ارسالها: 7673
#11
Posted: 8 Mar 2012 04:15
ببخشید دوستان پست قبلی جا کم اورد بقیه قسمت ده در ادامه....
بنفشه که به اتاق من رفت تا با نامزد کذایی اش صحبتکند
صبح با صدای زنگ تلفن از خواب بیدار شدم، خواب آلود گوشی را برداشتم .
-بله
سپهر- غزال خواهش می کنم به حرفام گوش کن، و تلفونو قطع نکن. می دونم از
دستم عصبانی هستی.
فورا گوشی را گذاشتم وسیم را از پریز کشیدم. نگاهی به ساعت کردم ساعت هشت صبح بود، برای اینکه دوباره مزاحم نشود تمام تلفن ها را کشیدم تا راحت بخوابم. نمی دانم دوباره چقدر خوابیده بودم که با سر وصدای مینا چشم باز کردم وسر جایم نشستم و گفتم:مینا مگه پادگانه که آماده باش می دی. بذار یکمی دیگه بخوابیم
بهناز– راست میگه بذار یه ساعت دیگه بخوابیم .
مینا- تنبل خانوما پاشید ساعت دوازده شده از گرسنگی تلف شدم. یه ساعته کشیک می دم تا شاید خودتون پاشید، ولی نه اگه بذارم تا شب می خوابید
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
ارسالها: 7673
#12
Posted: 8 Mar 2012 11:06
غـــــــــــزال (قسمت يازده)
مینا نواری در ضبط گذاشت و صدایش را بلند کرد. خواباز سر همه پرید. زودتر از بقیه بلند شدم تا صبحانه را آماده کنم که دیدم مینا چایی را دم کرده، پنیر وکره را روی میز چیده ومنتظر ما مانده است . از او تشکر کردم ودو تایی نشستیم تا بقیه آمدند. ساناز هم به جمع ما پیوست . بعد
از صبحانه خانه را جمع وجور کرديم و به فکر پختن نهارافتادیم از روی کتاب پخت کته ومرغ را انتخاب کردیم یک قابلمه بزرگ برداشتیم وچند تکه مرغ از فریزر بیرون اوردیم و داخل قابلمه گذاشتیم وتا نیمه آب پر کردیم و چون برای پختن کته زود بود برای بعد گذاشتیم ساعت یک ونیم بود که به یاد تلفن افتادم. فورا تلفن ها را وصل کردم، به محض وصل کردن زنگ زد. بابا پشت خطبود و با عصبانیت گفت شما کجا رفته بودید که به تلفن جواب نمی دادید.
- سلام بابا جون، هیج جا خونه بودیم از کله سحر یه ادم عوضی مزاحم میشد من هم تلفن رو از پریز کشیدم الان یکدفعه یادم افتاد . ببخشید اگه ناراحتتون کردم .
بابا- تو ببخش عزیزم که عصبانی شدم وبه جای سلام وعلیک سرت داد زدم. آخه دلواپستون شدیم دیگه می خواستم بیام تهران که جوابمو دادی . بابا جون ساناز چطوره؟ مشکلی پیش نیومده.
- با با جون بچه که نیستیم اینقدر نگران میشین ما دیگه بزرگ شدیم.
بابا- شما اگه صد سال هم داشته باشین برای ما هنوز بچه هستین. راستی دخترم گوشی را میدم به سها می خوادباهات صحبت کنه.
سها- سلام بی معرفت، رفیق نیمه راه نمی تونستی بهمن هم بگی تا پیش شماها بمونم.
- سلام به روی ماهت،باور کن از بی معرفتی نیست . نخواستم تو هم به خاطر ما خونه نشین بشی . و تازه عصر یادم افتاد به بچه ها زنگ بزنم دعوتشون کنم. حالا ازم دلخوری ؟
- نه فقط تنهام.
__________________
بچه ها یک دفعه با صدای بلند سلام کردند. سها مغموموگرفته گفت: سلام منهم برسون خوش به حالتون که دور هم جمع شدید. اینجا هانی چسبیده به سپهر، هما هم به غیر خودش کسی دیگه رو قبول نداره. سهند وسهیل ویاشار با دو تا پسرای آقای سهرابی هستن.
- من نمی دونستم آقای بهادری اینا هم می آیند و گرنه نمی ذاشتم که تو هم بری . من فقط به خاطر اینکه توی خونه نمونی بهت نگفتم.
سها- غزال امشب میایی خونه ما؟
با شنیدن این جمله غصه ام گرفت بلافاصله جواب دادم: این دفعه توبیا، چون نوبت توست.
سها-سعی میکنم.
بعد از قطع کردن تلفن بلند شدم و میوه و اجیل اوردم سرمان گرم بود و غذا ها از یادمان رفته بود . یه لحظه مینا گفت: ای وای الان مرغها سوخته .
مرغ نه تنها نسوخته بود بلکه در آب غوطه ور بود. چون دیر وقت شده بود برنج را هم روی اجاق گذاشتیم . عجب غذایی شده بود . مرغ مزه آب می داد و برنج هم شفته وشور شده بود. ولی برای ما خیلی خوشمزه ولذیذ بود چون دست پخت خودمان بود. بعد از ظهر هم دوستانم به خانه خودشان رفتند. من هم روی مبل ولو شدم وکم کم چشمانم سنگین شد. در خواب سنگینی فرو رفته بودم که با شنیدن سرو صدا از خواب بیدار شدم مامان و بابا وبقیه از راه رسیده بودند. مستی خواب بر سرم بود و چشمانم باز نمی شد. دوباره چشمانم را بستم که یکدفعه با خنکی آب که از سر و صورتم می ریخت از جا پریدم. سهند پارچ آب دستش بود وهر هر می خندید.
- زهر مار دیوونه ام کردی. این چه وضع بیدار کردنه سکته کرده بودم چی؟
سهند- هیچی می اومدیم حلواتو می خوردیم.
- مطمئن باش تا حلوای تو رو نخورم به کسی حلوا نمی دم.
زن عمو با اخم گفت: این شو خیهای بی مزه چیه، شوخی بهتر از این نبود.
- ببخشید زن عمو جون، اخمتونو باز کنید که بهتون نمی یاد.
زن عمو لبخندی زد وگفت: پس پاشو حاضر شو با یاشار برین بیرون، چون از دیروز تو خونه موندین.
از اتاقم به سها تلفن کردم و از او خواستم که با سهیلحاضر شوند تا با هم بیرون برویم. دقیقه ای بعد حاضر شده و با هم به دنبال سها وسهیل رفتیم، جلوی در منتظرمان بودند.
یاشار- پس سپهر کو، چرا نیومد.
سها- غزال که نگفت به اون هم بگیم.
یاشار- غزال چرا دعوتش نکردی ؟
- لشکر کشی که نیست، تازه فکر کردم که مزاحمش می شیم.
یاشار به سهیل گفت: سهیل جان برو به سپهر هم بگو بیاد، منتظرش می مونیم.
با اشاره از سهیل خواستم که نگویید.
سهیل- آخ یاشار جون الان یادم افتاد ، سپهر داشت می رفت حموم ، دفعه بعد بهش می گیم. خوشبختانه یاشار تسلیم شد. و دیگر پافشاری نکرد. و با هم به راه افتادیم بعد از کمی گشتن در خیابانها برای خوردن شام به فرحزاد رفتیم هوا کمی سرد بود ولی ما از رو نرفتیم و در زیر درختان روی تخت نشستیم و شام را با لرز خوردیم.
موقع برگشتن سهیل گفت: غزال می یایی آلو جنگلی بخریم، چون من خیلی دوست دارم.
از رفتار و صحبت سهیل مشخص بود آلو خریدن بهانه ای بیش نیست کمی که از آنها دور شدیم گفتم: فسقلی بهمن کلک می زنی .
خندید وگفت: پس چی فکر کردی فقط خودت بلدی کلک بزنی، می دونم با سپهر قهر کردی برا همین با ما به فشم نیومدی.
به دروغ گفتم: قهر نکردم یه کمی از دستش دلخورم ، ندیدی به خاطر هانی چه ادایی در آورد و چطوری رو سرمون داد کشید.
سهیل- غزال تو خیلی خوبی!درست به اندازه سها دوست دارم.
دستم را در گردنش انداختم و گفتم: دل به دل راه داره منم تو رو خیلی دوست دارم.
بعد از رساندن سها و سهیل به خانه، ما برگشتیم. موقع پیاده شدن یاشار گفت غزال صبر کن کارت دارم.
سهند و ساناز رفتند و ما در حیاط ماندیم به خواسته یاشار لبه باغچه نشستیم که گفت: غزال این روزا خیلی عوض شدی، دیگه مثل سابق به خونه ی ما نمی آیی و با من دردو دل نمی کنی، احساس می کنم از چیزی ناراحتی و پنهون می کنی، مخصوصا از وقتی که با سها دوست شدی
نگاهی به صورت زیبا ومعصومش انداختم وگفتم : تو اشتباه می کنی من از چیزی ناراحت نیستم که بخوام پنهون کنم. در مورد سها هم باید بگم آخه هر چی باشه ما هم کلاس و هم سن هستیم وهم جنس و همدیگه رو بهتر درک می کنیم و مونس وهمدم یکدیگر هستیم، تازه سها غیر از من دوست دیگه ای نداره.
- غزال؟
- بله.
صدا کردنش این دفعه فرق می کرد و به جای جواب دادن یا سوال کردن به چشمانم خیره شد. هزار حرف و سخن نگفته در نگاهش موج می زد.برای اولین بار یاشار را به این حال می دیدم، یه لحظه دلم لرزید. احساس کردم آنچه در ذهنش هست نمی تواند به زبان بیاورد. سرم را پایین انداختم و آهسته گفتم: نمی خوایی بریم بالا؟
بلند شدم ویک قدم جلوتر به راه افتادم. آن شب تا لحظه ای که خوابم گرفت، برق نگاه یاشار از جلوی چشمانم دور نمی شد.
صبح دیرتر از بقیه دوستانم به مدرسه رسیدم. فقط ثریا هنوز نیامده بود گرم صحبت بودیم که ثریا شاد وخندان با جعبه شیرینی داخل کلاس شد. چشمانش از خوشحالی برق می زد.
نگاهی عمیق به او انداختم و پرسیدم: ثریا نکنه خبری شده که شیرینی اوردی ؟
با نازو عشوه جواب داد: بله اونهم چه خبری! از الان برای تابستون به عروسی ام دعوت شدید! با پسر عمه ام فعلانامزد کردیم.
بهناز- ترمز،ترمز کن! ببینم تو هم مثل بنفشه، بله.
ثریا- نخیر بنده شب جمعه رسما در حضور خونواده ام با آرمین عهد و پیمان بستیم و صیغه محرمیت هم جاری شده.
بهناز محکم به گردن ثریا زد وگفت: بی جا کردی و بودن اجازه بزرگترت شوهر کردی، حالا برای من عشوه می آیی . ما برگ چغندر بودیم که دعوت نکردی؟ به کوری چشم تو سه تا شوهر میکنم وبه جشن هیچکدومدعوتت نمی کنم. اصلا باهات قهرم تا روز قیامت.
زدیم زیر خنده که ثریا پرسید حالا چرا سه تا؟
بهناز- چون تا سه نشه بازی نشه،تازه می خوام امتحان کنم ببینم اخلاق کدوم بهتره آخر با اون زندگی کنم.
دیگر نتوانست خودش را کنترل کند . خندید وبلند شد وصورت ثریا را بوسید و تبریک گفت. بشکن می زد و آهنگ بادا بادا مبارک بادا را می خوند. همه مان خوشحال بودیم ولی ته چشمان بنفشه غمگین بود.
بهناز در حال شادی کردن بود که دبیر ادبیات به کلاس آمد بهناز اجازه گرفت وشیرینی را به همه تعارف کرد. خانوم محسنی زنی شوخ طبع ومهربان بود وبه بچه ها اجازه می داد راحت باشند و به درد ودلهای بچه ها با جان ودل گوش می داد و راهنمایی شان می کرد. او هم به ثریا تبریک گفت و برایش آرزوی خوشبختی کرد.آخر از همه بهناز شیرینی را جلوی ثریا گرفت وگفت: عروس خانوم یهدستی هم به این سر کچل بنده بکش تا شاید بختم باز بشه ویه مرد کور وکچل هم سراغ من بیاد.
همه بچه ها به حرف بهنازخندیدند. خانوم محسنی در حال که می خندید گفت: عزیزم ناراحت نباش خودم می ام خواستگاریت، یه پسر دارم مثل دسته گل . فقط یه خورده باید صبر کنی تا بزرگتر بشه.
بهناز با خوشحالی دستانش را به هم کوبید و گفت عیب نداره،هر چی باشه بهتر از اینه که تو خونه بترشم.
تا پایان وقت مدرسه فقط شادی می کردیم . ظهر هم شاد وشنگول مدرسه را ترک کردم. جلوی در تا خواستم دررا باز کنم پسر بچه ای صدایم کرد: ببخشید خانوم.
برگشتم وگفتم: بله با من کار داشتی؟
دسته گلی که در دستش بود به طرفم دراز کرد و گفت: این برای شماست. برای من!! به چه مناسبتی ؟
- اون اقایی که اون طرف خیابون – اشاره به پشت سرش- تو ماشین نشسته اینو داد که به شما بدم.
با اشاره پسرک،کمی دورتر ماشین عمو سعید را دیدم که سپهر داخلش نشسته بود. پسره احمق ، برای رفتار خوبش گل هم فرستاده بود. با آرامش دسته گل را گرفتم و کنار خیابون رفتم و با تمام قدرت گل را به سمتش پرت کردم. سپس بی معطلی در را باز کردم وداخل شدم و پشت در منتظر عکس العملش شدم. صدای کشیده شدن لاستیک های ماشین گوشم را پر کرد.با عجله به سوی در رفتم و باز کردم، دسته گل کف خیابان چسبیده بود خوشحال وخندان بالا رفتم، طوری که ساناز با دیدنم گفت: غزال چی شده اینقدر خوشحالی کبکت خروس می خونه .
شانه بالا انداختم وبه اتاقم رفتم .
__________________
سه روز از ان ماجرا می گذشت، عصر که تازه از باشگاه برگشته بودم مامان گفت: سها زنگ زده وباهات کار داشت.
- او که قرار بود با عمو اینا بره خونه ی آقای بهادری ، یعنی نرفته یا از اونجا زنگ زده بود.
مامان- نه از خونه خودشون بود.
شماره خانه آنها را گرفتم خود سها گوشی را برداشت با تعجب پرسیدم چرا مهمونی نرفتی؟
سها- به بهونه درس با سهیل تو خونه موندیم برای همین بهت زنگ زدم که بیایی اینجا.
- باشه ولی یکمی طول می کشه چون باید برم حموم.
- پس منتظرم.
بعد از گذاشتن گوشی به فکر فرو رفتم که چه کار باید بکنم که ناگهان به فکرم رسید که از سهند بخواهم که باهم به آنجا برویم تا شب تنها برنگردم. به سهند تلفن کردم که قبول کرد همراهم باشد. بعد از حمام موهایم را خشک می کردم که سهند هم آمد لباسم را پوشیدم واز اتاق بیرون آمدم که بابا گفت: شما دو تااصلا به فکر درس و کنکور نیستید نا سلامتی امسال چهارم دبیرستان هستید و باید تمام کتابهای سال قبل را مرور کنید ولی به جای درس خوندن برای خودتون خوش می گذرونید.
سهند با آهنگ ادامه داد : عشق و صفا می کنیم .
- اخه تا امتحان نهایی و کنکور خیلی مونده اگه از الان بخونیم دود میشه میره هوا، یه ماه مونده به امتحان ها شروع کنیم بهتره .
بابا- به به ، خدایا شکرت چه بچه های عاقلی داریم. بچه های مردم از دو سال قبل همه چیز رو برای خودشون حروم می کنند و شب وروز درس می خونن اونوقت شما نابغه ها یه ماه مونده شروع می کنید؟! پاشین برین که بحث کردن با شما بی فایده است.
یواشکی از جا کلیدی ، کلید ماشین بابا را برداشتم و با سهند پایین رفتیم
- سهند جان بپر در پارکینگ رو باز کن .
سهند- معذرت می خوام سر کار خانوم ماشین خریدن؟
- بله سفارش دادم برام از المان بنز اوردن.
تا کلید ماشین بابا را نشون سهند دادم با چشمان گرد شده جواب داد: ماشین عمو نه، نه من نیستم عمو اگه بفهمه هر دومون رو می کشه.
- چرا مثل جغد نفوذ بد می زنی؟ بپر بالا بریم، همیشه اونا عشق میکنن یه روز هم ما.
مستاصل جواب داد: نیک و بدش، پای خودت.
ماشین را از پارکینگ بیرون بردم وبه سمت خانه سها به راه افتادیم . سهیل وسها از دیدن ماشین خشکشان زد چون بابا این ماشین را بغیر از مراسم های خاص وجاهای مهم از خانه بیرون نمی برد می گفت" ماشین گرون قیمت رو باید ساعتی استفاده کرد حیفه همیشه زیر پا باشه"
یک ساعتی در خانه بودیم سها خواست سفارش غذا بدهدگفتم:
- پاشو بریم بیرون، ماشین که داریم چرا دیگه تو خونه حبس بشیم.
سهیل- غزال تو گواهی نامه نداری اگه تصادف کردی چی کار می کنی جواب عمو مسعود رو چی می دی؟
سهند و سها هم حرف او را تایید کردند. که جواب دادم یکم داد وبیداد می کنه بعد آروم میشه گردن نمی زنه که.
انقدر چانه زدم که آخر موفق شدم متقاعد شان کنم.
سها- پس بهتره موبایل بابا رو بردارم شاید لازم بشه.
- فکر بدی نیست شاید به دردمون بخوره.
با هم به اتاق کار عمو سعید رفتیم روی میز کاغذ لوله شده ایی بود. از سها پرسیدم: سها این چیه، نقشه ساختمونه؟
سها- آره نقشه ی خونه ی جدید آقای بهادری ، سپهر کشیده، درست هشت روزه که روش کار می کنه تا پدر زن آینده اش خوشش بیادو کارش رو بپسنده.
- جدی پس باید جالب باشه بذار ببینم چی کشیده ، شاید یه روزی منهم مهندس شدم.
با دیدن نقشه وسوسه شدم بلایی سرش بیاورم وکارش را تلافی کنم . سها موبایل رو برداشت وگفت غزال من میرم مانتوم رو بپوشم تو هم نگاه کن بیا. فقط خواهشا سر جای قبلی اش بذار چون حوصله اخم وتخم سپهر رو ندارم.
- باشه.
تا سها بیرون رفت با خودکار دور تا دور اتاق خوابها را باخودکار خط کشیدم، و آن قسمتها را بیرون اوردم و در قسمت پایین نقشه که اسم مهندس درج شده بود نوشتم: مهندس سپهر دیوونه.
با عجله نقشه را لوله کردم و سرجایش گذاشتم وتکه ها را در جیبم گذاشتم. در دلم جشن گرفته بودم . وقتی قیافه عصبانی اش را در ذهنم مجسم می کردم،غرق لذت می شدم . ساندویچ ام را چنان با اشتها خوردم که انگار سالهاست لب به غذا نزده ام. وقتی از رستوران بیرون آمدیم گفتم: خوب امشب نوبت ماست که با ماشینای دیگه کورس بذاریم و ویراژ بدیم.
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
ارسالها: 7673
#13
Posted: 8 Mar 2012 11:09
غزال (قسمت دوازدهم)
سهند دستهایش را بالا برد و گفت : خدایا امشب خودمو دست تو می سپارم . فقط رحم کن تا سالم برسیم.
خنده کنان جواب دادم : سهند تو که ترسو نبودی ، امشب چت شده.
سهند- از جونم نمی ترسم از ماشین نگرانم.
سهای بیچاره از ترس عقب نشست و سهند جلو. صدای نوار را بلند کردم وبعد با سرعت حرکت کردم. چه لذتی داشت با بقیه ماشینها مسابقه دادن. چند دور خیابون جردن رو بالا پایین رفتیم سهند هی می گفت غزال آرومتر .
- سهند به جان تو تا حالا سرمون کلاه رفته این کارو نکردیم.
سها- غزال ساعت یازده ونیمه برو خونه ی اقای بهادری اینا ، ببینم رفتند یا نه. چون ممکنه زودتر برگردن وببینن ما نیستیم دلواپس بشن. از وقتی خیابان را متر می کردیم یک بی ام وه همپای ما می امدقیافه سرنشینان خیلی مسخره و مضحک بود. چهار تا پسر مو بلند که مو هایشان را دم اسبی بسته بودند.به محض وارد شدن بهکوچه فرعی کنارماشین امدند ویکی از انها که ادامس می جوید گفت: خانوم خوشگله، ماشینت هم مثل خودت خوشگل وناز.
- خفه شو عوضی.
سهند- غزال تا بلا نازل نشده تند تر برو تا گمشون کنیم.
هر چه گاز می دادم انها نیز سرعتشان را بیشتر می کردند. و از چپ و راست سبقت می گرفتند. اخر سهند با عصبانیت گفت: ماشینو بزن کنار ببینم انگار تنشون می خاره.
ماشین را کنار خیابان نگه داشتم. سهند پیاده شد. آنها هم کمی جلوتر از ما نگه داشتند. و هر چهار نفر پیاده شدند. یکی از آنها به سهند گفت: کوچولوبه غیرتت برخورد، دوست دخترته؟ چه اشکالی داره یه شب هم مهمون ما باشه، یه شب کافیه.
سهند یقه اش را گرفت وگفت : عوضی تا دندوناتو خرد نکردم خفه شو.
اوضاع خیلی وخیم شد چون هر چهار نفر به سهند حمله ور شدند از ماشین پیاده شدم تا کمکش کنم.
سهند فریاد کشید: تو برو تو ماشین خودم حسابشونو می رسم.
- الان وقت این حرفا نیست،اونا چهار نفرن.
سهند- پس یا علی.
دوتایی به جون چهار نفر افتادیم با پالتو راحت نمی توانستم دفاع کنم با کنده شدن دگمه هام کارم آسان شد. بدون توجه به اطراف کتک کاری می کردیم که ناگهان با صدای فریادی بر جا میخکوب شدیم:- بس کنید چرا مثل دیونه ها ، به جون هم افتادین.
عمو سعید بود که فریاد می کشید کنارش سپهر و اقایبهادری ایستاده بودند.عمو سعید رو به انها گفت آقایون لطفا بفرمائید.
سهند- اینا لات وبی سرپا هستن نه آقا
بعد رو به آنها گفت: حیف شانس آوردین وگرنه کارتون تموم بود.
عمو- سهند بس کن واقعا قباحت داره، یه نگاهی به سرو وضعتون بکنید.
چشمم به سهیل و سها که کنار ماشین ایستاده بودند و رنگ پریده و لرزان به ما نگاه می کردند ، افتاد و خنده ام گرفت، در آن موقع، دست سپهر را که روسری ام را به طرفم داراز کرده بود دیدم و تازه به یاد اوردم که روسری سرم نیست بی آنکه نگاهش کنم روسری را از دستش گرفتم تا آن چهار نفر رفتند. عمو سعید که خیلی هم عصبانی بود گفت شما ها اينجا چی کار می کنید مگه درس نداشتین.
سپس به ماشین نگاهی کرد وگفت: بدون اجازه هم که ماشین مسعود رو برداشتین، احساس بزرگی کردین که درگیر شدین.
سهند- نه آقای زمانی، آدم باید بی غیرت باشه که به خواهر وناموسش توهین کنند، اون هم ساکت بشینه و تماشا کنه.
حرف سهند انگار به دل عمو سعید نشست چون دستانش را دور گردن من و سهند انداخت و صورت هر دومان را بوسید وگفت: خدا رو شکر به خیر گذشت ولی از این به بعد شب بدون اجازه بزرگتر ها بیرون نیایید.حالا سوار شین و دنبال ما بیائید.
- نه عمو، با این سرو وضع درست نیست.
- پس بریم دنبال نازی و بعد بریم خونه
سوار ماشین که شدیم گفتم شما عمو رو خبر کردین ،خیلی هم ترسیدین نه؟
سها با بغض گفت: ترسیدم شما رو بکشن اخه اونا چهار نفر بودند.
سهیل که به نسبت ارامتر شده بود گفت: ولی خودمونیم، خوب دوتایی چهار نفر رو زدین،درست مثل فیلم جکی جان ! درسته خیلی ترسیدم ولی خیلی خوشم اومد.
دنبال عمو سعید در حرکت بودیم که جلوی در خانه آقای بهادری ایستادند قبل از اینکه عمو داخل بروند عمو را صداکردم وگفتم: عمو ما سر خیابان منتظرتان هستیم.
- جایی نرید ها همونجا وایستید تا من بیام.
- چشم.
چند دقیقه طول کشید که آمدند ماشین را روشن کردم وپشت سر انها حرکت کردم سپس رو به بقیه گفتم با یه بستنی قیفی موافق هستین، تو هوای سرد خیلی می چسبه.
سهیل- امشب فرمانده تویی هر کاری می خوایی بکن.
کمی سرعتم را زیاد کردم واز ماشین عمو سبقت گرفتم و چند لحظه بعد جلوی مغازه بستنی فروشی نگه داشتم. سهند پیاده شد، و با بستنی برگشت، تازه حرکت کرده بودیم که از دور دیدم ماشینی چراغ می زند. سرعتم را کم کردم. عمو به کنارم آمد و با اشاره خواست، شیشه را پایین بکشم، بستنی را نشانش دادم تا علت کارمان را بداند و بعد دستم را به حالت تسلیم بالا بردم، سرش را تکان داد و لبخندی زد . اول سهند رابه خانه رساندیم و بعد به سمت خانه خودمان رفتیم . جلوی خانه ما هر سه پیاده شدیم که عمو گفت: خیالت اسوده باشه به مسعود نمی گم.
- ممنون، شب همگی بخیر، خداحافظ.
عمو تا داخل بروم منتظرم ماند. ماشین را سر جای قبلی اش پارک کردم و چادر را رویش کشیدم وبالا رفتم . بابا و ساناز خوابیده بودند ولی مامان بیدار نشسته بود ومنتظرم بود و با دیدنم گفت: ماشین مسعود رو برده بودی، اره؟
- بله، بابا هم فهمید؟
- نخیر، من هم الان از پشت پنجره دیدم. ماشین سالمه، تصادف نکردی ؟
حرصم رد آمد و با ناراحتی گفتم: بله، صحیح وسالمه ای خدا شکرت به جای اینکه به فکر من باشن فکر اهن پاره شون هستن .
- مثل اینکه بدهکارم شدم . اخه اگه دنبال دردسر نمی گردی، چرا از اون دوتا، یکی شو نبردی؟
- یعنی من به اندازه ماشین،براتون ارزش ندارم که ناراحت شدین .
مامان اخمهایش را باز کرد و گفت : این چه حرفیه می زنی عزیزم، تموم هست ونیست ما متعلق به شماست! فدای سرت برو بخواب، صبح خواب می مونی.
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
ارسالها: 7673
#14
Posted: 8 Mar 2012 14:50
غـــــــــــزال (قسمت سيزده)
صبح از وقتی از خواب بیدار شده بودم دلهره و دلشوره داشتم و برای همین سر کلاس ام حواسم به درس نبود و منتظر زنگ بودم که هرچه سریع تر به خانه بروم تا زنگ زده شد مثل زندانی ها ، تند تند وسایلم را جمع کردم،چون سها تمرین های روی تخته را یادداشت می کرد بهش گفتم سها جون من کار دارم می تونم برم ، خودتمیای؟ سها- باشه،برو پس خداحافظ.
خداحافظی کردم و با عجله از پله ها سرازیر شدم و جلوی در مدرسه قیافه نحس و خشمگین سپهر را دیدم . فهمیدم برای چی امده، دنبال راه چاره ای می گشتم که چشمم به بهناز وبنفشه که در حال صحبت با دوست بنفشه بودند،افتاد. صدایشان کردم تا آمدند گفتم: بهناز جون دستم به دامنت ، راننده سها اینا اومده از منم زیاد خوشش نمی یاد ، چی کار کنم ؟ تو برو بهش بگو سها چند دقیقه دیر می اید . من دارم می رم خونه پدرام اینا ، کتی برای نهار دعوتم کرده.
بهناز- خوب نشونش بده تا برم بگم .
پشت در ایستادم وآهسته سرم را بیرون بردم و سپهر را نشانش دادم.
بهناز- غزال عجب راننده خوشگلی دارن، کاش راننده ما بود.
- آره ولی حیف که اخلاق نداره، طرف دیونه زنجیریه .
بهناز- حالا چی بهش بگم ، من روم نمی شه.
از کی تا حالا خجالتی شدی ، برو بگو آقای راننده سها خانوم چند دقیقه دیر تشریف می یارن . دستور دادن چند دقیقه منتظر باشین .
بهناز وبنفشه جلو رفتند وقتی با سپهر حرف می زدند از فرصت استفاده کردم و پشت بچه های دیگر پنهان شدم و ازدر بیرون رفتم و بین آنها خودم را گم کردم و سریع ازسمت دیگر به طرف خیابان دویدم و سوار اولین تاکسی شدم.
- آقا دربست برو فرشته .
- چقدر کرایه می دین خانوم.
- هر چقدر که بخوایین. فقط تند برین چون عجله دارم.
قلبم از جا داشت کنده می شد، نمی دانم چه جوری در را باز کردم و داخل شدم . چند لحظه پشت در ایستادم و نفسی تازه کردم سپس داخل شدم . ساناز نهارش را خورده وخوابیده بود. اشتهایی به غذا نداشتم. چون می دانستم سپهر تلفن می کند همه تلفن ها رو به غیر از مال اتاق خودم از پریز کشیدم. لباسم را عوض کردم و روی تخت دراز کشیدم . چند دقیقه که گذشت تلفن زنگ زد.دودل بودم که آیا جواب بدهم یا نه . برای اینکه فکر نکند ترسو وبزدل هستم گوشی را برداشتم و خیلی آرام وخونسرد گفتم:
- بفرمائید
- سلام خانوم خرابکار. چطوری، سلامتی؟
- اٍ فرید تویی، سلام من خوبم، تو چطوری ؟
- شکر خدا بد نیستم، اول بگو ببینم چی کار کردی با سپهر چون اومد جلوی مدسه ات دیدیش؟
خنده کنان جواب دادم: وقتی از مدرسه بیرون آمدم دیدم عین برج زهرمار اونجا ایستاده، راستی برای چی اومده بود.
فرید- یعنی نمی دونی که دیشب چه دسته گلی به اب دادی و منکر همه چیز هستی ،آره؟
قهقه ای زدم و جواب دادم : هر کی خربزه بخوره پای لرزش هم میشینه،من خوردم اما پای لرزش نشستم حقشبود که جلوی پدر زن آینده اش خیط بشه.
فرید- ببخشید پدر زن آینده اش کیه، بگو ما هم بدونیم.
- آره جون خودت تو گفتی ومن باور کردم، جناب بهادری!
فرید- جدی می گی ؟ باور کن من الان از زبان تو شنیدم وروحم از این موضوع خبر نداره، یعنی خود
سپهر هم نمی دونه. چون سپهر هیچ چیز رو از من پنهون نمی کنه. حالا تو از کجا خبر دار شدی ؟
- فرید خان نمی خواد برای ما فیلم بازی کنی ... ما خودمون این کاره هستیم. و در ضمن رادیو بی بی سی این گزارشو داده . راستی فرید تو چطوری با این دیونه دوست شدی؟ آخه گروه خونی تو به اون نمی خوره.
فرید در حالی که می خندید جواب داد: اولامی دونم که هنرپیشه خوبی هستی ثانیا تو از کجا می دونی گروه خونی من به سپهر نمی خوره، مگه دکتری؟
- مسخره ام نکن! منظورم از نظر اخلاقیه، چون از نظر پاکی و نجابت تو رده ی اول جدولی سپهر در رده آخر. البته از حق نگذریم خیلی هنرمنده که می تونه برای همه رل عاشقی بازی کنه. حالا این دیونه زنجیری کجاست؟ هنوز به شرکت نرسیده؟
فرید مکثی کرد و سپس جواب داد: نه هنوز نیومده، چطورمگه کارش داشتی؟
فهمیدم دروغ می گوید پس حتما سپهر هم گوش می کردوبرای همین گفتم نه قربونت من با اون چیکار دارم . اون هزار ماشاءالله چشم نخوره دلش کاروانسراست یعنی رئیس بزرگ کارون سراست و بدون تعارف به همه میگه بفرما، جای خالی داریم. الان هم حتما یه نفر رو پیدا کرده و در حال خوش گذرونیه.
فرید- چرا از روز اول با سپهر در افتادی تو که ازش شناختی نداشتی.
- اولا یه خورده از پرونده سیاهش باخبر بودم. ثانیا آدم با یک نگاه می تونه اشخاص رو بشناسه. درسته آقا سپهر؟ همینطور که تو منو شناختی و هر چی از دهنت در اومد نثارم کردی ؟
- غزال من فریدم نه سپهر.
- می خوایی بگی منم احمقم و نمی دونم که سپهر هم گوش می ده . در ضمن شازده مواظب باش زن جانت از اتاق خواب پایین نیافته آخه کف اش سوراخه واول زندگیبیوه می شی ! راستی حق نداری به خاطر کثافت کاری هات با سها دعوا کنی .
سپهر کنترل خودش را از دست داد و گفت – لعنتی چرا این کارو کردی؟! می دونی من کثافت روی اون نقشه چقدر کار کرده بودم، تموم زحماتمو به باد دادی. آخه چرا؟ باور کن اگه امروز دستم بهت می رسید خفه ات می کردم.
سوتی کشیدم و گفتم: اوه اوه ! شازده ترمز کن، زیاد تندنرو چون پات پیچ می خوره و با کله می خوری زمین. خوب گوش کن اولا اونی که بخواد منو خفه کنه از مادر زاده نشده ثانیا خوب کاری کردم، دلم خنک شد.
چند لحظه ای ساکت شد و بعد گفت پس غزال خانم بیحساب شدیم، نه ؟ ولی میشه بگی کی گفته من می خوام با دختر آقای بهادری ازدواج کنم ؟ نکنه حسودیت شده.
- مگه تحفه ای که حسودیم بشه ، زیاد به خودت نناز فکر می کنی خیلی آش دهن سوزی هستی آقای مهندس . اما چون تو آدم قابل اعتمادی نیستی نمی تونم بهت بگم ، فهمیدی زورگو.
سپهر- اقای مهندس نه، خانوم بفرمائید آقای راننده. لعنتی به خاطر تو من سر دوستت داد کشیدم و یه معذرت خواهی بدهکارم چون طفلکی خیلی ترسید... رنگ به چهره نداشت.
در حالی که می خندیدم جواب دام: نباید می ترسید چون منگفتم آقای راننده دیوونه ست و مواظب خودش باشه . حالا اگه دق دلت تموم شد. تلفونو قطع کنم چون خوابم میاد. بای.
و بدون اینکه منتظر جوابش باشم گوشی را گذاشتم.
صبح کمی دیر به مدرسه رسیدم. دبیر شیمی سر کلاس بود.تا نشستم بهناز آهسته گفت: حیف شانس آوردی دیرآمدی و گرنه گیساتو می کندم. دیوونه چرا دروغ گفتی، آبروم پیش سها وبرادرش رفت . نمی دونی با چه ژستی آقای راننده صداش کردم و گفته های تو رو تکرار کردم.
در حالی که آهسته می خندیدم جواب دادم: اونهم سرت داد کشید آره؟ عیب نداره خودش ناراحت شده و قراره یعنی خودش گفت ازت معذرت خواهی می کنه.
بهناز- بخند، چون نبودی ببینی رنگ منو بنفشه چطوری پریده بود. سنگ کوب کردیم.
- ببینم شلوارتو هم خیس کردی ؟
بهناز- کم مونده بود، راستی غزال چطور دلت می یاد با پسر به این خوشگلی بد رفتاری کنی، عین هو ماه می مونه باور کن همه صف کشیده بودن و تماشاش می کردن. چند نفری رو دیدم که شماره تو ماشینش انداختن. حالا ذلیل مرده چه دسته گلی به اب داده بودی ، خیلی عصبانی بود.
مینا- درد دلهاتون رو بذارین برای زنگ تفریح.
دیگه تا اخر زنگ حرف نزدیم، تا صدای زنگ آمد می خواستم برای بهناز تعریف کنم که دیدم سها به طرف ما میاد: بهناز جلوی سها هیچی نپرس، تا بعدا بهت بگم.
سها- سلام، چطوری، چرا دیر اومدی؟
- سلام، توچطوری، به خاطر بارون تاکسی گیر نیومد.
- دیروز کجا غیبت زده بود، چون سپهر می گفت موقع بیرون اومدن تو رو دیده ولی هر چقدر منتظر شدیم از تو خبری نشد.
- آخه چون دیدم سپهر اومده نخواستم مزاحمتون بشم.فکر کردم حتما باهات کار داره که اومده جلو مدرسه.
سها- لوس ، تو هیچ وقت مزاحم نیستی،به خاطر بارون اومده بود که خیس نشیم.راستی یه سوال ازت بپرسم راستشومیگی؟
-مگه تا به حال بهت دروغ هم گفتم، بپرس؟
سها-تو نقشه رو پاره کردی؟
- تو از کجا فهمیدی،خودش گفت ؟
سها- نه! دیشب بابا، مرتب سپهر رو سرزنش و دعوا میکرد که چرا بی احتیاطی کرده تا نقشه به این مهمی پاره بشه،اوقات بابا تلخ بود.اخه بابا در مورد کارش خیلی سخت گیری میکنه.سپهر هم از عصر که به خونه اومد تا صبح روی نقشه کار میکرد تا دوباره تموم کنه.درسته که سپهر نگفت کارتو بود ولی من فهمیدمچون پریروز تو بهش دست زدی.درسته؟
- آره کار من بود وسط دو تا از اتاق خواب رو با خودکار، سوراخ کردم ،تا تلافی اون شبش رو کرده باشم.
سها- ولی به نظر من خیلی بی انصافی کردی. من که گفتم رو اون خیلی کار کرده دیروز ظهر من احساس کردم عصبیه چون اون موقع رگهای گردنش متورم میشه. مخصوصا وقتی بهناز آقای راننده صداش کرد دیگه به اوج انفجار رسید و به جای تو بهناز هدف قرار گرفت. البته ما فهمیدیم تو به بهناز دروغ گفتی ! ولی غزال خوب شد در رفتی چون حتما باهات دعوا می کرد
ومن نمی تونستم تحمل کنم. هر چند که تو کم نمی آوردی. حالا اگه امروز بازم بیاد چیکار می کنی ؟
- نترس یه فکری می کنم، شاید از دستش فرار کنم شایدم باهات اومدم هر چی باداباد.
بعد از رفتن سها، بهناز گفت: ببینم تلفنی باهاش حرف زدی که فهمیدی سر من داد کشیده؟ آره ؟ حتما بهت فحش وبد وبیراه گفته، نه؟
- نه بابا گفت چرا اینکاروکردی اگه دستم بهت می رسید خفه ات می کردم، همین.
بهناز – چه شانسی داری والله! چون هر کی بهت می رسهنازت رو می کشه. ولی غزال جدی، جدی دوست داره؟
- نه بابا اون دنبال علافی و خوش گذرانیه نه عشق وعاشقی.
بهناز – ولی باور کن دوست داره.
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
ارسالها: 7673
#15
Posted: 8 Mar 2012 14:53
غزال (قسمت چهارده)
با بی تفاوتی شانه بالا انداختم. ظهر وقتی به خانه رفتم باز همه تلفنها را کشیدم و قبل از آمدن مامان وصل کردم. قبل از اینکه به باشگاه بروم، یاشار تلفن کرد، و ازمامان اجازه گرفت تا بعد از باشگاه باهم برای خریدکتاب برویم. چون نزدیک مسابقات بود، تمرینات سخت وفشرده شده بود،ساعت هفت ونیم خسته وکوفته بیرون آمدم ولی هنوز یاشار نیامده بود، نگاهی به اطراف انداختم، که کمی دورتر سپهر را دیدم که به سمت من می آید. همان لحظه یاشار جلوی پام ترمز کرد. با عجله سوار ماشین شدم در دلم به بد اقبالیش می خندیدم چون دوباره مجال دسترسی پیدا نکرد و نتوانست خفه ام کند . سپهر هم با دیدن یاشار به سمت پیاده رو رفت و پشت درختان ایستاد تا یاشار او را نبیند. موقعی که از جلویش رد می شدیم در حالی که صورتم به طرف یاشار بود، دستم را برایش تکان دادم.
بعد از خرید چند کتاب دانشگاهی برای یاشار وچند کتای رمان برای من ، با هم به رستوران رفتیم. طرز صحبت کردن و نگاه های یاشار فرق کرده بود. در دل گفتم شاید علتش رفتن به دانشگاه باشد. چون از عشق، مهر ومحبت صحبت می کرد، سعی کردم شنونده باشم تا گوینده چون از عشق وعاشقی چیزی نمی فهمیدم. چون اغلب کتابهایی که می خوندم جنایی وپلیسی بود تا عشق وعاشقی . یاشار بعد از شام مرا به خانه رساند وخودش هم رفت. تا پایم را داخل گذاشتم ساناز با خوشحالی جلو دوید و گفت: غزال مژده بده هفته آینده که سه روز پشت سر هم تعطیله، قرار با عمو محمود وعمو سعید اینا به شمال بریم.
- راست می گی؟ پس از الان ساکها مونو ببندیم تا یه موقع بابا پشیمون نشه.
سپس رو به بابا کردم وگفتم: راستی بابا خورشید از کدوم طرف در اومده که شما این موقع سال هوس مسافرت کردین اون هم شمال.
بابا- خوب بعضی موقعها عقیده ام عوض می شه و هوس مسافرت می کنم، البته دروغ نباشه این پیشنهاد سعیده.
- بابا نمیشه کتی وپدرام رو هم دعوت کنیم تا با ما بیان؟
بابا- اتفاقا فکر خوبیه، فردا حتما بهشون زنگ می زنم ودعوتشون می کنم.
شب دو چیز باعث شده بود که خواب از سرم بپرد، یکیحرفای یاشار دوم ذوق وشوق مسافرت. یکی از کتابها رابرداشتم تا بخوانم ولی هر کاری می کردم نمی توانستم حواسم را جمع کنم . کتاب را بستم و هوس آزار واذیت به سرم زد. اول خونه بهناز را گرفتم که پدرش گوشی را برداشت، قطع کردم. دوباره گرفتم که باز پدرش جواب داد نامید شدم چون اگه بهناز جواب می داد می توانستم اذیتش کنم. این بار شماره ی عمو را گرفتمسهند جواب داد از صدایش مشخص بود که هنوز نخوابیدهچند بار فوت کردم که گفت: هوا خیلی گرمه که فوت می کنی؟
دوباره فوت کردم.
اگه از بیکاری زنگ زدی به جای فوت کردن حرف بزن. چون من هم بی کارم و خوابم نمی یاد.
صدایم را تغییر دادم و آهسته گفتم: سلام، اول اسمتو بگو بعدا.
سهند- از صدات مشخص دختری، سلام، من سهندم. اسم تو چیه، نکنه شیدایی؟
- شیدا دوست دخترته؟
سهند- نه بابا دختر خواهرمه، دوست دختر چیه؟ من اهل این کارا نیستم، تورو خدا یه خورده بلند تر حرف بزن خوصله ام سر رفت.
با صدای خودم و کمی بلند تر جواب دادم: شرمنده آقا سهند من دختر ندارم و ختما فردا به شیدا میگم که چی گفتی.
و شروع به خندیدن کردم که گفت: زهر مار، یه ساعت منو دست انداختی حالا می خندی؟ این وقت شب چرا مزاحم میشی؟ مگه کار و زندگی نداری؟
- نه خوابم نمی اومد هوس آزار واذیت به سرم زد. راستیخبر داری هفته آینده به شمال میریم.
- اول بگو ببینم به چند نفر تلفن کردی؟
- اول خونه بهناز اینا بعد تو، چطور مگه؟
- خوب خیالم راحت شد رگ غیرتم یه دفعه گل کرد، بله خبردارم بابا گفت.
- راستی تو چرا نخوابیدی؟
سهند- منتظر تلفن شیدا بودم، جون من بهش نگی چون باهام قهر می کنه؟
- نه بابا مگه مرض دارم، خوب کاری نداری می خوام بخوابم.
بعد از قطع کردن تلفن، خانه عمو سعید را گرفتم. چون اغلب سهیل گوشی را برمی داشت و خاله نازی شبها تلفن اتاقشان را، می کشید. بعد از چند بار بوق زدن سپهرخواب آلود گوشی را برداشت. اصلا فکر نمی کنم او گوشی را جواب بدهد. چند بار الو گفت بعد گوشی را گذاشت. دوباره شماره را گرفتم. با اولین بوق برداشت و گفت: آخه مردم آزار کی ساعت دو نیمه شب تلفن می کنه؟ اگه حرف داری بزن و گرنه خواهش می کنم دیگه تلفن نکن چون الان وقته خوابه!
چند ثانیه نگه داشت بعد قطع کرد.
با خودم گفتم: اگه گذاشتم تو بخوابي نمی دونم چرا از آزار دادنش لذت می بردم. با اولین زنگ برداشت و گفت: ببینم دوس داری فحش بدم؟
- نچ.
- پس حرف بزن و بگو چه مرگته این وقت شب مزاحم شدی و از خواب بیدارم کردی. نکنه لالی و نمی تونی حرف بزنی.
- نچ.
- مرض نچ گرفتی؟! خوب حرف بزن چرا لالمونی گرفتی یا بگو آره یا بگو نه. منو نمی شناسی؟
- نچ، و فوت کردم.
- این هم رمزه، ناشناس. اگه دختری یه بار فوت کن اگهپسری دو بار، هرچند احتمال می دم دختر باشی. یه بار فوت کردم که گفت: پس خانم ناشناس دوباره زنگ نزن چون اونوقت همه رو بیدار می کنی و من مجبورم از فحشهای خوب نثارت کنم، حالا اجازه میدی بخوابم؟
- نچ، نچ، نچ. به زور جلوی خنده ام را گرفتم چون آنوقت می شناخت.
سپهر- ببینم تو غیر از فوت کردن و نچ کردن کار دیگه ای بلد نیستی؟ حالا که خواب از سر من پریده، لااقل حرف بزن.
یک نچی گفتم و فوت کردم که گفت: خوب تو اگه نمیخوای حرف بزنی من می تونم حرف بزنم و درد و دل کنم، گوش می دی. علامت بده، فوت کن.
دوبار فوت کردم که ادامه داد: تو تا حالا کسی رو دوستداشتی، یعنی عاشق شدی؟ علامت بده.
به دروغ دوبار فوت کردم که یعنی آره.
سپهر- پس درد منو می فهمی، من عاشق یه دختر سنگدل و بی انصاف شدم ولی اون محل سگ بهم نمی ذاره. چون فکر می کنه واسه چند روز می خوامش ولی دیگه نمی دونه که این گربه ملوس با هر پنجولی که روی دلم می کشه و آزارم میده علاقه من بهش بیشتر میشه و حاضرم برای بدست آوردن دلش هر کاری انجام بدم. البته من هم بی تقصیرنیستم، چون اول اونو برای خوش بودن و پر کردن اوقات بی کاریم می خواستم ولیحالا فرق کرده ومن عاشق و شیفته اش شدم. آخه لعنتیمثل یه تیکه جواهر می مونه، صورتش مثل ماه شب چهارده س، چشم و ابرو پهن و بهم پیوسته، بینی خوش فرم و کوچیک، لباش مثل غنچه، موهاش بلند و مثل کمند، قد بلند و کمر باریک. از چشمای سیاهش که دیگه نگو، آدمو دیوونه می کنه. خلاصه یه دل نه بلکه صد دل عاشق اش شدم. ببینم خسته نشدی؟
دوباره فوت کردم که ادامه داد: پس بذار بقیه شو هم بگم. یه دوستی دارم که خیلی صمیمی هستیم، می دونم که اون هم از این گربه ملوس خوشش میاد ولی به خاطر من به زبون نمیاره. بدجوری بهش دل بستم حتی به خاطر اون نمی تونم به رم برگردم. به زادگاهم که نمی تونستم ازش دل بکنم اول به زور به این خاک قدمگذاشتم و حالا پای رفتنم نیست. شاید فکر کنی دیوونه شدم، آره درسته! چون حالا به خاطر یه اشتباهی که مرتکب شدم چند روزه فقط از دور دیدمش، باور کن آتیش گرفتم و روزی چند بار خودمو سرزنش می کنم که چرا رفتار خوبی باهاش نداشتم. البته اونهم بی دست و پا نیست و ساکت ننشسته و تا می تونه منو آزار میده، اذیت می کنه. ولی برای من آزارش هم شیرینه، تا حالا جلوی هیچ احدی کوتاه نیومدم ولی از روز اول که این لعنتی را دیدم هر بلایی که سرم اورده با نگاه به اون چشمای افسونگر، کوتاه اومدم و ساکت شدم.
دیگه نتوانستم طاقت بیاورم و بی اختیار گوشی را گذاشتم، حرفهایش درونم را طوفانی کرده و به تلاطم انداخته بود. یعنی حرف هایش راست بود و حقیقتا مرا دوست داشت و یا شاید فهمیده بود منم و می خواست گمراهم کند! نگاهی به ساعت کردم، ساعت سه و نیم بود ولی خواب به چشمم نمی آمد. بلند شدم و به کنار پنجره رفتم و آن را باز کردم، چون تنم مثل کوره می سوخت و هوای سرد وخنک مرهمی بر جان آتش گرفته ام بود. در حرفهایش غوطه ورشده و زمان را فراموش کرده بودم. با روشن شدن هوا به خودم آمدم. سرم به شدت درد می کرد ولی سردی هوا از گرمای درونم کم نکرده بود، لای پنجره را باز گذاشتم و روی تختم دراز کشیدم. به محض شنیدن صدای مامان چشمانمرا بستم تا متوجه بیدار بودنم نشود. مامان به داخل آمد و لبه تخت نشست و به آرامی صدایم می کرد قبل از اینکه چشم باز کنم گفت: ای وای میگم چرا اینجا اینقدر سرده، پنجره باز مونده.
مامان در حال بستن پنجره بود که چشمانم را باز کردم و چون حوصله مدرسه را نداشتم با ناله گفتم: سرم درد می کنه.
نمی دونم چرا تنم کوفته است.
- خوب معلومه، چون سرما خوردی. چرا پنجره رو باز کردی؟
- اتاق گرم بود، پنجره رو باز کردم تا خنک بشه که خوابم برد.
برای نرفتن به مدرسه متوسل به دروغ شدم و آه و ناله سر دادم که آخر مامان گفت: نمی خواد امروز به مدرسه بری خودم به خانم رحیمی اطلاع میدم.
- مامان جون نمیشه، آخه یه روز از کلاس عقب می مونم.
مامان با خنده گفت: از کی تا حالا اینقدر درس خوان شدی و ما خبر نداریم؟ بیخودی ادای بچه درس خونا رو در نیار. اگه یه روز استراحت کنی بهتر از یه هفته است.
پتو را روی سرم کشیدم که با خیال راحت بخوابم که بابا آمد. دستش را روی پیشانی ام گذاشت و گفت: الحمد الله تب نداری. شیرین امروز بمون خونه و مواظبش باش تازودتر خوب بشه.
مامان یک لیوان شیر گرم با قرص مسکن داد و رفت. تند تند سر کشیدم تا بخوابم. فورا هم خوابم برد.
دکتر- غزال جان پاشو تا معاینه ات کنم چون تب ات بالاست.
بعد از معاینه گفت:آنفولانزاست و باید یه هفته استراحت کنه.
در دلم گفتم: خاک بر سرت، آدمی که نصف شب هوس آزار و اذیت کنه، حقشه که یه هفته تو خونه بمونه و بپوسه. آخه این کارا چیه؟ با یه بارشنیدن حرفهای عاشقانه عقل و هوش از سرت پرید؟
از دست خودم به شدت عصبانی بودم.
دکتر شایسته دو امپول تزریق کرد و نسخه ای هم به دست مامان داد و رفت. هر لحظه تبم بالاتر می رفت و فقط رفت و آمد مامان را می دیدم که با دستمالی خیس کهروی پیشانی ام می گذاشت چشم باز می کردم. گلویم چرک کرده و از درد می سوخت و مایعات هم به زور از گلویم پایین می رفت. چشمانم را نمی توانستم باز نگهدارم و فقط صداهایی را می شنیدم و سوزش آمپول ها را احساس می کردم. در میان آمد وشد ها فقط صدای سپهر به گوشم نمی رسید.
نمی دانم روز چندم بود که احساس کردم حالم بهتر شده، به زور سر جایم نشستم. احساس ضعف داشتم مامان را صدا کردم به محض دیدنم لبخندی زد و گفت: مثل اینکه خوب شدی، آره عزیزم؟!
- بله، یه خورده بهترم. فقط دلم ضعف می ره.
- چون که چهار روزه لب به غذا نزدی و فقط آب میوه اون هم به زور خوردی.
دستش را روی پیشانی ام گذاشت و گفت: خدا رو شکر تب ات قطع شده، الان برات سوپ میارم.
چند قاشق از سوپ که خوردم سیر شدم.
عصر عمو محمود و بقیه به دیدنم آمدند. یاشار با ناراحتی گفت:
- غزال من باعث شدم سرما بخوری چون با تن عرق کرده چند دقیقه بیرون منتظرم بودی و باز بودن پنجره هم تشدیدش کرده.
در دل گفتم: کاش جرات بیان کردن علت سرما خوردگیمو داشتم تا یاشار خودشو مقصر ندونه.
و برای همین جواب دادم: حالا اتفاقیه که افتاده، خودتو ناراحت نکن.
با یاشار صحبت می کردیم که خاله نازی هم اومد، ولی سپهر همراهشان نبود. روز بعد هم دوستام به دیدنم آمدند. خدایا چقدر هوا خواه داشتم و نمی دانستم، وقتی بچه ها پیشم بودند فرید تلفن کرد و حالم را از مامان جویا شد و مامان بهم گفت، چند بار دیگه هم تلفن کرده و حالتو پرسیده است. از دست سپهر خیلی دلگیر بودم اون که ادعا می کرد خیلی منو دوست دارد، پس چرا به خودش زحمت نداده که حتی یه بار به دیدنم بیاید و یا مثل فرید حالم را بپرسد.
ششمین روزی بود که در خانه استراحت می کردم چون حالم خیلی بهتر شده بود به حمام رفتم و بعد از بیرون آمدنم مامان هم به خرید رفت. روی تخت دراز کشیده بودم که تلفن زنگ زد. پشت خط فرید بود بعد از احوالپرسی گفت: غزال خواهش می کنم یه لحظه با این دیوونه صحبت کن که منو کشته.
- مگه از تیمارستان زنگ زدی؟
فرید خندید و گفت: نه بابا، انگار حالت خیلی خوب شده بازبلبل زبونی می کنی.
- نکنه انتظار داشتی که بمیرم، حتما چند شبه که دعا میکردین که هر چه زودتر بمیرم و از شرم خلاص بشین.
فرید- خدا نکنه بمیری، من هیچ وقت همچین دعایی نمی کنم حتی برای دشمنم. حالا گوشی دستت باشه، با این مجنون حرف بزن.
سپهر گوشی را گرفت و با لحن خاصی گفت: سلام، خوبی؟
عادی و بی تفاوت و با طعنه جواب دادم: سلام. معذرت می خوام آقای راننده شغلتو عوض کردی و دکتر شدی کهحالمو می پرسی؟
سپهر- مگه فقط دکتر ها حال مریض ها رو می پرسن؟
- بله آقای دکتر یک هفته برای مریض اش استراحت و دارو تجویز می کنه، که در این مدت آشنایان و دوستان هم از مریض عیادت می کنند و بعد از یک هفته دکتر حال مریض اش رو جویا میشه، البته دکتر ها آدمای با معرفتی هستن.
- پس ازم دلخوری که به دیدنت نیومدم. ولی من گفتم شاید چون از من متنفری، اومدنم بیماریتو تشدید کنه.
- خوب اینکه مسلمه. ولی اگه مثل فرید معرفت به خرج می دادی بد نبود.
- باشه من هم خدایی دارم، نوبت من هم میرسه، در ثانی حقت بود، یادته چه جوری بای بای کردی؟
در این لحظه صدای در آمد، گفتم: اولا خوشحال شدم که اونروز، باز دستت بهم نرسید که خفم کنی، ثانیا مامان اومد. خداحافظ.
. فورا گوشی را گذاشتم.
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
ارسالها: 7673
#16
Posted: 8 Mar 2012 16:52
غـــــــــــزال (قسمت پانزده)
بعد از آمدن مامان گفتم: مامان من فردا مدرسه میرم.
مامان- نه شیش روز نرفتی یه روزم روش. چون از پس فردا تعطیله و همون خونه بمونی بهتره.
روز سه شنبه، مامان از صبح در حال تدارک وسایل سفر بود و بعد از آمدن ساناز و بابا به طرف خونه عمو محمودبه راه افتادیم، چون همه جلوی خونه آنها جمع می شدند. جلوی در با کتی مشغول صحبت بودیم که عمو سعید همآمد. فرید هم همراهشان بود، چون به دیدن پدر و مادرش که در چالوس بودند، می رفت. فرید به خاطر کارش در تهران خانه برادرش زندگی می کرد. به پیشنهاد عمو سعید جوان ها در ماشین او سوار شدند، پدرام و کتی سوار ماشین عمو محمود و عمو و خاله هم سوار ماشین بابا شدند. با سپهر نه سلام و علیک کردمو نه نیم نگاهی بهش انداختم. به محض نشستن پشت فرمان با صدای نسبتا بلندی گفتم: خدایا امروز جونمو به تو می سپارم، خدایا بر جوونیم رحم کن، چون راننده مون جاده رو نمی شناسه.
همه به خنده افتادند. سپهر هم از آئینه نگاهی انداخت و گفت: اگه یه کمی دندون رو جیگر بذاری، متوجه میشی که راه رو می شناسم.
چنان با ادب و متانت و معصوم صحبت می کرد که هر کیمی شنید فکر می کرد واقعا نجیب است.
سهیل- غزال یه هفته خونه نشینی و مریضی مثل اینکه ترسوت کرده.
آهسته در گوشش گفتم: نه به خاطر لجاجت با من می ترسم به شماها هم رحم نکنه.
تا از عوارضی رد شدیم سهیل گفت: بچه ها اونجا رو، آقای بهادری اینا هستند.
- به به، چه تصادف جالبی. بهتر از این نمیشه. خیلی عالیه چون حتما با هم همسفر خواهیم شد.
سهند- غزال نمی دونستم از این عجوبه ها خوشت میاد. یکی وراج یکی خود خواه.
با اخم جواب دادم: خواهش می کنم دیگه این حرف رو تکرار نکن. چون دوس ندارم در مورد این فرشته های آسمونی اینجوری حرف بزنی. مخصوصا هانی جون، خوشا به خال مردی که قراره هانی زنش بشه.
سها و سهیل خندیدند و سپهر برگشت و چپ چپ نگاهمان کرد.
- سهیل جان انگار دلت هوای تمرین بوکس کرده.
یاشار متعجب به عقب برگشت و در حالی که دستش را روی پیشونی ام می گذاشت گفت: غزال تب که نداری، مطمئنی حالت خوبه. این حرفها چه ربطی به تمرین بوکس داره؟
- یاشار جان حالم هیچ وقت به اندازه الان خوب نبوده چون از دیدنشون بیش از حد خوشحال شدم. من عاشق هانی هستم.
یاشار- احساس می کنم امروز با تو آشنا شدم چون قبلا از این تریپ آدما خوشت نمی اومد.
- خوب بعضی مواقع نظرم عوض میشه. راستی جای کدوم یکی از شما سه پسر دم بخت تنگه؟
فرید که متوجه منظورم شده بود گفت: جای من خیلی تنگه، اگه پیشنهاد خوبی داری بگو.
- پس لطف کن جات رو با سپهر عوض کن هم جوون مرگ نمی شیم هم حای تو و یاشار گشاد تر بشه. آقایمهندس هم تشریف ببرن ماشین آقای بهادری.
فرید- سپهر لطفا بزن کنار چ.ن پیشنهاد غزال خوب و بهجا بود.
سپهر با عصبانیت جواب داد: فرید خان اگه جات ناراحته میتونی خودت تشریف ببری و شما سر کار خانم اگه هانی رو خیلی دوست داری، برای یاشار بگیرش که همیشه پیشت باشه.
- بد اخلاق، تو از یاشار بزرگتری و مقدم تر. راستی آقای راننده اگه با اون قیافه نمی دونم چی می خوای ما رو مسافرت ببری. من نیستم.
سپهر- قیافه ام عین برج زهرمار، نه؟
همه زدیم زیر خنده، مخصوصا من و فرید از خنده روده بر شده بودیم.
- خوب شد خودت اقرار کردی چون من روم نمی شد بگم.
سپهر رو به یاشار گفت: رشته تو ادبیاته یاشار و شاعرای ایرانی رو بهتر می شناسی، گوش کن ببین از کیه. البته همش یادم نیست.
همه را می شنوم
می بینم
من به این جمله نمی اندیشم
به تو می اندیشم
ای سرا پا همه خوبی
همه وقت
همه جا
من به هر حال که باشم به تو می اندیشم
تو بدان این را تنها تو بدان
تو بیا
تو بمان با من، تنها تو بمان
جای مهتاب به تاریکی شبها تو بتاب
من فدای تو به جای همه گلها تو بخند
اینک این من که به پای تو درافتادم باز
ریسمانی کن از آن موی دراز تو بگیر
تو ببند
دیگه بقیه اش رو بلد نیستم.....
یاشار- از استاد فریدون مشیری. البته اول و آخرش را نگفتیولی باز هم خیلی خوبه که با شعرهای ایرانی آشنا هستی.
از آینه با چشمهای خمارش نگاه عمیقی به من انداخت. فهمیدم منظورش من هستم.
و برای همین گفتم: مگه بیکاری که این شعرا رو حفظ می کنی، به جاش آهنگ عروسی ياد بگیر که به دردت بخوره.
سپهر- چشم، اگه لازم باشه اون هارو هم یاد میگیرم.
سها آهسته در گوشم گفت: غزال زیاد سر به سرش نذار چون می ترسم مسافرت رو، زهر مارمون کنه. یه دفعه از کوره در میره ها.
- نترس هیچ کاری نمی کنه، مگه دیوونه است.
- خود دانی از من گفتن.
بعد از آن دیگه با سپهر حرف نزدم. هوا کاملا تاریک شده بود که در کنار رستوران با صفایی نگه داشتیم. چون بالای گردنه بودیم هوا سردتر بود و سوز زیادی داشت. از ماشین که پیاده شدیم بدون توجه به سردی هوا راه افتادم که سپهر صدایم زد. وقتی به عقب برگشتم کاپشنم دستش بود، از بقیه جدا شدم و پیش او که تنها کنار ماشین ایستاده بود رفتم.
سپهر- درسته که تو از من متنفری ولی من حواسم بهت هست. بیا بپوش تا دوباره سرما نخوری، چون بدنت آمادگی سرما خوردگی رو داره، خانوم بی احتیاط.
برای اولین بار به چشمانش خیره شدم و گفتم: ممنون که به فکرم هستی.
سپهر- بی انصاف یه نگاهی هم به زیر پات بنداز تا باور کنی و فرشی از عشق که زیر پاته ببینی.
- حرفها و نگاه هات خیلی دل فریبه ولی حیف که همش سراب و دروغه.
- ولی باور کن من می خوام که عاشقونه، تا ابد با تو باشم و سایه بون عشق تو تا قیامت بالای سرم باشه.
بدون اینکه جوابی بدهم سرم را پایین انداختم که ادامه داد: غزال خواهش می کنم که دیگه اسم اون ایکبیری رو نیار. هر چی دلت خواست بگو هر چی شوخی خواستی بکن ولی اسم اونو نیار.
با دلی لرزان لبخندی زدم و گفتم: چشم.
سپهر- من فدای تو، به جای همه گلها تو بخند.
زیر لب زمزمه کردم: دیوونه و به طرف رستوران دوئیدم. داخل رستوران بین عمو محمود و بابا برایم جا نگه داشته بودند.
به محض نشستن عمو پرسید: چرا نفس نفس می زنی؟
- چونکه بیرون سرد بود تا کاپشنم را بپوشم، سردم شد برای همین تند دوئیدم داخل.
عمو محمود رو به سپهر گفت: سپهر جان دستت درد نکنه این دختر ما خیلی بی احتیاط و بی خیاله.
سپهر چون کنار هانی فقط صندلی خالی وجود داشت، کناراو نشسته بود، جواب داد: خواهش می کنم وظیفه امه.
سهیل نگاهی به من کرد. چون متوجه منظورش شدم، خندیدم. دست خودم نبود با این حال که قول داده بودم ولی نمی توانستم بی تفاوت باشم.
بعد از شام هر چه عمو به سپهر اصرار کرد که به خاطر تاریکی هوا، رانندگی نکند و فرید پشت فرمان بنشیند قبول نکرد، عمو می خواست سپهر به ماشین آقای بهادری برود که سپهر زیر بار نمی رفت.
داخل ماشین هوا گرم و دلچسب بود و با موزیک ملایم، دلچسب تر و برای همین خواب چشمانم را سنگین کرد. تا اینکه احساس کردم ماشین از حرکت ایستاد. چشمانم را باز کردم و پرسیدم : این دنیا رسیدیم یا تو اون دنیا هستیم؟
یاشار خنده کنان جواب داد: ساعت خواب، خوش خواب، این دنیا جلوی ویلا هستیم و باید پیاده شویم.
از بقیه پرسیدم : شما هم خواب بودین؟
به غیر از یاشار و فرید بقیه هم خوابیده بودند. وقتی پیادهشدیم نگاهی به اطراف انداختم. داخل محوطه بزرگ حدودا، پانزده تا ویلا وجود داشت. فکر کردم این ویلا یا اجاره ای است یا متعلق به یکی از دوستان عمو سعید، چون با کلیدی که در دست داشت در را بازکرد و داخل شدیم. منتظر آقای بهادری بودیم ولی آنها به ویلای بغلی رفتند.ساختمان نوساز بود و به صورت دوبلکس ساخته شده بود. با راهنمائی عمو، همه جا را دیدیم. پایین سالن بزرگ، آشپز خانه اوپن و دو اتاق خواب و سرویس های بهداشتی قرار داشت. چهارتا اتاق بالا و یک اتاق زیر شیروانی به عنوان انباری بود. هر کس برای خودش اتاقی انتخاب کرده و وسایلش را قرار داده بود. ما اتاق های پایین را انتخاب کردیم تا راحت تر سر و صدا کنیم. وقتی همگی در سالن جمع شدیم بابا گفت: حالا نوبت اینه که بگم چرا این وقت سال هوس مسافرت به شمال به سرم زده. درسته غزال جان؟
- اول بابا بگو اینجا کدوم شهره، چون من در طول راه خواب بودم.
بابا- عزیزم اینجا چالوسه و این ویلا متعلق به سه تا بچه های بزرگ من و ، سعید و محموده حالا فهمیدی واسه چی اومدیم؟
همه مات و مبهوت گوش می دادیم چون ما از هیچ چیز خبر نداشتیم. بابا ادامه داد: عرض کنم به خدمتتون که اینجا چند تا مهندس داشته. نقشه هاشو سپهر و فرید که در واقع اولین کارشون بوده کشیدند و فرستادند. ساختنش رو هم آقای بهادری و سعید جان بر عهده داشتند. کار مبلهکردن و خرید سایر اسباب و اثاثیه رو هفته پیش فرید و سپهر زحمتش رو کشیدند.
پس دلیل نیامدن سپهر این بود. لحظه ای نگاهش کردم و او هم لبخندی تحویلم داد.
موذیانه از سپهر پرسیدم: آقا سپهر اسباب آفای بهادری اینا رو شما خریدید؟
سپهر- نخیر، ایشون هرچی اسباب اضافی تو منزلشون بودفرستادند اینجا.
لحن کلامش عصبی و نیش دار بود. خدایا چقدر خوب بود که نقطه ضعف اش را پیدا کرده بودم.
دقائقی بعد فرید از پیش ما رفت و ما هم بعد از خوردن چایی، به پیشنهاد یاشار آماده شدیم تا لب دریا برویم. از ویلا تا ساحل راه زیادی نبود، پیاده به راه افتادیم. یبن راه از کتی پرسیدم: از زندگی با پدرام راضی هستی؟
کتی- آره خیلی مرد خوبیه، با اینکه از خانواده ام دورم ولی زیاد احساس دلتنگی نمی کنم چون پدرام با محبت هاش جای اونارو برام پر می کنه. من زندگی خوبمو مدیون تو هستم.
- تو مدیون هیچ کس نیستی. قسمتت ات این طوری بود،چون تو لیاقت مرد خوب و بهترین زندگی رو داری. چه بسا اگه پدرام با من ازدواج می کرد زندگی اش جهنم میشد. چون مثل تو مهربون و خوب و از همه مهمترخانه دار نیستم.
- اتفاقا تو مهربون و خوبی، فقط اخلاقت مثل بچه هاست وبرای همین احساس مسئولیت نمی کنی.
یک ساعتی کنار دریا بودیم. من و کتی وسها قدم می زدیم و با هم صحبت می کردیم. تا اینکه پدرام گفت: چون امشب خسته هستیم زودتر بریم ولی از فردا شب تا دیر وقت می مونیم.
بعد از برگشت ما همه خوابیدند، سکوت همه جا رو فرا گرفته بود، ولی من خوابم نمی برد، کم کم حوصله ام سر رفت آهسته بلند شدم و از اتاق بیرون رفتم و کاپشنم را از جا رختی برداشتم و به طرف حیاط رفتم. در دو طرف بین پله ها ایوان بزرگی وجود داشت که تعدادی صندلی آنجا چیده بودند. روی یکی از آنها نشستم و به آسمان پر ستاره خیره شدم. به خودم فکر می کردم که چرا مثلسایر دخترا نبودم. چرا دلی در سینه ام نبود که به خاطر کسی بتپد. و فقط دوست داشتم وقتم به شوخی و خنده و گردش و تفریح بگذرد. هیچ احساسی نسبت به جنس مخالف نداشتم. نه کششی نه واکنشی. نه حرفهای سپهر نه نگاه های یاشار، دست و دلم را نمی لرزاند. یعنی احساس و عاطفه نداشتم که همه را به یک چشم وبه عنوان دوست و همزبان می دیدم. وقتی سیاوش در مورد شیرین و فرهاد می گفت، انگار برایم لالایی می خواند و ناخودآگاه خوابم می گرفت حتی یک بار هم ناراحت شد و گفت: مگه من برای تو لالایی می خونم که چرت میزنی. که من هم در جوابش گفتم: من چی کار کنم که تو بیکاری. مگه نمی دونی پدر و مادرهای بچه ها موقع خواب قصه می گن تا خوابشون ببره، خوب منم به ياد اونها خوابم می گیره.
حتی سها که دختر آرام و ساکتی بود از اشکان پسر آقای سهرابی خوشش می آمد و تعریف و تمجید می کرد.ولی من نه، واقعا چه اسم خوبی برایم گذاشته بودند. آهوی بی خبال، که در دشت سبز برای خودش سیر می کرد درست مثل من که در خیال خوش در باغ سبز خاطرات،شاد و سرخوش بودم. بین ستاره ها، ستاره ای درخشان خود نمایی می کد و بیشتر از بقیه به چشم می آمد
یکدفعه به یاد سپهر که هر وقت حرف هانی را پیش می کشیدم عصبانی میشد لبخندی زدم، و از رویا و عالم خود بیرون آمدم. ناگهان یاشار را در کنار خود دیدم. از اینکه متوجه حضورش نشده بودم جا خوردم یکدفعه گفتم:
-
- سلام، صبح بخیر.
یاشار خندید و گفت: غزال جون هنوز شبه و روز نشده. تو فکر چی بودی که متوجه حضورم نشدی؟ و حالا که از خواب بیدار شدی شب و روز رو اشتباه گرفتی؟ خودم هم خنده ام گرفته بود: راستش به خودم فکر می کردم، به رفتار و کردارم. چرا من با همه فرق دارم؟
یاشار- چی باعث شده که به این چیزا فکر کنی و در رویابخندی؟
- بعضی موقع ها لازمه که آدم به درونش نگاه کنه و تجزیه و تحلیل کنه. و اون لحظه که خندیدم یه دفعه به یاد سپهر افتادم. نمی دونم چرا وقتی اسم هانی میاد عصبانی میشه؟ از قرار معلوم عمو پیشنهاد ازدواج با هانی رو داده، راستی تو چرا نخوابیدی؟
- خوابم نمی اومد و وقتی شنیدم یه نفر بیرون اومد، پاشدم اومدم، دیدم تو اینجا نشستی!
در نیمه های شب
جز من که با خیال تو می گشتم
جز من که در کنار تو می سوختم غریب!
تنها ستاره بود که می سوخت
تنها نسیم بود که می گشت
برای اینکه جو، حاکم را عوض کنم گفتم: یاشار، شمال درهر فصلی قشنگه، نه؟
یاشار- آره، راستی تو که می بینی سپهر از هانی خوشش نمی آید چرا اذیتش می کنی؟ البته حق داره چون اگه من همبه جای اون بودم، ازدواج با همچین دختری رو قبول نمی کردم.
- باور کن دست خودم نیست. نمی دونم چرا از آزار و اذیت دیگران لذت می برم. راستی نظر تو در مورد سپهر چیه؟ به نظرت چطور پسریه؟
- ظاهرش خیلی خوبه، خوش اخلاق، مودب، خوش برخورد، همون لحظه اول آدمو به خودش جلب می کنه. از نظر باطن چون زیاد باهاش نبودم نمی تونم نظر بدم. حالا چرا در مورد اون می پرسی و کنجکاو شدی؟
- برای اینکه من زیاد خونه اونا میرم، دوست دارم طرف مقابلمو بشناسم تا بدونم چه رفتاری باهاش داشته باشم. آخه هرچی باشه تو از من بزرگتری و عاقلتر. عقیده و فکر تو خیلی برام ارزش داره.
یاشار انگار دنبال چیزی می گشت چون نگاه عمیقی کرد و گفت: مثل اینکه یه کم عوض شدی و نسبت به اطرافیانت توجه داری و بی خیال، بی خیالم نیستی. ممنون که نظر منو خواستی و ارزش قائلی و حالا پاشو بریم بخوابیم که دیر وقته.
و سپس با هم به داخل رفتیم. صبح با صدای سها از خواب بیدار شدم: غزال پاشو، تنبل چقدر می خوابی. می خوایم صبحانه بخوریم.
بعد از شستن دست و صورتم پیش بقیه رفتم به غیر از سهند و سپهر همه بیدار شده بودند.
زن عمو رو به سهیل گفت: سهیل جان، برو اون دوتا روهم بیدار کن.
سهیل- چند بار صداشون کردم ولی بیدار نمی شن.
- زن عمو الان میرم بیدارشون می کنم.
بابا- غزال اول صبحی کاری نکن که دعوا کنید.
- چشم.
توی سالن روی میز یک لیوان بود. برداشتم و از دستشوئی پر آب کردم و آهسته داخل اتاق شدم. بلافاصله مقداری از آب را روی هردویشان پاشیدم که مثل فنراز جا بلند شدند و مرا بالای سرشان دیدند. سهند مثل دیوونه ها فریاد کشید: دیوونه این چه وضع بیدار کردنه؟ الان حسابتو می رسم.
ولی سپهر فقط گفت: اول صبحی شروع کردی؟
سهند بالش را برداشت و به طرفم پرت کرد، فورا سرم را دزدیدم که به در خورد بلند شد و موهایم را دور دستش پیچاند و کشید، می دانست از این کار بدم میاید و برای همین گفت: یا بگو غلط کردن یا ول نمی کنم.
- سهند اگه دستتو نکشی، حسابتو می رسم.
- مثلا چی کار می کنی؟ یا بگو غلط کردم، چیز خوردم یا...
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
ارسالها: 7673
#17
Posted: 8 Mar 2012 16:58
ادامه قسمت پانزده
...
دستش را که جلوی صورتم بود گاز گرفتم، به جای حرف زدن گفت:
- آخ، چرا مثل سگ گاز می گیری.
تا موهایم را ول کرد بیرون دویدم. بابا گفت: چه بلایی سرشون آوردی؟ من نگفتم که اول صبحی دعوا نکنید.
- هیچی بابا، فقط یه خورده نازشون کردم.
در همان لحظه سپهرو سهند آمدند. سهند دستش را نشان داد و گفت:
- ببیینید چطوری نازم کرده. باید برم واکسن کزاز و هاری بزنم، چون می ترسم هار بشم.
- من هم باید تو رو تو تیمارستان بستری کنم تا مثل دیوونه های زنجیری حمله نکنی.
خاله- حالا غزال چطوری بیدارشون کردی که هم زود بیدار شدند و هم الم شنگه به راه انداختین.
- با یه لیوان آب مشکل حل شد.
مامان- خدا به داد کسی که تو رو بگیره برسه، بیچاره!!
- اولا مامان با تبلیغ های شما تا آخر عمر بیخ ریش تون موندم، ثانیا مجبور نیست کسی منو بگیره.
صبحانه می خوردیم که فرید آمد و گفت خانواده اش برای ناهار منتظر ماست.
قبل از اینکه به خانه شان برویم ابتدا برای خرید کادو بهبازار رفتیم. بعد به خانه خانواده فرید رفتیم. خانه شان مثل باغ، پر از درختان مرکب بود. در قسمتی از خیاط مرغ و خروس نگهداری می کردند و پشت خانه شالیزارشان بود. پدر و مادرش با داشتن سن زیاد، سر حال و قبراق بودند.
فرید دو برادر داشت که یکی در ایتالیا و یکی هم در تهران زندگی می کردند و هر دو تاجر فرش بودند. دو خواهرش ازدواج کرده و در تهران زندگی می کردند. همگی تعطلیلات را برای دیدن پدر و مادرشان به چالوس آمده بودند. فرانک برادرزاده اش یک سال از ما کوچکتر و پرستو خواهرزاده اش همسن ما بود.
قبل از نهار، بیرون رفتیم. باید از شالیزار می گذشتیم تا به ساحل می رسیدیم. موقع برگشتن در شالیزار، چشمم به مارهای آبی و بی خطر افتاد. قبل از اینکه به داخل برویم سهیل را صدا کردم و گفتم:
- سهیل بیا یه پلاستیک پیدا کنیم و بریم بیرون زود برگردیم.
- فکر کنم تو ماشین باشه، حالا واسه چی می خوای؟
- برو بیار تا بهت بگم.
سهیل رفت و از ماشین دو تا پلاستیک آورد و با هم بیرونرفتیم.
سهیل- نگفتی اینارو واسه چی می خوای؟
- می خوام دو سه تا از اون مار هارو بگیرم.
سهیل با چشمان از حدقه بیرون زده گفت: چی مار؟ نه من نیستم، من می ترسم.
- نترس اونا بی آزارند و نیش نمی زنند، تازه خودم می گیرم.
دو تا گرفتم و داخل پلاستیک گذاشتم و سومی را سهیل که ترسش ریخته بود گرفت. دو سوراخ کوچک روی پلاستیک ها باز کردیم تا خفه نشوند. از در که وارد شدیم سپهر را دیدیم فورا پلاستیک را داخل جیب کاپشنم گذاشتم تا نبیند. سپهر با اخم پرسید: شما دو تا کجا رفته بودین؟ همه منتظر شما هستن تا نهار بخورن.
سهیل زود تر از من جواب داد: ساعت غزال از دستش باز شده و افتاده بود، رفتیم اونو پیدا کنیم.
سپهر- پیدا کردین یا نه؟
سهیل- بله پیدا کردیم. حالا اگه اجازه بدی داخل شیم.
موقعی که از کنارش رد می شدم گفتم: مثل شمر می مونی.
آهسته جواب داد: تو هو سوگلی اش هستی.
بعد از خوردن نهار می خواستیم به نمک آبرود برویم که عمو سعید گفت: دنبال هانی و هما هم برویم.
به ناچار دنبال آنها هم رفتیم. موقع دوچرخه سواری سهیل پرسید: غزال مار ها رو چیکار کردی؟
- تو کوله پشتی گذاشتم، شب ببین چه قیامتی به پا می کنم.
بعد از دوچرخه سواری به ایستگاه تله کابین رفتیم. موقع سوار شدن یاشار گفت: شما دو تا با هم سوار نشین چون یکی تون از اون بالا می افتین.
که حرفش باعث خنده سایرین شد. کتی و پیمان با ما نیامدند و در رستوران نشستند. با حساب و کتاب به یاشارگفتم: من وسها، پرستو و فرانک با هم سوار میشیم. و با طعنه ادامه دادم: شما دانید و بقیه.
ما با هم سوار شدیم و در کابین بعدی ساناز، سهیل، سهند و فرزاد خواهرزاده فرید.
سه تا از پسر ها ماندند و هانی و هما. که با حرکت کردن کابین، از چگونگی آنها با خبر نشدم. بالای کوه منظره زیبایی داشت. پوشیده از برف بود و هر چه بالاتر می رفتیم هوا مه آلود و گرفته تر میشد. پیاده شدیم که کم کم بقیه هم رسیدند. هانی و هما و یاشار و فرید در یک يك كابین بودند و سپهر با یک خانواده دیگر آمده بود. سفارش آش رشته دادیم. بعد از خوردن آش، گشتی زدیم، چقدر لذت بخش بود. سهند با دیدن بستنی گفت: هر کی بستنی می خوره، دستشو بالا بگیره.
همه دستانشان را بالا بردند. دقائقی بعد برگشتند برای همه بستنی گرفته بوند الا من، با دلخوری گفتم: سهند پس من چی، چرا برای من نگرفتی؟
به سپهر اشاره کرد وگفت: این نذاشت، گفت چون تو تازه سرماخوردگیت خوب شده نباید بستنی بخوری.
فرید و یاشار هم حرف سپهر را تصدیق کردند که جواب دادم: ممنون که به فکر من هستید.
سهیل بشکن زنان گفت: امشب چه شبی است شب مراداست امشب، لا، لا، لا.
سهند- سهیل چرا یه دفعه آواز خوندنت گرفت، اصلا بستنی نخوردن غزال چه ربطی به این آواز داشت.
سهیل- فیلسوف، تو ذوق آدم نزن، هیچ ربطی نداره، یه دفعه هوس کردم.
- سهیل جان قربون دهنت بخون.
چون منظورش را فهمیدم، ادامه دادم: الحق که شاگرد خودمی حالا بیا بریم.
دستم را دورگردنش انداختم و با هم به سمت بستنی فروشی رفتیم. دو تا بستنی دوبل خریدیم وپیش بقیه برگشتیم. هر سه سرشان را تکان دادند و یاشار گفت: لجباز اگه می دونستیم به جای يكي میری بستنی به این بزرگی می خری، هیچ وقت نمی گفتیم، خیلی خیلی لجبازی غزال.
- تازه کجاشو دیدی،لجبازی رو از شازده دوماد یاد گرفتم.
به سپهر که نگاه ککردم صورتش برافروخته بود. حسابی کفری شده بود. موقع برگشتن نمی دانم چی شد و چی تو گوش یاشار گفت، که تا سوار شدم، سپهر و فرید و سهیل هم پشت سرم سوار شدند و مجالی برای پیاده شدن نداشتم. نگاهی به سپهر کردم و رو به آسمون گفتم: سهیل آسمون طوفانیه.
سهیل- اونم چه طوفانی، اگه چتر نجات داشتم از این بالا می پریم پائین.
- تا منو داری غصه نخور.
فرید آهسته می خندیدو حرفی نمی زد ولی سپهر جواب داد: راست میگه، تا پیش استادت هستی نباید غم بخوری. ببین امروز استادت چه درسی دارن یاد بگیری؟
- درس اول اینکه باید بلایی سر دوماد شهر بیاریم تا ادب بشه و سر خود دستور نده. درس دوم: در مکتب من تحصیل کنی خیلی بهتره تا در مکتب استاد سپهر زمانی تحصیل کنی.و آخرین درس در مقابل هیچ کس کوتاه نیا مخصوصا- با اشاره به سپهر- در مقابل دشمن زورگو و ستمگر.
دستم را گرفت و در حالی که محکم فشار میداد، گفت:
- لعنتی فکر می کنی ازت می ترسم که هر کاری خواستی می کنی و هر حرفی دلت خواست میگی، هان؟ مگه من نگفتم اسم اون بی شعور رو نیار. تازه خانوم میگه شما دانید و بقیه. کی این حرف رو تو این کله ات فرو کرده. میگی یا همین جا خفه ات کنم.
نگاهی به چشمانش که مثل دو کاسه خون شده بود، انداختم و گفتم: نه بابا، جانی حرفه ای هم هستی که می خوای جلوی دو تا شاهد خفه ام کنی.
دستانش را گرفتم و به سمت گردنم بردم و گفتم: بیا خفه ام کن تا راحت بشی. ولی اگه خواستی تمرین بوکس کنی اون پائین. چون این دو تا جوون آرزوهای زیادی دارند.
دستانش از عصبانیت می لرزید، همانطور که به صورتش زل زده بودم گفتم: چرا معطلی خفه ام کن. نترس اینا برای قاتل بودنت شهادت نمی دن.
دستانش را کشید و سر جایش نشست و سرش را بین دستانش گرفت. منم سر جایم ننشستم و با لبخندی به فرید گفتم:
- فرید این آسمون طوفانی کی از این شهر میره تا ما به آرامش برسیم. نذر کردم اونروز شیرینی پخش کنم.
سپهر سرش را بالا گرفت و گفت: نترس چند روزه دیگه میرم چون تو منو از رو بردی.
با شادی دستانم را بهم کوبیدم و گفتم: آخ جون!! بذار ببینم تو جیبم شکلات دارم تا اولین نذرمو ادا کنم.
از شکلات هایی که در جیبم بود، کاغذ یکی را باز کردم و جلوی دهنش گرفتم و گفتم: آقای طوفان بیا اول تو بخور تا کامت شیرین بشه.
بعد از گذاشتن شیرینی در دهنش به سهیل و فرید هم دادم. سپهر در حالی که می خندید گفت: عتیقه! لنگه نداری.
سهیل- سپهر می خواستم بگم که من ....
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
ارسالها: 7673
#18
Posted: 9 Mar 2012 03:39
غـــــــــــزال (قسمت شانزده)
تا فهمیدم چی می خواد بگه فورا دستم را جلوی دهنش گذاشتم و گفتم:
سهیل جان به جای حرف زدن شکلاتت رو بخور.
سپهر نگاهی به هر دو ما کرد وگفت: بقیه اش را فهمیدم. ولی غزال میشه اجازه بدی ببینم از کی شنیده.
به جای سهیل جواب دادم موقعی که عمو به خاله می گفته، سهیل شنیده. ولی خواهشا تا اونا حرفی نزدن تو حرفی نزن چون اونوقت سهیل رو دعوا می کنن.
سپهر- چشم به شرطی که تو دیگه حرف هانی رو پیش نکشی. چون اونوقت مجبورم بگم.
- تهدیدم می کنی؟
- نه ببخشید خواهش می کنم.
تا وقتی به پائین برسیم فقط من و سهیل حرف زدیم. از همانجا فرید و همراهانش با ما خداحافظی کردند و رفتند و ما برای استراحت به ویلا برگشتیم. توی اتاق دراز کشیده بودم که سها پرسید:
- غزال سپهر دعوات نکرد چون خیلی عصبانی بود.
برای اینکه ناراحتش نکنم به دروغ گفتم: نه. اگه هم عصبانی بود حرفی نزد.
سها- خدا رو شکر خیلی نگران بودم
برای شام آقای بهادری و خانواده اش آمدند. یاشار و پدرام برای شام جوجه کباب کردند. تازه سفره را جمع کرده بودیم که فرید و بچه ها آمدند. با هم به ساحل رفتیم. مردها چوب جمع کرده و آتش به پا کردند. کاپشن سپهر موقع درست کردن آتش دست سها بود به بهانه سرما از او گرفتم و به دوشم انداختم و با اشاره از سهیل خواستم که با هم قدم بزنیم. چند قدمی که دور شدیم فورا دو تا از مارها را در جیب کاپشن گذاشتم و زیپ اش را کشیدم. و پیش بقیه برگشتیم. کنار هما نشستم. وقتی همه سرگرم صحبت و بگو بخند بودند، آهسته مار را در آوردم و درست بین پاهای هما که به سمت شکمش بالا بود گذاشتم. لحظه ای بعد مار حرکت کرد و روی کفش های هما ظاهر شد، فریادی کشید: ما..ما...ما
بلافاصله بلند شد و دوید. من هم بلند شدم. هما همچنان داد می زد و می دوید که بی حال روی زمین ولو شد.
اول هیچ کس متوجه منظور هما نشد. بعد وقتی مار را دیدند علت غش کردنش را فهمیدند. دستم را جلوی دهانم گذاشته بودم که خندیدنم معلوم نشود و نفهمند که کارمن است. سهیل هم به بهانه آب از معرکه در رفته بود. همه بالای سر هما جمع شده بودند و او بی حال روی زمین نشسته بود. کمی از آب را که خورد، کمی بهتر شد. سپس پرسید: این مار، از كجا اومد یه دفعه دیدم وسط پام، اگه نیش می زد چی؟
فرید- هما خانوم از این مارهای آبی و بی خطر تو شمال فراوانند، نترسید.
هما دیگر نتوانست پیش ما بنشیند و با هانی رفتند. سهیل در حالی که خودش را دلخور نشان می داد گفت: حیف شد، چه مار مزاحمی. همه چیز رو خراب کرد. آتیش هم خاموش شد.
فرید- بچه ها پاشین بریم، یه کمی اونطرفتر یه کلبه است باقالی و چایی می فروشه.
فرید که راه را می شناخت با سپهر چند قدم جلوتر از ما بود. جلوتر رفتم و کاپشن را به دست سپهر دادم و گفتم: مرسی، بیا خودت بپوش من دیگه سردم نیست.
سپهر- نه بپوش من هم سردم نیست.
- گفتم که سردم نیست، بفرما.
سپهر کاپشن را گرفت و تنش کرد. به کلبه رسیدیم و همه دور میز نشستیم که سپهر گفت: به چیزی تو جیبمداره تکون می خوره، همش فکر می کردم، وهم و خیاله،ولی نه جدی جدی تکون می خوره. زیپ جیبش را باز کرد وتا دست کرد فوری دستش را پس کشید وبا عجله بلند شد و کاپشن را از تنش بیرون آورد و پرت کرد روی زمین. من و سهیل به هم نگاه می کردیم و بقیه حیران به سپهر.
فرید- سپهر اون تو چه خبر بود که یکدفعه جنی شدی؟
سپهر زبانش بند آمده بود و با لکنت جواب داد: برو... ببین چه خبره.... اول یه لیوان آب بده.... که دارم از حال میرم.
من و سهیل یکدفعه زدیم زیر خنده. پدرام به سپهر آب داد و فرید بلند شد و کاپشن سپهر را برداشت و دو تا مار از تو جیبش درآورد. فرید هم می خندید و با مار ها به طرف ما می آمد که کتی و سها با فریاد گفتند: تو رو خدا اینجا نیار! چون ما هم بیهوش میشیم.
سپهر با رنگ و روی پریده به ما اشاره کرد وگفت: کار این دو نفره، چون ظهر ساعت غزال گم شده بود، بیچاره هما.
همه می خندیدند. من از خنده دل درد گرفته بودم که یکدفعه سهند گفت: پس بگو، سهیل چرا آواز می خوند،ای کلک.
سهیل سرش را به علامت مثبت تکان داد و سپهر گفت:غزال اگه می دو نستم امشب چه بلایی سرم میاری به جای یکی صد تا بستنی برات می گرفتم.
یاشار شرمگینانه گفت: سپهر من معذرت می خوام. سپس رو به بقیه گفت: فقط جلوی هانی و هما حرف نزنین که آبرمون میره.
- یاشار من که کار بدی نکردم معذرت خواهی می کنی. این یه شوخی بود، سپهر هم که خودش میگه شوخی کردنو دوست داره. هما هم حقش بود و باید توبه کنه و برای ما فخر نفروشه. دختره فکر می کنه شاهزاده است.فقط بی چاره هانی.
سپهر با رنگ پریده و زیر چشمی و چپ چپ نگاهم کرد. ساعت دو بود که بلند شدیم وبه طرف ویلا به راه افتادیم.من و سهیل آخر از همه می آمدیم. هم صحبتی سها با پرستو و فرانک باعث شده بود تا من به راحتی بتوانم با همه باشم. سپهر نگاهی به ما کرد و به بقیه چیزی گفت و ایستاد. وقتی بهش رسیدیم گفت: شما دو تا خیلیخطرناک شدین و نباید تنها بمونین.
و همراه ما می آمد تا اینکه سهیل از ما فاصله گرفت و چند قدم جلوتر پیش سهند و فرزاد رفت. با خودم گفتم ختما عصبانی شده و می خواد دعوام کنه و برای همین پیش دستی کردم و گفتم: اومدی سرم داد بزنی یا دعوام کنی.
نگاهی به چشمانم کرد و رو به آسمان گفت:نه ظالم که دلت هم رنگ چشماته!
امشب می خوام رو آسمون
عکس چشماتو بکشم
اگه نگاهم نکنی
ناز نگاتو بکشم
ای کاش بدونی چشماتو
به صد تا دنیا نمی دم
یه موج گیسوی تو رو
به صد تا دریا نمی دم
به آرزوهام میرسم
وقتی که تو پیشم باشی.
بعد از خواندن شعر تنهایم گذاشت و به جلوپیش فرید و بقیه رفت. دست ودلم می لرزید، خدا می داند چه حالی داشتم. پای رفتن نداشتم. سلانه، سلانه آخر از همه می آمدم. نمی دانم چطور با این همه آزار و اذیت می توانست با محبت حرف بزند. باور کردنش برایم سخت بود. یعنی این همه به من علاقه داشت یا تزویر و ریا بود. وقتی جلوی در رسیدم همه داخل شده بودند وفقط سپهر با فرید و بقیه پسرها ایستاده بودند و صحبت می کردند.
فرید- غزال چی شد از قافله عقب موندی؟
نگاهم در نگاه سپهر گره خورد که فاتحانه لبخند می زد،سرم را پائین انداختم و جوابش را ندادم. آنها خداحافظی کردند و رفتند. وقتی تنها شدیم گفت:
ببخش که تنهات گذاشتم. برای اینکه دیگران البته منظورم یاشاره، شک نکنند،بايد بهت بی اعتنا باشم. و ازت فاصله بگیرم در صورتی که دلم میخواد شب و روز در کنارت باشم هر چند که تو نذر کردی برم. فقط نگاه چشمانش کردم و به داخل رفتم. چون آنهایی که داخل بودند خوابیده بودند ما هم به اتاق هایمان رفتیم تا بخوابیم. سها و ساناز به محض دراز کشیدن خوابشان برد ولی من در حال و هوای حرفهای سپهر بودم و داشتم دیوانه می شدم.
خدایا اگه دلم را می باختم چه میشد؟ اگر سپهر فقط قصد بازی کردن با احساساتم را داشت چی؟ آنوقت من میماندم و قلب شکسته و زخم خورده ام! نیمه شب بود و من خوابم نمی برد. مانده بودم بیدار با یک دنیا احساس تازه که جوانه هاش در حال روییدن بود! دست به دامن خدا شدم تا کمکم کند و راه را نشانم دهد، تا به گرداب نیافتم. بلند شدم و برای خوردن آب به آشپزخانه رفتم. وقتی برگشتم دیدم کسی روی کاناپه خوابیده، جلو رفتم و سپهر را دیدم که بدون بالش و پتو خوابیده است. رفتم و پتوی خودم را آوردم و رویش کشیدم چون به خوابعمیقی فرو رفته بود بیدار نشد. خودم کنار سها دراز کشیدم و زیر پتوی او خزیدم تا دوباره سرما نخورم. صبحبا نوازش دست مهربان عمو چشم باز کردم. کنارم نشسته بود و موهایم را نوازش می کرد و آرام صدایم می کرد: غزال جان، پاشو عزیزم.
- سلام عمو جون، صبح ات بخیر.
- سلام گلم، صبح تو هم بخیر، پاشو عزیزم می خوایم برای نهار بریم جنگل.
- مگه وقت نهار شده؟
- تقریبا! چون ساعت ده و نیمه.
- پس چرا منو بیدار نکردین، همه منتطر من بودن؟
- من نذاشتم، گفتم شاید دیروز خسته شدی.
دستانم را دور گردنش انداختم و صورتش را بوسه باران کردم. خیلی دوستش داشتم شاید بیشتر از بابا.... خودم را لوس کردم و گفتم: عمو مثل بچگیام بغلم می کنی.
- چرا نکنم.
عمو مرا بغل کرد و با هم بیرون رفتیم که سهند با دیدنمان گفت: خرس گنده! خجالت بکش بیا پایین.
- به تو چه، عموی خودمه.
- حیف، شانس آوردی که بابا، بالای سرت کشیک می دادتا تلافی دیروز رو نکنم وگرنه لگن آب سرت خالی می کردم.
زبانم را برایش در آوردم و گفتم: بترکه چشم حسود که خمار مونده.
دو، سه لقمه ای که مامان برایم آماده کرده بود با یک لیوان چایی برداشتم تا داخل ماشین بخورم. در اواخر فصل پاییز هوا آفتابی و نسبتا گرم بود، برای همین در جنگل زیر اندازی پهن کردیم و بساط چایی و آتش برای گرم شدن و کباب درست کردن به پا شد. تعدادی سیب زمینی در آتش انداختیم. سپس برای بازی وسطی به دو دسته تقسیم شدیم. بعد از بازی به سراغ سیب زمینی ها رفتیم، آنقدر داغ بودند که به محض برداشتن کف دستم سوخت. آهسته سیب زمینی را انداختم و از شدت درد به پشت ماشین پناه بردم. از درد چشمانم را بستم و دندانهایم را بهم فشار می دادم. با شنیدن صدای سها چشم باز کردم.
سها – غزال چرا یکدفعه غیبت زد، چرا اینجا نشستی، چیزی شده؟
- همین طوری اومدم.
سها- دروغ میگی صورتت مثل لبو شده، دستتو چرا مشت کردی؟؟؟
خودش دستم را گرفت و باز كرد و با دیدن دست تاول زده ام، گفت: ای وای، بذار ببینم کسی پماد سوختگی همراهش است؟
دستش را گرفتم و گفتم: نه سها الان اگه عمو بفهمه مجبوریم به شهر برگردیم. اونوقت مزاحم شادی و تفریح دیگران میشیم. فقط خواهشا یک سیب زمینی خام بیار با یه چاقو.
وقتی سیب زمینی را آورد چند برش بصورت ورقه، ورقه بریدم و کف دستم گذاشتم تا کمی از سوزشش کاست. سپس پیش بقیه رفتیم. بعد از نهار کمی استراحت کرده،سپس دوباره به بازی پرداختیم و قبل از تاریک شدن هوا وسایل را جمع کردیم و به سمت ویلا به را افتادیم. بین راه عمو سعید شیرینی هم خرید. حدس زدم جتما باید خبری باشد.
موقع پیاده شدن، در داخل حیاط عمو سعید رو به سپهر گفت: سپهر چند لحظه ای بیرون باش کارت دارم.
حدسم به یقین تبدیل شد، فورا به اتاقم رفتم و از پشتپنجره نگاهشان کردم. عموهر چه که گفته بود باعث عصبانیت سپهر شده بود که کم کم این عصبانیت به عمو هم سرایت کرد. داخل اتاق بودم که سهیل هم آمد و با دیدنم گفت: پشت پنجره چی کار می کنی؟
- هیس، یواش! بیا نگاه کن. سهیل، فکر کنم عمو باسپهر در مورد هانی صحبت می کنه.
هر دومان از گوشه پنجره، سرک می کشیدیم، دقائقی این صحبت به طول انجامید. سپس عمو به داخل آمد و سپهر بیرون رفت. وقتی از اتاق بیرون رفتیم چهره عمو درهم وگرفته بود و پشت سر هم به سپهر بد و بیراه می گفت: پسره احمق، میگم بیا با هانی ازدواج کن میگه من ازش خوشم نمی آید.
سهیل آهسته گفت: غزال بیا بریم دنبالش، نکنه بلایی سر خودش بیاره.
- نه بابا مگه بچه است.
چون اوضاع را بهم ریخته دیدیم، فرصت را غنیمت شمردیم و یواشکی بیرون رفتیم، به پیشنهاد سهیل به طرف دریا رفتیم. سپهر کنار ساحل نشسته و دستانش را دور پاهایش قلاب کرده بود.
پاورچین، پاورچین نزدیک شدیم. از پشت دستانم را روی چشمانش گذاشتم، دستانم را لمس کرد و گفت:
ای دوای درد دلهای اسیر
دستهایت باغ پاک نسترن
قلبت اقیانوسی از شوق و نگاه
با دلت پروانه شد احساس من
قلب من یک جاده تاریک بود
با تو قلبم کلبه پیوند شد
قلب من تقدیم چشمان تو شد
برای اینکه جلوی سهیل بیش از این ادامه ندهد، دستانم را کشیدم و گفتم: آقا سپهر اشتباه گرفتی، من هانی نیستم.
نگاهی به ما کرد و گفت: معذرت می خوام! من فکر کردم فریده نه هانی. در ضمن یادت رفت چی ازت خواستم.
کنارش نشستیم وسهیل پرسید: با، بابا سر چی جر و بحث می کردین؟
سپهر- تو که خودت بهتر از من می دونی چرا می پرسی؟مثل خبر نگارا هم که همه جا حی و حاضرین. دو تا جاسوس حرفه ای.
- ما رو باش مثلا اومدیم تو رو دلداری بدیم که مبادا بلایی سر خودت نیاری، اونوقت تو میگی جاسوس هستیم.
سپهر- ممنون که به فکرم بودین. ولی اگه تنهام میذاشتین بهتر بود. آدم بعضی وقتا به تنهایی و خلوت نیاز داره .
بعد لبخندی زد و ادامه داد: راستی مگه من بچه ام که به خاطر حرف بیهوده خودمو بکشم. حالا اگه ممکنه پاشین برین که میخوام تنها باشم.
سهیل- اگه منظورت منم که میرم تا با فرید خان تنها باشی.
و بلافاصله بلند شد و به سمت دیگری رفت. سپهر خندید و گفت:
- مثل اینکه سر خودمو شیره مالیدم اون زرنگ تر از منه. راستی میشه دستتو ببینم چون احساس کردم، پوست کفدستت... زبر و زمخت شده.
- ظهر موقعی که سیب زمینی برمی داشتم، یه کمی سوخت.
دستم را گرفت و با دیدن کف دستم گفت: آخ این که تاول زده، چرا نگفتی؟ چطور تحمل کردی، پس برای همین کنار ماشین رفتی؟
- بعضی موقع ها، لازمه به خاطر اطرافیانت سکوت کنی. چون من دوست ندارم کسی به خاطر من شادیش بهم بخوره و مزاحمت ایجاد کنم.
با یک دست چانه ام را گرفت و به طرف خودش برگرداند و با دست دیگرش دست سوخته ام را گرفت و خیره به چشمانم گفت: غزال بیا و منو از این غم رها کن. باور کنمن عاشق و اسیر تو شدم، پس بیا تا کاخ آرزوهامونو با عشق و علاقه همدیگه بسازیم.
سپس دوباره دستم را بوسید. از تماس لبش با دستم، تنم آتش گرفت سرم را عقب کشیدم و روی پایم گذاشتم. حالم به کلی منقلب شده بود و قلبم به شدت می تپید، چون یک لحظه تمام احساسش را به بدنم منتقل کرده بود. با صدایی لرزان دوباره گفت: غزال منو ببخش، به جان عزیزت قصد بدی نداشتم و از روی هوس این کارو نکردم. بلکه یه لحظه جلوی احساسمو نتونستم بگیرم. آخه قلبت، چشات مثل اقیانوس بزرگ وبیانتهاست. وقتی نگات می کنم تو اون اقیانوس گم میشم. من تشنه عشق تو هستم و هر چی میگم از ته دل و اعماق دلمه، نه هوس و تب زود گذر. حالا از دستم ناراحتی؟
جوابی ندادم و بلند شدم، سهیل را صدا کردم. قبل از آمدن سهیل ادامه داد: باور کن من اون باده پرستم کهفقط و فقط از عشق تو مستم، می فهمی؟
نگاهش نکردم که مبادا از احساسم از دریای مواج دلم با خبر شود. گذاشتم همان طور در خماری بماند و فکر کند ناراحت و دلخورم. چند قدمی که دور شدیم سهیل پرسید:غزال سپهر تو رو دوست داره، نه؟ راستشو بگو چون من چند وقته احساس می کنم،ولی امروز دیگه مطمئن شدم.
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
ارسالها: 7673
#19
Posted: 9 Mar 2012 03:44
ادامه قسمت شانزده
...
- اینقدر مطمئن نباش، چون من فکر می کنم یه تب تنده و وقتی از اینجا بره، همه چیز رو فراموش می کنه و سرش با دخترای اونجا گرم میشه. درست مثل سابق.
سهیل حیران پرسید: تو از کجا می دونی؟؟؟
- از سها شنیدم، راستی سهیل خواهش می کنم در این مورد با کسی حرفی نزن نمی خوام آزادیمو از دست بدم.
سهیل- باشه، ولی غزال فکر نکنم، چون هر چی باشه من سپهر و بهتر از تو می شناسم اون در مقابلهیچ کس کوتاه نمی یاد. یک بار مهسا دختر خاله امبی اجازه به اتاقش رفته بود. سپهر وقتی اومد و فهمید، بهش گفت: چرا به اتاقم رفتی؟ مگه نمیدونیمن خوشم نمی آد کسی بدون اجازه به اتاقم بره، مهسا جواب داد: مگه تو اون اتاق چی هست که نباید بدون اجازه رفت؟ سپهر گفت: هیچی نیست ولی من دوست ندارم بدون اجازه به وسایلم دست بزنی، فهمیدی. بار آخرت باشه که این کارو می کنی. مهسا جواب داد: خوب کاری کردم رفتم، مثلا می خوای چیکار کنی؟ سپهر سیلی محکمی به گوشش زد و گفت: حالا فهمیدی بدون اجازه رفتن یعنی چی؟
آخه مهسا فکر می کرد صاحب اصلی سپهره، چون هر کجا می رفت اونو با خودش می برد فکر می کردهر کاری دلش خواست می تونه بکنه، ولی اینطور نبود.
- سهیل، با این حرفات منو ترسوندی. از این به بعد باید حواسمو جمع کنم تا سیلی نخورم.
سهیل خندید و گفت: نترس، کارتو از این حرفا گذشته، روزهای اول چیزی بهت نگفت، حالا که دوست داره محاله این کارو بکنه، اون به خاطر تو به ما حرفی نمی زنه چه برسه به خودت. حالا جون سهیل راستشو بگو، تو هم سپهر رو دوست داری؟
- تا به الان ازش متنفر بودم، چون من در مورد یاشار هیچ احساسی ندارم چه برسه به سپهر.
باران تازه شروع به باریدن کرده بود که داخل رفتیم.اوضاع کمی قمر در عقرب بود و از همه گرفته تر خاله بود که با دیدن ما با پریشانی پرسید:
- بچه ها شما سپهر رو ندیدین؟
- چرا خاله جون کنار ساحل پکر نشسته بود. البته پکر که نه مثل برج زهرمار یا بهتره بگم مثل شمر نشسته بود.
با تعریف هایی که از سپهر کردم گل لبخند اول از همهبه لب های عمو سعید نشست و بقیه هم جرات پیدا کرده و خندیدند.
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
ارسالها: 7673
#20
Posted: 18 Mar 2012 03:41
غـــــــــــزال (قسمت هفده)
موقع خوردن شام بابا خواست به دنبال سپهر برود ولی عمو سعید مانع شد و گفت: الان هر کی بره دنبالش نمی یاد چون یه دنده و لجبازه، مخصوصا الان که عصبی و ناراحته.
بعد از خوردن شام به خاطر ریزش باران به کنار دریا نرفتیم و شروع به بازی دبلنا کردیم ساعت از یازده گذشته بود که سپهر خیس آب آمد. سلامی کرد و بعد از برداشتن لباس و حوله به حمام رفت. خاله با دیدن سپهر نفس راحتی کشید و گفت: خدایا شکرت که اومد.
- خاله مگه قرار بود شب رو هم بیرون بخوابه؟
خاله سری تکان داد و گفت: عزیزم تو سپهر رو نمی شناسی که چطور پسریه.
دیگر ادامه ندادم. بیچاره عمو سعید هم از سرزنش و ملامت نجات پیدا کرد و هر دو از نگرانی بیرون آمدند.
وقتی سپهر از حمام بیرون آمد، خاله پرسید: سپهر شام می خوری، گرم کنم؟
سپهر- نه میل ندارم، می خوام بخوابم.
- آخه پسرم با شکم گرسنه که نمی شه خوابید.
با صدای نسبتا بلندی که شبیه فریاد بود گفت: مامان یه بار گفتم میل ندارم و می خوام بخوابم.
با شیطنت گفتم: خاله ناراحت نباش حتما رفته کاروانسرا، ببخشید منظورم هتل هایته. اونجا، دوست دختری پیدا کرده و شام خوردن.
سپهر- حتما بعدش هم دوست دخترم یه سطل ریخته سرم، نه.
- الله اعلم! ما که با تو نبودیم،شایدم هوس پیاده روی زیر بارون کردین. آقا سپهر ما رو دیگه رنگ نکن.
بابا چشم غره ای رفت تا ساکت باشم! ولی من بی خیال ادامه دادم:
- درسته که بابا اشاره می کنه که ساکت باشم ولی راستشو بگو خوش گذشت، طرف خوشگل بود؟
در آستانه در پشت به ما ایستاده بود که برگشت و جواب داد: اگه من شام بخورم دست از سر کچل من برمی داری؟
- خدا مرگم بده!! تا عصر که مو داشتی، نکنه دعواتون شده و طرف سرتو کچل کرده، عیبی نداره برگشتیم تهران میدی رو سرت مو میکارن.
خندید و گفت: چشم، حتما این کارو می کنم.
و به طرف آشپزخانه رفت. خاله بلند شد صورتم را بوسید و گفت:
قربونت برم دخترم که امشب خیالمو راحت کردی. اگه تو نبودی تا چند روز لب به غذا نمی زد.
رو به بابا گفتم: بابا حالا تو هی چراغ بده که حرف نزنم! بیا اخم های آقا سپهر باز شد.
عمو به جای بابا جواب داد: چیکار کنه مسعود تقصیری نداره، حتما ترسیده سر تو هم داد بزنه یا حرفی بزنه که باعث دلخوری بشه.
آهسته گفتم: جرات نداره، روز اول زهر چشمش رو گرفتم، می ترسه. از این به بعد هر وقت باهاش مشکلی داشتین فورا زنگ بزنین تا به خدمتش برسم.
عمو سعید چشمکی زد و گفت: حتما این کارو می کنم.
ما بازی را ادامه دادیم، سپهر هم بعد از خوردن شام دیگر به اتاقش نرفت و همانجا روی کاناپه دراز کشید. تا آخر بازی خاله طفلکی آهسته از من تشکر کرد. با شروع خمیازه ها دست از بازی کشیدیم و همه بلند شدند تا بخوابند ولی سپهر همچنان،انجا دراز کشیده بود. من هم سر جایم دراز کشیدم. دیگر مثل سابق نمی توانستم بی اعتنا باشم. یعنی نه متنفر بودم و نه دوستش داشتم. ساعتی گذشت و هنوز به حرف های سپهر فکر می کردم و خوابم نمی برد. بلند شدم تا ببینم باز هم مثل شب قبل بدون بالش و رو انداز خوابیده یا نه، که دیدم همانطور خوابش برده. پتوی خودم را برداشتم و رویش کشیدم. می خواستم برگردم که آهسته صدایم کرد: غزال، غزال.
برگشتم. دو لا شدم و گفتم: بله، کارم داشتی؟
- منو بخشیدی یا نه؟
- هیس! همه خوابیدند الان وقت این حرفها نیست. آخه کسی منو اینجا ببینه چی میگه. فکر بد نمی کنه؟
- یعنی گفتن آره یا نه خیلی زمان می بره. در ضمن ممنون که دیشب و امشب پتوی خودتو به من دادی.
- پس حالا که بلند شدی پاشو برو سر جات تا من پتو مو ببرم. چون دوتایی نمی تونیم با یه پتو بخوابیم.
لبخندی زد و گفت: خوب بلدی از جواب طفره بری.
بلند شد و پتو را به دستم داد و گفت: شب بخیر عشق من، خوابای خوب ببینی.
هر کلمه ای که از دهانش خارج میشد بوی عشق و دلدادگی می داد. من هم به اتاقم برگشتم تا بخوابم. دراز کشیدم و کف دستم را که با لب های او تماس گرفته بود بوسیدم و با خودم گفتم: شب تو هم بخیر دیوونه من.
صبح به خاطر برف سنگینی که باریده بود جاده چالوس بسته شده بود. مجبور شدیم زودتر حرکت کنیم و از جاده هراز برویم. برف آنجا هم می بارید. زمانی که برای خوردن نهار نگه داشتیم گلوله برفی بزرگی درست کردم و درست به طرف سها نشانه رفتم، او سرش را دزدید و به صورت بابا خورد. بابا هم به تلافی، گلوله ای درست کرده و به طرفم نشانه رفت. بغل رستوران محوطه بزرگی وجود داشت به جای خوردن نهار به برف بازی مشغول شدیم. فقط خانم بهادری و هما کنار ایستاده بودند. هانی سعی داشت فقط سپهر را نشانه بگیرد ولی نمی توانست چون سپهر محلش نمی گذاشت. از پشت دست های سپهر رو محکم گرفتم و گفتم: هانی جون محکم بزن.
هانی-آخه محکم بزنم دردش می گیره.
- نه بابا، بزن چیزیش نمی شه.
سپهر آهسته گفت: غزال خواهش می کنم این کارو نکن، غزال! جان سپهر دستتو بکش.
گوش نکردم، سپهر هم سرش را پائین گرفت و خورد به صورت خودم. الکی دستم را روی چشمم گذاشتم وبا فریاد گفتم: آخ چشم، کور شدم.
سپهر فورا برگشت و گفت: دستتو بکش ببینم، عزیزم من که گفتم این کارو نکن.
دستم را از روی چشمم برداشتم و گفتم: باز نمی شه، انگار کور شدم.
همه دورم جمع شده بودند و هر کسی اظهار نظری می کرد و من آه و ناله میکردم. عمو محمود که دقائقی پیش به رستوران رفته بود با سر و صدای ما بیرون آمد و مضطرب گفت: غزال چی شده، چرا داد می زنی؟
بابا- موقع بازی گلوله خورده به چشمش و الان هر کاری میکنه باز نمیشه.
عمو- غزال جان، عزیزم آهسته چشماتو باز کن ببینم.
دیگر نتوانستم فیلم بازی کنم و چشمم را باز کردم و با خنده گفتم: عمو جون بهشون کلک زدم.
سهند- حناق بگیری، بازی رو زهرمارمون کردی. شیطونه میگه همچین بزنم که هر دو تاشون کور بشه.
معصومانه گفتم: یعنی دلت میاد تا آخر عمرم کور بشم.
سهند- خوب بلدی با این زبونت آدمو خر کنی.
- بلا نسبت تو! خر چیه، تو سرور منی، تاج سرمی.
عمو رو به هم گفت: حالا تا اتفاق دیگه ای نیافتاده بیاین بریم تو.
و همه به داخل رستوران رفتیم. قبل از داخل شدن برگشتم و به سهند گفتم: فکر نکن جدی،جدی تاج سر و سرور منی. نوکر بی جیره و مواجب بنده هستی.
و بلافاصله داخل شدم و مجالی به سهند ندادم. و آنهایی که پشت سر من بودند به خنده افتادند. وقتی پدرام کنار میز نشست، به من گفت: غزال تو واقعا نوبری. جلوی بزرگتر ها خوب بلدی فیلم بازی کنی و گناهها رو گردن سهند می اندازی. و خودتو، تو دل همه جا می کنی.
- یعنی میگی من بدم؟ و محبتم نسبت به همه دروغه.
- نه خیلی هم خوبی، فقط کمی شیطونی و بازیگوش. مثلا یادته اون شب چقدر سپهرو...
- آقا پدرام بقیه اش رو ادامه نده، خودم فهمیدم. چشم دیگه این کار هارو تکرار نمی کنم.
سهند- توبه گرگ کرگه.
پدرام- سهند تو هم همچین بی تقصیر نیستی، تن تو هم می خاره ها.
پدرام سر به سر من و سهند می گذاشت، بعد از نهار دوباره به راه افتادیم. سهند داخل ماشین موهایم را گرفت و کشید، برای اینکه لجش را دربیاورم از یاشار پرسیدم: یاشار معنی شیدا چی میشه؟
یاشار- به به، امسال دیپلم می گیری نمی دونی معنی شیدا چی میشه؟
- خوب ندونستن عیب نیست، نپرسیدن عیب است.
سهند دستپاچه دست کشید وگفت: غزال من بعدا بهت میگم.
سهیل با شیطنت گفت: نمی دونم چرا بعضی وقت ها سهند به غزال باج میده، یادتونه اون دفعه هم دستشو گذاشت جلوی دهنش.
- سهند جان هر وقت از تو پرسیدم جواب بده، من از یاشار پرسیدم.
یاشار خنده کنان جواب داد: شیدا یعنی واله، عاشق شدن بی حد و اندازه، دلدادگی.
- حالا اسم دختره یا پسر؟
سپهر به جای یاشار جواب داد: نکنه اسم دوست دختره سهند، شیداست؟
همه زدند زیر خنده و سهند زیر لب ادامه داد: زهر مار! حسابتو می رسم.
- آفرین سپهر تو چقدر نابغه ای، این مشکل منو آسون کردی.
سهند- دیوونه حسابتو می رسم.
- ببین یاشار، داره واسه من خط و نشون می کشه.
یاشار- سهند جدا تو خجالت نمی کشی، هنوز دهنت بوی شیر میده. تازه داری برای غزال خط و نشون هم می کشی؟
- اتفاقا از عروسی آیدین به بعد به جای شیر، بوی عشق و عاشقی میاد.
سهند چپ چپ نگاهم می کرد و ما سر به سرش می گذاشتیم و او گوش می کرد.
سه روزی بود که از شمال برگشته بودیم و ظهر ها به خاطر اینکه ازشر تلفن های سپهر در امان باشم، تلفن ها را از پریز می کشیدم و قبل از آمدن مامان وصل می کردم و خوشبختانه در این مدت ندیده بودمش.
روز سه شنبه تازه از مدرسه رسیده بودم و داشتم مانتو ام را در می آوردم که تلفن زنگ زد. سریع تلفن را برداشتم تا ساناز از خواب بیدار نشود. که صدای سپهر در گوشی پیچید:
- بی انصاف تلفنو قطع نکن کارت دارم.
- اجازه بده از راه برسم بعد زنگ بزن. هنوز لباسمو در نیاوردم و غذا هم نخوردم.
- پس خواهشا تلفن رو از پریز نکش تا نیم ساعت بعد زنگ بزنم کار مهمی دارم.
- باشه، فعلا خداحافظ.
تند تند لباسم را عوض کردم و چند قاشق غذا خوردم و به اتاقم رفتم روی تخت دراز کشیده بودم و خواب کم کم چشمانم را سنگین می کرد که تلفن زنگ زد: بفرمائید
سپهر- خوابیده بودی، مزاحمت شدم.
- نه تازه داشت خوابم می برد که توی بیکار مزاحم شدی. به جای اینکه هر روز تلفن کنی، یه خورده به خودت زحمت بده و بیا دنبالمون و هر کاری داشتی بگو. آقای راننده قول میدم حقوق خوبی بهت می دم.
- من بدون حقوق هم دربست نوکر خانم هستم. ولی افسوس که اجازه این کارو ندارم. چون بابا سرمو می بره.
- چرا؟
- برای اینکه قبل از دیدنت خیلی سفارش کرده که مراقب رفتارم باشم. و از نزدیک شدن به تو و حرف زدن حذر کنم. می گفت تو با بقیه دخترا فرق داری. چشم و چراغ و دردونه فامیل هستی. دیگه نمی دونست نا خواسته از دور دلم عاشق و دیوونه تو می شه.
- وای، چه پسر حرف گوش کنی هستی. آخی طفلکی! دلم برات میسوزه، چقدر مواظب اعمالت بودی. حتما خیلی زجر کشیدی که به طرفم نیومدی و آزارم نکردی.
سپهر- لعنتی مسخره ام می کنی! اونقدر که تو اذیتم کردی من کاری نکردم. الان هم جز حرف دلم چیزی بهت نمی گم. راستی می دونی که قراره برات خواستگار بیاد.
- نه از کجا بدونم، مگه علم و غیب دارم. حالا طرف کی هست که اول تو خبر دار شدی؟
- یعنی سها بهت نگفته مهمون داریم؟
- نه فقط گفت که عصر یه سر بیام خونتون، خوب مهمونتون کیه؟
- دیشب عمه با لیلی و بهزاد آمدند. عمه از تو خیلی خوشش اومده و برای همین اومده تو رو برای بهزاد خواستگاری کنه. تو بهزادو دیدی؟
- نه سعادت نداشتم که زیارتش کنم. حالا چه شکلی هست؟ خوشگل یا نه. اگه مثل تو باشه نمی خوامش.
- پس مثل من نباشه قبول می کنی. زیبا و جذابه و مورد قبول خانم واقع میشه.
- پس خیلی عالی شد.
با فریاد گفت: بی انصاف پس دل من چی میشه؟! یعنی من ادم نیستم که هر کاری می کنم ازم خوشت نمی یاد. می دونی چه بلایی سرم آوردی. دیوونه ام کردی. خونه خرابم کردی. با اون چشمات جادوم کردی و آتیشم زدی.
سپس ارامتر ادامه داد: چرا اینقدر بی انصاف و سنگدلی، چرا؟ غزال......
با صدای لرزان گفتم: بله
- اگه جلوی پات زانو بزنم و التماست کنم قبول می کنی که واقعا از ته دل و از اعماق وجودم دوست دارم.
- نه، من نمی خوام جلوی پام زانو بزنی یا التماسم کنی. تو خودت گفتی من به دختری دل نمی بندم و فقط برای چند صباحی که خوش باشم باهاشون دوست میشم. پس من چطوری حرفهاتو باور کنم که واقعا دوستم داری و عشقت تب تند و هوس نیست؟ و وقتی منو وابسته خودت کردی ولم نمی کنی و نمیری دنبال یکی دیگه؟! حرفهای تو مثل وز، وز زنبور تو گوشم مونده. اگه من به جای تو بودم وقتمو تلف نمی کردم و داممو جای دیگه پهن می کردم.
چند دقیقه ای هر دو ساکت شدیم تا اینکه سپهر سکوت را شکست و گفت: ممنون که نصیحت ام کردی از این پس مثل زنبور وز وز نمی کنم و مزاحم اوقات سرکار خانم نمی شم.
و بدون خداحافظی گوشی را گذاشت. تحت تاثیر حرفهایش قرار گرفته و مانند غریقی در وسط دریا در میان تلاطم امواج قرار گرفته بودم. نمی دانستم چیکار کنم، مانده بودم بر سر دو راهی. چون برای کسی مثل من هضم این کلمات خیلی سخت بود. از فکر کردن سرم ترکید. چون عقل حکم می کرد از آدم هوس بازی مثل سپهر دوری کنم. ولی دلم مرا به جلو سوق می داد تا به ندایش پاسخ دهم. نگاهی به ساعتم انداختم ساعت چهار بود و چیزی به آمدن مامان و بابا نمانده بود. بلند شدم و به حمام رفتم تا کسالتم را با گرمی آب برطرف کنم کمی سرحال شوم. تازه بیرون آمده بودم که بابا زودتر از مامان رسید. تند تند آماده شدم تا بابا منو به خونه عمو سعید رساند.
زنگ را زدم و داخل شدم، لیلی و سها جلوی در به انتظارم ایستاده بودند. با دیدن لیلی، پله هل را دو تا یکی کردم و بالا دویدم و یکدیگر را درآغوش کشیدیم. بعد از احوال پرسی خودم را به بی خبری زدم و با تعجب پرسیدم: لیلی خانم کی تشریف آوردین؟
- دیشب ساعت نه و نیم، ده بود اومدیم.
اخم کردم و به سها گفتم: بی معرفت چرا بهم نگفتی؟ ترسیدی نهار بیام اینجا. اگه مامان و بابا می دونستند اونها هم می اومدند.
سها- خواستم غافلگیرت کنم. الانم میری و به خاله شیرین خبر میدی.
در دلم گفتم: چقدر هم غافلگیر شدم، چون قبل از تو آقا داداشت خبر داده بود.
با هم به داخل رفتیم. اول با عمه خانم و بعد با بهزاد سلام و احوال پرسی کردم. حق با سپهر بود، بهزاد پسری زیبا و جذاب و تقریبا شبیه عمو سعید بود ولی به زیبایی سپهر نمی رسید، چون سپهر فوق العاده زیبا و دوست داشتنی بود.
خاله خودش به مامان تلفن کردو آمدن عمه را خبر داد و برای شام دعوتشان کرد.
همه دور هم جمع و مشغول صحبت بودیم. بهزاد زیر چشمی نگاهم می کرد. سعی می کردم نگاهم با نگاهش تلاقی نکند. ساعت یک ربع به شش عمو سعید و سپهر هم آمدند. قیافه هر دو پکر و گرفته بود و سپهر حتی زحمت سلام دادن به خود را نداد و انگار نه انگار که مرا دید. بدون اعتنا و توجه کنار بهزاد نشست.
عمه خانم با دیدن قیافه آنها پرسید:چی شده، شما دو تا باز سگرمه هاتون توهمه؟ نکنه باز جر و بحث داشتین؟
سپهر- نه عمه جان، چرا جر و بحث کنیم.
عمو- آقا راست میگه جر و بحث نکردیم. فقط حضرت آقا بدون خبر، سر خود رفته برای نیمه شب یک شنبه بلیط گرفته، انگار اونجا حلوا پخش می کنن که آقا با عجله می خواد بره.
با شنیدن این جمله ته دلم خالی شد. چون مسبب اصلی من بودم شاید اگر کمی ملایم تر با او حرف می زدم، هرگز فکر رفتن نمی کرد. خاله چنگی به صورتش انداخت و گفت: وای خدا مرگم بده، کجا می خوای بری مادر؟ مگه چقدر پیش ما موندی که به این زودی خسته شدی. نکنه باز مهرداد زنگ زده و هوایی شدی که می خوای بری؟
سپهر برافروخته و بلند جواب داد: مگه قرار بود برای همیشه موندگار بشم که با زنگ زدن مهرداد فیلم یاد هندوستان کنه. نخیر، نه مهرداد زنگ زده نه کس دیگه ای. نه اینکه از شما خسته شدم، الان پنج ماه که اینجا هستم و مدت کمی نیست و باید برم و به کارام سر و سامون بدم.
عمه- عمه جان وقتی خانواده تو اینجاست، تو کجا می خوای بری. مگه اینجا چه عیبی داره که نمی تونی زندگی کنی.
سپهر – از اول هم قرار نبود من اینجا بمونم. نمی تونم اینجا راحت باشم. هیچی نداره خراب شده که دل آدم خوش باشه. مثل زندون دست وپام بسته است.
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن