ارسالها: 3119
#41
Posted: 26 Dec 2015 12:26
خونه ما تو يكي از شهرهاي مازندرانه به اسم قائمشهر. وارد جزئيات نمي شم مستقيم ميرم سر اصل اتفاق.... من
و یکی از دوستام که پدرش جنگلبانه و خونشون تو یکی از روستاهای جنگلیه از اونجایی که همیشه سرمون درد میکنه
و مشکل داریم افتادیم تو خط پیدا کردن گنج .... دوستم از پدرش شنیده بود که وسطای جنگل یه سنگ خیلی بزرگ و
مکعبی هست که قدیم خزانه بوده و توش پر از طلا و جواهراته . اونجوری که دوستم میگفت حتی یه عده ای از
اصفهان اومده بودن و با دستگاه فلزیاب آمار سنگ رو گرفته بودن و معلوم شده بود که واقعا توش طلا هست و کلی
امکانات و تجهیزات آورده بودن برای سوراخ کردن سنگ و چند تا کارگر هم داشتن و اطراف سنگ چادر زده بودن شبها
همون جا میخوابیدن. اما مثل اینکه یه شب یکی از کارگرا ناپدید شده بود و فردا صبح چند کیلومتر اونورتر بیهوش پیدا
کرده بودنش و بعد از این جریان کارگرا دیگه حاضر نشدن اونجا بمونن و اون رئیس شون هم دید دیگه کار سخته و به
ریسکش نمیرزه بی خیال شده بود.
حالا من و دوستم قصد داشتیم کار نیمه تمام اونا رو تموم کنیم . بعد از کلی مهندسی کردن و نقشه کشیدن یه راه به
ذهنمون رسید. یه چکش برقی و یه ژنراتور خریدیم حالا بماند پولش رو با چه بدبختی جور کردیم.
شب اول : از اونجا که روزها نمی شد کار کرد بخاطر صدای زیاد چکش مجبور بودیم شبها ساعت 12 شب به بعد
حفاری رو شروع کنیم. شب اول خیلی کارمون سخت بود باید چکش و ژنراتور به اون سنگینی رو می بردیم بالا واسه
همین دوستم یکی از قاطرهای پدرش رو آورد و چکش و ژنراتور رو بار زدیم و راه افتادیم ... من اولین بار بود که میرفتم
. اوایل راه معمولی بود دورو ورمون پر از درخت بود و یه راهه باریک که از بین جنگل میگذشت اما هر چی جلوتر
میرفتیم راه باریکتر و درختها انبوه تر میشد تا جایی که دیگه علفها و شاخ و برگ درختها رو کنار میزدیم و جلو میرفتیم .
به جاهایی رسیدیم که جنگلهای آمازون رو میذاشت تو جیبش . پر از شاخ و برگ و علف تو اون شب ابری که هوا تاریکه
تاریک بود و شب قبلش یه بارونی زده بود و همه جا بوی نم میداد. دوستم جاو حرکت میکرد با یه چراغ قوه بزرگ و
قاطرهم پشت سرش و منم پشت سر اونا با فلاش گوشی موبایلم جلومو روشن کرده بودم. بعد از کلی راهپیمای و
بالا رفتن از کوه رسیدیم به یه محوطه باز که یه رودخانه از وسطش رد میشد و سنگ بزرگ دقیقا به دیواره کوه چسبیده
بود.
بعد از رسیدن بارها رو آوردیم پایین و نشستیم رو زمین و دوستم یه کنسرو باز کرد و شاممون رو خوردیم و ساعت
حول و حوش 1 شب بود که پا شدیم و ژنراتور و چکش رو بردیم بالای سنگ و به هم وصل کردیم و بعد از اینکه بهترین
نقطه رو پیدا کردیم و. علامت زدیم کار رو شروع کردیم نیم ساعت من و نیم ساعت دوستم با چکش کار میکرد. واقعا
صدای وحشتناکی داشت مخصوصا که تو اون دشت می پیچید و انعکاسش واقعا گوش خراش بود. یک لحطه که چکش
رو خاموش میکردیم یه سکوت خیلی سنگین و دلهره آوری تمام دشت رو میگرفت . ساعت حول و حوش 4 بود که
دست از کار کشیدیم و چکش و ژنراتور رو اطراف سنگ یه جایی مخفی کردیم و رفتیم به کلبه دوستم که همون
نزدیکی ها بود. یه کلبه چوبی که بخاری داشت . بخاری رو روشن کردیم و خوابیدیم. اینقدر خسته بودیم که نفهمیدیم
ساعت حدود 7 بود که بیدار شدیم و وسایل ها رو جمع کردیم تا برگردیم پایین. هوا کاملا روشن نشده بود و جنگل نیمه تاریک بود هنوز زیاد از کلبه دور نشده بودیم که رسییدیم به یه دره و داشتیم از کنارش رد میشدیم که یه دفعه از اونور دره صداهای عجیبی رو شنیدیم که همینطور نزدیک تر میشدهر چی صدا نزدیکتر میشد راحت تر میشد تشخیصش داد . یه صدایی شبیه جیغ و داد یه آدم......
همینطوری مات و مبهوت وایساده بودیم و به اونور دره نگاه میکردیم که یهو دوستم داد زد اونجا رو ببین .... باورم نمی شد میدونم شما هم باور نمیکنید یه آدم که موها و ریشش طوری بلند بود که به زمین میرسید و هیچ لباسی تنش نبود و تنش پر از مو بود طوری که سیاه سیاه شده بود و همینطور بالا پایین می پرید و جیغ و داد میزد سنگ میگرفت و پرتاب میکرد اینور اونور... ما خشکمون زده بود . وقتی رسید لب دره و مارو دید یه لحظه وایساد بعد با سرعت خیلی زیادی از دره اومد پایین و به طرف ما شروع به دویدن کرد. من و دوستم تا جایی که میشد به سرعت فرار میکردیم و اون هم پشت سر ما داد میزد و سنگ مینداخت من چند بار خوردم زمین تمام دست و پام زخمی شده بود ولی باز میدویدم و اون آدم جنگلی هم به ما نزدیکتر میشد . به راه که رسیدیم اون هنوز دنبال ما بود تا اینکه دیدم از روبرو یه نفر داره با موتور میاد و اون آدم جنگلی صدای موتورو که شنید فرار کرد و از یه طرف اون موتورسوار هم تا ما رو دید که داریم میدویم طرفش اونم دور زد و فرار کرد ما هم دنبالش تا اینکه رسیدیم به ده و همون جا نزدیکی ده هر دو خوردیم زمین و تقریبا بی هوش شده بودیم
هند. بعد از یه ربع که یه کم حالمون اومد سر جاش پا شدیم و رفتیم خونه دوستم .
پدر دوستم میگفت اون آدم جنگلی یه دیوانه زنجیریه که از یه دیوونه خونه فرار کرده و رفته تو جنگل و الان 3 4 سالی میشه اونجاس و بعضی ها دیدنش . میگفت اگه شما رو میگرفت تیکه پارتون میکرد ....
قضیه گنج تا یه هفته مسکوت موند و ما ترجیح دادیم که بی خیال شیم ولی تو ادامه داستان میفهمید که اینطور نشد ...
يك هفته اي گذشت و من و دوستم تو اين يه هفته با هم تماس نداشتيم. تا اينكه يه روز دوستم زنگ زد و گفت در چه حالي... گفتم امير جون مادرت بي خيال برو گنجو پيدا كن همش ماله خودت من نميخوام. گفت بابا خر نشو . حالا اون روز شانسي شد اون طرف اونجا پرسه ميزد اصلا اون طرفا نمياد. منم تنهايي نميتونم به كسي هم اعتماد ندارم. فوقش يه هفته كاره و بعدش ديگه عشق و حال .... و اينقدر گفت كه من راضي شدم.
قرار شد تفنگ شكاري پدرشو هم بياره و منم يه قمه با خودم برداشتم تا در مواقع لزوم ازشون استفاده كنيم.
فردا غروب من و دوستم آماده رفتن بوديم . همه چيز رديف بود . لباسهامونو پوشيديم و راه افتاديم . دوستم جلو و من پشت سرش. تا اينكه رسيديم به سنگ. چون يه كم زود بود ( ساعت 9:30) يه كم نشستيم و استراحت كرديم تا ساعت 11:30.بعد بلند شديم و چكش و ژنراتور رو از مخفيگاه در آورديم و برديمشون بالاي سنگ . يه لامپ هم با خودمون آورده بوديم كه وصلش كنيم به ژنراتور تا اطرافمون رو روشن كنه و بهتر بتونيم كار كنيم. كارو شروع كرديم و باز نيم ساعت من و نيم ساعت دوستم .... تا ساعت 5 صبح كار كرديم و خيلي خوب پيش رفتيم. يعني با پيش بيني هاي ما حداكثر تا يه هفته ديگه ميرسيديم به اتاقك وسط سنگ.
چند شب ديگه هم كار كرديم و هر روز سوراخ عميقتر ميشد تا جاييكه وقتي ميرفتيم توش واسه بيرون اومدن بايد يكي دستمون رو ميگرفت. يكي از شبها ساعت حول و حوش 2 نيمه شب بود و يه بارون خيلي نرمي ميزد ( اگه شمال تشريف آورده باشيد حتما ميدونيد منظورم چه جور بارونيه ). دوستم در حال كار كردن بود و كاملا تو سوراخ بود و نه من اونو ميديدم نه اون منو و مطمئن بودم صداي چكش اونقدر بلند هست كه حتي اگه داد هم بزنم صدامو نمي شنوه و من هم رو سنگ دراز كشيده بودم و بدجوري خوابم ميومد. نيمه خواب بودم كه يهو حس كردم يكي داره ميزنه به صورتم
فكر كردم دوستمه كه اومده منو بيدار كنه تا برم تو سوراخ اما چشممو كه باز كردم كسي نبود پا شدم و رفتم طرف سوراخ ديدم دوستم داره كارشو ميكنه و اصلا حواسش نيست. يه كم ترس ورم داشت اما با خودم گفتم حتما خيالاتي شدم . اومدم و دوباره دراز كشيدم . ولي ديگه خوابم نميومد فقط چشمامو بسته بودم صداهاي عجيبي دور و ورم ميشنيدم صداي خنده هاي بلند كه از دور ميومد صداي گريه يه زن ... صداي اذان !!! ولي ساعت دو بود و تا اذان حداقل دو ساعت ديگه مونده بود تازه ما اينقدر از اولين روستا دور بوديم كه عمرا صداش به اينجا ميرسيد. پا شدم و با عجله رفتم سمت سوراخ و دوستمو صدا كردم اما نمي شنيد واسه همين با دستم زدم رو شونش . اون بيچاره هم با اينكار من بدجوري ترسيد و نزديك بود چكش رو بزنه رو پاش..
چكش رو خاموش كرد و گفت چيه ؟ وقتي صداي چكش قطع شد همه صداها هم قطع شد و يه سكوت خيلي سنگيني همه جا رو گرفت فقط از دور صداي پارس سگ ميومد و من همينطوري دهنم نيمه باز مونده بود و به اطراف نگاه ميكردم . دوستم آروم زد زير گوشم و گفت چته ؟ با اين كارش من يهو از جام پريدم . نميدونم چرا ولي يه لحظه ته دلم يه جوري شد . با اينكارم دوستم زد زير خنده و يه ريز مي خنديد . منم با عصبانيت به دوستم نگاه ميكردم يهو احساس كردم دوستم داره خيلي غيرعادي مي خنده و هر لحظه خندش شديد تر ميشه و سرشو تكون ميداد من داد زدم امير خفه شو نخند . ولي اون ديگه به طرز وحشتناكي داشت مي خنديد وسعي ميكرد از سوراخ بياد بيرون اما نمي تونست يه لحظه به دستهاي دوستم نگاه كردم كه رو لبه ي سوراخ بود باورم نمي شد سه تا انگشت كلفت داشت دستاش خيلي وحشتناك بودن ولي هر چي سعي ميكرد نميتونست بياد بيرون من عقب عقب اومده بودم و ديگه صورت دوستم رو نمي ديدم فقط دستاش معلوم بود. از ترس همه بدنم مي لرزيذ و صداي خنده دوستم هنوز بلند بود و خيلي وحشتناك تا اينكه ديدم دوستم داره با زحمت از سوراخ مياد بيرون نصف بدنش اومد بيرون و بعد كاملا اومد. من ديگه كاملا سكته كرده بودم صورت دوستم انگار سوخته و متلاشي بود نمي تونست رو پاش وايسه و هي ميخورد زمين و دوباره پا ميشد و ميومد سمت من . به سرعت پريدم و تفنگ رو گرفتم و به طرف دوستم شليك كردم صداي شليك گلوله تو تمام دشت پيچيد و .....
مقصر منم که خیال کردم هیچکس باز عاشق نمیشه
حواسم نبود شاه توی دست آخر یا ماته یا کیشه
ارسالها: 3119
#42
Posted: 26 Dec 2015 12:27
آروم چشمام رو باز كردم ديدم صداي چكش برقي هنوز مياد تند از جام بلند شدم و رفتم سمت سوراخ و ديدم دوستم داره كار ميكنه. صداش كردم اما نشنيد خواستم با دست بزنم رو شونش اما پشيمون شدم فقط همون بالاي سوراخ نشستم و دورو ورم رو نگاه ميكردم .
صداي چكش قطع شد و دوستم با آستينش عرق پيشونيش رو پاك كرد و بعد بلند صدام كرد و وقتي جوابش رو دادم جا خورد . گفت من فكر كردم خوابي اينجا چيكار ميكني . قبل از اينكه منتظر حوابم بشه دستشو دراز كرد و گفت كمك كن بيام بالا... من همينطوري نگاش ميكردم اونم نگام ميكرد گفت معطل چي هستي زود باش دارم از خستگي ميميرم. دستش رو گرفتم و اومد بالا.. يه كم لباساش رو تكوند و به من گفت خوب بيا يه كم بشينيم صحبت كنيم بعد تو برو.... اومديم نشستيم . امير گفت : به نظرت چه قدر ديگه كار داريم . گفتم نميدونم خدا كنه زودتر تموم شه امنيت نداره اينجا . دوستم خنديد و گفت : نابرده رنج گنج ميسر نمي شود . من گفتم : جم كن بابا واسه من شعر ميگه ميدوني چي شد همين يه ربع پيش... و بعد ماجرا رو براش تعريف كردم. گفت چرت نگو همش فكر و خياله . اصلا جن چيه ؟ اين چيزا وجود ندارن . من كه از اين چيزا نمي ترسم . بيا برو سر كارت منم يه چرت بخوابم.
منم چيزي نگفتم و رفتم تو سوراخ و چكش رو روشن كردم. صداي چكش تو سوراخ حبس ميشد و چند برابر مي شد واسه همين من عملا هيچ صداي ديگه اي رو نميشنيدم..........
همينطوري حواسم به كارم بود و چيزي نميشنيدم. نيم ساعتي كار كردم و خسته شدم. چكش رو خاموش كردم و دوستم رو صدا كردم تا بياد كمكم كنه. چند بار صداش كردم ولي جواب نداد. فكر كردم رفته پايين دستشويي ... منتظر موندم تا بياد اما خبري نشد. بي خيال شدم و دوباره چكش رو روشن كردم و يه كم ديگه كار كردم ولي خيلي خسته بودم واسه همين دوباره دست از كار كشيدم و دوستم رو صدا كردم بازم جوابي نيومد. ديگه واقعا ترسيدم . تمام سعي خودمو كردم كه بيام بيرون اما هر كاري ميكردم نميشد . تمام بدنم بي حس شده بود از خستگي. نشستم رو زمين و به خودم لعنت فرستادم....
رو زمين نشسته بودم و سرمو گذاشتم رو زانوم ... يهو يه سنگ نسبتا بزرگ افتاد تو سوراخ و خورد به دستم. از جام پريدم و بالا سرمو نگاه ميكردم يه سنگ ديگه اومد اكه جا خالي نداده بودم ميخورد تو سرم و داغون مي شدم. بعد از چند لحظه ديدم هر ثانيه داره سنگ ميفته تو سوراخ انگار از اطرف سنگ مينداختن توش . با دستام سرمو گرفته بودم و همينطوري سنگاي ريز و درشت ميخورد به دست و بدنم و صداي خنده هاي وحشتناك از بيرون ميومد و من مونده بودم چيكار كنم تا اينكه تصميم گرفتم هر جوري شده به هر جون كندني هست از سوراخ بيام بيرون تمام سعي خودمو كردم پامو گذاشتم رو چكش و بالاخره اومدم بيرون ....
سريع پا شدم و اومد لبه سنگ .... باورم نميشد تمام تنم يخ زد پاهام سست شد طوري كه خوردم زمين... دورو ور سنگ اشباح سفيد رنگي بودن كه خم ميشدن و از زمين سنگ ميگرفتن و پرتاب ميكردن سمت سوراخ تا منو ديدن همشون يه لحظه مكث كردن و به من نگاه كردن بعد همشون باهم از سنگ دور شدن و بين درختا ناپديد شدن....
از جام نميتونستم تكون بخورم نفسم بالا نميومد. معلوم بود همين نزديكيا هستن صداهاشون ميومد صداهاي عجيب. صداي خنده . پچ پچ كردن . صداي خش خش برگ و بعد صداي خنده . حس مي كردم از لابلاي درختا دارن نگام ميكنن. من خودمو رو زمين مي كشيدم به سمت تفنگ تفنگو گرفتم و از جام بلند شدم و داد ميزدم كثافتا بريد گم شيد ميكشمتون .... بعد هي دور خودم مي چرخيدم همش حس ميكردم يكي از پشت داره بهم نزديك ميشه . تو همين حالت انگار يه چيزي بهم خورد و من نزديك بود بيفتم تا اومدم برگردم ببينم چي بود دوباره از يه سمت ديگه اين اتفاق افتاد و بعد صداي خنده دور ورم ميشنيدم و هي تنه ميخوردم و تند تند شليك مي كردم با هر بار شليك كردن صداي خنده ها شديد تر ميشد تا اينكه خوردم زمين و ديگه نميتونستم از جام پا شم و تمام بدنم قفل شده بود انگار يكي دستها و پاهامو نگه داشته بود و يكي داشت خفم ميكرد هر چي زور زدم حتي يه ذره هم از جام تكون نخوردم تو همون حالت خفگي صلوات مي فرستادم ولي هيچ تاثيري نداشت درست تو اوج خفگي يهو دست و پام ول شد و تونستم از جام تكون بخورم. مغزم كار نمي كرد . خدايا چيكار ميكردم . اول تصميم داشتم فرار كنم اما فكر اينكه پامو بزارم تو جنگل تاريك تنم رو ميلرزوند. تند تند نفس مي كشيدم و اشكم در اومده بود بهترين جاي ممكني كه به ذهنم رسيد همون سوراخ بود با يه حركت خودمو پرت كردم تو سوراخ و زود گوشي موبايلم رو در اوردم . ديدم يه دونه آنتن داره شماره خونه خودمون رو گرفتم . زنگ مي خورد اما كسي گوشي رو نمي گرفت. داشتم نااميد مي شدم كه داداشم خواب آلود گوشي رو گرفت و گفت الو .. فقط يه كلمه گفتم توروخدا منو نجات بديد. داداشم گفت تويي ؟ كجايي ؟ بياي خونه بابا بيچارت ميكنه . گفتم ببين من ...... تماسمون قطع شد و همون يه آنتن هم رفت . دوباره سنگ انداختن شروع شد. ديگه بيخيال شده بودم و همينطوري نشسته بودم ته سوراخ و سنگا بهم ميخوردن سر و صورتم خوني شده بود . داشتم زير سنگا مدفون مي شدم . صداي خنده هاي وحشتناك رو ميشنيدم كه دور و نزديك ميشد بعضي وقتها هم صدا از بالاي سوراخ ميومد و احساس ميكردم ميان دم سوراخ و منو نگاه ميكنن و ميرن........ ديگه نايي نداشتم كه يهو صداي زنگ موبايلم رو شنيدم . گوشي رو از بين سنگا در آوردم . اونور خط پدرم بود.
پسر تو كجايي ؟ ..............................................
وقتي چشمامو باز كردم ديدم تو رخت خواب دراز كشيدم و سرم باندپيچي شده و همه بدنم درد ميكنه. بعد داداشم رو ديدم كه داره با تلفن حرف ميزنه ... از جام بلند شدم و به زحمت اومدم سمتش پشتش به من بود يه دفعه برگشت و تا منو ديد گوشي رو پرت كرد و از رو صندلي افتاد رو زمين. من خندم گرفت . از اون خنده هاي بلند و وحشتناك . داداشم با ترس نگام ميكرد و با التماس گفت تورو خدا نخند.................
دو هفته اي افتاده بودم خونه و نميتونستم بيرون برم . تا اينكه بالاخره حالم بهتر شد و از خونه زدم بيرون . اولين كاري كه كردم زنگ زدم به دوستم و يه قراري گذاشتيم تو پارك پشت شهرداري ( بچه هاي قائمشهر ميدونن كجا رو ميگم) وقتي نشستيم براي چند دقيقه هر دو ساكت بوديم تا اينكه دوستم گفت : عجب شبي بود. باورت ميشه ؟ من كه همشو يه خواب ميدونم .... گفتم : ميشه خفه شي ؟ دارم فكر ميكنم . يه نگاه چپي به من انداخت و گفت به چي ؟ گفتم : به اينكه تو اون شب كدوم گوري بودي ؟ دوستم خنديد و گفت بزار بهت بگم چه بلايي سرم اومد.....
دوستم تعريف كرد . اون شب بعد از اينكه تو رفتي تو سوراخ منم خوابيدم. من آدمي هستم كه هر چي هم خسته باشم و خوابم بياد يه ربع ميكشه تا خوابم ببره اما اون شب همين كه سرمو گذاشتم زمين خوابم گرفت. يه خواب سنگين..... ديگه چيزي نفهميدم. تا اينكه سردم شد . و آروم از خواب پا شدم صبح زود بود . هوا تقريبا روشن شده بود. از جام پا شدم و دورو ورمو نگاه كردم يه مدت همينطوري گيج و منگ بودم . من وسط يه راه خاكي بودم كه اصلا برام آشنا نبود. لباسام رو تكوندم و يه سمتي رو گرفتم و براه افتادم تا اينكه به يه ده رسيدم و جلو در مسجد نشستم. تا اينكه يه نفر از تو مسجد اومد بيرون . قيافش آشنا بود از من پرسيد تو پسر فلاني نيستي؟ گفتم آره . گفت اول صبح اينجا چيكار ميكني ؟ گفتم گم شدم. اونم به من گفت پاشو بيا و بعد با وانتش منو رسوند خونمون ... بعدا فهميدم من چند روستا اون طرف تر بودم بعد پدرم ظهر اومد خونه و تمام ماجرا رو تعريف كرد كه پدر تو نصف شب اومد در خونه ما و با پدر من اومدن طرف سنگ و تورو بيهوش پيدا كردن و كلي دنبال من گشتن اما خبري از من نبود. بعد پدرم تا ظهر تو جنگل بوده دنبال من و ظهر هم اومد خونه و منو ديد و باقي ماجرا .....
من و دوستم با تمام اين ماجراها باز آدم نشده بوديمو بازم دنبال اين جريان بوديم. البته ديگه گنج رو بي خيال شده بوديم و دنبال چيزاي ديگه بوديم . از همه پيرمردهاي روستا در مورد اون سنگ پرس جو مي كرديم. تا اينكه يه پيرمرد خيلي مسني كه همه ميگفتن اون يه چيزايي ميدونه به ما گفت با هم بريم اونجا . سه نفري رفتيم نزديك سنگ ( البته روز ساعت 2 بعد از ظهر ) بعد اون روي سنگ يه چيز مربعي به ما نشون داد و گفت اين درشه كه طلسم شده و من دقت كردم ديدم آره راست ميگه به مرور زمان با خود سنگ يكي شده اما جاش مشخصه. بعد اون پيرمرد گفت كه بي خيال اين سنگ بشيد چون هر چه قدر هم سوراخ كنيد به وسطش نمي رسيد فقط از طريق درش ميتونيد وارد بشيد كه اونم طلسمه. بعد با عصاش به سنگ ميكوبيد و صدا توش ميپيچيد . بعد گفت اگر هم درش رو باز كنيد باز معلوم نيست كه چي بشه.. من پرسيدم يعني چي ؟ گفت بعضيا ميگن توي سنگ پر از گاز سمي و كشندس و هر كي درش رو باز كنه درجا ميميره و يه عده هم ميگن توش جن هست.... من و دوستم كاملا بي خيال شديم و چكش و ژنراتور رو هم فروختيم زير قيمت و كماكان در حسرت اون گنج هستيم .....
مقصر منم که خیال کردم هیچکس باز عاشق نمیشه
حواسم نبود شاه توی دست آخر یا ماته یا کیشه
ارسالها: 3119
#43
Posted: 26 Dec 2015 12:45
اثرانگشت
پسر عموی بزرگم خانه ای را خرید و آن را بازسازی کرد. آن خانه در سال ۱۸۷۰ ساخته شده بود و از اوایل ۱۹۹۰ تا به حال کسی در آن اقامت نداشت، یعنی درست از همان زمانی که مالکش یک پزشک بود و درگذشت. مطب و داروخانه آن دکتر در پشت خانه واقع شده بود. یک سوئیت سرایداری هم کنار خانه قرار داشت.
از قرار معلوم یکی از پسرهای دکتر به دختر جوان سرایدار پیشنهاد ازدواج می دهد، ولی دکتر مخالفت کرده و در نتیجه دختر بیچاره خودش را پایین پله های سالن حلق آویز می کند. آن زمان رسم بود که بعد از مرگ هر شخص در خانه، تا مدتی روی تمام آینه ها و ساعت ها پارچه ای تیره می انداختند تا ارواح مرده ها در آنها گیر نیفتند ولی از قرار معلوم دکتر از آن رسم بی خبر بود. پسرعموی من نیز که از دکوراسیون خانه خیلی خوششش آمده بودُ در مدل مبلمان و تابلوها و آینه ها تغییری ایجاد نکرد. زمانی که در ایام کریسمس من به همراه برادر کوچکم و پسرعموهای دیگر به دیدن آنجا رفتیم، آینه ای زیبا مقابل راه پله توجه مرا به خود جلب کرد. در حالی که به دقت و از نزدیک آن آینه را تماشا می کردم، متوجه شدم که چند اثر انگشت روی آن به چشم می خورد. من با آستین لباسم سعی کردم که آن لکه ها را پاک کنم ولی در کمال حیرت و ناباوری متوجه شدم که اثر انگشت به خورد آینه رفته است و پاک نمی شود! این تنها پدیده عجیب و غریب و غیر عادی در آنجا نبود.
هنگامی که در سالن می نشستم و همه کنار هم بودیم، به وضوح صدای آهسته موسیقی و قدم های سبک یک زن یا مرد را می شنیدیم. اگرچه واضح نبود که چه حرفهایی زده می شود ولی به هر حال صدایی خشمگین یا غضبناک نبود، در واقع می توانم بگویم که آن سر و صداها خیلی هم دلنشین و خوشایند بودند. هر وقت که به سمت صدا می رفتم، ناگهان صداها قطع می شدند. ولی در بالای راه پله حقیقتا حضور نحس و شرارت بار شخصی را احساس می کردم، نه فقط در یک قسمت ، بلکه در تمام قسمت های بالای خانه.
اگرچه من هم پسرعمویم را دوست دارم و هم خانه جدیدش را ولی فقط زمانی به آنجا می روم که مجبور باشم! راستش از طبقه بالای آنجا وحشت دارم.من یک دختر ۱۶ ساله بی باک و شجاع هستم، هیچ گاه از سواری در ترن های خطرناک هوایی ترسی به خود راه نمی دهم و با رضایت خاطر به تماشای فیلم های جنایی و ترسناک می نشینم ولی اعتراف می کنم که از آنجا می ترسم.
مادرم هنوز حرفهایم را باور نمی کند و به نظرش دیوانه شده ام، اگرچه خود او هم صدای قدم ها را می شنود و اثرات انگشت را روی آن آینه می بیند!
مقصر منم که خیال کردم هیچکس باز عاشق نمیشه
حواسم نبود شاه توی دست آخر یا ماته یا کیشه
ارسالها: 3119
#44
Posted: 26 Dec 2015 12:48
داستان مرده
ماجرا در ارتباط با مردی است که هفده سال قبل از دنیا رفته بود. "می" زنی است که این ماجرا را تعریف می کند که در ارتباط با پدرشوهرش می باشد. او تعریف کرد که چگونه پدرشوهرش قبل از مرگش تکه کاغذی را درون جعبه ای در کشوی میز کارش مخفی کرده بود. هیچ یک از اعضای خانواده قبل از مراسم تشییع جنازه و خاکسپاری از وجود این کاغذ اطلاعی نداشتند. از قرار معلوم آن کاغذ یک رهنمود و دستور از سوی مرد بود.
مراسم تشییع جنازه در سالن مخصوص برگزاری این مراسم صورت گرفت. بعد طبق آداب و رسوم چینی ها، تابوت متوفی را به مدت پنج روز در سالن نگه داشتند تا دوستان و اقوامی که نتوانسته بودند در مراسم شرکت کنند، به دیدن او بیایند و تسلیت بگویند. رسم براین بود که پسرها و مردهای خانواده شب ها را در سالن سپری کنند و مراقب تابوت باشند.
همان شب اول، نیمه های شب در سکوت مطلق، ناگهان تمام چراغ ها خود به خود خاموش شد! مردان خانواده تصور کردند که فیوز پریده و یکی از آنها به سراغ جعبه برق رفت تا مشکل را برطرف سازد ولی فیوز مشکلی نداشت. به هر حال این جریان سه مرتبه دیگر تکرار شد. کم کم همه به وحشت افتادند و یکی از پسرها سعی کرد با پدرش به نحوی صحبت کند. در نتیجه به محراب رفت و گفت: پدر، خواهش می کنم این کارها را نکن. ما همگی به وحشت افتاده ایم!
بعد، همه چراغها را خاموش کردند، به جز یک لامپ مهتابی را. پس از مدتی دوباره همان اتفاق تکرار شد. آنها عودی را سوزادند و به پدرشان گفتند: پدرجان، هرچه می خواهی ، بگذار ما هم بدانیم. شاید دوست داری همه چراغها خاموش باشند. در نتیجه ما همه چاغها را خاموش کرده ایم. به جز یک لامپ مهتابی را . پس لطفا ما را نترسان!
بعد از آن دیگر اتفاق خاصی رخ نداد. صبح روز بعد، آنها از یک عکاس حرفه ای دعوت به عمل آوردند تا عکسی از تابوت پدرشان بگیرد. آنها می خواستند یکی از عکسها را به عنوان یادبود نگه دارند و یکی را برای بزرگترین دختر خانواده بفرستد که چون در انگلستان زندگی می کرد، نمی توانست در مراسم حضور یابد. هنگامی که عکاس کارش را آغاز کرد، در کمال حیرت متوجه شد که دوربینش کار نمی کند. از آنجایی که خودش را عکاس حرفه ای و قابلی می دانست، تا حدی خجالت زده شد. در عین حال با این که می خواست از رو نرود، کمی احساس وحشت کرد. بزرگترین پسر دوباره عودی را سوزاند و ه پدرش گفت: پدر جان! ما فقط می خواهیم یک عکس از تو بگیریم تا آن را برای دختر عزیزت بفرستیم که در انگلستان زندگی می کند و موفق به حضور در مراسم نشده است.
بعد از آن از عکاس تقاضا کردند که دوباره امتحان کند و این مرتبه مشکلی پیش نیامد. بعدا مراسم خاکسپاری نیز به خوبی و خوشی انجام شد.
چند رزو بعد از پایان مراسم وقتی دخترها مشغول مرتب کردن کشوهای میزکار پدرشان بودند، کاغذی را پیدا کردند. آنها تصور می کردند که شاید در این یادداشت کوتاه علت رخ دادن آن اتفاق عجیب و غریب نوشته شده باشد. آنها به محض دیدن یادداشت، دست خط پدرشات را تشخیص دادند. در آن یادداشت، او از تمام اعضای خانواده اس خواهش کرده بود که هیچ یک به خاطر مرگش گریه و زاری نکند. هم چنین درخواست کرده بود که هیچ یک شب را در سالن در کنار تابوتش سپری نکنند!
مقصر منم که خیال کردم هیچکس باز عاشق نمیشه
حواسم نبود شاه توی دست آخر یا ماته یا کیشه
ارسالها: 3119
#45
Posted: 26 Dec 2015 12:50
اورا هل ندهید
معمولا در نظر هر پدر و مادری، فرزندانشان زیباترین موجودات روی زمین هستند و برایشان فکر و تصور دیگران اهمیتی ندارد. شاید، عشق پدر و مادری آنقدر قوی است که باعث می شود روی زیبایی حقیقی فرزند تازه متولد شده شان قضاوتی واقع بینانه و بی غرض صورت ندهند و از این بابت باید خدا را شکر گفت. ولی خدا نکند که پدر و مادری فرزندشان را زشت تلقی کنند، چون همین مسئله ماورای درک و فهم طبیعی ترین عشق پدری یا مادری می رود. خوب این حالت در مورد خانم و آقای « اودا » صدق می کند. آنها دختر بچه تازه متولد شده شان را آن چنان زشت و بد قیافه تلقی می کردند که حاضرنبودند او را به دوستان و اقوام خود نشان دهند و از این بابت خجالت زده و شرمنده بودند. آنها همیشه بچه را در خانه محبوس می کردند و به لک لکی که این بچه زشت را به خانه شان آورده بود دشنام می دادند. روزها و ماهها بدین منوال سپری شدند. دختربچه مثل هر بچه غیرعادی دیگر به رشد خود ادامه می داد ولی با این حال زشتی ای که دست سرنوشت ان چنان بی رحمانه به او ارزانی داشته بود، همراهش بود. روز تولد چهارسالگی او، پدر و مادرش تصمیم گرفتند که بچه زشت را به قایق سواری روی دریاچه ببرند. این یکی از نادرترین موقعیت ها محسوب می شد که دختربچه می توانست دنیای بیرون از خانه را مشاهده کند، درنتیجه با شادمانی خاصی خودش را به گوشه قایق رساند و با انگشتان کوچکش مشغول آب بازی شد. مگر چه اتفاقی ممکن بود برایش رخ دهد؟ پدر و مادرش تنها چند سانت با او فاصله داشتند و با چهره های گرفته به او نگاه می کردند. دختربچه نگاهی به آنها انداخت و لبخندی زد. سپس در حالی که احساس امنیت می کردو به سمت آب خم شده بود، به بازیش ادامه داد. « میوراسان » صاحب قایق هم کنار دریاچه نشسته بود و آبمیوه می خورد. به قایق و دریاچه نگاه می کرد و از این که در آن ساعت روز همه جا خلوت بود، لذت می برد. یک قلپ از آبمیوه اش خورد و قصد داشت با اشاره به زن و شوهر اشاره کند که به اسکله برگردند؛ ولی ناگهان صدای جیغی را شنید و به دنبالش کلمه « کمک،کمک» به گوشش خورد. وقتی نگاهی به آن سمت انداخت، آن زوج ار دید که دستهایشان را در هوا تکان می دادند و کمک می خواستند. اگرچه دختربچه داخل قایق نبود. میوراسان به سرعت داخل آب شیرجه زد و وقتی کنار قایق رسید، فهمید که دختربچه داخل آب پرتاب شده است. مادر بچه فریاد می کشید و به داخل آب نگاه می کرد. پدر هم داخل آب شیرجه می زد و بیرون می آمد. میوراسان هم به کمک پدر بچه شتافت، ولی تلاش های آنها بی نتیجه ماندند. بچه پیدا نشد و در نتیجه گروه امداد وارد عمل شدند. آنها بعد از چندین ساعت جست و جو ی بیهوده و خسته کننده، جسد دختر بچه را ار داخل آب بیرون کشیدند. دختربچه زشت رو،در آب خفه شده بود...
چندین سال گذشت و خانم ادوا دختربچه دیگری به دنیا آورد. و این مرتبه بخت و اقبال یارشان بود؛ چرا که دخترشان به نحو حیرت آور و خیره کننده ای زیبا بود. آنها به همین مناسبت جشن بزرگ و با شکوهی برگزار کردند و تمام دوستان و اقوام به آن مهمانی دعوت شدند تا دختر زیبا و دوست داشتنی را ببینند. در حقیقت آن دختر خیره کننده، منبع شادی و غرور خانواده اودا بود. آنها از کوچکترین فرصتی استفاده می کردند تا دخترک را در کالسکه اش قرار داده و او را بیرون ببرند و هر عابری که او را می دید، زیبایی فوق العاده اش را تحسین می کرد و انگشت حیرت به دهان می گرفت. روزها و ماهها سپری شدند و در همان حال دخترک زیبارو مثل تمام بچه ها به رشد طبیعی خود ادامه داد، در حالی که روز به روز بر زیبایی خیره کننده اش افزوده می شد. اگرچه خانم و آقای ادوا خیلی شاد بودند و به وجو دخترشان افتخار می کردند، ولی خاطره دختر از دست رفته شان از ذهنشان پاک نمی شد. و شاید هم به خاطر برطرف ساختن این خاطره دردناک، تصمیم گرفتند که برای اولین مرتبه بعد از آن حاوثه دلخراش ، دختر زیبایشان را درست در روز تولد چهار سالگی اش به قایق سواری ببرند. دخترک ابتدا از سوار شدن در قایق وحشت داشت، ولی خیلی زود ترسش ریخت و از آن تفریح لذت برد. او خودش را به لبه قایق رساند و با شادمانی انگشتان کوچکش ار داخل آب کرد و مشغول بازی شد. مگر چه اتفاقی ممکن بود برایش رخ دهد؟ پدر و مادرش کنارش نشسته بودند. دخترک به چهره های شاد و شنگول پدر و مادرش نگاهی انداخت و لبخندی دلنشین و بلند بالا به لب نشاند. آنها هم لبخندی به او زدند و گفتند که خوب مراقب خودش باشد. دخترک به سمت آب خم شد و به آب بازیش ادامه داد. ناگهان صدایی از داخل آب به آنها گفت: مامان ، بابا ، خواهش می کنم خواهرم را مثل من، داخل دریاچه هل ندهید...
مقصر منم که خیال کردم هیچکس باز عاشق نمیشه
حواسم نبود شاه توی دست آخر یا ماته یا کیشه
ارسالها: 3119
#46
Posted: 26 Dec 2015 12:52
روح هفت
خانه ای در واشنگتن وجود دارد که روح در آن هست. همه نام آن را «روح هفت» گذاشته اند. چرا که آن روح خودش را همیشه رأس ساعت هفت بر همه نمایان می کند! چندی قبل، پسری به نام «جیمز» در آن خانه زندگی می کرد. روزی، دوستش، «پیت» به خانه او رفت و قرار شد که شب پیش او بماند. جیمز از کارهای روح در آن خانه برای پیت صحبت کرد. در نتیجه، آن دو قرار گذاشتند که تمام طول شب بیدار بمانند تا ببینند روح چه می کند. اگرچه، آن دو انتظار نداشتند که تا قبل از ساعت هفت صبح اتفاقی رخ دهد، ولی تازه شب از نیمه گذشته بود که ناگهان روح نعره کشید: چرا نمی خوابید؟ هرچه زودتر به رختخواب بروید؛ سپس در اتاق را محکم به رویشان بست! آنها مدتی حیرت زده به یکدیگر خیره شدند و سپس از پله ها پایین رفتند. سپس در اتاق نشیمن، روی کاناپه ای نشسته و مشغول صحبت شدند که ناگهان کامپیوتر خود به خود روشن شد و بعد در کمال ناباوری، متوجه شدند که اتاق گفتگویی کامپیوتری مقابلشان نمایان گشته است. جیمز به سمت کامپیوتر رفت و سیم آن را از پریز درآورد ولی عجیب آن که دستگاه خاموش نشد. پیت، فورا یک توپ اسفنجی را برداشت و آن را به سمت صندلی مقابل کامپیوتر پرتاب کرد تا ببیند که آیا کسی روی آن نشسته است یا نه و جالب این که توپ، گویی ه چیزی یا کسی برخورد کرده باشد، معلق خورد و به سمت پیت برگشت. بعد یک دفعه اوضاع به حالت اولیه برگشت و کامپیوتر ، خود به خود، خاموش شد.رأس ساغت هفت صبح، مبلمان خانه به حرکت درآمدند و صدای خنده های شیطانی روح در فضا طنین انداخت. بعد با نعره به آن دو گفت: فورا از خانه من بیرون بروید! و جیمز هم فریاد زنان به روح گفت: ای روح احمق! هیچ کس از تو نمی ترسد، پس بهتر است دست از سرمان برداری و از اینجا خارج شوی! همان موقع، سر و صداها متوقف شدند و به مدت سه روز هیچ اثری از روح مشاهده یا شنیده نشد. اگرچه، بعد از ورز سوم، درست رأس ساعت هفت عصر، ناگهان گربه جیمز به غرش افتاد و رفتاری جنون آمیز از خود بروز داد. بعد در حالی که پرزهایش تکه تکه از بدنش جدا می شدند، در هوا معلق شد. جیمز که از فرط ترس، فلج شده بود. می دانست که دیگر کاری از دستش برنمی آید. بعد یک دفعه، صدای شلیک خنده های شیطانی و بلندی در فضا طنین انداخت و روح پرسید: هنوز هم از من نمی ترسی؟!
مقصر منم که خیال کردم هیچکس باز عاشق نمیشه
حواسم نبود شاه توی دست آخر یا ماته یا کیشه
ارسالها: 3119
#47
Posted: 26 Dec 2015 12:53
زن جوان وقتی پس از ماهها آزار واذیت توسط جن ها ناچارشد تن به خواسته های
آنها بدهد با چشمانی اشکبار در دادگاه کرج حاضر شد. این زن و شوهر جوان پس از
چند سال زندگی برای اینکه زن جوان از شکنجه های و آزار واذیت جن ها نجات یابد
طلاق گرفت . 21 تیر ماه سال 83 زن وشوهر جوانی در شعبه 17 دادگاه خانواده کرج
حاضر شدند و درخواست شان را برای طلاق توافقی به قاضی اکبر طالبی اعلام کردند
. شوهر 33 ساله این زن به قاضی گفت : من وهمسرم از اول زندگی مان تا حالا با
هم هیچ مشکلی نداشتیم ولی حالا با وجود داشتن دو دختر 10 و2 ساله به خاطر
مشکلاتی که همسرم به آن مبتلا شده است ناچار شده ایم که از هم جدا شویم. مرد
در ادامه حرفهایش گفت : هر شب جن ها به سراغ زنم می آیند واو را به شدت آزاز
واذیت می کنند من دیگر نمی توانم زنم را در این شرایط ببینم . زن جوان به
قاضی گفت : 13 ساله بودم که در یک محضر در کرج مرا به عقد همسرم که 9 سال از
من بزرگتر بود در اوردند . درست یک هفته بعد از عقدمان بود که خواب های عجیبی
را دیدم در عالم کودکی بودم و معنای خواب ها را نمی فهمیدم ولی اولین خوابم
را هرگز فراموش نمی کنم . آن شب در عالم رویا دیدم که چهار گربه سیاه و یک
گربه سفید در خانه امان آمده اند گربه های سیاه مرا به شدت کتک می زدند ولی
گربه سفید طرفداری مرا می کرد و از آنان خواست که کاری به من نداشته باشند از
خواب که بیدار شدم متوجه خراش ها و زخمهایی روی بدنم شدم که به آرامی از ان
خون بیرون می زد . دیگر ترس مرا برداشته بود حتی روزها وقتی جلوی آینه می
رفتم گربه ها را درچشمانم می دیدم . از آن شب به بعد جنگ وجدال های من با چند
گربه ادامه پیدا کرد در این مورد ابتدا با هیچ کس حرفی نزدم وتنها خانواده من
و خانواده او جای زخمها را می دیدند دوران عقد 9 ماه طول کشید چون این شکنجه
ها ادامه داشت خانواده ام مرا نزد یک دعانویس در ماهدشت کرج بردند او در کاسه
آبی دعا خواند و بعد کاسه را کنار گذاشت به آینه نگاه کردم گربه ها را دیدم
آن مرد دعانویس دست وپای گربه ها را با زنجیر بسته بود بعد از آن به من گفت
باید چله نشینی کنی وتا چهل روز از چیزهایی که از حیوانات تولید شده استفاده
نکنی تا چند روز غذا رشته پلو و عدس پلو می خوردم و این مساله و دستوراتی را
که او داده بود رعایت کردم اما روزهای بعد پدر شوهرم که خسته شده بود اجازه
نداد که این کار را ادامه بدهم . بعد از جشن عروسی ما آن گربه ها رفتند جای
دیگر یک گربه سیاه با دوغول بیابانی که پشت سر او حالت بادی گارد داشتند
سراغم آمدند . غولها مرا می گرفتند و گربه سیاه مرا می زد . من با این گربه 5
سال جنگیدم تا اینکه یکی از بستگانم ما را راهنمایی کرد تا مشهد نزد دعانویسی
برویم دعانویس مشهدی از ما زعفران - نبات -پارچه و کوزه آب ندیده خواست او به
کوزه چاقو می زد زمانیکه ما از خانه او خارج می شدیم ناگهان کوزه را پشت سرم
شکاند و من ترسیدم او گفت جن ها را از بین برده است . همان شب گربه بزرگ سیاه
در حالیکه چوبی در دست داشت به همراه 13 گربه کوچک سراغم آمدند و مرا به شدت
کتک زدند حال یک گربه تبدیل به 14 گربه شده بود .باز بستگان مرا راهنمایی
کردند سراغ دعانویس های دیگری برویم در قزوین پیر مردی با ریش های بلند در
چالوس پیر مردی در روستای خاتون لر در تهران و.... حتی 40 هزارتومن پول دادیم
و دعا نویسی از اطراف اراک به منزلمان آوردیم و 250 هزار تومن از ما دستمزد
خواست اما او که رفت همان شب باز من کتک خوردم در این 12 سال 10-15 میلیون
تومن خرج کردیم اما فایده ای نداشت حتی در بیمارستان نزد چند روانپزشک رفتیم
ولی کاری از دستشان بر نیامد. چاقو قیچی سنجاق هرچه بالا سرم گذاشتم نتیجه
نداشت حتی دعا گفتم جن ها کیف دعا را برداشتند و چند روز بعد کیف خالی را در
گردن دخترم انداختند . گربه سیاه به اندازه یک میز تلویزیون بود او روی دو
پاه راه می رفت بینی بزرگ قرمز و گوشهای تیز و چشمان براقی داشت و مثل آدم
حرف می زد اما گرب های کوچک چهار پا بودند و جیغ می کشیدند .از زندگی با
شوهرم راضی بودم و همدیگر را بسیار دوست داشتیم . اما جن ها از من می خواستند
که از همسرم جداشوم .اوایل فقط شب ها آنها را می دیدم اما کم کم روزها هم
وارد زندگی ام می شدند . گربه بزرگ مرا بسیار دوست داشت وبا من حرف می زد به
من می گفت از شوهرت طلاق بگیر او شیطان وبد دهن است به تو خیانت می کند .
شبها که شوهرم می خوابید آنها مرا بالای سر شوهرم می بردند به من می گفتند
اگر با ما باشی و از همسرت جدا شوی ارباب ما میشوی اما اگر جدا نشوی کتک
خوردنها ادامه دارد . آنها سه راه پیش پایم گذاشتند به من گفتند نزد دعانویس
نرو فایده ای ندارد فقط یا از همسرت جدا شو و یا با ما بیا و یا خود کشی کن .
آنها شب ها مرا بیرون می بردند وقتی با آنها بودم پشتم قرص بود و از تاریکی
نمی ترسیدم چون از من حمایت می کردند . آنها مرا به عروسی هایشان می بردند
فضای عروسی هایشان سالنی تمیز شفاف و مرتب بود در عروسی هایشان همه نوع میوه
بود در عروسی ها گربه بزرگ یک سر میز می نشست ومن سر دیگر میز و پذیرایی
آنچنانی از میهمانان می شد آنها به من طلا و جواهرات می دادند . در حالیکه
ساز ودهل نمی زدند اما صدای آن به گوش می رسید در میهمانی ها همه چیز می
خوردم و خوش می گذشت اما وقتی پای حرف می رسید آنها مرا به شدت کتک می زدند
فضایی که مرا در آن کتک می زدند با فضای عروسی شان زمین تا اسمان فرق داشت .
محله ای قدیمی مثل ارگ بم با اتاق های کوچک در فضایی مه آلود و کثیف که معلوم
نبود کجاست در آن فضا فقط گربه بزرگ روی صندلی می نشست و گربه های کوچک همه
روی زمین روی کول هم سوار بودند بیشتر ساعاتی که مرا کتک می زدند 3 صبح
بودحدود 2 ساعت مرا می زدند اما این دو ساعت برای شوهرم شاید 20 ثانیه می
گذشت او با صدای ناله های من بیدار می شد و می دید از زخم ها خون بیرن می زند
. زخمها رابا بتادین ضد عفونی می کردم وقتی گربه بزرگ مرا می زدجای زخمها
عمیق بود اما تعداد زخمها کمتر بود . گاهی که او نمی زد وبه گربه های کوچک
دستور می داد آنها خراشهای زیادی به شکل 7 را روی تنم وارد می کردند حتی صورت
مرا با این خراشها شطرنجی می کردند حتی گاهی شبها مرا تا صبح می زدند .
شبهایی که قرار بود کتک بخورم کسل می شدم و می فهمیدم می خواهند مرا بزنند.
آن ها سه سال مدام به من می گفتند باید از شوهرت طلاق بگیری . در حالیکه دختر
بزرگم 7 ساله بود من دوباره باردار شدم . آن ها بقدری عصبانی بودن که مرا تا
حد بیهوشی کتک زدنددر 9 ماه بارداری بارها آنها به من حمله می کردند تا بچه
را از شکمم بیرون بکشند واو را از بین ببرند شبها همسرم بالای سرم می نشست تا
آنها مرا کتک نزنند اما او فقط پنجه هایی که به بدنم کشیده می شد را می دید
وکاری نمی توانست بکند . زمانی که منزل مادرم می آمدم جن ها با من کاری
نداشتند و سراغم نمی آمدند اما به محض آنکه پا در خانه شوهرم میگذاشتم آنها
اذیت وآذار را شروع می کردند . یک شب پدر شوهرم گفت تا صبح با قمه بالای سرت
می نشینم و هر چند وقت قمه را از بالای سرت رد میکنم تا آنها کشته شوند
نزدیکیهای صبح پدر شوهرم چند لحظه چرت زد که با صدای فریاد من بیدار شد ودید
بدن من به شدت زخمی و خون آلود است . پدر شوهرم سر این قضیه 4 ماه مارا به
همراه اثاثیه مان به منزل خودش برد اما شب که خوابیده بود آنها سراغش آمده و
گفته بودند عروست کجاست و او گفته بود در ان اتاق با دخترم خوابیده است صبح
که از خواب بیدار شدم دیدیم صورتم خون آلود است . دیگر کمتر کسی به منزل ما
رفت وآمد داشت . یکبار برادرم آمد به منزلمان و دید دخترم مشقهایش را می
نویسد ومن حمام هستم اما صدایی از حمام نمی آید بعد از 20 دقیقه که در را باز
کرد می بیند من در حمام زیر دوش غرق در خونم .یکبار به دستشوئئ رفته بودم و
تا 3 ساعت بیرون نیامدم خواهرانم که نگران بودن در را بازکرده و دیدند تمام
بدنم چنگ خورده و جای خراش است . گربه بزرگ دوپا علاقه زیادی به من داشت او
فقط فردای من را به من می گفت او در مورد من بسیار تعصب داشت و اگر کسی به من
توهین می کرد او می گفت تو چیزی نگو تلافی اش را سرش در می آید . همیشه همه
می گفتند آه و نفرین تو می گیرد . من کاره ای نبودم فقط حمایت و تعصب جن ها
بود بیشتر اوقات می فهمیدم بیرون چه اتفاقی می افتد حتی خیلی وقتها که قرار
بود جایی دعوایی شود من خودم را قبل از آن میرساندم تا جلوی دعوا را بگیرم .
همه به من میگفتند اگر از آنها جواهرات بخواهی برایت می آورند یکبار از آنها
خواستم آنها یک انگشتر بزرگ مروارید که حدود 30 نگین اطراف آن بود برایم
اوردند اما گفتند تا یک هفته به کسی نگو و بعد آشکارا دستت کن اما شوهرم آنرا
در جیبش گذاشت وبه همه نشان داد جن ها آمدند آنرا بردندوبه من گفتند لیاقت
نداری . دیگر کم کم نیرویی مرا به خارج از خانه هدایت می کرد و بی هوا بیرون
از منزل می رفتم اما نمی دانستم کجا بروم . این اواخر به مدت سه ماه زنی جوان
و بسیار زیبا با موهای بلند و طلایی رنگ در حالیکه چکمه ای تا روی زانوهایش
می پوشید از اوپن آشپزخانه وارد منزلمان می شد دختر کوچکم او را دیده و
ترسیده بود روی چکمه هایش از پونز پوشیده شده بود او روزها به خانه ما می امد
و بسیار کم حرف می زد و زیبایی و قدرت این زن حیرت اور بود او بدون انکه چیزی
بگویم ذهن مرا می خواند و کارها را انجام می داد حتی دکور منزل را تغییر می
داد و لباسهای او مانند لباسهای من بود اگر من در منزل روسری به سر داشتم
اوهم روسری به سر داشت او در منزل همه کارها را می کرد اما وارد آشپزخانه نمی
شد و چیزی نمی خورد .یکبار برای من گوشت قربانی آورد . تا اینکه همسرم به
خانه برگشت و از تغییر دکوراسیون اتاق خواب ناراحت شد و آن را مانند اولش کرد
زن چکمه پوش دیگر سراغم نیامد ولی گربه بزرگ گفت همسرت تاوان کارش را می دهد
و همسرم به زندان افتاد این روزهای آخر سه زن ویک مرد به سراغم آمدند و در
اتاق پرستاری مرا اذیت می کردند یکی از زن ها شبیه من بود آزار آنها که تمام
می شد گربه ها می آمدند . از شوهرم خواستم که از هم جدا شویم دیگر توان
مبارزه با آنها را نداشتم روز ها در حین جمع وجور کردن خانه ناگهان بویی حس
کردم بویی عجیب بود می فهمیدم الان سراغم می آیند و مرا به قلعه می برند و
کتک می زنند ناگهان بیهوش می شدم گاهی تا 48 ساعت منگ بودم راه میرفتم و غذای
زیادی می خوردم اما خودم چیزی نمی فهمیدم. صبح روز بعد زوجین در دادگاه حضور
یافتند روی صورت زن جوان زخم عمیق سه چنگال با فاصله ای بیشتر از دست انسان
وجود داشت و صورت و دست های زن خون آلود بود . در 10 مرداد حکم طلاق صادر شد
زن جوان گفت جن ها دیشب آمدند ولی دیگر مرا نمی زدند آنها خوشحال بودند و
گفتند اقدام خوبی کردی آن را ادامه بده این زن جوان گفت : رای طلاق را دوماه
بالای کمد گذاشتم و اجرا نکردیم آن ها شب سراغ من آمدند ومرا وحشتناک کتک
زدند طوریکه روی بدنم خط ونشان کشیدند. با همسرم قرار گذاشتیم ساعت 19 عصر
روز بعد برای اجرای حکم طلاق به دفترخانه برویم و حضانت دو دختر م به همسرم
سپرده شد . ساعت 17 آنروز قبل از مراجعه به محضر همسرم مرا نزد دعانویسی برد
مرد دعانویس به همسرم گفت : اگر زنت را طلاق بدهی جن ها او را می برند و از
ما 10 روز مهلت خواست تا جن ها را مهار کند خانواده ام گفتند تو که 12 سال
صبر کردی این 10 روز را هم صبر کن اما در این ده روز کتک ها شدیدتر بود طوری
که جای زخمها گوشت اضافه می آورد حتی سقف دهانم را زخم کرده بودند و موهای
سرم را کنده بودند . چند بار مرا که کتک می زدند دختر کوچکم برای طرفداری به
سمت من دوید اما آنها دخترم را زدند.پس از اجرای حکم طلاق جن ها خوشحال بودند
بعد از آن چند بار به منزل همسرم رفتم تا کارهایش را انجام دهم و خانه اش را
مرتب کنم اما جن ها با عصبانیت سراغم آمدند و دندان قروچه می کردند . بعد از
طلاق که به خانه پدرم به همراه دو دخترم برگشتم دیگر آنها سراغم نمی آیند
ومرا نمی زنند تا چند وقت احساس دلتنگی به آنها دارم اگر بخواهم می توانم
آنها را ببینم
مقصر منم که خیال کردم هیچکس باز عاشق نمیشه
حواسم نبود شاه توی دست آخر یا ماته یا کیشه
ارسالها: 3119
#48
Posted: 26 Dec 2015 13:06
اين قطار به جايي نمي رسد
دیوید جکسن رئیس پلیس ایالت یوتا مردی وظیفه شناس و پدری مهربان بود . او سالها پیش همسر خود را از دست داده بود و تنها همدم او پسرش تامز بود . تامز دوست داشت مثل پدرش یک پلیس بشود ولی نامزدش لوری با اینکار مخالف بود . انروز لوری و تامز به خانه پدر امده بودن تا به کمک او بتوانند مشکلشان را حل ک
ند . دیوید با صبوری به حرف انها گوش داد و سپس برای اینکه روز تعطیلشان خراب نشود به انها پیشنهاد کرد به یک سینما بروند او میخواست ان دو را کمی ارام کند و سپس در یک زمان مناسب با انها حرف بزند . ایستگاه مترو دقیقا جلوی خانه انها بود و انها تصمیم گرفتن با مترو بروند . انها انقدر مشغول صحبت بودن که اصلا متوجه نشدن کی وارد کوپه قطار شدن . قطار با سرعت زیادی حرکت میکرد و این کمی غیره طبیعی به نظر میرسید .در ان بعدظهر تعطیل باید قطار شلوغ باشد ولی اینگونه نبود انگار انها تنها سرنشینان ان قطار بودن . البته یکنفر هم چند ردیف جلوتر از انها نشسته بود . حس پلیسی دیوید به ان میگفت که باید خبری باشد . تامز و لوری هم همین احساس را داشتند . تامز به پدرش گفت فکر میکنم قطار را اشتباه سوار شده ایم و در همان لحظه رو کرد به طرف تنها مسافر قطار ببخشید اقا این قطار کجا
میرود.؟ ان مرد چهره رنگ پریده ای داشت و قیافه اش بیشتر به رهبر یک اکستر شبیه بود همانطور که داشت واگن را ترک میکرد به انها گفت این قطار به جایی نمی رود . لوری از ترس گریه میکرد . هنگامی که دیوید به طرف واگنی که مرد رفته بود دوید هیچ نشانی از او نبود تمام واگن های دیگر خالی بود از ان بدتر هیچ مسئولی و راننده ای در قطار نبود . دیوید نزد بچه ها برگشت سرعت قطار هر لحظه بیشتر میشد . دیوید احساس کرد نیروئی عجیبی انها را احاطه کرده . لوری از حال رفته بود تامز گفت حالا چکار کنیم پدر..دیوید او را دلداری داد..نترس پسرم مطمعن باش که اتفاقی نمی افتد..در همین هنگام سرعت قطار کمتر شد و بعد از چند لحظه کاملا ایستاد . انها به سرعت از قطار پیاده شدن اینجا همان جائی بود که سوار قطار مترو شده بودن جلوی خانه اشان . دیوید جکسون و پسر و عروسش بسیار متعجب بودند و خدا را شکر کردند که از این حادثه جان سالم بدر بردند. انها بطرف خانه رفتن . هنگامیکه میخواستن وارد خانه بشوند بوی شدید گاز از خانه خانم اوستر به مشامشان خورد . خانم اوستر بیوه زنی بود که همسایه دیوار به دیوارشان بود . دیوید چندبار او را صدا زد اما هیچ صدائی نشنید . انها مجبور شدند در را بشکنند . هنگامیکه وارد خانه شدند خانم اوستر بیهوش به روی مبل افتاده بود . تامز به سرعت شیر گاز را بست و پنجره ها را باز کرد . خانم اوستر پس از مدتی بهوش امد . او غذا را روی اجاق گذاشته بود و بخاطره اینکه سن بالایی داشت خوابش برده بود . لوری هنوز مضطرب بود و در اطاق قدم میزد . ناگهان صدای جیغ او دیوید و تامز را هراسان کرد . او با دست دیوار را نشان میداد به روی دیوار قاب عکسی بچشم میخورد . او همان مردی بود که در قطار دیده بودند . خانم اوستر گفت : او "الن" همسر من است حدود 29 سال پیش مرده
, همیشه به من میگفت تو تنها نمی مانی من همیشه مراقب تو هستم "
مقصر منم که خیال کردم هیچکس باز عاشق نمیشه
حواسم نبود شاه توی دست آخر یا ماته یا کیشه
ارسالها: 3119
#49
Posted: 26 Dec 2015 13:15
با خانومم راهی شمال شده بودیم تا یه پنجشنبه و جمعه آرام و خوش
داشته باشیم.حدود غروب از خونه راه افتادیم جاده کمی شلوغ بود
اما جارجرود و رودهن رو که رد کردیم خلوت و خلوت تر شد .
حدودا نیم ساعت مونده بود برسیم که به پیشنهاد خانومم گفتیم شام
رو یه جای باصفا بزنیمو بعد بریم خونه مادرزنم اینا.در پی رستوران بودم
اما خبری نبود تو جاده مگس پر نمیزد گه گاهی یک ماشین رد میشد
همینطور گذشت تا به یک جاده انحرافی رسیدیم که تابلوی دست نویس
و کهنه ای بود که روش نوشته: رستوران..
امابقیش مشخص نبود! سری گازش رو گرفتم تو خاکیو به سمت رستوران رفتم
یه دو کیلومتری گذشت که به رستوران رسیدیم
که بیشتر شکل کلبه ی خرابه ای بود . صدای واق واق یک سگ در فضا
می پیچید و در بین صدای انبوه جیرجیرکها غرق میشد.دستی رو کشیدم
خانومم خوابش برده بود بیدارش کردم و از ماشین پیاده شدیم
هوا صاف و مهتابی بود دور و اطراف پوششی جنگلی داشت و نزدیک به
کوه بودیم هوا کمی شرجی بود.و بوی برنج و شالیزار آدم رو مست میکرد
کلبه چوبی و خزه بسته در دل شب نمایان بود.لامپی کوچک نور زردرنگش
رو در هوا پخش میکرد و پشه ها دورش میرقصیدند.
به سمت کلبه قدم برداشتم و خانومم پشت سرم مرا همراهی میکرد
صدا زدم: کسی نیست؟سلام؟؟؟
پیرمردی ریش بلند درو باز کرد با صدایی مملو از لهجه شمالی و با چهره ای
اخم آلود گفت: سلام.بفرمایید
با شک پرسیدم: ببخشید سر دوراهی تابلو رستوران زده بود
و...
وسط حرفم پرید گفت: درست آمدید البته یکم دیره ولی غذا هستش
بفرمایید داخل و درو پشت سرتون ببندید.
راستش بنظرم یه کاسه ای زیر نیم کاسه اینجا بود
خلاصه وارد شدیم داخل کلبه دو تا میز پلاستیکی بد رنگی بود
و یه پیشخون کثیفتر به سبک فیلمهای ترسناک!
پیرمرد گفت: جیگر میخورید؟
هر چند زیاد موافق نبودم اما گفتم باشه بیار
پیرمرد به سراغ یخچال کوچکش رفت و سینی جیگر رو بیرون کشید
بعد هم به پشت کلبه رفت و شروع به آماده کردن زغال کرد...
همسرم خسته و خواب آلود بی هیچ حرفی به من نگاه میکرد
بوی بدی در فضا پیچیده و با بوی نم و چوب کلبه قاطی شده بود
نور ضعیف و زرد رنگ لامپی که بالای سرمان بود تنها روشنایی کلبه بود.
صدای پیرمرد از پشت کلبه کرا بخود آورد: شب اینجا میمونید؟
بلند گفتم: نه ممنون شام رو میخوریم و میرویم
چند دقیقه بعد غذا آماده بود نوشابه ای در کار نبود و یک پارچ آب در کنار سینی بود
از سر ناچاری تا آخرین لقمه خوردیمش مزه ی عجیبی میداد
تغریبا لقمه ی آخر بودیم که چیزی زیر دندونم حس کردم
از دهانم بیرون آوردم یک ناخن شکسته بود حالم بهم خورد نزدیک بود بالا بیاورم!
خانومم با چشمهایی گرد شده مرا نگاه میکرد و از تعجب لیوان آب از دستش افتاد
به سراغ پیرمرد پشت کلبه رفتم تا بهش شکایت کنم خانومم در پی لیوانش روی زمین
میگشت که از بین چوبهای کف کلبه چیزی پیدا کرد و آن دستی قطع شده بود
که زیر چوبها دفن شده بود! هنوز به پیرمرد نرسیده بودم که صدای جیغ خانمم
باعث شد به سمت کلبه بدوم پیرمرد هم پشت سرم آمد
داد زدم: مهسا چی شده؟
خانومم در حالی که دستش جلوی دهانش بود از میان انگشتانش صدای لرزانش
به گوشم رسید: اینجا یه آدم تیکه تیکه شده دفنه!
پیرمرد با تبری که دستش بود از پشت سر بهم حمله کرد سریع متوجه شدم.
و جاخالی دادم اما دستم کمی زخمی شد.پیرمردو حول دادم به سمت دیوار
و تا آمد دوباره حمله کنه دست خانمم را گرفتم و بدو بدو به سمت ماشین دویدم
پریدیم تو ماشین و با عجله سوییچ رو چرخوندم چند استارت خورد و طبق معمول
که همیشه در بدترین شرایط ماشین روشن نمیشه روشن نمیشد!
پیرمرد با تبرش شیشه ماشین رو آورد پایین و همین که دستشو برد بالا تا دومین
ضربش رو به مخم بزنه ماشین روشن شد و با یک دنده عقب سریع ازش دور شدم
پیرمرد با ناتوانی دنبال ماشین کمی آمد اما کم آورد و ما دور شدیم چند ثانیه بیشتر
نگذشته بود که بشدت خواب آلود شدم نگاهی کردم به خانومم دیدم بیهوش شده
فهمیدم تو غذامون عوضی قرص خواب آور شدید ریخته همینکه خواستم به خودم
بیام چشمام روی هم رفته بود کار از کار گذشته بود...!
وقتی چشمامو باز کردم دوباره داخل کلبه بودم به یک صندلی بسته شده بودم
دهانم هم بسته بود نمیدونستم چه اتفاقی افتاده و خانومم کجاست؟!؟
چند لحظه ای گذشت تا اینکه پیرمرد از داخل اتاق بیرون آمد با خنده ای شیطانی
همه چیزو بهم فهموند.کمربندش رو سفت کرد و دوباره به اتاق برگشت
چند لحظه بعد خانومم با صورتش که از اشک قرمز شده بود و دهانش مثل من بسته
بدنش کاملا برهنه و کبود شده بود از عصبانیت تنم میلرزید پیرمرد خنده هاشو بیشتر
کرد سپس کشون کشون خانومم رو به سمت زیر زمین برد آنجا دو زن بدبخت دیگر
بودند که مثل ما قربانی شده بودند!پیر کفتار زنها رو فلج میکرد
و در زیر زمین نگه میداشت مردها رو تکه تکه و قسمتی رو برای کباب بر میداشت
و بقیه رو زیر کلبه دفن میکرد.میدونستم چه سرنوشتی در انتظارمه
لحظه ای بعد پیرمرد از زیر زمین به بیرون آمد و در را قفل کرد.
چاقوی کهنه و زنگ زده ای از جیبش بیرون آورد و به سمتم آمد یک لحظه بعد
آرام آرام شروع به بریدن گردنم کرد خون مثل فواره از گلوم بیرون میپاشید
و از شدت درد گریه میکردم تا سرم کاملا از تنم جدا شد
آخرین چیزی که از دنیا دیدم چهره جنون وار پیرمرد بود که چاقوی خونین رو
بروی زبانش کشید و دوباره در جیبش گذاشت.سپس چشمام برای همیشه بسته شد!
فردای آنروز مهسا وقتی چشماشو باز کرد تمام تنش کوفته شده بود
و سرما تا استخوانش نفوذ میکرد دو زن دیگری که به شکلی همسلولیش بودند
مثل روح پوستشون رنگ نداشت و زیر چشماشان سیاه و کبود بود
با نگاهشان بی صدا با مهسا حرف میزدند.دقایقی بعد پیرمرد که معلوم بود
تازه از خواب بیدار شده وارد زیرزمین شد دستان مهسا رو باز کرد
و همین که خواست پایش رو باز کنه مهسا پیرمرد رو حول داد و کشان کشان
به سمت بیرون زیر زمین رفت پیرمرد با خونسردی آرام دنبالش راه افتاد
هنوز آفتاب درست درنیامده بود مهسا چند قدم بیشتر از کلبه دور نشده بود
که سگ حار و وحشی پیرمرد به دنبالش پارس کنان دوید و چون مهسا نمیتوانست
بدود گرفتار سگ شد و سگ با دندانهای تیزش پای مهسا رو غرق خون کرد
پیرمرد خندان گفت: این دفعه پاتو به عنوان صبحانه خورد دفعه ی دیگه خودتو
میدم بخوره اگه بخوای فرار کنی.سپس موهای مهسا رو دور دستش پیچید
و به سمت زیر زمین کشون کشون بردش!
وقتی به زیر زمین رسید دید هیچکدام از آن دو زن داخل زیرزمین نیستند
همین که برگشت تبر وسط سینه اش فرود آمد و به داخل زیر زمین افتاد
زن اولی دست مهسا رو گرفت و به سمت بیرون کشیدش
زن دومی هم در زیرزمینو بست و قلفشو زد.
هر سه هراسان دنبال ماشین بودند که پشت کلبه پنهان شده بود
اما سوییچ دست پیرمرد بود!
سگ پیرمرد هم زنجیرش بسته بود و نمیتوانست کاری کند
فقط تهدید کنان پارس میکرد...
نمیتوانستند جایی بروند مهسا دنبال شوهرش میگشت
اما اثری ازش نبود.فقط موبایلش روی میز بود که اونم آنتن نداشت!
مجبور بودند منتظر بشوند تا کسی بیا چون پاهای همه زخمی بود و نمی توانستند
درست راه بروند...نیم ساعت بعد یک کامیون از راه رسید
همه فریاد زنان داد زدند: کمک..کمک
مرد میانسالی از کامیون پیاده شد و هراسان داخل کلبه آمد.
مهسا تند تند کمی از قضایا را گفت: مرد سری تکان داد و کشان کشان
مهسا رو سوار کامیون کرد و گفت: من فقط یک نفر جا دارم اینو میرسونم بعد
میام کمک شما؟!؟؟
مهسا داخل کامیون نشست و مرد به داخل کلبه برگشت
چند لحظه بعد دوباره برگشت و راه افتادند مهسا نمیدانست چه خبره
و چه اتفاقی براش داره می افته اما چاره ای جز اطمینان نداشت
مرد هیچ حرفی نمیزد فقط رانندگی میکرد مهسا گفت: جاده اونطرفه
برای چی از این ور میرید؟
مرد پاسخ داد: یه میانبره!
مهسا با نگرانی در فکر بود که ناگهان چشمش به روی داشبورد افتاد و
عکسی که داخلش بود همان پیرمرد بود و دست بر گردن همین مردک انداخته بودو
تازه فهمید که از چاه درآمده و به چاه دیگری افتاده!
اما دیگر دیر شده بود آنها به خانه ی مردک رسیدن
مهسا فریاد زد: دزد عوضی تو منو دزدیدی؟تو هم با اون پیرمرد دست داشتی؟
مرد خنده ای کرد و گفت: درست حدس زدی خانوم خوشگله تو حیف بودی
واسه اون پیرمرد و حالا دیگه واسه منی همین که مهسا خواست حرکتی کنه
مرد اسلحه اش رو در آورد و گفت: حرف زیادی بزنی میکشمت
سپس از ماشین پیاده شدند و مهسا را داخل اتاقی بدون پنجره حبس کرد
و گفت: من برمیگردم حساب دوستاتو برسم و اونجارو گرد گیری کنم .
بعد میام سراغت و باز خنده ای دیگر کرد!اما مهسا این بار زرنگی کرده بود
و موبایل را آورده بود و جالب اینکه آنجا آنتن میداد مردک فکر آنجارو نکرده بود
صدای حرکت کامیون آمد مهسا سریع شماره پلیسو گرفت و همه چی را گفت:
لحظاتی بعد مرد اسلحه بدست بالای سر دو زن بود و آماده شلیک که
ماموران سر رسیدن و دستگیرش کردند بعد هم آمبولانس آمد و جسد پیرمرد رو بردند
مهسا هم نجات یافت و بعد از چند وقت پاهاشم خوب شد اما جنازه شوهرش قابل
شناسایی نبود و قاطی تکه چند نفر شده بود...
مقصر منم که خیال کردم هیچکس باز عاشق نمیشه
حواسم نبود شاه توی دست آخر یا ماته یا کیشه
ارسالها: 3119
#50
Posted: 26 Dec 2015 13:21
واقعه عجيب !!
كشاورزي مسن به نام جان
مالاگين در منطقه لندن دري در شمال ايرلند زندگي مي كرد. يك روز او براي
تميز كردن دودكش بخاري اش شاخه اي از بوته راج را كند و به هشدار همسايگان
كه مي گفتند اين گياه مقدس است و نبايد به آن آسيبي رساند، توجهي نكرد ولي
طولي نكشيد كه از كار خود پشيمان شد ! زيرا دوده هايي را كه در باغ زير خاك
كرده بود به گونه اي اسرارآميز به آشپزخانه برگشت !او دوباره دوده ها را
پاك كرد و به باغ برد و روي آنها خاك ريخت. دوباره دوده ها به آشپزخانه
برگشتند. دوده ها روي تمام وسايل آشپزخانه رو پوشاند. ظروف سفالين شكسته شد
! معلوم نبود سنگ هايي كه در و پنجره ها را مي شكست از كجا مي آيند. به
علاوه موزاييك حمام در وسط آشپزخانه پرتاب شد و شكست و چند تكه شد ! سنگي
يك كيلويي كه آن را براي تراز اجاق گاز زير آن گذاشته بود در فضا به حركت
در آمد و به پنجره خورد و آن را شكست. صداي برخورد سنگ ها به شيرواني و سقف
چوبي آشپزخانه به گوش مي رسيد. سنگ ها به كف آشپزخانه مي افتادند. سنگ ها
را بيرون ميريخت اما باز بر مي گشتند ! وقايعي در شرف وقوع بود كه كسي قادر
به كنترل كردنشان نبود. سرانجام كشاورز آنجا را ترك كرد و آن خانه براي
هميشه متروك باقي ماند !!!!
مقصر منم که خیال کردم هیچکس باز عاشق نمیشه
حواسم نبود شاه توی دست آخر یا ماته یا کیشه