪ ﺑﻪ ﺳﻮی ﭘﻠﻪ ﻫﺎ ﺣﺮﮐﺖ ﮐﺮد، روی ﭘﻠﻪ اول ﻧﺸـﺴﺖ و ﻣﻨﺘﻈﺮ ﻣﺎﻧﺪ، ﻣﺎدر و ﻣﺮﯾﻢ روﺑﺮوی آﺑﮕﺮﻣﮑﻦ ﻧﺸﺴﺘﻪ، ﺑﻪ ﺷﻌﻠﻪ ﻫﺎی آﺗﺶ ﺧﯿﺮه ﺷﺪ ﺑﻮدﻧﺪ، ﻣﺨﺰن ﺑﻪ راﺣﺘﯽ ﻣﯽ ﺳﻮﺧﺖ درﯾﭽﻪ ﻟﻮﻟﻪ ﻫﻢ ﺑﺮاﺛﺮ ﺣﺮﮐﺖ دود و ﮔﺮﻣﺎ ﺗﮑﺎن ﻣﯽ ﺧﻮرد و ﺻﺪا ﻣﯽ داد.
«درﺳﺖ ﺷﺪ. ﺣﺎﻻﺑﺎﯾﺪ ﺣﻮﻟﻪ ﺑﺮدارم ﺑﯿﺎم، ﺷﻤﺎ ﻫﻢ ﺑﺨﻮاﻫﯿﺪ ﻣﯽ ﺗﻮﻧﯿﺪ ﺣﻤﻮم ﺑﺮﯾﺪ، ﯾﻌﻨـﯽ ﺷـﻤﺎ اول ﺑﺮﯾﺪ.»
«ﻧﻪ داداش ﻣﻦ ﮐﻪ ﺗﺎزه ﺣﻤﻮم ﺑﻮدم، ﻣﺎﻣﺎن ﻫﻢ ﻧﻤﯽ ره، ﺧﻮدت ﺑﺮو، وﻟﯽ زود ﺑﯿﺎ ﺷـﺎم ﺑﺨـﻮر اﻵن ﯾﻪ ﻓﯿﻠﻢ ﺳﯿﻨﻤﺎﯾﯽ ﺧﻮب داره، ﻧﯿﺎی دﯾﮕﻪ از دﺳﺘﺖ رﻓﺘﻪ، ﺧﻮدت ﻣﯽ دوﻧﯽ.»
اﻣﯿﺮ ﻧﮕﺎﻫﯽ ﺑﻪ آﺑﮕﺮﻣﮑﻦ اﻧﺪاﺧﺖ، ﺣﺎﻻ ﻣﻄﻤﺌﻦ ﺑﻮد ﮐﻪ درﺳﺖ ﺷـﺪه اﺳـﺖ. ﺧﻮﺷـﺤﺎل ﺑـﻮد، «ﺧﺐ ﺑﺎزم ﺑﮕﯿﺪ، اﻣﯿﺮ ﮐﺎری از دﺳـﺘﺶ ﺑـﺮ ﻧﻤـﯽ آد دﯾﺪﯾـﺪ آﺑﮕـﺮﻣﮑﻦ ﻗﺮاﺿـﻪ رو ﭼﻄـﻮری راه اﻧﺪاﺧﺖ. ای واﷲ ﻧﺪاره وا... داره.»
ﻣﺎدر ﮔﻔﺖ: «ﭼﺮا وﻟﯽ ﺣﻮﺻﻠﻪ داری، ﭼﻬﺎرﭘﻨﺞ ﺳﺎﻋﺘﻪ ﺗﻮ ﺑﺎ اﯾﻦ آﺑﮕﺮم ﮐﻦ ور ﻣﯽری، ﺧـﺴﺘﻪ ﺷﺪی، ﭘﺎﺷﯿﻢ ﺑﺮﯾﻢ ﺑﺎﻻ دﺧﺘﺮ، ﺣﻮﻟﻪ و ﺻﺎﺑﻮن و ﻟﺒﺎس ﺑﺎﯾﺪ ﺑﺮداری، وﻗﺘﯽ ﺑﯿﺮون ﻣﯽآی ﺧﻮدت را ﻣﺤﮑﻢ ﺑﭙﻮﺷﻮن ﺳﺮﻣﺎ ﻧﺨﻮری. ﺑﭽﺎﯾﯽ دﯾﮕﻪ ﺷﺐ ﻋﯿﺪ اﻓﺘﺎدی ﮐﺎردﺳـﺖ ﺧـﻮدت و ﻣـﺎ ﻣـﯽ دی، ﻣﺘﻮﺟﻪ ﺷﺪی؟ ﻣﯽ ﺧﻮای ﺑﺮات ﻟﺒﺎس ﺑﯿﺎرم.؟»
اﻣﯿﺮ ﻧﮕﺎﻫﯽ ﺑﻪ ﺧﻮاﻫﺮ و ﻣﺎدر ﺧﻮد اﻧﺪاﺧﺖ: «ﻧﻪ ﻣﺎدر، ﻣﻮاﻇﺐ ﻫﺴﺘﻢ، ﺑﭽﻪ ﮐﻪ ﻧﯿﺴﺘﻢ ﺣﻮاﺳـﻢ ﺟﻤﻌﻪ، ﺑﺎ ﻫﻢ ﺑﺮﯾﻢ ﺑﺎﻻ، ﻣﻦ ﻟﺒﺎس ﻫﺎ رو ﺟﻤﻊ ﮐﻨﻢ، ﺑﺎ ﺣﻮﻟﻪ و ﺷﺎﻣﭙﻮ ﺑﯿﺎم ﻓﻮری دوش ﺑﮕﯿﺮم، ﺑـﺮ ﻣﯽ ﮔﺮدم.»
«ﻧﻤﯽ ﺧﻮای درﺟﻪ آب ﺑﺎﻻ ﺑﺮه؟»
«ﻧﻪ اﻵن رﺳﯿﺪه ﺑﻪ ﭼﻬﻞ، ﺗﺎﺑﺮﮔﺮدم ﻣﯽ آد روی ﺷﺼﺖ درﺟﻪ، دﯾﮕﻪ ﮐﺎﻓﯿﻪ، ﺑﺮدار اﺳـﺘﮑﺎن و ﻗﻨﺪون و ﺳﯿﻨﯽ رو.»
ﻫﺮ ﺳﻪ ﺑﻪ راه اﻓﺘﺎده از ﭘﻠﻪ ﻫﺎ ﺑﺎﻻ رﻓﺘﻨﺪ، اﻣﯿﺮ وﺳﺎﯾﻞ ﺧﻮد را ﺟﻤﻊ ﮐﺮد، ﺑـﻪ ﻃـﺮف زﯾـﺮزﻣﯿﻦ ﺑﺎزﮔﺸﺖ، از ﭘﻠﻪ ﻫﺎ ﭘﺎﺋﯿﻦ رﻓﺖ. وارد زﯾﺮزﻣﯿﻦ ﺷﺪ، ﻧﺎﮔﻬﺎن اﺣﺴﺎس ﺳﻨﮕﯿﻨﯽ ﮐﺮد، ﺣﺲ ﮐﺮد ﻓﻀﺎ روی ﺑﺪن او ﻓﺸﺎر ﻣﯽ آورد، ﺗﺼﻮر ﮐﺮد ﺑﺨﺎﻃﺮ ﺳﻮز و ﺳﺮﻣﺎی ﻫﻮاﺳﺖ، در ﺣﻤﺎم را ﺑـﺎزﮐﺮد، وارد ﺷﺪ، در را ﺑﺴﺖ، روی ﺳﮑﻮ ﻧﺸﺴﺖ، وﺳﺎﯾﻞ ﺧﻮد را ﺑﻪ ﮐﻨﺎری ﻧﻬﺎد. ﻟﺒـﺎس ﺧـﻮد را ﺑﯿـﺮون آورد، ﭘﯿﺮاﻫﻦ ﺧﻮد را ﮐﻨﺪ. ﻧﺎﮔﻬﺎن اﺣﺴﺎس ﮐﺮد ﮐﻪ ﮐﺸﯿﺪه ای ﺑﻪ ﭘﺸﺖ ﮔﺮدن او ﺧﻮرد، وﺣﺸﺖ ﮐـﺮد، از ﺟﺎ ﭘﺮﯾﺪ، ﻗﺒﻞ از آن ﮐﻪ ﺑﺠﻨﺒﺪ، دو ﮐﺸﯿﺪه ﺑﻪ ﺻﻮرت او اﺻﺎﺑﺖ ﮐﺮد، ﺑﻌﺪ ﺿـﺮﺑﻪ ای ﺑـﻪ ﭘـﺸﺖ ﺳﺮش ﺧﻮرد، و ﺑﻪ زﻣﯿﻦ اﻓﺘﺎد. ﻓﺮﯾﺎد ﮐﺸﯿﺪ و ﮐﻤﮏ ﺧﻮاﺳﺖ، ﺑﻌﺪ ﮐﻮﺷﯿﺪ از ﺟﺎی ﺧﻮد ﺑﺮﺧﺎﺳـﺘﻪ، ﺑﻪ ﺳﻮی در ﺑﺮود، ﻗﺒﻞ از آن ﮐﻪ ﺑﻪ در ﺑﺮﺳﺪ ﺿﺮﺑﺎت ﮔﻮﻧﺎﮔﻮﻧﯽ روی ﺳﺮوﺻﻮرت و ﺳﯿﻨﻪ و ﺑـﺪن ﺧﻮد اﺣﺴﺎس ﮐﺮد، ﺑﻪ در ﻧﺰدﯾﮏ ﺷﺪه ﺑﻮد، دوﺑﺎره ﺿﺮﺑﻪ ای او را ﺑﻪ ﻋﻘﺐ ﭘﺮﺗﺎب ﮐﺮد، ﮐﻮﺷﯿﺪ ﺑـﺎ دﻗﺖ ﺑﻪ اﻃﺮاف ﻧﮕﺎه ﮐﻨﺪ و ﺿﺎرب ﯾﺎ ﺿﺎرﺑﯿﻦ را ﺑـﺸﻨﺎﺳﺪ، اﻣـﺎ ﺗﻨﻬـﺎ ﺳـﺎﯾﻪ ﻫـﺎﯾﯽ را ﻣـﯽ دﯾـﺪ، ﺻﺪاﻫﺎی زﯾﺮی ﺑﻪ ﮔﻮﺷﺶ ﻣﯽ رﺳﯿﺪ، ﮔﻮﯾﯽ ﻧﻮار ﺿﺒﻂ ﺻﻮت ﮔﯿﺮ ﮐﺮده اﺳـﺖ، ﺻـﺪاﻫﺎ ﻣﻔﻬـﻮم ﻧﺒﻮد. اﻣﺎ ﮔﺎه ﺻﺪای ﺧﻨﺪه ای ﻣﯽ ﺷﻨﯿﺪ. ﮐﻮﺷﯿﺪ از ﺟﺎ ﺑﻠﻨﺪ ﺷﻮد. دوﺑﺎره ﻓﺮﯾﺎد زد. «ﻣـﺎدر، ﻣﺎﻣـﺎن ﺑﯿﺎ»
اﻣﺎ ﻣﺎدر و ﺧﻮاﻫﺮش ﻣﺸﻐﻮل ﺗﻤﺎﺷﺎی ﺗﻠﻮﯾﺰﯾﻮن ﺑﻮدﻧﺪ، و ﺑﻪ ﻋﻼوه ﺑـﻪ دﻟﯿـﻞ ﺳـﻮز و ﺳـﺮﻣﺎ درﻫﺎ را ﻣﺤﮑﻢ ﺑﺴﺘﻪ ﺑﻮدﻧﺪ، و ﭼﻮن در ﺣﻤﺎم ﺑﺴﺘﻪ ﺑـﻮد، ﺻـﺪای اﻣﯿـﺮ ﻫـﻢ از زﯾـﺮزﻣﯿﻦ ﺑﯿـﺮون ﻧﻤﯽرﻓﺖ. ﺑﺮای ﻟﺤﻈﻪ ای ﺑﻪ ﭘﺸﺖ روی زﻣﯿﻦ اﻓﺘﺎد، ﯾﮏ ﻧﻔﺮ روی او اﻓﺘـﺎده و ﺑـﺎ ﺷـﺪت ﺑـﻪ او ﻓﺸﺎر ﻣﯽ آورد. اﻣﺎ وﻗﺘﯽ ﺑﺎ دو دﺳﺖ ﺧﻮد ﻣـﯽﮐﻮﺷـﯿﺪ او را از ﺧـﻮد دور ﮐﻨـﺪ ﭼﯿـﺰی ﻧﺒـﻮد. ﻫﯿﭻﮐﺲ روی او ﻧﺒﻮد. اﻣﺎ در ﻋﯿﻦ ﺣﺎل ﺳﻨﮕﯿﻨﯽ ﯾﮏ ﻧﻔﺮ را واﻗﻌﺎً روی ﺧﻮد اﺣﺴﺎس ﻣﯽﮐﺮد. ﺑﻪ ﻋﻼوه ﯾﮏ ﻧﻔﺮ ﮔﻠﻮی او را ﺑﻪ ﺳﺨﺘﯽ ﻓﺸﺎر ﻣﯽداد. اﺣﺴﺎس ﺧﻔﮕﯽ ﻣﯽ ﮐﺮد، در ﻋﯿﻦ ﺣﺎل ﮔﻮﯾﯽ ﭼﻨﺪ ﻧﻔﺮ ﺑﻪ او ﻣﺸﺖ و ﻟﮕﺪ زده و او را ﻧﯿﺸﮕﻮن ﻣﯽﮔﯿﺮﻧﺪ. ﻓﮑﺮ ﮐﺮد اﻵن ﺧﻔﻪ ﺧﻮاﻫﻢ ﺷﺪ. ﺗﻤـﺎم ﻗﻮای ﺧﻮد را ﺟﻤﻊ ﮐﺮد، ﺑﻪ ﺳﺨﺘﯽ از ﺟﺎ ﺑﺮﺧﺎﺳﺖ. ﺑﻪ ﻫﺮ زﺣﻤﺘﯽ ﺑﻮد، ﺧﻮد را ﺑﻪ در رﺳﺎﻧﺪ، دﺳﺖ او روی درذﺑﻮد. ﺿﺮﺑﻪ ﻫﺎ ﻗﻄﻊ ﺷﺪ. در را ﮔﺸﻮد، ﺗﻘﺮﯾﺒـﺎً ﻟﺨـﺖ از ﭘﻠـﻪ ﻫـﺎ ﺑـﺎﻻ رﻓـﺖ. اﺣـﺴﺎس ﻣﯽﮐﺮد، ﻫﻨﻮز ﻣﻮرد آزار و ﺿﺮب و ﺷﺘﻢ اﺳﺖ، ﺑﻪ ﺣﯿﺎط ﮐﻪ رﺳﯿﺪ دﺳﺖ ﺑﻪ ﮐﻤﺮ ﻧﻬﺎد، ﻓﺮﯾﺎد زد و ﮐﻤﮏ ﺧﻮاﺳﺖ، ﻟﺤﻈﻪ ای ﺑﻌﺪ ﻣﺎدرش ﭘﻨﺠﺮه را ﮔﺸﻮد:
«ﭼﯿﻪ ﭼﯽ ﺷﺪه؟ ﭼﺮا داد ﻣﯽ زﻧـﯽ؟ ﺑـﺪه»
ﺑﻌﺪ ﭼﺸﻤﺶ ﺑﻪ وﺿﻊ ﺑﺪن ﻟﺨﺖ اﻣﯿﺮ اﻓﺘﺎد. ﭘﻨﺠﺮه را ﺑﺴﺖ و ﻓﻮری ﺑﻪ ﻃﺮف ﺣﯿـﺎط دوﯾـﺪ. اﻣﯿـﺮ روی ﭘﻠﻪ ﻫﺎی ورودی اﻓﺘﺎده ﺑﻮد، ﻟﺒﺎس ﺑﻪ ﺗﻦ ﻧﺪاﺷﺖ. اﻣﺎ ﺗﻤﺎم ﺻﻮرت و ﺑﺪن او ﮐﺒـﻮد و ﺳـﯿﺎه ﺷﺪه ﺑﻮد، ﺑﻪ دﻧﺒﺎل ﻣﺎدر ﺧﻮاﻫﺮش وارد ﺣﯿﺎط ﺷﺪ:
«ﭼﯽ ﺷﺪه ﻣﺎﻣﺎن؟ داداش ﭼﯽ ﺷﺪه، ﭼﺮا اﯾـﻦ ﺟﻮری ﺷﺪی؟ اِﺗﻤﺎم ﺑﺪﻧﺶ ﺳﯿﺎه و ﮐﺒﻮد ﺷﺪه، ﻧﮑﻨﻪ آﺑﮕﺮﻣﮑﻦ ﺗﺮﮐﯿﺪه؟ ﻫﺎ ﻣﺎﻣﺎن؟
اﻣﯿﺮ ﺑﺎ ﺻـﺪای ﮔﺮﻓﺘﻪ و وﺣﺸﺖ زده ای ﮔﻔﺖ: «ﻧﻪ ﺑﺎﺑﺎ آﺑﮕﺮﻣﮑﻦ ﭼﯿﻪ؟ ﯾﻪ ﻋﺪه داﺷﺘﻨﺪ ﻣﻨﻮ ﺧﻔﻪ ﻣﯽ ﮐﺮدﻧﺪ، ﻣﯽ زدﻧﺪ، ﻣﯽﮐﺸﺘﻨﺪ،»
«وا ﺑﻪ ﺣﻖ ﭼﯿﺰﻫﺎی ﻧﺸﻨﯿﺪه، ﮐﯽ ﺗﻮر رو ﻣﯽ زﻧﻪ؟ اوﻧﺠﺎ ﮐﻪ ﮐﺴﯽ ﻧﺒﻮد؟»
«اﮔﻪ ﻧﺒﻮد، اﯾﻦ وﺿﻊ ﻣﻦ ﭼﯿﻪ؟ ﺑﺒﯿﻦ ﺗﻤﺎم ﺑﺪﻧﻢ ﮐﺒﻮد ﺷﺪه.»
ﻣﺎدر ﻧﮕﺎﻫﯽ ﺑﻪ او ﮐـﺮد: راﺳـﺖ ﻣﯽ ﮔﻪ، اﻣﺎ ﻣﺎدر ﺣﺎﻻ وﻗﺖ ﺳﺌﻮال ﺟﻮاب ﻧﯿﺴﺖ، ﺑﭽﻪ ﺳﺮﻣﺎ ﻣﯽ ﺧﻮرده، ﺑﺬار ﺑﺮﯾﻢ ﺗـﻮ اﺗـﺎق ...»
ﻫﺮ ﺳﻪ ﺑﺎ ﻋﺠﻠﻪ از ﭘﻠﻪ ﻫﺎ ﺑﺎﻻ رﻓﺘﻪ وارد اﺗﺎق ﺷﺪﻧﺪ. اﻣﯿﺮ ﮐﻮﺷﯿﺪ ﻟﺒﺎس ﻫﺎی ﺧﻮد را ﺑﻪ ﺗﻦ ﮐﻨـﺪ. در ﻫﻤﯿﻦ ﺣﺎل ﺳﺮوﺻﺪای زﯾﺎدی در ﺣﯿﺎط ﺑﻠﻨﺪ ﺷﺪ. ﻫﺮﺳﻪ ﺑﺎ ﻧﮕﺮاﻧﯽ ﺑﻪ ﻫـﻢ ﻧﮕـﺎه ﮐﺮدﻧـﺪ. ﺑﻌـﺪ ﻧﺎﺧﻮدآﮔﺎه ﺑﻪ ﺳﻮی ﭘﻨﺠﺮه آﻣﺪه، ﭘﺮده را ﮐﻨﺎر زدﻧﺪ، ﭼـﺸﻢ ﻫـﺎی ﻫـﺮ ﺳـﻪ ﮔـﺮد ﺷـﺪه، ﺑـﻪ ﻫـﻢ ﻧﮕﺮﯾﺴﺘﻨﺪ، ﺑﺎور ﮐﺮدﻧﯽ ﻧﺒﻮد، در داﺧﻞ ﺣﯿﺎط ﺗﻌﺪاد زﯾـﺎدی اﺳـﺐ و اﻻغ دﯾـﺪه ﻣـﯽ ﺷـﺪ. اﻧـﻮاع دﯾﮕﺮی از ﺣﯿﻮاﻧﺎت رﯾﺰ ﻣﺜﻞ ﻣﻮش و ﮔﺮﺑﻪ و ﺳﻮﺳﮏ از درودﯾﻮار ﺑﺎﻻ ﻣﯽ رﻓﺘﻨﺪ:
«ﻣﺎﻣﺎن اﯾﻦ ﻫـﺎ ﮐﺠﺎ ﺑﻮدن؟»
«اﯾﻨﺎ از ﮐﺠﺎ اوﻣﺪن؟ اﯾﻦ ﻫﻤﻪ ﺣﯿﻮون ﺗﻮی ﺣﯿﺎط ﭼﻪ ﻣﯽ ﮐﻨﻦ؟»
«ﻧﻤﯽ دوﻧﻢ ﻣﺎﻣﺎن، وﻟﯽ ﺷﺎﯾﺪ ﺧﯿﺎﻻت ﻣﯽ ﮐﻨﯿﻢ؟ ﯾﮑﯽ دو ﺗﺎ ﻧﯿﺴﺖ، اﯾﻨﺠﺎ ﭼﻪ ﺧﺒﺮه؟»
اﻣﯿﺮ ﺑﺎ وﺣﺸﺖ ﮔﻔﺖ: «ﮔﻔﺘﻢ ﺗﻮ ﺣﻤﻮم ﭼﻪ ﺧﺒﺮه؟ داﺷﺘﻨﺪ ﻣﻨﻮ ﻣﯽ ﮐﺸﺘﻦ، ﯾﮑﯽ دو ﺗﺎ ﻧﺒﻮد، ﻣﻨـﻮ ﻣﺜـﻞ ﺑﺎدﮐﻨﮏ ﺑﻪ اﯾﻦ ور و اون ور ﻣﯽ ﮐﻮﺑﯿﺪﻧﺪ.»
ﻣﺎدر ﭘﺮده رااﻧـﺪاﺧﺖ و ﻋﻘـﺐ آﻣـﺪ. ﺑـﺴﻢ اﷲ ﮔﻔـﺖ. ﻣﺮﯾﻢ ﻋﻘﺐ ﺗﺮ آﻣﺪ، دﺳﺖ ﻣﺎدر را ﮔﺮﻓﺖ، اﻣﯿﺮ ﭘﯿﺮاﻫﻦ ﺧﻮد را ﭘﻮﺷﯿﺪه و ﺑﻪ آﻧﻬﺎ ﻧﮕﺎه ﮐـﺮد، ﺗﻤـﺎم ﺻﻮرت او ﮐﺒﻮد و ﺳﯿﺎه ﺑﻮد. اﺣﺴﺎس درد و ﮔﺮﻓﺘﮕﯽ در ﺗﻤﺎم ﺑﺪن داﺷﺖ.
«ﺣﺎﻻ ﻣﯽ ﮔﯽ ﭼﯽ ﮐﺎر ﮐﻨﯿﻢ؟» ﻣﺮﯾﻢ ﮔﻔﺖ.
ﻣﺎدر ﮔﻔﺖ: «ﻧﻤﯽ ﺷﻪ ﺧﻮﻧـﻪ رو ول ﮐﻨـﯿﻢ. اﯾﻨﺠـﺎ رو ﺑـﻪ ﻣـﺎ ﺳـﭙﺮده ان...»
ﻧﺎﮔﻬﺎن ﺻﺪای ﺧﻨﺪه ﻋﺪه ای از ﺣﯿﺎط ﺑﻠﻨﺪ ﺷﺪ. ﮔﻮﯾﯽ درﺣﺎل دﺳﺖ اﻧـﺪاﺧﺘﻦ و ﻣـﺴﺨﺮه ﮐـﺮدن آﻧﻬﺎ ﺑﻮدﻧﺪ، ﻣﺎدر دوﺑﺎره ﭘﺮده را ﮐﻨﺎر زد، ﭘﺸﺖ ﭘﻨﺠﺮه ﻣﻮﺟﻮدی ﻋﺠﯿـﺐ و ﻏﺮﯾـﺐ اﯾـﺴﺘﺎده ﺑـﻮد، ﺗﺎﺣﺪودی ﺷﺒﯿﻪ ﻣﯿﻤﻮن ﺑﻮد، اﻣﺎ ﮔﻮش ﻫﺎی ﺑﻠﻨﺪ و ﻟﻮزی ﺷﮑﻞ و ﺻﻮرﺗﯽ ﺑﯿﻀﯽ ﺷـﮑﻞ داﺷـﺖ، ﺻﻮرت او ﮐﺎﻣﻼً ﭼﺮوﮐﯿﺪه ﺑﻮد. ﮐﻪ در آن ﻓﻘﻂ دو ﭼﺸﻢ دﯾﺪه ﻣﯽ ﺷﺪ. ﭼﺸﻤﺎﻧﯽ ﮔﺮد ﺑﺪون ﭘﻠـﮏ و اﺑﺮو. در داﺧﻞ ﮐﺎﺳﻪ ﮔﺮد ﭼﺸﻢ او ﻣﺮدﻣﮑﯽ ﺑـﻪ ﺳـﺮﻋﺖ ﻣـﯽ ﭼﺮﺧﯿـﺪ، دﺳـﺘﻬﺎی او دراز ﺑـﻮد، ﭘﺎﻫﺎﯾﺶ ﻫﻢ ﭼﻨﯿﻦ ﺑﻮد. آن ﻣﻮﺟﻮد ﮔﻮﯾﯽ ﭘﺸﺖ ﭘﻨﺠﺮه ﮔﻮش اﯾﺴﺘﺎده ﺑﻮد. ﻣـﺮﯾﻢ ﻓـﻮری ﭘـﺮده را اﻧﺪاﺧﺖ: «ﻣﺎدر اﯾﻦ ﭼﯽ ﺑﻮد؟ داداش ﺗﻮ ﻫﻢ دﯾﺪی؟»
اﻣﯿﺮ ﻣﯽ ﻟﺮزﯾﺪ: «ﻣﯽ ﮔﻢ ﺟﻤﻊ ﮐﻨﯿﺪ ﺑﺮﯾﻢ، اﯾﻨﺠﺎ نموﻧﯿﻢ ....»
دوﺑﺎره ﺻﺪای ﺧﻨﺪه ﻫﺎ ﺑﻠﻨﺪ ﺷﺪ.ﻫﺮ ﺳﻪ ﺑﻪ ﺳﻮی ﮐﯿﻒ و وﺳﺎﯾﻞ ﺧﻮد رﻓﺘﻨﺪ. ﻫﻤﻪ را ﺟﻤﻊ ﮐﺮده، از در ﺑﯿﺮون آﻣﺪﻧﺪ. ﻣـﺎدر ﮔﻔـﺖ:«ﺑﭽﻪ درﻫﺎ رو ﻗﻔﻞ ﮐﻨﯿﺪ، ﮔﺎز ﻫﻢ ﺗﻮ آﺷﭙﺮﺧﻮﻧﻪ روﺷﻨﻪ.»
ﻣﺮﯾﻢ ﺑﻪ ﻃﺮف در دوﯾـﺪ: «ﻧـﻪ ﻣـﺎدر ول ﮐﻦ، اﻵن ﮔﺮﻓﺘﺎر ﻣﯽ ﺷﯿﻢ.» ﻣﺎدر ﺑﺎ ﺗﺮدﯾﺪ ﺑﻪ ﺳﻮی آﺷﭙﺰﺧﺎﻧﻪ رﻓﺖ، دﮐﻤﻪ زﯾـﺮ اﺟـﺎق ﮔـﺎز را ﺧﺎﻣﻮش ﮐﺮد، ﻗﺎﺑﻠﻤﻪ را ﺑﺮداﺷﺖ.
اﻣﯿﺮ داد زد: «ﺑﺎﺑﺎ ﭼﯽ ﮐﺎر ﻣـﯽ ﮐﻨـﯽ؟»
ﻣـﺎدر ﮔﻔـﺖ: «ﻏـﺬا رو ﺑﺒﺮﯾﻢ ﺧﺮاب ﻣﯽ ﺷﻪ.»
ﺑﻌﺪ ﺑﺎ ﺳﺮﻋﺖ ﺑﯿﺮون آﻣﺪ، ﻫﺮ ﺳﻪ ﺑﻪ ﻃﺮف در ﺧﺮوﺟـﯽ رﻓﺘﻨـﺪ، در را ﺑـﻪ ﻫﻢ ﮐﻮﺑﯿﺪه و ﺳﻮار ﻣﺎﺷﯿﻦ ﺷﺪه ﻓﺮار را ﺑﺮ ﻗﺮار ﺗﺮﺟﯿﺢ دادﻧﺪ.
***
آن ﺷﺐ اﻣﯿﺮ ﺗﺐ ﮐﺮد. ﺑﺪن او ﮐﺎﻣﻼً ورم ﮐﺮده و ﺳﯿﺎه ﺷﺪه ﺑﻮد. ﺗﻤﺎم ﮔﻮﻧـﻪ ﻫـﺎ و ﺻـﻮرت و زﯾﺮﭼﺸﻢ ﻫﺎی او ﻫﻢ ﭘﻒ ﮐﺮده و ﺑﻪ ﺷﮑﻞ وﺣﺸﺘﻨﺎﮐﯽ درآﻣﺪه ﺑﻮد. ﻣﻮﻫـﺎی ﺳـﺮش ﻫﻤـﻪ ﺳـﯿﺦﺳﯿﺦ ﻣﺎﻧﺪه ﺑﻮد. ﺗﻤﺎم ﺷﺐ دﭼﺎر ﺗﺸﻨﺞ ﺑﻮد و ﻫﺬﯾﺎن ﻣﯽ ﮔﻔﺖ، ﻣﺎدر او را ﭘﺎﺷـﻮره ﮐـﺮد. ﮐﯿـﺴﻪآب ﺳﺮد روی ﺻﻮرت و ﺳﺮ او ﻧﻬﺎد، اﻣﺎ ﺗﺐ او ﭘﺎﺋﯿﻦ ﻧﻤﯽ آﻣﺪ. ﺻﺒﺢ او را ﺑﻪ ﻧﺰد ﭘﺰﺷﮑﯽ ﺑﺮدﻧـﺪ. ﭘﺰﺷﮏ در ﺳﻪ ﻧﺴﺨﻪ ﺧﻮد ﻣﻘﺪاری دارو ﻧﻮﺷﺖ و ﮔﻔﺖ ﺑﻌﺪ از ﺧﻮردن داروﻫﺎ ﺣﺪاﮐﺜﺮ درﻇﺮف ۴۲ ﺳﺎﻋﺖ ﺑﻬﺒﻮد ﺧﻮاﻫﺪﯾﺎﻓﺖ. اﻣّﺎ ﭼﻬﻞ و ﻫﺸﺖ ﺳﺎﻋﺖ ﺑﻌﺪ ﻫﻨﻮز ﺣﺎل اﻣﯿﺮ ﻧﻪ ﺗﻨﻬﺎ ﺑﻬﺘﺮ ﻧـﺸﺪ، ﮐـﻪ ﺑـﻪ ﻋﮑـﺲ ﺷـﺮوع ﺑـﻪداد و ﻓﺮﯾﺎد ﻫﻢ ﮐﺮد. او از ﻣﻮﺟﻮداﺗﯽ ﺳﺨﻦ ﻣﯽ ﮔﻔﺖ ﮐﻪ در اﻃﺮاف او ﻫﺴﺘﻨﺪ، و ﻣﯽ ﮐﻮﺷـﻨﺪ او رااذﯾﺖ و آزار ﻧﻤﺎﯾﻨﺪ. درﺣﺎﻟﯽ ﮐﻪ ﻫﯿﭻ ﮐﺲ در اﻃـﺮاف او ﻧﺒـﻮد. ﺗـﺎ آن ﮐـﻪ ﭼﻨـﺪ روز ﺑﻌـﺪ آدرس ﻓﺮدی را ﺑﻪ ﻣﺎدر دادﻧﺪ. ﻣﺎدر ﺑﻼﻓﺎﺻﻠﻪ ﺗﻠﻔﻦ زد و ﺑﻪ ﺳﺮاغ او رﻓﺖ. ﻗﺒﻞ از رﻓﺘﻦ آن ﻣﺮد ﻧﺎم اﻣﯿﺮ و ﻧﺎم ﭘﺪر و ﻣﺎدر او را ﺳﺌﻮال ﮐﺮده ﺑﻮد. ***
«آﻗﺎی دﮐﺘﺮ، دﺳﺘﻢ ﺑﻪ داﻣﻦ ﺷﻤﺎ، ﺟﻮون ﻣﻦ داره از ﺑﯿﻦ ﻣﯽ ره، ﺗﻮ رو ﺧﺪا ﯾﻪ ﮐﺎری ﺑﮑﻨﯿﺪ.»
«ﻧﮕﺮان ﻧﺒﺎﺷﯿﺪ ﻣﺎدر، ﻣﻦ اﺣﻮال ﭘﺴﺮ ﺷﻤﺎ را دﯾﺪم، وﻗﺘﯽ ﺑﻪ ﺧﻮﻧﻪ ﺑﺮﮔﺸﺘﯿﺪ، اﯾـﻦ آب رو روی ﺑﺪن او ﺑﺮﯾﺰﯾﺪ، ﺧﻮب ﻣﯽ ﺷﻪ، ﺧﻮب ﺧﻮب ﻧﮕﺮان ﻧﺒﺎﺷﯿﺪ.»
«ﯾﻌﻨﯽ ﻣﻤﮑﻨﻪ، ﺑﭽﻪ ام داره از دﺳﺖ ﻣﯽ ره، ﯾﻌﻨﯽ ﻣﯽ ﮔﯿﺪ ﮐﯽ اوﻧـﻮ اذﯾـﺖ ﻣـﯽﮐﻨـﻪ، از ﻣـﺎ ﺑﻬﺘﺮوﻧﻪ؟»
«ﻧﻪ از ﻣﺎ ﺑﻬﺘﺮون ﮐﻪ ﻧﺒﺎﯾﺪ ﻣﺎ رو ﺑﺰﻧﻦ، ﺑﺎﯾﺪ ﻣﻬﺮﺑﺎﻧﯽ ﮐﻨﻦ، اوﻧﻬﺎ ﻫﻢ ﯾﮑﯽ از ﻣﻮﺟـﻮدات ﺧـﺪا ﻫﺴﺘﻨﺪ، اﻣﺎ از ﻣﺎ ﺑﻬﺘﺮ ﻧﯿﺴﺘﻨﺪ.» «اوﻧﻬﺎ ﮐﯽ ﻫﺴﺘﻨﺪ؟»
«اﮔﻪ ﺑﮕﻢ ﻧﻤﯽ ﺗﺮﺳﯿﺪ؟»
«ﻧﻪ ﺑﮕﯿﺪ، ﭼﺮا ﺑﺘﺮﺳﻢ؟»
«ﺧﺐ، اوﻧﻬﺎ ﺟﻦ ﻫﺴﺘﻨﺪ. اون ﺧﻮﻧﻪ ﻗﺪﯾﻤﯿﻪ، ﺳﺎﻟﻬﺎی درازی اﺳﺖ ﮐﻪ ﺟﻦ ﻫـﺎ اوﻧﺠـﺎ ﺳـﺎﮐﻦﻫﺴﺘﻨﺪ، اﻟﺒﺘﻪ ﺑﻪ ﮐﺴﺎﻧﯽ ﮐﻪ اوﻧﺠﺎ ﺳﺎﮐﻦ ﻫﺴﺘﻨﺪ، از اﯾﻦ اذﯾﺖ ﻫﺎ ﻧﻤﯽ ﮐﻨﻨﺪ، اﻣﺎ، ﻧﻪ اﯾﻨﮑـﻪ اﺻـﻼً اذﯾﺖ ﻧﮑﻨﻨﺪ، ﺑﻠﮑﻪ ﻣﺜﻼً ﺑﭽﻪ ﻫﺎی اوﻧﺎ رو اذﯾﺖ ﻣﯽ ﮐﻨﻦ، وﺳﺎﯾﻞ اوﻧﻬﺎ رو ﺟﺎﺑﺠـﺎ ﻣـﯽ ﮐﻨﻨـﺪ، ﯾـﺎ ﻧﻤﯽ ﮔﺬارﻧﺪ ﺑﭽﻪ ﻫﺎی ﺳﺎﻟﻢ ﺗﻮی اون ﺧﻮﻧﻪ ﺑﻪ دﻧﯿـﺎ ﺑﯿـﺎد، ﯾـﺎ اﮔـﺮ زﻧـﯽ ﺣﺎﻣﻠـﻪ ﺷـﺪ، او را ﻣـﯽ ﺗﺮﺳﻮﻧﻦ، ﺗﺎ ﺑﭽﻪ اش ﺑﯿﻔﺘﻪ و ﺳﻘﻂ ﺑﺸﻪ، ﺑﻪ ﻫﺮﺣﺎل ﻣﺸﮑﻞ ﺷﻤﺎ ﺣﻠﻪ، اﯾﻦ ﺷﯿـﺸﻪ آب رو ﺑﺒﺮﯾـﺪ، روی ﭘﺴﺮﺗﻮن ﺑﺮﯾﺰﯾﺪ، اﻧﺸﺎءا... ﺧﻮب ﻣﯽﺷﻪ، ﻧﮕﺮان ﻧﺒﺎﺷﯿﺪ، ﺑﻔﺮﻣﺎﺋﯿﺪ.»
«ﻣﻦ ﺧﯿﻠﯽ از ﺷﻤﺎ ﻣﻤﻨﻮﻧﻢ، اﻣﯿﺪوارم ﭘﺴﺮم ﺧﻮب ﺑﺸﻪ.»
«اﮔﻪ ﺧﻮب ﺷﺪ، ﻓﺮدا ﯾﻪ ﻗﺮﺑﻮﻧﯽ ﮐﻨﯿﺪ، ﮔﻮﺷﺖ اوﻧﻮ ﻫﻢ ﺑﻪ ﻓﻘﺮا ﺑﺪﯾﺪ.»
«ﭼﺸﻢ، ﺣﺘﻤﺎً اﮔﻪ ﺧﻮب ﺷﺪ، ﺑﻪ ﺷﻤﺎ ﺗﻠﻔﻦ ﻣﯽ زﻧﻢ، ﺧﺪاﺣﺎﻓﻆ.»
ﻣﺎدر از دﻓﺘﺮ دﮐﺘﺮ ﺧﺎرج ﺷـﺪ و رﻓﺖ. ﻓﺮدای آن روز ﻣﺎدر اﻣﯿﺮ ﺗﻠﻔﻦ ﮐﺮد و ﺧﺒﺮ ﺑﻬﺒﻮد ﭘﺴﺮش را ﺑـﻪ دﮐﺘـﺮ داد. دﮐﺘـﺮ ﺧـﺪا را ﺷﮑﺮ ﮐﺮد و ﺧﺪاﺣﺎﻓﻈﯽ ﻧﻤﻮد.
مقصر منم که خیال کردم هیچکس باز عاشق نمیشه
حواسم نبود شاه توی دست آخر یا ماته یا کیشه
ارسالها: 3119
#36
Posted: 26 Dec 2015 12:04
آن چه موجودی بود که می توانست از دیوارهای سنگی بگذرد...از کومه های علف خشک به ارتفاع ۶۰۰ متر بپرد، ویا از رودخانه ای به پهنای دو مایل عبور کند؟!آن موجود پرنده بود؟! درنده بود؟!....یا اینکه خود شیطان بود؟
تا به امروز کسی نمی داند،ولی آن موجودی که آن کار های انجام نشدنی را انجام داد ، یک قرن پیش آثار پایش را در شهر های استان دیوان شایر واقع در جنوب انگلستان به جای گذاشت.
در شب پنجشنبه فوریه سال ۱۸۸۵ کمی قبل از ساعت ۸ شب بود که برف در منطقه دیوان شایر شروع به باریدن نمود.در ساعت ۶ روز بعد هنری پیلک که صاحب مغازه ی در شهرک تاپشام بود،از خانه اش بیرون آمد و قدری مکث کرد تا منظره پر برف اطراف را نظلره کند...در این موقع بود که یک رشته پا را در حیاط محصور خود مشاهده کرد.
هر جای پا به شکل U بود، درست مثل اینکه نعل اسب یا خر آنرا ایجاد کرده باشد.هنری پیلک اخم کرد. جای پاها یا جای سم ها همه در یک خط بودند و یکی جلو تر از دیگری قرار داشت.
هیچ انسان یا حیوانی نمی توانست آنگونه راه برود، مثل این بود که روی یک طناب راه رفته باشند. آقای پیلک آدم کنجکاوی نبود، پس شانه هایش را بالا انداخت و به مغازه ی نانوایی اش رفت و کارهای روزمره اش را شروع کرد... ولی یک ساعت بعد تمام شهر به جنب وجوش افتاده بود!
سایر اهالی تاپشام هم رد پاها را کشف کرده بودند و مشتاقانه در تلاش بودند که صاحب آن ردپا هاست، پیدا کنند.
در آغاز این امر جنبه ی تفریحی داشت، ولی هرچه جستجو طولانی تر می شد، احساس ناراحتی جویندگان هم شدت می یافت. آنها فکر می کردند که آن موجودی که طی شب گذشتهاز شهر آنها بازدید کرده است، می بایست از نیرو های مافوق طبیعی برخوردار بوده باشد. در برخی نقاط ردپاها از بالای از بالای دیوارهای سه و نیم متری باغها نیز می گذشت...ردپاها تا پای دیوار کشیده شده بود و از سوی دیگر آن ادامه می یافت...انگار که دیواری در مقابلش وجود نداشته باشد!
آیا آن موجود از روی دیوار پریده بود؟ امکان نداشت! چون عمق ردپا ها در برف اصلا تغییر نمی کرد. اندازه ی آنها هم ثابت بود: یازده سانتی متر طول و هفت سانتی متر عرض داشت و بلا استثنا بیست سانتی متر هماز یکدیگر فاصله داشتند... بعلاوه ردپا ها از تک تک خانه های شهر عبور کرده بود. آیا آن موجود ناشناخته مشغول علامتگذاری بود؟!
آن چه موجودی بود که می توانست از دیوارهای سنگی بگذرد...از کومه های علف خشک به ارتفاع ۶۰۰ متر بپرد، ویا از رودخانه ای به پهنای دو مایل عبور کند؟!آن موجود پرنده بود؟! درنده بود؟!....یا اینکه خود شیطان بود؟
تا به امروز کسی نمی داند،ولی آن موجودی که آن کار های انجام نشدنی را انجام داد ، یک قرن پیش آثار پایش را در شهر های استان دیوان شایر واقع در جنوب انگلستان به جای گذاشت.
در شب پنجشنبه فوریه سال ۱۸۸۵ کمی قبل از ساعت ۸ شب بود که برف در منطقه دیوان شایر شروع به باریدن نمود.در ساعت ۶ روز بعد هنری پیلک که صاحب مغازه ی در شهرک تاپشام بود،از خانه اش بیرون آمد و قدری مکث کرد تا منظره پر برف اطراف را نظلره کند...در این موقع بود که یک رشته پا را در حیاط محصور خود مشاهده کرد.
هر جای پا به شکل U بود، درست مثل اینکه نعل اسب یا خر آنرا ایجاد کرده باشد.هنری پیلک اخم کرد. جای پاها یا جای سم ها همه در یک خط بودند و یکی جلو تر از دیگری قرار داشت.
هیچ انسان یا حیوانی نمی توانست آنگونه راه برود، مثل این بود که روی یک طناب راه رفته باشند. آقای پیلک آدم کنجکاوی نبود، پس شانه هایش را بالا انداخت و به مغازه ی نانوایی اش رفت و کارهای روزمره اش را شروع کرد... ولی یک ساعت بعد تمام شهر به جنب وجوش افتاده بود!
سایر اهالی تاپشام هم رد پاها را کشف کرده بودند و مشتاقانه در تلاش بودند که صاحب آن ردپا هاست، پیدا کنند.
در آغاز این امر جنبه ی تفریحی داشت، ولی هرچه جستجو طولانی تر می شد، احساس ناراحتی جویندگان هم شدت می یافت. آنها فکر می کردند که آن موجودی که طی شب گذشتهاز شهر آنها بازدید کرده است، می بایست از نیرو های مافوق طبیعی برخوردار بوده باشد. در برخی نقاط ردپاها از بالای از بالای دیوارهای سه و نیم متری باغها نیز می گذشت...ردپاها تا پای دیوار کشیده شده بود و از سوی دیگر آن ادامه می یافت...انگار که دیواری در مقابلش وجود نداشته باشد!
آیا آن موجود از روی دیوار پریده بود؟ امکان نداشت! چون عمق ردپا ها در برف اصلا تغییر نمی کرد. اندازه ی آنها هم ثابت بود: یازده سانتی متر طول و هفت سانتی متر عرض داشت و بلا استثنا بیست سانتی متر هماز یکدیگر فاصله داشتند... بعلاوه ردپا ها از تک تک خانه های شهر عبور کرده بود. آیا آن موجود ناشناخته مشغول علامتگذاری بود؟!
این معما فقط منحصر به تاپشام نبود و همان ردپا ها در شهرک توتنز در جنوب استان هم دیده شده و مایه تعجب ساکنان شهر شده بود.
فاصله بین تاپشام تا توتنز حدود ۹۶ مایل به خط مستقیم است. طوفان برف نیمه شب متوقف شده بود و شش ساعت پس از آن هنری پیلک ردپا ها را کشف کرده بود. در طی آن شش ساعت چه موجودی می توانست در مسیر زیگزاک، خود را به نقاطی که نود و شش مایل از هم دور بودند برساند؟!
ردپاها در قبرستان ها، دربالای واگن های قطار، در روی سقف ها،در ساحل دریا،در جنگل ها، بازارها و در بالا کومه های علف خشک به ارتفاع ششصد متر نیز دیده می شد که در کنار رودخانه اکس به پهنای دو مایل امتداد پیدا می کرد و از نقطه ی مقابل پان می گذشت.
در همه جا ردپاهای نعل اسب شکل یکسان بودند...
در هیچ جایی اثری که حاکی ازاستراحت موجود باشد، به چشم نمی خورد. دیری نگذشت که کنجکاوی و تفریح جای خود را به ترس و اضطراب داد و خرافات وگفته های عجیبی در بین مردم شایع شد.
وقتی برف ها ذوب شدند، جای پاها به یک نعل شکافته شباهت پیدا کردند... غیر قابل باور بود مگر آن موجود چند تن وزن داشته است؟! .... چه کسی بجز شیطان می توانست این ردپا ها را از خود بجا بگذارد؟ زن ها و بچه ها خود را در خانه ها مخفی می کردند و در و پنجره ها را چفت می زدند. مردان سگ های خود را برداشته و مسلح به اسلحه ی گرم و چماق و چنگک عبوسانه به جستجو در بیرون شهر ادامه می دادند.
البته در ظاهر کسی نمی دانست که در صورت به دام انداختن شیطان باید چگونه او را دستگیر کند؟... ولی این رویداد هرگز رخ نداد. آن موجود هرچه که بود،بدون اینکه دیده شود، از آن منطقه دور شد ودیگر هرگز بازنگشت.
در روز های بعد برف زیادی بارید،ولی دیگر آن ردپا ها ظاهر نشدند... اما برای هفته ها پس از آن شب مردان با خود سلاح حمل می کردند و از کوره راهها اجتناب می ورزیدند.
روزنامه لاندن تایمز و سایر جراید مقالات متعددی پیرامون رد پاها ی عجیب منتشر ساختند.
ادعا می شد که آن ردپا ها توسط موش های عظیم الجثه ، خرگوش های بزرگ،پرندگان، وزغ ها و حتی کانگروها ایجاد شده باشد.
ولی هیچ یک از این تفاسیر با حقایق منطبق نبود... هزاران جای پا در یک مسیر مستقیم و به اندازه های دقیق که در سکوت مطلق و به طور خستگی ناپذیری- با سرعتی ثابت – از هر مانعی می گذشتند.
مردان و زنانی که شاهد این ماجرا بودند دیگر در میان ما نیستند... ولی هنوز سوالات بی پاسخ فراوانی وجود دارد. آن موجود شبانه از کجا می آمد و به کجا می رفت؟ و اینکه چه زمانی دوباره باز خواهد گشت؟
مقصر منم که خیال کردم هیچکس باز عاشق نمیشه
حواسم نبود شاه توی دست آخر یا ماته یا کیشه
ارسالها: 3119
#37
Posted: 26 Dec 2015 12:06
سالها پیش در شهر سن دیگو از ایالات متحده پسربچه فقیری در روبروی شهر بازی در زیر باران ماه نوامبر مشغول گلفروشی بود. روز شکرگذاری بود و
همه مشغول جشن و پایکوبی بودند. پسرک که فرانک نام داشت با حسرت
به بچه هایی که همراه پدر و مادرشان با شادی به شهر بازی میرفتند نگاه میکرد.
از شدت سرما نوک دماقش سرخ شده بود و میلرزید.هیچکسی ازش گل نمیخرید.
تا اینکه یک ماشین گرون قیمت کنارش ایستاد و از پشت پنجره یک زن خوشرو
با شادی گفت: تنکسگیوینگ مبارک پسر کوچوله من کل گلارو میخرم.
پسرک از شدن خوشحالی داشت در پوست خود نمیگنجید.
و دسته گلو به آن زن داد و زن هم چند دلار بهش داد و با لبخندی خداحافظی کرد و رفت.
فرانک با شادی و با تمام قدرت اسکناسها رو در دستش مچاله کرد و بسمت شهر بازی
قدم برداشت. همان لحظه صدایی از آنور خیابان بگوشش رسید:
هی فرانک کجا میری؟
فلیپ که یجورایی صاحب کارش بود و پولایی که جمع میشد و میگرفت و در عوض
یک جای کوچک مثل یه زیر زمین به بچه هایی مثل فرانک میداد.
فرانک که به آروزش نزدیک شده بود و نمیخواست کسی مانعش بشه شروع به دویدن
کرد و فلیپ هم با عجله بدنبالش دوید اما صدای مهیب ترمز یک ماشین بگوش رسید.
فرانک با تردید و عجله نگاهی به پشت سرش کرد و جسد غرق خون فلیپو دید.
نفس راحتی کشید و به داخل شهر بازی رفت.
زرق و برق چرخ و فلک او را جذب کرد چرخ فلکی که همیشه از دور میدیدش
و همیشه آرزوی سوار شدنش را داشت حالا به آروزش رسیده بود و سوار بر آن
تمام شهر رو میدید خلاصه تمام پولش رو خرج کرد و نصف وسایل شهر بازی رو سوارشد.
تا اینکه به نزدیک در خروجی رسیده بود که صدای جیغ بچه هایی که کنار
یک قطار کوچک و زیبا ایستاده بودند توجهش رو جلب کرد: نه مامان میترسم من نمیامو...
در بالای سر آنجا یک قسمت تپه مانندی بود که بروی تابلویی که جلوی ورودیش
آویزون شده بود نوشته بود: تونل وحشت!
فرانک که احساس غرور میکرد و میخواست برتری خودش رو نصبت به
آن بچه ها ثابت کنه با افتخار به سمت آن قطار گام برداشت و خواست سوار بشه
که یادش افتاد دیگر پولی برایش نمانده. اما نمیتوانست دل از آن تونل جالب بکند.
یواشکی و دور از چشم دیگران از در ورودی تونل داخل شد و بروی ریلها
آرام قدم برداشت درو دیوار آنجا پوشیده از تار عنکبوت با چراغونی و پوشیده از
اسکلت و تابوت بود. فرانک بمدت چند دقیقه کوتاه بروی ریلها قدم زد تا اینکه صدای
حرکت قطار بروی ریل اورا بخود آورد اما دیگه دیر شده بود همان لحظه یکی از مجسمه ها
که با ثانیه شمار کار میکرد از تابوت به بیرون آمد و خنده ای کرد که باعث شد فرانک
از ترس به عقب پرت بشه و پایش به ریل گیر کنه همان لحظه قطار نزدیک و نزدیکتر میشد.
از شدت صدای جیغ و خنده و همهمه کسی حواسش به فرانک کوچولو که بروی ریل
ولو شده بود نبود و قبل از اینکه فرانک جیغ یا حرفی بزنه قطار باهاش برخورد کرد و
بعلت کوچک بودن جسه اش زیر چرخها خورد شد و خونش ریلو پوشوند.
در حین حادثه قطار تکان کوچکی خورد که باز هم متاسفانه کسی متوجه نشد.
جسم فرانک هم بدلیل ساییده شدن با زیر قطار و ضریف بودن زیر ریلها به داخل
خاک بصورت خرد شده فرو رفت و دفن شد.
چند سال بعد هر سال شب تنکسگیوینگ داخل آن شهر بازی یک حادثه اتفاق می افتاد.
از واژگون شدن قطار تا کنده شدن اتاقکهای چرخ و فلک و...
حالا امسال کسانی که آنجا کار میکردند و از قضایا باخبر بودند منتظر حادثه ای تازه بودند.
اما همان روز یک خانواده از فلوریدا به سن دیگو اسباب کشی کردند.
و بی خبر از حوادث شهر بازی با شادی هرچه تمام تر شبانه راهی شهر بازی شدند.
عده ای از خانواده ها هم که از قضایا بی خبر بودند و یا اینکه این چیزا
رو خرافات میدونستند هم آمده بودند.
در آسمان نورافشانها می رقصیدند و موزیکهای شاد فضا رو پر کرده بود.
برق نورافشانها در چشمان شاد بچه ها سوسو میزد.
و هرکدام با یکی دو تا بادکنک سوار وسایل بازی شده بودند.
و هیجان انگیزترین وسیله آنجا قطار تونل وحشت کمترین بازدیدو داشت.
عده ی کمی از بچه ها که میخواستند خودی نشان بدند با غرور سوار شده بودند
و با نگاهی تحقیر آمیز به دیگر همسن و سالیانشان که دست در دست والدینشون
با نگاهی نگران نگاهشون میکردند عبور کردند.
قطار شروع به حرکت کرد و به داخل تونل رفت نور قرمز رنگ ضعیفی در دل تاریکی
سایه انداخته بود. چند لحظه بعد در یک لحظه برق قطع شد و همه جا تاریک شد
صدای جیغ بچه ها و شهربازی رو پر کرده بود.
داخل تونل عده ای با استفاده از فندکهایشان نور زرد رنگ ضعیفی ایجاد کردند.
همان لحظه گلهای رز که پر از خون بود بر سر سواران قطار ریخت.
همه متعجب و نگران به همدیگه نگاه میکردن.
از جلوی واگن اصلی یک جسد از خاک بیرون زد.
پیرمردی جسد گونه با صورتی اسکلتی جلوی اولین واگن ایستاد و باعث شد
شدت فریادها و جیغها بیشتر بشه.
اولین واگن شامل چند پسر جوان بود که صورت هرکدام وحشتزده تر از دیگری بود.
فرانک که حالا برگشته بود تا انتقام بگیرد بدون هیچ رحمی با دو دستش گردن نفر
اولو بطرظ فجیحی شکست و نفر دومو به درون طابوتی که زیر یک مجسمه بود انداخت
و کله ی نفر سومو با دستهای اسکلتیش خورد کرد.
نفر دوم که زیر طابوت افتاده بود شمشیر مجسمه رو برداشت و بسمت فرانک حمله کرد.
و شمشیرو بر سر جمجمه ای فرانک فرود آورد اما شمشیر پودر شد و ریخت زمین!
سپس فرانک با یک مشت که بصورت نفر دومی زد وسط صورت پسر حفره ای ایجاد کرد.
و بینی و دهن و چشم و.. از پشت کلش بیرون ریخت و درجا مرد.
مردم سوار بر واگن قبلی بدو بدو از واگن پیاده شدند و بسمت در خروجی تونل رفتند.
اما با فریاد گوشخراش فرانک سقف تونل فرو ریخت و همه زیر آوار موندند.
فرانک از زیر آوار به آسانی بیرون آمد.
اکثر مردم از ترس در حال فرار بودند اما در خروجیهم بسته بود و مردم زندانی شده بودند.
فرانک بسمت چرخ و فلک بزرگ شهر بازی رفت و با فشردن اهرم وسط چرخ و فلکو بر سر
مردمی که داخل محوطه بودند فرود آورد.
و همه زیر چرخ لک له شدند و مردند.
خانواده باسترز که از شهر فلوریدا آمده بودند در بیرون شهر بازی شاهد این اتفاقات بودند.
و برای خبر کردن پلیس بسمت اولین پاسگاه حرکت کردند.
اما درست جلوی ماشینشون فرانک با صورتی خندان ایستاده بود و با مشتی که بروی
کاپوت زد جلوی ماشین بطور فجیحی غر شد و و ماشین چپ شد و با چند چرخش خورد
و وسط خیابان پهن شد.
سپس بسمت کوهستانهای پشت شهر بازی رفت و در دل جنگل محو شد
چند ساعتي رفت تا به يك قبرستان خراب شده و داغون رسيد.
از روي هر سنگ قبري كه رد ميشد سنگش ترك ميخورد
يا خورد ميشد تا اينكه به يك قبر عجيب رسيد.
همين كه آمد پايش را روي سنگ بزارد يه دست از خاك بيرون زد و
پاشو گرفت و باعث شد فرانك بزمين بافتد و چشمش به نام
صاحب قبر بيفتد. اون اسم چيزي نبود جز: مانيك آرتود!
سپس دست ديگري از قبر بيرون زد و مانيك با همان صورت
وحشتناك و همان خنده ي هميشگيش بيرون آمد.
با حالتي مرموز گفت: تو كي هستي
فرانك با صداي روح مانندش گفت: فرانك كيتون
مانيك گفت: تو قمرو من چيكار ميكني؟
فرانك گفت: داشتم رد ميشدم از اينجاي مسخره
مانيك با عصبانيت گفت: خوب به اينجا خوش اومدي
و دستش رو با آن ناخانهاي تيز و سياهش بسمت گلوي فرانك پرتاب كرد.
اما فرانك با كف دست استخونيش جلوي دست مانيكو گفت و باعث شد
ناخنهاي مانيك بشكنند و يك مشت بسمت مانيك پرتاب كرد اما مانيك
جا خالي داد و مشت فرانك سنگ قبرشو خورد كرد.
مانيك با عصبانيت و توري كه با آن شنلش انگار پرواز ميكرد
به بالاي يك درخت رفت.
فرانك بسمت درخت حمله كرد
اما مانيك يكدفعه نا پديد شد و از پشت سر با ناخانش كه
دوباره در آمده بود و مثل چنگال عقاب بود سر فرانكو از بدنش
جدا كرد و يك قهقه بلند سر داد.
بدن بدون سر فرانك هم از جايش بلند شد و با دو دستش كه
دور گردن مانيك حلقه زده بود هر دو نفري داخل سرازيري
كه به رودخانه ختم ميشد افتادند و بعد كه داخل آب افتادند هر دو
آتش گرفتند و دود شدند مجسمه مرموز بالاي قبر مانيك هم به داخل قبرش افتاد
و سنگ قبرش روي آن را پوشاند.
مقصر منم که خیال کردم هیچکس باز عاشق نمیشه
حواسم نبود شاه توی دست آخر یا ماته یا کیشه
ارسالها: 3119
#38
Posted: 26 Dec 2015 12:07
احتمالا برخی از افراد با ناحیه « روت چهل و چهار» آشنا هستند. ولی آیا هرگز چیزی راجع به روح پلید آنجا هم شنیده اید؟ بسیاری از افراد در رابطه با این روح دچار تجربیات وحشتناکی شده اند. گفته می شود که او موهای قرمز رنگی دارد و اغلب تی شرتی پشمی به رنگ روشن و شلوار جینی آبی رنگ به تن دارد. برخی از افراد مدعیند که او ناگهان در اواسط اتوبان ها و جاده های خلوت و متروکه ظاهر می گردد وحتی بعضی او را زیر گرفته اند و زمانی که بر می گردند تا ببینند آیا شخصی در آنجا افتاده یا نه ، با جسدی مواجه نمی شوند. اگرچه، روح پلید آن چنان خنده بلندی از ته دل سر می دهد که باعث می شود که مو به تن همه راست شود. برخی دیگر ادعا می کنند که او سرش را به شیشه جلوی اتومبیل می چسباند، خنده کریهی سر می دهد و به تعقیب آنها می پردازد، در حالی که سرعت آنها بیش از 120 کیلومتر در ساعت بوده است، بدتر از همه این که او آن چنان خنده خوفناک و شیطانی به سرنشینان ماشین تحویل می دهد که خون در عروقشان منجمد می شود. همچنین یک راننده کامیون گفته است که آن روح در اطراف اتوبان منطقه روت چهل و چهار کنار جاده ایستاده بود و برای او اتو استاپ زد. راننده هم دلش به رحم می آید و مقابل پایش ترمز می کند. طبق اظهارات آن راننده روح مردی حدودا چهل ساله با موهای پرپشت قرمز رنگ به نظر می رسید. بعد از آنکه روح پلید سوار کامیون می شود، راننده مقصدش را از او می پرسد، ولی او در سکوت فقط لبخند می زد. راننده کامیون هم به خیال این که با فردی روانی یا دیوانه مواجه است عصبانی می شود، ترمز می کند و از او می خواهد که هرچه زودتر پیاده شود. روح هم طبق خواسته ی مرد از کامیون خارج می شود. اگرچه، خروج او از کامیون به صورت غیب شدن ناگهانی در تاریکی صورت می گیرد، راننده مدعی است که قبل از آنکه روح ناپدید شود، داخل بدنش را دیده است.
ماجرای دیگر مربوط به زن و شوهری می شود که ماشینان در اواسط جاده ای خلوت خراب می شود. مرد به زنش می گوید که داخل ماشین بماند تا او به سراغ یافتن تلفن عمومی برود. طولی نمی کشد که مرد سر راهش با روح معروف، مواجه می شود که کنار جاده نشسته بود. مرد از او می پرسد که آیا می داند نزدیکترین تلفن عمومی کجا قرار دارد یا نه، ولی روح بدون بر زبان آوردن کلمه ای فقط لبخندی کریه و بلند بالا به او تحویل می دهد. مرد مدعی است که به وضوح دو حفره خالی را به جای چشم در صورت روح دیده بود و وقتی از او فاصله می گیرد، روح با صدای شیطانی و مشمئزکننده خنده بلندی را سر می دهد. مرد وقتی به ماشینش برمی گردد، زنش را به شدت نگران و مضطرب می یابد. زن مدعی می شد که در حالی که رادیو ماشین روشن بوده، درلابه لای آن صدای خنده های بلند و زشتی را می شنود و عصبانی می گردد. درنتیجه زن از ماشین خارج می شود تا سروگوشی به آب دهد ولی صدای خنده حتی یک لحظه هم قطع نمی شود. زن با وحشت فراوان سوار ماشین می شود و رادیو را خاموش می کند، سپس همزمان صدای خنده ها نیز قطع می گردد. زن و شوهر که هر دو به شدت وحشت کرده بودند، فورا سوار یک ماشین عبوری می شوند و صحنه را ترک می کنند.
مقصر منم که خیال کردم هیچکس باز عاشق نمیشه
حواسم نبود شاه توی دست آخر یا ماته یا کیشه
ارسالها: 3119
#39
Posted: 26 Dec 2015 12:09
اواخر ماه آگوست بود هوا کم کم داشت رو به پاییز می رفت
خانواده سه نفره ی پیترسون در نواحی شمالی آمریکا زندگی میکردند
دیوید پیترسون پدر خانواده
مونا لیندزدی مادر خانواده
و کتی پیترسون تک فرزند نه ساله ی خانواده
آنها زندگی آرامی داشتند و برای تنوع و عوض کردن آب و هوا
راهی سفری به چند شهر آنطرف تر میشدند.
کتی چمدان خود را داشت جمع میکرد
و مادرش یکسره به او گوش زد میکرد که
لوازم لازم را فقط بردارد و چیز اضافی همراهش نیاورد.
جاده ها برخلاف همیشه خلوت و کم تردد بود
هوا تاریک شده و مه جاده را گرفته بود
تغریبا نیم ساعت از زمان حرکتشون گذشته بود
سکوت در فضای ماشین حکمفرما بود خانم پیترسون
خوابیده و آقای پیترسون هم کمی خواب آلود و خسته بود.
کتی غوطه ور در افکار خود بود که ناگهان
جسد روح مانند و غرق خونی را وسط جاده دید
و شروع به جیغ زدن کرد آقای پیترسون سرش را برگرداند تا ببیند چه شده
از جاده منحرف و از یک پرتگاه به پایین افتادند کتی بخاطر جسه کوچیکش
گریه کنان از زیر ماشین بیرون آمد ماشین آتیش گرفته بود
پدرش غرق خون داشت میلرزید و مادرش بیهوش شده بود
کتی گریه کنان به سمت جاده رفت تا کمک بیاورد
اما...بوووووووم؟؟!؟!؟!
کتی قبل از اینکه بفهمه چه اتفاقی افتاده از ترس بیهوش شد!
وقتی چشمانش را باز کرد درست نمیدانست کجاست
اولش همه جا را محو میدید تا اینکه چهره ی یک پرستار
جلوی چشماش نمایان شد: بهوش آمدی؟حالت خوبه؟
دکتر...دکتر
چند لحظه بعد دکتر با دو پرستار سفید پوش به کنار تختش آمدند
کتی گیج شده بود: من کجام؟
دکتر نفسی کشید و گفت: بیمارستان! وقتی پیدات کردیم
بیهوش شده بودی...
داخل ماشین چه کسانی بودند
کتی تازه یادش اومد چه اتفاقی افتاده
با صدای لرزان سریع پرسید: پدر مادرم بودند
حالشون چطوره؟؟
دکتر لبشو بهم فشرد و سری از تاسف تکان داد: متاسفم
دنیا رو سر کتی خراب شد با دستاش صورتشو گرفت
و از بین دستای کوچیکش
قطره های اشکش لرزان لرزان به پایین فرود می آمد.
فردای آنروز وقتی کتی چشماشو باز کرد یک خانم جوان با یک پسر جوان
که لباس پلیس تنش بود بالای تختش بودند
کتی با تعجب به آنها چشم دوخت
دختر با مهربانی گفت: سلام کتی کوچولو
اسم من جنیفره اومدم تا تورو با خودم ببرم
از این به بعد با ما زندگی میکنی
میبریمت جایی که کلی دوست خوب پیدا کنی
پسر جوان هم سری به عنوان تایید حرفهای جنیفر تکان داد
و گفت: سلام کتی اسم من تامه میتونی تامی صدام کنی
مطمئنم از اونجایی که میخواییم ببریمت خوشت میاد
کتی نه حرفی زد و نه لبخندی مات و مبهوت به آنها نگاه میکرد.
آنها میخواستند کتی رو به پرورشگاه ببرند و چون
کتی هیچ فامیلی نداشت باید با آنها میرفت.
یک ساعت بعد کتی شال و کلاه کرده همراه تامی و جنیفر
سوار بر ماشینی راهی پرورشگاه شد.
داخل راه برای اولین بار کتی لب به سخن گشود:
اینجایی که ما داریم میریم اسمش چیه؟
جنیفر لبخند زنان گفت: مدرسه شبانه سندیگورن
اونجا بچه های زیادی مثل تو هستند
میتونی کلی دوست پیدا کنی
مدرسه هم همونجا میری
و خانه ی جدیدته!
کتی دیگه حرفی نزد
تغریبا یک ساعت دیگر گذشت
تا اینکه به مدرسه شبانه رسیدند
مدرسه خیلی بزرگ و قدیمی بنظر میرسید
کاملا خارج از شهر بود و دورتادور را چمنزار و کوه پوشانده بود
دروازه های فلزی و بزرگ مدرسه کتی را یاد زندانهای داخل فیلم انداخت
و کلا حس خوبی برای کتی نداشت
پیرمردی بسمت در آمد تا در را باز کند
پیرمردی ژنده پوش و ریشویی که آلفرد نام داشت
و بنظر مرد مهربانی می آمد
برای کتی دستی تکان داد
و داخل محوطه شدند حیاطی بزرگ و ساختمانی بسیار بزرگ و بلند
که مثل قصر دراکولا بود یکم خوف بنظر می آمد
تام از ماشین پیاده شد و درو باز کرد
و کتی پا بر محیط جدید گذاشت
داخل محوطه کمی مه گرفته بود و هیچکس داخلش نبود
کتی پرسید: پس بچه ها کجان؟
جنیفر در حالی که از ماشین پیاده میشد پاسخ داد:
سر کلاسهایشان هستند
در ورودی را باز کردند و پا به راهروهای دراز و خوفی که
با قالیچه های قرمز بلندی تزئیین شده بود گذاشتند
یک طبقه بالا رفتند جنیفر گفت: اینجا اتاق مدیره
مدیر یک پیرزن اخمو و بداخلاق به اسم خانوم سلین بود
جنیفر گفت: ایشون خانوم کتی پیترسون شاگرد جدیده
خانوم سلین نگاهی به کتی کرد و گفت: خوب چرا آوردیش اینجا
ببرش تو سالن تختشو بهش نشون بده
جنیفر سری تکان داد و دوباره وارد راهرو شدند
کتی در حالی که دست جنیفر رو گرفته بود پرسید:
شما اینجا چیکار میکنید
جنیفر با لبخندی همیشگیش گفت:
من یکی از معلمان اینجا هستم
و تامی برای امنیت بچه ها از
اداره پلیس به اینجا آمده
اما راستش اصلا به پلیسها نمیخوره
و هر دو خندیدند
کتی بعد از حادثه این اولین باری بود که میخندید
کتی پرسید چرا؟
جنیفر گفت: آخه معمولا پلیسها آدمهای خشنی
هستند اما تامی خیلی ساده و مهربونه
و یکم دست و پاچلوفتی
کتی با لبخند پرسید:
اون پیمرد اینجا چیکارست
جنیفر گفت: اسمش الفرده و باغبان اینجاست
خیلی زخمت کش و مهربونه
هفته ای سه یا چهار بار میاد اینجا.
کتی از مدیر خوشش نیامد همینطور
که از مدرسه خوف و ترسناک خوشش نمی آمد
اما تنها سه نفر بودند که کتی دوستشون داشت
و وقتی کنارشون بود احساس آرامش میکرد
یکی جنیفر یکی تام و یکی هم آلفرد باغبان مهربان مدرسه.
جنیفر کتی رو به بچه ها معرفی کرد و تختشو نشان داد
بچه ها ساکت و مرموز بودند و در مدرسه به آن بزرگی شاید کلا پنجاه شاگرد بودند
و تنها کسی که کتی باهاش دوست شد
دختری عینکی بود که تختش بغل تخت کتی بود و اسمش لیندا
کتی از لیندا راجب مدرسه و معلمها میپرسید و اینکه لیندا چطور به انجا آمده
لیندا وقتی بچه بوده پدرش در جنگ میمره و مادرش سر زا میره
یه عمه داشته که اونم فقیر بوده و لیندا رو میزاره مدرسه شبانه
اما سالی یکی دوبار میاد دیدنش
چندروزی گذشت و کتی هر چی میگذشت
بیشتر به مرموز بودن مدرسه پی میبرد
تا اینکه یکروز از سر کلاس همراه لیندا
داشتند برمیگشتند هوا بسیار مه آلود بود
اون روح وحشتناک و خون آلود
که باعث کشته شدن پدر مادر کتی شده بود
با خنده ای روی لب با حرکت دستش
کتی را بسمت خودش میکشوند
کتی میخکوب شده بود
لیندا با ترس میپرسید: چی شده
به چی نگاه میکنی؟
کتی بسمت روح رفت اما روح ناپدید شد
لیندا هم به دنبال کتی دوید: کتی کجا میری؟
چند قدم آن ورتر یک خرگوش سفید رنگ تیکه تیکه شده
افتاده بود بشکلی که خونش تمام زمینو قرمز کرده بود
و روی درخت بالا سرش با خونش نوشته شده بود
چیزی تا تولد نمونده...
هر دو از ترس جیغی کشیدند
تام از میان مه اسلحه بدست دوان دوان آمد
چی شده چه خبره آه خدای من
چه بلایی سر این خرگوش اومده؟
پشت سرش آلفرد نفس نفس زنان آمد
تامی چی شده؟
و تا چشمش به خرگوش و دستنوشته خونین
روی درخت افتاد رنگش پرید
اوه نه ایزابل برگشته!؟؟!
تامی و کتی و لیندا هر سه با هم گفتند:
ایزابل؟؟؟
تامی در حالی که دست پاچه بود گفت:
خیلی خوب دخترها برید به خوابگاهتون
تا مدیر نیومده
کتی که کنجکاوانه دلش میخواست
بفهمه قضیه از چه قراره با کلک گفت:
باشه تامی
و دست لیندارو گرفت و بسمت خوابگاه رفت
همینکه به در خوابگاه رسید به لیندا گفت: تو برو
من برم ببینم چه خبره بعد میام
لیندا نگاهی از تعجبو نگرانی نثار کتی کرد و گفت:
پس مواظب باش و زود بیا
کتی سری به عنوان تایید تکان داد و در مه غرق شد.
تامی در حالی که با آلفرد قدم میزدند مشغول صحبت بودند
تامی پرسید: ایزابل کیه و منظورت از اینکه برگشته چیه؟
آلفرد گفت: سالها پیش وقتی جوان بودم ایزابل یکی از دخترای
جوان این مدرسه بود که خیلی شر بود و عقاید شیطانی داشت!
بچه هارو میترسوند و اذیت میکرد
و حیواناتو تیکه تیکه میکرد و گاهی میخورد
اما مدرکی از خودش نمیگذاشت
دو برادر بودند به اسمهای دنی و دیوید
که از همه بیشتر با ایزابل مخالفت داشتند
و خواستار اخراج ایزابل بودند
یک شب ایزابل به شکل وحشیانه ای
دنی رو میکشه وهمینطور که تیکه تیکه اش میکنه
داخل زیر زمین مدرسه دفنش میکنه
دیوید شاهد این ماجرا بوده و ایزابل وقتی میبینه
دیوید ازهمه ی قضایا باخبره تصمیم به کشتن دیوید میگیره
اما دیوید در حین دفاع با شیشه شکسته 7 ضربه به شکم
و پهلوی ایزابل میزنه و ایزابلو میکشه
همون موقع یکی از معلمها سرو صدا رو میشنوه و
دیویدو میگیره دیوید قضیه رو بازگو میکنه
پلیسها میرسن و جسد دنی رو خاک میکنند
اما اثری از جسد ایزابل پیدا نمیکنن
اگه اون معلم شهادت نمیداد که جسد ایزابلو دیده
هیچکس باور نمیکرد دیوید راست میگه
خلاصه دیوید تا 5 سال تو همین مدرسه بود
و هرسال سر روز تولد ایزابل که هفتم سپتامبر بود
روح او داخل مدرسه شورش میکرد و هرسال یکی رو میکشت
سال آخر دیویدو تا حد مرگ زخمی کرد
تا اینکه دیوید از اینجا رفت و از اون سال دیگه اثری از ایزابل نبود
تا امروز...
که وعده داده که امسال میخواد یکی دیگه رو قربونی کنه
تام در حالی که گیج شده بود و ترسیده بود پرسید:
آخه مگه اون نمرده؟؟؟
آلفرد ابرو هاشو در هم کشید:
البته اما اون یه جادوگر بوده
همینطور خانواده اش
خون اون خون انسان عادی نبوده
نفرین شده بوده میفهمی تامی؟
اینو یه جن گیر گفت
گفتش تنها راهش سوزوندن جسد
این شیطان یعنی ایزابله
که نکته اینه جسدش کجاست؟
بعد از رفتن دیوید دیگه
صحبتی نکردیم از این قضیه فکر کردیم تموم شده
تام با سردرگمی پرسید: خوب حالا دیوید کجاست؟
آلفرد با صدایی آهسته گفت: مگه جنیفر بهت نگفت؟
تامی پرسید: چیو نگفت؟
آلفرد باز ابرودرهم کشید:
دختره کتی
تامی سرجاش خشکش زد
کتی چی؟؟
آلفرد سری تکان داد: کتی دختر دیویده
دیوید پیترسون چند روز پیش بشکل عجیبی مرده
و تنها باز مانده اش دخترش کتیه که اومده اینجا
کتی هم مثل تامی شوکه شده بود و داشت از تعحب منفجر میشد
تامی گفت: منظورت اینه ایزابل به عنوان انتقام میخواد کتی رو..
آلفرد به وسط حرفش پرید: متاسفانه مثلینکه همینطوره!
کتی دوان دوان به سمت خوابگاه دوید هوا داشت تاریک میشد
درجا پرید بغل لیندا و پچ پج کنان همه چیزو براش گفت
لیندا هم خشک شده بود و با ناباوری به کتی نگاه میکرد
فردای آن روز اولین روز ماه سپتامبر بود و 6 روز به تولد
ایزابل مانده بود کتی سرکلاس یکسره فکر حرفای آلفرد بود
در حالی که به تخته چشم دوخته بود معلم داشت
مسائل ریاضی رو توضیح میداد یکدفعه معلم تغییر شکل داد
و بشکل ایزابل خونین و وحشتناک خنده ای کرد و عدد 6 رو
با انگشتان دراز و ناخانهای وحشتناکش نشان داد
کتی جیغی کشید و از جایش پرید
معلم به چهره ی عادی خود برگشته بود
:اوه کتی چی شده برای چی جیغ کشیدی
کتی با دستپاچگی گفت: هیچی خانوم
لیندا که میداست تو ذهن کتی چی میگذره
نگاهی نگران به کتی کرد.
روز هم بسرعت گذشت و شب شد
سر میز شام بودند لیندا رو به کتی گفت:
حالا میخوای چیکار کنی؟
کتی گفت: نمیدونم
لیندا گفت: یه راه حلی باید باشه
یعنی میخوای دست رو دست بزاری
تا 6 روز دیگه اون عوضی تورو بکشه؟
کتی گفت: بخدا نمیدونم
و از جایش بلند شد و بسمت خوابگاه رفت
لیندا هم بلند شد و دنبال کتی راه افتاد:
خوب وایسا منم بیام
نباید تنها بری.
شب بود تاریکی همه جا رو گرفته
بود کتی در میان مه گم شده بود
و کمک میخواست
زیر پاهاش خالی شد و از ارتفاع بلندی
به زمین افتاد انگار له شده بود
از شدت درد نمیتوانست نفس بکشد
بالای سرش روح ایزابل پرواز کنان
ظاهر شد و با دستش عدد 5 رو نشون میده
و بعد خنده شیطانیشو سر میده
کتی یه جیغ بلند میکشه
و یکهو همه چی عوض میشه
احساس درد نمیکنه
فقط خیسه عرقه عرق سرد
لیندا بالای سرش صداش میکنه:
کتی پاشو چی شده کابوس دیدی
کتی نفس راحتی میکشه
و میگه: خداروشکر که خواب بودش.
ظهر آن روز لیندا و کتی مشغول خوردن ناهار بودن
کتی در حالی که به لیندا نگاه میکرد پرسید:
راجب حرفای دیشبت فکر کردم
لیندا با لبخندی که روی لب داشت پرسید: خوب نتیجش؟
کتی: خوب راستش اول یاید یکم بیشتر از ایزابل بدونم
لیندا خوب از کجا میخوای بدونی؟
کتی در حالی که لبشو گاز میگرفت گفت: باید برم سراغ پرونده ها
تو اتاق خانم مدیر
لیندا با تردید نگاهی به کتی کردو گفت:
مطئنی شدنیه آخه چجوری؟
کتی با تاکید سرشو تکان داد و گفت:
اگه تو کمکم کنی بله شدنیه
فقط تا شب صبر کن بهت میگم.
هوا تاریک شده بود و یکم سردتر نسبت به شبای قبل
نقشه این بود که خانم سلین رو بهوای اینکه لیندا حالش بد شده به
خوابگاه بکشند و در طی این مدت کم کتی پرونده ایزابل رو بخونه!
کتی دوان دوان بسراغ دفتر مدیر رفت
خانم سلین خسته خواب آلود میخواست در دفترو ببنده که کتی رسید
خانوم سلین کمک کنید لیندا داره میمیره کمکش کنید
خانوم سلین نگران و با اخم همیشگیش گفت:
برای چی الان کجاست
کتی گفت: توی خوابگاه است عجله کنید
مدیر دوان دوان بسمت خوابگاه رفت و کتی هم دنبالش
همین که در خوابگاه رسیدند کتی بدو بدو برگشت دفتر
و با ترس و اضطراب زیادی که داشت
سراغ کشوی پرونده ها رفت دختران سال 1989
ایزابل تروی
پرونده ای کهنه و خاک گرفته رو کشید بیرون
داخلش رو نگاه کرد عکس دختر جوانی با موهای طلایی
و چشمانی قهوه ای چهره ای ساده در عین حال مرموز!
محل تولدش روستای اکوان بود پدرش یه شعبده باز بوده
و مادرش داروساز(جادوگر) پدرش توسط مادرش بقتل میرسه
و مادرش رو اعدام میکنند!
پرونده ی سیاه ایزابل ترس رو بشکل عمیقی
به بدن کتی می اندازه
اما نکات جالبی هم راجب ایزابل هست
شاگرد ممتاز کلاس و بسیار شرور
کلی اخطار و جریمه براش نوشته بودند
بعد از کشتن دنی و غیب شدنش مهر اخراح و باطل شدن
رو پروندش حک شده چیز دیگه ای توش نیست
کتی سریع پرونده رو سر جاش میگذاره
و کشوی بغل رو باز میکنه کنجکاوی اینکه
راجب پدر و عموش چیزی بدونه دیوونه اش کرده
و اینکه پدربزرگش اهل کجاست و غیره
دستشو بسمت پرونده ها میبره
اما همان موقع صدای پای مدیر بگوش میرسه
کتی سراسیمه به بیرون دفتر میره و پشت مجسمه قایم میشه
مدیر قر قر کنان در دفترو قفل میکنه و میره بخوابه
کتی هم یواشکی به خوابگاه بر میگرده
و برای لیندا همه چیزو تعریف میکنه
لیندا رو به کتی میگه: مدیر تا اومد گفتم بهتر شدم
باید بخوابم بعد یه فوشی به تو دادو گفت نمیدونم این دختره کجاست
گفتم حتما دستشویی رفته بعد هردو موزیانه خندیدند و خوابشان برد
فردای آن روز وقتی کتی داشت توی آیینه موهاشو شونه میکرد
یکدفعه چهره ی شیطانی ایزابل برای سومین بار ظاهر شد
عدد چهار رو نشون داد و طبق معمول غیب شد
کتی دیگه طاقت دیدن چهره وحشتناک ایزابلو نداشت
دلش میخواست یجوری برای همیشه از شرش خلاص شه.
دو روز دیگر گذشت و عین دوروز ایزابل با یک روش ظاهر میشد
و تعداد روزهای باقی مانده تا تولدش و مرگ کتی را به او گوش زد میکرد.
تا اینکه یکروز به تولد مانده بود یعنی ششمین روز سپتامبر کتی تصمیم گرفت
قبل از اینکه شب برسه و تولد ایزابل از مدرسه فرار کنه تا دست ایزابل بهش نرسه
ایده بچگانه ای بود که حتی لیندابا تمام بچگیش با آن مخالف بود ولی
نتوانست نظر کتی رو عوض کنه
باز هم کتی برای به هدف رسوندن نقشه اش باید از لیندا استفاده میکرد
و نقشه این بود که نزدیکای غروب لیندا حواس آلفرد رو پرت کنه
تا کتی فرار کنه از شانسش اونروز خبری از تامی نبود
جنیفر داخل مدرسه و مدیر هم مشغول کاراش بود
لیندا به سراغ آلفرد رفت و گفت خانم مدیر کارت داره
آلفرد ساده لوح هم بسمت ساختمان رفت
در همین حین کتی دوان دوان از دروازه مدرسه بیرون رفت
لیندا هم در حالی که بغض کرده بود دستی بعنوان خداحافظی برای کتی
تکان داد و کتی در بین مه غیب شد چند لحظه بعد آلفرد از راه رسید
در حالی که عصبی بود بر سر لیندا داد زد: برای چی دروغ گفتی
بازیت گرفته دختر من کلی کار دارم
لیندا هم در حالی که عذرخواهی میکرد گفت: بخدا مجبور بودم
از طرفی تازه فهمید چه اشتباهی کرده و میخواست به آلفرد بگه
آلفرد هم که متوجه این موضوع شده بود گفت: چیزی شده دختر
چرا رنگت پریده دوستت کتی کجاست؟
اسم کتی رو که گفت لیندا بغضش ترکید
و در حالی که اشک میریخت گفت: بخدا میخواستم کمکش کنم
گفتم شاید اینطوری نجات پیدا کنه
آلفرد در حالی که گیچ شده بود گفت: چی شده؟
کتی کجاست؟
لیندا ادامه داد: اون روز همه ی حرفای شما رو راجب ایزابل و پدرش شنید
تو این مدت اون روح همش تهدیدش میکرد به اینکه امشب که شب
تولدشه میکشش اونم گفت اگه برم پیدام نمیکنه
منم کمکش کردم تا بره
آلفرد توی سر خودش زد: وای خدای من
نباید اینکاری میکردی
کی رفت
لیندا پاسخ داد: همین چند دقیقه پیش که رفتین پیش مدیر
آلفرد گفت: اون روح لعنتی هم همینو میخواست
که از اینجا دورش کنه تا بدون هیچ مزاحمتی بکشدش
برو به مدیر خبر بده بگو زنگ بزنه به پلیس من
میرم تو جنگل دنبالش.عجله کن دختر
لیندا سری تکان داد و دوان دوان سراغ مدیر و جنیفر رفت
آلفرد پیر هم یه مشعل یا چنگکش رو برداشت و بسمت جنگل رفت
هوا دیگه کاملا تاریک شده بود و مه همه جا رو گرفته بود
مدیر به پلیس زنگ زده بود اما پلیس از اونجا خیلی دور بود
حداقل دو سه ساعتی راه بود تا آنجا
و مدام لیندا رو دعوا میکرد
جنیفر هم نگران از پنجره دفتر به حیاط و جنگل مه آلود چشم دوخته بود
و منتظر تامی بود چند لحظه بعد تامی از همه جا بی خبر رسید
جنیفر دوان دوان رفت سراغش : تامی کمک کن
تام با نگرانی پرسید چی شده؟
جنیفر گفت: کتی غروب برای فرار از اون روح رفته بسمت جنگل
از طرفی آلفرد هم رفته دنبالش اما هنوز برنگشته
تامی هم با عصبانیت گفت: لعنت بر این شانس
و اسلحشو بیرون کشید و بسمت جنگل رفت
جنیفر گفت: وایسا منم بیام
تامی ازدور داد زد: نه تو بمون مواظب بچه ها باش
جنیفر گریه کنون برگشت به داخل ساختمان و درو قفل کرد
و پشت پنجره همراه مدیر و لیندا منتظر کتی شدند...
از آنطرف کتی راه باریک میان جنگلو گرفته بود تا به دهکده کوچکی رسید
کتی لبخندی زد و گفت هورا اینجا دیگه نمیتونی پیدام کنی
اما چیزی نگذشت تا لبخند روی لبش محو شد تابلوی چوبی و کهنه ی روستا
رویش نوشته بود به روستای اکوان خوش آمدید
درسته اینجا زادگاه ایزابل بود کتی با دست خودش به پیش ایزابل اومده بود
کتی داد زد: نه !
صدای خنده ای آشنا و شیطانی بر تن جنگل لرزش انداخت
روح غرق خون و وحشتناک ایزابل درست پشت سر کتی بود
و گفت: سلام کتی وقت تمومه تولدم مبارک!
کتی با آخرین توانش میدوید ایزابل فریاد میزد از پشت سرش: نمیتونی در بری
چند دقیقه دوید تا به یه غار کوچیک رسید که دور تادورشو خزه گرفته بود
از ترس به داخل غار پرید
هیچکس داخلش نبود و خبری هم از ایزابل نبود
در تاریکی غار دست کتی به چیزی خورد
یک چراغ قوه ی کهنه آنجا بود کتی شاستی رو زود
و جیغ بلندی کشید یک اسکلت انسان آنجا بود که داغون شده بود
در و دیوار غار خونی بود خونهایی که خشک و حک شده بود
چند ثانیه بعد ایزابل با جسم و جسدش از خاک بیرون زد
و با چهره وحشتناکش میخندید کتی از ترس داشت دیوونه میشد
و با آخرین توانش جیغ میکشید چراغ قوه از دستش افتاد
و بسمت بیرون غار دوید اما پاش به چیزی گیر کرد و نقش زمین شد
احساس درد میکرد پایش زخمی شده بود
ایزابل بالای سرش ایستاده بود
شیء تیزی دستش بود که میخواست باهاش سرکتی رو ببره
دستشو به سمت صورت کتی برد و همین که خواست گردنشو ببره
چنگکی به پشت ایزبل خورد و ناله گوشخراشی کشید
پشت سرش چهره ی رنگ پریده آلفرد نمایان شد
آلفرد گفت: کتی حالت خوبه
کتی در حالی که از ترس گریه میکرد از دیدن آلفرد بی نهایت خوشحال شده بود
گفت: خوبم
ایزابل چنگکو از پشتت در آورد و بسمت آلفرد پرید با یه حول آلفردو
به ده متر عقبتر پرت کرد
و آلفرد به دیوار غار خورد و در حالی که سرش شکسته بود
و خون می آمد روی زمین ولو شد
ایزابل بالای سرش ایستاد و وحشیانه چنگکو تو قلب آلفرد فرو کرد
کتی داد زد: نه
و در بین صدای قریاد آلفرد و کتی و ایزابل صدای شلیک تفنگ
از بقیه بلندتر به گوش رسید
یه ثانیه بعد یه شلیک دیگه تامی نفس نفس زنان از راه رسیده بود
ایزابل وحشیانه جیغ کشید و گفت: کثافتا نمیتونین منو بکشین
و به تامی حمله کرد اسلحه به ده متر آنطرفتر پرت شد
آلفرد سینه خیز و در حالی که آخرین نفسهاشو میکشید کشون با
مشعلش به داخل غار رفت
ایزابل بالای سر تامی ایستاده بود و با آن شیء قصد
کشتن تامی رو داشت و حواسش به آلفرد نبود
آلفرد به داخل حفره ای که ایزابل ازش اومده بود بیرون رفت
و جسد ایزابل آنجا پوسیده و نمایان بود
آلفرد با چاقوی کوچکشو بیرون آورد و در قلب ایزابل فرو کرد
از طرفی ایزابل دستشو بالا برده بود که تامی رو بکشه و تامی چشماشو بسته بود
که جیغ بلندی ایزابل کشید و از قلبش خون سیاهی پاشید بیرون
آلفرد مشغلو به روی قلب سیاه ایزابل فرو کرد و جسد آتش گرفت
آلفرد هم همانجا تمام کرد ایزابل روح جسدش با هم آتش گرفته و جیغ میکشید
و دور خودش میچرخید تامی بلند شد و کتی رو در آغوش گرفت و هر دو نگاه میکردند
تامی فریاد زد به جهنم برگرد ایزابل و اسلحه اش رو
در دست گرفت گلوله ای به مخ ایزابل زد
ایزبال بشکل گلوله ای از آتش منفجر و پودر شد و برای همیشه نابود شد
تامی و کتی هم به مدرسه برگشتند و پلیسها هم ساعتی بعد از راه رسیدند
فردای آن روز آلفرد رو خاک کردند و یک سال بعد تامی و جنیفر ازدواج کردند
کتی و لیندا هم هر روز دوستشان صمیمانه تر میشد و همیشه با یه شاخه گل
سر خاک آلفرد میرفت و از زندگی در مدرسه شبانه لذت میبرد و
زندگی آنها به شکل عادی بازگشت.
مقصر منم که خیال کردم هیچکس باز عاشق نمیشه
حواسم نبود شاه توی دست آخر یا ماته یا کیشه
ارسالها: 3119
#40
Posted: 26 Dec 2015 12:10
دختری 19 ساله به نام زینب با جن ها در ارتباط است او می گوید كه بعد از چندی این جن ها باعث آزار و اذیت او و مادرش شده اند .
خانه آنها در یكی از محله های جنوب تهران است . و حالا گفتگوی زینب را بشنوید:
*از كی با این موجودات در ارتباطی :
**از سه ماه پیش
*آیا دوران كودكی جن ها را دیده بودی یا از چیزی می ترسیدی ؟
**من در كودكی نه جن دیدم و نه از چیزی می ترسیدم ، من حتی در تاریكی برای گربه قبلی ام غذا می بردم حتی از تاریكی هم نمی ترسیدم .
*نظر پدر و مادرت در مورد جن ها چیست ؟
**من پدر ندارم و مادرم هم از آنها نمی ترسد ، بلكه از آنها بدش می آید و مدام به آنها نفرین می كند كه در آن موقع آنها من را اذیت می كنند .
*گربه را از كجا پیدا كردی و چند سال آن را داری ؟
**یك گربه ماده 3 سال پیش آمد در بالكن خونه ما و گربه ام را به دنیا آورد . جالب این جا بود كه گربه ها همیشه 5 الی 6 بچه به دنیا می آورند ، ولی این گربه مادر همین یك گربه را به دنیا آورد . و بعد از دو روز دیگه مادر گربه ام نیامد .
*چه جوری به این گربه انس گرفتی ؟
**چون مادر گربه نیامد من به مراقبت از او پرداختم . او تا حدی به من انس گرفته بود كه بعضی مواقع احساس می كردم به من می گوید ، مامان! تمام رفتارهایش مانند یك انسان بود . گربه ام حتی من را می بوسید .
*گربه نر بود یا ماده ؟
**من اسمش را نیلو گذاشته بودم ولی بعد از مردنش دامپزشكی كه برده بودیم ، جنسیت او را نر اعلام كرد .
از كی جن ها رو زیاد می بینی ؟
آن شب خوابم نمی برد ، ساعت نزدیك 4:30 صبح بود به خاطر همین با گربه ام رفتم دم در خانه مان و نیلو (گربه ام) رفت تو كوچه كه یكدفعه دیدم با یك گربه سیاه كه پدر نیلو (گربه ام) بود و بارها دیده بودمش ، داشت دعوا می كرد . اول به خیالم یك دعوای ساده بود ، ولی گربه سیاه در تاریكی كوچه تبدیل به یك آدم سیاهپوش شد كه عینك دودی زده بود و موهایش عین پلاستیك می ماند و وقتی داشت می آمد طرف خانه ما ، من در را بستم و او غیب شد از این ماجرا به بعد و بعد از مردن گربه ام آنها را زیاد می دیدم .
*چگونه آنها را می بینی ؟
**آنها با من كاری نداشتن ولی هر زمان مادرم با من یا بدون من میرفت پیش جن گیر و دعا نویس آنها مرا كتك می زدند ( با اشاره به در آشپزخانه ) می گوید : حتی یك دفعه از همین در تا انتهای آشپزخانه پای من را گرفتند و كشیدند .
*گربه ات چه طوری مرد ؟
**یك روز وقتی من و مادرم از بیرون آمدیم خانه دیدیم كه نیلو وسط حیاط افتاده ، طوری كه انگار سرش زیر پای یك نفر له شده بود وقتی او را به دامپزشكی پیش دكتر خیرخواه بردیم او هم نتوانست چگونگی مرگش را تشخیص دهد و فقط گفت خفگی است .
*از كجا فهمیدی كسانی كه با آنها در ارتباطی جن هستند ؟ آیا قبلا جن دیده بودی ؟
**نه من جن ندیده بودم از آنجاییكه آنها غیب می شدند و شكل واقعی خود را در خواب به من نشان می دادند . آنها در بیداری به شكل انسانهایی عجیب با پوششی عجیب خودشان را به من نشان می دادند ولی در خوابم به شكل واقعی می آمدند ، آنها دارای شاخهای خاكستری – چشمان قرمز و پوستی كلفت و براق هستند و در سر و بازویشان خارهایی دارند .
*درس هم می خوانی ؟
**نه من در دوران ابتدایی چون خونریزی بینی داشتم به حدی كه بی هوش می شدم مدیر مدرسه گفت : كه دیگر نمی تواند من را در مدرسه قبول كند ، سال دوم ابتدایی ترك تحصیل كردم ، اما دوباره در سال 79 شروع به درس خواندن كردم . شبانه می خواندم و غیر حضوری واحدهایم را پاس می كردم .
طوری كه در طول 3 سال ، ده بار معدل قبولی در كارنامه ام بود . ده سال را در سه سال خواندم .
*با وجود جن ها چه طور درس می خواندی ؟
**با وجود آنها من آن قدر انرژی داشتم كه با نمرات عالی قبول می شدم .
*آیا تو تخیلی هستی؟
**تخیلی نبودم ونیستم .
*به ارتباط با جن ها علاقه نشان می دادی یعنی قبل از این جریان دوست داشتی با آنها ارتباط برقرار كنی ؟
**من اصلا به آنها فكر نمی كردم حتی مطالعه هم در این زمینه نداشتم .
*قبل از دیدن جن ها چیز غیر عادی در خانه تان رخ نداده بود ؟
**تنها اتفاق غیر عادی و جالب این بود كه بعضی چیزهایی كه در جایشان بود از جای دیگری سر در می آوردند ، یك بار دسته كلیدم را روی میز در اتاقم گذاشته بودم آن قدر دنبالش گشتم تا وسط كتابهایم پیدا كردم .
*رابطه تو با آنها چه طور بود ؟
**دوست داشتم پیش من بمانند ، من خیلی به آنها عادت كردم وقتی آنها نیستند من هیچ انرژی ندارم .
*دوست داشتی مثل جن ها باشی ؟
**آنها به من می گفتند : سیستم عصبی تو مشكل داره و زیاد عمر نمی كنی ، اگر تا یك مدت با ما باشی جزئی از ما می شوی آنها می گفتند ما تو را قوی و بعد ضعیف كردیم تا بفهمی هیچ انسانی به كمك تو نمی آید ، آنها از انسانها متنفرند .
*الان چه احساسی نسبت به آنها داری ؟
**دوست دارم دوباره بیایند آخه چند وقتی است كه آنها را زیاد نمی بینم . می خواهم دوباره انرژی بگیرم .
*با این انرژی كه به تو می دادند چه كار می كردی ؟
**من می توانستم در تاریكی مطلق در آینه به چشمهایم خیرع شوم و رنگ آنها را از قهوه ای تیره به كهربائی برسانم و اینكه شبها در آیینه كسانی را كه فردا صبح با آن برخورد داشتم می دیدم . دو برابر یك مرد قدرت داشتم ، جسور وشجاع بودم .
*تو نماز هم می خوانی ؟
**قبل از دوستی با آنها می خواندم ، ولی بعد از دوستی با آنها نمیخوانم چون آنها دوست ندارند.
*وقتی با آنها دوست شدید و رابطه پیدا كردید در مورد خود چه فكر میكردید ؟
**فكر میكردم از آدمهای دیگه جدا هستم و از همه آدمها بزرگترم جن ها به من می گفتند، چشمانت را ببند و من این كار را میكردم و با خودم می گفتم، یك جن بكش – یك جم شرور ویا خوب بكش بعد وقت چشمانم را باز میكردم یكی از اونها را به صورت تصویری مبهم روی كاغذ می كشیدم .
*چند سال هست در این خانه زندگی می كنی ؟
**از موقعی كه به دنیا آمدم 19 سال .
*پدرت چندساله فوت شده ؟
**او فروردین ماه 1377 فوت شده است .
*جن هایی كه با آنها ارتباط داری چند نفرنند ؟
**اول 4 نفر بودند اما الان بیشترند .
*از كدومشون بیشتر خوشت میاد ؟
**از بچه یكی از جن ها
مادر زینب می گوید :
یك روز داشتم چای می خوردم كه دیدم یك زنی دارد از حیاط به طرف در اتاق می اید . رفتم در را بستم چون احساس می كردم برای اذیت كردن زینب می اید وقتی كه در را بستم برای این كه تلافی كند هر چی آشغال بود ، دیدم از بالا به داخل چایی من می ریزد .
زینب به من گفت : من یك دختر باردار سیاه می بینم كه تو خانه خواهرم از این اتاق به آن اتاق می رود .
و حالا خود زینب در ادامه گفته های مادرش می گوید :
جالب اینجاست كه وقتی مامانم با آنها لج می كند و به روی زمین آب جوش می ریزد ، كف پای من می سوزد و حالت تشنج به من دست می دهد
مقصر منم که خیال کردم هیچکس باز عاشق نمیشه
حواسم نبود شاه توی دست آخر یا ماته یا کیشه