انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
خاطرات و داستان های ادبی
  
صفحه  صفحه 2 از 7:  « پیشین  1  2  3  4  5  6  7  پسین »

معرفی رمانهای بزرگ


مرد

 
سرخ و سیاه



سرخ و سیاه شاهکار انکارناپذیر استاندال است. هرگز به چنین قدرتی دست نیافته است، و هرگز قدرت و وسع ادبی و اندیشه­هایش را با چنین کمالی نتوانسته است به کار بندد، هرگز در وجود خود فراتر از این نرفت و هرگز به این اندازه به اعماق وجود خویش پی نبرد. با این همه، این رمان رمانی نیست که در خلال آن به وصف زندگی خویش پرداخته باشد؛ و از این گذشته، استاندال هرگز گرفتار اوضاع و احوالی نبوده است که به اکثر اوضاع و احوالی که قهرمانش گرفتار آن دیده می­شود مشابهتی داشته باشد. ژولین سورل استاندال است، همانگونه که فابریچه دل دونگو و لوسین لوون و حتی ماتیلد دو لامول و لامیل استاندال است. او ژولین سورل است، همانگونه که فلوبر مادام بوواری است. با این همه، خلق و خوی ژولین پیوند نزدیکی با شخصیت عمیق استاندال دارد: اگرچه واقعاً در همان موقعیتهایی روبرو نبوده است که خود یا، بهتر بگوییم، زندگی قهرمانش را با آن روبرو می­کند، هرآینه بسیار خوب می­توانست با اینگونه موقعیتها روبرو شود؛ و حتی می­توان گفت که اگر این موقعیتها را در عالم واقع ندیده است، دست کم در خیال خود، در اندیشه خود، دیده است. با رعایت همه تناسبها، مسلم است که استاندال، بسی پیش از نوشتن سرخ و سیاه، در اوایل زندگی خود و دوباره در دوره «تجدید سلطنت» خویشتن را در حالتهای روحی قهرمانش دید. همان عکس­العملهای قهرمانش را در خود یافت، همان نگرشها و تلقیهای قهرمانش را داشت. حوادث واقعی، در ذات خود اهمیت کمی دارد، یا بهتر است بگوییم که جز به آن مقیاسی که در شخصیت یا خلق و خو تأثیر می­کند اهمیت ندارد. اگر اوضاع و احوال موجب آن نشده است که او واقعاً با ماجرای ژولین سورل روبرو شده باشد، شکی نیست که استاندال، با توجه به خلق و خصلتش، دوست می­داشت که مثل قهرمانش رفتار کند. بدین­سان، ژولین سورل از تلاقی استثنایی سرگذشتی روی هم رفته بسیار پیش پا افتاده، موجودی تولد می­یابد. استاندال، با خواندن این حادثه قتل در روزنامه، احتمالاً احساس کرد که سورل موجودی از نسل اوست، و بدینگونه، در وجود خود، به تمایلاتی پی برد که چون هنوز آشکار نشده بود چندان برایش روشن نبود؛ اما، برخورد این تمایلات با حادثه­ای که گفته شد، آنها را روشن کرد. پس استاندال بسی پیش از سرخ و سیاه بالقوه ژولین سورلی در وجود خود داشت. اما تنها از برخورد وی با قضایاست که ژولین سورل می­توانست تولد بیابد و رشد پیدا کند، به نحوی که استاندال، در اینجا، از طریق قهرمان خویش و به نمایندگی او، دارای یکی از زندگیهایی می­شود که هر آینه می­توانست داشته باشد. وانگهی، این روند همان روند آفرینش در داستان­نویسان بزرگ است. اما، در استاندال به صورت نمونه کمال درمی­آید، زیرا نویسنده مدام در تدوین و تکوین رمان خود پایبند این روند می­ماند و، بی­آنکه با روشها یا صنعتها و اختراعهایی تباهش کند، تصویر دقیقی به دست می­دهد. به عبارت دیگر، سرخ و سیاه بازگوی تجربه­ای در عالم داستان­نویسی است؛ تجربه­ای که به صورت خام، به همان حال طبیعی خود دیده می­شود.

راجع به پایان سرخ و سیاه بحثهای بسیاری صورت گرفته است. حتی چنین هم گفته شده است: «هیچ کس به اندازه­ای که خود وی (استاندال) از پایان سرخ و سیاه بد می­گفت، نمی­تواند بد بگوید.» تنها منتقدان امروزی­اند که حق به او داده­اند. شارل دو بوس نخستین کسی است که علت آن پایان شتابزده­ای را که هرچه تندتر پیش می­رود، و آن عمل دیوانه­واری را که از ژولین سر می­زند حالت خواب­گردیی می­داند که در نتیجه برخی از فورانهای اشتیاق درونی در آن فرو می­رویم. ژولین در آن هنگام چنین حالتی دارد و لحظه­ای از این خواب بیدار می­شود که به زندان می­افتد. باید اذعان کرد که این پایان داستان، در واقع، تجزیه و تحلیل شایان تحسین حالتی بیمارگونه است. چنانکه هانزی مارتینو در مقدمه خود برای سرخ و سیاه بسیار به حق می­گوید: «از لحظه­ای که ژولین نامه مادام دو رنال را، که به دست ماتیلد به او داده می­شود، می­خواند و تصمیم محتوم و مقاومت ناپذیرش را می­گیرد، چهل سطر برای بازگفتن جریان حوادث تا تیر دومی که به مادام دو رنال می­خورد تکاپو می­کند. چندان اهمیت ندارد که از آن روزی که که ژولین پاریس را ترک گفته است سه روز یا پنج روز گذشته باشد. جای آن دارد که باز هم در این مسئله تأکید کنیم که این کار نه برای آن است که استاندال احساسات ژولین را چندان شایان توجه نمی­داند یا تشریح این احساسات را مشکل می­پندارد، بلکه برای این است که ژولین در آن موقع هیچ احساسی ندارد. ذهنش، که معمولاً بسیار فعال است، از کار افتاده و از میان رفته است. در حینی به تاخت می­رود که در برابر چشمانش تنها یک تصویر هست که باید به آن برسد و پیش رویش تنها یک عمل هست که باید انجام بدهد.» و پس از آنکه از این بحران طولانی «ناآگاهی از خود» بیدار می­شود، «ژولینی را که برایمان آشناست بازمی­یابیم. ماشین تفکر دوباره به کار می­افتد». در حقیقت، درست همین «پایان» کتاب است که سرخ و سیاه را به صورت شاهکاری مسلم درمی­آورد: اینجا انتقام حادثه از آدمی است که خودش را نیرومندتر از حادثه نشان داده بود؛ حتی، می­توان گفت که انتقام حادثه از خود داستان­نویسی است که انحصاراً روان­شناس است. این جدال مزورانه و خشن فرد با اجتماع حقاً ممکن نبود که به نحو دیگری خاتمه یابد. گذشته از ویژگی اجتناب­ناپذیر این پایان داستان، باید اذعان داشت که این تجسم بسیار موجز و بسیار بی­پیرایه واقعیتی که استاندال نشانی از آن به دست می­دهد، گواه تسلط خارق­العاده­ای بر قلم و سبک است و آهنگ مقطع آن خواننده را منقلب و متحیر و مبهوت می­کند.

در همه آثار استاندال، ژولین سورل سیمایی به نظر می­آید که سیمای مرکزی است و همه قهرمانان دیگر در پیرامون وی پرتوافکن می­شوند. وی تجسم کامل «قهرمان عزم و اراده» است؛ قهرمانی که داستان­نویس گرامی می­دارد. وی، که قریحه و استعداد خارق­العاده­ای دارد و حسابگر خارق­العاده­ای است نه­تنها به سبب غرور بلکه به سبب عزت نفس عاجز از مصالحه و مماشات است، به هنگام ضرورت درباری و دیپلمات است و با این همه حساسیت بیمارگونه­ای دارد، کامیابیها می­بیند و از این گذشته مرتکب خبطهایی هم می­شود. مرتکب بدترین ناپختگیها و خام­دستیها می­شود؛ گویی که سرگیجه گرفته است. اما راه جلب احترام آن کسانی را که به آنها نزدیک می­شود می­داند، و این امر بیشتر از هرچیز دیگر از آن جهت شایان توجه است که نخستین عکس­العمل چنین کسانی تحقیر اوست. آنچه ندارد، «تجربه زندگی است». درسی که خوانده است حرص جاه به او داده است، اما وسیله و امکان برآوردن این جاه­طلبیها را به او نداده است. معلوماتی به او داده، اما دستورالعملی به او نداده و قاعده و قانون زندگی را به او نیاموخته است. و اثر استاندال، از برخی جهات، اعتراض شدید به آن جامعه­ای است که اگر چنین شخصیتهایی به بار می­آورد، عاجز از این است که از وجود آنان استفاده کند و از این گذشته، اثر استاندال اعتراض شدید به این اتلاف نیروها و اراده­هاست. جامعه است که ژولین سورل را به جنایت سوق می­دهد؛ تو گویی که دست و پایش را از پدید آوردن چنین قهرمانی گم کرده است و هیچ راه حل دیگری جز نابود کردن و از میان برداشتن او نمی­تواند پیدا کند. از اینرو، سرخ و سیاه اهمیتی بسیار کلی دارد، اما دارای معنی روشن و دقیقی هم هست که با اوضاع و احوال اجتماعی زمان خود ارتباط نزدیک دارد. ارتش، دستگاه حکومت ناپلئون، افتخار میدانهای نبرد، در دوره امپراتوری، دریچه اطمینانی بودند که دیگر وجود ندارند. اجتماع، در دوره «تجدید سلطنت» به گونه­ای درآمده است که گویی در به روی خود بسته است. در سلسله مراتبی به ظاهر تغییرناپذیر متحجر گشته، نفوذ کشیشان آن را از رشد و تکامل بازداشته است، «انجمن کشیشان» مراقب وجدانها، عقیده­ها، است. موجودی مثل ژولین سورل و از برخی جهات، مثل خود استاندال، در چنین اجتماعی بی­گمان خفه می­شد. آنچه شایان توجه است این است که استاندال سرخ و سیاه را در اواخر دوره «تجدید سلطنت» نوشته است و در اثنایی که صدای تیربارانهای «انقلاب ژوئیه» را می­شنید به تصحیح نمونه­های چاپی آن پرداخته است. لوسین لوون، به نحوی، قرینه و متمم سرخ و سیاه است؛ نه­تنها برای آنکه داستان اوایل زندگی «قهرمان عزم و اراده» جوانی در دوره «سلطنت ژوئیه» است بلکه برای آنکه ژولین، که فاقد همه چیز است باید خودش معلم خودش باشد و خودش تماماً خودش را بسازد. لوسین از تسهیلات بس فراوانی که برایش فراهم آمده است رنج می­برد، و باید خودش را از بند شخصیتی که خانواده و اجتماع برایش ساخته­اند برهاند تا خودش بشود. پس، سرخ و سیاه مثل کلیشه لوسین لوون است. حتی می­توان قیاس و مشابهت را دنبال کرد و قهرمانان درجه دومی چون مادام دو شاتله و ماتیلد دو لامول و مخصوصاً مارکی دو لامول و موسیو لوون را باهم مقایسه کرد. و این فرد اخیر، یعنی موسیو لوون، بانکدار نیرومند، در دوره «سلطنت ژوئیه»، با توجه به تغییرات لازم، همان چیزی است که مارکی دو لامول، نجیب­زاده بزرگ، در دوره «تجدید سلطنت» بود. در کنار قهرمان سرخ و سیاه، جالب توجه­ترین سیمای این کتاب، به یقین، ماتیلد دو لامول است که او هم «قهرمان عزم و اراده» است و به همان اندازه که ژولین خضوع دارد، دارای غرور است،و کاملاً می­تواند دنیایی را که به آن تعلق دارد را روزی درهم خواهد ریخت. دختری که توانایی همه دیوانگیها را دارد و از این گذشته، این قدرت را دارد که شگرف­ترین جرئت و جسارت را نشان بدهد. روی‌هم رفته، از امتزاج دو خصلت ژولین سورل و ماتیلد دو لامول است که چندی بعد در ذهن استاندال قهرمان بس اصیلی چون لامیل تولد یافت. بی­شبهه، سرخ و سیاه، در عالم طرح، دشوارترین اثری است که میتوان به آن صورت تحقق داد؛ تو گویی که موانع در اینجا، آنقدر که بخواهی، روی هم توده شده بود . همین نکته است که این اثر را به صورت موفقیت­آمیزترین و استادانه­ترین اثر نویسنده و از همه جهات، بزرگترین رمان قرن نوزدهم فرانسه درمی­آورد؛ به صورت اثری درمی­آورد که نشانه کمال نبوغ نویسنده است. با این همه، عقیده معاصران چنین نبود. البته، منتقدان خصایص و محاسن استثنایی این داستان، و ارمغان کاملاً تازه­ای را که استاندال با این داستان برای دنیای رمان فرانسه آورد، تشخیص دادند. شهرتی که مخصوصاً از این راه نصیب استاندال شد، این بود که عنصر بسیار خطرناکی است. استاندال سرخ و سیاه را چندین بار، در سالهای 1831، 1835، 1838 و 1840، برای حک و اصلاح به دست گرفت. از اینرو، در کنار چاپ اول سرخ و سیاه چاپهای دیگری وجود دارد که متضمن اضافات و ملحفات و تصحیحاتی است. خلاصه، نسخه­ای که در 1854، پس از مرگ استاندال، به چاپ رسید و کاملاً حک و اصلاح شده بود، متضمن تصحیحاتی است که به نظر نمی­رسد همه آن کار خود استاندال باشد.
     
  ویرایش شده توسط: julien   
مرد

 
سرخ و سیاه



استاندال، شهرت پس از مرگ

شاید جالب و حتا عجیب باشد که بدانیم چاپ اول «سرخ و سیاه» در ۷۵۰ نسخه منتشر شد! یا این‌که کتاب «درباره‌ی عشق» استاندال که در سال ۱۹۲۲ منتشر شد در مدت یازده سال فقط هفده نسخه‌اش به فروش رفت! درواقع، استاندال نمونه‌ی بارز نویسنده‌گانی است که پس از مرگ به شهرت رسیدند. انتشار «سرخ و سیاه»، که ام‌روزه از سترگ‌ترین آثار ادبی فرانسه و جهان محسوب می‌شود، در آن زمان ـ سال ۱۸۳۰ ـ موفقیت چندانی نداشت. با وجود این، استاندال به نبوغ خود ایمان داشت و در برابر منتقدانی که به او و رمان‌اش حمله کردند این‌گونه جبهه گرفت: «حرف مرا در ۱۸۸۰ خواهند فهمید.» سامرست موام در کتاب‌ «درباره‌ی رمان و داستان کوتاه،» که در آن به بررسی ده رمان عالی دنیا از جمله «سرخ و سیاه» پرداخته است، می‌نویسد که وقتی استاندال مرد، فقط دو روزنامه‌ی پاریس به خود زحمت دادند این خبر را منتشر کنند! نیز او شهرت پس از مرگ استاندال را معلول دو واقعه می‌داند. اول این‌که پس از مرگ استاندال دو دست قدیمی او بنگاه مطبوعاتی معتبری را قانع کردند که آثار او را منتشر کند. کاری که هرچند به اقبال عمومی استاندال یاری چندانی نرسانید اما، با توجه به این‌که «سنت بوو» ـ منتقد نام‌دار فرانسوی ـ هم روی آثارش نقد نوشت، او را اندکی از گم‌نامی خارج کرد. دلیل دیگر، و مهم‌تر، تعریف و تمجید یک استاد سخن‌شناس «کولژ نرمال» از او بود. این استاد در کلاس‌های‌اش با شیفته‌گی از استاندال سخن گفت و چند تن از دانش‌جویان او وسوسه شدند که سراغ مطالعه‌ی آثار استاندال بروند. این دانش‌جویان بعدها چهره‌های اسم و رسم‌دار و معتبری شدند و با یادداشت‌های ستایش‌آمیزی که درباره‌ی استاندال نوشتند شهرت او را همه‌گیر کردند. شاید حق با «پل لیدسکی» و «کریستین کلن» باشد که استاندال «برای مردم زمان خود بیش از اندازه قاطع و بی‌حیا محسوب می‌شد!»
     
  ویرایش شده توسط: julien   
مرد

 
صومعه پارم

     
  
مرد

 
صومعه پارم



اساس شیوه استاندال این است که آدمیان جویای خوشبختیند.از این رو در نظر او نقاشی چنین زندگیی باید نقاشی وسایلی باشد که آدمی برای رسیدن به خوشبختی برمی گزیند.شیوه ی او در این کار تحلیل است,بدین معنی که عمل قهرمانان داستانهایش را,با ظرافت و دقت,به اندشیه ها و احساسات تجزیه می کند.از این رو نقاشی بیرون در داستانهای استاندال جایی ندارد.کار او مشاهده دل آدمی است و به راستی هم در این کار تواناست.
با این همه این تحلیلگر مرد عمل است,زیرا لذات اندک زندگی خود را تنها در عمل یافته است.همیشه از زمانی که در سپاه فرانسه خدمت میکرد با لذت یاد میکند.در آثار ادبیش هم همه جا همین دلبستگی او به عمل و اراده به چشم میخورد.با آنکه پرورش کلاسیک داشت,از کلاسیسم به سبب بیحرکتی که در مدت دویست سال بر جانها چیره کرده بود,نفرت داشت.به عقیده ی او بسبب همین بیحرکتی بود که در انقلاب ۱۷۸۹ اشراقیت,جز در عین ناتوانی مردن,کاری نتوانست بکند و پیروزی انقلاب بدان سبب بود که در آن زمان حرکت و توانایی تنها در توده های مردم وجود داشت.به همین دلیل است که او انقلاب را تایید و بازگشت به اشرافیت را محکوم می کند.
ستایش هم که از ناپلئون می کند به مین دلیل است,زیرا ناپبئون در نظر او تجسم حرکت و اراده و توانایی است.برای همین است که قهرمانان داستانهایش معمولا صاحبان طبایع پر توانی هستند که از فرمان اراده خود تا سر حد جنایت پیروی می کنند.
در هر حال مطالعه ی توانایی جوهر داستانهای استاندال است,ولی استاندال در حاشیه ی این اندیشه ی اصلی بسیاری از خصایص فردی و اوضاع گوناگون اجتماعی را نیز توصیف کرده است.
استاندال با شور تمام به ایتالیا , اعم از ایتالیای گذشته و حال مهر می ورزد,تا آنجا خواسته است تا بر گورش بنویسند((هانری بیل,میلانی))راز این دلبستگی شاید در مقامی باشد که عشق در زندگی ایتالیایی دارد.از آن گذشته در نظر او رفتار ایتالیایی طبیعیتر و زنده تر از رفتار فرانسوی است.مخصوصا بر تباین میان نشاط ایتالیایی و نشاط فرانسوی تکیه می کند.به عقیده او نشاط ایتالیایی نشاطی است که از خوشحالی مایه می گیرد.برای فرانسوی این نشاط خود را خوشحال نشان دادن و تا حدودی توجه دیگران را به خود جلب کردن است.نشاط فرانسوی می خواهد به دیگران نشان دهدکه فقط برای خوش آمدن آنها خوشحال است.ولی نشاط ایتالیایی طبیعیست.بدین معنی که ایتلالیایی هر وقت چیزی خوشحالش نکند خوشحال نیست.به همین سبب است که استاندال در بیشتر آثار خود به موضوع مربوط به زندگی ایتالیاییان پرداخته است.چاننکه همین شاهکار بزرگ ((صومعه پارم)) تقریبا سراپا کطالعه ی روح و زندگی ایتالیایی است و تنها با پرداختن به نبرد واترلو در آغاز داستان,اندک ارتباطی با فرانسه دارد.ولی پس از این آغاز,خواننده به ایتالیا باز می گردد و تا پایان داستان در این سرزمین میماند.
     
  ویرایش شده توسط: julien   
مرد

 
صومعه پارم



گفتیم که استاندال در سال ۱۸۳۰ کنسول فرانسه در چیویتا وکیا شد.ولی زندگی در این شهر کوچک و اشتغال به کارهای ملال آور اداری با روحش سازگار نبود.استاندال غالبا حسرت روزهایی را می خورد که در خانه محقری داستان معروفش ((سرخ و سیاه)) را می نوشت.زیرا آن زمان اگر چه پول کم داشت باری از مصاحبتهای دلنشین و جانپرور هنرمندان و هوشمندان برخوردار بود.ولی در این شهر از نعمت بزرگ بی بهره بود.از این رو ناچار در ساعات فراغت به دلبستگیهای خود روی آورد و به فکر افتاد تا این بار سرگذشت خود را مایه کار خود کند.حاصل این فکر دو کتاب((خاطرات خود)) (۱۸۳۲)و ((زندگی هانری برولار)) (۶-۱۸۳۵) است.در ضمن به نوشتن داستانی نیز به نام ((لوسین لوان))(۱۸۳۵)پرداخت ولی آنرا نیمه تمام رها کرد.تنها در مه ۱۸۳۶ وقتی که مرخصی گرفت و به پاریس رفت-واین مرخصی سه سال طول کشید-شوق نوشتن به سرش باز آمد و او را به تکاپوی تب آلودی انداخت.
نخست بر آن شد تا ((لوسین لوان))را به پایان برساند ولی پس از تامل بسیار به این نتیجه رسید که برای مردی که زندگیش وابسته به حقوق دو لتی است انتشار اثری که چنین بی پرده به نظام اجتماعی زمان خود می تازد دست کم دور از احتیاط است.از این رو به موضوعهای دیگری روی آورد.ولی ناگهان فکری به سرش راه یافت.وسوسه این فکر به قدری نیرومند بود که تحقق آن از آغاز تا انجام بیش از هفت هفته به طول نکشید.این فکر نوشتن داستان بزرگ ((صومعه پارم))بود.
در حوالی ۱۸۳۳ و ۱۸۳۴ استاندال به چند نسخه خطی دستنویس کهن ایتالیایی که از حوادث تاریخی و اسرار مهمی از خاندانهای قدیمی پرده بر می داشت دست یافت.یکی از آنها که شرح کوتاهی بود تحت عنوان((منشا اعتلای خانواده فارنز))دلش را سخت ربود و همان بود که مایه اصلی کار او در نوشتن ((صومعه پارم)) قرار گرفت.
     
  ویرایش شده توسط: julien   
مرد

 
صومعه پارم



نسخه کهن ایتالیایی حکایت میکتد که رودریگو لنتزوئولی برادر زاده پاپ کالیستوی سوم که با خانواده بورجا خویشاوند شد در سال ۱۴۵۶ به مقام کاردینالی رسید.او مردی ثروتمند خوبرو و گشاده دست و عشرت طلب بود.معشوقه ای داشت به نام جوانافارنز که او را واندوتزا می خواندند.کاردینال از او چند فرزند داشت که از میان آن سزار و لوکرس بورجا را می توان نام برد.
واندوتزا برادر زاده ای داشت به نام آلساندرو که در ناز و نعمت پرورش یافته بود.آلساندرو در سالهای نوجوانی با آنکه با علاقه و استعداد فراوان ادبیات یونانی و لاتینی می خواند به لذات جسمانی روی آورد.در بیست سالگی به خدمت کاردینال رودریگو در آمد و کاردینال به او به سبب آنکه برادرزاده ی واندوتزای محبوبش بود عنایت خاص داشت.به همین سبب آلسادرو بیش از حد گستاخ و بیش از پیش عیاش شد.روزی زن جوانی از اشرافزادگان روم را که بیرون از رم با کالسکه می رفت ربود و او را مدتی در خانه خود نگاه داشت.از او نزد پاپ اینوسان(اینوکنتیوس) هشتم شکایت کردند.پاپ او را در قلعه سنت آنژ زندانی کردولی کاردینال رودریگو به کمک طنابی او را از زندان گریزاند.
آلساندرو در زمان حیات پاپ اینوسان روی اقبال به خود ندید ولی وقتی که رودریگو به نام آلکساندر(آلساندروی)ششم به پاپی رسید بیدرنگ به رم بازگشت سپس به یاری عمه اش واندوتزا در بیست و چهار سالگی به مقام کاردینالی رسید.آنگاه ثروت بسیار به زد و بیش از پیش به عیاشی و فساد روی آورد.معشوقه ای داشت به نام کلریا که از زنان اشراف زاده بود.روابطش با کلریا چنان نزدیک بود که گویی این زن همسر اوست تا آنجا که حتی کلریا از او چندین فرزند به دنیا آورد.
آلساندرو چون به آخرین سالهای پختگی رسید راه و رسم زندگی خود را تغییر داد یا دست کم وانمود کرد که آنرا تغییر داده است.مردی شد در نهایت خردمندی خوشرو و گشاده دست و صاحب طبعی بلند.با اینهمه از عشقبازی با کلریا دست بر نمی داشت ولی راز آنرا چنان در پرده نگاه می داشت که هیچ رسوایی به بار نیامد.
آلساندرو در سال ۱۵۳۴ در شصت و هفت سالگی به دنبال مرگ کلمان هشتم به اتفاق آرا کاردینالها به نام پل(پائولو)سوم به مقام پاپی رسید.
در داستان (( صومعه پارم )) که استاندال بر اساس شرح کوتاه نسخه کهن ایتالیایی می پردازد آلساندرو فانز فابریس دل دونگو میشود واندوتزافارنزنام دوشس سانسورینا به خود می گیرد.رودریگو کنت موسکا می شود که به یمن نفوذ او کار برادر زاده عزیز سانسورینا بالا می گیرد و ماریتای بازیگر تئاتر تا حدی جانشی زن جوان اشرافزاده رومی می شود که آلساندرو او را می رباید.زندانی شدن فابریس در برج فارنز ماجرای عشق پنهانی او با کللیا و حتی زادن کودکی که حاصل این عشق پنهانی است هر یک قرینه ای در داستان ایتالیایی دارند.
     
  
مرد

 
صومعه پارم

خلاصه داستان



نویسنده، در فصل اول که عنوان آن «میلان در 1796» است، برمبنای اعترافهای یک ستوان فرانسوی، به نام روبر، ما را با مارکی دل دونگو ی پیر، هوادار اتریش و مرتجع ددمنش، و مخصوصاً دو زن، ماکیز جوان و خواهر مارکی، یعنی ژینا (جینا) آشنا می‌کند. نویسنده با اشاره‌های سریع، تلقین می‌کند که قهرمان جوان داستان، «مارکی جوان» فابریس (فابریچه) دل دونگو، ثمره رابطه‌ی روبر و مارکیز است. این پسر در دوره پرهیجان و پرافتخار جنگهای ناپلئون بزرگ می‌شود. در قصر گریانتا (سپس گریانت ) در ساحل دریاچه کوم (کومو) ، که پدر و برادر بزرگش نماینده ارتجاع و تاریک‌اندیشی‌اند، سخت به مادر و عمه ژینای خود (که بیوه یکی از افسران ناپلئون است) دل بسته است. فابریس، در 1815، به شنیدن خبر بازگشت ناپلئون از جزیره الب ، از خانه می‌گریزد تا به اتفاق وی بجنگد. پس از ماجراهای افسانه‌ای، عصر روز نبرد واترلو ، به واترلو می‌رسد؛ بی‌آنکه چیز مهمی دریابد. شاهد نبرد و بعد گرفتار سیل عقب‌نشینی می‌شود. در بازگشت چون مارکی دل دونگو او را از قصر می‌راند به نزد عمه‌اش در پارم پناه می‌برد. در واقع، ژینای بسیار زیبا که بیوه مانده است، با نخست‌وزیر شاهزاده پارم، کنت موسکا ، آشنایی پیدا کرده و برای حفظ ظاهر، با دوک دو سانسورینا ی پیر ازدواج کرده است و زینت دربار حاکم ظالم و کوچک پارم است. فابریس جوان، اکنون که راه افتخار نظامی به رویش بسته شده است، در چنین محیطی، برای معاضدت جاه‌پرستی عمه‌اش، آماده پیش گرفتن راه کشیشی می‌شود و معاون اسقف پیر می‌گردد. اما، جوانیِ آتشین او، که هدفی حقیقی ندارد، او را به عشقهای پرحادثه و آسان می‌کشاند. نتیجه یکی از این ماجراها دوئلی است که فابریس، در جریان آن، برای دفاع از خود،بازیگری به نام ژیلتی (جیلتی) ، را می‌کشد. این واقعه در پارم مورد بهره‌برداری دار و دسته حاسدان کنت موسکا و سانسورینا واقع می‌شود. فابری، که با وعده‌های دروغین مصونیت، دعوت به مراجعت می‌شود در قلعه‌ای بالای برج معروف فارنز (فازنزه) (نسخه خیالی قلعه سنت آنژ ) زندانی می‌شود. مدت درازی در این قلعه می‌ماند؛ در حالی که خطر مرگ مدام تهدیدش می‌کند. در جریان این ماههای اسیری، در میان فابریس و کللیا یِ جوان، دختر ژنرال فابیو کونتی جاه‌پرست، حکمران قلعه، عشقی تولد می‌یابد و رشد می‌کند. دختر و پسر با سلسله تدبیرهای چیره‌دستانه‌ای باهم مراوده‌ها و ارتباطهایی دارند؛ در حالی که دوشس دو سانسورینا، که به حق می‌ترسد که برادرزاده‌اش به دست دشمنانش زهرخور شود، با موفقت کللیا، وسایل فرار را به دست وی می‌رساند. فابریس از برج پایین می‌آید و می‌گریزد. اما یکی از وسیله‌هایی که برای تسهیل فرار وی به کار رفته است مقدار زیادی تریاک بوده است که به خورد ژنرال فایبو کونتی داده شده است،‌چندان که وی در معرض خطر مرگ است. و کللیا، که گرفتار عذاب وجدان و پشیمانی شده، نذر کرده است که اگر پدرش از خطر مرگ نجات یابد، از هرلحاظ پیرو نظر وی باشد و دیگر با فابریس مراوده‌ای نداشته باشد. پس، به عقد ازدواج مارکی کرشنتسی بسیار ثروتمند درمی‌آید. در خلال این احوال، شاهزاده پیر، در پارم به مرضی می‌میرد و دست کم چنین پنداشته می‌شود که به مرضی می‌میرد. در واقع شاهزاده به دست شاعر توطئه‌گری به نام فرانته پالا زهرخور شده، و در این کار از مساعدت دوشس دو سانسورینا برخوردار بوده است. کنت موسکا، که شورش کوچکی را فرونشانده است، خودش را نزد پادشاه جدید –رانوس (رانوچه) - ارنست پنجم چندان نیرومند می‌بیند که به فابرسی و عمه‌اش که همراه وی گریخته است،‌ توصیه می‌کند که برگردند اما ‌فابریس که خبر ازدواج قریب‌الوقوع کللیا را شینده است، بی‌درنگ به پارم برمی‌گردد و به میل و اراده خویش دوباره به برج می‌رود و خود را به دست دشمنانش می‌سپرد. در پی این واقعه، سلسله حوادث درازی به سرعت اتفاق می‌افتد: دشمنان کنت موسکا جان تازه می‌گیرند و برای کشتن فابریس جد و جهد می‌کنند. دوشس دو سانسورینا (که عشق او به برادرزاده‌اش، از این پس روشن و آشکار است و حسد شکنجه‌اش می‌دهد)، همزمان با این وقایع، برای نجات وی از مرگ کوشش تلاش می‌کند و به او توصیه می‌کند که ازدواج کللیا را برهم نزند. شاه جوان، که دیوانه‌وار عاشق سانسورینا است، اضطراب دوشس را غنیمت می‌شمارد و قول می‌دهد که در ازای لطف و مرحمت وی، فابریس را آزاد کند. همین که ترتیب معامله داده می‌شود و معامله «تحقق می‌پذیرد»، سانسورینا پارم را ترک می‌گوید و کنت موسکا را، که بعداً با وی ازدواج می‌کند، به دنبال خود می‌کشاند. فابریس، که از این پس راه کشیشی در پیش گرفته است، خطیبی مشهور می‌شود. اما، چون عشقش مثل خوره درونش را می‌خورد، جز اندیشه بازیافتن کللیا اندیشه‌ای در سر ندارد و گاهی با عشق خود و گاهی با وظیفه خود به مبارزه می‌‌پردازد. سرانجام، توفیق می‌یابد که به مدت کوتاهی خودش را به او برساند. مرگ فرزندشان به زودی کللیا را که پشیمانی شکنجه‌اش می‌دهد، به کام مرگ می‌فرستد. آنگاه فابریس منصب و ثروت را رها می‌کند و به صومعه پارم پناه می‌برد و دیری نمی‌گذرد که او نیز می‌میرد.
     
  ویرایش شده توسط: julien   
مرد

 
صومعه پارم


بخش آخر داستان، به عقیده همگان، بی‌اندازه شتابزده نوشته شده است و اندکی جنبه تصنعی دارد. اما چنین عیبی کافی نیست که به زیبایی این شاهکار لطمه بزند. استاندال در این کتاب، تمام کمال مطلوب خویش را در زمینه هنر و زندگی، سراب دوردست افتخارات ناپلئون، حادثه پردازی، عشق بسیار عمیق به ایتالیای عصر خود و حتی ایتالیای دوره رنسانس به نحو زیبایی تصویر کرده است. در این کتاب استاندل لحن تازه‌ای هست. ماجراهای قهرمانش با نوعی حزن و سودای آمیخته به حسرت و اغماضی عاشقانه نشان داده می‌شود، و رمان به حلاوت خیالی و غیرواقعی شعری رمانتیک نزدیک می‌شود. تجزیه و تحلیل روانی بسیار باریک‌بینانه، اتقان سرسختانه و موجز سبک، ملاحظات فلسفی-اخلاقی، و خلاصه، همه چیز به برکت رؤیای صادقانه و نادری که در بهترین صفحه‌ها به حد لطافت آهنگهای ترانه‌ای می‌رسد، تغییر شکل می‌پذیرد. برخی از واقعه‌های کتاب همچنان اشتهار دارد: تجسم بسیار بدیع نبرد واترلو و زندگی فابریس در برج، از اینگونه صحنه‌ها و واقعه‌هاست. اما بالاترین ارزش و شایستگی راستین کتاب همچنان در این است که نویسنده‌ای با خصلت و فطرت استاندال، که به نحوی چنان دلنشین اهل تجزیه و تحلیل و اهل اندیشه است، خویشتن را، به وجهی موفق، به دست تخیل رها می‌کند. این شاهکار، که تقریباً در زمان خودش ناشناخته ماند (و تنها سه چهار آشنا به رموز و اسرار به ارزش آن پی بردند)، امروزه به نظر ما یکی از کتابهای کلیدی تمام ادبیات قرن نوزدهم است. و در نیمه نخست آن قرن همان مقامی را دارد که در نیمه دوم قرن مختص به کتاب تربیت احساساتی، اثر گوستاو فلوبر ، است. در صومعه پارم روان‌شناسی باریک‌بینانه قرن هجدهم وجود دارد (و به خاطر داشته باشیم که استاندال به نظر تحسین به لاکلو ‌ می‌نگریست)؛ در صورتی که ایجاز کلام و حذف مغلق‌گویی با دقت نظر بیشتری اعمال میشد ‌به استاندال امکان می‌داد که ثمره‌های حقیقی‌ترین رئالیسم نورسته را بچیند و به شدت با آن توصیف وسیع رسوم و اخلاق، که بالزاک بیهوده بررسی نکرده است، رودررو شود. هرچند این شاید یکی از بدیع‌ترین ویژگیهای این کتاب سرشار از حرکت وحرارت باشدکه با بیانی شاعرنه به توصیف اخلاقیات می‌پردازد و راه حل خویش را در آن میان ارائه می‌کند.
این صفات و محاسن برای یک کتاب بزرگ کافی است. این صفات تنها علت استقبال خوانندگان از آن نیست. خوانندگان علاقه مند به ادبیات همواره صومعه پارم را می‌خوانند. آیا آنها تصویر خود را در سیمای جبار پارم، در سیمای فابریس بازمی‌یابند؟ ممکن است چنین باشد. و از این گذشته،‌و بیشتر از این، شاید خودشان را در پرنس‌نشین پارم، در آن دربار کوچک پر از دسیسه بازمی‌یابند؛ در حالی که «فرانته پالا»ها کینه‌ها و بغضهایشان را تشدید، ‌و سلاحهایشان را تیز می‌کنند.
پارم، بیشتر از آنکه تصویر کوچکی از یک امپراتوری باشد، تصویر کوچکی از مجموعه قدرتهاست و برای آنکه همه چیز را گفته باشیم، تصویر کوچک بشریتی دستخوش فتنه و نفاق است. آرزوهای شخصی و منظورهای سیاسی اینجا سخت به هم درمی‌آمیزند. برج فارنز، زندانبانان پست و و ژنرال کونتی‌اش، که منحصراً در بند وضع و موقع خویش در دربار است، تصویر کوچکی از کشوری است که به شیوه پلیسی اداره می‌شود. موسکا که مثل حکیمی ماهر از توطئه‌ها می‌گذرد، خود نیمه جباری است که دستخوش وحشت است و دنیای کوچکش پر از پلیس مخفی خودش است؛ توطئه‌گرانی که مردم را به هیجان می‌آورند، و در واقع برای رقبای شاهزاده کار می‌کنند، نفوذهای برون‌مرزی، و خلاصه همه این چیزها تصویرها و قهرمانها و شخصیتهای بسیار شناخته‌ای به وجود می‌آورند.
چنانکه دیده می‌شود این کتاب کلیدی قرن نوزدهم، کتاب کلیدی قرن بیستم نیز هست. استاندال، در اینجا هم، به کمال مطلوب شعار خویش (شعاری که از دانتون برگرفته بود)، «حقیقت، حقیقت تلخ»، نایل می‌آید.
و یگانه روشنیهای این دنیای ددمنش، در نهایت امر، شخصیت غم‌انگیز سانسورینا، شخصیت دل‌شکسته کللیا، و شخصیت پرتکبر و در عین حال وارسته و پرحرارت فابریس است که به فراسوی هرگونه کینه و تحقیری می‌رسد. این شخصیتها مظهر عشق، جاودانگی، جاه‌طلبی و دسیسه‌بازی‌اند؛ عشقی که به نظر استاندال مانند آن منظره «والا»یی است که فابریس از برج فارنز تماشا می‌کرد.
     
  ویرایش شده توسط: julien   
مرد

 
راهبه کاسترو

     
  
مرد

 
راهبه کاسترو


راهبه کاسترو [L’Abbesse de Castro].سرگذشتی به قلم استاندال که در 1839 در پاریس انتشار یافت. چاپ اول راهبه کاسترو، علاوه بر داستانی که عنوان خود را به کتاب داده است، مشتمل بر ویتوریا آکورامبونی، دوشس دو براتچانو و خانواده چنچی بود. این سه داستان کوتاه، پیش از آن از سال 1837 تا سال 1839 در مجله دو جهان منتشر شده بود. استاندال که علاقه بسیاری به خواندن دست‌نبشته‌های کهن داشت، در تاریخ ایتالیا در جستجوی نمونه‌های آن «انرژی» ناشی از شور و غریزه‌ای بود که وی به قهرمانان اصلی داستانهای خود داده است. از این لحاظ، تاریخ رنسانس ایتالیا، از حیث شخصیتهای زنانه، همه عوامل را، تا سرحد کمال مطلوب، برای بازسازی این دوره سرشار از سجایا و پر از مبارزه و جدال عرضه می‌دارد. راهبه کاسترو نمونه بارز داستانهایی است که نویسنده، چندی بعد، خوشش آمد که عنوان «وقایع نامه‌های ایتالیایی» به آنها بدهد.
     
  ویرایش شده توسط: julien   
صفحه  صفحه 2 از 7:  « پیشین  1  2  3  4  5  6  7  پسین » 
خاطرات و داستان های ادبی

معرفی رمانهای بزرگ

رنگ ها List Insert YouTube video   

 ?

برای دسترسی به این قسمت میبایست عضو انجمن شوید. درصورتیکه هم اکنون عضو انجمن هستید با استفاده از نام کاربری و کلمه عبور وارد انجمن شوید. در صورتیکه عضو نیستید با استفاده از این قسمت عضو شوید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA