ارسالها: 7673
#31
Posted: 18 Mar 2012 04:11
غـــــــــــزال (قسمت بیست و هشت)
نفس عمیقی کشید و جواب داد: اگه می دونستی چقدر دوست دارم و می پرستمت اینجوری حرف نمی زدی. تو عشق و جون منی، بدون تو تپش قلبم بی معناست و دلم مثل کویر و برهوت می مونه.
حالا تا دیر نشده پاشو بریم که امروز می خوام خودم ببرمت. هر وقت کلاست تموم شد زنگ بزن بیام دنبالت، از فردا خودت می تونی بری به شرط اینکه آروم رانندگی کنی وگرنه جریمه می شی.
-چشم سرور من، اطاعت امر.
-قربون چشات تاج سر من.
با دلهره و ترس پا به حیاط دانشگاه گذاشتم، محیط نا آشنا برایم تازگی داشت با کمک و راهنمایی مسئولین به کلاس رفتم. چند نفر دختر و پسر قبل از من در کلاس حضور داشتند. سلام کردم و آخر کنار پنجره نشستم. تا اینکه سر و کله دیگر دانشجوها پیدا شد. تعداد پسرها بیشتر از دختر ها بود و در آخر سر استاد پا به کلاس گذاشت. دقایقی به سخنرانی و آشنایی بچه ها گذشت. سپس تدریس را شروع کرد. کنار من دختری به نام فرنوش نشسته بود از سر و وضع و قیافه اش معلوم بود که دختری محجوب و متین هست. بعد از پایان کلاس با هم آشنا شدیم. پدرش کارمند اداره پست و مادرش خانه دار بود و غیر از خودش سه برادر و یک خواهر دیگر داشت که همه ازدواج کرده بودند. فرنوش آخرین فرزند خانواده هنوز ازدواج نکرده بود. تا ساعت 5/3 کلاس داشتیم چون از قبل به سپهر خبر داده بودم، بیرون جلوی در منتظرم بود و با هم به خانه رفتیم. بهد از نهار، ساعتی را استراحت کردیم و عصر ساعت هفت به خانه بهناز و فرید رفتیم.
بعد از کمی نشستن با بهناز برای چیدن میز به آشپزخانه رفتیم، سری به غذاها کشیدم و گفتم: دست فرید درد نکنه، چقدرم غذا پخته. خیلی زحمت کشیده.
بهماز- ترمز کن غزال خانم، چی چی دست فرید درد نکنه؟ همه رو خودم پختم از صبح زحمت کشیدم.
ادای منو درآورد و گفت: دست فرید درد نکنه چقدرم غذا پخته.
خندیدم و جواب دادم: خوب من فکر کردم تو هم مثل من آشپزی بلد نیستی و فرید غذا می پزه.
بهناز-به به چشم و دلم روشن! پس همه کارهای تورو سپهر انجام میده، بیچاره هم تو خونه کار می کنه هم تو بیرون؟ از این به بعد هم که غوز بالاغوز شده خانم دانشجو شدن و باید درس بخونن، نه جونم تو خونه ما از این خبرا نیست، پدرم دراومد تا یاد گرفتم.
چشمکی زد وادامه داد: البته به کمک فرید جون.
-همچین گفتی، فکر کردم به زور دعوا و مرافعه و کتک یاد گرفتی. آخه بهناز خیلی سخته، من هر کاری می کنم آخرش خراب میشه.
-اگه تنبلی رو بزاری کنار یاد می گیری. نمی تونم راحته جان، خواستن توانستن است. همانطور که دانشگاه قبول شدی بخوای یاد میگیری. حالا هم تا صدای فرید درنیامده بشقابها رو بچین.
با هم میز شام را چیدیم و مردها رو صدا کردیم. سر میز بهناز به شوخی گفت: سپهر این چه زنیه گرفتی، بهتره به فکر یکی دیگه باشی این به درد نمی خوره.
سپهر- چرا، مگه چه ایرادی داره، اگه تموم دنیا رو هم بگردم بهتر از غزال رو پیدا نمی کنم.
بهناز- اوه اوه، کی میره این همه راه رو. غزال تو رو خدا یکی از اون هندونه ها رو بده بخوریم.
-تو حرص نخور، علف به دهن بزی باید شیرین بیاد که اومده.
فرید- اون هم چه شیرین اومدنی که آقا سپهر رو کشید اینجا. از کارهای نشدی و غیر ممکن که طرف قید همه چیز رو بزنه بیاد ایران.
سپهر چشم غره ای به فرید رفت و جواب داد: به جای حرف زدن غذاتو بخور حیف این غذاهای خوشمزه نیست که زهرمار کنی، طفلکی بهناز خیلی زحمت کشیده
-سپهر اونجا چی کار کردی که می ترسی فرید حرف بزنه
برای انکه دلگرمش کنم گفتم:
-نترس من در خوب بودن تو شکی ندارم.
چون به مزاجش خوش آمد جواب داد: مرسی عزیزم که روشو کم کردی. از بچگی خیلی با من لجه، دوست داره جلوی همه منو کنف کنه، نمی دونم چه هیزم تری بهش فروختم که با من دشمنی داره.
فرید- آخه از بچگی دختر عموها و دختر خاله ها خیلی تو رو تحویل می گرفتن حسودیم می شد.
می دانستم شوخی میکنند چون بیشتر از پنج سال نبود که با هم دوست شده بودند و برای همین به حرفهایشان می خندیدیم.
روز عروسی افشین و سها هم از راه رسید، مراسم توی هتل برگزار می شد تا خانم ها و آقایان از هم جدا باشند. وقتی سها با لباس عروسی به تالار قدم گذاشت مثل فرشته ها زیبا و معصوم شده بود. مثل همیشه ساکت و سربه زیر و کمتر حرف می زد.
آنها به خاطر درس سها به ماه عسل نرفتند و قرار بود در اولین فرصت به مسافرت بروند. همه کارهای سها درست برعکس من بود. با ازدواجش همه چیز تغییر کرده بود. آنها در طبقه دوم خانه آقای ضرغامی که به عروس و داماد تخصیص شده بود، زندگی مشترک را آغاز می کردند. البته از نظر مالی در مضیقه نبودند. فقط به خاطر اینکه از پسرشان دور نباشند، خواستند تا با آنها زندگی کنند.
آخر شب بعد از اتمام مراسم وقتی می خواستیم هتل را ترک کنیم با بهزاد که به عروسی ما نیامده بود روبرو شدم. دستپاچه سلام کردم.
بهزاد- سلام از ماست عروس خانم! بهتون تبریک می گم، امیدوارم به پای هم پیر شین. هرچند که من زودتر از سپهر پیشنهاد ازدواج داده بودم.
غافلگیر شدم، لحظه ای مکث کردم و جواب دادم: اتفاقا برعکس میگین، سپهر زودتر از همه حتی زودتر از همه عموهایم خواستار ازدواج با من بود، چون ابتدا من قبول نمی کردم، نمی توانست رسما اقدام کنه ولی دیگه قسمت هرچی باشه همون میشه.
-بله قسمت! قسمت شما هم پسر دایی من بود.
برای اینکه مجال حرف زدن بهش ندم گفتم: با اجازتون من میرم، چون سپهرکارم داره.
بهزاد- خواهش می کنم، بفرمایید. درست مثل اون دفعه.
با عجله ازش دور شدم و پیش سپهر که کنار عمو سعید ایستاده بود رفتم. سپهر با نزدیک شدنم جلو آمد و گفت:
-چی شده، چرا مثل لبو سرخ شدی؟
-هیچی نشده، داخل گرم بود به همین خاطر سرخ شدم.
دستش را پشتم گذاشت و گفت: بیا بریم سوار ماشین شیم غزال تیز پای من، دیدم باز بهزاد گیرت انداخته بود لازم نیست دروغ بگی.
-تو چند تا چشم داری که حواست هم پیش مهموناست هم پیش من که ما رو دیدی.
-عشق من، من همیشه حواسم پیش توست که مبادا، صیاد دیگه ای بخواد آهوی منو، صید کنه.
-حالا دیگه از این حرفها گذشته چون آهوی تو به دامت افتاده و محاله که از دام این صیاد مهربون که دست نوازش بر سرش می کشه دل بکنه، خیالت راحت باشه من دیگه تو دریای عشق و محبت تو غرق شدم.
-خوب حالا بگو ببینم این پسر عمه جان من چی چی بهت می گفت؟
هر چه بین ما رد و بدل شده بود گفتم تا مبادا دل چرکین شود. بعد از شنیدن حرفهایم خنده ای کرد و گفت: فدات بشم تو از همه سری، نمی دونم به چی تشبیه ات کنم، افسونگر یا حوری یا پری، ولی هر چی هستی واقعا محشری، چون عاشق دیوونه ای مثل من داری که حاضره جونشو فدات کنه.
-فکر کنم تا چند ماه دیگه منو هم به درد خودت مبتلا کنی، چون حرفها و زمزمه هات، امید و انرژی مثبت به من میده. اونوقت تو میشی مجنون و من میشم لیلی بی قرارت.
-این که خیلی خوبه چون دو تا همسفر عاشق، سفرشون هر چقدر سخت و دشوار باشه به راحتی می تونن به پایان برسونن ، چون عشق چراغ هدایته که هر گم کرده راهی رو به مقصد می رسونه.
دستش را محکم در دستم فشار دادم چون حس می کردم دنیا مال من است، دنیایی که پر بود از آدمهای خوب و مهربان که هیچ محبتی را از من دریغ نمی کردند.
شبی که قرار بود سهند برای گذراندن دوره آموزشی به همدان برود، به دیدنش رفتیم برعکس روزهای قبل با هم جر و بحث نمی کردیم و کنار هم نشسته و حرف می زدیم که باعث تعجب همه شده بود. کتایون گفت: چی شده امروز شما دو تا، تو سر و کله همدیگه نمی زنین و با هم آروم و ساکت حرف می زنین و درد و دل می کنید.
با بغضی که در گلو داشتم جواب دادم: چون مدتی از هم دور میشیم و فرصت درد و دل کردن رو نداریم
سهند- دوری از همه شما برام سخته مخصوصا از این تحفه که خیلی دلم براش تنگ می شه، هرچند که مدتیه کمتر به ما سر می زنه و بی معرفت شده.
زن عمو- نه پسرم از بی معرفتی نیست هرکسی ازدواج بکنه نسبت به قبل تغییر می کنه، ایشالله نوبت خودت هم میشه.
سپهر- سهند جان برای اینکه معرفت اش رو بهت ثابت کنه امشب پیش ات می مونه، تا صبح هرچقدر خواستین با هم درد و دل کنید.
هر دو خوشحال شدیم و سهند گفت: سپهر جون قربون معرفتت راحتم کردی چون روم نمی شد بهت بگم، با خودم گفتم شاید بهت بگم و ناراحت شی و اجازه ندی.
سپهر- چرا ناراحت شم، هر برادری این حق و اجازه رو داره، نه عمو جان.
عمو دستی به شانه سپهر زد و گفت: این لطف و محبت تو رو می رسونه، خوشحالم که داماد خوبی مثل تو نصیبمون شده که مراعات دختر ما رو می کنی.
-عمو جان مراعات نه، بگو مواظب، درست مثل شما کپی برابر اصل.
یاشار- غزال این اصطلاحات تو آدم رو به خنده می اندازه. ودیگه این که سپهر هم مثل بابا عاشق توست! چون تنها آدم عاشقه که دوست نداره به معشوقش صدمه برسه.
گفته یاشار معنی و مفهوم زیادی داشت به یاد روزی که در جنگل با سیاوش دعوا کردیم افتادم با این حال که می دانستم از نامزدی من و سپهر ناراحت است، ولی برای این که من ناراحت نشم، یه کلمه هم به من حرفی نزد، فکرم مغشوش بود که صدای سهند مرا به خودم آورد.
-سهند چرا خودتو گرفتی، بابا بیخیال یاشار یه چیزی گفت، تو هم واقعا فکر نکن کشته مرده زیاد داری، چون اونوقت کار شهرداری سنگین میشه و هی باید نعش جمع کنه.
-لوس و بی مزه، تو فکر این بودم که از فردا من و عاشق و شیدا، چطوری باید بدون تو زندگی کنم.
در حالیکه می خندید گفت: زیاد غصه نخور يا نامه برات می نویسم یا تلفن می کنم.
ساعتی بعد همه رفتند و من رختخوابم را در اتاق سهند پهن کردم تا شب با هم بخوابیم. وقتی تنها شدیم سهند پرسید: غزال میشه بگی وقتی یاشار اونطوری گفت چرا تو فکر رفتی؟
-راستش به یاد شمال و دعوای سیاوش افتادم و متوجه شدم که منظور یاشار عمود نبود بلکه خودش بود، درسته؟
-اتفاقا من هم به یاد اون روز افتادم، یاشار به جای جانبداری از سیا از تو جانبداری می کرد، شاید من هم اگه تو موقعیت اونا بودم همون رفتار سیا رو داشتم. ولی یاشار ترجیح داد ساکت باشه، خدا می دونه چقدر دوست داره. چون از بچگی اسم تو رو تو گوشش نجوا کردن که عروسش هستی. یاشار با تو بزرگ شده و عشق تو مثل نهالی با بزرگ شدنش، رشد کرده و شاخه هاش همه وجودشو دربرگرفته ولی چیزی که باعث تعجب من شد این بود که تو چرا سپهر رو انتخاب کردی، چون همه خیال می کردند تو یاشار رو دوست داری. البته من نمی گم سپهر مرد خوبی نیست، چون امروز با رفتارش درس خوبی به من داد، با این حال که از علاقه و خواستگاری یاشار خبر داشت، ولی اجازه داد که امشب تو اینجا بمونی، اگه من جای سپهر بودم هیچ وقت این کارو نمی کردم.
-همه شما سخت در اشتباه بودین چون من، یاشار رو مثل تو دوست دارم و هیچ فرقی بین شما دوتا برام نیست. و من همیشه محبت های یاشار رو به این حساب می ذاشتم، یعنی در واقع با این واژه ها بیگانه بودم تا این که سپهر از راه رسید و چشم و دل منو با این واژه ها آشنا کرد اوایل فکر کردم هوس یا تب زودگذره که با رفتنش خاموش میشه. ولی اون نمی خواست بره وقتی حسابی ناامید اش کردم، تصمیم به رفتن گرفت تا اینکه روز تولدش لحظه های آخر دیدم نه هم عشق اون واقعیه هم من دوستش دارم و جواب مثبت بهش دادم.
سهند گیج حرفهایم شده بود گفت: اصلا باورم نمی شد آخه تو خیلی اذیت اش می کردی و سپهر هم همیشه از دستت عصبانی و شاکی بود و رفتارش عادی بود حتی من فکرمی کردم برعکس خیلی ها نسبت به تو بی اعتنا است.
-اولا آدم سیاستمداریه که باعث میشد خودشو بی اعتنا نشون بده. ثانیا عصبانی بودنش به خاطر بی توجه های من بود نه شوخی ها و آزار و اذیت من.
آن شب تا صبح بیدار ماندیم و با هم از هر دری سخنی گفتیم تا اینکه بقیه هم بیدار شدند داشتیم صبحانه می خوردیم تا هر چه زودتر عمو و سهند راهی شوند که زنگ خانه، زده شد. زن عمو با نگرانی گفت: یعنی این وقت صبح کیه، چی کار داره؟
یاشار با عجله بلند شد و جواب داد و سپس رو به ما گفت: سپهر، کتاب و مانتوی غزالوآورده.
-اصلا یادم نبود باید به دانشگاه برم.
زن عمو- داشتن شوهر خوب و مهربون همین حسن رو داره که همه جا و همیشه به فکر زنشه.
سپهر هم به داخل آمد و با هم صبحانه خوردیم سپس خواست تا زودتر حاضر شوم تا مرا برساند. دقایقی هر چهار تایی خداحافظی کردیم و بیرون آمدیم و هر کسی به مقصد خودش حرکت کرد. داخل ماشین مغموم و گرفته نشسته بودم که سپهر گفت: دیشب بدون من راحت خوابیدی؟
نگاهی به چشمان خمارش کردم و با شیطنت گفتم:
-آره خیلی راحت، خیلی وقت بود که مثل دیشب راحت و آسوده نخوابیده بودم.
با اخم دوباره پرسید: چرا یعنی اونقدر بدم که با من بودن ناراحت و اذیت میشی؟
خیلی جدی جواب دادم: در اون که شکی نيست، شاید بیشتر از اون که فکرشو می کنی.
-یعنی پشیمون شدی که منو انتخاب کردی، چی شد بی وفا که یک شبه تغییر عقیده دادی؟
دیگه نتوانستم جلوی خنده ام را بگیرم و با خنده گفتم: قربون قیافه معصومت برم، چون که دیشب تا صبح بیدار نشستیم و همین باعث شد که سربه سرت بذارم.
-دیوونه دلم هری ریخت، فکر کردم ازم ناراضی هستی که اینطوری میگی، پس یکی طلبت باشه.
-اتفاقا من خدا رو شکر می کنم که همسر خوبی مثل تو نصیبم شده پس چه دلیلی داره که ناراضی باشم، هان عزیزم؟
-آخه عزیزم دیشب من نتونستم بدون تو بخوابم برای همین از تو هم پرسیدم.
-پس پیش به سوی چرت زدن تو در سر کار من هم سر کلاس.
روزهای شیرین و به یاد ماندنی در زندگیم شروع شده بود و هر روز با خاطره خوب و خوشی به پایان می رسید. مخصوصا روزهای پنجشنبه و جمعه که به فشم می رفتیم. در این میان فقط جای خالی سهند باعث دل تنگیم میشد. چون دو ماه از رفتنش می گذشت و عمو و زن عمو به دیدنش رفته بودند و سهند نتوانسته بود به مرخصی بیاید.
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
ارسالها: 7673
#32
Posted: 18 Mar 2012 04:12
غـــــــــــزال (قسمت بیست و نه)
زندگی همه دوستان و هم سن و سالانم تغییر کرده بود و هرکدام به نوعی سرگرم خانه و زندگی خودشان بودند. برای همین کمتر همدیگر را می دیدیم. من روزها به دانشگاه می رفتم و روزهای زوج به باشگاه می رفتم. بقیه روزها هم به نوعی سرگرم بودم، تقریبا نسبت به بقیه در آرامش بسر می بردم چون سپهر در کارهای خانه و آشپزی و درسهایم کمک حالم بود. برعکس من طفلکی سها، وقت سر خاراندن نداشت. چون همه کارها بر دوش خودش بود، بهناز هم نخستین روزهای بارداری را پشت سر می گذاشت و با ویار دست و پنجه نرم می کرد. مینا در مشهد در رشته مهندسی الکترونیک قبول شده بود و از ما دور شده بود. زیباچون در دانشگاه قبول نشده بود در کلاسهای آرایشگری و خیاطی ثبت نام کرده بود. ثریا هم مثل ما ازدواج کرده و سرش به خانه داری گرم بود. تنها کسی که همیشه گوشه خانه کز می کرد و تنها بود بنفشه بود انگار بدون حمید دنیا به آخر رسیده زانوی غم بغل کرده بود.
روزهای چهارشنبه و پنج شنبه کلاس نداشتم. عصر روز سه شنبه وقتی به خانه رسیدم، سپهر زودتر از من آمده بود. کمی تعجب کردم، مثل همیشه با چهره بشاش و خنده های دلنشین جواب سلامم را داد. نگاهی به صورتش که شادتر از روزهای دیگه به نظر می رسید کردم و پرسیدم:
چی شده امروز خیلی شاد و شنگولی، برق چشات داد می زنه که خبری هست.
کمی من من کرد و گفت: راستش فردا صبح قراره با بچه ها بریم مسافرت، اونهم مجردی.
-بله، بله؟ نفهمیدم مسافرت می خوای بری اونهم بدون من، تو که شعار میدی بهشت بدون من برات جهنمه، چی شد زود جا زدی هان؟
خیلی خونسرد جواب داد: آخه عزیزم بهشت با شمال فرق داره، چشم هر وقت خواستم برم بهشت تو رو هم با خودم می برم.
عصبانی شدم، چه زود می خواست بدون من به مسافرت برود. با صدای نسبتا بلندی گفتم: تو خیلی بدی، حالا که اینجوریه من هم با دوستام قرار می ذارم این دو روزه رو با هم به شمشک برای اسکی بریم. اتفاقا مجردی اونم بدون آقا بالاسر خیلی خوش می گذره. چون کسی نیست دستور بده.
سپهر هرهر می خندید و عصبانیتم را بیشتر می کرد: فکر خوبیه ولی لعنتی من کی آقا بالا سر بودم و دستور دادم.
دیگر جوابش رو ندادم و سراغ غذا رفتم. چون ظهر هم چیزی نخورده بودم سر میز هرچی می پرسید جوابش رو نمی دادم و ساکت بودم. و به دنبال راه چاره ای می گشتم چون از شدت عصبانیت در حال انفجار بودم. شب موقعی که فوتبال تیم مورد علاقه اش را میداد، از لج کنترل را برداشتم و کانال را عوض کردم و گفتم: امشب نوبت منه که فیلم نگاه کنم.
-غزال خواهشا بزن فوتبال، تو که فیلم نگاه نمی کنی چی شد امشب هوس فیلم به سرت زده؟
توجه نکردم و مرتب کانالها رو عوض کردم تا لجش رو در بیارم. در یک چشم بهم زدن دستانم را گرفت و کنترل را از دستانم قاپید و در حالی که سفت و محکم دستانم را گرفته بود گفت: اگه تونستی، حالا کانالها رو عوض کن.
هرچقدر تلاش و تقلا کردم بی فایده بود، آخر خسته، دست از تلاش کشیدم که گفت: چیه خسته شدی یا کلک می زنی که دستاتو ول کنم.
سرم را به طرف شانه ام خم کردم و جواب دادم: تو چطور دلت میاد بدون من بری یعنی بهت خوش می گذره؟
سپهر- آخی، چقدر مظلوم شدی، اصلا بهت نمی یاد، حالا اگه منو دوست داری بدون اینکه به تلویزیون دست بزنی پاشو برام چایی بیار.
سلانه، سلانه پا شدم وچایی آوردم، هر چی بهانه به نظرم می رسید اوردم تا منصرفش کنم ولی بی فایده بود و فقط یک جمله می گفت: نچ، نمی شه قول دادم.
موقع خوابیدن بهش پشت کردم و خوابیدم. او هم بی اعتنا خوابید.
برای اولین بار بهم پشت کردیم. با خودم گفتم « یعنی به این زودی خسته شد، پس اون حرفها و حدیثها همش دروغ بود و تب تندش به زودی فروکش کرد» کلافه شده بودم و از این پهلو به آن پهلو غلت می زدم، چون عادت کرده بودم سرم را روی دستش بگذارم و بخوابم ولی غرورم اجازه نمی داد که بهش نزدیک شوم. دقایقی بعد برگشت و گفت: لعنتی تو که نمی تونی بخوابی چرا قهر می کنی، بیا بغلم.
حرکتی نکردم که دوباره با لحن خاص که بوی خواهش می داد ادامه داد: نازنین من بیا و این عاشق مست رو در انتظار نزار. بیا و جام عشقم رو از شراب ناب وجودت لبریز کن.
نتوانستم مقابله کنم و در مقابلش تسلیم شدم. برگشتم و لبخند زدم که نشانه صلح و آشتی بود. چاره ای جز قبول اینکه به تنهایی برود، نداشتم.
صبح با نوازش دستان گرمش، چشم باز کردم. دیدم صورتش را اصلاح کرده، سر تا پا کرم پوشیده و بوی خوش عطر تنش، همه فضا رو پر کرده، گفتم: به به، چه تیپ زدی! مثل دومادا شدی، نکنه می خوای بری خواستگاری که اینطور به قر و فرت رسیدی. حالا چرا منو بیدار کردی، من که کلاس ندارم.
-می دونم، بیدارت کردم که ببرمت خونه مامان اینا که تنها نباشی.
خونسرد جواب دادم: می تونم خودم برم شما زحمت نکش. چون می خوام تا ظهر بخوابم.
قاطع و محکم گفت: لازم نکرده! پاشو زودتر حاضر شو تا اول تو رو برسونم و بعد با خیال راحت برم.
سعی کردم خونسردی ام را حفظ کنم و اول صبحی اوقات تلخی نکنم تا با خاطره بد به مسافرت نرود. بدون کلامی بلند شدم و دست و صورتم را شستم و آماده شدم. دم در ایستاده بودم تا برویم. مشغول خوردن صبحانه بود که گفت: مگه صبحانه نمی خوری؟
-نخیر میل ندارم، حالا تا دیرتون نشده، تشریف بیارید بریم.
بعد از تمام شدن صبحانه اش با یک لیوان شیر و چند تا خرما آمد و گفت: پس اینو بخور تا ضعف نکنی.
از حرص خیره نگاهش کردم و لیوان را از دستش گرفتم و لاجرعه سر کشیدم تا زودتر از این معرکه خلاص شوم. چون هر لحظه ممکن بود کنترلم را از دست بدهم. وقتی سوار ماشین شدم، دیدم از قبل تمام وسایل را آماده کرده و داخل ماشین گذاشته. در دلم گفتم« خدایا عاقبت این سفر رو به خیر کن انگار خیلی عجله داره»
خانه ما در خیابان جردن قرار داشت، سر چهارراه پارک وی به جای اینکه مستقیم برود، به سمت اتوبان پیچید. متعجب نگاهش کردم و گفتم: سپهر جان انگار امروز حالت زیاد مساعد نیست، چون اشتباه رفتی.
دماغم را بین انگشتانش گرفت و گفت: عزیزم برو عقب پتو و بالش هست تا لنگ ظهر بگیر بخواب، هر وقت رسیدیم بیدارت می کنم.
ناباورانه گفتم: تو که گفتی با بچه ها میری، اونهم مجردی.
لبخند دلنشینی بر لب آورد و جواب داد: عشق من، ما که بچه نداریم. به همین خاطر گفتم مجردی تا عکس العمل تو را ببینم که دیدم. خیلی واویلا بود.
-ولی تو خیلی منو ترسوندی، مخصوصا چند دقیقه پیش با خودم گفتم الان یه کتک نوش جان می کنم، نمی شد همون دیشب می گفتی و خیال تو و منو راحت می کردی.
-اولا خواستم غافلگیرت کنم چون عاشق این کارم، ثانیا تو چرا فکر می کنی هر وقت حرفمون بشه باید کتک بخوری.
-چون شنیدم چند بار تو گوش بعضی ها زدی، خوب برای همین می ترسم.
-دیوونه هیچ وقت خودتو با اونا مقایسه نکن. چون سهیل یک طرف قضیه رو دیده و برات تعریف کرده. خانمم من حاضرم جونمو فدات کنم اونوقت بیام و کتک ات بزنم؟ امکان نداره هر چقدر هم از دستت عصبانی باشم این کارو نمی کنم، روزهای اول که اینقدر اذیتم کردی و هرچی می خواستی بارم می کردی، این کارو نکردم حالا که زنم، وصله تنم هستی محاله.
-فدات شم تا الان رفتار خوبی با من داشتی و مهر و محبتت مثل بارون رو سرم باریده، راستی سپهر جان من که برای خودم لباس برنداشتم.
-مگه سر کار خانم برای من لباس و سایر وسایل برداشتی یعنی حاضر کردی که الان نگران خودت هستی؟ دیروز قبل از اومدن شما، بنده همه چیز رو آماده کردم. چون خیلی بدم، درسته غزال؟
شرمنده ازمحبتش گفتم: شرمنده که درست صحبت نکردم سعی می کنم جبران کنم تا عزیزم ازم دلخور نشه.
-عشق و امید من، من عاشق این رفتار بچگونه ات هستم.
نور آفتاب باعث شده بود خوابم بگیرد هرکاری کردم تا نخوابم نمی شد و هی چرت می زدم، چشمانم مست خواب بود که سپهر ماشین را کنار اتوبان نگه داشت و گفت: برو خانم عقب راحت بگیر بخواب. نمی خواد خودتو شکنجه کنی.
پیاده شدم و در صندلی عقب دراز کشیدم و کم کم چشمانم سنگین شد، نمی دانم چقدر خوابیده بودم که با توقف ماشین چشم باز کردم. نگاهی به ساعتم انداختم درست چهار ساعت خوابیده بودم.
سپهر- ساعت خواب خانم. خوش خواب چقدر می خوابی، ببینم گرسنه ات نیست؟
بلند شدم و نشستم و به اطراف نگاه کردم. محیط ناآشنا بود و تا بحال اين رستوران را ندیده بودم: سپهر اینجا کجاست؟ من تا حالا اینجا رو ندیدم من گمان می کردم رسیدیم.
سپهر- خوب برای اینکه اولین باره می خوای به دیدن داداشت بری.
با شنیدن این جمله خدا می داند چه حالی بهم دست داد و با خوشحالی داد زدم: وای خدا! چه شوهر ماهی نصیبم کردی که از دل تنگم خبر داره.
به صورتش خیره شدم. واقعا قلبش هم مثل اسمش، آبی و بزرگ و پر از احساس و عشق و مهربونی بود.
-چرا اینجوری نگام می کنی مگه چند ساله که منو ندیدی که اینجوری بهم زل زدی؟
-برای اینکه از دیدنت سیر نمی شم، ای عشق آسمونی من. درست مثل آسمان نیلگون و بی انتهایی و دلت مثل باغی می مونه که پر از گل و با احساسه و هر روز گلبرگ وجود منو، بر عشق خودت می پیچی و من از ته دل خوشحالم که این گل عاشق در باغ دلم روییده.
-مرسی که احساستو نسبت به من به این زیبایی بیان کردی حالا پیش از ان که با نگاهها و حرفات دیوونه ام كني، پیاده شو بریم غذا بخوریم که از گرسنگی مردم.
-سپهر؟!
-جانم!-نمی دونم با چه زبونی و چه جوری ازت تشکر کنم. عزیزم خیلی دوست دارم.
-فدات بشم.
اگه کسی نبود و در جای خلوتی بودیم صورت و دست و پاهایش را می بوسیدم، خودم را خوشبخت ترین زن دنیا می دانستم که به قله خوشبختی رسیده بودم.
سپهر- چرا رفتی تو فکر، مگه نهار نمی خوری، ساعت یکه.
-چرا اتفاقا خیلی هم گرسنه ام، فقط تو فکر این بودم که ای کاش تو یه جای خلوتی بودیم یا هوا تاریک بود، چون اون موقع هم من می گفتم، آقا سپهر چشاتو ببند تا یه یادگاری بهت بدم، یادت میاد؟
سوتی کشید و گفت: مگه میشه اون روز رو فراموش کنم مخصوصا اون صحنه رو، وقتی رسیدیم هتل، حتما این کارا رو بکن تا روحم به یه نوایی برسه و تغذیه بشه.
-بینوا روح تو که هیچ وقت سیر نمی شه.
-از تندی آتیش عشق، حالا پیاده شو که روده بزرگه روده کوچیکه رو خورد.
بعد از خوردن نهار بسوی همدان رهسپار شدیم، وقتی رسیدیم اول به مهمانسرا رفتیم و بعد از کرایه کردن اتاق، بعد از یک ساعت استراحت، به آدرسی که سپهر از عمو محمود گرفته بود به دنبال سهند رفتیم. پادگان شصت کیلومتری با شهر فاصله داشت. جلوی دژبانی سپهر پیاده شد و به داخل رفت. خیلی طول کشید و همین باعث نگرانی شد که مبادا مرخصی ندهند وقتی بیرون اومد مضطرب پرسیدم:
-چی شد، مرخصی ندادن؟
-مگه میشه این همه راه رو بیایم و نتونیم اجازه بگیریم، فقط کمی طول میکشه تا بیاد چون توی چادر بین اون کوهها نگهشون میدارن.
-وای چرا تو چادر مگه خوابگاه ندارن، تو سرما. تو دل کوه نگه میدارن که چی بشه؟
-سربازیه دیگه، واسه همینه میگن مرد رو پخته می کنه.
بعد از دو ساعت جلوی دژبانی قدم رو رفتن، دو سرباز سوار بر موتور جلوی دژبانی رسیدند. در وهله اول سهند را نشناختم چون سرش را تراشیده بودند و خیلی هم لاغر شده بود، سپهر با دیدنش به داخل رفت. دل تو سینه ام نبود و برای دیدن و در آغوش کشیدنش لحظه شماری می کردم، بعد از گذشتن دقایقی با هم بیرون آمدند. فورا به طرف اش دویدم و همدیگر را بغل کردیم. اشک گونه های هردونفرمان را خیس کرده بود و سربازهایی که جلوی در ایستاده بودند نگاهمان می کردند و سپهر هم تحت تاثیر قرار گرفته و اشکهایش جاری شده بود.
-سهند چرا اینقدر لاغز شدی، مگه اینجا بهتون غذا نمی دهند؟
سهند- چرا هر روز یه بره درسته و کباب شده میدن، اونقدر اضافه می مونه که جلوی سگ ها و گرگها میریزیم. خانم خانما، خونه خاله نیست که لای پنبه بزارنمون و یا رو سرشون بزارن و حلوا، حلوامون کنن. عزیزم فقط به اندازه ای که سیر بشیم میدن و اینقدرمشق میدن و کار می کشن که غذای خورده رو پس بدیم.
-آخه اینجوری از پا میافتی، بیچاره زن عمو الان چقدر غصه تو رو میخوره، راستی چرا لباس تکاوری پوشیدی؟
سهند- اولا نترس بادمجون بم آفت نداره، ثانیا خواهر من ناسلامتی رزمی کارم و دوره تکاوری آموزش میبینم. یعنی جزو سربازان ویژه هستم و بعد از تمام شدن دوره آموزشی به کردستان یا سد کرج منتقل ام می کنند. اگه دوست داری تو رو هم معرفی کنم ها.
سپهر به جای من جواب داد: دستت دردنکنه، داشتیم؟ آوردمش که تو رو ببینه یا ازم جداش کنی؟
سهند- نترس اینجا امریکا نیست که خانمها توش خدمت کنن.
وقتی به مهمان سرا رسیدیم سهند پرسید: راستی غزال برا من لباس آوردی چون پانزده روزه که حموم نرفتم. در واقع لباسامو از تنم بیرون نیاوردم.
-وای خدای من، امروز چه چیزهای عجیب و غریب می شنوم. خیلی سخت می گذره،نه. در ضمن از سپهر باید بپرسی چون منم تا نزدیکی های اینجا خبر نداشتم، همه وسایل ها رو اون آماده کرده.
سپهر- آره آوردم برو حسابی حموم کن تا دلی از عذا دربیاری.
سهند-ممنون که زحمت کشیدی. قربون هرچی داماد خوبه برم. غزال خانم تو هم قدر شوهرتو بدون که لنگه نداره.
طفلکی سهند یک ساعت در حمام بود وقتی بیرون آمد از تمیزی برق می زد. بعد از آن سه نفری به شهر رفتیم و یه گشتی زدیم و بعد شام خوردیم و دوباره به مهمانسرا برگشتیم. روز بعد سهند ما را به جاهای دیدنی و اماکن تاریخی از جمله غار علی صدر برد، آنجا از شدت سرما می لرزیدیم بعد به مقبره شاه بزرگ و نامی بابا طاهر عریان....
در این سفر دو روزه هم باسهند بودیم و هم با تاریخ و فرهنگ یکی دیگر از شهرهای کشورمان آشنا شدیم. خیلی بهمان خوش گذشت. عصر روز جمعه لحظه جدایی و وداع سر رسید، لحظه سختی بود. مخصوصا برای سهند که باید به آن شکنجه گاه برمی گشت.
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
ارسالها: 7673
#33
Posted: 18 Mar 2012 04:13
غـــــــــــزال (قسمت سی)
از زندگی در کنار سپهر آنچنان غرق لذت بودم که گذشت زمان را احساس نمی کردم. با رسیدن تعطیلات نوروز تازه متوجه شدم که یکسال از پیوند من و سپهر، سپری شده، باز چند خانواده در شمال دور هم جمع شده، و لحظات خوبی را سپری کردیم. هر روز یاد و خاطره سال گذشته برایمان تداعی می شد. انگار همین دیروز بود که سرم به خاطر سپهر شکسته بود. امسال با فراغ خاطر با هم بودیم و به گشت و گذار و تفریح می پرداختیم. واقعا چه روزهای خوب و به یاد ماندنی بود.
کم کم فصل بهار هم تمام شد و تابستان که آغاز امتحانات ترم دوم هم بود از راه رسید. بیشتر وقتها از خانه بیرون نمی رفتم تا سال اول دانشگاه را با موفقیت به پایان برسانم و تعطیلات مجبور به خواندن واحدهای پاس نشده نباشم که خوشبختانه با پشت کار خودم و کمک سپهر توانستم موفق شوم. آخرین روز بعد از پایان جلسه به شرکت پیش سپهر رفتم، تا برای به ارومیه رفتن برایم بلیط تهیه کند، سپهر با دیدنم گفت: خسته نباشی، چه عجب از این طرفا آفتاب از کدوم طرف درآمده.
-می خوام چند روزی به ارومیه برم. آخه پارسال هم نتونستم برم.
-بی معرفت تنهایی می خوای بری، یعنی بدون من بهت خوش می گذره.
-تنهایی هم که نه با ساناز می خوایم بریم. راستی چرا حرفهای خودمو بهم تحویل میدی، می خوای تلافی کنی؟
-نه عزیزم قصد تلافی ندارم فقط زود برگرد چون من زیاد نمی تونم تنها بمونم طاقت دوری تو ندارم.
-سعی می کنم زود برگردم.
سه روز بعد، یعنی روز یکشنبه دوتا خواهر با هم رهسپار ارومیه شدیم. مامان ازاینکه سپهر را تنها می گذارم خیلی سرزنشم کرد ولی من گوش به حرفش ندادم. چون همه باز آنجا جمع شده بودند، کتایون و پسرش چند روزی زودتر از ما به ارومیه رفته بودند. یاشار و زن عمو هم آمده بودند و عمو هم به خاطر سهند مانده بود تا در صورت گرفتن مرخصی سهند که در کرج خدمت می کرد، پیش ما می آمدند. تنها چیزی که در این میان آزارم میداد، زخم زبان سیاوش بود که به هر بهانه ای نیشم میزد. سعی می کردم کمتر با او برخورد کنم.
یک روز صبح با هم دسته جمعی به شکار رفتیم. کتی کیانوش را چون شیر خشک می خورد، پیش عمه گذاشت و همراه ما آمد. موقعی که کنار چشمه کتری را آب می کردم، سیاوش به کنارم آمد و با تفنگ پرنده ای را که در حال پرواز بود نشانه رفت.
وقتی پرنده زخمی روی زمین افتاد، رو به من کرد و گفت: روزی این گلوله رو تو مغز شوهرت خالی می کنم تا برای همیشه از شرش راحت بشم.
از جمله اش چنان برآشفتم که یقه اش را گرفتم و جواب دادم:
مطمئن باش همون کار رو خودم انجام میدم تا آرزوی منو با خودت به گور ببری. احمق کثافت.
و با عصبانیت پیش بقیه برگشتم و کتی گفت: چی شده باز گر گرفتی؟
-نمی دونم چرا این دیوونه دست از سرم برنمی داره و هرچی از دهنش درمی آید نثار سپهر می کنه.
کامیاب- ولش کن، محلش نزار، می بینم از موقعی که اینجا اومدی مرتب به هر بهانه ای اذیتت می کنه. کم کم من هم به این نتیجه رسیدم که عقلشو از دست داده.
-دقیقا.
رفتار سیاوش پاک گیج ام کرده بود ولی نه می توانستم از پدربزرگ و بقیه دل بکنم و نه اینکه نسبت به رفتار او بی خیال باشم و برای همین دور از چشم بزرگترها مرتب بگو و مگو می کردیم و از طرفی چون نزدیک بیست روز بود آنجا بودم، سپهر هم می خواست تا برگردم تهران ولی من خیال برگشتن نداشتم. یعنی احساس دلتنگی نمی کردم و در کنار فامیل جای خالی سپهر را احساس نمی کردم. دو روز مانده به سالگرد ازدواجمان سپهر همراه مامان و عمو و سهند به ارومیه آمدند. شب موقع خواب که تنها شدیم، سپهر گله مندانه گفت: لعنتی به این زودی از دست من خسته شدی که خیال آمدن نداری. الان درست بیست و سه روزه که اینجایی، فکر می کردم دلت برام تنگ میشه و زود برمی گردی. ولی نخیر خیال باطل. تازه می خوای دو هفته دیگه بمونی.
-یعنی من حق ندارم در عرض یک سال که پیش تو بودم، یک ماه هم پیش فامیلهام باشم؟ تو خیلی بی انصافی.
-بی انصافم که بهت اجازه دادم بیایی، اگه میگفتم چند روز با خودم بیا و برگرد چی می گفتی!
کلمه اجازه خیلی برایم گران آمد برای همین خیلی عادی جواب دادم: اجازه؟ مگه من بچه ام که بهم اجازه بدی، من آزادم و هروقت خواستم میام و هر وقت خواستم برمی گردم، فهمیدی؟ دیگه هم دوست ندارم این جوری باهام صحبت کنی و دستور بدی.
بهش پشت کردم و لحاف رو روی سرم کشیدم. با حالتی که توام با خواهش و تمنا بود گفت: نی نی کوچولو بازهم که قهر کردی. من فقط قصد شوخی داشتم اونی که باید اجازه بده تویی نه من. تا هر وقت خواستی بمون عیبی نداره من هم به دلم میگم صبر داشته باشه و طاقت بیاره و این همه بهونه عشق اش رو نیاره.
لحظه ای سکوت کرد. حرفهایش مانند آبی بود بر آتش خشمم. ولی با این حال باز می خواستم ادامه دهد و به قول معروف نازم را بکشد. لحاف رو از روی سرم پایین کشید و گونه ام را بوسید و موهایم را نوازش کرد و ادامه داد: آخه لعنتی به من هم حق بده، بدون تو خونه سوت و کور. شبها خواب ندارم، بدون تو دلم میگیره....
عصر روزی که سالگرد ازدواجمان بود سپهر بسته بزرگی به دستم داد و گفت: عزیزم تبریک میگم. ناقابله ببخشید، اینو سفارش دادم یکی از دوستام از ایتالیا فرستاده.
تشکر کردم و بسته رو باز کردم. داخل جعبه، لباس شب خیلی قشنگ از رنگ مشکی قرار داشت. از دیدنش یکه خوردم چون اصلا دوست نداشتم پیراهن تنم کنم. پوشیدن همچین لباسی برایم سخت بود به فکر فرو رفتم که سپهر پرسید: انگار خوشت نیومده آره؟
-نه اتفاقا خیلی هم قشنگه ولی من پیرهن دوست ندارم و باهاش راحت نیستم.
سپهر- خوب بپوشی عادت می کنی، تو خانمی و از این به بعد باید از این لباسها بپوشی نه شلوار.
-اگه ناراحت نمی شی باید بگم من ترجیح میدم شلوار بپوشم تا پیرهن.
با دلخوری جواب داد: هر جور راحتی! نمی خوام تو این شب عزیز باز هم باهام قهر کنی.
و بلافاصله بلند شد و از اتاق بیرون رفت. با خیال آسوده لباسی که سپهر برایم تدارک دیده بود کنار گذاشتم و یک دست از لباسهایی که همراه آورده بودم پوشیدم. وقتی به سالن رفتم نگاهی بر سر تا پایم کرد وبا لبخندی که بر لب داشت گفت: الحق که یک دنده و لجبازی.
-ازم دلخوری؟
-نه به قول مامان نسرین هر که طاووس خواهد جور هندوستان هم کشد.
پریدم و صورتش رابوسیدم و دوباره تشکر کردم و جشن بدون هیچ ناراحتی به پایان رسید.
سپهر بعد از پنج روز با بابا و مامان به تهران بازگشت و من ماندم و قرار شد وقتی سهند به تهران برمی گردد من هم با او برگردم. چه روزهایی بود سوار بر اسب خیال، کودکانه در کوچه باغها می گشتم و صفا می کردم.
اوایل شهریور ماه که تازه به تهران برگشته بودم بهناز پسری به دنیا آورد. هر روز به دیدن بهناز و پسر تپل اش می رفتم. رنگ چشم و فرم صورتش شبیه فرید بود. بهناز و فرید، هر دو خیلی خوشحال بودند. فرید مثل پروانه دور سر بهناز می چرخید. تا یک هفته به شرکت نمی رفت. سپهر هم به شوخی می گفت: فرید قدم نو رسیده مبارک، حالا بچه ات چیه پسر یا دختر؟
فرید- مسخره ام کن نوبت خودت که برسه می دونم چیکار کنم. چون به جای یک هفته مطمئنم یک ماه تو خونه لنگر می اندازی. و به جای غزال تو استراحت می کنی.
سپهر خنده دل نشینی سر داد و گفت: یکسال مرخصی بدون حقوق باید بگیرم چون به جای استراحت باید بچه داری کنم چون غزال دانشگاه داره.
-لوس! اصلا کی بچه می خواد.
سها با ذوق و شوق آرام گفت: غزال دوست نداری زن دایی بشی، من که خیلی دوست دارم عمه بشم. زود باش.
-نه فعلا ترجیح می دم زن دایی بشم چون بچه داری خیلی سخته.
روز هفتم جشن کوچکی برای نوزاد گرفتند و پدر فرید اسمش را مهرداد گذاشت. شب وقتی به خانه برمی گشتیم به سپهر گفتم:
-سپهر تو پسر دوست داری یا دختر.
لحظه ای مکث کرد و جواب داد: پسر، بچه ما حتما باید پسر باشه.
-یعنی اگه دختر باشه دوستش نداری؟
-فکر نکنم. چون من از دختر بدم میاد. پس حتما برام پسر به دنیا بیار.
-اومدیم و خدا هیچ وقت به ما پسر نداد اونوقت چی، حتما یه زن دیگه میگیری؟
لبخند زنان جواب داد: حتما چون اونوقت نسلم منقرض نمی شه. اگه نی خوای هوو نداشته باشی به فکر چاره باش.
خیلی ناراحت شدم و به تندی گفتم: خیلی مغروری! پسر یا دختر بودن دست خداست نه من و تو، پس حضرت آقا، من هیچ وقت بچه نمی خوام. تا خیال هردومون آسوده باشه.
موذیانه خندید و گفت: پس اونوقت من یواشکی یه زن دیگه می گیرم تا تو هم به دردسر نیافتی.
تا موقعی که بخوابم سخت غضبناک و عصبانی بودمو با اعصاب خورد شده به خواب رفتم. تا چند روزی با سپهر سرسنگین بودم و هر کاری می کرد دلم را بدست بیاورد بی اعتنایی می کردم.
با آغاز فصل پاییز سر من هم به درس و دانشگاه گرم شد و کم کم همه چیز از یادم رفت. یکی از دانشجوها که اهل اصفهان بود با دختر تهرانی جایش را عوض کرده بود تا مشکل خوابگاهش حل شود. شراره دختر تازه وارد خونگرم و چرب زبان بود و از همان ورود با چنر نفر از دانشجویان از جمله من، رابطه دوستی برقرار کرد. فرنوش زیاد از شراره خوشش نمی آمد و سعی داشت مانع دوستی ما شود، در دلم گفتم« عجب دختر حسودی، به خاطر خودش سعی داره شراره رو بد جلوه بده»
یک هفته بعد از بازشدن دانشگاه، عصر برای ثبت نام به باشگاه رفتم که خانم ادیبی پیشنهاد مربیگری بچه های کوچک را داد. بودن با بچه ها مرا به ذوق و شوق آورد و بی چون و چرا قبول کردم.
خانم ادیب- غزال جان نمی خوای با همسرت مشورت کنی. شاید قبول نکنه.
-برای چی با همسرم؟ اون که نمی خواد مربی بشه. من باید موافق باشم که هستم و لزومی به مشورت با اون نیست.
وقتی به سپهر گفتم سرش را تکان داد و گفت: تو هر کاری که خواستی انجام میدی و اصلا به فکر من نیستی. از صبح تا ظهر دانشگاه بعد از این هم که می خوای ساعتی به باشگاه بری بنده هم برگ چغندرم. ما که به پول اون نیازی نداریم چرا قبول کردی؟ من دوست دارم زنم بیشتر اوقات با من باشه نه با دیگران. ببینم مگه تو کم و کسری داری که من نمی دونم؟
حرفش را قطع کردم و گفتم: سپهر تو چقدر ایراد می گیری. من کی گفتم به پول احتیاج دارم فقط برای سرگرمی قبول کردم.
سپهر- خوب اگه سرگرمی می خوای بچه خودمون بیشتر سرگرمت می کنه طوری که وقت سر خاروندن نداشته باشی.
با اخم جواب دادم: من تا درسم تموم نشه بچه دار نمی شم چون اونوقت باید قید درس خوندن و دانشگاه رو بزنم.
سپهر- باشه هرکاری می خوای بکن، فقط خواهشا هر وقت خسته شدی بدون رودربایستی ادامه نده و بذار کنار.
هفته ای سه روز، هر بار چهار ساعت به باشگاه می رفتم و شب خسته و کوفته ساعت نه و نیم، ده به خانه برمیگشتم. ولی جلوی سپهر طوری وانمود می کردم که خیلی خسته نیستم. چند ماهی از مربی شدنم می گذشت که پنج شنبه چون کلاس نداشتم از صبح به خانه مامان رفتم. وقتی مامان در رو باز کرد، گفت: سلام، چه خوب کردی اومدی می خواستم بهت زنگ بزنم بگم بیایی اینجا. چون امشب خونواده شوهرت و عموت قراره بیان اینجا.
-پس به موقع اومدم.
-آره به موقع، چون خیلی کار دارم و باید کمکم کنی.
بعد از درآوردن مانتو به آشپزخانه پیش مامان رفتم، گوشت رو گذاشت جلوم و گفت: تو اینارو خرد کن تامن به کارهای دیگه برسم.
-من؟ من بلد نیستم این کارها رو سپهر تو خونه انجام می ده.
انگار مامان به یاد مطلبی افتاد چون سگرمه هاش تو هم رفت و گفت:
بله باید هم بلد نباشی چون یه نوکر بی جیره و مواجب داری که بی چک و چونه کارهاتو انجام میده. به خدا هر کی دیگه جای سپهر بود تا الان بیرونت کرده بود.
-خوب چیکار کنم؟ شما خیلی اصرار داشتید که به دانشگاه برم. درس و خونه داری با هم جور درنمی آد.
مامان با عصبانیت جواب داد: پس چطور مربی بودن با درسات جور درمی آید؟! تو اصلا می دونی شوهرت کجا میره، کی میره، چیکار میکنه. به خدا اگه پسر پیغمبر هم بود تا الان یه زن دیگه گرفته بود. طفلکی دیشب به خاطر سرکار علیه لب به شام نزد چون نمی خواست بدون غزال خانم غذا بخوره. دلش برات می سوخت که تنها باشی نمی تونی شام کوفت کنی. هر چقدر اصرار کردیم قبول نکرد. تو خجالت نمی کشی به جای اینکه به فکر خونه زندگیت باشی، به فکر سرگرمی های خودتی. والله ما هم این مراحل رو پشت سر گذاشتیم. هم کار خونه انجام میدادم هم کار بیرون و هم بچه داری.
-پس دیشب آقا برای چغلی اومده بود، آره؟ می خواست خود شیرینی کنه.
مامان سرش را به علامت تاسف تکان داد و گفت: حیف! واقعا حیف تو لیاقت سپهر رو نداری. اون بیچاره یه کلمه هم از تو بد نگفت. من خیلی پافشاری کردم اخر گفت، مدتیه مربی شدی و شب دیروقت میای خونه. تو باید زن سیاوش می شدی که جوابتو با سیلی می داد. حالا اگه چایی ریختن بلدی بلند شو دوتا چایی بریز که گلوم از دست کارهای تو خشک شد.
-برای اینکه از وقتی رسیدم همه اش منو سرزنش کردین.
با ملایمت جواب داد: چون خوشبختی بچه هامو می خوام. اگه این کارهاتو بیش از این ادامه بدی مطمئن باش چند صباح دیگه اونهم خسته میشه و اونوقت دودش به چشم خودت میره.
نزدیک ظهر چون کمرم درد گرفته بود رفتم تا استراحت کنم تازه دراز کشیده بودم که در زده شد. لحظه ای بعد صدای سپهر را شنیدم که می گفت: سلام بر مادر زن خوبم، خسته نباشی.
-سلام پسرم، ممنون تو هم خسته نباشی. چی شده امروز زود اومدی؟
- چون می دونستم دست تنهایین اومدم تا اگه کاری داشته باشین در خدمت گذاری حاضر باشم.
قبل از اینکه مامان جوابی بدهد در آستانه در ظاهر شدم، دیدم گل و شیرینی هم برای مامان خریده است سلام کردم که با دیدنم گفت: سلام به روی ماهت. من فکر می کردم تو الان خوابیدی برای همین بهت تلفن نکردم تا استراحت کنی.
مامان نیشخندی زد و گفت: طفلکی بچه ام از بس گرفتار خونه و زندگی شده همیشه خسته است و باید استراحت کنه.
سپهر به کنارم آمد و دست در کمرم انداخت و گفت: مثل اینکه حال نداری چون رنگت پریده می خوای بریم دکتر شاید سرما خورده باشی.
آهسته جواب دادم: نه کمرم درد می کنه.
مامان- اینقدر لوسش نکن سپهرجان، فردا بلای جونت میشه.
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
ارسالها: 7673
#34
Posted: 18 Mar 2012 04:15
غـــــــــــزال (قسمت سی و یک)
سپهر لبخندی زد وگفت: شیرین جون، رحمت جونم، عمرم، عشقم.
مامان- به به! اینا رو میگی ناز می کنه و طاقچه بالا میذاره و تن به کار نمی ده.
با هم به آشپزخانه رفتیم و خواستم برایش چایی بریزم که مانع شد و گفت: تو بشین من خودم میریزم.
-مامان بفرما وقتی خودش نمی ذاره من چیکار کنم؟
مامان- در دیزی بازه، حیای گربه کجا رفته، دو سه بار مانع اش بشی عادت می کنه زن در هر شرایطی که باشه باید وظیفه شناس باشه.
سپس رو به سپهر گفت: سپهر جان تو هم اینقدر بد عادتش نکن فردا که بچه دار بشین برای هر دوتون مشکل ایجاد میشه. تو که نمی تونی هر روز دست از کار بکشی و تو خونه بشینی و بچه داری کنی و همچنین کارهای دیگه رو. این هم که هیچ کاری غیر از خوردن و خوابیدن بلد نیست.
با ترشرویی گفتم: مامان جان اگه از فردا علاوه بر کارهای خونه خودمون، کار همسایه ها رو هم انجام بدم راضی میشین.
هر دو به خنده افتادند و مامان گفت: نه عزیزم، تو کارهای خونه خودتو انجام بده مال همسایه ها پیشکش.
عصر عمو محمود چون سهند ظهر به خونه می آمد زودتر آمدند در کمال ناباوری دیدم سیاوش هم همراه آنهاست با خودم گفتم « برای چی اومده؟ نکنه می خواد بلایی سر سپهر بیاره؟»
چون آدم کینه توزی بود. سهند خیلی گرفته و پکر به نظر می رسید. کنارش نشستم و دست در گردنش انداختم و آهسته پرسیدم: سیا برای چی اومده اونهم تنهایی؟
-تو یه موسسه کامپیوتری قراره کار کنه و برای قرارداد اومده.
در دل خدا را شکر کردم که برای کار اومده هرچند که از ته دل راضی نبودم و در درونم نگرانی موج می زد.
-حالا تو چرا گرفته ای؟ مشکلی پیش اومده که کشتی هات غرق شده.
آه بلندی کشید و گفت: دست رو دلم نزار که خونه.
-پاشو بریم تو اتاق تا بدونم کی دلتو خون کرده.
تا به اتاق قدم گذاشتیمو تنها شدیم گفت: غزال شیدا نامزد کرده.
چنان از این خبر جا خوردم که مات ومبهوت بهش نگاه کردم که دوباره گفت: چیه باور نمی کنی؟
-اصلا باور کردنی نیست، حتما شوخی می کنی! آخه چطور چنین چیزی ممکنه.
با بغض جواب داد: چرا ممکنه، مدتیه که می دیدم رفتارش عوض شده و سرد و خشک باهام حرف می زنه، با خودم گفتم شاید مشکل اش خانوادگیه، برای همین دم نمی زدم. امروز که رسیدم بهش زنگ زدم تا به دیدنش برم. خیلی جدی و راحت جواب داد دیگه نمی خوام باهات حرف بزنم، چون چند روزه که با مرد دیگه ای نامزد کردم اگه هم باور نمی کنی نیم ساعت دیگه جلوی خونمون باش تا باور کنی.
حرفش را قطع کردم و پرسیدم: آخه برای چی، اون که خیلی تو رو دوست داشت. الان سه ساله که با تو حرف می زنه.
سهند- میگه ما به درد هم نمی خوریم. از اول هم اشتباه کردم در واقع بچه بودم و نمی دونستم معنی دوست داشتن چیه. با گذشت زمان فهمیدم ما اصلا تفاهم نداریم. طرز فکرمون، عقیده هامون،....وقتی گوشی را گذاشتم با عجله خودمو اونجا رسوندم و گوشه ای پنهون شدم، چند دقیقه بعد با یه مرد تقریبا چهل ساله بیرون اومد.
وقتی به اینجا رسید اشک از چشمانش جاری شد و به پهنای صورتش اشک می ریخت. من هم به شدت متاثر شدم. عادت بدی که داشتم نمی توانستم وقتی ناراحتم گریه کنم. فقط مثل آهن گداخته می شدم. سرم را بین دستانم گرفتم و با خودم گفتم « خدایا همیشه پسرا ادا و اصول درمیارن این دفعه هم این دختره، طفلکی سهند، چه عذابی می کشید، دل شکسته و غمگین. خدایا به عظمتت شکر»
در این لحظه ضربه ای به در زده شد، سهند فورا اشکهایش را پاک کرد و بلند شد و به کنار پنجره رفت و من جواب دادم: بله.
ساناز در باز کرد و گفت: شما دوتا اینجا چی کار می کنید، عمو سعید اینا چند دقیقه ای اومدن و از شما خبری نیست.
-ببخشید، حواسمون نبود الان میاییم، راستش اصلا صدای زنگ رو نشنیدیم.
ساناز- صحبت هاتون اونقدر داغ بود که از خود بیخود شدین؟
-برو نیم وجبی ادای بزرگتر هارو در نیار.
ساناز- چشم مادربزرگ، حالا بلند شو بیا که فک و فامیلات اومدن.
-ای به چشم.
سهند در اتاق ماند و من به دنبال ساناز پیش مهمانها رفتم. بعد از سلام و احوالپرسی گفتم: معذرت می خوام که متوجه اومدنتون نشدم.
سهیل- عیب نداره این رسمه، نو که میاد به بازار کهنه میشه دل آزار.
لبخندی زدم و پرسیدم: آقا سهیل ببخشید متوجه منظورتون نشدم، کی تازه اومده که تو کهنه شدی؟
سهیل- سپهر، از وقتی که زن داداشم شدی دیگه ما رو تحویل نمی گیری.
-لوس، اصلا اینطور هم نیست. فقط مشغله ام زیاد شده، ولی برای اینکه بهت ثابت کنم از یاد نبردمت فردا با هم به اسکی میریم، چطوره؟
سهیل- عالیه بهتر از این نمی شه.
من و سهیل گرم صحبت بودیم که سهند با چشمهای سرخ و متورم به پذیرایی آمد. سپهر نگاهی به سهند انداخت، سپس به اشاره از من پرسید که چی شده. من هم اشاره کردم که ساکت باشد.
زن عمو با نگرانی پرسید:سهند چی شده؟ چرا چشمات قرمز شده.
سهند- چیزی نیست فقط یه کم سرم درد می کنه به گمونم سرما خوردم.
-پس قرص سرما خوردگی بخور که فردا می خوایم بریم اسکی.
سهند- من حوصله ندارم خودتون برین.
سهیل- به جان سهند بدون تو مزه نداره می خوایم همه دور هم جمع شیم. پس لطفا بهونه نیار.
-راستی سها، شما هم می آیین، جایی که دعوت ندارین.
سها لبخندی زد و جوابی نداد و خاله یه جای او گفت: شیرین جون داشت یادم میرفت بعدا گله نکنی که چرا به من خبر ندادی! من دارم مادربزرگ میشم، تو نمی خوای مادربزرگ بشی؟
مامان- مبارک باشه، بهتون تبریک میگم و در ضمن اونو باید به عروست بگی و گرنه من از خدامه که زودتر صاحب نوه بشم، چون نوه مغز بادومه و خیلی هم شیرینه.
همه به سها تبریک گفتند و او از شرم سرخ شد و سرش را پایین انداخت. خاله در جواب مامان به من گفت: غزال جون، کم کم شما هم باید به فکر باشین، نگران درسات هم نباش من و حاج خانم خودمون نگهش می داريم که راحتتر به درسات برسی.
سهند- خوش بحال سپهر و سهیل که زود دایی شدن، این خواهر ما اونقدر تنبله که همیشه از قافله عقب میمونه. بابا زودتر بجنب که داره به اینا حسودیم میشه.
-فعلا من پوست بادومم و مامان می خواد دورم بریزه چون یکی بهتر از من پیدا کرده.
سپهر آهسته در گوشم گفت: نترس من پوست بادومو بیشتر دوست دارم تا مغز بادوم.
آهسته جواب دادم: مشخصه از پسر خواستنت.
مامان- خجالت بکش من کی گفتم تو رو دوست ندارم؟ فقط دو کلمه نصیحتت کردم که بهت برخورد تو که حسودی شوهرت رو می کنی وای بحال بچه ات که بیشتر از تو مورد توجه و محبت قرار می گیره حتما دق می کنی.
یاشار- غزال نکنه از وجود رقیبا می ترسی؟
کلمه رقیب دلشوره عجیبی به جانم انداخت به یاد گفته های سپهر افتادم. اگر دختری به دنیا می آوردم چه میشدحتما سپهر زن دیگری می گرفت و کارمان به جدایی می کشید. وای خدا چقدر وحشتناک بود. با همین افکارم تا آخر شب گیح و منگ بودم و سر از حرفهای دیگران در نمی آوردم. شب وقتی به خانه خودمان رفتیم سپهر در مورد سهند پرسید که برایش توضیح دادم. او هم مثل من باورش نمی شد که شیدا همچین کاری کرده باشد. چون طول این مدت شیدا چندبار همراه سهند به خانه ما آمده بود و سپهر دیده بود که چطور عاشقانه سهند را دوست دارد. بعد از گذشت دقایقی با خنده پرسید: خانم حسود تو چرا هر وقت اسم بچه وسط میاد رنگ به رنگ میشی و قیافه ات تغییر می کنه؟
-برای اینکه تو باعث شدی از بچه وحشت کنم همه اش ورد زبونت شده پسر، پسر، پسر.
-نمی تونم که به دروغ بگم از دختر خوشم میاد. هرکسی برای خودش عقیده ای داره.
-اگه اومدیم بچه ما دختر بود چیکار می کنی؟
-هیچی میدیم مامان برامون بزرگ می کنه و تو دومی رو میاری، هرچند که من مطمئن ام بچه ما پسر میشه.
برای اینکه در این مقوله صحبت نکنیم گفتم: آقای خودخواه غیبگو تا دعوامون نشده پاشو بریم بخوابیم، چون هم می ترسم جنگ و خونریزی به پا شه و هم اینکه صبح باید زود بیدار شیم.
-چشم بانوی من! هر چی شما دستور بدین و حالا تا قهر نکردی پاشو بریم.
صبح به غیر از سها و افشین و سیاوش، بقیه به شمشک رفتیم. از اینکه سیاوش همراهمان نیامد خوشحال شدم، چون تحمل نگاهها و نیش زبانهایش را نداشتم. هر چند جلوی همه سعی می کرد عادی رفتار کند ولی باز هم گاهی اوقات به سیم آخر می زد چون تحمل اینکه کنار شوهرم باشم را نداشت.
روز جمعه، روز خوبی بود، مخصوصا برای سهند! چون من و سپهر نمی گذاشتیم تنها بماند و فکر کند. ظهر بعد از نهار برگشتیم تا سهند به پادگان برسد.
صبح روز بعد، روز شنبه وقتی استاد از کلاس بیرون رفت یکی از دانشجویان بنام رامین اویسی که ترم قبل به خاطر تصادف وحشتناکی که کرده بود مدت زیادی در بیمارستان بستری شده بود و نتوانسته بود سر کلاس حاضر شود و یک ترم از بچه های سال سوم عقب مانده بود، پیشم آمد و گفت: ببخشید خانم سراج می تونم چند لحظه وقتتونو بگیرم.
-خواهش می کنم درخدمتم.
به پیشنهاد آقای اویسی به محوطه دانشگاه رفتیم. روی نیمکتی نشستیم و گفتم: من در خدمتم، هر امری دارید بفرمایید.
کمی این پا و اون پا کرد و گفت: اگه اجازه بفرمایید می خواستم با خانواده خدمت برسم.
اولش حسابی جا خوردم سپس خنده کنان گفتم: آقای اویسی شرمنده من بیشتر از یک ساله که ازدواج کردم.
یکدفعه مثل برق گرفته ها خشکش زد و گفت: حتما قصد شوخی دارید، چون من حلقه ای دست شما نمی بینم.
-برای اینکه من چپ دستم و موقع نوشتم و کار کردن، اذیتم میکنه. برای همین زمانی که به دانشگاه میام حلقه به دست نمی کنم ولی متعجبم از اینکه چطور از ظاهرم متوجه این امر نشدید.
-متاسفانه الان بیشتر دختر خانمها به محض قبول شدن در دانشگاه، فورا سر و صورتشونو تغییر میدن.
بلند شدم و گفتم: پس با اجازتون من میرم کلاس چون تو این محیط زود شایعه سازی میشه و اونوقت باید با حراست درگیر بشیم.
بعد از اتمام کلاس وقتی به خانه می رفتم ماشین رامین را دیدم که تعقیبم می کند، احساس کردم حرفم را باور نکرده، تصمیم گرفتم به جای خانه به شرکت برم.
منشی شرکت بعد از سلام و احوالپرسی گفت: خانم زمانی باید چند دقیقه ای منتظر بمونید چون آقای مهندس در جلسه هستند.
-خیلی طول می کشه؟
-نه فکر نکنم.
نیم ساعت بعد فرید زودتر از همه بیرون آمد و با دیدنم گفت: به به خانم مهندس. این روزا کم پیدا شدینو سراغی از ما نمی گیرین. اگه از روی خساسته لطف کنید شما تشریف بیارید تا ما، در خدمتتون باشیم.
خنده کنان جواب دادم: چیکارکنم جناب مهندس سعادتی، آخه می ترسم شوهرم ورشکست شه.
به سر و صدای ما سپهر و عمو سعید هم بیرون آمدند بعد از سلام و احوالپرسی با عمو سعید با سپهر به اتاقش رفتیم.
سپهر- غزال خانم چه عجب یادی از ما کردین! نکنه هوس مسافرت به سرت زده.
-نخیر هوس دیدن شوهرمو کردم، حالا اگه ناراحتی برم.
دستانش را دور گردنم اندخت و صورتم را بوسید و گفت: فدات بشم مجنون هیچوقت از دیدن لیلی اش سیر نمی شد.
-چون که اونا هیچ وقت با هم نبودن، در واقع دور از هم بودن و در فراق به سر می بردن.
-چه فرقی داره؟ لیلی من هم، منو از دیدن خودش محروم کرده و در طول روز بیش از دو، سه ساعت نمی تونم ببینمش، راستی نهار خوردی؟
-نه آقای مجنون.
نگاهی به ساعتش کرد و گفت: بیا بریم ساعت 3:30، شاید ته دیگی، چیزی برات پیدا کردم.
تو خیابان نگاهی به دورو برم کردم و رامین را چند قدم دورتر داخل ماشین دیدم. بعد از سوار شدن سپهر پرسید: راستش رو بگو برای چی اومده بودی؟ انگار از چیزی نگرانی، چشات که داد می زنه یه اتفاقی افتاده و پریشونی.
-نخیر انگار نمی شه چیزی رو از تو پنهون کرد.
-بله اونکه مسلمه.
آنچه را که اتفاق افتاده بود برایش تعریف کردم. بعد از شنیدن حرفهایم گفت: از فردا چند روزی خودم می برمت تا هر کس خیالاتی در سرش داره بیرون کنه، چون میترسم تو رو از چنگم بیرون بیارن.
با دلخوری جواب دادم یعنی به من اعتماد نداری که اینطوری میگی، پس از فردا پامو بیرون نمی ذارم.
گونه ام را نیشگون گرفت و جواب داد: عزیز دلم اگه بهت اعتماد نداشتم که از اول نمی ذاشتم تنهایی به ارومیه بری، چون می دونم با این حرفا از کوره در میری، بهت میگم.
-پس خیلی بی مزه تشریف داری.
سپهر تا چند روز مرا به دانشگاه می برد. اغلب در این مدت رامین را در گوشه ای منتظر می دیدم. تا اینکه بعد از دو هفته رامین صدایم کرد و گفت: خانم سراج من از شما معذرت می خوام که باعث ایجاد مزاحمت برای شما و همسرتون شدم. راستش اونروز فکر کردم برای از سر باز کردن من گفتید ازدواج کردم.
-خواهش می کنم، برای هرکسی ممکنه این سوتفاهم پیش بیاد.
-راستی همسرتون هم مهندس راه و ساختمان هستند، درسته؟ آقای سعید زمانی.
لبخندی زدم و جواب دادم: نه اطلاعاتتون کمی نادرسته، ایشون پدر شوهرم هستند. اسم شوهرم سپهره و ایشون هم مهندس ساختمان هستند.
-خیلی جالبه، پدر و پسر و عروس هر سه مهندس ساختمان هستند، پس یه گروه خانوادگی تشکیل دادین.
-البته بعد از دو سال یه همچین چیزی میشه.
-به هر جهت من باز هم از شما معذرت می خوام.
-خواهش میکنم اینقدر خودتونو عذاب ندید.
روزها مثل باد از پی هم می گذشتند و کم کم عید هم از راه میرسید و همه در حال تدارکات عید بودند. بابا و مامان و ساناز برای رفتن به فرانسه، پیش دایی شهرام آماده میشدند. چون دایی نمی توانست به ایران بیاید مامان همیشه به دیدنش می رفت. خاله به خاطر سها مجبور بود تهران بماند. فرید و بهنازو پسرشان با برادر فرید وخانواده اش به ایتالیا می رفتند. عمو محمود همراه عمو بهنام و بهرام به همراه خانواده اش به شمال می رفتند. پدرام اینها هم به امریکا نزد خواهرش می رفتند. تنها این وسط تکلیف ما مشخص نبود. من دلم می خواست همراه بابا اینها به دیدن دایی شهرام برم چون از وقتی پا به دبیرستان گذاشته بودم ندیده بودمش و سپهر هم دلش می خواست به زادگاهش برود. هرچند که تصمیم را به عهده من گذاشته بود و وانمود می کرد هیچ فرقی برایش نمی کند. بعد از چند روز فکر کردن و وسوسه های بهناز که دائم می گفت: بیا با هم بریم اینطوری خیلی خوش می گذره.... راضی شدم به ایتالیا بریم. سپهر از خوشحالی سر از پا نمی شناخت و با عجله مقدمات سفرمان را انجام می داد که مبادا من پشیمان شوم.
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
ارسالها: 7673
#35
Posted: 18 Mar 2012 04:17
غـــــــــــزال (قسمت سی و دو)
روز قبل از سال تحویل از همه خداحافظی کرده و به فرودگاه رفتیم. داخل هواپیما من گرم صحبت با بهناز بودم و سپهر هم با مهرداد که هفت ماهه شده و شیرین کاری می کرد مشغول بود.برعکس سپهر علاقه ای به بچه نداشتم شاید هم از روی حسادت بود که طرف بچه های ک.چک نمی رفتم.
در رم وقتی از هواپیما پیاده شدیم برادر فرید به استقبالمان آمد. هر چقدر اصرار کردند که همراه آنها به خانه برویم سپهر قبول نکرد و چون خانه خودش را فروخته بود به هتل رفتیم. هتل بسیار بزرگ و شیک بود. یکدفعه به یاد خاله اش افتادم و با شیطنت گفتم: حیف کاش خونه خاله ات اینا می رفتیم.
سپهر متحیرانه نگاهم کرد و گفت: خیلی خوشم میاد ازشون که حالا به خونشون هم برم.
-چرا؟ قبل از ازدواج خیلی هم دوستشون داشتی و همیشه با مهرداد و مهسا می گشتی. چطور شد حالا ازشون بدت میاد.
-وقتی آدم ازدواج می کنه باید دور همه چیز و همه کس رو خط بکشه.
-همه کس یا فقط بعضی هارو؟!
با صدای نسبتا بلندی گفت: غزال خواهش می کنم بس کن. نمی خوام اولین روز ورودمون رو با جر و بحث و دعوا شروع کنیم.
چون حرف منطق، جواب نداشت ادامه ندادم و روی تخت دراز کشیدم.
بعد از ساعتی استراحت طبق قرارمان با فرید به خیابانی که مغازه ها و فروشگاههای شیکی داشت رفتیم و سه ساعت آنجا بودیم چون هوا سرد بود، مهرداد بی تابی می کرد، مجبور شدیم برگردیم. برای شام به خانه برادر فرید آقای سعادتی رفتیم. آنها دو دختر بزرگ داشتند که یکی ازدواج کرده بود و دیگری به کالج می رفت.
تحویل سال نزدیک 5/1 نصفه شب بود. بعد از تحویل سال اندکی نشستیم، سپس برای خواب دوباره به هتل برگشتیم. از صبح روز بعد هر روز با هم به جاهای دیدنی و برای خرید به فروشگاههای بزرگ می رفتیم. اغلب برای خرید لباس برای خودم با سپهر جرو بحث داشتیم . یکی به دو می کردیم، چون سپهر دلش می خواست من مثل بقیه زنها، دامن و پیراهن بپوشم و این برخلاف میل من بود. و در آخر این سپهر بود که کوتاه آمد.
در پنجمین روز از مسافرت، سپهر از فرید خواست تا به دیدن دوستانشان بروند. چون من و بهناز نرفتیم. من در هتل تنها ماندم و هر چه فرید اصرار کرد که به خونه برادرش بروم قبول نکردم و به بهانه استراحت در هتل ماندم، چون نمی خواستم مزاحم آنها بشوم. سپهر بعد از فرید به همراه فرید بیرون رفت و من هم برای استراحت به اتاقمان رفتم و روی تخت دراز کشیدم و تلویزیون نگاه می کردم که کم کم خوابم گرفت. نمی دونم چقدر خوابیده بودم که با صدای در از جا پریدم. سپهر پشت در بود وقتی در را باز کردم گفت: دختر چقدر خوابت سنگینه! نیم ساعته در می زنم.
خندیدم و گفتم: باید درو می شکوندی تا مجبور نشی نیم ساعت در بزنی.
-باور کن کم کم نگران می شدم که نکنه اتفاقی برات افتاده، هر چند می دونم باید توپ در کنن تا از خواب بیدار بشی.
-خوب بگذریم بگو ببینم خوش گذشت؟
-تنها خوشیش این بود که دوستامو دیدم.
-دوست دختراتو هم دیدی؟!
جلو آمد و دستانش را دور کمرم حلقه کرد و گفت: دوست دختر من، زن عزیزمه.
از دهنش بوی تند مشروب می آمد. با اخم جواب دادم: از مشروب خوردنت معلومه که چقدر عزیزم.
حلقه دستانش را تنگتر کرد و گفت: معذرت می خوام خانمم مجبور شدم چون به اونا نمی تونستم که بگم زنم دوست نداره.
با تندی عقبش زدم و گفتم:
از کارات پیداست که چقدر برات عزیزم، از این حرکات حالم بهم میخورده!
ابروهایش را درهم کشید و گفت: تو همش دوست داری من مطابق میل تو رفتار کنم ولی هرچیزی که من دوست داشته باشمو دلم بخواد به درک و باید کوتاه بیام. چرا چون خانم بهش برمی خوره و ناراحت میشه.
-مثلا؟
- مثلا اینکه من دوست دارم زنم مثل زنای دیگه حداقل توی خونه مطابق میل من لباس بپوشه دامن یا پیرهن تنش کنه! آرایش کنه، موهاشو رنگ کنه، فهمیدی؟ هر وقت هم میام حرفی بزنم یا قهر می کنی یا چنان جواب میدی که آدم پشیمون میشه.
با فریاد گفتم: من دوست ندارم مثل بقیه به قول تو با رنگ و روغن خودمو آرایش کنم من ساده گشتن رو بیشتر می پسندم.
اون هم مثل من با فریاد جواب داد: چون من دوست دارم تو باید این کارو بکنی تا به امروز هم زیادی ساده گشتی. از این به بعد باید به خودت رنگ و روغن بمالی، چون من می خوام.
بیچاره از بس خورده بود نمی توانست رو پا بند شود و برای همین روی تخت ولو شد، چون دیدم مست هست و اینجوری حرف می زند دیگر ادامه ندادم. هوا کاملا تاریک شده بود که از خواب بیدار شد. من هم دوش گرفته و حاضر و آماده نشسته بودم و کمی هم زیادتر از معمول آرایش کرده بودم. وقتی چشمش به صورتم افتاد سوتی زد و گفت:
به به، امروز آفتاب از کدوم طرف دراومده.
برای اینکه بفهمم در غالم بیداری اون حرفها رو زده یا نه، کمی اخم کردم و گفتم: یعنی تو نمی دونی؟
از روی تخت بلند شد و آمد جلوی پام زانو زد و صورتم را بین دستانش گرفت و گفت: چی رو نمی دونم، مگه اتفاقی افتاده آهوی قشنگم؟
از اینکه آگاهانه این حرفها رو به زبان نیاورده بود، حرفی نزده و لبخندی به لب آورده وگفتم: چه اتفاقی باید افتاده باشه فقط خواستم کمی سربه سرت بزارم.
صورتم را بوسید و گفت: همیشه به خودت برس، دل آدم وا میشه. هرچند در خوشگلی و زیبایی تو حرفی نیست ولی با این حال یه خورده که آرایش می کنی زیباتر میشی. امروز وقتی عکستو به دوستام نشون دادم ماتشون برده بودو می گفتند، دختر به این خوشگلی رو از کجا پیدا کردی. منم ژستی گرفتم و با فخر و تکبر جواب دادم: از تو جنگل شکارش کردم. یکی از دوستای ایرانیم می گفت واقعا خودش هم مثل اسمش غزاله.
دستش را روی قلبش گذاشت و ادامه داد: بهش گفتم حمید خان اگه غزال نبود که به درد مجنون دچار نمی شدم که دنبالش راه بیافتم.
-آقا سپهر ساعت هشت شبه، نمی خوای بریم شام بخوریم.
-ببخشید خانم الان زود یه دوش می گیرم و میام.
بعد از آماده شدن سپهر، برای شام به بیرون از هتل رفتیم و بعد هم برای قدم زدن به پارک رفتیم. چون در این مدت منتظر بودم تا سپهر حرفی از رفتن به خونه خالش بزنه ولی چیزی نمی گفت، برای همین از روی کنجکاوی پرسیدم: سپهر نمی خوای برای عید دیدنی به خونه خاله ات بری؟
-نه حوصله اخم و تخم اونا رو ندارم.
-آخه چرا؟ دلیلش چیه.
-اگه بگم ناراحت نمی شی؟
-نه بگو، هرچند می دونم هر چی می خوای بگی مربوط به مهساست.
-حدست درسته، چون خاله همیشه فکر می کرد من با مهسا ازدواج می کنم ولی من نمی تونستم با دختری ازدواج کنم که هر روز بغل پسری خوابیده باشه.
آب دهانم را به زور قورت دادم و گفتم: مگه همچین چیزی امکان داره؟
خنده ای کرد و جواب داد: بله، اینجا ایران نیست که پدر، مادرا زیاد متعصب باشن. کمتر دختری پیدا میشه که دست نخورده باشه اونهم بین ایرونیا.
روز بعد به فروشگاهی که وسایل و لوازم نوزادی داشت رفتیم تا برای بچه سها خرید کنیم. بعد از خرید و نهار به خواسته سپهر به منزل سابقشان رفتیم. نزدیکی اونجا پارک بزرگی وجود داشت با هم به آنجا رفتیم و با بهناز مشغول قدم زدن شدیم که صدای گریه مهرداد بلند شد. بغلش کردم تا بهناز شیرش را آماده کنه. در این حین دو تا دختر رد شدند، یکدفعه فریاد کشیدند و دویدند، به صدای آنها برگشتیم، که دیدم یکی از آنها، سپهر را بغل کرده و صورتش را چند بار بوسید. نفسم بند آمد، مهرداد را به بهناز دادم و گفتم: برای همین آقا دلش می خواست اینجا بیاییم.
بهناز- زود قضاوت نکن، اون از کجا می دونست اینا، اینجا میان.
-لازم نکرده تو طرفداریشو بکنی، دعوت کرده تا حرص منو دربیاره، و گرنه اینا علم و غیب داشتن که آقا این ساعت روز تشریف فرما میشن.
-خوب لابد تصادفی همدیگرو دیدن.
لحظه ای بعد در حالی که در حال انفجار بودم، فرید و سپهر پیش ما برگشتند، سر سپهر پایین بود و فرید گفت: اگه کارتون تموم شده بریم.
با طعنه گفتم: قرار مدار شما هم تموم شد یا نه؟
و با عصبانیت به سمت ماشین راه افتادم و بقیه هم پشت سر من، جلوی هتل از فرید و بهناز خداحافظی کردیم و به داخل رفتیم، دقایقی در سکوت گذشت سپس سپهر گفت:
از من دلخوری؟
-نه چرا دلخور باشم، احوالپرسی با دوستان قدیمی، ناراحتی نداره خیلی هم خوشحالم. چون یه روز تا خرخره زهرمار کوفت می کنی و میای هرچی از دهنت درمیاد نثارم میکنی و روز بعد با معشوقه هات قرار می ذاری.
فریاد زد و گفت: من احمق که اگه می خواستم این کارو بکنم دور از چشم تو این کارو می کردم.
-خیلی زرنگی، اونقدرام هالو نیستم حضرت آقا، عمدا این کارو انجام دادی که حرص منو دربیاری یعنی اینکه زنهای بزک کرده رو بیشتر می پسندی.
سپس فریاد کشان ادامه دادم: راه بازه و جاده دراز! کسی جلوتو نگرفته اگه پشیمونی می تونی اینجا بمونی من خودم تنهایی برمی گردم.
این حرفم بیشتر از بیش عصبانی اش کرد چون شانه هایم را گرفت و در حالی که با عصبانیت تکانم می داد جواب داد: ببین غزال من خسته این حرفا و کارام. اگه می خواستم اینجا بمونم و ادامه بدم اجباری نبود که دنبال تو راه بیافتم! به خدا دوست دارم.
-از این تکون دادنت مشخصه.
دستانش را برداشت و خیره به چشمانم گفت: به جان عزیزت من یه تار موی تورو با صد تا از این دخترا عوض نمی کنم. من تو رو بیشتر از جونم دوست دارم، پس چه لزومی داره حرص تو رو دربیارم. اونروز هم در حال عادی نبودم، اگه حرفی بهت زدم معذرت می خوام.
دیگر جوابی ندادم و روی تخت دراز کشیدم و سپهر هم کنار من، هر دو ساکت بودیم، تا اینکه صدای زنگ تلفن این سکوت را شکست. سپهر گوشی را برداشت، چند لحظه بعد در حالی که گوشی را می گذاشت گفت: گاومون زایید، پاشو بریم پایین چون مهرداد و مهسا اومدن.
-خوب به من چه؟ برای دیدن جنابعالی اومدن، تو برو.
صورتم را بوسید و گفت: غزال خواهش می کنم پاشو دوتایی بریم، می خوای جلوی اونا تحقیر بشم. بفهمن زنم قهر کرده و منو تحویل نمی گیره؟ جان سپهر پاشو، مرگ من.
چون به جان خودش که برایم خیلی عزیز بود قسمم داد بلند شدم و لباس مناسبی پوشیدم و دستی به سر و صورتم کشیدم و با هم پایین رفتیم. در لابی منتظرمان بودند، با دیدن ما از جا بلند شدند و ضمن احوالپرسی مهرداد گفت: بی معرفت، بی خبر میایی؟ نکنه غزال خانم ما رو قابل ندونسته.
-نه خواهش می کنم، فقط نخواستیم مزاحمتون بشیم، راستی خاله جون چطورن، حالشون خوبه؟
مهرداد- ممنون مامان هم خوبه و عید رو با دوستاش به مادرید رفته وگرنه خدمت می رسید.
سپهر- این خاله جان ما هیچ وقت تو خونه بند نمی شه. همیشه در حال گردش و خوش گذرونیه. راستی ناقلاها از کجا فهمیدین ما اومدیم.
مهسا با طعنه جواب داد: مگه میشه تو این جا پا بزاری و خبرا به ما نرسه! کلاغ های خبرچین، خبر آوردن، ما هم گفتیم حالا که تو ما رو از یاد بردی ، ما به دیدنت بیاییم.
سپهر- حمید بهتون گفت، آره؟
مهرداد خنده ای کرد و گفت: آره حدست درسته، دیروز زنگ زد و گفت.
از همان بدو ورود، مهسا مرتب طعنه میزد و متلک می گفت. در دلم گفتم « حالا که دستت بهش نمی رسه و این مرغ اسیر قفسم شده ناراحتی» بی اختیار دست سپهر را در دستم گرفتم و به گرمی فشارش دادم که با چشمانی خمار ناباورانه نگاهم کرد و لبخندی زد. عصر موقع رفتن، مهرداد برای فردا شب دعوتمان کرد. بعد از رفتن آنها، ما هم برای قدم زدن به بیرون از هتل رفتیم. هوا نسبت به شبهای قبل سردتر شده بود. یکدفعه هوس بستنی کردم. نمی دانم چرا در هوای سرد خوردن بستنی را دوست داشتم و برای همین گفتم: سپهر؟
-جانم!
-بستنی می خوام.
-بستنی تو این سرما؟ نمی شه.
مثل بچه ها پایم را روی زمین کوبیدم. گفتم: من بستنی می خوام. اگه نخری قهر می کنم ها.
خنده کنان جواب داد: امان از دست این بچه لوس و ننر، چشم قهر نکن، الان برات می خرم.
هر دو با صدای بلند خندیدیم، عابرینی که رد میشدند با تعجب نگاهمان می کردند.
سپهر- غزال؟
-جانم.
-به نظر تو من بابای خوبی میشم؟
-برای پسرت بهترین بابای دنیا میشی ولی برای دخترت نه.
آه بلندی کشید و گفت: نمی دونم چرا از داشتن دختر وحشت دارم، برای همین از خدا می خوام هیچ وقت به من دختر نده تا بی مهری منو نبینه! فکر نکن عقایدم مثل عصر حجره نه به خدا فقط می ترسم. شاید هم....
مشتاقانه نگاهش کردم تا علت نخواستن دختر را بدانم، ولی نمی دانم چرا بقیه حرفش را قورت داد و چیزی نگفت. چون اصرار کردنم بی فایده بود، دیگر کنجکاوی نکردم هرچند که شک و تردید مثل خووره به جانم افتاد.
عصر روز بعد بدون اینکه به بهناز و فرید راجع به مهمانی حرفی بزنیم با سبد گلی راهی خانه خاله سپهر شدیم.( چون فرید و مهرداد رابطه دوستانه خوبی نداشتند) وقتی جلوی خانه رسیدیم در خانه باز و چراغها خاموش بود و هیچ سر و صدایی از داخل به گوش نمی رسید. سپهر با نگرانی گفت: یعنی چی شده؟ نکنه بلایی سرشون اومده.
با ترس و دلهره پشت سر سپهر وارد شدم. سپهر که با داخل آشنایی داشت با دست در تاریکی دیوار را لمس کرده و کلید برق را زد. به محض روشن شدن چراغها، صدای کف زدن هم بلند شد. گیج و منگ به تعدادی دختر و پسر که در آنجا قرار داشتند نگاه کردم. مهرداد و مهسا هم بین آنها بودند و می خندیدند. جلو آمدند و خوش آمد گفتند.
سپهر- بی مزه ها این چه کاری بود، زهره ترک شدیم.
مهسا- سپهر تو که از سورپریز خوشت می اومد ما هم خواستیم با دور هم بودن بچه ها غافلگیرت کنیم.
-در عوض ما خیلی ترسیدیم گفتیم شاید اتفاقی براتون افتاده باشه.
مهرداد با لحن خیلی صمیمی جواب داد: نه عزیزم چه اتفاقی؟ این آقا سپهر که همه چیز رو از یاد برده و گرنه ما از این برنامه ها زیاد داشتیم.
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
ارسالها: 7673
#36
Posted: 18 Mar 2012 04:22
غـــــــــــزال (قسمت سی و سوم)
از کلمه عزیزم چندشم شد. نگاهی به سپهر کردم دیدم حال او هم دگرگون شده است. در همین حین دوستانشان هم نزدیک ما آمدند. ندانستن زبان معذبم می کرد ولی با انگلیسی که کمی راحتتر می تونستم صحبت کنم احوالپرسی و تشکر کردم و روی صندلی نشستم. وقتی تک تک شان را از نظر گذراندم خنده ام گرفت. چون بیشتر شبیه دلقک ها بودند تا آدمیزاد. آرایش غلیظ، موهای کوتاه که هرکدام به یک رنگی بود. درست مثل جعبه مداد رنگی، مدل لباس ها هم قابل توصیف نبود. دیدن دوستان سپهر عاری از لطف نبود. پذیرایی از ما ابتدا با شربت شروع شد، مهرداد به طرف ما آمد و شروع کرد با سپهر صحبت کردن.
مهرداد از من پرسید: چرا شما چیزی نمی خورید.
گفتم: میل ندارم.
مهرداد اخمی کرد و جواب داد: سپهر جان اولا این مهمونی به خاطر جشن عروسی شماست ثانیا یه شب که هزار شب نمی شه. شاید غزال دوست داشته باشه امشب امتحان کنه تو چرا مانع میشی.
خیلی جدی جواب داد: ممنون آقا مهرداد، اصلا میل ندارم.
مهسا به کنار ما آمد و رو به بقیه کرد و به زبانی که خودشان می فهمیدند چیزی گفت که همه خندیدند. سپهر خیلی عصبانی شد و جوابش را داد، من هم ناراحت شدم ولی به خاطر سپهر به روی خودم نیاوردم. بعد از رفتن آنها سپهر آهسته گفت: اگر می دانستم چه برنامه ای هست هرگز نمی آمدم.
دستش را پشتم گذاشت و گفت: نترس حواسم به مه لقامم هست. یه ساعتی میشینیم و بعد میریم.
عجب جشنی بود تا بحال همچین مجلسی ندیده بودم. صدای موزیک گوش را کر می کرد، بوی سیگار و چیزهای دیگر در فضا پیچیده بود و هر کس به کاری مشغول بود. عده ای صحبت می کردند و عده ای هم در گوشه ای دنج نشسته بودند، کمی بو کشیدم و گفتم: سپهر این بوی چیه؟
-حشیش.
با چشمان از حدقه درآمده پرسیدم: چی حشیش؟ یعنی مواد مخدر، ببینم تو هم میکشی.
خنده ای کرد و گفت: نه من اهل دود و دم نیستم و از سیگار هم بدم میاد چه برسه به این! در ثانی حشیش مثل هرویین نیست که اینطوری وحشت کردی. مهرداد و مهسا هم می کشن.
-خدا رو شکر که تو بدت میاد.
یکی از دخترهای حاضر به طرف ما آمد و دست من و سپهر را گرفت و چیزی گفت. سپهر برگشتو به من گفت: ژولی میگه شما نمی خواین برقصین.
-من نمی رقصم،تو اگه دوست داری برقص.
-پس اجازه میدی؟
-از کی تا حالا تو از من اجازه میگیری.
بعد از بلند شدن سپهر، مهرداد آمد و سر جایش نشست و گفت: عزیزم افتخار میدی با هم برقصیم.
به تندی جواب دادم: لطفا با من اینجوری صحبت نکنید. من اگه می خواستم با شوهرم می رقصیدم.
مهرداد- اوه شما چقدر سخت می گیرین. حیف شما نیست که اینقدر سخت و متعصب باشین باید از زندگی لذت برد.
-اتفاقا من از زندگی با سپهر لذت می برم، چون بهترین همسر دنیا رو دارم.
مهرداد- معذرت می خوام نمی دونستم اینهمه وفادار و عاشق اش هستین.
-این خصلت همه زنهای ایرانیه که نسبت به همسرانشون وفادار هستن.
مهرداد- مردهاشون چی؟ اونا هم همینطور.
-بله اغلب اونا هم همینطورند، مخصوصا شوهر خوب و مهربون من.
در همان لحظه سپهر هم برگشت. مهرداد بهش گفت: خوب خودتو عابد تحویل دادی که غزال اینطور خاطرتو می خواد.
حال سپهر منقلب شد و تا خواست حرفی بزند، من زودتر جواب دادم: گذشته سپهر هیچ ربطی به من نداره، مهم بعد از ازدواجه که من به غیر خوبی و پاکی چیزی ندیدم. در واقععشق و محبت سپهر نسبت به من بی همتاست.
سپهر فاتحانه لبخندی زد و گفت: متاسفم مهرداد، روتو کم کرد.
مهردادخنده کریه و عصبی کرد و گفت: اتفاقا خیلی هم خوشحالم که زن زیبا و روشنفکری نصیبت شده.
و بلافاصله از ما دور شد و دوباره گیلاس بدست برگشت و رو به سپهر کرد: سپهر جانپسر خاله! عزیزم بگیر تا بسلامتی همسر عزیزت بخوریم.
سپهر نگاهی به من کرد و بالج بازی گرفت و لیوان را لاجرعه سر کشید. دلشوره عجیبیسرتا پایام را گرفته بود، از عاقبت این جشن ومهمونی می ترسیدم برای همین از سپهر حواستم تا زودتر انجا را ترک کنیم که جواب داد:
غزال به خدا قسم از این وضع راضی نیستم ولی مجبوریم برای شام بمونیم.
عقربه های ساعت به کندی جرکت می کرد بعد از شام سپهر دچار حالت تهوع شد. وقتی از دستشویی بیرون آمد پریشان پرسیدم:
-آخه چرا یکدفعه اینجوری شدی، نکنه مسموم شدی؟
-نه فکر نکنم! پدر سگ تو مشروب یه چیزی ریخته بود. چون یه لحظه متوجه شدم مزه اش و بوش تغییر کرده به گمونم تریاک ریخته بود
بیچاره سپهر حالت تهوع امانش را بریده بود و مرتب به دستشویی می رفت.
-سپهر حالا چی کار کنیم؟ با این وضعی که تو داری چطور می خوایم بریم من که نه جایی رو می شناسم نه زبان بلدم.
-تو فقط مواظب خودت باش. الان به فرید تلفن می کنم تا بیاد دنبالمون.
مهسا تلو تلو خوران پیش ما آمد و گفت: مشکلی پیش اومده، کاری از دست من برمیآید؟
-متاسفانه حال سپهر خوب نیست، حالت تهوع داره.
در حالی که سعی داشت خودش رو نگران جلوه دهد گفت: چرا؟ غذاها که تازه بودند، شاید در خوردن زیاده روی کرده، الان براش قرص میارم.
رفت و بعد از لحظه ای با یک قرص و یک لیوان آب آمد و به دست سپهر داد: سپهر جان بیا اینو بخور تا حالت جا بیاد.سپهر- مرسی، اگه یه خورده دراز بکشم خوب میشم.
مهسا در یکی از اتااقها رو باز کرد و گفت: بیا اینجا استراحت کن.
سپس رو به من گفت: بیا بریم پایین تا سپهر راحت استراحت کنه.
مستاصل به چشمهای بی رمق سپهر نگاهی کردم که چشمکی زد و گفت: برو عزیزم، تو شبتو به خاطر من خراب نکن.
درمانده به دنبال مهسا از اتاق خارج شدم و با هم پیش مهمانها رفتیم.
مهرداد- نترس الان زود خوب میشه.
ضربان قلبم به تندی می زد، دقایقی گذشت خواستم به سپهر سری بزنم که مهسا گفت: تو بشین من میرم ببینم چیزی لازم نداره، بهتر شده یا نه.
در دل گفتم« خدایا خودمو به تو سپردم» وقتی مهسا برگشت و گفت: قرص خورده و خوابیده.
با شنیدن این جمله دلم فرو ریخت. با خودم گفتم« وای مصیبتا! میون یه گله گرگ چی کار کنم. خدایا فرید رو زودتر برسون»
به تنهایی گوشه کز کرده بودم که مهسا به سراغم آمد و گفت: غزال سپهر بیدار شده و کارت داره.
به دنبالش روان شدم به طرف اتاقی که سپهر خوابیده بود می رفتم که گفت: این یکی اتاق خوابیده.بخاطر دستشویی جاشو عوض کرد.
مهسا در اتاق را باز کرد وگفت: بفرمایین.
اتاق تاریک و قابل دیدن نبود دستم را دراز کردم. به دنبال کلید می گشتم تا روشن کنم که در پشت سرم بسته شد. فهمیدم کاسه ای زیر نیم کاسه هست. به محض روشن کردن چراغ مهرداد را پیش رویم دیدم.
با عجله به سمت در رفتم وقتی دستگیره را چرخاندم فهمیدم قفله. برای اولین بار احساسعجز و ناتوانی کردم.
مهرداد روی صندلی نشسته بود.
-گفتم این مسخره بازیا چیه؟
مهرداد- منظورت چیه؟
-منظورم را نمی فهمی.
بلند شد و به سمت پنجره رفت. خنده بلندی سر داد و گفت: چیه چرا می ترسی؟
با شنیدن جرفهای بی سر وته مهرداد احساس خطر کردم. لرزه بر اندامم افتاده بود. تبسم کریهی روی لبهای مهرداد بود که بیشتر باعث لرزش من میشد گفت:
چرا اینقدر می ترسی؟ چرا سرگردونی و مرتب به ساعتت نگاه می کنی؟ منتظر کسی هستی؟
و بدون این که منتظر جواب من شود ادامه داد: منتاظر سپهر نباش.
مثل این بود که آب یخی روی سرم ریختند. وارفتم و سرجایم خشکم زد. مهرداد با همان لبخند زشت گفت:
-فکر می کنی سپهر قهرمان رویایی توست؟ نه، سپهر خودش از جریان خبر داره.
بار دیگر قلبم از تپش باز ایستاد و نمی توانستم به گوشهای خودم اعتماد کنم. احساس کردم تمام رگهای گردنم از عصبانیت در حال پاره شدن است. برای همین با پا ضربه محکمی به زیر شکمش زدم که صدای فریادش بلند شد. دندانهایم را بهم فشردم و گفتم: به این خواهر آشغالت بگو در رو باز کنه والا هر چی دیدی از چشم خودت دیدی. بسویم حملهور شد که در این گیر و دار آستین لباسم پاره شد. چون با زبان خودش حرف زدن فایده نداشت با مشت ولگد به جانش افتادم.
احساس می کردم در میدان جنگ قرار دارم و باید از ناموس خودم دفاع کنم و برای همین دستش را گرفتم و به عقب بردم و محکم پیچاندم طوریکه صدای خورد شدن استخوانهایمرا شنیدنم. در همین اثنا صدای فرح انگیز فرید را شنیدم که صدایم می کرد. با صدای بلند جواب دادم: فرید تو رو خدا این در لعنتی رو باز کن تا بیام بیرون.
صدای فرید جان تازه ای بهم بخشید، برای همین پای مهرداد را که روی زمین ولو شده بود گرفتم و گفتم:
نکبت برای اینکه درس عبرتی گرفته باشی پاتو هم مثل دستت میشکونم تا دیگه از این غلطها نکنی.
صدای آه و ناله اش بلند شده بود که فرید در را باز کرد. به طرفش دویدم و بغضی که در گلویم بود را آزاد ساختم و شروع به گریستن کردم. فرید دستش را پشتم گذاشتو گفت: گریه نکن، بیا بریم. خدا رو شکر که ناکام موند و نتونست به هدفش برسه.
-حالا آقای بی عرضه کجاست. بخاطر خودش منو با این بی شرف تنها گذاشته!
فرید متعجب پرسید: منظورت سپهره، اون بیچاره تو اون اتاق پس افتاده وقتی سراغ تو رو گرفتم با التماس گفت فرید کمکش کن. صداش رو می شنوم ولی نمی تونم به فریادش برسم، تو رو خدا نذار دست مهرداد بهش برسه.
-ولی مهرداد می گفت سپهر بهش گفته.
حرفم را قطع کرد و جواب داد: نه بابا بیچاره خودش زنگ زد که خودمو برسونم. همه این آتیشها از گور مهسا بلند میشه. برای همین وقتی درو باز کرد و چشمش به من افتاد، دستپاچه شد و زبونش بند اومد.
وقتی می خواستیم از در بیرون بریم مهسا سرش را پایین انداخته بود جلو رفتم و سیلی محکمی بهش زدم.
فرید- ولش کن این آشغال ارزش اینو هم نداره.
به این ترتیب مهمونی باشکوهمان به پایان رسید. با ترک آنجا نفس راحتی کشیدم و به سپهر که بی حال و بی رمق در صندلی عقب دراز کشیده بود نگاهی کردم. در حالی که به سختی حرف میزد گفت: خوبی؟ سرم را به علامت مثبت تکان دادم که لبخندی زد وچشمانش را بست.
تمام صحنه ها و وقایع جلوی چشمانم رژه می رفتند، باور کردنش برایم سخت و دشوار بودکه همچین آدمهای پست و کثیفی وجود داشته باشد که به خاطر ارضای نفس دست به هر کاری بزنند.
جلوی هتل به کمک فرید زیر بازوی سپهر را گرفته و بالا بردیم. از فرید خیلی تشکر کردم چون به موقع به دادمان رسیده بود. در جوابم گفت: من کاری نکردم. وظیفه ام بود چون سپهر خیلی به گردن من حق داره. هر کاری بکنم بازم کمه. و تو هم مثل خواهرم می مونی، پس فعلا خداحافظ تا فردا صبح.
-خداحافظ.
بعد از رفتن او لباسم را عوض کردم و در کنار سپهر دراز کشیدم. عجب شبی بود تا صبح کابوس می دیدم و پریشان از خواب می پریدم. صبح وقتی چشم گشودم سپهر را بالای سرم دیدم.
-سلام، صبح بخیر، چطوری خوب شدی؟
سپهر-سلام عزیز دلم، ظهرت بخیر چون نزدیک ظهره، من خوبم تو چطوری خانم؟ بابت دیشب هم معذرت می خوام. نمی دونم بیشرف چی بخوردم داده بودکه نای بلند شدن روهم نداشتم.
-سپهر؟
-جانم.
-میشه بگی چرا منو از اتاق بیرون کردی.
-من احمق فقط خواستم کار خیر کرده باشم دیگه نفهمیدم دستی دستی تو رو انداختم توهچل.نمی خواستم تو نگران من بشی و همین که به این بهانه به فرید اطلاع بدم. چون اصلا تو مخیله ام نمی گنجید که مهرداد اینهمه پست و عوضی باشه. باور کن ار کوقعی که بیدار شدم مدام خدا خدا می کردم تا هر چه زودتر بیدار بشی تا بدونم بهت دست درازی کرده یا نه. کاری می کنم تا مادرش به عزاش بشینه.
-آقا سپهر خیال کردی که خیلی دست و پا چلفتی ام که نتوونم از عهده اش بربیام، ناسلامتی رزمی کارم! خیالت راحت باشه.
خنده کنان جواب داد: بر منکرش لعنت، میدونم خانمم مثل شیره، ترسم از این بود که مبادا یه چیزی هم به خورد تو داده باشن و مثل من حال حرف زدن رو هم نداشته باشی.
-نه خوشبختانه عقل شون به این یکی قد نداده بود و گرنه حتما این کار رو می کردن. فکر میکنم شازده الان بیمارستان باشه چون هم دستش رو شکوندم هم پاشو.!
صورتم را بوسید و گفت: خوب کاری کردی، حق اش رو کف دستش گذاشتی، باور کن دیشب تو اون حال فقط دعا به جون عمو محمود کردم که تورو اینجوری بزرگ کرده و گرنه الانباید هم مهرداد و هم خودمو می کشتم.
-سپهر میشه بری بلیط هامونو عوض کنی تا هرچه زودتر برگردیم. چون این ده روزه برای هفت پشتمون کافیه و من طاقت بیشتر موندن رو ندارم تا این پنج روز هم تموم بشه.
-چشم، ببخشید که بهت بد گذشت، تقصیر منه که تو رو به زور آوردم اینجا، بد خاطره ترین مسافرت عمرم شد.
-راستی فرید نیومده، چون گفت صبح میام بهتون سر می زنم.
-چرا، ماشالله اونقدر خوابت سنگینه که متوجه نشدی، ساعت نه اومد و رفت. حالا بیا زود آماده شو تا بریم نهار بخوریم که مردم از گرسنگی.
بعد از خوردن نهار به هواپیمایی رفتیم و برای آخر شب بلیط گرفتیم. بهناز از اینکه زودتر از موعود برمی گشتیم ناراحت بود ولی فرید می گفت کار عاقلانه ای کردیم. می ترسید دوباره اتفاقی بیافتد.
ساعت یک و نیم، نیمه شب به تهران رسیدیم و از فرودگاه مستقیما به خونه خاله اینا رفتیم. بیچاره ها از اینکه بی خبر و زودتر برگشته بودیم ترسیده بودند و مات و مبهوت سوال پیچمان می کردند که با خنده جواب می دادم: خوب دلمون براتون تنگ شده بود برای همین چند روز زودتر اومدیم. حالا اگه ناراحت هستین برگردیم.
خاله- نه عزیزم این چه حرفیه، خیلی هم خوشحال شدیم. فقط یه خورده نگران شدم که نکنه اتفاقی افتاده باشه.
سپهر- مامان جان اگه اتفاقی می افتاد که الان اینجا نبودیم، ببینید صحیح و سالم پیش شما هستیم.
سهیل- مامان اول اجازه بده سوغاتیهامونو بدن، بعدا چونه بزن که چرا زودتر اومدن.
بعد از دادن سوغاتیها سهیل قیافه غمگینی به خودش گرفت و گفت:
-بابا صبر می کردین به دنیا می اومد که کهنه و دل آزار می شدیم. ای بابا این هووی مانیومده خیلی خاطرخواه داره و باعث شده ما فراموش بشیم.
و باعث خنده همه شد.
صبح بعد از خوردن صبحانه، برای عید دیدنی به خانه سها و افشین رفتیم. دقایقی بعد دوبارهبه خانه خاله اینا برگشتیم و مابقی تعطیلات عید رو آنجا ماندیم و فقط سری به خانه خودمان می زدیم.
وقتی عمو از سیزده بدر برگشتند رئحیه سهند خیلی بهتر از قبل شده بود ولی با این حال می گفت که تصمیم گرفته بعد از تمام شدن سربازی برای ادامه تحصیل به فرانسه بره.
کم کم فصل زیبای بهار به پایان رسید و گرمای تابستان جایگزین اش شد، هر چه به تعطیلات نزدیک می شدیم سپهر گرفته تر میشد و هر کاری می کردو بهونه می آورد که از رفتن به ارومیه منصرفم کند موفق نمی شد و این جواب را از من می شنید: من نمی تونم تعطیلات رو در این فقس بمونم، تو این موش دونی می پوشم.
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
ارسالها: 7673
#37
Posted: 18 Mar 2012 04:23
غـــــــــــزال (قسمت سی و چهار)
آخر یک روز در جوابم گفت: آخه تو به آپارتمان به این بزرگی میگی موش دونی، ببینم اگه یه خونه بزرگ و ویلایی بخرم می مونی.
کمی فکر کردم و جواب دادم: به شرط اینکه هر مدلی که خودم دوست دارم بسازی و در ضمن حیاط اش خیلی بزرگ باشه چیزی شبیه به باغ.
مستاصل و درمانده گفت: ولی اون خیلی زمان می بره.
-در عوض برای همیشه راحت میشی.
زمانی که خانواده ام فهمیدند باز قصد دارم تابستان به ییلاق بروم، اعتراضشان بلند شد ولی حیف که گوش شنوایی نبود و من با تمام شدن امتحاناتم بار سفر بسته و راهی ارومیه شدم. این دفعه نسبت به سال قبل بیشتر خوش می گذشت و برای همین کمتر به فکر خانه و زندگیم می افتادم. چون سیاوشی نبود که آزارم دهد.
یک روز بالای درخت مشغول چیدن زردآلو بودم که یاشار اومد و زیر درخت نشست و گفت: غزال می تونم چند دقیقه باهات صحبت کنم، حواست هست؟
-بله، چرا نمی تونی، الان میام پایین. لطفا پاشو این سبد رو بگیر تا بیام پایین.
وقتی از درخت پایین پریدم گفتم: در خدمتم قربان، امر بفرمایید.
-ببینم تو تا کی می خوای هر سال تابستون خونه و زندگیت رو ول کنی به امان خدا و بیایی اینجا؟ فکر می کنی تنها گذاشتن سپهر کار درستیه، اون جوونه و ممکنه در نبود تو مرتکب اشتباهی بشه و اونوقت دیگه پشیمونی فایده نداره و چه بسا هم دیر بشه.
-آخه پدر بزرگ جان خیلی سخته که تموم تابستون رو تو تهران بمونم. اونوقت از تنهایی غصه می خورم و دق می کنم.
خندیدو گفت: نترس یک سال که بمونی عادت می کنی، تازه مشکل تنهایی تو با بچه می تونی حل کنی.
از شرم گونه هایم گل انداخت، چون انتظار این حرف را از یاشار نداشتم که یاشار ادامه داد : می دونم که گفتن این حرفها،خوب نيست ولی به خاطر دوم زندگیت وخوشبختیت، ناچارم بگم.
-چشم از سال آینده سعی می کنم کمتر بیام.
روزها مثل باد سپری شد. دو ماهی بود که در ارومیه بودم و در این مدت سپهر سه بار آمده بود و هر بار با اخم و تخم به تهران بازگشت. برای همین عمو محمود هم زبان به نصیحتم گشود: عزیزم به جای دو ماه یک هفته با شوهرت بیا و برگرد. این درست نیست تا، تابستون از راه میرسه تو شال و کلاه کنی و راه بیافتی بیایی اینجا. دخترم تو حالا تنها به خودت متعلق نیستی باید به فکر سپهر هم باشی.
-عمو جون نکنه سپهر دسته گلی به آب داده که همتون به زبون بی زبونی حالیم می کنید.
عمو ابرو در هم کشید و جواب داد: نه عزیزم، اول زندگیت نمی خوام کدورتی پیش بیاد این کارات باعث میشه شوهرت دلسرد بشه چون می بینم هر دفعه که میاد ناراحت و دلخور برمی گرده، والله ما تا حالا جز پاکی و خوبی چیزی از این پسر ندیدیم، پس نمی تونم الکی بهش تهمت بزنم.به شوخی گفتم: عمو اگه یه روز سپهر بهم خیانت بکنه چیکارش می کنی؟
خنده ای کرد و گفت: آنروز گردنش رو می شکونم. می دونی چرا چون میدونم اونروز هرگز پیش نمی آید. سپهر عاشقانه تو رو دوست داره.
-پس با این حساب سال آینده سعی می کنم جبران کنم و کمتر عزم سفر کنم، قول شرف میدم.
اواخر شهریور ماه به همراه عمو به تهران برگشتیم. تصمیم گرفتم تغییری در زندگیم ایجاد کنم ولی انجام این تحولات بسیار مشکل بود، چون حجم درسها سنگینتر و زیادتر شده و بعضی روزها به شرکت می رفتم و در کارهای عملی از سپهر کمک می گرفتم و اگر فرصت رفتن به آنجا را پیدا نمی کردم، سپهر در خانه، طرز محاسبه و اندازه گیری و نقشه کشی را یاد می داد، برای همین از ساعتهای باشگاه کم کرده بودم. اواخر آبان ماه، روز سه شنبه بعد از ظهر از دانشگاه یکراست به خانه پدر شوهرم رفتم. تازه مشغول نهار شده بودیم که زنگ تلفن به صدا درآمد، خاله رفت و جواب داد. چند لحظه بعد سراسیمه به آشپزخانه برگشت و گفت: غزال جان زود باش بریم که سها دردش شروع شده و تو خونه تنهاست. دختر دیونه از صبح درد داره تازه اطلاع میده.
اونقدر هول شدم که لقمه را درسته قورت دادم که نزدیک بود خفه شوم. خاله خنده کنان گفت: عزیزم تو چرا هول شدی مواظب باش که خفه نشی.
با عجله حاضر شده و دوتایی به دنبال سها رفتیم. سها از درد به خودش می پیچید. خاله با نگرانی پرسید: مگه دکتر برای پانزده روز دیگه وقت نداده بود، چرا به این زودی دردت گرفته.
سها- برای همین از صبح که دردم شروع شد، گفتم الان خوب میشه، ولی هر لحظه بیشتر شد. دیدم تا به حاج خانم اطلاع بدم و از کرج خونه خواهرش بیاد با افشین از معازه برسه خیلی طول می کشه برای همین به شما زنگ زدم.
-کار خوبی کردی مادر فقط عجله کن تا زودتر برسیم بیمارستان.
کمک کردیم تا لباسهایش را بپوشد، سپس به بیمارستان رفتیم. دکتر بعد از معاینه گفت: یکی دو ساعت دیگه بچه بدنیا میاد.
با شنیدن این خبر به همه اطلاع دادیم، نیم ساعت بعد افشین نگران و مضطرب به بیمارستان آمد و بعد از آن هم کم کم سروکله بقیه پیدا شد. همه در نگرانی به سر می بردم، افشین و خاله چند بار، جلوی اتاق زایمان رفته بودند. آنقدر راه رفته بودم که پا درد گرفته بودم. سپهر که خودش هم کلافه شده بود دستم را گرفت و گفت: غزال بیا بشین، به جای تو من سرگیجه گرفتم! دو ساعته که قدم رو می کنی.
-چیکار کنم، خیلی استرس دارم! آخه میگن درد زایمان خیلی وحشتناکه.
سپهر- تو که خیلی طاقت داری این حرفو بزنی وای بحال سها که ضعیف و کم طاقته. غزال؟
-جانم.
سپهر- تو کی می خوای من هم بابا شم. کم کم طاقتم طاق میشه ها.
-خواهش می کنم یه کمی دیگه طاقت بیار تا درسم تموم بشه.
مایوس جواب داد: یعنی تا دو سال دیگه باید صبر کنم. ببینم اگه من نخوام تا دو سال صبرکنم کی رو باید ببینم.
-هیچ کس رو، چون مجبوری.
در این لحظه افشین از آسانسور بیرون آمد، برق شادی در چشمانش بیداد می کرد، همه بلند شدیم و به طرفش رفتیم که گفت: مژده بدین، سها فارغ شده. یه پسر.
حاج آقا دست به دعا برداشت و گفت: خدایا شکرت.
حاج خانم- انشاا... که قدمش خیره و سایتون بالاسرش، مبارکه پسرم.
نمی دونم چرا از پسر بودن بچه خوشحال نشدم. شاید هم به خاطر سپهر بود، در دلم گفتم « خدایا چی میشه یه پسر هم به ما بدی مثل سها و بهناز که مبادا زندگیمون از هم بپاشه»
همیشه در خیالم دختری را می دیدم که مورد بی مهری سپهر قرار گرفته و همین باعث شده بود ترس و دلهره به وجودم رخنه کندو عذابم دهد.
هر چه می گذشت بابک پسر سهابزرگتر و بانمک تر می شد و مورد توجه سپهر، اغلب روزها سپهر با من یا به تنهایی به دیدنش می رفت و این موضوع رنجم میداد و غمگینم می کرد.مخصوصا زمانی که سپهر بغلش می کرد و قربون صدقه اش می رفت، من پیش از پیش ناراحت می شدم. آتش حسادت تمام وجودم را می سوزاند ولی ناچار به تحمل بودم و در عوض بهبهانه های مختلف با سپهر جنگ و دعوا می کردم، و کسی که همیشه کوتاه می آمد سپهر بود.
چون روزهای یک شنبه کلاس نداشتم، شب قبلش بهناز و فرید، مهمانمان بودند. نزدیکی های ظهر از خواب بیدار شدم با دیدن ظرفهای کثیف و آشپزخانه بهم ریخته عزا گرفتم. حوصله هیچ کاری رو نداشتم بدون اینکه دست به سیاه و سفید بزنم، تا عصر در افکار پوچ و بیهوده غرق شده و بیکار و سرگشته می گشتم، تا اینکه سپهر به خانه آمد. با دیدن خونه و پیش دستی های کثیف گفت: مگه از صبح خونه نبودی که اینا همین جا مونده.
-چرا ولی حوصله نداشتم، حالا مگه چی شده آسمون که به زمین نیومده.
-غزال یعنی چی؟ اصلا میشه بگی چرا تو مدتیه عوض شدی، بد اخلاق و عنق! چپ میری راست میای با من دعوا می کنی ایراد میگیری. اخرش هم که قهر می کنی!
فریاد زنان جواب دادم: من عوض شدم یا تو که دیگه منو تحویل نمی گیری و دوستم نداری.
و بی اختیار گریه ام گرفت. جلو آمد و سرم را در آغوش گرفت و گفت: باور نمی کنم که تو داری گریه می کنی، خدایا من اصلا باورم نمی شه. آخه عزیز من تو از چی ناراحتی، خوب رک و پوست کنده بگو و خودتو اینقدر عذاب نده.
لحن مهربان و گرمش باعث شرمندگیم شد، در خالی که اشک هایم را پاک می کردم به دروغ گفتم: حجم درسام زیاد شده و خسته ام می کنه. ببخشید که سرت داد زدم الان خونه رو جمع و جور می کنم.
انگار درغم را باور کرده بود چون گفت: خوب عزیزم این که این همه ناراحتی نداره دیگه ادامه نده و راحت . آسوده تو خونه بشین و خانومی تو بکن. عصبانیت من از کثیفی خونه نیست بلکه من طاقت ناراحتی و رنج تو رو ندارم.
-نه، نه، نمی خوام نیمه تمومش رهاش کنم باید تا آخرادامه دهم.
-هر جور راحتی و دوست داری، بهر جهت از نظر من ایرادی نداره. حالا هم پاشو تا من لباسهامو عوض می کنم دوتایی خونه رو مرتب کنیم بعد بریم بیرون. در ضمن دیونه تو عشق و جون منی و خیلی هم دوست دارم. دیگه از این حرفها نشنوم.
از آن روز به بعد سعی می کردم رفتار بهتری با سپهر داشته باشم و این فکر لعنتی را از سرم بیرون کنم. در همین اوضاع و احوال که از درون دنج می بردم، سهند برای تحصیل به فرانسه رفت و دوری از او فشار روحی و روانیم را زیاد کرد، و کم کم همانند چند ماه پیش بداخلاقی می کردم.
اغلب روزهای پنج شنبه برای نهار خونه مامان می رفتم، که روزی در فرصت پیش آمده که با هم تنها بودیم گفت: غزال مشکل تو چیه که اینقدر با سپهر دعوا می کنی.
-وای باز سپهر چغلی منو پیش شما کرده.
مامان با عصبانیت فریاد زد: نخیر اون چغلی تو رو نکرده! من خودم فهمیدم، عزیزم من که موهامو تو آسیاب سفید نکردم، مدتیه می دیدم از چیزی ناراحته و رنج می بره، بریا همین وقتی بهش اصرار کردم که مشکل چیه، جواب داد که تو اغلب سر مسائل پوچ و بی ارزش باهاش دعوا می کنی، نمی دونم چه مرگت شده، یا انگار دیونه شدی که داری دستی دستی زندگیتو به آتیش می کشی. شوهر مردم، معتاد و عیاشه جیکشون در نمیاد. اونوقت تو مرض گرفته بی خود و بی جهت هر روز اوقات تلخی می کنی. باید چند روز پیش تو کارخونه بودی و می دیدی که شوهر یکی از کارگرا، چه بلایی سرش آورده بود. تن و بدنش سیاه شده بود. می دونی چرا، بدون اجازه شوهرش به خونه مادرش رفته بود تا مادرش رو که یهو مریض شده بود ببره دکتر! حالا شوهر تو، هر چقدر نازتو می کشه پررو تو میشی.
فریاد کشیدم و گفتم: آره، آره، من دیوونه ام! چی از جون من می خواد، من حالم ازش بهم می خوره.
بلند شدم و به اتاقم پناه بردم و در را قفل کردم. خودم هم نمی دانستم چه مرگم شده، انگار به راستی دیوانه شده بودم. روی تختم دراز کشیده بودم و در افکارم غوطه ور بودم که صدای در از رویاها بیرونم کشید: بله.
بابا- غزال جان درو باز کن باهات کار دارم.
به ناچار بلند شدم و در را باز کردم، بابا داخل آمد و در را پشت سرش بست. سپس دست در گردنم انداخت و با هم روی تخت نشستیم، دستی به موهایم کشید و گفت:
-عزیز دل بابا، از چی ناراحتی؟ مشکلت چیه/ نباید ما بفهمیم که از چی رنج می بری و ناراحتی.
برای اینکه به خاطر افکار پوک و بچگانه مورد تمسخر واقع نشوم سکوت کردم که بابا دوباره ادامه داد: نمی خوای حرف بزنی، در و دل کردن آدمها رو سبک می کنه. هر چی تو دلت هست بریز بیرون تا سبک شی.
آهی کشیدم و باز هم به دروغ گفتم: چیزیم نیست، فشار درس ها، روحمو خسته و آزرده کرده. اگه این سه ترمم تموم میشد راحت می شدم.
-هر چند که احساس می کنم درسهات بهونه ای بیش نیست ولی برای اینکه خستگی از وجودت بره پیشنهاد می کنم چند روزی برین مسافرت، مخصوصا حالا که بهاره و همه جا سرسبز و با طراوت. اونهم شمال.
صورتش را بوسیدم و جواب دادم: قربون بابای خوبم برم، پیشنهادتون خوب و به جاست.
-پس پاشو بریم که اون سه تا از گرسنگی تلف شدند.
آنقدر در خودم غرق شده بودم که متوجه بقیه نشده بودم، وقتی با هم به آشپزخانه پا گذاشتیم سلام کردم و به طرف مامان رفته و صورتش را بوسیدم و معذرت خواستم، سپس کنار سپهر نشستم و دستم را روی شانه اش گذاشتم و آهسته در گوشش گفتم: صبر کن بریم خونه حسابتو می رسم تا دیگه شکایت منو پیش مامان نکنی.
سپهر- اتفاقا خیلی وقته که مشت و مالم ندادی و تن خسته ام به دستهای گرم و نوازشگرت نیاز داره.
-جدی؟ زیاد به خودت وعده نده که از این خبرا نیست.
ساناز معترضانه گفت: جایی که همه نشستن، خصوصی پچ پچ نمی کنن.
خندیدم و گفتم: ساناز جان اینجا خونه است و چهار دیواری اختیاریه.
سپهر- خوب طفلکی حوصله اش سر رفته چیکار کنه. ساناز جون تقصیر خواهرته که برام خط و نشون می کشه، حالا که سهند نیست جورشو باید من بکشم. حالا اگه منو دوست داری باید امشب پناهم بدی تا در امان و سالم باشم. بجاش هر چی بخوای و هر کاری خواستی برایت انجام میدم.
ساناز در حالی که می خندید جواب داد: دلم برات می سوزه چون اولین بار بد جوری زهر چشم گرفته و حق داری که دنبال پناهگاه باشی. ولی خودمونیم سپهر جون اگه تو سراغش نمی اومدی، تو خونه می ترشید. چون هیچ کس حاضر نمی شه همچین زنی داشته باشه.
لیوان آب را برداشتم و تمام محتویاتش را به صورت ساناز پاشیدم و گفتم: توبه کن و دیگه بد گویی منو نکن.
سپهر- یه جایزه خوب پیش من داری چون حرف دل منو زدی.
بابا- ببینم شماها دختر منو تنها گیر آوردین که اذیتش می کنین.
سپهر- نه مگه کسی جرات داره دختر شمارو آزار و اذیت کنه چون خودم پدر طرف رو درمیارم.
سپهر و ساناز سربه سر هم می گذاشتند و شوخی می کردند و این کارشان باعث شد تا حال و هوای من هم تغییر کند. تا این که بابا پیشنهادش را با سپهر در میان گذاشت که مورد قبول او هم واقع شد و قرار شد تا چهارشنبه هفته آینده برویم.
شب طبق قراره قبلی سپهر و فرید، باید بیرون می رفتیم. عصر ساعت هفت به دنبالشان رفتیم. به محض سوار شدن مهرداد با لحن شیرین بچگانه اش گفت: خاله تو مامان رو دعوا کن همه اش منو اذیت می کنه.
-چرا عزیزم؟ مگه چیکارت می کنه!
فرید- غزال مهرداد هم می دونه که همه ازت حساب می برن برای همین شکایت مادرش رو به تو می کنه.
-بهناز چرا بچه رو اذیت می کنی مظلوم گیر آوردی مرض گرفته، زورت به فرید نمی رسه، تلافی اش رو سر مهرداد درمیاری.
فریئ- غزال دستت درد نکنه! من خودم حریف بهناز نمی شم. ماشاا... شما دو تا زبون دارین به چه درازی.
بهناز با اخم گفت: آفرین فرید خان، حالا دیگه ما دو تا لولو شدیم و شما فرشته؟ فکر کنمبه جای کار کردن از صبح تا عصر غیبت ما رو می کنین.
فرید خنده کنان گفت: ببین این نیم وجبی چطور این دوتا رو به جون ما انداخته. به گمونم امشب جامون تو کوچه است.
سپهر- نترس، چرا کوچه، میریم تو شرکت راحت میگیریم می خوابیم. چون آش من هم قبلا پخته شده.
فرید- پس اوضاع تو وخیم تر از منه! چون زن تو دست به زنش خوبه، شکر خدا، مال من از لحاظ زبون خیلی قویه و گرنه من باید پا به فرار می زاشتم.
فرید دستانش را بالا برد و ادامه داد: خدایا امشب خودمو به تو می سپارم.
مهرداد با شیرین زبانی پرسید: بابا چرا می خوای فرار کنی؟ مگه تو گلدونو شکستی. اونوقت مامان تو رو تنبیه می کنه و توپت رو می گیره.
-شیطون پس کار بدی کردی که مامان دعوات کرده.
مهرداد- خاله من که کار بدی نکردم! توپ خودش خورد به گلدون و شکست، من هر چقدر بهش میگم گوش نمی کنه.
حرفهای مهرداد باعث خنده ما شد. هیچوقت او را به اندازه آن ساعت دوست نداشتم. چون حسادت بیجا چشمانم را کور کرده بود و هزار بار خودم را سرزنش کردم که چرا اینجوری هم سپهرو هم خودم را عذاب می دهم.
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
ارسالها: 7673
#38
Posted: 18 Mar 2012 04:27
غـــــــــــزال (قسمت سی و پنح)
هفته بعد با فرید و بهناز به شمال رفتیم، از سها و افشین هم دعوت کردیم ولی به خاطر بابک قبول نکردند.
از دیدن مناظر سرسبز شمال به وجد می آمدم و شب با خیال آسوده سر بر بالش گذاشتم. روز چنج شنبه بعد از صبحانه مهرداد را بغل کردم و رو به بقیه گفتم: ما میریم لب دریا تا توپ بازی کنيم شما هم اگه خواستین بیاین.
مهرداد با خوشحالی دستانش را بهم کوبید و گفت: آخ جون.
سپس رو به سپهر کرد و گفت: عمو سپهر شما نمی آین؟
سپهر- چرا عمو جون همه با هم میریم.
با هم، دسته جمعی به لب دریا رفتیم. فرید و بهناز کنار ساحل قدم می زدند و من و سپهر با مهرداد مشغول توپ بازی بودیم، غرق لذت شده بودم، واقعا وجود بچه در زندگی لطف دیگری داشت. تصمیم گرفتم دیگر از قرص ضد بارداری استفاده نکنم و با حامله شدنم سپهر را غافلگیر کنم.
شوق بچه، نفس تازه ای به روح خسته ام دمیده بود. طوریکه موقع برگشتن کلا روحیه ام تغییر کرده بود و سپهر هم با شادی من، سرحالتر شده بود.
دیدم نسبت به زندگی تغییر کرده بود و همه چیز را به رنگ آبی می دیدم، امتحاناتم را چنان با ذوق و شوق پشت سر می گذاشتم که حد و حساب نداشت ولی برعکس من سپهر، ماتم زده و گرفته. تا اینکه یک روز علت اش را پرسیدم که گفت» هر چی به تعطیلات نزدیک میشه دل من هم میگیره.
-چرا می ترسی باز هم تنهات بزارم، غصه نخور عزیزم امسال با خودت میرم و برمی گردم.
با خوشحالی بغلم کرد و گفت: قربونت برم چه تصمیم خوبی گرفتی فقط امیدوارم تصمیمت زود عوض نشه.
-مطمئن باش من هر تصمیمی بگیرم حتما عملی می کنم.
سپهر- در عوض من هم قول میدم هم به ارومیه ببرمت هم به فرانسه که سهند و داییت رو ببینی.
از خوشحالی فریاد کشیدم: فدات بشم این یکی حرف نداره.
-آهسته، الان همسایه ها می ریزن پایین.
-چرا؟
-چون ساعت یک نصفه شبه.
-وای اونقدر ذوق کردم که ساعت رو فراموش کردم.
دو هفته ای از پایان امتحاناتم می گذشت و سه ماه از نخوردن قرص ها. ولی هیچ خبری نبود. نه از رفتن به ارومیه، نه از بارداری. به خودم دلداری می دادم« چه عجله ای داری، شاید برای هر دوتاش زوده»
اواسط مرداد بود که ظهر سپهر به خانه آمد و گفت: زود ساکتو آماده کن، می خوایم به ارومیه بریم، چون ساعت چهارونیم پرواز داریم.
-جان من راست میگی؟ تو همیشه منو غافلگیر می کنی، ولی کاش یه خورده زودتر می گفتی تا هماز مامان و خاله خداحافظی می کردم و هم وسایل مو آماده می کردم.
-وقت داریم وسایل رو با هم آماده کنیم و با اونها هم تلفنی خداحافظی می کنیم.
به قیافه اش نگاه کردم کمی گرفته و مضطرب بود: سپهر اتفاقی افتاده، انگار پکری.
-نه نه، این چند روزه کارم زیاد بود، خسته شدم.
قانع شدم و با عجله لباسهایم را در ساک قرار دادم و تلفنی با خاله خداحافظی کردم ولی با مامان و بقیه نتوانستم چون در محل کارشان بودند و موبایلشان هم جواب نمی داد. با عصبانیت تلفن را کوبیدم که سپهر گفت:
-چرا عصبانی میشی فردا زنگ می زنی. تازه یک هفته که بیشتر نمی مونیم. داخل فرودگاه هم چند بار تماس گرفتم ولی باز هم موفق نشدم تا اینکه سوار هواپیما شدیم. وقتی رسیدیم سپهر گفت: اول به خونه خان عمو اینا میریم فردا هم از اونجا به دهکده میریم.
-از کجا می دونی خونه هستن شاید اونا هم اونجا باشن.
هیچ جوابی نداد و سکوت کرد. بعد از گرفتن تاکسی به سمت خیابان دانشکده به راه افتادیم. وقتی جلوی خونه عمو محمد رسیدیم با شنیدن صدای قرآن و شلوغی جلوی در یکدفعه تنم لرزید و قلبم شروع به تپیدن کرد، پریشان گفتم: سپهر کی مرده که منو با عجله آوردی.
-نمی دونم فقط بابا گفت زود خودمونو برسونیم مثل اینکه حال بابا بزرگ خوب نبود.
-خوب نبود یا تموم کرده؟
با عجله خودم را به حیاط رساندم. صدای شیون و زاری تا آسمان می رسید، همه سیاه پوشیده بودند. یک دفعه پاهایم سست شد و توان راه رفتن نداشتم، سپهر زیر بازویم را گرفت و گفت: مشیت خداست باید تحمل کرد، همه ما یه روزی میریم.
شوکه شده بودم. به محض اینکه داخل ساختمان شدیم همه با دیدن ما بلند شدند. زن عمو سودابه در حالی که به سر و صورت خود چنگ می زد گفت: غزال اومدی؟ بیا که بچه هام بی پدر شدند، دیگه عموت نیست تا نازتو بکشه.
این جمله همانند پتکی به سرم زده شد، ناباورانه گفتم: نه نه، دروغه! سپهر توکه گفتی بابابزرگ حالش خوب نیست.
سرم به دوران افتاد پاهام سست شد، قدرت ایستادن نداشتم، عمه پونه بغلم کرد ولی من انگار معلق بودم با صدایی که انگار از ته چاه در می آمد پرسیدم: کی این اتفاق افتاد، چه بلایی سرشون اومده.
بابا در حالی که گریه می کرد گفت: دیروز وقتی از باغ می اومدن با یک کامیون تصادف کردند. آقاجون در جا تموم کرده ولی خان عموامروز صبح.
انگار دنیا را روی سرم خراب کردند وهمه چیز در تاریکی فرو رفت. دیگر بقیه حرفها رو نشنیدم. با خنکی چیزی چشم باز کردم، همه دور سرم جمع شده بودند، بابا آب قند در دهنم می ریخت ولی چیزی سد راه گلویم شده بود و آب پایین نمی رفت.
ملتمس و ناله کنان گفتم: عمو محمود، تو همیشه هر کاری خواستم کردی.... تروخدا منو ببر پیش اونا می خوام ببینمشون، آخه این انصافه که بعد از یک سال....
وبغضی که سد راه گلوم بود سرباز کرد و مجال حرف زدن را نداد، باور کردنش خیلی مشکل بود. دوتا از عزیزانم را یکجا از دست داده بودم و این باور همانند کسی که تازه از خواب بیدارش می کردند مرا دیوانه کرد. داد می زدم و بر سر و صورتم می زدم و کسی جلودارم نبود، تا اینکه همه را در حال پرواز دیدم و بی حال افتادم و چشمانم سنگین شد. با سوزش دستم چشم باز کردم با این امید که شاید خواب بوده باشم. خودم را روی تخت بیمارستان دیدم و سپهر و کامیاب کنارم بودند، عصبانی شدم و گقتم: این زهر مار را از دستم بیرون بیارین، می خوام برم خونه.
سپهر- دکتر گفته تا سرم تموم نشده نمی تونی بری، فشارت خیلی پایین اومده.
-دکتر غلط کرده!
- متعاقب آن خواستم سرم را بیرون بکشم که دو نفری مانع شدند. با صدای ما دکتر و پرستار داخل آمدند.
دکتر- خانم شما که بچه نیستید این کارا چیه؟ باید کمی صبر و طاقت داشته باشین. می دونم مرگ عزیزان خیلی سخته ولی چاره چیه؟
با مسکنی که پرستار تزریق کرد دوباره به خواب رفتم. هر وقت که چشم باز می کردم سپهر را کنار تختم می دیدم که آثار غم و نگرانی در چهره اش پیدا بود. صبح برای مراسم خاک سپاری از بیمارستان به گورستان رفتیم. آنجا هر کاری کردم که به غسلخانه بروم، بهناز و خاله مانع شدند. بیچاره زن عمو از روز قبل در ccu بستری بود و حتی نتوانست برای آخرین دیدار از شوهرش به گورستان بیاید. عمه ها و عمو ها همه و همه شیون و زاری می کردند. عمو بهنام در حالی که گریه می کرد گفت:
-وای خدا! کمرمون شکست، چرا دوتا، ای وای خان داداش چرا رفتی خیلی زود بود، چرا بچه هاتو تنها گذاشتی.
هیچ کس حال و روز خوبی نداشت، الناز چنان شیون می کرد که دل همه را به درد می آورد. آیدین مرتب از هوش می رفت و من مثل مجسمه ها گوشه ای ایستاده و این صحنه ها را تماشا می کردم. احساس می کردم در خواب هستم. وقتی جنازه ها رو آوردن چنان قیامتی برپا شد. انگار از آسمون غم می بارید. غمی که همراه با خاک همه بر سر و روی خود می ریختند. یکی مرتب صدایم می کرد، تا اینکه با کشیده ای که به صورتم خورد به خودم آمدم.
بهناز بود که گریه کنان می گفت: غزال، غزال چرا اینطوری می کنی، تو هم مثل بقیه گریه کن و تو خودت نریز.
با دیدن جنازه هایی که در قبر می گذاشتند به طرفشان دویدم تا شاید برای آخرین بار صورتشان را ببینم که سپهر مانع شد. با عجز التماس کردم: فقط یک لحظه، خواهش می کنم بذار ببینم، تو رو خدا سپهر.
-نه همین جا بمون.
-شما چقدر بی انصافین نباید با عزیزم خداحافظی کنم؟ اونا از ما سیر شدن و ترکمون کردن، من که هنوز سیر نشدم.
در این هنگام عمو محمود جلو آمد و سرم را به سینه اش فشار داد و گفت: بیا دخترم، بیا تو هم باهاشون خداحافظی کن.
هر دو عزیزم آرام و راحت در خانه ابدی شان به خواب رفته بودند. یک لحظه دیدم پدربزرگ برایم لبخند می زند، با فریاد گفتم: عمو ببین پدربزرگ زنده است، نمرده! تو رو خدا خاک نریزید.
می خواستم پایین بروم تا بیرونش بکشم که کسانی که دورو برم بودند مانع شدند. همچنان فریاد می زدم و التماس می کردم ولی کسی به حرفهایم گوش نمی کرد.دیگر، حال خودم را نفهمیدم و قثط احساس می کردم، کسی بر صورتم می کوبد. می لرزیدم، به سختی چشم باز کردم مامان و خاله با چشمانی سرخ و متورم بالای سرم بودند.
مامان- دخترم اگه همینطوری ادامه دهی تو هم از دست میری. گریه کن تا سبک شی، اینجوری داغون میشی.
ولی نمی توانستم گریه کنم، انگار اشکهایم خشک شده بود.
در طول هفت روز مراسم عذاداری، ساکت و خاموش در گوشه ای می نشستم و در سوگ و فراق عزیزانم می سوختم. هر کاری می کردم که مرگشان را بخودم بقبولانم نمی شد.
اشتهایی به خوردن غذا نداشتم و به زور سپهر بود که چند قاشق می خوردم. وقتی شب هفت تموم شد هرچقدر اصرار کرد تا همراه آنها به تهران بازگردم قبول نکردم. خواستم تا چله بمانم. در طول چهل روز، کمتر روزی بود که زیر سرم نروم. آنقدر فشارم پایین بود که چشمانم باز نمی شد و بیشتر ساعت روز در خواب به سر می بردم، روحم به شدت افسرده وخسته بود و فقط دیدن سهند که بعد از شنیدن این حادثه به ایران آمده بود توانست کمی آرامم کند. بعد از بیست روز عذا داری سر در شانه سهند های های گریستم و کمی سبک شدم. بغضی که در گلویم مانند غده ای بود آزاد ساختم.
برای مراسم چهلم دوباره سپهر و خانواده اش به همراه سها و افشین و خانواده شان به ارومیه آمدند و روز بعد همگی به تهران بازگشتیم.
دو روز از باز شدن دانشگاهها می گذشت ولی من هیچ حوصله به رفتن به سر کلاس درس نداشتم. آنقدر سپهر و یاشار گفتند تا بالاخره مجبور شدم بروم. نه تنها من بلکه هیچ کس روحیه مساعدی نداشت. مخصوصا عمو و بابا، مرگ پدر و برادر شان کمرشان را شکسته بود و دل و دماغ کار کردن را نداشتند.
سهند به فرانسه بازگشت تا به دانشگاه برود و ولی یاشار که خیلی دلش می خواست فوق لیسانس بگیرد مجبور شد به جای عمو و مامان در کارخانه کار کند و آنجا را اداره کند. مراسم بله برون و نامزدی اش با یکی از همکلاسیهایش که به بازگشت سهند موکول شده بود، بهم خورد.
مامان در اغلب روزها به خاطر بابا در خانه می ماند و به او رسیدگی می کرد. خلاصه آرامش زندگی همه از بین رفته بود و خنده و شادی از لبهای همه محو شده و رنگ عزا بخود گرفته بود.
اولین روزی که به دانشگاه رفتم، هم کلاسی هایم بعد از فهمیدن موضوع خواستند تا روزی را تعیین کنم تا برای عرض تسلیت به من و خانواده ام به خانه ما بیایند و چون روز پنج شنبه همان هفته مجلس ترحیمی در خانه عمو محمود برگزار میشد اطلاع دادم که روز پنجشنبه بیایند.
عصر روز پنجشنبه دسته ای از بچه ها به همراه تعدادی از استادها با سبد گلی آمدند و در طول مراسم فرنوش و شراره مانند خواهر دلسوزی دور و برم بودند و هوایم را داشتند. مخصوصا شراره خیلی مواظبم بود و غیر از دانشگاه، اکثر روزها به خانه ما می امد و تنهایم نمی گذاشت و همدم و مونس تنهاییم بود. دل و دماغ هیچ کاری را نداشتم حتی ورزش که سپهر می گفت: برای روحیه ام خوب است.
همیشه در فکر بودم، چون مراسم خاک سپاری لحظه ای از جلوی چشمانم دور نمی شد. شبها راحت نمی توانستم بخوابم. توی خواب پدربزرگم را می دیدم که از توی قبر صدایم می کند و کمک می خواهد، لحظه ای که می خواستم به کمکش بروم از خواب می پریدم و این کابوس لحظه ای رهایم نمی کرد.
تا اینکه صدای اعتراض سپهر هم بلند شد: غزال با این وضعی که تو داری از بین میری، اشتهات که کم شده، همه اش که تو فکری، شبها هم که کابوس می بینی و نمی تونی راحت بخوابی، باید پیش روانشناس بری تا کمکت کنه.
-باور کن دست خودم نیست، الان سه ماهه از مرگ اونا می گذره، ولی نتونستم تو مغز خودم بگنجونم و احساس می کنم پدربزرگ زنده بوده ولی کسی کمکش نکرد.
-به خاطر وابستگی که به پدربزرگ داشتی، این فکر رو می کنی. وگرنه کی می تونه عزیزش رو زنده به گور کنه.
سرانجام به اصرار بیش از حد سپهر به دکتر رفتیم. دکتر بعد از کمی صحبت کردن پرسید: خانم شما حامله نیستید، چون قرص های آرام بخش به جنین ضرر داره.
ناگهان به یاد آوردم که از بارداریم خبری نیست. خواستم جواب دهم که سپهر زودتر از من گفت: نخیر آقای دکتر، ایشون از قرص استفاده می کنن.
زبانم قفل شد و هیچ حرفی نزدم. دکتر، چند قرص آرامش بخش برایم تجویز کرد. دور از چشم سپهر آنها را بیرون می ریختم تا حامله شدم آسیبی به بچه نرسد. کم کم غم بچه دار نشدن هم در دلم لانه کرد. شش ماه می گذشت و من جرات اینکه به دکتر بروم را نداشتم انگار کسی در درونم داد می زد و می گفت« نرو! تو هیچ وقت حامله نمیشی و آرزوی مادر شدن را به گور می بری»
با خودم در حال جدال بودم. مثل دیوانه ها همیشه با خودم حرف می زدم، جای خلوت و تاریک را دوست داشتم و وقتی سپهر به خانه می آمد چراغ ها را روشن می کرد. از کارهای من عاصی شده بود ویک روز که به خانه آمد گفت: غزال چرا اینطوری می کنی؟ اگر قرار باشه با مرگ عزیزان زندگی همه بهم بریزه که همه آدمها دیوونه می شن، الان چهار ماهه که از فوت اونها می گذره، به جای اینکه باور کنی و خودتو به نبود اونها عادت بدی، هر روز بدتر میشی. عوض اینکه لباس سیاهتو از تنت در بیاری، خونه رو هم سیاه و تاریک می کنی. مگه زن عمو و مامان نگفتن از عزا دربیای، هان؟!
-تو فقط بلدی ایراد بگیری و بهونه بیاری، به جای هم دردی کردن نمک رو زخمم می پاشی. اگه ناراحتت می کنم از اینجا برم.
یکدفعه از کوره در رفت و با فریاد گفت: تو خیلی پررو و پر توقع هستی. دیگه چی کار باید بکنم که نکردم. کم ملاحظه تو می کنم؟ کم نازتو می کشم؟ از صبح تا عصر مثل خر کار می کنم، وقتی هم که به خونه میام باید بپزم، بشورم و جمع و جور کنم و مواظب هم باشم که خانم غذاشو بخوره، خوب استراحت کنه، خوب درساشو بخونه، کم غصه بخوره. تو دیگه چی می خوای، مگه یه نفر چقدر کشش داره.
من هم با فریاد جواب دادم: چرا منت می ذاری، من که مجبورت نکردم انجام نده.
با تمسخر نیشخندی زد و گفت: این هم جواب من؟ به جای دستت درد نکنه؟ گوش کن ببین چی میگم، فردا میری آرایشگاه و به سر و وضعت می رسی، وقتی اومدم خونه باید همه چیز تمیز و مرتب باشه. از این به بعد هم همه کارهارو خودت انجام میدی، فهمیدی؟ من دیگه خسته شدم.
و به دنبال حرفش به اتاق خواب رفت و گفتم: اگه خرده فرمایشات جنابعالی رو انجام ندم چیکار می کنی؟
بدون اینکه برگردد جواب داد: وقتی انجام دادم میبینی، فکر کردی زورم بهت نمی رسه؟ من صد نفر مثل تورو حریف ام و تشنه لب چشمه می برم و برمی گردونم.
آهسته گفتم : کور خوندی.
در را چنان محکم کوبید که خونه لرزید. با خودم گفتم حالا خونه تبدیل به میدون جنگ میشه! ولی هر چقدر منتظرش شدم از اتاق بیرون نیامد. در دلم گفتم« دیوونه فکر می کنه اگه صداشو بلند کنه می ترسم. سها حق داشت بگه غریبه هیچ وقت حرف آدمو نمی فهمه. اگه این بیشعورتابستان ادا در نمی آورد، حداقل قبل از مرگشون چند روزی پیش اشون بودم.»
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
ارسالها: 7673
#39
Posted: 18 Mar 2012 04:31
غـــــــــــزال (قسمت سی و شش)
ساعت یازده و نیم بود. بدون اینکه شام بخوریم او خودش را در اتاق حبس کرده بود و من هم سرگردان قدم می زدم. چون خسته بودم رفتم و برای خودم بالش و پتو آوردم و روی کاناپه دراز کشیدم ولی چون لباس خواب تنم نبود خوابم نمی برد. برای همین مجبور شدم به اتاق خواب بروم وقتی داخل اتاق رفتم دیدم همانطور با لباس بیرون روی تخت دراز کشیده و چشمانش بسته است. با صدای افتادن ادکلن روی میز آرایش چشم باز کرد. بعد از عوض کردن لباس بیرون آمدم و دو تا آرامش بخش خوردم تا راحت بخوابم، با خودم گفتم « گور پدر بچه! مگه این عاشقه سینه چاک چه گلی به سرم زده که بچه اش بزنه، اونهم اگه شازده پسر باشه.» تا اینکه به زور آرام بخش خوابم برد.
صبح وقتی بیدار شدم دیدم بدون اینکه من را بلند کند بیرون رفته است. چون دیرم شده بود با عجله حاضر شدم و خودم را به دانشگاه رساندم. استاد سر کلاس بود اجازه گرفتم و وارد شدم. کنار دست شراره نشستم که پرسید: چرا دیر کردی، باز که کشتیهات غرق شده.
-بعدا بهت میگم.
چون اعصابم خرد شده بود از حرفهای استاد چیزی نمی فهمیدم. فکر زندگی، بد جوری کلافه ام کرده بود. زندگی ای که پر از ترس و استرس بود، دو سال که به ترس از دختر دار شدن تلف شده بود و امسال هم که با مرگ عمو و پدر بزرگ و حامله نشدنم به آنها اضافه شده بود. احساس یاس، ناامیدی، پوچی و بیهودگی می کردم. چرا باید ازدواج می کردم تا به این روز بیافتم و خودم را گرفتار کنم. آنقدر پریشان و سرگردان بودم که متوجه رفتن استاد نشدم و وقتی ضربه ای به پشتم خورد از جا پریدم. شراره و فرنوش متعجب نگاهم می کردند و فرنوش پرسید: غزال کجا سیر می کنی؟ هی صدات می کنیم، انگار نه انگار که اینجایی، آخه چی شده که اینقدر پریشانی.
وقتی ماجرای شب قبل را برایشان تعریف کردم شراره گفت: بی خیال، این مردا،اونقدر ارزش ندارن که بخاطرشون غمبرک بزنی. زیاد که بهشون رو بدی سوارت میشن.
فرنوش- شراره این حرفا چیه که میزنی. خوب شوهرش حق داره چون که غزال با مرده فرق نداره یعنی مرده متحرکه. ببین اون چقدر زنش رو دوست داره که از ناراحتیش عذاب می کشه.
شراره با اخم جواب داد: فرنوش این عقاید و فلسفه هاتو بذار کنار، مردا تا وقتی که زناشون شاد و سرحال هستند عاشق شونن ولی وقتی که بلایی سرشون بیاد و ناراحتی داشته باشن می اندازنشون دور. اصلا می دونی چیه؟ غزال اگه به حرفش گوش کنی فکر می کنه ازش ترسیدی. اونوقت سوارت میشه . از فردا هی چپ و راست بهت دستور می ده.
حق با شراره بود اگه به حرفهایش گوش می دادم از فردا کارم ساخته بود نباید کوتاه می آمدم، بعد از ظهر وقتی از کلاس بیرون آمدم اونقدر حواسم پرت بود که با سرعت زیادی رانندگی می کردم و توجهی به جلو و اطرافم نداشتم. تا اینکه صدای برخورد چیزی به گوشم رسید و سپس ماشین از حرکت ایستاد. یک آن به خودم آمدم و دیدم با یک تاکسی تصادف وحشتناکی کرده ام. به ناچار پیاده شدم. راننده مرد مسنی بود که از عصبانیت داد و بیداد راه انداخته بود. چون مقصر بودم ساکت نگاهش می کردم. راننده بیچاره وقتی دید به ماشین تکیه دادم و حرفی نمی زنم با ملایمت گفت: خواهرم تو که حواست سر جاش نیست چرا رانندگی می کنه. اگه زبونم لال می زدی و یکی رو می کشتی چی؟
چون حوصله جر و بحث با افسر را نداشتم کارت شرکت و گواهینامه ام را درآوردم و گفتم: آقا ببخشید حق با شماست و من باید خسارتتون رو بدم، بیا اینا رو بگیر و برو از شوهرم هر چی خسارت داری بگیر. من حوصله افسر مفسرو ندارم.
راننده به صورتم زل زده بود که گفتم: آقا اگه فکر می کنی دروغ میگم بیا اینم کارت ماشین ما.
راننده سرش را تکان داد و گفت: نه خواهر احتیاجی نیست. فقط از این تعجب کردم که آدمای پول دار تا اینکه تصادف می کنن هر چقدر هم که مقصر باشن داد وبیداد راه می اندازن تا شاید کمتر پول از تو جیبشون دربیاد و تا می تونن به ما فقیر، بیچاره ها ظلم می کنن، ما هم که باید از نون شب زن و بچه مون بزنیم و خرج ماشینمون کنیم تا بتونیم یه لقمه نون بخور و نمیری پیدا کنیم.
دلم بحالش سوخت و برای همین شماره موبایل سپهر را گرفتم و جواب داد «الو» به سردی سلام کردم و گفتم: آقای مهندس من با یه تاکسی تصادف کردم و الان راننده اش میاد اونجا، لطفا کارشو زودتر راه بنداز.
با نگرانی گفت: برای خودت که اتفاقی نیافتاده، زخمی که نشدی؟
با تمسخر گفتم: نه متاسفانه طوریم نشده که شما به آرزوتون برسید و از دستم خلاص بشین.
-خیلی برات متاسفم.
و تلفن را قطع کرد. این کارش بیشتر عصبانیم کرد. راننده لبخندی زد و گفت: با شوهرتون دعوا کردین؟ خانم قدر این روزا رو بدونین چون زمان هیچ وقت به عقب برنمی گرده تا برای جبران اشتباهات وقت باشه.
جوابش را ندادم و به سمت ماشین ام رفتم، جلوی ماشین حسابی خراب شده بود و خسارت زیادی دیده بود. با خودم گفتم « فدای سرم، چشمش کور و دند ش نرم، زحمت می کشه و می بره مثل روز اولش می کنه»
و سوار ماشین شدم و به راه افتادم. بین راه چون دلم از گرسنگی ضعف می رفت، ساندویچی گرفتم و با اشتها خوردم. وقتی به خانه رسیدم لباسهایم را گوشه ای پرت کردم و روی تخت ولو شدم. فکر و خیال دست از سرم برنمی داشت، احساس می کردم واقعا دیوانه شدم، از همه چیز متنفر بودم. از زندگی، از سپهر، از بچه! از همه چیز حالم بهم می خورد.
وقتی سپهر به خانه آمد با دیدن سر و وضع من و خانه عصبانی شد و گفت: مگه نگفته بودم که به آرایشگاه بری؟ این چه وضعیه که برای خودت درست کردی. اصلا منظورت از این کارا چیه اگه از من سیر شدی راحت بگو، چرا دیگه اینقدر عذابم می دی.
-تو منو عذاب می دی یا من، تو رو؟ این تویی که دنبال بهانه هستی.
-این خیلی مسخره است، دقیقا دو سال و نیمه که اخلاقت عوض شده سر هر چیز کوچک بهونه می گیری و دعوا می کنی. حالا هم که مثل جزامی از من فرار می کنی. نه دوست داری جایی بری نه کسی بیاد من دیگه خسته شدم. دیگه به گلوم رسیده. یا باید خودتو اصلاح کنی و دست از این کارات برداری یا مجبورم خودم اصلاحت کنم.
گوش کن برای بار دوم میگم، باید به سرو وضعت برسی مثل همه زنا. دیگه هم حق نداری قرص بخوری چون من دلم بچه می خواد شاید تا صد سال دیگه دلت بچه نخواد. من که نمی تونم به خاطر سرکار خانم سکوت کنم و همه خواستهامو دفن کنم.
یکدفعه حس کردم از اوج قله به پایین پرت شدم و با ناامیدی پرسیدم: اگه من بچه نخوام یعنی بچه دار نشم، چی کار می کنی؟
خیلی راحت جواب داد: خیلی ساده اس، می رم یه زن دیگه میگیرم. تو هر کاری خواستی بکن اونقدر تو سیاهی خودتو غرق کن تا خفه بشی.
در این اثنا زنگ در زده شد و مجال جر و بحث دیگر را نداد. سپهر رفت و جواب داد. و لحظه ای بعد به اتاق آمد و گفت: خانم لطفا تشریف بیارین بیرون، شراره خانم تشریف آوردن، مستاصل و درمانده بلند شدم و پیش شراره رفتم. شراره آهسته پرسید: باز هم دعواتون شده، آره؟ عیب نداره، این دعواها نمک زندگیه!
ریشخندی زدم و گفتم: آره اون هم چه نمکی، اونقدر زیاده قابل خوردن نیست.
در آن لحظه سپهر سینی به دست وارد سالن شد و گفت: ببخشید که خونه کمی ریخت و پاشه، آخه غزال این روزا یه خورده بی حاله من هم که وقت کمک رو ندارم.
شراره- اتفاقا براي همین مزاحمتون شدم. صبح دیدم غزال جون حوصله نداره گفتم یه سری بهش بزنم. وگرنه قرار بود برم تولد یکی از دوستام، دیدم سر زدن به غزال واجبتره. برای همین از نیمه راه برگشتم.
نگاهی به سر و وضعش انداختم. با صورت آرایش کرده، مرتب بود. ولی حیف که بخاطر من از تولد گذشته بود.
سپهر نگاه قدرشناسانه ای کرد و گفت: ممنون که زحمت کشیدین و اومدین. پس باید امشب رو به ما افتخار بدید و شام را مهمون ما باشین.
شراره قری به گردنش داد و با من و من گفت: نه باعث زحمت تون میشم.
-نه چه زحمتی! ما که بیشتر روزا حاضری می خوریم، امشب هم روش. چه اشکالی داره یه شب دیگه هم مهمون جیب آقای مهندس و رستوران باشیم.
سپهر سرش را پایین انداخت و حرفی نزد. شراره گفت: پس امشب، شام با من. چون غذای خونگی یه لطف دیگه ای داره.
و بلافاصله بلند شد و مانتواش را درآورد که گفتم: نه شراره جون زحمت نکش، بیشتر از این دیگه شرمنده ام نکن.
ابرو درهم کشید و گفت: این حرفا چیه؟ دوستی به درد همچین روزهایی می خوره. دوستی که نباید فقط برای روزهای خوشی باشه.
شراره دامن کوتاه با تاپ پوشیده بود. بعد از درآوردن مانتو یکراست به آشپزخانه رفت و پیش بند را بست و شروع به کار کرد، میخواستم کمکش کنم که گفت: لازم نکرده، تو برو پیش شوهرت بشین. من همه کارها رو انجام میدم.
خنده ای کردم و گفتم: شراره جون دیگه بیشتر از این شرمنده ام نکن.
در آشپزخانه با هم کار می کردیم که سپهر هم به جمع ما پیوست و گفت: شراره خانم شما خوش قدم بودین، چون امروز بعد از چند ماه، خنده غزال رو دیدم.
شراره- اولا منو شراره صدا کنید، ثانیا اگه مزاحم نیستم از فردا هر روز میام تا خنده اش رو ببینید.
سپهر- خواهش می کنم، چه مزاحمتی؟ خونه خودتونه، هر وقت خواستین تشریف بیارین.
سپهر از آشپزخانه بیرون رفت و ما را تنها گذاشت. شراره شوخی می کرد و سربه سرم می گذاشت و باعث خنده ام میشد. شراره شام را آماده کرد و من هم آشپزخانه را مرتب کردم. بعد از چیدن میز سپهر را صدا کردیم. وقتی چشمش به غذا افتاد گفت: آفرین! چه زود آماده کردی باید خوش مزه باشه.
شراره- باید خورد و قضاوت کرد.
-از بوش که مشخصه خوشمزه است.
من و سپهر هر قاشقی که می خوردیم از شراره تشکر می کردیم. واقعا دست پختش حرف نداشت. یک دفعه به یاد تولد افتادم و پرسیدم: راستی شراره کادوت رو بیار باز کن ببینیم چیه، شاید به دردمون خورد.
شراره خنده کنان بلند شد و رفت و کادو را از سالن آورد و گفت:
اول باید قول بدید که مسخره ام نکنید تا باز کنم.
-چرا باید مسخره کنیم، کادو هر چی باشه خوبه،به قول معروف هر چه از دوست رسد نیکوست.
وقتی کادو را باز کرد از تعجب دهانم باز ماند. پرسیدم: عروسک زشت، این هم شد کادو؟
با اخم گفت: به من گفته بودی تعجب نمی کنی؟ حالا چرا اینجوری نگام می کنی. رزیتا دوستم عاشق این کادوهاست.
هر چند زیاد جا خورده بودم ولی به روی خودم نیاوردم و گفتم:
فقط یه کم تعجب کردم. به هر حال سلیقه ها متفاوته. نگه دار هر وقت دیدیش بهش بده.
سپهر که از قیافه اش پیدا بود خیلی خوشحال شده است گفت: اتفاقا کادوی شما خیلی هم عالیه!من فکر می کردم این نوع هدیه ها مختص اروپا است ولی انگار ایران هم مده. حالا نمی شه امشب به جای دوستتون این کادو رو من بگیرم.
شراره- قابل شما رو نداره.
سپهر- ممنونم، ایشاا.... که مبارک دوستتون باشه.
خودم را خیلی کنترل کردم تا جلوی شراره چیزی نگویم. آخه این هم شد کادو برای دختری که بیست و چند سالشه.
آن دو سرشان به صحبت گرم بود ولی من از عصبانیت داشتم منفجر میشدم. شراره که انگار از تعریف سپهر خوشش آمده بود مدام داشت صحبت می کرد. انگار چندین ساله همدیگرو می شناسن.
ساعت از دوازده گذشته بود ولی شراره خیال رفتن نداشت. برای اینکه از این برزخ خلاص شوم رو به سپهر گفتم: من سرم درد می کنه میرم تا بخوابم.
شراره که اوضاع را اینطور دید گفت: پس با اجازتون من هم میرم دیروقته و خیابونا خلوته. بهتره زودتر برم خونه.
در دلم گفتم« پس زودتر برو تا ما هم به استراحتمون برسیم»
سپهر از فرصت استفاده کرد و حرف بی ربطی به شراره گفت: هر چقدر آدم آزاد باشه دنبال بعضی کارها نمیره ولی وقتی امر و نهی کنن حریصتر میشه.
با تمسخر جواب دادم: بله آقای مهندس، فرمایش شما کاملا صحیحه!
و به دنبال حرفم به طرف گوشی رفتم و به آژانس زنگ زدم تا مبادا مجبور به بردن شراره باشیم. بعد از رفتن شراره که انگار مستی از سر سپهر پریده بود گفت: آخر لجبازی همینه غزال خانم.
جوابش را ندادم چون سرم به شدت درد می کرد و در حال انفجار بود، تحمل بگو و مگو را نداشتم.
صبح با صدای زنگ تلفن از خواب بیدار شدم، خواب آلود جواب دادم. پشت خط زن عمو بود و می خواست هر چه زودتر آماده شوم تا با مامان به دنبالم بیایند و با هم به آرایشگاه برویم. فهمیدم سپهر پیش مامان گله کرده و یا به قول مامان درد و دل کرده است. برخلاف سپهر من عادت نداشتم با کسی درد و دل کنم و همه حرفهایم را تو خودم می ریختم.
وقتی آمدند زن عمو اول خواست تا لباس سیاهم را عوض کنم. چون احترام خاصی به او قایل بودم برخلاف میل ام بلوز رنگی به تن کردم.. سپس همراه هم به آرایشگاه رفتیم. چون شش ماه از این ماجرا می گذشت عمه پونه و زن عمو از عمه خواسته بودند تا از عزا در بیان. فقط کتی سه ماه پیش به خاطر پدرام اصلاح کرده بود. چون پدرام به این مسائل اعتقاد نداشت و می گفت با نامرتب بودن و مو بلند کردن چیزی عاید امواتمون نمیشه، بلکه با خیرات کردن و سایر کارهای خیر، به روح اونا باید احترام گذاشت. بعد از اصلاح خواستم تا کمی موهایم را کوتاه کند.
مامان- غزال اگه موهاتو هم رنگ کنی حسابی تغییر می کنی. اینطوری هم روحیه خودت بهتر میشه و هم سپهر خوشحال میشه.
به یاد شب قبل افتادم که چطور با شراره خوش و بش می کرد. خیلی عادی برای اینکه مامان بویی نبرد گفتم: نه الان زوده، بزار دو سه سال هم بگذره بعد.
مامان- پیرزن، مرغ تو هم مثل بابات یه پا داره. وقتی شوهرت دوست داره باید این کارو بکنی.
-پس آقا سپهر دستور داده و شما حامل پیغام هستین؟
مامان- با تو که نمی شه دو کلمه حرف حساب زد.
ظهر وقتی به خانه آمدیم چون پنج شنبه بود بابا زودتر به خانه آمده بود و با دیدن ما اشک در چشمانش جمع شد و گفت: خدا روح همه اموات رو شاد کنه. روح آقا جون و خان داداش روهم.. ولی خودمونیم حسابی سفید شدین و برق می زنین. مخصوصا این دختر دردونه و بداخلاق که به تازگی بداخلاقتر هم شده.
حرفی نزدم و سرم را پایین انداختم. چند دقیقه بعد سپهر هم آمد و با دیدنمان سوتی کشید و گفت: به به، شما مادر و دختر چقدر تغییر کردین و خوشگل شدین.
مامان تشکر کرد ولی من جوابی ندادم. وقتی مامان در گوش سپهر چیزی گفت فهمیدم در مورد رنگ کردن موهایم با او حرف می زند. حدسم درست بود چون سپهر با صدای بلندی جواب داد:
می دونم خیلی لجباز و یک دنده است. اگه بگه مرغ یه پا داره یعنی یه پا داره و بس. حالا جای شکرش باقیه که موهاشو مرتب کرد.
من سکوت کرده بودم. او آمد جلو و آهسته گفت: قهر کردی که محلم نمی ذاری؟ یا زبونتو موش خورده که نمی تونی حرف بزنی.
به زور دهانم را باز کردم و زبانم را نشانش دادم.
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
ارسالها: 7673
#40
Posted: 18 Mar 2012 04:33
غـــــــــــزال (قسمت سی و هفت)
-خوب الحمدالله که زبون به اون درازی هنوز سرجاشه.
بعد انگار می خواست چیزی بگه که از حضور ساناز و بقیه خجالت کشید.
به شوخی گفت: ساناز چرا هنوز نخوابیدی؟
ساناز- ببخشید چون هنوز خوابم نمی یاد و تازه سر شبه.
سپهر- اما من فکر می کردم که دیر وقته و بچه ها تا الان باید خوابیده باشن!
ساناز بهش برخورد و با ناراحتی گفت: دست شما درد نکنه ما این همه بچه بودیم و خودمون خبر نداشتیم.
روز، روز بسیار خوبی بود چون تمام غصه هایم را فراموش کرده بودم و دوباره خنده روی لبهایم آمده بود. عصر سپهر گفت: غزال چند وقته بیرون نرفتیم، اگه موافق باشی شام بریم بیرون تا نفسی تازه کنیم.
اگه تو هم موافق باشی با فرید و افشین اینا بریم که تنهایی نمی چسبه.
با خوشحالی جواب داد: البته که موافق ام، عزیز دلم.
دستم را در دستش گرفت و به گرمی فشار داد و گفت: تو همه چیز منی، اگه یه وقتهایی باهات دعوا می کنم و یا حرفی می زنم، به خاطر اینه که خیلی خیلی دوست دارم و نمی تونم ناراحتی تو تحمل کنم.
از آن روز به بعد کمی رفتارم با سپهر تغییر کرده بود ولی باز هم غم و غصه بچه دار نشدن، همچنان به دلم چنگ می انداخت و عذابم میداد و روح و روانم را آزرده می کرد. وقتی فکر می کردم به خاطر بچه وجود کس دیگه ای رو باید تو زندگیم تحمل کنم، زندگی برایم زجر آورتر می شد. دل کندن از سپهر و یا تقسیم کردن مهر و محبت او با کس دیگه ای که همانند زهری آرام آرام در شریانهایم تزریق میشد و من جرات بیان کردن مشکل ام را هم نداشتم. دیگر آن غزال سابق نبودم که خنده از روی لبهایم محو نمی شد و هر روز آرامتر و افسرده تر میشدم، مخصوصا بعد از پایان ترم، سپهر برای حامله شدنم پافشاری می کرد.
ترس و دلهره تمام وجودم را دربرگرفته بود و نمی تونستم بهش بگویم خودم هم می خواهم ولی این خواست خداست که نمی خواهد.
کم کم اطرافیانم هم متوجه افسردگیم شده بودند. عمو محمود بیشتر از همه نگرانم بود و هر روز مرا از این دکتر به آن دکتر می برد. ولی هیچ سودی نداشت و درد و رنج از من آدمی گوشه گیر و منزوی ساخته بود. مایوس و ناامید به خانه و زندگیم می رسیدم. زندگی که بی روح و خسته کننده شده بود.
یک جمعه طبق معمول به خانه عمو سعید رفتیم بعد از ما سها و افشین و بابک هم آمدند، دقایقی از آمدنشان می گذشت که سها گفت: غزال پاشو بریم حیاط درختا شکوفه دادن وحیاط رنگ دیگه ای به خودش گرفته و قشنگ شده.
مثل کودکی مطیع به دنبالش راه افتادم. کمی که قدم زدیم زیر یکی از درختان سیب که پر از شکوفه بود نشستیم.
سها-غزال تو چت شده، از چی ناراحتی؟ چی تورو رنج میده که هر روز افسرده تر می شی و آب ميری. غمی که تو چشمات لونه کرده داد می زنه که مشکل داری. لپهای سرخت که مثل انار بود تبدیل شده به استخوان. اگه به خاطر عمو و پدربزرگه که باید بگم با عذاب کشیدن تو روح اونا هم عذاب می کشه! یه چیزی بگم ناراحت نمی شی؟
سرم را به علامت منفی تکان دادم که گفت: قصدم فضولی کردن نیست و می خوام کمکت کنم چون تو هم بهترین دوست منی و هم زن داداشم. اگه بچه دار بشی همه چیز رو فراموش می کنی و سرت گرم میشه.
خنده تلخی کردم وگفتم: حق با توئه.
دیگر حرفی نزدم چون بغض سد راه گلویم شده بود و نمی خواستم صدای شکسته شدنم را کسی بشنود. بعضی موقع خنده تلخ از گریه غم انگیز است و این من بودم که کارم از گریه گذشته بود و می خندیدم.
در این آشفته بازار رفت و آمدهای مکرر شراره امانم را بریده بود ولی هر کاری می کردم نمی توانستم جوابش کنم. چون رفتار مشکوکی ندیده بودم که بهانه ای بتراشم و از طرفی هم فرنوش زمزمه می کرد که پای شراره را از خونه ام ببرم. آخر یک روز عصبانی شدم و گفتم: فرنوش تو روخدا من ومن نکن و اگه چیزی می دونی رک و پوست کنده بگو تا خیال هر دومون راحت شه.
فرنوش درمانده جواب داد: قول میدی خودتو کنترل کنی و تا مطمئن نشدی کاری نکنی.
-آره، آره.
-من فکر می کنم رابطه ای بین شراره و شوهرت باشه! چون سه چهار بار بچه ها اونا را بیرون با هم دیدن.
یک دفعه احساس کردم قلبم از حرکت ایستاده. به سختی جواب دادم: نمی دونی کجا، یعنی کی با هم دیدنشون؟
با آدرسی که فرنوش داد دیدم حوالی شرکت با هم بودند. فهمیدم سپهر حواسش جای دیگری است که به من توجهی ندارد، و بعضی شبها هم دیر به خانه می آمد و کار را بهانه می کرد با هم به گشت و گذار می رفتند. هنوز چیزی نشده، سراغ یکی دیگر رفته بود وای به روزی که می فهمید من قادر به مادر شدن نیستم و نمی توانم او را به آرزویش برسانم! خدایا چقدر احمق بودم که با دستهای خودم پای زن دیگری را به خانه ام باز کردم. باید هرطوری بود غافلگیرشان می کردم. با صدای فرنوش به خودم آمدم که گفت: غزال جان منو ببخش که تو این اوضاع و احوال که حالت خوب نیست این موضوع را بهت گفتم. راستش دلم طاقت نمی آورد که بهت اطلاع ندم. تو نباید بذاری این هرزه زندگیتو بهم بزنه. از اول سال که آقای زمانی رو دیده منظورم بعد از مراسم ختمه چشمش دنبال اون بود چون همش می گفت غزال عجب شوهر خوشگل و خوش تیپی داره. البته خودت هم مقصری. چقدر بهت گفتم با این دختره دوست نشو، دختر خوبی نیست، گوش نکردی. اینجور آدما همیشه دنبال فرصت می گردن، که به خاطر جیب و نفس خودشون، یکی دیگه رو بدبخت کنن.
حرفهای فرنوش، همانند زنگ خطر در گوشم صدا می کرد تا از خواب غفلت بیدار شوم. بعد از پایان کلاس برای اینکه سر و گوشی آب دهم پیش بهناز رفتم. بهناز با دیدنم متعجب پرسید: آفتاب از کدوم طرف دراومده، چون سابقه نداشت تو این وقت روز اونهم خبر نداده اینجا بیایی.
-اگه ناراحت شدی برگردم اومدم حالتو بپرسم.
-نه دیونه چرا ناراحت بشم. خیلی هم خوشحال شدم. فقط کمی نگران شدم که مبادا اتفاقی افتاده.
-شاید هم.
-مرض گرفته تو که منو جون به لب کردی. بگو چی شده، زود باش.
-چقدر سئوال پیچم می کنی، شوخی کردم.
به سر و صدای ما مهرداد که خوابیده بود، بیدار شد و از اتاقش بیرون آمد. با دیدنم خندان بسویم دوید و گفت: سلام خاله جون، دلم برات تنگ شده بود.
بغلش کردم و بوسیدم و گفتم: منم دلم تنگ شده بود عزیزم، برای همین اومدم تا ببینمت.
مهرداد- برام شکلات خریدی؟
-آخ ببخشید یادم رفت، بیا بریم بخریم و زود برگردیم.
آنقدرهول و دستپاچه شده بودم که یادم رفته بود برای طفلکی شکلات بخرم. بی توجه به بهناز که می گفت: مهرداد خاله رو اذیت نکن. بغلش کردم و با هم به بیرون رفتیم و بعد از خریدن چند بسته شکلات دوباره به خانه برگشتیم. تا آمدن فرید دل تو دلم نبود و بیشتر حرفهای بهناز را نمی فهمیدم. عصر وقتی فرید به خانه آمد از دیدنم تعجب کرد و پرسید: چه عجب خانم مهندس. خونه فقیر فقرا رو مزین کردن. قابل دونستن. اگه می دونستم تشریف میارین گوسفندی زیر پاتون قربونی می کردم.
با طعنه گفتم: اومدم همکاریتو با خانم مهندس جدید تبریک بگم.
درست به هدف زده بودم چون فرید ساکت شد و خیره نگاهم کرد. و این بهناز بود که پرسید: منظورت چیه، مگه کارمند جدید استخدام کردند.
-از شوهرت بپرس، اون محرم راز دوستشه و همین که اونجا کار می کنه.
بهناز نگاهی به من کرد و سپس رو فرید پرسید: فرید چی شده. من می گم غزال بی خودی راه گم کرده، پس بگو خبری شده.
فرید سرش را پایین انداخت و جواب داد: من چیزی نمی دونم.
در میان حرفش دویدم و گفتم: نمی دونی یا نمی خوای بگی؟ بله باید هم طرفداری دوستتو بکنی. هر چی باشه اون به تو از من نزدیکتره. ولی عیبی نداره ما هم خدایی داریم.
بهناز- غزال واضح تر حرف بزن تا من هم بفهمم، منظورت کیه؟
-دوست و همکلاسیه عزیز بنده، شراره خانم، معشوقه آقای سپهر زمانی، حالا فهمیدی؟
بهناز با چشمان از حدقه درآمده نگاهم کرد وگفت: نه باور نمی کنم، غزال شوخی می کنی همچین چیزی امکان نداره
سپس رو به فرید گفت: آره فرید؟ چرا ساکتی بگو دروغه.
فرید- من تنها چیزی که می دونم اینه که این شراره خانم چند بار اومده شرکت و با سپهر رفتن بیرون. و هر وقت اعتراض کردم سپهر گفته غزال خبر داره چون وقتی غزال خونه است میاد. و در ضمن یه جز یک دوستی ساده هیچ چیز بین ما نیست. ولی غزال این وسط تو هم مقصری، اول اینکه چرا اجازه میدی همچین آدمی به خونت رفت و آمد کنه و دوم اینکه از وقتی که پدربزرگت و عموت مردن تو از زندگی دست کشیدی. کو اون غزالی که صدای خنده هاش تا هفت آسمون می رفت. همیشه آشفته و پریشونی، غمگین و افسرده و دوا درمون دکتر هم که فایده ای نداشت. یه نگاهی تو آینه به خودت بنداز مثل میت شدی. ببخشید که این حرف رو می زنم ولی مجبورم کردی. مردی که آتشی مزاجه و قبل از ازدواجش شبی را با چند زن به سحر می رسونده، حالا بی توجهی زنش رو ببینه، حتما دنبال یکی دیگه مثل شراره میره. هر چند من فکر نمی کنم رابطه ای بین اون دوتا وجود داشته باشه ولی اگه اینطور هم باشه، مقصر خودتی که این وضع رو به وجود آوردی و از این به بعد باید چشم و گوشت را خوب باز کنی تا زندگیت تباه نشه.
از ناعلاجی و درماندگی به گریه افتادم چون دیر یا زود سپهر را از دست می دادم. وقتی می فهمید من قادر به باردار شدن نیستم یکی دیگر را می گرفت. پس قبل از اینکه در مقابل عمل انجام شده قرار بگیرم خودم باید می رفتم و میدون را برای رقیب باید خالی می کردم. به قول معروف با عزت و احترام دنبال بدبختی خودم می رفتم. چون تحمل دیدن رقیب یا بهتره بگم هوو را نداشتم. بیچاره بهناز هم پای من گریه می کرد و دلداریم می داد. ولی مگر روح آزرده و خسته من آرام میشد. چون بیش از یکسال منتظر بچه بودم.
وقتی حسابی عقده دلم را خالی کردم رو به فرید گفتم: فعلا تو در این مورد به سپهر حرفی نزن تا ببینم عاقبت این دلدادگی به کجا می رسه.
بهناز- جلوی ضرر رو از هر کجا بگیری منفعته. ولی غزال به عنوان دوست دارم بهت نصیحت می کنم که زود دست به کار شی، چون بچه سر هردوتونو گرم می کنه. ببین چقدر سر ما رو گرم کرده که می خوایم یکی دیگه اضافه کنیم.
در دلم گفتم« خدایا چقدر خوب می شد یکی هم به ما میدادی تا زندگیمون از هم نمی پاشید»
و بعد رو به مهرداد که در حال بازی کردن بود کردم و گفتم: بیچاره مهرداد، پس قراره سرش هوو بیاد. ولی بهناز زود نیست. چجوری می خوای دو تا بچه کوچیک رو بزرگ کنی.
بهناز- چون سخته می خوام تا انرژی دارم یکی دیگه بیارم و هر دوشونو با هم بزرگ کنم و یکدفعه راحت شوم.
-حالا دوست داری این یکی پسر باشه یا دختر؟
فرید به جای بهناز گفت: هیچ فرقی نداره، فقط سالم باشن کافیه.
نگاه غمگینم را به فرید دوختم و گفتم: ولی سپهر فقط پسر دوست داره. می گه اگه دختر باشه میدیم خاله بزرگ کنه.
فرید خندید و گفت: دختر تو چقدر ساده ای، خواسته سربه سرت بزاره.
-حق داری بخندی، ولی باور کن جدی میگه. چون نه یک بار بلکه دهها بار اینو گفته! حتی یه بار بهش گفتم شاید هیچ وقت خدا به ما پسر نداد، اونوقت چیکار می کنی. خیلی راحت جوابم را داد که میرم یه زن دیگه می گیرم تا برام پسر بیاره و نسلم منقرض نشه.
فرید و بهناز متحیر به دهانم چشم دوخته بودند. فرید آب دهانش را قورت داد و گفت: چی بگم، نکنه دیوونه شده. مثل آدمهای امل حرف میزنه. ناسلامتی تحصیل کرده و اروپائیه.
بهناز- پس برای همین بچه نمی خوای. من فکر می کردم دوست نداری.
یک دفعه با دیدن ساعت یادم افتاد به سپهر اطلاع ندادم کجا هستم. بلند شدم که بهناز گفت: کجا؟
دیگه باید برم، چون سپهر خبر نداره اینجا هستم.
فرید- زنگ می زنیم اونم میاد و دور هم یه لقمه نون و پنیر می خوریم.
-نه حوصله شو ندارم، زودتر برم تا همه خبر دار نشدن.
هر چقدر اصرار کردند بمانم قبول نکردم، از شانس بد، خیابانها ترافیک بود و تا خانه برسم ده ونیم شده بود. وقتی از در تو رفتم، سپهر مضطرب و برافروخته پرسید: تا حالا کجا بودی، اون زهرمار رو چرا خاموش کردی؟
چون دنبال بهانه می گشتم تا عقده دلم را خالی کنم، خونسرد جوابی دادم: دنبال الواطی، خوش گذرونی! رفته بودم با دوست پسرام حال کنم.
چنان کشیده ای به صورتم زد که برق از چشمانم پرید. اصلا انتظار چنین برخوردی را نداشتم. به صورتش خیره شدم از عصبانیت تن و بدنم می لرزید، ولی باز خودم را نباختم و ادامه دادم: چیه به غیرتت برخورد؟ چطور برای تو خوبه ولی نوبت من که می رسه غیرتی میشی و مثل حیوون می مونی. چی شد اون شعارها که میدادی، هان؟! تازه اول کاره از این به بعد هر شب میرم چه عیبی داره، من هم مثل بعضی آدمها کار کنم، کار کردن که عیب نیست. درست مثل جنابعالی که اغلب شبها تا دیر وقت کار می کنی
فریاد کشید و گفت: خفه شو! اون روی سگ منو بالا نیار. حالم از زن و زندگی بهم می خوره دیگه خسته شدم.
-از زن نه، از من حالت بهم می خوره، اتفاقا منم دیگه خسته شدم. در ضمن این تو بودی که شعار میدادی که عاشقم هستی و بدون من می میری. حالا که خسته شدی برای همیشه از زندگیت بیرون می رم تا با خیال آسوده هرغلطی که خواستی بکنی.
و به سمت در رفتم که از پشت بازویم را گرفت و گفت: هنوز اونقدرها هم بزرگ نشدی، یعنی بی صاحب نشدی که سرتو بندازی و بری فعلا اختیارت دست منه.
زنگ تلفن به بحثمان خاتمه بخشید، پشت خط بابا بود به محض شنیدن صدایم گفت: دخترم تا الان کجا بودی، موبایلت چرا خاموشه، همه نگرانت شدن تمام بیمارستان ها رو زیر پا گذاشتیم.
-معذرت می خوام که نگرانتون کردم رفته بودم خونه بهناز اینا، سرگرم صحبت بودیم و یادم رفت زنگ بزنم. در ضمن شارژ موبایلم هم تموم شده بود.
بابا- پس یه زنگ به یاشار و سیا و محمود و سعید بزن، چون دربدر دنبالت می گردن.
اول به عمو سعید اطلاع دادم، سپس به عمو محمود. مشغول صحبت بودم که زنگ در هم به صدا درآمد، از طرز حرف زدن سپهر فهمیدم یاشار و سیا وش هستن. بلافاصله از عمو خداحافظی کردم و به طرف آیفون رفتم و گوشی را از دست سپهر گرفتم و به خانه دعوتشان کردم. بعد از خیلی خواهش و تمنا بالا آمدند. سیا برای اولین بار به خانه ما پا می گذاشت برخلاف انتظارم سپهر که همیشه به سردی با سیا برخورد می کرد، خیلی گرم تحویل اش گرفت.
-ببخشید که باعث دردسر شدم و این وقت شب تو خیابونا سرگردانین.
یاشار- چه زحمتی، وظیفه است. حالا کجا بودی؟
-پیش بهناز.
سیا- خدا رو شکر که سلامتی و در ضمن ببخشید که دست خالی و بدون گل و شیرینی آمدم.
لبخندی زدم و گفتم: تو خودت گلی دیگه گل رو می خوای چیکار.
سپهر زیر چشمی چپ چپ نگاهم می کرد و سیاوش که راضی به نظر می رسید لبخندی زد. چون در این چهار سال همیشه جروبحث داشتیم و زیاد تحویل اش نمی گرفتم.
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن