انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
خاطرات و داستان های ادبی
  
صفحه  صفحه 2 از 2:  « پیشین  1  2

سپیده ی عشق


زن

 
قسمت یازدهم
سپیده ی عشق

وای این حرف یعنی چی ؟ شوکه شدم چشام گرد شد
یعنی من هزار و پانصد سال پیش رفتم دنبال بزرگمهر ؟!
پرسیدم : و من چی شدم ؟ اون شب چی شد ؟
بزرگمهر گفت : همان زمان در خانه ام را زدند در را که باز کردم مردی موی سپید ، خوش سیما ایستاده بود او گفت : سپیده اینجاست ؟
پیش از پاسخ من تو بیرون آمدی و بر اسب سُرخش نشستی و همراهش رفتی ...



وای ... بزرگمهر چی می گه ... پرسیدم : اون مرد کی بود اسمش چی بود ؟
گفت : آن مرد همانیست که امروز گرمای وجودش نگذاشت نزدیکش شوی ...
کم مونده سکته کنم ...به بانو ورتا نگاه می کنم او مثل همیشه آرام است اما من دارم دیونه میشم ، چطوری رفتم هزار و پانصد سال پیش ؟ و چطور ارد بزرگ هم اومده اونجا دنبال من ؟! ...
بانو ورتا دستمو می گیره و میگه : سپیده زیبا زود داوری مکن کمی درنگ ، زمان می خواهد تا پی به رازهای نهان چنین حکایتی ببری .
بانو ورتا ساز تار خودش رو بر میداره و می نوازه ... چه آرام بخش و زیبا ...


____________

ساعت 7 صبح است که از خواب بیدار می شوم اول می رم سراغ حمام و بعدش صبحانه ... مامان بابا میگن : به به دختر خوش خواب امروز چه زود از خواب بیدار شدی
می گم : امروز کلی کار دارم که باید انجام بدهم ...
مامان میگه : دخترم از امروز سارا میاد موسسه پیش من و مشغول میشه ، مسئولیت تورهای دریایی رو می خوام به اون بدم . برای نهار منتظرتیم .
تو دلم میگم : بیچاره سارا دیشب حسابی تنبیه شده و از امروز هم که دیگه باید با ولگردی ها خداحافظی کنه

نازنین میاد به مامان میگه : خانم سارا از خواب بیدار نمیشه ، من ده بار ازش خواهش کردم میگه : خسته ام .

بابا بلند میشه و چند دقیقه نمی گذره که سارا با بابا میان سر میز ...
چشای سارا پف کرده موهاش هم که پریشانه ....
نازنین جون رفته اتاق منو مرتب کنه بابا زنگ میزنه به پیشکارش آقای اسفندیاری و بهش میگه : جریان ماشین سارا رو پیگیری کنه تا از توقیف خارج بشه
نازنین جون میاد و میگه : سپیده جون می خوای گلدان اتاقت رو بدم عمو فرهاد تا دو سه تا گل قشنگ توش بکاره ، این گلهای یخ پیر شده اند و دیگه قشنگ نیستن تازه علف هرز هم توش در اومده ...
وای این داره چی میگه ... علف هرز ؟! ... گندم ...گندم تازه سبز شده !.... میگم : نکندیش که ؟
می پرسه :چیو ؟
می گم : همون جوونه گندم رو ؟
میگه : نه دست نزدم !
نفس راستی می کشم و می گم : نازنین جون به هیچ وجه به اون گلدون نزدیک نشو ... اون برای من خیلی حیاتیه ... قول بده ... قول بده بهش دست نمی زنی ...
چشاش از تعجب گرد شده میگه : چشم عزیزم ، نگران نباش ، بهش دست نمی زنم
میگم : ممنون نازنین جون ، آخیش خیالم راحت شد
سرم رو که بر می گردونم می بینم بابا و مامان و سارا با تعجب دارند به من نگاه می کنند .
سارا میگه : این دیوونه باید بیاد تور نه من بیچاره !!...
مامان میگه : سپیده از بچگی به گل علاقه داشت همیشه میگفت : مامان من دامن گل گلی می خوام ...
سارا می خنده و میگه : خوب از اولش غربتی بوده !
و همه با هم می خندیم ...


صبحانه که تموم میشه من بلند میشم میرم پارکینگ و بسته های کتابهایی رو که دیروز خریدم رو میارم اتاقم ، بابا و مامان و سارا وقتی می بینند من کتابهای قطور رو می برم اتاقم بیشتر از جریان گلدان تعجب می کنند !... تعجبشون وقتی بیشتر میشه که می بینند من چندین دفعه می رم پایین و میام بالا ... نازنین جون که داره میز صبحانه رو تمیز می کنه میگه : خوب عزیزم به من می گفتی برات کتابها رو می آوردم ...
میگم : نیازی نیست ممنونم نازنین جون
بابا و مامان و سارا میان کنار در اتاقم می ایستند و به میز کامپیوترم نگاه می کنند که پر از کتابهای فلسفی شده


بابا میگه : آفرین دخترم ... کتاب خیلی با ارزشه ..
مامان به بابا میگه : به اسفندیاری بگو پیگیر یه کتابخونه مناسب برای اتاق سپیده باشه
بابا هم میگه : باشه ، بزار اول ماشین سارا رو از توقیف خارج کنه بعدش میگم این کار رو هم انجام بده
سارا میگه : شرط می بندم هیچ کدوم از این کتابها رو نمی خونی ، برای دکور اتاقت خریدی ... درست میگم ؟
می گم : سپیده عوض شده ... اینو بزودی متوجه می شی
مامان دست سارا رو می گیره و با خودش می بره ... میگه : توی موسسه هزار کار عقب افتاده داریم !
بابا به من میگه : دخترم تو حساب بانکی ات امروز پول میریزم چیزی لازم داشتی بخر ... نفس عمیقی میکشه و ادامه میده : از بابت سارا هر چقدر که نگرانم از طرف تو خیالم راحته ...
میگم : ممنون بابا و می بوسمش
بابا هم رفت .


کتابها رو می زارم داخل کمد ، تا کتابخونه درست بشه ... سر رسیدم را باز می کنم و اتفاقات شب پیش رو توش می نویسم . نباید چیزی از دستم خارج بشه باید همه چیز رو ثبت و ضبط کنم . تا برای کتاب آماده بشن .


ادامه دارد...
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  ویرایش شده توسط: mahsadvm   
زن

 
قسمت دوازدهم
من یک اردیست (ORODIST) هستم

امروز تصمیم دارم تا می تونم در مورد حکمت اردیسم مطالعه و تحقیق کنم ... می شینم پای نت و پنجره گوگل رو باز می کنم و سرچ می کنم . هزاران سایت به اشکال گوناگون در مورد اردیسم نوشته اند ، اردیست ها هم به شرح عقاید خودشون پرداخته اند .
وای اینجا رو ببین عکس دو اسب سرخ رنگ دیده میشه ... یاد خاطره بزرگمهر افتادم .
چند وبلاگ می بینم که به شکل گروهی توسط چندین اردیست اداره می شوند و در آنها ده ها مقاله در مورد فلسفه اردیسم وجود داره در فیس بوک و سایت اجتماعی کلوپ هم گروه های اردیست فعالیت می کنند .
اغلب اردیستها پسران و دختران با کلاسی هستند که دوست دارن فعالیت اجتماعی مثبتی داشته باشند .
در یه سایت نوشته فرق اردیسم با دیگر مکاتب فلسفی در این است که این فلسفه مخاطب خود را به حرکت و ارزش نهادن به زندگی جمعی و شادی ترغیب می کنه بسیاری از هواداران اردیسم کسانی هستند که معتقدند شادی در زندگیشون کمرنگ بوده است ...


ساعت ده صبحه ، نازنین جون برام شربت می یاره ... کلی مطلب در مورد فلسفه اردیسم کپی گرفته ام . می خوام از جام بلند شم که ونوس زنگ می زنه می گه : سپیده خانم فیلسوف تشریف دارن ؟
میگم : بله شما ؟!
میگه : بهش بگین ونوس می خواد وقت بگیره بیاد دیدنتون
میگم : سپیده خانم وقت ندارن ... می خواهید بزارم شما رو تو نوبت سال دیگه ایشون رو ببینید
میگه : اینم خوبه
میگم : خوب سال دیگه اردیبهشت زنگ بزنید تا زمان دقیق مراجعه رو بهتون بگم .
میگه : ممنون و می زنه زیر خنده
می گم : ونوس جون از صبح تو نت داشتم در مورد اردیسم تحقیق می کردم
میگه : خوب به کجا رسیدی ؟
میگم : حس می کنم یه جورایی دارم عاشق می شم ؟
میگه : اتفاقا الان دارم می رم خونه یکی از اردیستها که تازه از فرانسه اومده بهم زنگ زد گویا کتابهایی تهیه کرده به زبان فرانسه که در مورد ارد بزرگ و اردیسم هست . می خوام الان برم دیدنش براش دو پوستر بزرگ از ارد بزرگ می برم ...
میگم : به من هم از پوسترهای ارد بزرگ میدی ؟
میگه : باشه جمعه بعد از ظهر برات میارم ....
میگم : من تا اون موقع طاقت ندارم میشه امروز بهم بدی
میگه : اتفاقا خونه دوستم هم زعفرانیه است . گوش بزنگ باش رسیدم در خونه زنگ می زنم بیا بیرون تا پوسترها رو بهت بدم ... میگم : کاش وقت داشتی امروز هم با هم حرف بزنیم ...
میگه : من هم خیلی دوست داشتم ...
گوشی رو که قطع می کنم می بینم نازنین جون میاد تو اتاقم میگه : میلاد پشت در حیاط هست می خواد شما رو ببینه ...
میگم : اون که رفته بود شمال !
میگه : نمی دونم !... چی بگم
به نازنین جون می گم : ردش کن الان دوستم میاد در حیاط نمی خوام میلاد این اطراف باشه ...
باید آماده بشم بعد از دیدن ونوس باید یه سری هم باشگاه بزنم
میرم جلوی کمد لباسهام ، دوست دارم لباسم قرمز باشه اما اصلا لباس خوب سرخی ندارم .
در سررسیدم می نویسم لباس سرخ ... نباید فراموش کنم ... حتما باید فردا چند لباس سرخ بخرم ...
صدای موبایلم بلند میشه وای ونوسه یه شال میندازم سرم و میام تو حیاط و در حیاط رو باز می کنم ونوس تو ماشینشه ، از ماشین پیاده میشه روبوسی می کنیم و دو پوستر رو که داخل دو لوله پلاستیکی مخصوص قرار داده شده رو به من میده و میگه : من دیرم شده و باید زود برم و از من جدا میشه ... وای میلاد داره میاد طرفم ... میام تو خونه و در رو می بندم ... آخه لباسهام اصلا مناسب نیست و در ضمن من حوصله و وقت سر و کله زدن با آدم بیکاری مثل اونو ندارم ...
میلاد داد میزنه : سپیده سپیده در رو باز کن می خوام باهات حرف بزنم ...
چیزی نمیگم و میام داخل ساختمان .
نازنین پای آیفون هست و با میلاد حرف می زنه بهش میگه : سپیده خانوم حالش خوب نیست مزاحم نشو ... اما گویا میلاد از رو نمی ره .
زنگ می زنم به بابا
میگم : بابا به این آقای اسفندیاری بگو جلوی این پسرشو بگیره ... از صبح تا شب در خونه مزاحم منه ، الان نمی تونم برم بیرون ... چون این آقا بیرون در داره کشیک منو می کشه ... بابا میگه : آروم باش دخترم الان درستش می کنم ...
چند دقیقه نمی گذره که می بینم اس ام اس میلاد اومد ... نوشته : عزیزم ناراحت نشو ... هر موقع حالت خوب شد بگو تا با هم بریم بیرون ...
واقعا که پر رویه ... بابا زنگ زد و گفت : اسفندیاری به پسرش گفته بره پی کارش ... اگر باز هم مزاحم شد خبرم کن
میگم : چشم بابا
نازنین جون که شاهد ماجراست میاد جلو و میگه : تا به امروز اینجوری ندیده بودمت
خیلی خوب شد حساب این پسر پررو رو گذاشتی کف دستش ، راستش من همیشه با خودم می گفتم چرا سپیده اینطوری با این آدم برخورد نمی کنه
گفتم : از حالا بخواد مزاحم بشه باهاش بدجوری برخورد می کنم ... قبلا هم بهش گفته بودم اما حرف آدم تو سرش نمی ره که ...
نازنین جون میگه : اینها چیه تو دستت
میگم : پوستره
میگه : میشه ببینم ...
منم میگم : خودم هم هنوز ندیدم
پوستر اول عکسی فوق العاده زیبا از حکیم ارد بزرگ و پوستر دوم عکس سه دختر اردیست هست که پوستر ارد بزرگ تو دستشونه
پایین پوستر هم به انگلیسی چند خط نوشته شده بالای تصویر هم به رنگ سرخ نوشته شده ORODISM
نازنین جون میگه : ارد بزرگ کیه ؟
میگم : فیلسوفه
میگه : اردیسم چیه ؟
میگم : فلسفه ایی است که او مطرح کرده و عاشقان زیادی داره ...
میگه : خوب تو این ها رو برای چی گرفتی ؟
با طنازی میگم : آخه منم یه جورایی اردیسم رو دوست دارم
نازنین در حالی که سعی می کنه خنده خودشو پنهان کنه میگه : پس عاشق شدی !
می خندم و آرام می گم : شاید ... یه حس عجیبی دارم !... این پوسترها رو می خوام بزنم به دیوار اتاقم
می خنده و می گه : اولش همیشه یه احساس عجیبه و می خنده و ادامه میده : وای عشق و عاشقی ...
حرفشو قطع می کنم و می گم : نازنین جون به حمید برادرت بگو هر دوی این پوسترها رو برام قاب کنه
میگه : حتما
میگم : الان زنگ بزن می خوام تا شب آماده بشن
می خنده و می گه : واقعا عاشق شدی ها ...
میگم : جان نازنین !
میگه : چشم و زنگ میزنه به برادر کوچیکش
حمید که شانزده سالشه ، گاهی میاد تو کارهای خونه و خرید به نازنین و ما کمک می کنه ...
نازنین جون میگه : حمید الان میاد
میگم : این تراول رو بهش بده ، من دیگه باید برم راستی نازنین جون میشه خواهشی ازت بکنم ؟!
اون هم که حدس زده من ازش چی می خوام میگه : خیالت راحت عزیزم من به کسی از عشقت نمی گم
می بوسمش و میرم اتاقم تا لباس بیرون رو بپوشم ...


ساعت1 بعد از ظهر به مامان و سارا ملحق میشم . به ونوس زنگ می زنم میگم : نمیای تور پیش ما ؟
میگه : رفته فرودگاه استقبال باباش
نمی دونم چرا دوست دارم با ونوس بیشتر باشم ... می خوام در مورد ارد بزرگ باهاش حرف بزنم
سارا با طعنه می گه : من دوستام رو گذاشتم کنار اما بعضیها شروع کردن به رفیق بازی !
منم میگم : ونوس از هوا تا زمین با مریم خانوم متفاوته
مامان میگه : به هم کاری نداشته باشین
آقا کامران وارد میشه و میاد نزدیکم و یواش بهم میگه : عاشق هشتاد ساله ات دیگه زنگ نمی زنه ...به نظرم آخر روی دست مامانت باد می کنی و پیر دختر میشی ... و می زنه زیر خنده
میگم : آقا کامران !
آقا کامران میگه : من تسلیمم ببخشید و به سارا میگه : امروز با وجود شما همه کارها خیلی زود به نتیجه رسید . کاش همیشه تشریف می آوردید اینجا !
مامان میگه : ساراجون از این به بعد همیشه تشریف میارن برای کمک به مامانشون !!...
آقا کامران هم میگه : به به ... عالیه ... و کاغذاشو می زاره روی میزه مامان و خارج میشه ، ما هم میریم طرف رستوران


گارسون فضول میاد سر میز ، مامان بهش سفارش غذا میده ، اما او در تمام مدت به من نگاه می کنه وقتی از میز دور میشه به مامان میگم : مامان به این پسره یه چیزی بگین و گرنه دیگه این جا نمیام
مامان سرشو بر می گردونه می بینه پسره از راه دور هم داره به من نگاه می کنه !
مامان میگه : باشه دخترم خودم بعدا بهش تذکر می دم ... نباید این رفتار رو داشته باشه
پناهی زنگ می زنه : بهش می گم آقای پناهی من از آمدن به آلمان منصرف شده ام
و اون همش از هزینه هایی که کرده صحبت می کنه
منم بهش میگم : صورت حساب کل هزینه هایی که کرده اید رو بفرستین تا پرداخت کنیم .
مامان و سارا با چشمهای گرد شاهد برخورد محکم و قاطع من هستند .
غذا سر میز میاد .میلاد پشت خطه !
وای این آدم ، منو دیونه کرده !! ... اول قطع می کنم اما دوباره زنگ می زنه !
گوشی رو وصل می کنم و قبل از آنکه میلاد با زبون چربش با روحیه ام بازی کنه بهش میگم : آقا میلاد مزاحم من نشو به هیچ وجه حاضر نیستم وقتمو باهات تلف کنم !
وقتی دارم قطع می کنم می شنوم که مدام می گه : چرا به پدرت گفتی ؟...
اما من قطع می کنم تا صداشو دیگه نشنوم .
قاشق و چنگال رو بر میدارم می بینم مامان و سارا با دهان باز دارن منو نگاه می کنند .
سارا با بهت میگه : سپیده امروز چرا اینطوری شدی ؟ شمشیر رو از رو بستی ها...
مامان می خنده و میگه : سپیده دقیقا مثل زمان نوجوانی خودمه
سارا و میگه : نوجوان ... و می خنده
مامان به سارا می گه : اگه تو از اون اول یه برخورد اینجوری با میلاد می کردی من این قدر قلبم درد نمی گرفت و فشار خون پیدا نمی کردم .
سارا دیگه : ساکت میشه ...
آخر های غذامونه ، سرم رو که بالا می آورم می بینم مامان داره به گارسون که چهار چشمی داره منو ورنداز می کنه نگاه می کنه .
مامان از سر میز بلند میشه و میره طرفش ... و بعد از صحبتی کوتاه بر می گرده .
سارا بهش میگه : مامان چی شده ؟ چرا رفتی پیش اون گارسونه
مامان می خنده و نگاهی به من و سارا می کنه و میگه : هیچی ... چیزی نیست غذاتون رو بخورین ... و به من چشمک میزنه ...
اون گارسون نمیدونم کجا رفته ... هر کجا که هست من دیگه نمی بینمش . آخیش امیدوارم برای همیشه از دستش خلاص شده باشم .
نازنین جون زنگ زده : میپرسه قاب پوستر ها چه رنگی باشه ؟
میگم : رنگ قاب ها سرخ باشه ...گوشی رو که قطع می کنم یه دختر و پسر سرخ پوش وارد رستوران میشن ، کنار پنجره می نشینند وسوسه میشم برم باهاشون در مورد اردیسم صحبت کنم اما مامان و سارا اینجا هستند و نمیشه ...
بعد از نهار مامان و سارا رو می رسونم تور و ازشون جدا میشم . هر چند سارا گیر داده بود برم موسسه اما من گفتم : فرصت ندارم باید مطالعه کنم . سارا هم گفت : معلوم هست تو چِت شده ؟


خونه می یام ، کتاب سرخ رو بر میدارم و شروع می کنم به مطالعه
پندهای ارد بزرگ آنقدر به دلم می شینه که حس می کنم برهوت درونم داره سبز میشه ، وقتی در فرگرد عشق می خونم :

" عشق همچون توفان ، سرزمین غبار گرفته وجود را پاک می کند و انگیزه رشد و باروری روزافزون می گردد . "
و یا این جمله زیبا که به وضعیت حال من شبیهه :
" عشقی که آدمی را به گوشه نشینی وادار کند ارزشی ندارد عشق باید توان پرتاب انسان به سوی هدفهای راستین را داشته باشد . "

کتاب را می بندم و بر روی تخت دراز می کشم ... یاد حرف های بزرگمهر بختگان افتادم ... در آن خاطره بزرگمهر خودش رو معرفی نکرد چرا ؟ ... اون پیر زن چه معنایی می ده ؟ ... چرا من شب اونجا رفته بودم ؟... از همه مهمتر ارد بزرگ از کجا فهمیده بود من در خانه بزرگمهر هستم ؟! ... و چرا میگه سپیده اینجاست ؟... از کجا می دونست من اونجا هستم ؟ ... چرا وقتی بزرگمهر این خاطره رو گفت ارد بزرگ سکوت کرد ؟ ... چرا من از ارد بزرگ نپرسیدم ؟ ... چرا ارد بزرگ به دل تاریخ آمده بود ، آنهم بدنبال من ؟... مگه من چه ویژگی داشتم که حاضر شد اون شب بیاد ؟... چرا من این خاطره بزرگمهر رو بیاد ندارم ؟

نازنین جون آرام در رو باز می کنه میگه : خوابی یا بیدار ؟
میگم : بیا تو
بهمراه خودش دو تابلوی قاب شده رو آورده
وای که چقدر زیبا شدن
ازش می گیرم و دو تابلوی منظره اتاقم رو بر می دارم و این دو پوستر رو بدیوار می زنم
به نازنین جون میگم : این دو تابلوی منظره رو بده برای حمید و از طرف من ازش تشکر کن
تشکر می کنه و می ره بیرون
دوباره روی تخت دراز می کشم و به چهره ارد بزرگ خیره می شم ... حس می کنم این مرد رو قرنهاست که می شناسم ... حس می کنم او یه تکیه گاه بزرگه .. غرق صورت اونم که خوابم می بره
خواب می بینم با یه دسته گل رفتم عیادت ... بیمارستان شلوغ و پر ازدهام است بعد از گذشتن از راهروهای طویل به اتاق بزرگی می رسم که تنها یک تخت در وسطشه ، از دور می بینم کنار تخت ، حکیم ارد بزرگ ایستاده ، او تا منو می بینه غیب می شه ... نزدیک میشم روی تخت ونوس خوابیده ... می شینم کنارش و دستش رو می گیرم ونوس بیدار میشه ... چشاش پر اشکه ... میگه داشتم خواب ارد بزرگ رو می دیدم کاش بیدارم نمی کردی ... بهش میگم : ارد بزرگ همین الان اینجا کنار تخت بود ... ونوس با خوشحالی از تختش میاد پایین و میگه : حکیم بزرگ اینجا ...

از خواب می پرم ...

چشام رو که باز می کنم پوستر ارد بزرگ رو می بینم ... اینگار عکس با من حرف می زنه ... حس خوبی دارم ... احساس آرامش خاصی دارم ... آروم می شم ... و دوباره در خواب غرق میشم ...


ساعت ده شبه ، سارا امشب موقع شام هم خیلی گیج بود خیلی خسته شده ، دیگه به من هم طعنه نزد ! کاری هم بهم نداشت ! اون که رفت اتاق خوابش ، گوشی همراهش روی میز مدام می لرزید نگاه می کنم می بینم مریم دوستش پشت خطه
به مامان می گم : گوشی رو به سارا بدم ؟
مامان میگه : نه ... بزار رابطه این دو تا کمتر بشه
میگم : درسته مامان
بابا میگه : امشب به آقای اسفندیاری گفتم پیگیر کتابخونه اتاقت باشه
از بابا تشکر می کنم و می گم : بابا این آقای پناهی امروز شاکی بود می گفت : کلی خرج کرده
بابا میگه : باشه لیست هزینه ها رو بده تا به حسابش واریز کنیم .
تشکر می کنم ، بابا و مامان رو می بوسم و میام اتاقم .


ادامه دارد....
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  ویرایش شده توسط: mahsadvm   
زن

 
قسمت سیزدهم
دل باخته اش شدم!

نازنین جون شربت آلبالوی آخر شبم رو آورده و بهم میگه : شربتی به رنگ سرخ و می خنده
بهش میگم : نازنین جون وقت داری کمی نوازشم کنی ؟
میگه : آره عزیزم و میشینه کنار تختم و موهام رو دست می کشه
احساس خیلی خوبی دارم
بهم می گه : بابا و مامانت امروز شوکه شدن براشون جالبه ...
میگم : چی جالبه ؟
میگه : امروز اینقدر محکم با همه چیز برخورد کردی .
میگم : نظر تو چیه ؟
میگه : من هم اولا مثل تو آروم بودم اما یه زمانی رسید که حس کردم باید محکم باشم تا قبل از تغییر روحیه ام هیچ کسی به من توجه نمی کرد اغلب حقم خورده میشد و خیلی وقتها بازیچه اطرافیانم بودم .
اما از اون روز که تغییر کردم دیگران تازه منو دیدن !
روی حرفم حساب باز کردند و در مورد خیلی چیزها ازم مشورت می خواستند .
میگم : فکر می کنی چرا من اینطوری شدم .
میگه : چون حس می کنی اندیشه ات و دلت مال جای دیگه ای هست . و الان سعی می کنی از خودت مراقبت کنی . متاسفانه من خیلی دیر به این نتیجه رسیدم . پدر ناتنی ام شوهر زورکی بهم داده بود شوهری که مدام منو می زد و من براش یه بازیچه ناچیز بودم تا روزی که به جرم قاچاق دستگیرش کردند و بعد هم توی زندان مرد ...
بعد از مرگ او باز خانواده ام جلو آمدند تا بقیه زندگیمو هم نابود کنند . اما من جلوی همشون ایستادم و گفتم : بزارید زندگی کنم . و الان ده سالی میشه دیگه آرامم
میگم : اما با حمید خوبی
میگه : آره حمید پسر خوبیه ... کاری به حرف این و اون نداره .... مکث می کنه و می پرسه : سپیده عشقت رو کجا دیدی ؟
می خندم و میگم : تو اتاق خوابم
خشکش می زنه میگه : خدا مرگم بده !! چی می گی ؟
می خندم و میگم : شوخی کردم منظورم اینکه با اندیشه های والاشون آشنا شده ام .
میگه : چی ؟
میگم : منظورم کتابهاشونه... نازنین جون من عاشق فلسفه و فکر هستم ... من به دنبال اندیشه متعالیم مثل بانو ورتا
نازنین جون داره شاخ در میاره
میگه : بانو ورتا ؟!... این خانم کیه ؟
میگم : یه زن خیلی خیلی خوشگلیه ،خیلی ماهه
میگه : کجاست ؟ ...
میگم : ببخشید حواسم نبود اون مال دو هزار و سیصد سال پیشه !
نازنین جون میگه : پس چرا می گی خیلی ماهه ؟
میگم : تو کتاب بود
میگه : منو گاهی اوقات می ترسونی من شنیده بودم آدمایی که زیاد کتاب می خونن یه جورایی میشن اما تو هنوز کتاب نخوندی یه جوری شدی !
می خندم و میگم : ممنونم از نوازشت ، برو راحت باش از بابت شربت هم ممنون
نازنین جون همین طور که چشم از من بر نمی داره و هنوز هم گیجه از اتاق میره بیرون و شب بخیر میگه .
از جام بلند میشم مقابل پوستر حکیم ارد بزرگ می ایستم و میگم : اگر ارد بزرگ می دونست من اینطوری و با چنین سرعتی در حال شیفته شدن هستم با خودش چه می گفت ؟
حس می کنم تمام وجودم به طرفش در حال پرتاب شدنه و من نمی تونم و بهتر بگم نمی خوام خودمو کنترل کنم .
سنگینی دستانی را روی شانه هایم حس می کنم . بانو ورتاست
اما هنوز بزرگان دیگر نیامده اند ... توی چشماش خیره میشم و او هم در چشمهای من ... به من میگه : توی چشای من چه می بینی ؟ میگم : خودمو
میگه : اما من توی چشای تو ارد بزرگ رو می بینم .
میگم : به نظرت چرا من اینطوری شدم
میگه : آدمها اینطوریند چیزی رو می بینند که دوست دارند و می خواهند .
میگم : یعنی چی ؟ میشه توضیح بدی ...
نفس عمیقی میکشه و میگه : سپیده زیبا ، در نگاه عاشق همه چیز و همه جا ، بخشی از رُخ یار است .
میگم : جالبه ، پس هر کسی توی چشام نگاه کنه ، می فهمه تو دلم چه خبره !؟
میگه : نه هر کسی ... تنها ما می بینیم آدمهای معمولی چهره خودشان را می بینند
میگم : وای پس بهتره صندلیمو از حالا عقب ببرم کسی چشام رو نبینه
می خنده و میگه : دیگر برای این کارها دیر شده است .
میگم : وای من خجالت می کشم ... خیلی سخته ... حالا که همه می دونن من عاشق افکار ارد بزرگم ... وای این خیلی سخته
می خنده و بغلم می کنه میگه : سپیده زیبا مگر نمی گفتی می خواهی همچون من باشی؟
گفتم : بله ...الان هم می گم ...
میگه : مگر من عشقم نسبت به آرشیت دانا را کتمان کردم ... مگر در برابر همه سر بر سرش نگذاردم و گریستم ؟
میگم : آره شما گفتین و گریه هم کردین اما من !... راستش من دختر تودار و آرامی بودم ، همه می گفتن قلبت از یخه همه می گفتن : احساس نداری ... اما امروز احساس بی تابی خاصی بهم دست داده اینگار تمام قید و بندهایی که تا به امروز برای خودم وضع کرده بودم در حال ناپدید شدن است ... به من بگو ... بانو ورتا خواهش می کنم بگو چطور می تونم به ارد بزرگ برسم ... می خوام مثل شما که آرشیت دانا رو رها نکردین من هم ارد بزرگ رو رها نکنم
ورتا چند لحظه سکوت می کنه و بعد میگه : باید حکیم ارد بزرگ را از نزدیک ببینی ...
میگم : اگر ارد بزرگ منو به حضور نپذیرفت چی ؟ ... دوستم ونوس می گفت : افراد خیلی کمی از اردیستها موفق شده اند ارد بزرگ رو از نزدیک ملاقات کنند .
بانو ورتا مکثی می کنه و میگه : چون روان ارد بزرگ اینجاست ، بخشی از وجودش در پیکره و تن اوست ، بخشی که با جهان امروز مراوده دارد . آنچه او این جا می گوید باورهای اوست اما ما را همچون خواب می بیند . پس او نمی تواند پی به راز درونی ات ببرد .

آه سردی می کشم
بانو ورتا همینطور که تو چشام نگاه می کرد و دستامون توی دست هم است میگه : سپیده زیبا آنزمان که پیش آرشیت دانا رفتم او گفت : ورتای زیبا آمدی ؟ گفتم آرشیت دانا مگر می دانستید که می آیم و او گفت : هزاران سال پیش از زاده شدنم ...
بانو ورتا رو نگاه می کنم و او پس از کمی مکث ادامه می ده : و من پیش از آنکه با آرشیت دانا روبرو شوم همانند او بودم .
میگم : یعنی این امکان هست که ارد بزرگ هم منتظر من باشه ؟
ورتای مهربون می خنده و بغلم می کنه و در کنار گوشم میگه : این امکان هست .


ادامه دارد...
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  ویرایش شده توسط: mahsadvm   
زن

 
ادامــــــــه قسمت سیزدهـــــــم

وای نورهای رنگی سطح اتاقم رو پر کرده ... بزرگان در حال آمدن هستند .
بانو ورتا دستمو می گیره و می بره طرف صندلی همیشگیم .
کورش هخامنشی با آن لبخند همیشگیش از جا بلند شده و به طرفم میاد توی چشام نگاه می کنه ، سعی می کنم چشام رو ببندم اما کار از کار گذشت چون کورش هخامنشی با صدای بلند میگه : امشب در مورد عشق سخن بگوییم .
سرش رو میاره پایین و به من میگه : خوب است ؟
با خجالتی از سر شرم میگم : بله
او همانطور که پشت صندلی بزرگان حرکت می کنه می گه : عشق اسب رم کرده خواست است . خواستی که بی نهایت شد عشق می گردد و عشق همپای دیوانگی نیرو و توان دارد . هر چند عشق هایی همچون عشق به میهن و به مردم را باید ستایش کرد و بر آن بالید .

بانو ورتا هم از جاش بلند میشه و میره پشت صندلی ارد بزرگ می ایسته و از همون جا به صورت من نگاه می کنه و میگه : عشق همپای خرد و آگاهی آدمها میدانی افزونتر دارد عشق برای اندیشمندان آگاهی برتر است . وقتی عاشق شدم کسی نمی دانست در من چه شورش و رستاخیزیست ... بعضی در عشق خویش چیزی دیگر می بینند اما من خرد را می دیدم . زیبایی ، جوانی و پاکی معشوق را در خردمندی و اندیشه می دیدم و می دانم و آغوش خویش را برای چنین چیزی باز کردم .

اشک دور چشام حلقه زده صدای سیتار باز از توی گلدون شنیده میشه چرا اشک می ریزم به صورت آرام ارد بزرگ نگاه می کنم ، کاشکی می دونست چقدر دوست دارم که برای همیشه پیشش باشم و یاد بگیرم و از زبانش بشنوم که " زندگی بدون آزادی شرم آور است ." و یا این جمله اش :" شادی کجاست ؟ جای که همه ارزشمند هستند ."

آرشیت دانا هم پس از ورتای مهربون میگه : عشق تنها خاطره شیرین دوران زندگیم است و بعد به بانو ورتا خیره میشه و میگه : عشق ما با مرگ به پایان رسید ؟!
ورتای زیبا هم بدون کوچکترین مکثی گفت : عشق ما ابدیست
آرشیت دانا ادامه می ده و میگه : عشق از خود گذشتی و فداکاری می خواهد .

استاد فردوسی میگه : ایران سرزمین عاشقان است همه ما عاشق میهن و تبار پاک خویش هستیم . خردمندان میهن ما اگر به اندیشه هم عشق می ورزند باز هم برای عشقی بزرگتر بنام عشق به میهن است .

بزرگمهر بختگان میگه : عشق چهارچوبی ندارد . عشق ها گوناگون هستند همانند خود آدمیان ، عشق ها هم از سیاهی تا سپیدی ، رنگ به رنگ هستند .نمی توان برای این خواست آتشین اندیشه ایی یگانه داشت . اما برای خردمندان عشق دریچه ایی بسوی فهمی بالاتر است .

خیام خردمند هم میگه : آدمیان زمان اندکی برای زندگی و رسیدن به اهداف خود دارند و خوشا بحال کسانی که عشق آنها آمیخته است با اندیشه و فکر آنها ... همانند عشق بانو ورتا و آرشیت دانا

در تمام مدتی که آرشیت پیر ، استاد فردوسی ، بزرگمهر بختگان و خیام خردمند صحبت می کردند من به صورت ارد بزرگ نگاه می کردم . او آرام ، فقط می شنید کاش سرش را بالا می آورد و منو می دید .

نادرشاه افشار هم میگه : عشق چنان نیرویی به ما می بخشد که همگان از آن شگفت زده می گردند .
( نادر شاه نمی دونه من امروز چه دماری از روزگار میلاد و گارسون رستوران و پناهی درآوردم )
نادر شاه ادامه میده : عشق ، بی پروایی می خواهد آنگاه که در پرده ماند ، همان جا خواهد مُرد ...
وای این جمله نادرشاه افشار حالت هشدار داره ... میشه فهمید منظورش اینه که ، اگر قراره باشه من پرده پوشی کنم ، به جایی نمی رسم .
آه .. آخه من چکار کنم ؟... آرشیت دانا رو نگاه می کنم ، می بینم با نگاهش به من میگه نوبت عشقت هست که صحبت کنه بلند میشم و می رم در دو قدمی روبروی ارد بزرگ می ایستم . سرش رو بالا می یاره تا برام از عشق بگه . از خجالت سرم رو میندازم پایین ، اما وقتی یاد حرف نادرشاه افشار می افتم سرم رو بالا می یارم .

ارد بزرگ میگه : عشق ، در هم جاری شدن است برای دریا شدن ... برای یگانگی و آرام یافتن ... شیرینی عشق در همان دیوانگی ست که کورش هخامنشی گفت . عشق وجود آدمی را از خود بینی ها می شوید ... آدمی با عشق دوباره زاده می شود . زاده شدنی آگاهانه ... عشق رویای آخرین آدمیست ... سوختن در عشق هم باروری و زایشی دوباره است ...
ارد بزرگ تو چشام که خیره میشه اشک هام رو می بینه که صورتم رو خیس کرده ...
میگه : عاشق شدی ؟
می گم : آره
میگه : پس باید جشن گرفت و بهم تبریک می گه
کاش میدونست این قطرات اشک به خاطر عشق به اندیشه خودشه کاش من براش یه خواب ساده نبودم ای کاش ...
حکیم بزرگ ادامه میده : خوشبخت کسی ست که عشقی آگاهانه و فرا در دل دارد .

چرا باید اینطوری باشه چند قدم با ارد بزرگ فاصله ندارم اما اینگار بینمون فرسنگها فاصله اس ... بانو ورتا دستش رو میزاره روی شونه ام و منو می بره طرف پنجره ، چند لحظه به آسمون پر از ابر نگاه می کنم تو دلم غوغایی برپاست و اینو بانو ورتا حتما خوب درک می کنه .
سرم رو که به طرف اتاق بر می گردونم می بینم فقط من هستم و بانو ورتا .
لب تخت می نشینیم
ورتای مهربون به من میگه : تو چشام نگاه کن .
نگاه می کنم چشاش برق می زنه به من میگه بی تابی آسمان هر عشقی ست . و تو امروز بی تابی همانند من که همیشه بی تاب بوده ام . با دستمالی خوشبو اشکهام رو پاک می کنه و دستامو می گیره و بلند میشه
آهنگ قشنگ و عجیبی فضای اتاق رو پر می کنه و منو بانو ورتا شروع به رقصیدن می کنیم . رقصی که تا به امروز هیچگاه نمونه اش رو سراغ ندارم . دستامون بازه و به دور هم می چرخیم آغوشی باز ... و زمزمه ایی آمیخته با احساسی لبریز از عشق ...
به آسمون می پرم و روی سر انگشتان پایم چرخ می زنم و گاهی در همون حال ، مثل گلی باز و بسته میشم ، اینگار روی ابرها هستم ، بانو ورتا دو دستش رو میاره طرف من و من اونها رو می گیرم و با او چرخ می زنم با سرش به من می فهمونه پایین رو تماشا کنم . وای ... وای ... زیر پاهام ابرهاست و از لابلای اونها میشه دشتها و کوهها رو که زیر نور مهتاب روشنه رو دید چراغهای روستاهای کوچیک ، که چشمک می زنه ... آسمان پر ستاره .... و ما مثل دو فرشته بی وزن ...
بانو ورتا یه دستم رو رها می کنه هر دو مثل دو قوی سفید در دل آسمون ... موج هوا رو که از لابلای بدنم می گذره رو حس می کنم ... پرواز از بالای دریاچه ها و کوهها ... بانو ورتا چرخی می زند و دست دیگرم را دوباره می گیره ... و بغلم می کنه ... به یک چشم بر هم زدن می بینم در وسط اتام ایستاده ام دست در دست بانو ورتا ... وای جسمم بر روی تخت افتاده ... اینگار جسمم آهن ربایی قدرتمند داره که منو به داخل خودش می کشه از روی تخت بلند میشم اما دیگه بانو ورتا نیست . اول صبحه و هوا داره روشن میشه ...
خیلی شادم ... حالا تازه متوجه پرواز روح شدم ، پروازی که عشقی آگاهانه سبب سازش بوده . واقعا فلاسفه و اندیشمندان چه دنیای زیبایی دارن ... خوشحالم که دارم خودمو پیدا میکنم ... خوشحالم در جایی ایستادم که به اون افتخار می کنم .
امروز پنج شنبه اس ، من باید خیلی کارها بکنم .... اولینش تهیه لباسهای سرخه ... از این به بعد ، باید خودمو بسپارم به دلم ... هنوز حس می کنم در حال رقص در آسمانم ... وای ! چه احساس لذت بخشی ... بانو ورتا هزاران ساله چه حس زیبایی داره ، دلنشین و آسمانی ...اگه الان این حال رو نداشتم اصلا نمی تونستم احساساتش رو درست درک کنم ... شاید اگر قبلا کسی از چنین عشقی برام می گفت به هیچ وجه نمی تونستم درکش کنم ... اما حالا می بینم عشق را پایانی نیست...

ادامه دارد...
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  ویرایش شده توسط: mahsadvm   
زن

 
قسمـــــــت چهاردهــــــم
تولــــــــــــد دوباره من



دوش می گیرم ، موهای به رنگ خرماییمو شونه می کشم و لباسهای بیرونمو می پوشم از سالن خونه میگذرم نازنین جون که تازه بیدار شده با تعجب میگه سپیده جون این موقع صبح کجا میری ؟
میگم : امروز کار زیاد دارم نازنین جون ... میام پارکینیگ و سوار ماشینم میشم ... هیچوقت این موقع صبح بیرون نیومده بودم آسمان تازه روشن شده که وارد خیابان میشم ...
ساعت شش صبحه ، آهنگی ملایم می زارم . شهر در حال بیدار شدنه ، هر لحظه بر تعداد ماشینها افزوده میشه ، زمزمه و غوغای شهر داره آغاز میشه ... حس می کنم دوباره متولد شده ام به یاد این جمله ارد بزرگ می افتم که دیشب گفت : " آدمی با عشق دوباره زاده می شود . زاده شدنی آگاهانه ، عشق رویای آخرین آدمیست . سوختن در عشق هم باروری و زایشی دوباره است ."
و با خودم می گم اگر پدر و مادرم منو هجده سال پیش بدنیا آوردن امروز من تولد ، اولین روز عشق خودمو جشن می گیرم . میرم پارک ملت قدم می زنم و می دوم و باز سوار ماشین میشم زنگ می زنم به ونوس . خوشبختانه بیداره ، بهش می گم باید ببینمت
میگه بیا خونه ، پدرم تازه رفته
می پرسه صبحانه خوردی
میگم : نه
میگه : تا بیایی صبحانه هم آماده میشه
ساعت 7 و نیم خونه ونوسم .
ونوس اولین جایی که می بره ببینم اتاقشه ... وای همه چیز سرخ رنگه ...
پر از پوسترهای بزرگ اردیستها و عکسهایی که ونوس با دیگر اردیستها در مراسمات مختلف گرفته ...
اوه جالبه ونوس با چند سرخپوش دیگه در کنار آرمگاه های فردوسی ، آرامگاه نادرشاه افشار ، خیام ، تخت جمشید و پاسارگاد آرمگاه کورش هخامنشی ... میگم این عکسها مال کی هست ؟
میگه پارسال با چند تا از دوستای اردیستم رفتیم جاهایی که برای ما ارزش داره ...
زیر عکس آرمگاه فردوسی جمله ایی از حکیم ارد بزرگ است که گفته : " ایرانیان نیک نامی و پاکی تبار گذشتگان خویش را در شاهنامه فردوسی می بینند و در هر دودمانی که باشند برآن راه خواهند بود . " ... و در زیر عکس آرامگاه نادرشاه افشار نوشته دیگری از ارد بزرگ است : " نادر شاه افشار توانست از خراب آبادی که دشمنان برایمان ساخته بودند کشوری باشکوه بسازد نام او همیشه برای ایرانیان آشنا و دوست داشتنی خواهد بود . " ...
در زیر عکس پاسارگاد آرمگاه کورش هخامنشی این جمله ارد بزرگ است : " کورش نماد فرمانروایان نیک اندیش است و نام او می ماند ، چرا که از راستی و کمک به آدمیان روی برنگرداند . " ...


میشه یه عشق پاک و متعالی رو توی اتاق ونوس دید . یه عکس کوچیک با قابی شبیه قلب از ارد بزرگ روی میزه و در کنارش شمعی سرخ رنگ که معلومه در مواقعی خاص روشن میشه ...
به ونوس میگم : به اتاقت حسابی حسودیم شد .
ونوس می خنده و میگه : قابلت رو نداره سپیده جون ...
میگم : به نظر من اُردیسم فلسفه عاشقانه ایی هست
ونوس می خنده و میگه : دقیقا
میگم : پارسال یکی از همکلاسی ها خیلی از بودیسم حرف می زد حرفهاش بوی مرگ و خاموشی و تسلیم می داد .
ونوس می خنده و می گه اتفاقا در این مورد مطالبی می خوندم اونجا نوشته بودیسم معتقده زندگی یعنی زجر و رنج ...در صورتی که در اُرُدیسم اعتقاد بر این که زندگی برای شادی و بالندگیست . اگر نگاهی به کشورهایی که مردمشان بدنبال بودیسم هستند بکنیم قرنها استعمار وجود داره ... چون فلسفه بودیسم ، رو به خاموشی و قبول شرایط موجود داره . تغییر را رنج و عبث میداند ...
می بینم پشت خطم میلاد هست گوشی رو قطع می کنم ... اس ام اسش میاد ،نوشته : امروز صبح زود کجا رفتی ؟ چرا به من نگفتی بیام مواظبت باشم ؟ کوه اول صبح خطرناکه ؟!
واقعا که دیونه اس . اس ام اسش رو فوروارد می کنم برای بابا تا ببینه ... این میلاد نمی دونه با کی طرف شده ...
صبحانه رو که خوردیم به ونوس میگم : بریم لباسهای سرخ برای من بخریم
می خنده و با هیجان میگه : می برمت جایی که زیباترین ها رو برای اردیستها داره ... میگه : با ماشین من می ریم ، بزار لباس هام رو عوض کنم و می ره لباس بیرونش رو بپوشه ...


می رسیم پوشاک سرخ ، در یکی از کوچه های فرعی خیابان آفریقا ... اردیستهای زیادی رو می بینم که مشغول انتخاب لباس هستند ، من و یه نفر دیگه لباسمون ، سرخ نیست . دختری حدود 25 ساله قد بلند و خوش اندام با موهایی صاف و مشکی که نصف صورتش رو پوشانده ، میاد طرفم و میگه : شما هم تازه اردیست شدین ؟
میگم : آره
میگه : من نگار هستم گرافیست یه شرکت مواد غذایی
می گم : من هم سپیده هستم همین
ونوس می یاد و میگه : بیا بریم طبقه بالا
می گم : باشه ...
نگار دستش رو برای خداحافظی جلو می یاره و میگه : خوشحال شدم خواستم بهت بگم که خیلی خوشگلی خیلی !
می خندم و میگم : تو هم قشنگی نگار جون
خداحافظی می کنیم داریم میریم طرف پله ها که نگار صدایم می کنه بر میگردم می بینم کارت ویزیتش رو آورده جلو و بهم میگه : اگر کارت و کارهای چابی نیاز داشتید در خدمت هستم
ازش میگیرم و تشکر می کنم ، کارت ویزیتش سرخ رنگه ، وسطش با رنگ سفید و خطی جالب نوشته نگار بابک و شمار موبایلش
ونوس کارت رو ازم می گیره و به نگار میگه : چه کارت قشنگی ، خودت طراحیش کردی ؟
نگار میگه : آره
ونوس میگه : از همین مدل برای من هم درست می کنی ؟
نگار میگه : به سپیده جون هم گفتم این کار منه
ونوس میگه : عالیه ، پس برای من هم از این مدل می خوام فقط جنس کارتش تمام پلاستیک باشه مثل این کارت و از کیفش یکی از کارتهای شرکت باباش رو در میاره و به نگار میده ...
نگار میگه : باشه ، بعد از کیفش یه برگ سفید در میاره و به ونوس میده و میگه : روش چی بنویسم ؟
ونوس هم اسم و فامیلش و شماره همراهش رو می نویسه و بهمراه یه تراول 50 هزاری میده به نگار
نگار میگه حالا درست بکنم بعد پولش ...
که ونوس دست منو می کشه میگه دیر شد بیا بریم بالا ...
در همان حال از نگار خداحافظی می کنیم و میریم طبقه بالا ...
ونوس از هر لباسی که خودش داره برای من هم یکی میگیره ...
ونوس فوق العاده خوش سلیقه اس ... حداقل ده مدل لباس و چهار مدل کفش شده هر چند کلی گل سر و وسایل سرخ رنگ ریز و درشت هم به اونها افزوده ...
ساعت 11 از فروشگاه می آییم بیرون با کلی خرید که اگر کمک راننده ونوس نبود خیلی اذیت می شدیم ...
ونوس زنگ می زنه به یکی از دوستاش به اسم شهناز و باهاش قرار میزاره تا بریم پیشش ... راننده اش جعبه های خرید رو می زاره صندوق عقب ماشین ...


خونه شهناز چندان دور نیست ، میریم خیابان گاندی ... در آهنی بزرگ خونه باز میشه از یه محوطه سبز گذر میکنیم و در مقابل ساختمانی سفید رنگ بزرگ ماشین می ایسته ... چه خونه ایی ! من که اصلا به ظاهر خونه ها نگاه نمی کنم اینجا حس می کنم خیلی فرق میکنه چند برابر خونه ونوس جون ، نا گفته نماند خونه ونوس جون چندین برابر خونه ماست ...
به ونوس میگم یاد خونه ایی افتادم که سیندرلا با شاهزاده می رقصید ... میخنده و میگه سیندرلای این خونه یکی از اردیستهای مهربونه ... ببینیش عاشقش میشی ... می خندیم و از ماشین پیاده میشیم ... از پلهای عریض مقابل ساختمان سفید بالا می ریم زنی سرخ پوش بسیار زیبا به طرفمون میاد و با ونوس و من روبوسی می کنه ... موهاش به شکل جالبی بسته شده در لابلای موهاش گلهای ریز تزئینی سرخ رنگ دیده میشه فکر کنم 35 سال داشته باشه به همراه او به سالن پذیرایی بزرگی میریم اغلب وسایل این خونه سرخ رنگه حتی پیش خدمت ها هم سرخ پوش هستند .
تابلوی بسیار بزرگی از چهره ارد بزرگ در سمت راست سالن دیده میشه ...
سیندرلای اردیست به گرمی دعوت به نشستن می کنه و ما روبروش بر روی مبلهای سرخی که حاشیه دوزی برنزی دارند می نشینیم .
ونوس منو بهش کامل معرفی می کنه و شهناز در تمام مدت با نگاهی مهربانانه که خیلی شبیه نگاهای بانو ورتاست نگاهم می کنه و میگه : این جا متعلق به همه اردیستهاست و ابراز خوشحالی می کنه از دیدن ما ...
ونوس از جاش بلند میشه و میره طرف یه تابلوی خوشنویسی زیبا و بر میگرده میگه استاد بهرام نوری گفته کتاب این آثار رو چاپ می کنه من سپیده رو بردم آثار رو ببینه اما اینگار زمان نمایشگاه تموم شده بود .
شهناز خانم با تبسم میگه : همه آثار رو من خریدم . میدونی که من عاشق آثاری هستم که در مورد ارد بزرگه ...
ونوس می خنده میگه : آثار اینجاست ؟ تا به سپیده جان ببینه
شهناز خانم میگه : اونها رو دادم برای اسکن و آماده شدن کتاب .
ونوس میگه : عالیه راستش نگران بودم هنرمندش بودجه چاپ آثارش رو نداشته باشه و تابلوها از دست برن .
شهناز خانم میگه : نگران نباش همین یکی دو ماهه دو نسخه از مجموعه این آثار تقدیم شما و سپیده جون می کنم .

شهناز خانم از زندگیش میگه ، از این که همسرش هم یک اردیست است و یه دختر و یه پسر داره پدر و مادرش در حادثه سقوط هواپیمای ایرباس ایران بدست نیروهای دریایی آمریکا کشته شده اند .
میگه : توی خونه من هیچ وسیله ایی ساخت آمریکا نیست و به مستخدمین هم سفارش کرده ام جنس آمریکایی برای خونه نخرند .
از فیلمهای هالیودد هم خوشش نمیاد ، میگه : غرب سعی داره توهم خودش رو بر همه دنیا قالب کنه ... اونها فکر می کنند همه کاره جهان هستند ... هر چه آشوب و کشتار در سطح دنیاست زیر سر همین کشوره . آنها می خوان ثروت و امنیت داخلیشون رو با به آتش کشیدن دنیا تامین می کنند .
میگه : ما اردیستها باید مدافع فرهنگ ملی خودمون باشیم . همانطور که ارد بزرگ در نظریه کهکشان اندیشه میگه : غرب میخواد با طرحهایی نظیر دهکده کوچک جهانی ، فرهنگ خودش رو توسعه بده و ما رو پیشاپیش خلع سلاح کنه . ما باید مدافع فرهنگ بومی و ملی خودمون باشیم و به اون افتخار کنیم .
میگم : من سعی می کنم از این به بعد اجناس ایرانی بیشتر بخرم و جنس آمریکایی هم نمی خرم .
ونوس میگه : ما باید بریم ساعت دوازده و نیم شده و دیگه بیش از این مزاحم نمی شیم .
شهناز خانم هم اصرار میکنه بمونیم اما ما تشکر می کنیم و از کاخ زیبا وارد حیاط وسیعش میشیم ساعت یک هست که می رسیم خونه ونوس جون .
ونوس میگه : امروز نهار بابا نمی یاد ، خونه ما بمون ... زنگ میزنم به مامان و بهش میگم : خونه ونوسم .
ونوس به رانندش میگه : لباسهایی که خریده ایم رو بزار صندوق عقب ماشین سپیده جون .
بابا زنگ میزنه و میگه : دخترم از این به بعد با میلاد صحبت نکن قرار هم نزار هیچ رستورانی هم نرو ...
میگم : چشم بابا من از دستش فراریم ، چه اشتباهی کردم یه بار باهاش رفتم رستوران برج میلاد ...
بابا میگه : اس ام است رو دیدم به آقای اسفندیاری نشون دادم باباشو قانع کردم که برای پسرش کاری دست و پا کنه و بفرستش سر یه کاری ...
از بابا تشکر می کنم .
بعد از تلفن بابا ، ونوس دائم می پرسه جریان چیه براش داستان این آقا میلاد رو کاملتر از قبل تعریف می کنم .
میگه : آدمهای بی جنبه کم نیستند عزیزم نگران نباش وقتی نبینیش همه چیز خود به خود حل میشه ...
اعصابم به هم ریخته ... ونوس میاد دستمو می گیره و میگه : قرار نیست سپیده خوشگل سر هر آدم بی سرپایی بهم بریزه ، بخند ، خانم خوشگله بخند ، مامانی بخند عسل ...
وای از دست ونوس جون که منو به خنده می اندازه و ول کن هم نیست ...
چند دقیقه نمی گذره که حالم رو عوض می کنه با کلی شیطونی و بذله گویی ... واقعا این ونوس کجا و اون ونوس چند سال قبل کجا ... بهش نگاه می کنم می بینم زندگی در وجودش جریان داره ، به خاطر من هر تماسی که باهاش گرفته میشه رو تلگرافی جواب میده و از دوستای عربش در دبی میگه ... خاطراتی که کلی خنده دار و جالبه
به ونوس جون میگم : می خوام یه سئوال مهم ازت بکنم
تو چشام نگاه می کنه و میگه : چه سئوالی ؟
میگم : چرا تا به حال برای دیدن ارد بزرگ تلاش نکرده ایی ؟
میگه : از کجا میدونی ؟
میگم : خوب اگر تلاش می کردی حتما میدیدی
آه سردی میکشه و میگه : اما اینطور نیست .
من یه بار برای دیدن ارد بزرگ رفتم شهر مشهد ... بعد از کلی جستجو فهمیدم اونجا نیست حتی رفتم زادگاه پدریشان ، شهر شیروان و اونجا هم نتونستم ببینمشون ... اینگار من دیر رسیده بودم .
الان هم عده ایی می گن در تهران زندگی می کنند و عده ایی دیگر هم میگن جاهای دیگه ...
میگم پس چرا به من نگفته بودی ونوس جون ؟
میگه آخه صحبتش پیش نیومد هر چند نوشته های ارد بزرگ پیش ماست و عکس هاشون هم که هست ... مطمئنم بزودی از نزدیک می بینمشون .
میگم : احتمال داره رفته باشن خارج از ایران ؟
میگه : فکر می کنی کسی که میگه " با ارزشترین نشان اُرُد ، ایرانی بودن است . " می تونه خارج ایران زندگی کنه ؟
میگم : پس ارد بزرگ ایران هستند ... یادته به من چی گفتی ؟
میگه : در مورد چی ؟
میگم : در مورد اینکه اگر ارد بزرگ رو ببینی ؟
میگه : آره اینکه رهاشون نمی کنم ....
میگم : ونوس جون من هم به همین نتیجه رسیدم . دوست دارم همه عمر در پای درس استاد باشم .
ونوس چشاش برقی می زنه و میگه : پس باید امیدوار باشیم ارد بزرگ یک آموزشگاه بزرگ داشته باشه تا آدمهایی مثل ما بتوانند از آنجا استفاده کنند .
میگم : اگر اینطوری باشه که عالیه ...
نهار روی میز چیده شده با ونوس میریم سر میز
ساعت 3 بعد از ظهر از ونوس جدا میشم و بر میگردم خونه ... سرم داره گیج میره .... آخه شب قبل نخوابیدم .
یه راست میرم اتاق خواب و به نازنین جون می گم هر کسی منو کار داشت بیدارم نکن چون حسابی خوابم میاد . و می افتم روی تخت.


نازنین جون آرام شونه هامو می مالونه و میگه : سپیده جون بیدار شو عزیزم ... شام آمده است ... از جام بلند میشم ازش تشکر می کنم و میرم دستشویی صورتم رو می شورم و میام سر میز شام ...
سارا میگه : تنبل خانم چشاش چه پف کرده
مامان میگه :سارا !
سارا میگه : هیچ وقت کسی از سپیده اشکالی نمی گیره
سکوتم رو ادامه می دهم و شروع به خوردن غذا ...
سارا وقتی می بینه حوصله حرف زدن ندارم ساکت میشه ...
شام که تموم شد میگم : من امروز کلی برای خودم لباس خریدم
بابا میگه : بپوش ببینیم
میگم : چشم و می رم پارکینگ از ماشین لباسها رو بر میدارم و می برم اتاقم ... و شروع به پوشیدن می کنم .
همه با دیدن لباسهای سرخ من که از کفش تا شال و گیره سرم در تعجب هستند .
بابا که همش تعریف می کنه
سارا هم که میگه : من هم اگر از این تیپ ها زدم بهم گیر ندین ! یهو بگین سارا جلف شدی !
مامان میگه : لباسهای سپیده جلف نیست و اتفاقا قشنگه ، دخترم با این لباسها شبیه پوستر تو اتاقش شده
منظور مامان همون پوستری است که سه دختر سرخ پوش عکس ارد بزرگ رو در دست دارند .
نازنین جون هم که مدام دست می زنه و میگه مثل فرشته ها شدی.
سارا دیگه طاقت نمی یاره و بلند میشه میاد اتاقم یه دست از لباسهای سرخی که خریده ام رو تنش می کنه و میگه : به من هم میاد ؟!
مامان و بابا یکصدا به سارا میگن : فوق العاده شدی سارا ...
من و نازنین هم برای سارا دست میزنیم
سارا میگه : این لباست رو بر دارم ؟ تو برو برای خودت یه دونه دیگه بخر ...
اول می خوام بگم خودت برو برای خودت بخر ، اما یادم میاد بیچاره سارا از صبح تا شب تو موسسه پیش مامانه ...
میگم : باشه اینم هدیه من به خواهر خوشگلم !
سارا که انتظار شنیدن این حرف رو اصلا نداشت یه لحظه به من خیره شد و بعد از مکثی کوتاه ، محکم بغلم کرد و یه بوس صدا دار از لپم ...
بابا به سارا گفت : آفرین دختر گلم ، می بینی سپیده چقدر دوستت داره .
مامان هم خوشحاله
نازنین جون هم به سارا میگه : ساراجون فرشته شدی عزیزم
از خوش شانسی من و یا سارا اینه که سایزامون دقیقا اندازه هم است .

ادامه دارد...
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  ویرایش شده توسط: mahsadvm   
زن

 
ادامـــــــــــــه قسمـــــــــــت چهاردهم

ساعت یازده شبه ، میریم به اتاق های خوابمون . امشب شاید قشنگترین شب چند ماهه اخیر بود
چون من و سارا به هم شب بخیر گفتیم ! و این خیلی عجیبه!
نازنین جون میاد اتاقم و شربت آب آلبالو رو می زاره کنار آباژور
و با حسرت به من میگه : سپیده جون حیف که من هیکلم پنج برابر تویه در غیر اینصورت یه دست لباس سرخ دیگه ات رو من بر می داشتم ...
میگم : به خیاط میگم برات بدوزه نازنین جون ، خوب شد گفتی شنبه یادت باشه به نسترن جون زنگ بزنیم بیاد اینجا ، می خوام بگم سایزت رو بگیره برای لباس سرخ .
نازنین جون خیلی خوشحال میشه و میگه : باشه حتما به نسترن خانم زنگ می زنم و میاد منو می بوسه و شب بخیر می گه و میره ...


امشب خیلی خوشحالم چون روز تولد خوبی داشتم اولش که با رقص با بانو ورتا شروع شد ... تا خرید لباس ... و آشنا شدن با شهناز خانم ... بیشتر شدن رابطه ام با ونوس جون... گم شدن سر و کله میلاد مزاحم ... و از همه مهمتر خوب شدن رابطه ام با سارا...
چشمم به پوستر سه دحتر اردیست می افته ... از جام بلند میشم و لباس خواب رو در میارم و شروع به پوشیدن قشنگ ترین لباس سرخی که خریدم میشم ... وای چقدر بهم میاد ... جلوی آینه چند بار چرخ می زنم و خودمو تماشا می کنم .
صدای در اتاقم میاد که آهسته زده میشه در رو باز می کنم می بینم ساراست . جالبه اون هنوز لباس سرخش رو در نیاورده . تا منو می بینه میگه : تو اتاقت چه می کنی ؟ به به چه لباسی پوشیدی و میاد تو اتاقم ...
میگه : این اردیسم چیه ؟ چرا طرفداراش سرخ می پوشند ؟
میگم : این فلسفه میگه "انسان باید شاد باشه و زندگی بدون شادی بی ارزشه" ...
میگه : یعنی همه رویاهای ما آدمها در شادی ست .
میگم : نه ... در اردیسم سه اصل مهم هست : "شادی آزادی و میهن" ... که اردیسم بر روی هر سه این ها تاکید داره ...
به عکس ارد بزرگ اشاره می کنه و میگه : ارد بزرگ از کدام کشوره ؟
میگم : ایرانیه
میگه : جالبه ، زنده است ؟
میگم : آره
می پرسه : تا حالا از نزدیک دیدیش ؟
میگم : نه ... اما دوست دارم ببینمش
میگه : اگه یه روز امکان دیدنش بود به من هم بگو تا بیام ... دوست دارم از نزدیک ببینمشون .
میگم : باشه حتما
میگه : خود ارد بزرگ فقط گفته شادی آزادی و میهن ؟
می خندم و میگم : نه ... اتفاقا ارد بزرگ این رو نگفته
میگه : گیج شدم پس کی گفته ؟
در حالی که کتاب سرخ رو براش از روی میز کنار تخت خوابم میارم میگم در این کتاب اندیشه های ارد بزرگ هست . اردیستها از مجموعه جملات ارد بزرگ به این سه موضوع رسیده اند . در واقع ریشه این سه شعار اردیستها این کتاب است .
کتاب رو می گیره و میگه : میشه امشب پیش من باشه ؟
میگم : آره اشکالی نداره
صورتش رو میاره جلو ، هم رو می بوسیم و شب بخیر میگیم ...


سارا امشب خیلی عوض شده حس می کنم او هم بزودی تبدیل میشه به یکی از عاشقان فلسفه اردیسم ... سالها بود در یه روز منو دو بار نبوسیده بود . حس می کنم از این به بعد نه تنها دو خواهر هستیم بلکه می تونیم دو دست خوب هم برای هم باشیم .


تمام اتاق پر میشه از نورهای رنگی ...
بزرگان ایران در حال آمدن هستند چند لحظه که می گذره می بینم همه به من خیره شده اند . نادر شاه افشار با آن صدای مردانه اش میگه : سپیده زیبا !
بانو ورتا میگه : سپیده خیلی زیباتر شده ایی ... رنگ سرخ برازنده ات هست
میگم : آخه من عاشق شده ام عاشق اندیشه های ارد بزرگ و فلسفه اردیسم .
زیر چشم نگاهی به ارد بزرگ می کنم او مهربانانه به من می نگرد .
استاد فردوسی میگه : من در سیمای سپیده زیبا با این تنپوش ، تنها زیبایی و شادی را نمی بینم ، می پندارم این رخت جنگ هم هست . زیبایی و جنگاوری در خون و پوست زنان ایرانیست ...
کورش هخامنشی می گوید : پس امشب در مورد اردیسم گفتگو خواهیم نمود .
از جام بلند میشم و پشت صندلی بانو ورتا می ایستم و میگم : آره ممنون میشم .
کورش هخامنشی میگه : اردیسم تنها اندیشه های ارد بزرگ نیست ، در آن می توان آرمانهای تاریخی سرزمینمان ایران را دید .
خیام خردمند میگه : هر کدام از ما هشت نفر در زمان زندگی خویش به گونه ایی نگهبان اندیشه نیاکان خویش بوده ایم پس اندیشه اردیسم دردها و درمانهای همه ماست .
نادر شاه افشار هم میگه : سفرای کشورهای مختلف ، بارها به من گفتند که اگر مردم ما نیز شاد بودند همانند مردم ایران ، کشورهایمان نیرومند می گشت . اندیشه اردیسم در پس خود پشتوانه فرهنگی کشورمان ایران را داراست .
آرشیت دانا هم میگه : ارد بزرگ بیرون از اندیشه ایرانی نیست ، ایدها و آرمانهای یک ملت در دل زمان جاریست او این اندیشه را با منش پاک خویش آمیخت و با شناخت دوران خویش به زبانی آن را بیان نمود که درخشندگی خود را دارا باشد .
بزرگمهر بختگان هم میگه : اندیشمندان یک سرزمین همچون باران بر سرزمین خویش می بارند . فرهنگ کهن کشور ما دریایست که همه ما در آن بالیده ایم . اردیسم باران دیگریست از پس از سالها ...
استاد فردوسی میگه : زمانی که شاهنامه را می سرودم پیوسته به این می اندیشیدم که آرمان سرزمینم را درست در شاهنامه بیان نموده ام یا که خیر ؟ ... همیشه در دل هر سروده ، تلاش می نمودم بخشی از پاکی ، درستی و راستی پدرانمان را بگنجانم هنر من آن بود که خوب بسرایم و سره را از ناسره باز یابم . امروز کتاب سرخ ، بازدم فرهنگ و پیشینه ایران کهن است . و ارد بزرگ رنج بسیار برای فراهم آوردن آن کشیده است رنج و سختی که پیش از او ما هفت نفر کشیده بودیم و پس از ما هشت تن هم بار سنگینی ست بر دوش شما و دودمان های پس از این ...

میگم به شما قول میدم مثل بانو ورتا در پای درس ارد بزرگ بشینم و هر طور شده پیداشون کنم ... و همه تلاشم رو می کنم که زحمات شما بزرگان به ثمر برسه ...

بانو ورتا می گه : سپیده همانند من عاشق اندیشه های بزرگ هستی ، امیدوارم این راه را به پایان برسانی ، اردیسم به سادگی بدست نیامده این سخنان ، پندارهای نیک ایرانیان است ...

از جام بلند میشم می رم روبروی استادم بر زمین می نشینم و میگم : استادم ، ارد بزرگ شما از اردیسم برام بگین ...
آه نگاه مهربان استاد ، ارد بزرگ میگه : ایران سرزمین اندیشه های فراست اندیشه هایی که آدمیان را به خرد و راستی رهنمون می سازد آنچه در کتاب سرخ آمده نگاهی بروز شده بر فرهنگ ایرانیست . پرداختن به جشن و شادی ، آزادی و آزادگی ، میهن و میهن دوستی پایه های اندیشه و خرد ایرانیست .
می گم استاد منو به شاگردی قبول می کنین ؟
ارد بزرگ در چشمانم خیره شده است و در سکوت ... میگم من می خواهم شما را از نزدیک ببینم ...
نادرشاه افشار که در سمت راست ارد بزرگ نشسته میگه : او نمی تواند به پرسشت پاسخ گوید ، چون او زنده است و در اینجا از دایره تن اش جداست به جهانی که می زید دسترسی ندارد . هر آنچه می گوید باورهای اوست .
میگم : اما من هیچ آدرسی از استادم ندارم چطور می تونم ببینمشون ؟ اینجا تنها جاییست که میشه دیدشون ...
استاد فردوسی میگه : اغلب بزرگان در زمان زندگی دچار رنج ، مهنت و تنهایی هستند ... اما پس از مرگ جهانیان به آرمگاهایشان می آیند ... این بخت شوم را چاره ایی نیست ...
از چشای ارد بزرگ چشم بر نمی دارم و میگم : استاد فردوسی ، اما من استادم ارد بزرگ رو پیدا می کنم و همه وجودم رو وقف راهی می کنم که در حال گذر از آن هستند نمی زارم دچار رنج ، مهنت و تنهایی باشند .
آرشیت دانا میگه : سپیده زیبا ، ورتای دوم است .
به آرشیت دانا نگاه می کنم اما او دیگه ساکت شده ...
بانو ورتا میگه : سپیده من هم امیدوارم تو همانند من به استادت برسی .
میگم : ممنونم از جام بلند میشم ، می خوام طرف صندلی ام برم که صدای ارد بزرگ رو می شنوم که میگه : اهل اندیشه و خرد با مرگ هم از یکدیگر جدا نمی شوند . این بخت جاودانی ماست .
اشک دور چشام حلقه میزنه بر میگردم و میگم : استاد دوستتون دارم .
ورتای مهربون میگه : امیدوارم بزودی زود ارد بزرگ رو از نزدیک ببینی ... از ته دل امیدوارم ...
بانو ورتا دستام رو می گیره و میگه : چشمات رو ببند . چشام رو می بندم ، حس می کنم بی وزن شده ام میگه : چشات رو باز کن چشام رو که باز می کنم می بینم یک ساختمان کاهگلی بلند در مقابلمه ، جوانانی از در روبرویم با لباسهایی قدیمی در حال بیرون آمدن هستند به بانو ورتا می گم : اینجا شهرک سینماییست ؟
بانو ورتا می خنده و منو به طرف در می بره ... وای جمعیت از درون ما می گذرند ... کسی اینگار ما رو نمی بینه ... از راهرو عبور می کنیم به حیاط بزرگی میرسم که در وسطش یه حوض آب زیبا قرار داره در آن طرف حیاط ، در یک حجره قدیمی ، دختری زیبا در مقابل پیرمردی نشسته ... نزدیک میشیم ... وای ... این که بانو ورتای زیباست ! البته میشه حدس زد که همسن و سال الان منه ...
بانو ورتا میشینه کنار استادش منم کنار بانو ورتای جوان که در حال درس گرفتن از استادشه ... نگاهی به بانو ورتا می کنم می بینم چه عاشقانه به استادش خیره شده ...
بانو ورتا میگه : چشات رو ببند می بندم و می گه باز کن ... می بینم فانوسی روشنه و آرشیت دانا و بانو ورتا هم چنان در حال گفتگو هستند بانو ورتا دستمو می گیره می بره کنار حوض آب ، که عکس ماه رو بر سینه داره میگه : سالها من شب و روز در پای درس استادم بودم و هیچگاه گذر عمر رو حس نکردم ... همین الان هم که چند هزار سال گذشته هم فکر می کنم این حس عاشقانه جوان و گرم است . دستمو می گیره آهنگ عجیب شبهای قبل شنیده میشه و ما شروع به رقصیدن می کنیم ... رقصی در حاشیه حوض زیبای آب و در کنار عکس ماه بر روی آب ... آرشیت دانا و ورتای جوان رو نگاه می کنیم ... که عاشقانه گفتگو می کنند ... بقول ارد بزرگ : عشق در هم جاری شدن است ... بانو ورتا می رقصه دستاش بازه و موهای بلندش در آسمان شناور هستند ... رقص ما ساعتها ادامه پیدا می کنه ... بانو ورتا در آغوشم میگیره و میگه : سپیده زیبا زیباترین زمان زندگی مرا دیدی ؟
سرم رو که از روی شونه ورتای زیبا برمیدارم می بینم در وسط اتاقم هستیم جسمم بر روی زمین همانجایی ست که در مقابل ارد بزرگ ایستاده بودم به طرف جسمم پرتاب شدم از روی زمین بلند میشم و میگم : کاش من جای شما بودم بانو ورتا ...
بانو ورتا میگه : اگر بخواهی از من هم بهتر خواهی بود و می بوسه منو و ناپدید میشه ...
میشینم لب تختم و به جمله آخر حکیم ارد بزرگ فکر می کنم که : اهل اندیشه و خرد با مرگ هم از یکدیگر جدا نمی شوند . این بخت جاودانی ماست .
یعنی میشه من ارد بزرگ رو از نزدیک ببینم ؟ بلند میشم جلوی عکس استادم می ایستم میگم : ارد بزرگ من رو می شناسی ؟ من سپیده ام همونی که هر شب باهتون حرف می زد ...
چشام پر اشک میشه و بر روی تخت می افتم و...
ساعت ده صبح روز جمعه است تازه از خواب بیدار شدم سارا هم تازه بیدار شده میگه : دیشب دیر خوابیدم داشتم کتاب سرخ رو می خوندم و ادامه میده میگه : فردا نهار از ونوس رو دعوت کن بیاد رستوران با هم باشیم می خوام برام از اردیسم صحبت کنه
می خندم و میگم : حتما دعوتش می کنم .
گوشی همراهمو نازنین جون میاره و میگه : دوستت پشت خطه

ونوس میگه : سپیده جون ما داریم می ریم آسایشگاه سالمندان بی سرپرست ، دوست داری بیایی ؟
میگم : چطور شده ؟
میگه : شهناز جان همیشه با همسرش می رن اونجا ، امروز بهشون گفتم من هم میام

ناخودآگاه به یاد این جمله ارد بزرگ می افتم که : زندگی مردان و زنان فرهمند ، سرشار از مهر و کمک به دیگر آدمیان است .

میگم : ونوس جون می تونم سارا رو هم با خودم بیارم ؟
میگه : اشکالی نداره فقط زودتر ، چون شهناز جان تو راهه ...
به سارا میگم : لباس سرخت رو بپوش که داریم میریم یه جایی
میگه : کجا ؟
میگم : با دوستان اردیستم ، می ریم آسایشگاه سالمندان بی سرپرست
سارا میگه : وای عالیه ، من عاشق کارهای انساندوستانه هستم ... و می دوه طرف اتاقش تا لباسشو بپوشه

راستش احساس شرم می کنم آخه من همیشه سارا رو خیلی بد تصور می کردم اما حالا می بینم سارا چقدر خوب و دوستداشتنیه ...

لباس های سرخمون رو پوشیدیم
بابا و مامان میگن : به به ! خواهران سرخپوش کجا میرین ؟
دو نفری یک صدا می گیم : "می ریم آسایشگاه سالمندان بی سرپرست"
و می دویم طرف ماشین ...




پـــــــــــــایان
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  ویرایش شده توسط: mahsadvm   
صفحه  صفحه 2 از 2:  « پیشین  1  2 
خاطرات و داستان های ادبی

سپیده ی عشق


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA