ارسالها: 7673
#41
Posted: 18 Mar 2012 04:34
غـــــــــــزال (قسمت سی و هشت
بعد از خوردن چای، چون دیروقت بود خداحافظی کردند و رفتند، سپهر هم برای بدرقه پایین رفت.
من هم به اتاق خواب رفتم تا هر چه زودتر بخوابم، دقایقی بعد سپهر آمد و کنارم دراز کشید و در حالی که صورتم را با دستش نوازش می کرد گفت: معذرت می خوام که زدمت.... حرفشو قطع کردم و گفتم:
دستتو بکش کنار چون دیگه حنات پیش من رنگ نداره و ما به درد هم نمی خوریم. چون هم تو خسته شدی هم من.
سپهر- آخه لعنتی حداقل بگو جرم من چیه و چه گناهی رو مرتکب شدم که مستحق این چنین رفتاری باشم.
لحظه ای سکوت کرد و دوباره گفت: آخر عزیز دلم نمی شد همون موقع که اومدی با زبون خوش می گفتی که کجا بودی، تا من دست شکسته، دست روت بلند نمی کردم؟ ببخشید می دونم کار اشتباهی کردم ولی به من حق بده داشتم دیوونه می شدم.
پوزخندی زدم و برای اینکه شکی نکند گفتم: حق با توئه، من هم معذرت می خوام.
خنده من باعث شد فکر کنه که همه چیز به خوبی و خوشی تمام شده، وقتی کینه ای از کسی به دلم گرفتم تا تلافی نکنم آرام نمی شوم وسیلی که به صورتم زده بود باید پس می دادم.
تا نیمه های شب بیدار بودم و به دنبال راه چاره ای می گشتم. چون چند روزی به امتحانات پایان سال نمانده بود و باید حسابی درس می خواندم تا هر چه زودتر از دست درس و دانشگاه برای همیشه خلاص می شدم این طوری خیال سپهر از دست من آسوده میشد که سرم گرم درس است و متوجه کارهای اون نیستم.
صبح وقتی به دانشگاه رفتم مثل سابق، و شاید هم بیشتر با شراره گرم گرفتم. فرنوش مات و مبهوت نگاهم می کرد و برای همین به بهانه ای کنارم کشید و گفت: دختر مگه دیوانه شدی، دیروز سه ساعت برات روضه خوندم، حالا داری باهاش دل میدی و قلوه می گیری.
-صبر کن می فهمی، چه فکری تو کله امه وقتی پته اشو ریختم رو آب متوجه میشی، راستی تا یادم نرفته بهت بگم در مورد کارت هم نگران نباش با پدر شوهرم صحبت کردم و قرار شده هر وقت مدرکتو گرفتی اونجا کار کنی.
با خوشحالی بغلم کرد و چندبار صورتم را بوسید و گفت: نمی دونم چطوری ازت تشکر کنم، تا عمر دارم این خوبی تو رو فراموش نمی کنم که اینقدر تو فکرم بودی.
-به قول شراره پس دوستی برای چی خوبه؟
با ناراحتی سرش را تکان داد و گفت: خیلی دلم می خواست کمکت کنم ولی نمی دونم چطوری، افسوس که این بی چشم و رو دستمزد خوبی های تو رو اینجوری میده. اگه کمکهای تو نبود الان به جای درس خودن باید گدایی می کرد.
-بی خیال، من به خاطر رضای خدا بهش کمک کردم، نه به خاطر خلق خدا. به قول سعدی:
تو نیکی می کن و در دجله بنداز که ایزد در بیابانت دهد باز
بعد از تعطیل شدن کلاسم وقتی بیرون رفتم، سیاوش را جلوی درب دانشگاه دیدم. زیاد تعجب نکردم، چون می دانستم تا علت چیزی را نداند ول کن نیست. جلو رفتم و بعد از سلام و احوالپرسی پرسیدم: چی شده آقا سیا که اینجا اومدی، خبری شده؟
-قبل از اینکه حراست سر بسره بیا از اینجا بریم، بعد با هم حرف می زنیم.
چون ماشینش را نیاورده بود به طرف ماشین من رفتیم. وقتی سوار شدیم پرسید: سر چی دعوا کرده بودید، گوشه لبت هم که ورم کرده بود، عزیز دل محمود خان.
نگاهی به صورتش انداختم و جواب دادم: طعنه می زنی، آره؟ گوشه لبم از کشیده های تو ورم کرده سیاوش خان.
-نه طعنه نمی زنم. ولی همچین روزی رو پیش بینی می کردم.
-همه مردا، سر و ته یه کرباسن و تا به چیزی که می خواستن دست پیدا نکردن هر کاری انجام میدن. وقتی به دست آوردن مثل یه دستمال کثیف می اندازن دور.
آه بلندی کشید و گفت: نه اشتباه می کنی، من از بچگی بهت علاقه داشتم. ولی اون موقع، معنی عشق رو نمی فهمیدم. بزرگتر که شدم فهمیدم این عشقه، نه علاقه ای بین دختر عمو و پسر عمو! اگه دوست نداشتم الان اینجا نبودم. می بینی که مثل یاشار نتونستم فراموشت کنم و یکی دیگه رو جایگزین کنم.
-الان برای گفتن این حرفها خیلی دیر شده چون من سپهر رو خیلی دوست دارم و نمی خوام بهش خیانت کنم. حالا هر چقدر هم باهم مشکل داشته باشیم.
-من هم نیومدم که از آب گل آلود ماهی بگیرم و یا خدایی نکرده باعث جدایی شما بشم. اگر هم قبلا بهت حرفی زدم از روی علاقه و حسادت بوده.
لبخندی زد و ادامه داد: در ضمن اگه زن خیانتکاری بودی خودم سرتو از تنت جدا می کردم، چون تعصب و غیرتی که تو خون ماست این اجازه رو نمی ده که به هم خیانت کنیم، دلیل اومدنم فقط به خاطر حل مشکلته، نه چیز دیگه.
-فکر نمی کردم که اینقدر دوستم داشته باشی که بخوای تو این شرایط کمکم کنی.
-برای اینکه هیچ وقت به اطرافیانت توجه نکردی تا عشق و علاقه اونارو ببینی. افسوس که تا سومین نفر از راه رسید و دوبار ابراز علاقه کرد اونو انتخاب کردی.
لحظه ای مکث کرد و دوباره ادامه داد: خوب بی خیال! حالا که گذشته ها گذشته بریم سر اصل مطلب.
آهی کشیدم و گفتم: من مشکلی ندارم که تو بخوای کمکم کنی.
-دروغ نگو. پس چرا دعوا کردین، چرا کتکت زد. یعنی می خوای بگی من احمق ام و چیزی حالیم نیست. می دونی غزال تو عادت بدی که داری اینه که وقتی کار از کار گذشته دردتو میگی، آخه چرا؟ تو رو به روح بابابزرگ قسم میدم بگو چی شده، شاید تونستم کمکت کنم.
دقایقی به سکوت گذشت و من این سکوت را شکستم و گفتم: تو هم قسم بخور که هر چی میگم بین خودمون بمونه و شر به پا نکنی.
-به ارواح خاک پدربزرگ قسم می خورم که امروز هر چی از تو شنیدم همین جا بمونه و شر به پا نکنم.
با بغض جواب دادم: الان بیش از یک ساله که منتظرم.
شرم و حیا مانع شد که دردم را بگویم که خوشبختانه سیاوش پیش دستی کرد و گفت: حامله نمیشی آره؟
سرم را به علامت تایید تکان دادم که دوباره گفت: پیش دکتر رفتی شاید ایراد از سپهر باشه.
-سپهر اصلا از این موضوع خبر نداره و پیش دکتر هم نرفتم چون می ترسم که بگه هیچ وقت قادر به مادر شدن نیستم و من طاقت این حرف رو ندارم.
بی اختیار اشکم سرازیر شد، سیاوش هم سکوت کرده و حرفی نمی زد. تا اینکه گفت: تو که هیچ وقت ترسو نبودی، چرا اینجوری شدی. حتما باید پیش روان پزشک بری و بعدا هم به دکتر زنان مراجعه کنی. خدا رو شکر با پیشرفت علم، درمون خیلی از دردها آسون شده. غزال روحیه تو خیلی ضعیف شده و نیاز به درمون داری.
-آخه درد من که فقط این نیست، از طرفی هم سپهر فقط پسر می خواد و دیگه اینکه به تازگی پای کس دیگه ای در میونه.
سیاوش چشمانش را بست و گفت: خدای من این همه درد رو چطوری تحمل می کنی و دم نمی زنی، پس بگو چرا به این روز افتادی. حالا طرف کیه میشناسی؟
-آره، دوست دانشگاهیم شراره. از وقتی که پدربزرگ و عمو فوت شدن پاش به خونمون باز شد. به اسم دوست می اومد دیگه نمی دونستم از پشت می خواد بهم خنجر بزنه. چون چند بار یکی دیگه از همکلاسیام با سپهر دیدنش.
-به نظر من باید به عمو و زن عمو هم اطلاع بدی و باهاشون در میان بذاری. چون اینطوری هم خودت از بین میری و هم زندگیت داغون میشه.
-بدون مدرک که نمیشه چیزی رو ثابت کرد. من باید مطمئن بشم، بعد.
-باید چند روز تعقیبشون کنی و دور از محیط خونه مچشون رو بگیری. میگم شاید خواست خدا بود که بچه دار نشی و زندگی یه طفل معصوم هم اسیر طوفان و تباهی نشه. حالا اگه اجازه بدی من این کارو می کنم، ولی باید اول اون عوضی رو نشونم بدی.
-تو که نمی تونی از کار و زندگیت دست بکشی و زاغ سیاه اونا رو چوب بزنی.
-غزال دیگه از این حرفا نزن، ناسلامتی تو دختر عمو و هم خون منی. باید بهت کمک کنم.
لحظه ای سکوت کرد و سپس گفت: غزال به نظر من بهترین موقع سالگرد پدربزرگ ایناست. تو چند روزی که ارومیه بمونی خیال اونا از بابت تو راحت میشه. و اونوقت من سر موقع خبرت می کنم. چطوره؟
-خیلی خوبه.
-در مورد بچه هم باید خودت تصمیم بگیری و تنها توصیه من اینه که به دکتر مراجعه کنی.
-الان نمی تونم، چون نمی خوام ذهنم بیش از این درگیر این ماجرا بشه. چون این ترم، آخرین ترم منه، هر طوری شده باید درسارو پاس کنم. ولی سیا یادت باشه تو به من قول دادی و قسم خوردی. کسی نباید بویی ببره چون نمی خوام به خاطر من چند خانواده بهم بریزه.
-مطمئن باش تا زمانی که تو نخوای قفل دهان من باز نمی شه.
بعد از گرفتن شماره موبایل و شماره شرکت سیاوش، ازش خداحافظی کردم و به خانه رفتم. خودم را سخت درگیر درس و کتاب کرده بودم و کمتر سربه سر سپهر می گذاشتم و او هم کاری به کارم نداشت. و دیگر مثل گذشته در درسهایم کمکم نمی کرد. فقط گهگاهی در کارهای خانه کمک حالم بود. انگار واقعا خسته شده بود و محیط خانه تبدیل به محیطی سرد و بی روح شده بود. اغلب شبها، خسته و بی حال می آمد و اگر شبی زود می آمد، سرگرم تماشای تلویزیون بود و کمتر با هم حرف می زدیم. دیگر مطمئن بودم که شبها با شراره بیرون می روند و خستگی بهانه ای است برای رد گم کردن.
فشار عصبی از یک طرف و فشار درسها از طرفی دیگر از من آدمی تندخو و بد اخلاق ساخته بود. سر مسائل بی خود و بی ارزش به اطرافیانم پرخاش می کردم بخصوص با سپهر. خودم هم از دست خودم عاصی و شاکی شده بودم ولی نمی دانستم چیکار کنم.
بعد از پایان آخرین امتحانم، نفس راحتی کشیدم. جلوی آینه نگاهی به خودم انداختم. دیدم بی خوابی و بی اشتهایی از من زنی لاغز و تکیده ساخته و پیر و شکننده شده بودم.
آثار غم در چهرام هم نمایان بود و احتیاج به تکیه گاه محکم داشتم تا درخت زندگیم را که ریشه اش در حال خشکیدن بود در خاک نگه دارم. عشق و محبت و توجه سپهر بود که می توانست نجاتم دهد و تن سرد و بی روحم را به زندگی گرم و امیدوار کند.
عصر ساعت پنج بود که زنگ در زده شد. خیال کردم یکی از همسایه هاست. وقتی در را باز کردم سپهر با یک جعبه شیرینی و دسته گلی جلوی در ایستاده بود تعظیمی کرد وگفت: سلام عرض می کنم خانم مهندس، اجازه میدین بیام تو.
شاد و مسرور از جلوی در به کنار رفتم و گفتم: سلام از ماست قربان، خواهش می کنم بفرمائید داخل، منزل خودتونه.
خیلی وقت میشد که سپهر را این چنین شاد و سرحال و خندان ندیده بودم. آغوش گرمش را برویم گشود و گفت: بیا بغلم که از شر هر چی درس و دانشگاه راحت شدیم. پاک زندگیمون بهم ریخته بود.
مثل ماهی دور از آب با دیدن دریا، خودم را به آغوشش سپردم تا با گرمای تنش گرم شوم. دستش را بر سرم کشید وگفت: غزال دیگه از این به بعد تو آرامش زندگی می کنیم. آسوده و راحت باور کن برای این روز لحظه شماری می کردم.
سپهر.
-جانم.
-هنوز منو دوست داری.
صورتم را بین دستانش گرفت و گفت: خوب معلومه که دوست دارم. تو همه چیز منی. درد تو درد من هم هست. غصه تو، غصه منم هست و من زمانی شادم که تو شاد باشی. حالا بیا بشینیم و یه خورده حرف بزنیم که دلم ترکید.
روی مبل کنارش نشستم و گفت: اول بگو ببینم امسال باز هم ارومیه میری یا نه.
یک دفعه با این حرف دلم لرزید، سعی کردم خونسردی ام را حفظ کنم و گفتم: خوب برای سالگرد که حتما میرم.
-اینو که می دونم و خودم حتما میام، می خواستم طبق قولی که پارسال بهت داده بودم چند روزی هم به فرانسه پیش سهند بریم.
از عمو جان پرسیدم گفت سهند نمی آید تا بتونه برای عروسی یاشار و فرشته بیاید. راستی خانم مهندس کی افتخار همکاری با ما رو می دید؟
-شاید از اول مهر، چون می خوام این دو ماه و حسابی استراحت کنم. شاید هم یکسال مرخصی بدون حقوق گرفتم.
چون مدتی بود حرف بچه را نمی زد می خواستم علت اش را بدانم.
سپهر-چرا؟
-چون می خوام تمرین بچه داری بکنم و حامله بشم.
کمی به فکر فرو رفت و گفت: نه هنوز یه کمی زوده و تو آمادگی لازم برای بارداری رو نداری. بدنت خیلی ضعیف شده و اول باید دوباره به باشگاه بری تا تن ات مثل سابق بشه بعد.
سرم را تکان دادم، فکر کرد حرفهایش را قبول کرده ام. ولی در درونم غوغایی به پا شد و یک دفعه شروع به لرزیدن کردم. سپهر با تعجب و پریشان پرسید: غزال چی شده، چرا می لرزی؟
فورا بلند شد و پتو آورد و روی دوشم انداخت ولی بدن من گرم نمی شد. مثل بید می لرزیدم. پتوی دیگری آورد و دورم پیچید و بعد از اینکه قرص هایی را که دکتر برایم تجویز کرده در دهنم گذاشت گفت:
-نترس الان زود خوب میشی.
-سرم گیج میره و چشمام سنگین شده.
-دراز بکش و سرتو بذار رو پام و بخواب.
دراز کشیدم و کم کم به خواب رفتم. وقتی چشم باز کردم دیدم سرش را به لبه مبل تکیه داده و خوابیده است. نگاهی به ساعتم کردم که سه نیمه شب بود. دلم به حالش سوخت و آهسته صدایش کردم چشم که باز کرد لبخندی زد و گفت: بیدار شدی عزیزم، پاشو بریم راحت سرجات بخواب.-چرا صدام نکردی و این چند ساعت رو نشسته خوابیدی.
-خواستم راحت بخوابی و خستگی ات برطرف شه.
-سپهر من گرسنه ام، تو چی؟ نمی خوای چیزی بخوری؟
-اتفاقا جسم و روح من سخت گرسنه شون شده.
خنده ای کردم و گفتم: پس ناقلا اول با شیرینی هایی که خریدی از خودمونیم پذیرایی می کنیم و بعد میریم می خوابیم.
-بهتر از این نمی شه خانم.
دو هفته بین ما و رفتن به ارومیه مانده بود و در این فاصله رفتارم نسبت به سپهر تغییر کرده بود. چون او نیز خیلی بهم توجه می کرد. درست سه روز قبل از مراسم سالگرد، دسته جمعی رهسپار ارومیه شدیم. سپهر سعی داشت خاطرات سال قبل را در ذهنم زنده کند ولی باز حال من دگرگون شده و غیر از مراسم خاک سپاری خاطره دیگری در ذهنم تداعی نمی شد. طوری که یک دفعه سست و بی حال شروع به لرزیدن کردم. به خصوص در روز مراسم در گورستان هر کسی مرا میدید شروع به پچ پچ می کرد و این کارشون سخت آزارم می داد، دلم می خواست به جایی خلوت پناه ببرم اما این کار عملی نبود برای همین وسط مراسم چنان حالم بد شد که تمام فامیل مضطرب و نگران دور سرم جمع شده بودند. حالت تهوع و سرگیجه داشتم. تمام بدنم درد می کرد و از شدت درد به خودم می پیچیدم، فورا آمبولانس خبر کرده ومرا به بیمارستان رساندند. دکتر بعد از معاینه سرم وصل کرد و آمپولی تزریق کرد، کم کم از دردم کاسته شد و به خواب رفتم. تا صبح مامان بالای سرم بیدار نشسته بود. صبح دکتر دوباره معاینه ام کرد و اجازه مرخصی داد. با سپهر و بابا که به دنبالمان آمده بودند به خانه برگشتیم.
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
ارسالها: 7673
#42
Posted: 18 Mar 2012 04:35
غـــــــــــزال (قسمت سی و نه)
روز بعد به غیر از عمو محمود و زن عمو سیمین همه می خواستند به تهران برگردند. خیال می کردم سپهر هم مرا با خودش می برد. وقتی ازش سوال کردم جواب داد: فعلا تو چند روزی اینجا بمون و استراحت کن. تا بعدا خودم بیام دنبالت و با هم برگردیم.
بعد از رفتن آنها، دختر عمه ها و دختر عموها، همه و همه، سعی می کردند که مثل گذشته دور هم جمع شویم ولی جای خالی پدربزرگ و خان عمو همه را عذاب می داد و نمی شد مثل گذشته شاد و بی خیال باشیم. من بیش از همه ناراحت بودم، چون دلهره و دلشوره، مثل زالو، خونم را می مکید بخصوص شبها، با تنها شدنم فکر و خیال سپهر و شراره دیووانه ام می کرد.برای همین پنهانی هر روز به سیاوش زنگ می زدم و از اوضاع و احوال آنها با خبر می شدم. هر چند که او می گفت که فعلا که خبری نیست. ولی طرز حرف زدنش مرا به شک و گمان وامی داشت.
ده روز در اضطراب و بی خبری سپری شد، آخر روز دهم زنگ زدم و با عصبانیت گفتم: سیاوش مگه تو بهم قول ندادی که کمکم کنی. مگه قسم نخوردی؟ پس چرا راستش رو نمی گی.
-آخه غزال با این وضعیتی که تو داری چی بگم.
با التماس گفتم: واقعیت رو.
کمی من و من کرد و بعد گفت: راستش هر روز بعد از آمدن سپهر، شراره هم می آید و دو بار هم...
ساکت شد. با عصبانیت فریاد کشیدم: دوبار چی؟ چرا ساکت شدی و زجرم میدی.
-دوبار تا صبح خونه شما مونده. چون تا صبح دم درتون کشیک دادم و دیدم صبح با هم بیرون رفتن. اگه فکر می کنی دروغ می گم و می خوام زندگی توبهم بریزم بیا و خودت ببین.
-چطوری بیام که سپهر متوجه نشه.
-باید بی خبر بیایی.
-باشه.
بعد از قطع کردن تلفن پیش عمو محمود رفتم و گفتم: عمو جون میشه امروز منو بفرستی تهران، دلم برای خونه و زندگیم تنگ شده.
عمو- چند روزی بمون تا با هم بریم.
-نه عمو نمی تونم،دیگه طاقت ندارم.
عمو- چشم دختر شیطون به این زودی دلت برای شوهرت تنگ شد. نه به سالهای قبل که به زور به تهران می بردیمت نه به حالا.
-فقط خواهش می کنم به مامان اینا و سپهر نگید، چون می خوام غافلگیرشون کنم.
-اینم به چشم، زود آماده شو تا بریم فرودگاه.
تند تند وسایلم را جمع کردم و به همه و همه سفارش کردم که اگر کسی زنگ زد، حرفی از رفتن من به تهران نزنن. به کمک دوستان و آشنایان عمو بلیط جور شد. نمی دانم از شانس خوبم بود یا بد اقبالیم. از سالن انتظار به سیاوش تلفن کردم تا دنبالم بیاید. ساعت یک ربع به سه، به تهران رسیدم. سیاوش برای اینکه شناخته نشویم با ماشین یکی از دوستانش به دنبالم آمده بود.
جلوی خانه با کمی فاصله داخل ماشین به انتظارشان نشسته بودیم. قلبم به شدت می تپید، دل تو سینه ام نبود و احساس می کردم به آخر خط رسیدم و چیزی به مرگم نمانده بود.
درست سر ساعت شش و نیم سپهر به خانه آمد و یک ساعت بعد شراره. دقایقی بعد از ماشین پیاده شدم که سیا گفت: می خوای چیکار کنی؟
-می خوام برم داخل.
-من هم باهات بیام؟
-نه تو ماشین منتظرم باش. من به تنهایی میرم.
دست ودلم می لرزید. به سختی توانستم در را باز کنم. آهسته بالا رفتم. آپارتمان ما در طبقه آخر قرار داشت. وقتی جلوی در رسیدم اضطراب تمام وجودم را در برگرفته بود. خواستم گوشم را به در بچسبانم ولی نیاز به این کار ندیدم چون بلند حرف می زندند و می خندیدند.
شراره- حالا کی میاد؟
سپهر- هفته آینده میرم دنبالش چون با دکتر هماهنگ کردم و باید بستری بشه تا مشکل حل بشه و گرنه خیلی سخته. هر چند که خانواده اش با این کار موافق نیستند.
شراره خنده کش داری کرد وگفت: پس باید برای ملاقات به تیمارستان بریم.
سپهر- تیمارستان خنده داره، کاری نکن تو رو هم ببرم اونجا.
و به دنبالش خنده بلندی سر داد. به زور خودم را کنترل کردم چون به شدت می لرزیدم.
شراره- سپهر؟
-جانم.
شراره- به جای اینکه این همه خودتو عذاب بدی طلاقش بده، خودتو راحت کن. آخه می دونی اون شب چی شد...؟
دیگر اختیار را از دست دادم و کلید را انداختم و در را باز کردم. هر دو از دیدنم میخکوب شدند. سپهر که انتظار دیدنم را نداشت با تته و پته پرسید: تو... کی اومدی.... چرا ... خبر ندادی.
جلو رفتم و با دستهای لرزانم کشیده ای به صورتش زدم و گفتم: چون می دونم عاشق سورپریزی آشغال کثافت.
فورا بیرون دویدم. چون نمی توانستم طاقت بیاورم، سپهر صدایم می کرد و من بدون اینکه بیایستم گریه کنان پایین رفتم و سوار ماشین شدم و گفتم: زودتر برو، دیگه تموم شد.
به پهنای صورتم اشک می ریختم. چنان زار می زدم و های های گریه می کردم که گویی عزیزم را از دست داده ام. لحظه ای چشمم به سیاوش افتاد دیدم او هم گریه می کنه. وقتی آرام شدم، سیاوش پرسید: حالا می خوای چیکار کنی، کجا میری؟
-خونه.
-خونه؟؟؟
-اون جهنمو نمی گم منظورم خونه بابا ایناست، تا فردا تکلیفمو با این احمق مشخص می کنم. فقط خواهشا با کسی در این مورد حرف نزن چون نمی خوام پای تو هم این وسط کشیده بشه. فقط قبل از رفتن به خونه بریم جایی نیم ساعت بشینیم بعدا بریم خونه.
به پارک ملت رفتیم و ساعتی آنجا نشستیم، چند بار صورتم را شستم تا کمی حالم بهتر شود و از سرخی چشمانم کاسته شود. چون اگر با آن وضع مرا می دیدند سکته می کردند.
جلوی خانه سیاوش مرا پیاده کرد و رفت. وقتی زنگ زدم مامان با شنیدن صدایم گفت: غزال تویی؟ چرا بی خبر اومدی.
-چون دلم براتون تنگ شده بود.
وقتی بالا رفتم دیدم هر دویشان با نگرانی جلوی در ایستاده اند. بابا زودتر پرسید: دخترم مشکلی پیش اومده؟ چون چند ساعت پیش که با ساناز حرف می زدیم چیزی نگفت.
-اجازه میدین بیام تو، یا همین دم در می خواین بازجویی کنین . آخه چه اتفاقی قراره بیافته؟ حوصله ام سر رفت اومدم، یعنی دلم تنگ شده بود حالا راحت شدین.
با گفتن این جمله از جلوی در کنار رفتند و من به داخل رفتم. بی حال روی تخت ولو شدم، مامان برایم چایی آورد.
مامان- غزال راستش رو بگو چی شده این موقع شب بی خبر اومدی و خونه خودتون هم نرفتی.
نگاهی به صورت هر دو که نگرانی در آن موج می زد کردم. سعی کردم خونسردی ام را حفظ کنم و راحت بتوانم حرف بزنم: راستش من این ده روز خیلی فکر کردم و به این نتیجه رسیدم که دیگه نمی تونم با سپهر زندگی کنم و اومدم ازش جدا بشم. یعنی طلاق.
هر دو با چشمانی از حدقه دراومده گفتند: چی؟ طلاق.
بابا- دختر می فهمی چی میگی، مگه عقل تو از دست دادی. دیگه اصلا حرفش رو هم نزن، فهمیدی؟
سرم را که در حال انفجار بود بین دستانم گرفتم و گفتم: اگه شما این کار رو نکنید من خودم انجام میدم، فهمیدین.
مامان- تو بیخود می کنی، مگه تو بزرگتر نداری که هر کاری خواستی بکنی، پاشو مانتو بپوش، تا ببریمت خونه خودت.
دیگر عنان از دست دادم و گفتم: من دیگه پامو اونجا نمی ذارم حتی اگه بمیرم.
صدای تلفن باعث شد تا ساکت شوم. یایا گوشی را برداشت و بعد از سلام و احوالپرسی گفت: آره اومده یه خورده کسالت داشت رفته بخوابه.
سپس اشاره به من گفت: سپهر می خواد باهات حرف بزنه.
پوزخندی زدم و با صدای بلند گفتم: من دیگه باهاش کاری ندارم، بین ما همه چی تموم شده.
بابا بعد از قطع کردن تلفن شماره ای را گرفت:
-الو سلام خوبی عمو جون، عمو محمود اونجاست. پس گوشی رو بده.
-سلام محمود، این دختر انگار عقل اش پاره سنگ برداشته، اومده میگه می خوام از سپهر طلاق بگیرم.
-به تو نگفت چرا می خواد این کارو کنه؟... من هم همین رو می گم. پس فردا پاشو بیا اینجا ببینیم چه خاکی باید توسرم بکنم. این اولين نفره که می خواد تو خانواده ما طلاق بگیره، فکر آبرو حیثیت ما رو نمی کنه. فردا چطور می تونم تو روی سعید اینا نگاه کنم. نمی گن چرا با زندگی پسر ما بازی کردی.
با فریاد گفتم: مگه من خلاف می کنم که اینجوری صجت می کنین، انگار قتل کردم که آبروتون بره. اصلا می دونین چیه، آره من دیوونه شدم عقلمو از دست دادم.
دوباره شروع به لرزیدن کردم، از لرز دندانهایم بهم می خورد و این دردی بود که تازگی ها موقع عصبانیت به سراغم می آمد. بابا فوري خداحافظی کرد و مامان برایم پتو آورد. هردوتاشون گریه می کردند.
-مامان از اون قرصهایی که تو کیفم هست بده بخورم.
بعد از خوردن قرصهایم کمی آرام شدم و مامان گفت: پاشو بریم رو تخت دراز بکش، پاشو عزیزم.
به کمک مامان به اتاق رفتم و روی تخت دراز کشیدم. مامان لبه تخت نشسته بود و همانطور اشکش سرازیر بود می گفت: آخه این چه بلایی بود سرت اومد. آخه دردت چیه، که اینقدر آب شدی، و به این روز افتادی. عزیزم ما نباید بدونیم مشکل تو چیه. هر چقدر هم که پیش دکتر رفتی بی فایده بود. اگه با سپهر مشکل داری بگو! هر چند اون بیچاره هم نمی دونه ناراحتی تو از چیه. درست یک ساله که روح و روانت مریض شده، آخه عزیزم تو زندگی چی کم داری که ما نمی دونیم. و اگه هم به خاطر مرگ اوناست باید بگم چاره ای جز تحمل نداریم و این شتریه که در خونه همه می خوابه. پس بیچاره شوهرت چه تقصیری داره که باید بسوزه.
مامان همان طور یک ریز حرف می زد و من شنونده بودم، اما انگار قلبم را لای منگنه گذاشته بودند و فشار می دادند. شکر خدا به خاطر آرامش بخشی که خورده بودم، کم کم خواب چشمانم را ربود. یک بار بیدار شدم و دیدم چراغ ها خاموش هستند و مامان و بابا خوابیدند و دوباره خوابیدم که دیدم سپهر و شراره جلوی من همدیگرو بغل کردن و به من می خندند. چون دست و پاهای مرا بسته بودند، فریاد می کشیدم و کمک میخواستم، ناگهان با تکان های محکمی که می خوردم از خواب پریدم. بابا بود که می گفت: دخترم بیدار شو خواب بودی! اشک روی گونه هایم جاری شد و با التماس گفتم: بابا تو رو خدا نجاتم بدین، نمی خوام دیگه اونجا برگردم و می خوام پیش شما زندگی کنم، می خوام تنها باشم.
بابا- باشه حالا بیا کمی از این آب بخور تا حالت جا بیاد.
کمی آب خوردم و دوباره سرجایم دراز کشیدم و چشمانم را بستم. و آنها هم وقتی خیالشان راحت شد که من به خواب رفته ام، به اتاق خودشان رفتند. ولی من با آن خوابی که دیده بودم، حرفهایی که از پشت در شنیده بودم هر لحظه جلوی چشمانم زنده و زنده تر می شد. گوشهایم را گرفته بودم تا صدای خنده هایشان را نشنوم. ولی دست از سرم برنمی داشتند. مثل دیوانه ها بلند شدم بهترین موقع نابود کردنشان بود. پاورچین پاورچین به آشپزخانه رفتم و چاقویی بزرگ برداشتم و تند تند مانتو ام را پوشیدم و چاقو را داخل کیفم گذاشتم و آهسته در را باز کردم و بیرون رفتم. از خیابان به تاکسی تهران زنگ زدم چون اگر ماشین بیرون می بردم، سرایدار بیدار میشد.
نمی دانم سر و وضعم چطوری بود که رانننده مدام آیینه نگاه می کرد. با عصبانیت پرسیدم: آقا شاخ درآوردم که اینطور نگام می کنی؟
آهسته جواب داد: نه خانم فقط احساس کردم، مضطرب و پریشون هستین. جسارته ولی این وقت شب یه خانم تنها درست نیست بیرون بره.
-من هم فکر نمی کنم ربطی به شما داشته باشه، شما پولتونو بگیرید و کاری به کار کسی نداشته باش.
-ببخشید، قصد فضولی نداشتم.
جلو در خانه نگه داشت. پیاده شدم و به سمت در رفتم و آرام کلید انداختم. پایین کفشهایم را درآوردم تا مبادا سر و صدایی ایجاد شود. لذتی وصف ناپذیر تمام وجودم را در برگرفته بود با خودم گفتم « الان راحت و آسوده بغل هم خوابیدند و به ریش من می خندند» چاقو را درآوردم و آهسته وارد شدم، پاورچین به طرف اتاق خواب می رفتم ولی خدا می داند که در آن حال چه حالی داشتم. از اینکه زن دیگری به جای من روی تخت خوابیده بود، خفه می شدم. چون تاریک بود تشخیص ندادم که کدام جلو خوابیده. نزدیک که شدم دیدم سپهر تنهاست لحظه ای خوشحال شدم ولی دوباره وسوسه شدم که انتقام این خیانت را بگیرم. دلم می خواست خفه اش کنم، تمام بدنش را تکه تکه کنم. ولی چهره معصومش در خواب نهیب زد و گفت« ترسو، بزدل، چون تو خوابم می خوای بکشی، اگه جرات داری تو بیداری این کارو بکن»
یک لحظه حرف یاشار تو گوشم زنگ زد که می گفت « لذتی که تو بخشش هست تو کینه و انتقام نیست»
راست می گفت نباید می کشتمش، نباید دستم را به خونش آلوده می کردم. دوباره به صورتش نگاه کردم با این همه ظلمی که در حقم روا داشته بود باز هم دوستش داشتم. هرچند که دیگر نمی خواستم با او زندگی کنم. پس بهترین راه کنار کشیدن بود. بلند شدم و آهسته بیرون امدم. یک لحظه احساس کردم دستم می سوزد، نگاه کردم دیدم آنقدر چاقو را با دستم فشار دادم که بریده. جلو درب آپارتمان که رسیدم از دیدن راننده تاکسی جا خوردم.. بدون اینکه حرفی بزند راه افتاد و من هم دنبالش روان شدم. چون ساعت چهار نیمه شب بود تاکسی گیر نمی آمد سوار همان تاکسی شدم. راننده مرد جوانی بود. جعبه دستمال کاغذی را بدستم داد و گفت: چند تا بذارین روش تا از داروخونه باند بگیرم. ولی خانم می تونم بپرسم چرا می خواستین این ادم رو بکشین. به گمونم شوهرتون بودند درسته؟
-میشه شما اول بگین چطوری داخل اومدین و انگیزتون از این کار چی بود؟
راننده- برای اینکه از لحظه ای که سوار شده بودین از چشماتون خون می بارید و چون خیلی عجله داشتین یادتون رفت درو ببندید و من برای اینکه بعضی مواقع يه تصمیم و جنون آنی، زندگی چند نفر رو نابود می کنه داخل آمدم تا مانع بشم.
در همان هنگام جلوی داروخانه ای نگه داشت و پیاده شد و دقایقی بعد باند و چسب را به دستم داد و گفت: بیایید زخمتون رو پانسمان کنید تا جلوی خون ریزی گرفته بشه.
بعد از پانسمان کردن پرسیدم: شما همسر و بچه دارید؟
-بله دو تا دختر هم دارم، سه ساله و پنج ساله، اگه اونا نبودن که تا این وقت شب کار نمی کردم و در واقع عشق اوناست که قدرت سخت کار کردن رو بهم میده.
- و اما دلیل کارم!! ببینم اگه یه روزی همسرتونو با مرد دیگه ای ببینید چی کار می کنید، می نشینید و تماشاشون می کنید؟
لحظه ای به فکر فرو رفت و سپس جواب داد: نه شاید من هم همون کاری رو که شما می خواستین انجام بدین رو می کردم. البته با این کار زندگی چندیدن خانواده مخصوصا بچه هام نابود می شد. ببخشید که امشب کار من شده فضولی، شما بچه هم دارین؟
-متاسفانه یا خوشبختانه،نه بچه ندارم ولی شاید اگه داشتم کار به اینجا نمی کشید.
-بله چون بچه نعمت بزرگیه. موهبت الهیه. باید برید و خدارو شکر کنید که دست به این کار خطرناک نزدید، چون اونوقت به اعدام محکوم می شدید و یه عمر داغ ننگ روی خانواده خودتون و همسرتون می ذاشتین. راستی می خواید برید به همون جایی که سوارتون کردم.
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
ارسالها: 7673
#43
Posted: 18 Mar 2012 04:53
غـــــــــــزال (قسمت چهل)
یادم افتاد که کلید برنداشتم. بنابراین گفتم: نه، چون کلید خونه رو برنداشتم. لطفا جلوی یه پارکی نگه دارید تا صبح بشه برم خونه. الان برم همه بیدار میشن و حوصله سیم جیم کردنشونو ندارم.
-نه خانم این کار شایسته نیست. چون یا مامورا به جرم فرار از خونه می گیرنتون یا گیر آدمای ناباب می افتین. الان پارک پر از آدمهای لات و لوته که دنبال طعمه می گردن. شما هم که زیبا و جوان هستین. اگه اجازه بدید تا صبح تو خیابونا بگردیم تا صبح بشه چون چیزی نمونده، کم کم هوا روشن میشه.
سکوتی بینمان حاکم شد. فکر و خیالم به روزهای آشنایی پر کشید. چه روزهای خوبی بود آسوده و بی خیال، غرق شادی بودم ولی حیف که همه چیز در یک چشم بهم زدن مثل باد گذشت و آخرش به ویرانی و تباهی کشیده شد. صدای راننده از فکر و خیال بیرونم کشید.
راننده- خانم به نظرم اگه کمی گذشت داشته باشین، زندگیتون از هم نمی پاشه، باهاش صحبت کنید و جوری با هم کنار بیائید. از قرار معلوم مشکل مالی ندارین، حیفه بخدا.
آهی کشیدم و گفتم: ببخشید می تونم بپرسم تحصیلات شما چقدره؟ چون بهتون نمی یاد آدم بی سوادی باشید.
-لیسانس شیمی دارم.
-لیسانس شیمی؟؟ پس چرا با تاکسی کار می کنید.
-حق دارید تعجب کنید ولی چه کنیم؟ چاره چیه؟ باید یه جوری شکم زن و بچه مونو سیر کنیم. با این اقتصاده کشورمون خیلی از فوق لیسانس ها بیکار می گردن چه برسه به ما لیسانس ها، با هزار بدبختی درس بخون و آخرش هم راننده تاکسی شو. بیچاره پدرم کارگری می کرد و مادرم خیاطی. اغلب شبها دیر می خوابید و زودتر از بقیه بلند می شد، تا ماها بتونیم درس بخونیم و به جایی برسیم، ولی کو اون کار؟ حالا وضع من خیلی بهتره، کسایی رو می شناسم که تو رستوران ظرف می شورن و میز پاک می کنن. باور کنید روزی چهارده ساعت کار می کنم و آخرش هم هشتم گرو نه امه. بی خود نیست که اینهمه جوونا آواره دیار غربت می شن. آخه چرا ما باید اینقدر بدبخت باشیم؟! شرمنده که با حال و احوال شما درد و دل من باز شده. قصدم از این حرفها اینه که نذارین سر مسائل کوچک زندگیتون از هم بپاشه.
هوا را به درون ریه هایم کشیدم و گفتم: آقا درد من یکی نیست که شما دارید از تورم و بی پولی و نداری می نالید. من حاضرم تو یه خونه کوچک زندگی کنم ولی یکی از بچه های شما مال من باشه. هرچند که همسرم دختر دوست نداره. همه این عوامل باعث شده زندگیم، جهنم بشه و تنها چاره کارم جدا شدنه.
چون هوا کاملا روشن شده بود از راننده خواستم که به دادگاه خانواده برود. تا هرچه زودتر دست به کار شوم و اقدام به طلاق کنم. چون می دانستم بابا و بقیه مانع خواهند شد. جلوی دادسرا پیاده شدم و از راننده خواستم تا منتظر بمان، سه چهار ساعت طول کشید تا تقاضای طلاق را پر کردم.چون مملو از جمعیت بود و هر کسی به دلایلی می خواست که طلاق بگیرد. از دادسرا که بیرون آمدم به سرم زد که پیش پدرام بروم و وکالتم را به او بدهم تا هرچه زودتر خلاص شوم. می دانستم دربه در دنبالم می گردند و سرزنشها را به جان خریدم.
بیچاره راننده دست از کارش کشیده بود و مرا از این سو به آن سو می برد. جلوی دفتر پدرام پیاده شدم و داخل رفتم: سلام خانم ببخشید آقای امیری تشریف دارن؟
منشی نگاهی به من کرد وگفت: وقت قبلی دارید، چون اگه نداشته باشید شما رو قبول نمی کنن و باید وقت بگیرید.
چون اعصابم خرد بود به تندی جواب دادم: یعنی چی؟ مگه رئیس جمهوره یا مقاماته که برای دیدنش وقت بگیرم. شما فقط لطف کنید و اتاق ایشون رو نشونم بدید.
در همین هنگام دری باز شد و مردی گفت: خانم این سر و صداها.....
به طرف صدا برگشتم که دیدم آرین دوست پدرامه، با دیدنم لبخندی زد و گفت: غزال خانم شمایید.
-بله اومدم دیدن پدرام.
آرین- بفرمایید اتاق من چون پدرام نیست. ولی چند دقیقه صبر کنید میاد.
سپس رو به منشی گفت: ایشون دختر دایی خانم آقای امیری هستن و نیاز به وقت قبلی ندارن.
منشی-معذرت می خوام خانم باید اول خودتونو معرفی می کردید.
به اتفاق آرین به اتاقش رفتم. ابتدا دستور چایی داد و سپس پرسید:
خوب غزال خانم ایشالله که خیره چون پیش پای شما پدرام پیش آقای زمانی رفت.
-جدی؟ پس باید دنبال یه وکیل دیگه باشم.
-وکیل؟ برای چی؟
-می خوام طلاق بگیرم و از قراره معلوم سپهر زودتر از من اقدام کرده.
انگار هضم این کلمه برای همه سخت بود چون آرین با شنیدن این جمله با ناباوری گفت: طلاق؟ حتما شوخی می کنید.
-اتفاقا خیلی هم جدی ام. قبل از اومدن به اینجا رفتم تقاضای طلاق دادم. راستی شما حاضرید وکالت منو به عهده بگیرید.
آرین دقایقی سکوت کرد و گفت: اولا مثل اینکه شما یادتون رفته پدرام وکیل شرکت پدرشوهرتونه. ثانیا مطمئن هستید که این آخرین راه حله. شاید الان از روی عصبانیت این تصمیم رو گرفتید و چند وقته دیگه پشیمون بشید و اونوقته که مشکل میشه زیر یک سقف با هم زندگی کنید، خونواده تون چی، اونا راضی هستند؟
-به قول شما اولا خونواده ام نمی خوان به جای من تو اون خراب شده زندگی کنن، ثانیا همه پلهای پشت سر ما خراب شده و دیگر هیچ راه حلی نیست. در ضمن اگه شما قبول نکنید مجبورم پیش کس دیگه ای برم.
-باشه من قبول می کنم تا شاید فرجی باشه.
-نه اینطوری نمی خوام، من فقط
می خوام طلاق بگیرم، همین و بس.
-هرچند دلم راضی به این کار نیست ولی اول باید دلیل تون رو بدونم تا بتونم به راحتی از حقوق شما دفاع کنم.
دلیل درخواست طلاقم را بهش گفتم و در آخر افزودم: آرین خان من دوست دارم تا اونجا که امکان داره خانواده ام از این مسائل چیزی ندونن، نمی خوام به خاطر ما، دوستی اونا بهم بخوره. یعنی بی سر و صدا و بدون دردسر از هم جدا بشیم.
-غزال خانم هرچند که دلایل شما زیاد محکمه پسند نیست و قاضی سعی میکنه شما رو آشتی بده ولی چشم من سعی خودمو می کنم.
-کسی که به قول آقای مهندس مشکل روحی داره و باید تو بیمارستان بستری بشه دیوونه است، پس چطوری می تونه زندگی خوبی داشته باشه. فقط خواهش می کنم حرفهامو پیش پدرام بیان نکنید.
-یه وکیل باید رازدار موکلش باشه. فقط یه سری مراحل قانونی هست که باید طی بشه، ببینم شما امروز وقتش رو دارید.
-وقت!! هر کجا که لازم باشه میام و هر کاری که باشه انجام میدم تا هر چه زودتر این قائله ختم بشه و خلاص بشم.
طبق قانون آرین رسما وکیل من شد. وقتی به خانه رفتم، ماشین سپهر جلوی در بود. نگاهی به ساعتم انداختم، ساعت 5/1 ظهر بود. زنگ را که زدم، بابا با عصبانیت جوابم را داد. خودم راآماده هرگونه رفتار و پرخاشی می کردم. بابا، با صورتی برافروخته جلوی در منتظرم بود. سلام کردم و وارد شدم. دیدم همه هستند و که با رسیدن من جمع شان کامل شد. عمو محمود و زن عمو، عمو سعید و خاله نازی و سپهر، سلامی کردم و گوشه ای نشستم.
بابا- کجا بودی؟
که جوابی ندادم. بلندتر پرسید: مگه نشنیدی؟ پرسیدم کدوم گوری رفته بودی. حالا دیگه نصفه شبا راه می افتی خیابونا، آره؟دستت چی شده؟
پوزخندی زدم و به سپهر که گوشه ای مثل بی گناه ها نشسته بود نگاه کردم و جواب دادم: خوب معلومه کسی که نصفه شبا راه بیافته خیابونا کجا میره.
و بعد با فریاد گفتم: دنبال خوش گذرونی، هرزه گی.
بابا جوابم را با سیلی داد، عمو محمود که تا آن دم ساکت نشسته بود با عصبانیت بلند شد . گفت: مسعود این چه کاریه کردی؟ نمی بینی ناراحته، بذار حرفش رو بزنه.
-اتفاقا خیلی هم خوشحالم! چون دیگه چیزی به آزادیم نمونده. در ضمن بابای عزیز زمین خورده که دیگه زدن نداره.
سپهر- غزال می خوام باهات تنهایی صحبت کنم.
در حالی که تن و بدنم می لرزید جواب دادم: من با کسی حرفی ندارم که بزنم اونهم خصوصی! اگه حرفی داشتید می تونید با وکیلم صحبت کنید آقای زمانی.
. کارت ویزیت آرین را جلویش پرت کردم. بابا از حرص دندانهایش را بهم فشرد و گفت: دختره احمق! اونقدر بزرگ شدی که میری واسه خودت وکیل می گیری. بفرما محمود خان ببین چه غلطی کرده. حالا پاشو از جلوی چشمام دور شو دختره بیشعور.
خاله- مسعود، اجازه بده یه دقیقه دندون رو جیگر بزار ببینیم مشکل شون چیه، آخه چرا می خواد این کارو بکنه. دخترم دلیل این کارت چیه؟
-خاله من با هیچ کس مشکلی ندارم، مشکل از خودمه که روانیم. برای همین نمی خوام زندگی این شازده پسر هم بخاطر من تباه شه.
مامان از کوره در رفت و گفت در این که شکی نیست، درمونش هم آسونه، می تونیم.......
به میان حرفش دویدم و به تندی گفتم: مامان جان می دونم که می خواید روانه تیمارستانم کنید تا از شرم خلاص شوید.
عمو سعید- لااله الله، شما دو تا چرا نمی زارین این دختر حرفش رو بگه، غزال جون کی گفته که می خوایم تو رو تو تیمارستان بستری کنیم.
یکدفعه دیدم شراره و سپهر بلند بلند می گویند« دیوونه، دیوونه» و می خندند. می آمدند جلوی چشمانم و داد می زدند. چشمهایم را بستم و گوشهایم را گرفتم، ولی دست از سرم برنمی داشتند، هرچقدر التماس می کردم تا بس کنند، ولی صدای خنده هایشان بلند و بلندتر می شد. با لرزش بدنم چشم باز کردم، دیدم عمو محمود در حالی که گریه می کرد، شانه هایم را گرفته و تکان می دهد:
-آخه دخترم چه بلایی سرت اومده، کی روح و روان تو رو آزرده کرده.
با التماس گفتم: عمو تو رو خدا نذار بهم بخندن و مسخره ام کنند، اگه دوستم داری منو نجات بده، منو از اینجا ببر، اینا می خوان منو نابود کنن.
عمو- عزیزم کی به تو می خنده، ببین – با دست همه را نشون داد- کسی اینجا نمی خنده، چون تو اشک همه رو درآوردی. باشه می برمت پیش خودم، خوبه؟ هر وقت دوست داشتی برگرد خونتون.
-نه من هیچ وقت پامو اونجا نمی ذارم. حتی اگه تکه تکه ام بکنن.
بابا دوباره با عصبانیت پرسید: آخه چرا؟ این بیچاره که باهات کاری نداره، چرا پاتو، توی یه کفش کردی که الا و بلا باید طلاق بگیرم، اصلا این ادا و اصولها چیه درمیاری.
فریاد زنان جواب دادم: شما که فقط بلدید سنگ اینو به سینه بزنید، اصلا می دونین چیه؟ یکی بهتر از اینو پیدا کردم حالا فهمیدین چرا؟
فریاد زنان گفت: پاشو برو بیرون دختره هرزه، دیگه جات تو این خونه نیست، حالا دیگه با آبروی من بازی می کنی، برو همون جایی که دیشب رفته بودی.
بلند شدم که بروم، سپهر گفت: آقای سراج فکر کنم دیشب اومده بود خونه، چون رد خون از لبه تخت تا جلوی در بود!
با این جمله سپهر بابا بیشتر عصبانی شد و به طرفم حمله ور شد و با دستانش گردنم را گرفت و گفت: رفته بودی بکشیش؟ دختره احمق، حالا من خودم خفه ات می کنم تا هر دومون راحت بشیم دیوونه.
عمو سعید و عمو محمود به زور بابا را از من جدا کردند. چون نفسم بند آمده بود سپهر لیوان آب را به طرفم گرفت و گفت: یه کمی بخور تا حالت خوب بشه.
و آهسته زیر لب زمزمه کرد: غزال ببخشید! دیگه تکرار نمی کنم.
دستش را پس زدم و گفتم: کثافت! هر چی میکشم از دست توئه، فقط زودتر برگه آزادی منو امضا کن.
و بلند شدم و به طرف در رفتم که عمو هم بلند شد و به دنبالم آمد و گفت: بیا بریم دخترم! هنوز عموت نمرده، می برمت خونه خودم و روی تخم چشام نگهت می دارم.
سپس برگشت و رو به بابا و سپهر گفت: وای بحالتون اگه یه مو از سر این دختر کم بشه، روزگار هردوتونو سیاه می کنم. درسته که غزال حرف نمی زنه ولی من میدونم هر چی هست زیر سر این پسره است. اگه من دختر بزرگ کردم می دونم که بی دلیل کاری نمی کنه. در ضمن سپهر فردا میری و بی چک و چونه طلاقشو امضا می کنی، فهمیدی.
مامان- آقا محمود همه اش تقصیر شماست که این دختر رو اینقدر لوسش کردین.
عمو محمود- شیرین اگه اون چشای کور شده ات رو باز کنی می بینی که این همون غزالی نیست که فرستادی خونه این پسره، ببین به چه روزی افتاده.
زن عمو آنجا ماند و من و عمو بیرون آمدیم، خدا هیچ کس را بی یار و یاور نکند، اگر عمو نبود هرگز از آن خانه نجات پیدا نمی کردم، درست مثل فرشته ها همیشه مواظبم بود.
قبل از اینکه به خانه شان برسیم گفت: دخترم کلید خانه همراهت هست؟
-بله.
-پس اول بریم مدارکتو برداریم. پاسپورت و مدارک دانشگاهی تو و هر چیزی که لازم داری، چون دیگه نمی خوام ریختش رو ببینی.
با هم به خانه رفتیم و مدارکی را که متعلق به من بودند را براشتم، خواستم لباسهایم را هم بردارم که عمو گفت: نمی خواد آت و آشغال هایی که اون برات خریده رو برداری.
حلقه نامزدی، طلاها، موبایل و هر چی که سپهر خریده بود را روی میز گذاشتم، به غیر از زنجیری که سهیل از طرف سپهر به گردنم انداخته بود. دور از چشم عمو عکسی را که در ماه عسل انداخته بودیم را در کیفم گذاشتم، و با حسرت به دور و برم نگاه کردم. چون هر گوشه خونه، خاطره ای برایم داشت. بغض گلویم را گرفته بود چون آخرین دیدارم بود. دیگه طاقت نیاوردم و گریه کنان بیرون رفتم. در وجودم اتشی به پا شده بود که شعله های این آتش، ذره، ذره وجودم را می سوزاند. بعد از اینکه از خانه بیرون آمدیم عمو یکراست به آژانس هواپیمایی رفت.
عمو-عزیزم پاسپورت و دعوت نامه رو بده به من، چون می خوام یه مدتی رو بریم پیش سهند، چطوره؟
قلبم به درد آمده بود چون قرار بود با سپهر برویم ولی حالا همه چیز تغییر کرده بود و بجاش با عمو می رفتم.
عمو- چیه عزیزم، اگه اونجا رو دوست نداری بگو تا جای دیگه ای بریم.
-نه، نه، خیلی خوشحال میشم که به فرانسه بریم چون یک ساله که سهند رو ندیدم.
عمو به داخل رفت و بعد از دقایقی برگشت. برای شب بلیط گرفته بود. وقتی به خانه رسیدیم، زن عمو و سیاوش هم امده بودند. زن عمو پکر و ناراحت بود. بیچاره با ان حال برایمان غذا آورد. درست بیست و چهار ساعت بود که لب به غذا نزده بودم ولی با این حال باز اشتها نداشتم. با اصرار عمو که خودش چند قاشق به زور در دهنم گذاشت خوردم.
سرم، تنم و همه اجزای بدنم درد می کرد. از قرصهایی که تو کیفم بود چندتایی برداشتم و خوردم.
زن عمو- پاشو برو دخترم یه خورده بخواب، این طوری از پا درمی آیی، ببین زیر چشمات کبود شده و گود افتاده، بلند شو عزیزم.
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
ارسالها: 7673
#44
Posted: 18 Mar 2012 04:55
غـــــــــــزال (قسمت چهل و یک)
به اتاق سهند رفتم و روی تخت دراز کشیدم. خاطرات روزهای خوب و خوشی که با هم گذرانده بودیم جلوی چشمانم زنده شد. چه روزهای خوبی داشتیم به دور از غصه و غم، آزاد و بی خیال، سربه سر هم می گذاشتیم و دعوا می کردیم. کاش زمان به عقب برمی گشت و در همان سن و سال می ماندیم. کی باورش می شد که غزالی که همیشه شاد و سرحال از دیوار بالا می رفت و شیطنت می کرد، دیوانه خطابش بکنند. این دمل بزرگی شده و روی دلم سنگینی می کرد و عذابم میداد. با این افکار به خواب رفتم.
وقتی چشم باز کردم هوا کاملا تاریک شده بود. به ساعت نگاه کردم، ساعت هشت بود. با عجله بلند شدم چون ساعت دوازده و نیم پرواز داشتیم. وقتی پایین رفتم دیدم یاشار هم آمده و فرید و بهناز هم آنجا هستند. سلام کردم و کنار بهناز نشستم: کی اومدین، مهرداد چطوره؟
بهناز- تازه اومدیم، مهرداد هم سلام رسوند.
سپس به عمو گفت: آقای سراج اجازه میدین با غزال چند دقیقه بریم بیرون.
قبل از عمو سیاوش به تندی جواب داد: بهناز خانم فکر نکنم غزال حرفی با شما برای زدن داشته باشه هر چی هست اینجا بگین.
من و عمو چپ چپ نگاهش کردیم و عمو گفت: پاشو دخترم برو لباساتو بپوش و با هم برید و یه دور بزنید و برگردید. فقط زود برگردید.
-چشم.
فورا مانتو تنم کردم و با هم بیرون رفتیم. تا سوار ماشین شدم گفتم: ببین بهناز اگه کلکی بزنی و با آقا قرار گذاشته باشین، به جان مهرداد که دیگه باهات حرف نمی زنم، فهمیدی.
بهناز در حالی که سعی می کرد به زور بخندد، گفت: خوب چرا گازم میگیری، مگه من روباهم که بهت کلک بزنم.
-فیلم بازی نکن که هنر پیشه خوبی نیستی و زود هر حرفی رو که داری بزن که باید برگردم.
فرید- غزال نمی خوای تو تصمیمی که داری تجدید نظر کنی، یعنی گذشت کنی و یه فرصت دیگه به سپهر بدی؟ آخه با یه اشتباه که گردن کسی رو نمی زنن.
-اولا توبه گرگ مرگه! ثانیا اون که از خداش بود من از سر راهش کنار برم و مشکل اش حل بشه. پس واسطه فرستادنش واسه چیه؟ اینطوری هم اون راحت میشه هم من.
هرچه فرید و بهناز گفتند که با سپهر اشتی کنم و به خانه برگردم قبول نکردم. چون شیشه دلم شکسته بود.آخر بهناز عصبانی شد و گفت: خره تو چقدر یه دنده ای! حداقل یه بار باهاش حرف بزن. حتی برای اخرین بار هم که شده باشه. بذار سپهر حرفاشو بزنه. شاید برای این کارش دلیلی داشته باشه و به یه نتیجه ای رسیدین. آخه تو هم این وسط بی تقصیر نیستی.
خنده ای کردم و گفتم: فردا حتما منتظرم باشه تا خدمت اش برسم.
جلوی در هر دو از ماشین پیاده شدند، بهناز را حسابی در اغوش گرفتم و بوسیدمش، چون خیلی دوستش داشتم و با فرید دست دادم. موقع خداحافظی بهناز تاکید کرد و گفت: حتما فردا برو پیش اش.
به شوخی گفتم: برای اینکه خیالت اسوده باشه. فردا صبح ساعت ده بیايد دنبالم و با هم بریم.
فرید- پس خداحافظ تا فردا.
دستی تکان دادم و گفتم: به امید دیدار.
وقتی به داخل رفتم عمو پرسید: حرفی از رفتنمون که بهشون نزدی؟
-نه حرفی نزدم، تازه باهاشون قرار گذاشتم که فردا ساعت ده سپهر بیاد و صحبت کنیم.
یاشار نگاهی بهم کرد و گفت: غزال مطمئنی اشتباه نمی کنی و تصمیم درستی گرفتی؟
با دلی آکنده از درد جواب دادم: چی رو یاشار؟ از اینکه سپهر با کس دیگه ای رابطه داره و می خواد با اون عروسی کنه. اینو گفتم تا شما هم فکر نکنید که واقعا دیوانه شدم. درد من اینه.
هر سه نفر با بهت و حیرت نگاهم کردند و عمو عصبی و برافروخته گفت: پس چرا ظهر پیش همه نگفتی و رسواش نکردی؟ چرا اجازه دادی مسعود هرچی دلش می خواد بهت بگه و تحقیرت کنه. هان؟
بلند شد و در حالی که اینطرف و آنطرف می رفت گفت:
مرتیکه عوضی، فکر کرده شهر هرته که هر غلطی که دلش خواست بکنه! حق اش بود همون دیشب خفه اش می کردی. نه اصلا خودم می کشمش چون تو حیفی جوونی.
از شدت خشم و عصبانیت به خودش می پیچید، مرتب بد و بیراه می گفت و آخر سر مشت اش را به دیوار کوبید و گفت: قبل از اینکه بریم باید حسابش را برسم. کثافت فکر کرده از زیر بوته عمل اومدی و بی کس و تنها هستی و اونوقت اون هر غلطی که خواست انجام بده.
به سمت در می رفت که محکم بغلش کردم و گفتم: نه عمو، مرگ من کاری به کارش نداشته باش. نمی خوام به خاطر ما دوستی بین بابا و عمو سعید بهم بخوره.
و همانطور بغل عمو شروع به لرزیدن کردم، عمو با دیدن وضعیت ام یکباره آتش خشمش به سردی گرائید و سرم را به سینه اش فشرد و گفت:
عزیزم ناراحت نباش تا زمانی که زنده ام، نمی گذارم غصه بخوری. اگه مسعود تو رو از خونه اش بیرون روند، در این خونه همیشه برای تو بازه. خودم که نمردم عمو فدات بشه. ببین خودتو به خاطر اون احمق به چه روزی انداختی.
و گریه مجالش نداد. در حالی که به پهنای صورتش اشک می ریخت نوازشم می کرد. دقایقی بعد از خوردن قرص ها حالم به جا آمد. حاضر شدم و از زن عمو و سیاوش خداحافظی کردم و با یاشار به فرودگاه رفتیم. ساعتی را که با یاشار در فرودگاه بودیم، کنارم نشسته و نصیحت ام می کرد و می گفت: غزال سعی کن زندگیتو از نو بسازی، چون می دونم دیگه برنمی گردی. باید همون غزالی باشی که قبلا بودی سالم و سرحال. غزال یه چیزی بهت بگم ناراحت نمی شی؟
-نه بگو.
یاشار- تو نباید خودتو شکست خورده بدونی، همانطور که من این کار رو کردم، من هم نقشه های زیادی کنار تو کشیده بودم. تو خواب و بیداری فکر و ذکرم تو بودی. ولی زمانی که تو سپهر رو انتخاب کردی فکر تو رو برای همیشه از سرم بیرون کردم. می دونی چرا؟
سرم را تکان دادم که گفت: چون برای زندگی کردن باید زنده بود. انگیزه داشت و کسی که انگیزه نداشته باشه زندگی رو فنا شده و پوچ و تهی می دونه. تو باید مثل کوه، استوار باشی و احساس شکست نکنی، تا همونی که بودی باشی. چون سرنوشت تو هم این چنین رقم خورده بود و غیر از خدا کسی نمی تونه تغییرش بده. پس سعی کن در مقابل مشکلات بایستی و آینده خوبی داشته باشی.
با نزدیک شدن عمو یاشار دیگر ادامه نداد. از هم خداحافظی کرده و به سالن انتظار رفتیم. حرفهای یاشار همیشه منطقی و آرامش دهنده بود. برای اولین بار متوجه شدم که چقدر در انتخابم اشتباه کردم و چه گوهری را ازدست داده ام. ولی افسوس پشیمانی سودی نداشت. یا شاید هم به قول یاشار، سرنوشت من هم اینگونه رقم خورده بود
در سالن انتظار سرم را بر شانه عمو تکیه داده بودم که مردی جلو آمد و سلام کرد. در وهله اول نشناختمش ولی دقت که کردم، دیدم رامین اویسی است. خیلی قیافه اش تغییر کرده بود، قبلا همیشه ته ریش داشت ولی حالا صورتش را اصلاح کرده و کت و شلوار پوشیده بود و مرتب و منظم روبرویم ایستاده بود. بعد از احوالپرسی و معرفی به عمو تعارف کردم و گفتم: بفرمائید.
کنارم نشست چون دیدم با تعجب براندازم می کند، پیش دستی کردم و گفتم: خیلی تغییر کردم نه، پیر و شکسته شدم.
رامین- نه فقط کمی خسته به نظر می آیید. راستی اقای مهندس چطورن، خوبن؟ مثل اینکه ایشون با شما مسافرت نمی رن؟
بغض به گلویم چنگ انداخت و جواب دادم: آقای مهندس از زمانی که با خانم حسینی می گردن حالشون خوبه. برای همین قراره از هم جدا بشیم.
به صورتم زل زد وگفت: خانم شراره حسینی درسته؟ همون خانمی که سر و وضع زننده ای داشت.
-بله.
-اتفاقا دوستی شما با ایشون، برای خیلی ها از جمله خود من، سئوال برانگیز بود. چون با شناختی که از شما و خانواده تان داشتم جای تعجب داشت که با دختری جلف و سبکی مشاعرت می کرديد.
سرم را به علامت تاسف تکان دادم و آهی سینه سوز کشیدم. عمو برای اینکه مسیر حرف را عوض کند پرسید: آقا رامین شما کجا تشریف می برید؟
رامین- من الان چند ماهه که اسیرم و مرتب برای گرفتن ویزای کانادا به ترکیه میرم و هر دفعه هم دست از پا درازتر برمی گردم.
-چرا می خواید برید کانادا؟
-برای ادامه تحصیل، می خوام فوق لیسانس بگیرم.
عمو- چرا در تهران ادمه تحصیل ندادید.
رامین-چون کمی خسته ام و می خوام برم کمی دور از اینجا و زندگی رو تجربه کنم در مورد آینده ام فکر کنم و شاید بتونم به تحصیلات عالیه برسم تا در موقع برگشت يه فرد مفیدی به این مملکت باشم.
در آن لحظه به یاد خانواده ام افتادم به یاد روزهای خوشی که با هم داشتیم، پسر عموها وعمه ها و بقیه فامیل. ای کاش همیشه در آن دوران خوش کودکی می ماندیم و هیچ ووقت بزرگ نمی شدیم خاطرات گذشته چقدر برایم لذت بخش بود.
صدای رامین از عالم رویا بیرونم کشید: ببخشید خانم سراج انگار ناراحتتون کردم.
-نه خواهش می کنم، شما چه تقصیری دارید.
بعد بلند شدم و به عمو گفتم: ببخشید عمو جون من میرم یه آبی به صورتم بزنم و برگردم. هوا خیلی گرمه و نفس آدم بند می یاد.
و بلافاصله از آنها جدا شدم و به طرف دستشویی رفتم، چون هر وقت تنم می سوخت پس از آن بلافاصله لرزه می آمد. نمی خواستم در فرودگاه دچار این حالت شوم و مورد ترحم و دلسوزی دیگران قرار بگیرم. آنقدر که حواسم پرت بود به دستشویی مردانه رفتم و آقایی که آنجا بود هشدار داد. بیرون آمدم و به دستشویی زنانه رفتم و صورتم را زیر آب سرد گرفتم تا گرمای درونم کاسته شود. وقتی بیرون آمدم دیدم عمو منتظرم ایستاده. دلواپس و نگرانم شده بود.
عمو- بیا بریم دخترم همه دارن سوار میشن.
بدون خداحافظی از رامین به سمت در خروجی رفتیم و سوار اتوبوس شدیم. بالای پله هواپیما، نگاهی با حسرت به اطراف انداختم و با تمام وجود هوای شهرم را بلعیدم و زیر لب زمزمه کردم « خداحافظ برای همیشه دیار آمال و آرزوهام»
سپس سرم را بالا گرفتم و گفتم « خداحافظ بیوفا، امیدوارم خوش باشی» و بی اختیار اشک از گونه هایم پایین لغزید.
عمو دستم را گرفت و به هواپیما برد. دوباره لرز به سراغم آمد. عمو دستپاچه شد و از مهماندار کمک خواست، مهماندار بلافاصله چند پتو آورد و رویم انداخت و بعد دو تا از قرصها را دهنم گذاشت، که کم کم چشمانم سنگین شد.
وقتی عمو بیدارم کرد بالای شهر پاریس بودیم. وقتی هواپیما به زمین نشست احساس عجیبی داشتم، احساس پوچ بودن، بیهودگی و غریبی. بعد از انجام امور گمرکی و کنترل پاسپورت بیرون رفتیم. چشمم که به سهند افتاد مثل پرنده سبک بالی به طرفش دویدم. از ذوق اشک می ریختم، او هم اشکش روان بود، بعد نوبت عمو رسید.
سهند- bonjur madame (سلام خانم)
چون از قبل چند کلمه ای بلد بودم همانطور جوابش را دادم که سهند گفت:
-خوش آمدید. bienrenu
- Merci . سپس به فارسی گفتم: نمی خواد پز بدی. تا چند ماه دیگه خودم یاد می گیرم.
جوابم را به فرانسه داد که متوجه نشدم و با خنده گفتم:
-سهند جان، اذیت نکن بابا، فهمیدم جنابعالی اینجا چند قدم از من جلوتری.
سهند-ببینم تو مگه بی کاری که هرجا می رم پا میشی دنبالم میایی، مزاحم؟
عمو- آقا سهند دخترمو اذیت نکن، چون اونوقت با من طرفی فهمیدی. پس حسابی حواستو جمع کن.
سهند به علامت تسلیم دستانش را بلند کرد و گفت: بله می دانم کسی حق نداره بگه غزال خانم بالای چشمت ابروست، چرا، چون عزیز دردونه محمود خانه.
نگاهی به صورت مهربان عمو که همیشه حامی و پشتیبانم بود انداختم و گفتم: خدا سایه عمو رو از سرم کم نکنه چون اگه عمو نبود الان به جای پاریس تو تیمارستان بودم.
و اشکم سرازیر شد. سهند دست در گردنم انداخت و گفت: گریه نکن، خودم تا آخر عمر غلام حلقه به گوشتم و روی تخم چشمم جا داری.
در میان گریه خندیدم و گفتم: آخه اگه از گوشت آویزون بشم گوشت کنده میشه.
سهند-خوب برای همین گفتم و گرنه از خوش گذرونی جا می موندم.
عمو- پدر سوخته تو اومدی درس بخونی یا خوش بگذرونی. پس از فردا جیره ات قطع می شه.
سهند-ببخشید بابا غلط کردم، منظورم، تاب سواری و سرسره بازی بود و گرنه به من میاد از این کارا بکنم.
وقتی به آپارتمان سهند رسیدیم، با دیدن خونه کوچکش گفتم: سهند تو این قفس چطور زندگی می کنی؟ دلت نمی گیره؟ مثل موش دونیه.
سهند خنده ای سر داد و گفت: چرا اول که اومدم خیلی سخت بود، خونه دوهزار متری کجا و آپارتمان 120 متری کجا؟
عمو- عزیزم حق داری ولی باور کن بابت این خونه کلی پول دادم چون پول ما اینجا ارزش نداه. هرچی باشه بهتر از اجاره نشینیه!
چشمکی زد و ادامه داد: فعلا اینجا موقتی زندگی می کنه. از سال آینده که کار کرد بزرگترش را می خره.
-یعنی تا یه سال مهمون جیب شماست و از سال آینده جیره اش قطع میشه. حالا عمو جون من تا کی مهمون شما هستم.
سهند یه جای عمو گفت: غزال خانم حساب شما جداست. شما تا آخر عموتون مهمون آقا محمود هستین، نگران نباشید.
شکلکی درآوردم و گفتم: بترکه چشم حسود.
و خنده بلندی سر دادم. مدت ها بود که خنده از یادم رفته بود و گریه هم نشینم شده بود. ولی سهند از اولین روز ورودم، حال و هوای گذشته را برایم زنده کرد. تا طلوع آفتاب حرف زدیم و سربه سر هم گذاشتیم. از شانس سهند، رسیدن ما روز یکشنبه و روز تعطیلی بود.
عصر روز بعد با هم به خیابان شانزلیزه رفتیم و چون لباسی برای خودم نیاورده بودم، چند دست لباس راحتی و مهمانی و زیر خریدم، و کمی هم گشتیم و شام را هم خوردیم و بعد به خانه برگشتیم. تازه آمده بودیم که زنگ خانه زده شد. سهند گفت: کیه این نصفه شب.
بعد از جواب دادن برگشت و گفت: آقا شهرامه.
نه سالی می شد که دایی شهرام را ندیده بودم. وقتی داخل آمدند، مثل بچه ها به اغوشش پریدم. دایی بوسه بارانم کرده و صدقه ام می رفت. بعد از دایی با ژانت همسر دایی شهرام، سلام و احوال پرسی کردم. راوینا وملینا خیلی تعییر کرده بود. ملی بیست و یک سال و راوی هفده سال داشت. راوی شبیه دایی بود تا مادرش، چشم و ابرو مشکی، پوست سفید، قد بلند و خیلی خوشگل و تو دل برو، ولی ملینا شبیه ژانت بود. بعد از مدت ها دور هم نشستیم.
-دایی جون از کجا فهمیدین ما اینجا اومدیم.
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
ارسالها: 7673
#45
Posted: 18 Mar 2012 04:56
غـــــــــــزال (قسمت چهل و دو)
دایی- امروز صبح شیرین تلفن کرد و از اینکه بی خبر گذاشتین و اومدین خیلی ناراحت بود و می خواست از حال و احوال تو خبر بگیره.
-مگه فرقی هم به حالشون می کنه؟
دایی- دایی جون این چه حرفیه می زنی، هر پدر و مادری نگران بچه هاش میشه.
با عصبانیت جواب دادم: نه! اونا هیچ وقت نگران من نبودم. همین بابای عزیزم به خاطر سپهر داشت خفه ام می کرد و جلوی همه از خونه بیرونم کرد.
ملی به فارسی پرسید: چرا می خوای از همسرت جدا بشی، عمه خیلی ازش تعریف می کرد. می گفت خیلی داماد خوبیه.
نگاهی به چشمان آبیش کردم و گفتم: تو بزرگ شده اینجایی و با فرهنگ و قانون اینجا همه چیز رو می سنجی در صورتیکه فرهنگ ما در ایران با اینجا فرق می کنه. من تحمل زور شنیدن ندارم و می خوام ازش جدا شم. قانون اونجا با این طرف فرق می کنه تو اکثر زندگی ما ازت انتظار اطاعت کامل را دارند و من دیگه طاقتم تمام شده.
ملینا- در عوض مردای ایرانی خیلی با عاطفه هستند و همسرشونو می پرستن و نسبت به اونا وفادارن، مثل بابای من.
با شنیدن این جمله، حرفهای سپهر و شراره به یادم افتاد و خنده هایشان در سرم پیچید. محکم گوشهایم را گرفتم ولی هر لحظه بیشتر می شد.
با خنکی چیزی چشم باز کردم و دیدم همه، دور سرم جمع شده اند. دقایقی نشستند تا حالم بهتر شد و بعد بلند شدند و رفتند. بعد از رفتن آنها عمو پرسید: غزال چرا دست رو گوشات می ذاری، به کی این همه التماس می کنی؟
صحنه هایی که جلوی چشمانم ظاهر می شدند و عذابم می دادند برایشان تعریف کردم، اشک سهند و عمو درآمده بود.
سهند- تو باید تحت درمان باشی تا از دست این کابوس خلاص بشی.
-شما هم فکر می کنید من دیوونه شدم و می خواین، تیمارستان بستری ام کنید؟
سهند- نه باور کن من همچین منظوری نداشتم. منظورم اینه که، تحت نظر روانشناس باشی تا با مشاوره خوب بشی.
عمو- آره دخترم سهند درست میگه، وقتی بیهوش بودی، شهرام که کما بیش یه چیزایی از شیرین شنیده بود، همین نظر رو داشت و می گفت از فردا دنبال یه روان پزشک ایرانی می گرده، تا به راحتی بتونی باهاش صحبت کنی، عزیزم روح تو مریض شده و باید درمان بشی.
هر چه زمان می گذشت بیش از بیش افسرده می شدم. توی اتاق پرده ها را می کشیدم و در تاریکی می نشستم و در عالم خیال عروسی سپهر و شراره را می دیدم که دست در دست هم داده و جلوی من، این سو و آن سو می روند.... آنقدر به فکر می رفتم تا آخر با صدای بلند شروع به خندیدن می کردم. خنده ای که بعدش به گریه تبدیل می شد. برای همین احساس می کردم همه از دستم خسته اند، دنبال راهی بودم که هم خودم و هم اطرافیانم را از این وضع نجات بدم.
نمی دانم چند روزی بود که در پاریس بودم چون گذشت زمان را فراموش کرده بودم. یکروز که سهند به دانشگاه رفته بود و عمو در حمام بود به آشپزخانه رفتم و چاقویی برداشتم و رگ دستم را بریدم تا برای همیشه از شر این زندگی راحت شوم. انگار عروسی ام بود چون با صدای بلند شروع به خندیدن کردم. عمو سراسیمه از حمام بیرون آمد. وقتی مرا با آن وضع دید، دو دستی بر سرش کوبید و گفت: وای خدا بدبخت شدم. آخه عزیزم چرا این کارو کردی.
فقط گفتم: عمو می دونم همتون رو خسته کردم، می خوام خلاص بشم. می خوام راحت........
و دیگه نفهمیدم چی شد، با سوزش دستانم چشم باز کردم. عمو و دایی شهرام بالای سرم بودند.
-من کجام؟ دستم می سوزه.
دایی- تو بیمارستان، اگه یه کم تحمل کنی زود خوب می شی، سعی کن کم حرف بزنی.
با مسکن هایی که بهم تزریق می کردند، کمتر احساس درد می کردم و مدام به خواب می رفتم، یکباره که چشم باز کردم، مردی با روپوش سفید کنار تختم ایستاده بود و نبضم را کنترل می کرد و سهند هم کنارش ایستاده بود. هر دو لبخند زدند و دکتر رو به سهند به فارسی گفت: آقای سراج حالا شما می تونید تشریف ببرید. دیدید که حالشون خوبه، چون می خوام چند لحظه با این خانم تنها باشم.
سهند صورتم را بوسید و خداحافظی کرد و رفت. بعد از رفتن سهند مرد به فارسی گفت: من دکتر کسری بهرامی هستم، می خوام یه خورده با هم حرف بزنیم، از گذشته، از زندگی، خلاصه همه چیز رو برایم تعریف کنید. از روزی که ازدواج کردید و تا روزی که به بیمارستان آمدید. مطمئن باشید حرفهای شما مثل رازی در دل من حبس می شه و کسی باخبر نمی شه.
سپس خنده کنان گفت: البته جاهای خوب، خوبشو بدون سانسور بگید.
لبخند بی رمقی زدم و جواب دادم: حتما، ولی میشه بگید حرفهای من، یعنی گذشته ام چه دردی رو دوا می کنه، چه چیزی رو تغییر می ده.
دکتر- ببین عزیزم برای درمان روح و روان باید از و ضع زندگی مریض باخبر بود تا بشه کمکش کرد و شاید هم خیلی چیزها تغییر کرد.
-هر چیزی هم که تغییر کنه نظر من در مورد همسرم تغییر نمی کنه و دیگه هم حاضر نیستم با اون زیر یک سقف زندگی کنم.
دکتر- کسی هم نمی خواد شما رو به خونه همسرتون برگردونه. چون حکم طلاقتون صادر شده. قصد من فقط کمک به شماست. شما نباید ناامید بشید و دست به کارهای احمقانه بزنید و خودتونو نابود کنید. باید زندگی کنید مرگ و زندگی دست خالق یکتاست. پس شروع کنید تا به خواب نرفتید.
دکتر بهرامی به مردمک چشمانم خیره شده بود و گوش به حرفهایم می داد. نمی دانم در نگاهش چه بود که آرامش و اطمینان میداد. کمی که حرف زدم گفت: برای امروز بسه، باید استراحت کنید. در ضمن من شماره تلفن منزلمو، اینجا یادداشت می کنم هر وقت که کاری داشتی می تونی تماس بگیری. حتی اگه نصف شب باشه.
دکتر حدودا مردی 35، 36 ساله بود. لبخندی زدم و گفتم: دکتر حتما ازدواج کردین.... فکر نمی کنید اگه نصفه شب زنگ بزنم خانمتون از خونه بیرونتون کنه؟
خندید و گفت: اونوقت میام همین جا روی زمین می خوابم چون هر چی باشه بهتر از لنگه کفشه.
-یعنی شما هم زن....
خجالت کشیدم روز اول آشنایی همچین شوخی بکنم. که خودش گفت: خجالت نکش بگو، بله من هم مثل بقیه آقایون زن ذلیل ام، تا می رسم خونه افسانه همسرم با دمپایی ازم پذیرایی می کنه، اگه یه روز دمپایی نخورم انگار یه چیزی رو گم کردم. پس فعلا خداحافظ و شب بخیر تا فردا.
-خدا نگه دار.
دکتر بهرامی هر روز به دیدنم می آمد و ساعت ها با هم صحبت می کردیم، هر روز که می گذشت سبک تر می شدم. تنها کسی که می توانستم در بیمارستان حرف بزنم دکتر بود. با بقیه یا با اشاره و یا با انگلیسی دست و پا شکسته حرف می زدم.
ده روز از بستری شدنم می گذشت. وقتی دکتر آمد، احساس کردم مطلبی را می خواهد بگوید ولی دچار شک و تردید بود. نمی دانم چرا به دلشوره افتادم ولی منتظرش شدم تا خودش بیان کند.
دکتر- خانم سراج شما فردا مرخص میشید چون وضعیت جسمی تون شکر خدا خیلی بهتر شده فقط....
ادامه نداد که مضطرب پرسیدم: فقط چی دکتر، خواهش می کنم هر چی هست بگید طاقت شنیدن هر نوع درد و مرضی را دارم.
خندید و گفت: دختر تو چقدر عجولی، زود خودت بریدی و دوختی. همین کارها رو کردی که کار به اینجا کشیده. اگه اون موقع هم مشکلاتت رو با بزرگترها در میون می ذاشتی الان اینجا نبودی. ببینم تو احساس نمی کنی تغییر و تحولاتی در بدنت ایجاد شده. یعنی تا حالا متوجه نشدی که چرا چند ماهه عادت ماهانه نمی شی؟
حال عجیبی بهم دست داد ولی باور کردنش سخت بود، قادر به درکش نبودم. برای همین بریده، بریده گفتم منظورتون اینه که من حامله... هستم. ولی این غیر ممکنه.
دکتر- چرا ممکنه چهار ماه از بارداری شما می گذره.
-از وقتی که ناراحتیه عصبی پیدا کردم یعنی از موقعی که عمو و پدربزرگم فوت کردن، وضعیت فیزیکی بدنم بهم خورده بود و درست و مرتب سر هر ماه عادت ماهانه نمی شدم.
دکتر سرش را تکان داد و گفت یکی از دلایلی که دیر حامله شدین همین بوده. حالا می خواین چیکار کنید به همسرتون خبر میدین یا نه، من که هنوز به خانواده تون در این مورد حرفی نزدم. منتظر بودم وقتی که از آمادگی لازم برخورداربودید اول به خودتون خبر بدم. چون می ترسیدم بیماریتون تشدید بشه و افسرده تر بشید.
ملتمسانه گفتم: نه دکتر نمی خوام شوهرم بدونه اونوقت مجبورم یا به اون خونه برگردم یا بچه رو به دست نامادری بسپارم.
بی اختیار اشکم سرازیر شد دلم به حال موجودی زنده ای که در بطن ام در حال رشد بود و خدا می دانست چه آینده ای به انتظارش هست، می سوخت. بچه ای که قبل از بدنیا آمدن به خاطر اشتباهاتم از نعمت داشتن پدر محروم بود. اگر بی عقلی نمی کردم و درست و به جا تصمیم می گرفتم و دست از کارهای بچه گانه ام برمی داشتم، حالا به این روز نمی افتادم که نه راه پس داشته باشم نه راه پیش.
دکتر- نشد، دیگه قرار نشد از الان ماتم بگیری و دوباره برگردی سر جای اولت، باید قرص و محکم باشی. به خاطر طفلی که تا چند ماه آینده پا به این دنیا می ذاره. باید هم پدرش باشی و هم مادرش تا احساس کمبود نکنه. چون تا به امروز خیلی بهش ظلم کردی به جای تقویت با قرصهای آرام بخش بنیه اش را ضعیف کردی. باید شکر کنی با توجه به آزمایشهایی که انجام شده آسیبی بهش نرسیده و از نظر ما سالمه.
دکتر لحظاتی سکوت کرد و ادامه داد: خوب سرنوشت این بچه هم اینچنین رقم خورده، حالا که تصمیم داری به شوهرت نگی اگه اجازه بدی در این مورد من تصمیم بگیرم و با خانواده ات صحبت کنم. چون که حقیقتا می ترسم که اگه شوهرتون بفهمه وضع تغییر کنه و ضربه دیگری بهت وارد بشه. تو هنوز به درمان نیاز داری و باید تحت مراقبت باشی.
-دکتر فقط با عموم صحبت کنید چون اگه داییم بفهمه حتما به پدر و مادرم اطلاع میده و اونا هم....
دکتر-متوجه شدم، نگران نباش خودم همه کارها رو ردیف می کنم. تو فقط به بچه فکر کن به آینده ای روشن.
بعد از رفتن دکتر فقط به اینده ام فکر کردم. شب سختی بود، هر دقیقه اش مثل قرنی گذشت. با طلوع آفتاب، انگار آفتاب زندگیم دوباره طلوع کرد. چون تا صبح به حرفهای دکتر بهرامی فکر می کردم،راست می گفت. باید زندگی تازه ای را شروع می کردم. روی پای خودم بدون تکیه گاه می ایستادم و از نو می ساختم.
نزدیکی های ظهر عمو به دیدنم آمد و با لبخندی که پشت اش هزار غم و غصه پنهان شده بود گفت: غصه نخور دخترم تا اینجاش باهات بودم و بقیه راه رو باهات هستم. دکتر دیشب همه چیز رو بهم گفت. قرار شد یه آپارتمان نزدیکی های خونه دکتر برات بگیرم و یه پرستار استخدام کنیم. تا مواظبت باشه و به شهرام هم میگیم یه مدتی می خوای بری جزیره نیس، تا آبها از اسیاب بیافته. بقیه اش رو هم خدا بزرگه.
همان روز از بیمارستان مرخص شدم و به خانه رفتم. وقتی به دایی گفتم که مدتی می خوام به نیس برم، گفت: اتفاقا خیلی خوبه، آب و هوای اونجا کاملا روحیه تو تغییر می ده و صحیح و سالم برمی گردی ایران که دل مسعود و شیرین برات یه ذره شده.
پوزخندی زدم و گفتم: از تلفناشون مشخصه.
دایی - دایی جون اگه اونا مستقیما بهت زنگ نمی زنن به خاطر اینه که نمی خوان تو ناراحت بشی و گرنه هر روز زنگ می زنن و حالتو از من جویا میشن.
چند روز بعد عمو آپارتمانی را که یک خیابان با خانه دکتر فاصله داشت اجاره کرد و هرگونه وسیله رفاهی برایم ساخت تا راحت باشم. وقتی همه چیز تمام شد به دایی شهرام تلفن کردم تا خداحافظی کنم. او هم گفت: عزیزم بعد از اینکه رسیدی حتما تلفن و آدرس هتل رو بهم بگو.
-چشم.
از اینکه مجبور به فیلم بازی کردن بودم، خجالت می کشیدم ولی چاره ای جز این نداشتم. سه روز بعد از مسافرت دروغین من عمو پاریس را ترک کرد. چون دو ماه و نیم بود که به خاطر من دست از کار و زندگیش کشیده بود و در پاریس ماندگار شده بود. طبق برنامه ریزی که با سهند کرده بودیم، صبح ها به کلاس زبان می رفتم و بعد از ظهرها با سهند بیرون می رفتیم تا با محیط آشنا شوم. سهند مثل پرستار مواظبم بود و سعی می کرد تا کمتر فکر کنم وغصه بخورم.
لیزا پرستاری بود که دکتر بهرامی پیدا کرده بود و شب و روز، کنارم بود. اوایل به سردی رفتار می کرد ولی بعد رفتارش تغییر کرده و بهتر شده بود.
تقریبا زندگیم روال عادی را طی می کرد و در این میان اینده مبهم بچه عذابم میداد. مخصوصا زمانی که جلوی آینه می ایستادم و به برآمدگی شکمم نگاه می کردم. با حرکاتش موجودیت خودش را برایم ثابت می کرد، نمی دانستم غمگین باشم یا خوشحال.
دکتر بهرامی که اکثر اوقات به دیدنم می آمد. سعی می کرد با جملات امید بخش، دیدم را نسبت به زندگی آینده تغییر بدهد و امیدوارم کند که موفق هم شد. کاملا روحیه ام عوض شده بود و سعی می کردم کمتر فکر کنم و غصه بخورم. چون دکتر می گفت: غم و غصه برای بچه مثل سم می مونه.
یک روز که باز به دیدنم آمده بود، گفت: غزال خانم برای اینکه از تنهایی دربیایی می خواهم تو رو با همسرم آشنا کنم. برای همین فردا شب که شب یک شنبه هست به خونه ما تشریف بیارید.
-ممنونم که تا این حد به فکر من هستید.
-خواهش می کنم، تو یه شهر غریب همه باید به فکر هم باشن تا کمتر احساس غریبی کنیم.
عصربا سهند و لیزا به خانه دکتر رفتیم. همسر دکتر که او هم جراح چشم بود به گرمی از ما استقبال کرد. انها پسری سه ساله بنام پویا داشتند که خیلی شیطون و بازیگوش بود و از در و دیوار بالا می رفت و یک لحظه هم آرام و قرار نداشت. با دیدن پویا من و سهند به یاد دوران کودکی خودمان افتادیم و بی اختیار خندیدیم که دکتر گفت: چی شد که شما دوتا خندیدید.
-پویا جان ما رو به یاد بچگی خودمان انداخت. همه از دستمون ذله می شدند. مخصوصا مامانم.
افسانه- مگه شما دو تا هم سن هستید؟
سهند- بله ما هر دومونو مادر من بزرگ کرده، در واقع خواهر و برادر شیری هستیم.
افسانه- جدی؟ چه خوب. ولی بیچاره مادرتون، چی از دست شما کشیده. چون من از عهده این یه دونه برنمی آم. از صبح تا عصر توی بیمارستان و مطب وقتی هم که به خونه میام باید دنبال پویا بدوم. کسری هم که می آید واویلا میشه. چون خرده فرمایشات دو نفر را باید انجام بدم.
نگاهی به دکتر انداختم و خنده کنان گفتم: ولی من چیز دیگه ای شنیدم. وکتر میگن شما هر روز با دمپایی ازشون پذیرایی می کنید.
افسانه برگشت و به ترکی گفت: دستت درد نکنه حالا دیگه جلوی مریض هات از من بد گویی می کنی.
دکتر- من سگ کی باشم افسانه جون، من غلط می کنم از این حرفها می زنم. شوخی می کنه.
یک دفعه من و سهند زدیم زیر خنده، از بس خندیده بودم دل درد گرفته بودم.
سهند- دکتر جان کانال را عوض کردین ما متوجه نشیم. ولی غافل از اینکه ما هر دو ترکی می فهمیم.
دکتر خنده کنان گفت: پس چیز خوریهای منو فهمیدین؟ راستی من فکر می کردم شما کردین، نه ترک.
-درسته چون ما هم ترکیم هم کرد. پدرمون کرده و مادرمون ترک ارومیه.
دکتر- اتفاقا ما هم ترک تبریز هستیم. چون من و افسانه پسر خاله و دختر خاله هستیم.
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
ارسالها: 7673
#46
Posted: 18 Mar 2012 04:56
غـــــــــــزال (قسمت چهل و سه)
آن شب، شب فراموش نشدنی بود چون بعد از مدتی یک آشنا و یک همدل پیدا کرده بودم و راحت می توانستم با او درد و دل کنم. از آن پس رابطه من و افسانه صمیمی و صمیمی تر شد.
بیش از یک ماه از سفر دروغینم می گذشت. در این مدت دو بار با دایی شهرام تماس گرفته بودم و هربار به بهانه ای از دادن نام هتل و تلفن سر باز زده بودم. دفعه سوم که آخرین بارم هم بود به محض تلفن کردن دایی عصبانی شد و گفت: معلوم هست دختر تو کجایی؟ چرا تلفن و نشونی تو بهم نمی دی. شیرین و مسعود می خوان باهات حرف بزنن.
از کوره در رفتم و جواب دادم: من حرفی با اونا ندارم که بزنم. بگو غزال مرده، یعنی اون روزی که از خونه بیرونم کردند مردم.
و شروع به لرزیدن کردم. لیزا فورا گوشی را از دستم گرفت و سرجایش گذاشت. ولی من حال خودم را نمی فهمیدم چون تمام خاطرات آن روز جلوی چشمانم رژه می رفتند. وقتی حال خودم را فهمیدم که کسری کنارم نشسته بود.
کسری- چی شده، با کی حرف می زدی که اینجوری شدی.
بی حال جواب دادم: با دایی شهرام.
-دیگه حق نداری باهاشون تماس بگیری. من از این می ترسیدم. تو نباید عصبی بشی، فهمیدی، حالا بگیر بخواب و خوب استراحت کن، تا خوب بشی.
سرمی به دستم وصل بود که با تزریق آمپولی دوباره چشمانم سنگین شد. وقتی بیدار شدم دیدم سهند کنار تختم نشسته و دستم را در دستش گرفته است.
سهند- حالت خوبه.
-آره فقط کمی سرم درد می کنه.
سهند- اونم خوب میشه.
سپس رو به لیزا گفت: لطفا یه لیوان آب میوه براش بیار.
بعد از خوردن آب میوه و کمی غذا دوباره خوابیدم. تا چند روزی دوباره دچار آن حالت می شدم که باز با کمک کسری، کمی بهتر شدم. برای اینکه سرگرم شوم کسری پیشنهاد کرد در شرکتی کار کنم. خودش با یک شرکت مهندسی که صاحبش ایرانی بود صحبت کرده بود و روزها مشغول به کار شدم. آقای محبی مردی پنجاه و سه ساله بود که رفتار بهتری با من داشت. و من تا جایی که می توانستم رضایتش را جلب می کردم. با سرگرم شدن به کار وضعم کمی بهتر شد. چون هم کمتر وقت فکر کردن پیدا می کردم و هم درآمدی داشتم. هرچند که عمو سنگ تمام برایم می گذاشت. ولی این درآمد کم دل گرمی برای من و آینده ام شده بود. چون در آینده می توانستم به خودم متکی باشم.
از زمانی که فهمیدم باردارم، سعی کردم جسم وروح خودم را بیشتر تقویت کنم. با پیاده روی، قرص های تقویتی، غذاهای مقوی، کمبود ویتامین مورد نیاز جنین را تا حدودی جبران کرده بودم.
در هفتمین ماه بارداریم، عصر برای خرید با سهند به خیابان نوفل لوشاتو رفتیم کمی که قدم زدیم، دردی بد در ناحیه پهلوم پیچیده شد. با خودم گفتم « درد معمولی که افسانه بهم گفته بود» ولی هر چه می گذشت این درد شدید و شدیدتر می شد. مجبور شدم با سهند در میان بگذارم.
سهند با شنیدن این جمله دستپاچه گفت: چرا زودتر نگفتی، خدایا خودت کمک کن.
لبخندی تصنعی زدم و گفتم: چرا هول شدی. افسانه می گه برای هر زن بارداری این مشکل پیش میاد که با استراحت کردن خوب میشه. حالا بیا بریم خونه تا استراحت کنم.
سهند- چی چی خونه، اول میریم دکتر تا مطمئن بشیم که مشکلی نیست. بعد با خیال آسوده به خونه میریم.
با هم به مطب دکتر هانری رفتیم. منشی بعد از شنیدن حرفهایم اجازه داد تا زودتر از بقیه داخل برویم. دکتر بعد از معاینه بلافاصله به دکتر تلفن کرد و آمبولانس خواست و گفت که هر چه زودتر اتاق عمل را آماده کنند.
سپس رو به ما گفت: شما هر چه زودتر باید سزارین بشید، چون ممکنه هم خودتون و هم بچه اسیب ببینید. ضربان قلب جنین منظم نیست.
با شنیدن این جمله وا رفتم و سست و بی حال شدم. دقایقی طول نکشید که با آمبولانس مرا به بیمارستان بردند. ترس و دلهره به جانم چنگ انداخته بود. از خدا خواستم تا بچه صحیح و سالم به دنیا بیاید و با این ذکر همه چیز را در هوا معلق دیدم.
وقتی به هوش آمدم اولین چیزی که از پرستار پرسیدم، وضعیت بچه بودم. پرستار لبخندی زد و گفت: نگران نباشید بچه شما صحیح و سالمه و منتظره که مادرش شیرش بده، یک دختر کوچولو و ناز.
چون تا آن ساعت کسری اجازه نداده بود دکتر هانری جنسیت بچه را بگوید، از شنیدن اسم دختر تنم لرزید، آهی کشیدم و گفتم:
-خدایا شکرت که از سپهر جدا شدم و مجبور نیستم دخترمو، پاره تنمو از خودم جدا کنم.
وقتی مرا از ریکاوری به بخش بردند، کسری و افسانه و سهند منتظرم بودند. نگرانی در چهره تک تک شان موج می زد. سهند در حالی که اشک در چشمانش حلقه زده بود، پیشانی ام را بوسید و گفت: خدا را شکر که هر دوشون سالم هستند.
و نتوانست بقیه حرفش را بزند و برای اینکه ناراحتم نکند و شاهد گریه اش نباشم، پشت به ما کرده و جلوی پنجره ایستاد.
لحظات سختی بود چون آرزوی هر زنی است که در موقع زایمانش عزیزانش در کنارش باشند و در شادی او سهیم شوند. ولی من بدون شوهر، پدر و مادر در این وضعیت حساس بودم. غمی که در دلم لانه کرد، دقایقی بعد با ورود پرستار جایش را به شادی داد. از اینکه مادر شده بودم خوشحال شدم و دلم برای دیدنش پر می کشید. پرستار دختر کوچک و معصومم را در آغوشم گذاشت، تا شیرش بدهم. محکم به سینه ام فشردم. دختری ضعیف و لاغر که از دیدنش اشک از چشمام سرازیر شد و روی صورتش چکید. به خیال اینکه شیر هست چشم باز کرد و اولین گریه اش را سر داد. سهند که به صورتش خیره شده بود گفت: بچه حلال زاده به داییش رفته، شکمو و نانجیب، از الان می خواد زهر چشم را بگیره.
با هر مکی که به سینه ام میزد احساس عجیبی بهم دست می داد که قابل توصیف نبود. من مشغول شیر دادن بودم که بقیه به خاطر تمام شدن وقت بیمارستان خداحافظی کرده و رفتند. دقایقی بعد پرستار آمد تا دخترم را ببرد. با التماس گفتم: اجازه بده ساعتی پیشم بمونه.
پرستار-معذرت می خوام من این اجازه رو ندارم. چون بچه شما باید در دستگاه بمونه تا بتونه راحت نفس بکشه. چون دستگاه تنفسی اش مشکل داره.
دلم هری ریخت و در دلم خودم را کلی سرزنش کردم چون مسبب اصلی خودم بودم. حرفی نزدم وچشم بستم. نیاز به همدم و غمخوار داشتم تا با حرف زدن کمی از دردهایم کاسته شود. از اینکه تنها و بی کس بودم دلم به درد آمد و شروع کردم به گریه کردن، به پهنای صورتم اشک می ریختم که دوباره یاد خدا قوت قلب بهم بخشید. خدایی که تا به آن لحظه پشت و پناهم بود و در سختی ها یار و یاورم. پس باید با توکل به خدا با این وضع کنار می آمدم.
زنگ تلفن رشته افکارم را از هم گسست، گوشی را برداشتم و گفتم: الو.
پشت خط عمو بود، با شنیدن صدایش جان تازه ای گرفتم: سلام عزیزم، قدم نو رسیده مبارک، نوه خوشگلم چطوره؟
-سلام عمو، هم خودم هم اون خوبیم!
و بی اختیار شروع کردم به گریه کردن، عمو هم همپای من گریه می کرد و دلداریم می داد. عمویی که هم پدر هم مادر و بعد از خدا تنها پناهگاهم بود.
چند دقیقه ای با عمو صحبت کردم و بعد گوشی را به زن عمو داد. زن عمو هم گریه می کرد از این که در شهر غریب، تنها و بی کس، اولین بچه ام را به دنیا آورده بودم ناراحت بود.
صبح سهند با دسته گلی سرخ به دیدنم آمد. کنارم روی صندلی نشست و دستهای یخ زده ام را در دستش گرفت. سربه سرم می گذاشت و شوخی می کرد. از قیافه اش مشخص بود که تظاهر به شادی می کند. اسم های عجیب و غریب پیدا کرده بود که خودش هم خنده اش می گرفت. که گفتم: سهند از دیشب تا حالا همش این اسم های خارجی و عجیب و غریب رو فکر کردی و پیدا کردی، خوب چند تا هم اسم ایرانی برای بچه ام انتخاب می کردی.
لحظه ای فکر کردم و سپس اسمی به نظرم رسید که برازنده اش بود:
-سهند طلا چطوره؟ چون این بچه حکم طلا رو داره، پر بها و با ارزش.
سهند- خیلی قشنگه. فقط خدا کنه قیافه اش هم مثل داییش طلا باشه تا رو دستم نمونه. چون اگه مثل مامانش بی ریخت باشه، کارمون دراومده!
نیم خیز شدم تا حسابش را برسم که جای عملم سوخت، آخی گفتم و سرجا دراز کشیدم. سهند قهقه ای زد و گفت: خانم خانما شما فعلا مریض و علیل هستین و هر چقدر که دلم بخواد می تونم اذیتت کنم.
-به همین خیال باش، روزی که بتونم راه برم، حسابتو می رسم.
هفت روز در بیمارستان بستری بودم. همه اش دعا می کردم تا هرچه زودتر از بیمارستان مرخص شوم تا طلا هر لحظه در کنارم، در آغوشم باشد. چون فقط روزی چهار، پنج بار می تونستم ببینمش. دختری ناز و کوجولو که دلم می خواست فقط ببوسمش، رنگ چشمانش هم رنگ چشمان سها، عمه اش بود. صورتش گرد و بلورین، لبهایش کوجک و غنچه بود. وقتی بغلش می کردم مثل مسکنی بود بر درد و رنجهایم و مرهمی بردل شکسته ام.
بعد از هفت روز با طلای عزیزم به خانه پا گذاشتیم. لیزا همه چیز را آماده کرده بود و مثل پروانه دور سرم می چرخید. لحظه ای احساس کردم ساناز کنارم است. چقدر دلم برایش تنگ شده بود. نه تنها برای ساناز بلکه برای دستهای گرم و مهربان بابا، ناز و نوازش مامان که هر وقت مریض می شدم مثل پروانه دور سرم می چرخید. ولی حالا به خاطر سپهر نامرد، طردم کرده بودند. تازه معنای تنهایی و غریبی را می فهمیدم. چون تجربه بچه داری را نداشتم هنگام گریه کردنش هول و دستپاچه می شدم. اگر لیزا نبود عرضه هیچ کاری را نداشتم. به یاد حرفهای مامان می افتادم که همیشه به سپهر می گفت« اینقدر لوسش نکن، چون اگه بچه دار بشین مشكلات تون زیاد می شه ها»
حالا سپهر کجا بود که حال و رورزم را ببیند و به دادم برسد. وای خدایا چه گوهری را از دست داده بودم. خدایا چرا با دستهای خودم، زندگیم رانابود کردم، و به دنبالش اشکم جاری شد. هر وقت ناامیدی سراغم می آمد، به یاد خدا می افتادم و با ذکر نام او دلم آرام می گرفت.
یک ماه با هر زحمت و مشقتی بود پشت سر گذاشتم. طلا کمی وزن گرفته و ترس روزهای اولیه از وجودم رخت بربست دیگر موقع حمام کردن و بغل کردنش نمی ترسیدم که بمیرد.
تمام هم و غم من و سهند شده بود طلا. سهند از دانشگاه مستقیم می آمد خونه ما و تا آخر شب می موند. عمو و زن عمو به خاطر حفظ ظاهر نمی تونستن بیایند و همین امر ناراحتمان می کرد ولی چاره ای جز صبر و تحمل نداشتیم. سهند تعطیلات عید را، برای عروسی یاشار به تهران رفت. خیلی دلم می خواست که من هم می تونستم با سهند بروم و در عروسی یاشار شرکت کنم و هم اینکه پدر و مادرم را ببینم. ولی افسوس که قادر نبودم و با رفتن سهند بیشتر احساس دلتنگی می کردم.
یاد و خاطره ایران در ذهنم، زنده می شد. مخصوصا روز عروسی از غصه داشتم دیووانه می شدم. آلبوم را باز کردم تا عکسشان را ببینم. از ناراحتی و دوری گریه ام گرفت. آنقدر گریه کردم که دوباره دچار لرز شدم و دندانهایم به شدت بهم می خورد. بیچاره لیزا نمی دانست چیکار کند مواظب من باشد یا طلا. برای همین مجبور شد به کسری تلفن کند و از اون کمک بگیره. دقایقی بعد کسری نگران و مضطرب خودش را رساند.
-باز چی شدی، چه اتفاقی افتاده؟
دوباره چشمانم مثل ابر بهاری شروع به باریدن کرد. با گریه گفتم:
-کسری جدایی از مامان اینا خیلی برام سخته، مثل مرگ می مونه، یه مرگ بی صدا.
کسری به زور جلوی ریزش اشک هایش را گرفت و شروع به دلداری دادن کرد: می دونم خیلی سخته ولی چاره چیه، تو به خاطر طلا هم که شده باید تحمل کنی. اون به تو بیشتر از هر کس دیگه ای احتیاج داره! نباید خودتو به این روز بندازی. تو باید مثل درخت ریشه تو تو زمین محکم کنی تا در مقابل مشکلات مقاومت کنی. برای همین نمی خوام با دارو و آرام بخش آرومت کنم. فهمیدی چی می گم؟ سعی كن گذشته رو از ذهنت خارج کنی و به آینده فکر کنی، به آینده ای روشن. اگه یه روز پدرش فهمید نگه عجب مادر بی عرضه ای بودی، باید سربلند و سرافراز باشی. خوب پس حالا پاشو تا بریم خونه ما.
تا روزی که سهند برگرده اکثر شبها با کسری و افسانه بیرون می رفتیم. ولی باز پرنده دلم در آسمان تهران پرواز می کرد. دل تو دلم نبود . برای آمدن سهند روز شماری می کردم تا از اوضاع و احوال همه با خبر شوم. و دو هفته مانند قرنی گذشت، شبی که قرار بود سهند بیایید، آشفته و پریشان بودم. وقتی سهند آمد هر چه می پرسیدم خلاصه جوابم را میداد تا مبادا چیزی بگوید و ناراحتم کند. مخصوصا در مورد سپهر هر چه می پرسیدم جوابم را نمی داد، انگار بر دهانش مهر زده بودند. خیلی دلم می خواست بدانم ازدواج کرده یا نه. چون در این دو هفته وقتی صمیمیت بین کسری و افسانه را می دیدم که چقدر با هم مهربان هستند، دلم بیشتر به درد می آمد و تنها چیزی که آرامم می کرد وجود طلا بود. شب ها به آسمان پر ستاره خیره می شدم و از رنجها و دردهایم گله می کردم و بر چرخ گردون لعن و نفرین کرده و بی اختیار به یاد شعر باباطاهر که در گوشه مقبره اش نوشته بود می افتادم.
فلک زار نزارم کردی آخر جدا از گلعذارم کردی آخر
میان تخت نرد و محبت شش و پنجی به کارم کردی آخر
و در جای دیگری نوشته بود:
عزیزان از غم درد جدایی به چشمانم نمانده روشنایی
به درد غربت و هجرم گرفتار نه یار و همدمی نه آشنایی
واقعا در شهر غریب اگر کمک و راهنمایی های افسانه نبود لنگ می ماندم. افسانه تمام تجربیاتش را در اختیارم می گذاشت. چون من هیچ وقت سختی نکشیده بودم بزرگ کردن طلا مثل کوه کندن بود.
افسانه زن نازنینی بود که در همه کارها نمونه و بی نظیر بود. سعی می کردم رفتار و اخلاق افسانه را سرمشق خودم قرار دهم. هر چند که در شوهرداری موفق نبودم حداقل در بچه داری و مادری باید موفق می شدم.
در خرداد ماه که طلا دختر عزیزم پنج ماهه و خیلی هم بزرگ شده بود عمو و زن عمو به پاریس آمدند، از دیدنشان غرق لذت و سرمستی شده بودم چون عطر و بوی خانواده ام را می دادند. هر دو با حسرت به طلا نگاه می کردند و جای مامان و بابا را خالی می کردند وجود آنها در کنارم، بزرگترین نعمت الهی بود. چون احساس می کردم به کوه استواری تکیه کردم. این احساس بهم امید داده و آرامم می کرد.
همیشه دنبال فرصتی بودم تا از زن عمو حال و روز سپهر را بپرسم که یک روز عمو و سهند بیرون رفتند. فرصت را غنیمت شمرده و پرسیدم: زن عمو بعد از اومدن من چه اتفاقی افتاد؟
زن عمو که غافلگیر شده بود با لکنت گفت: هیچی، هیچی عزیزم، مگه قرار بود اتفاقی بیافته. غیر از اومدن تو به اینجا چه اتفاقی می تونست افتاده باشه. بیچاره شیرین و مسعود اصلا حال و روز خوبی ندارن. طلاق گرفتنت از یه طرف، غم دوری و بی خبریت از طرف دیگه،اونارو حسابی پیر کرده. ولی غزال، اگه من جای تو بودم هر از گاهی یه تلفنی بهشون می کردم تا از نگرانی بیرون بیان.
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
ارسالها: 7673
#47
Posted: 18 Mar 2012 05:15
غـــــــــــزال (قسمت چهل و چهار)
-زن عمو اینا رو که خودم میدونم چون باهاشون هم دردم و دلم براشون تنگ شده. منظور من سپهره؟
زن عمو سرش را پایین انداخت و گفت: هیچ خبری ندارم حتی برای عروسی هم نیومده بود یعنی محمود دعوتش نکرد.
-زن عمو، جان غزال، مرگ غزال! راستش رو بگو طاقت شنیدنش رو دارم.
آنقدر خواهش و تمنا کردم تا قفل زبان زن عمو باز شد و در حالی که حاله ای از اشک چشمانش را پوشیده بود: با اون دختره، اسمش چیه؟
-شراره......؟
-آره ازدواج کرده.
این خبر برایم سقوط از بالای پرتگاه به ته دره بود. از دورن خرد شدم. حالم به کلی دگرگون شد و نگاهم به صورت زیبا و معصوم طلا افتاد. آهی از نهادم بیرون دادم. برای اینکه مریض نشده و زن عمو را ناراحت نکنم، به بهانه شیر دادن طلا را گرفتم و محکم به سینه ام فشردم و خودم را سرگرم کردم. ولی خدا می دانست چه حالی داشتم، احساس شکست و ناامیدی، می کردم.
بعد از رفتن عمو، برای اینکه از افکار پوچ و باطل دست بکشم، در باشگاه ثبت نام کردم. هر روز به باشگاهی که سهند معلم یکی از کلاسهایش بود می رفتم. چون دو سال و نیم بود که ورزش را کنار گذاشته بودم، بدنم حسابی تنبل شده بود و آمادگی قبلی را نداشت. در عرض دو ماه توانستم با تمرین مداوم و کمک سهند، بدنم را مثل سابق آماده کنم. دومین کاری که کردم ثبت نام در دانشگاه بود. می خواستم فوق لیسانس بگیرم تا راحت تر کار کنم.
وقتی به دانشگاه رفتم طلا هشت ماهش شده و از غذاهای کمکی استفاده می کرد به همین خاطر به راحتی می توانستم پیش لیزا بگذارمش.
با رفتن به دانشگاه مشکلاتم زیاد شد. چون از صبح تا ظهر دانشگاه می رفتم و بعد از ظهر هم درس می خواندم و هم به طلا می رسیدم.
طلا راه رفتن را تازه ياد گرفته بود، همه اش مواظب اش بودم تا مبادا زمین بخورد یا دست به چیزهای خطرناک بزند. جونم به جونش وابسته بود، زمانی که مریض می شد، هزار بار می مردم و زنده می شدم. چون با کوچکترین سرما خوردگی، نفس اش بند می آمد.
خدایا چقدر سختی، چقدر رنج و عذاب. واقعا اداره زندگی به تنهایی سخت و دشوار بود. ولی با این حال با تمام مشکلات مبارزه می کردم. از طرفی چون نمی خواستم تا اخر عمر سر بار عمو باشم و به خودم تکیه کنم، دنبال کار نیمه وقت می گشتم. ولی هر کجا که می رفتم مایوس و سر خورده بیرون می آمدم.
عصر روز یک شنبه چون هوا آفتابی بود با لیزا به پارک بزرگ و معروفی که نزدیکی خونه بود رفتیم، تا کمی قدم زده و حال وهوایی عوض کنیم. چون طلا و لیزا در حال بازی بودند من هم روی نیمکتی نشستم. بی اختیار به یاد گذشته افتادم، به چهارسال زندگی مشترکم با سپهر، اما حیف که از آن روزها و زندگیم، جز خاکستر چیزی نمانده بود. از زیر این خاکستر گل امید و گرانبهایی روییده بود. غرق رویا بودم که صدایی آشنا به گوشم خورد. کسی که به اسم صدایم می زد. وقتی چشم باز کردم، از دیدن چهره آشنا که روبرویم ایستاده بود یکه خوردم. آن شخص کسی جز رامین اویسی نبود، چون انتظار دیدنش را نداشتم هول شدم و گفتم: خداحافظ، سلام....
رامین خندید و گفت: هول شدین آره، آخه انتظار دیدن من رو نداشتید. ولی من خیلی وقته دنبال شما می گردم. چند بار هم به آقا سهند زنگ زدم ولی ایشون اظهار بی اطلاعی کردند و گفتند که فقط می دونن به جزیره نیس رفتین.
سکوت کردم چون نمی دانستم چه جوابی دهم و به دنبال جمله ای می گشتم که گفت: وقتی از گرفتن ویزای آمریکا ناامید شدم، یه احظه یاد شما افتادم و خوشبختانه موفق شدم. الان نزدیک یک ساله که اینجا اومدم و به تازگی هم یک شرکت مهندسی راه اندازی کردم، خوب شما چی کار می کنید، دیگه به ایران نرفتید.
-نه فعلا مشغول تحصیل هستم، راستی چرا شما ادامه تحصیل ندادید.
رامین- می خوام مدتی کار کنم بعد ادامه درس بخونم.
با آمدن لیزا و طلا صحبتمون نیمه تمام ماند. رامین مات ومبهوت نگاهی به طلا سپس به من انداخت و لحظه ای بعد پرسید: دخترتونه.
به ناچار جواب دادم: بله.
آن شب شام را مهمان رامین بودیم و من مختصری از آنچه اتفاق افتاده بود را برایش گفتم. رامین پیشنهاد داد بعد از ظهرها و در ساعات بی کاری در شرکت تازه تاسیس اش مشغول به کار شوم. درست در اوج ناامیدی در نجات به رویم باز شد و خدا به فریادم رسید.
اوایل کار زیادی نداشتیم. ولی باز با کمک و سفارش کسری به دوستانش کم کم، کارمان رونق گرفت. طوریکه وقت سر خاراندن را هم نداشتیم. شب ها از خستگی بیهوش روی تخت می افتادم. ولی ارزش این فشار و خستگی به آینده درخشانش می ارزید. و بعد از دو سال می توانستیم در کار برج سازی فعالتی کنیم.
در آستانه تولد یک سالگی طلا هفدهم دی ماه، از چند روز قبل ذوق و شوق عجیبی سرتا پایم را فرا گرفته بود و همه اش دلشوره و استرس داشتم
خانه را با کمک لیزا تزئین کردیم و کیک کوچکی را پخته و برای شام کسری، افسانه، سهند و رامین را دعوت کردم. وقتی همه آمدند نگاهی به دورو برم انداختم، و خلائی را در وجودم احساس کردم و این نبود خانواده ام و سپهر بود که سخت عذابم می داد. طوری که موقع بریدن کیک دست و دلم می لرزید و به جای کیک دستم را بریدم. برای اینکه شب آنها را هم خراب نکنم خودم را به زور کنترل می کردم تا گریه نکنم. خوشبختانه با شیطنت به موقع پویا که موقع عکس گرفتن با سر رفت تو کیک، همگی خندیدیم و غمی که تا لحظاتی پیش در دلم لانه کرده بود از یادم برد.
چند روز بعد که روز سه شنبه هم بود تا از دانشکده رسیدم منشی شرکت گفت: سهند چند بار تلفن کرده و کار مهمی باهام داره.
دلم به شور افتاد و فورا باهاش تماس گرفتم، لرزش صدایش بیشتر نگرانم کرد.
-سهند چی شده، برای بابا اینا اتفاقی افتاده؟
-نه، نه.
-پس چی شده، تو رو خدا زودتر بگو تا از نگرانی نمردم.
-ای بابا، شما زنا چه زود نگران میشین و به مرگ و میر فکر می کنید. عرض کنم خدمت سرکار خانم.......
از تاخیرش عصبانی شدم و گفتم: سهند زودتر جون بکن و خلاصم کن.
سهند- چشم اگه کاری نداری بیام اونجا و جون بکنم.
-منتظرتم.
و تا سهند بیاید، دل تو دلم نبود. تا از در، تو اومد گفتم:
-خوب من آماده ام بگو.
سهند- ای بابا، اول یه چایی بدین بعد.
بعد از خوردن چایی دیگه طاقتم طاق شده بود گفت: امروز شیدا تلفن کرده بود.
از شنیدن این جمله دهانم باز مانده بود و ناباورانه پرسیدم: چی؟! شیدا؟! بعد این همه سال.
سهند-آره درسته، بعد از سه سال و نیم. وقتی صداش رو شنیدم شوکه شدم، اصلا باورم نمی شد و فکر می کردم تو خواب هستم و برای همین نمی تونستم حرف بزنم و اون هم گریه می کرد.
سهند بغض اش گرفته بود به همین خاطر نتوانست ادامه دهد، سرش را میان دستانش گرفت. گیج شده بودم، باورش برایم مشکل بود. سهند شیدا را از جان و دل دوست داشت ولی او بهش پشت کرده و با کس دیگری ازدواج کرده بود. طفلکی سهند چقدر عذاب کشید تا توانست فراموشش کند و حالا بعد از این همه سال دوباره خاطرات را برایش زنده کرده بود. خاطرات عشق نافرجام.
دقایقی بعد سهند با صدای گرفته ای ادامه داد: اول می خواستم تلفن را قطع کنم بعد دلم نیومد، راستش می خواستم علت این بی مهری و بی وفایی اش را بدونم. آخه غزال خیلی برای من سخت بود، باید می فهمیدم چرا پشت پا به عشق ام زد و سراغ کس دیگه ای رفت. نمی دونی چه آرزوها و رویاهایی تو سرم داشتم. ولی افسوس که همه اش بر باد رفت.
-راستی شماره تلفن تو رو از کجا پیدا کرده؟
سهند- از عمه اش شنیده بود که ایران نیستم و برای همین برادر یکی از دوستاش زنگ زده خونه و خودشو یکی از دوستای دوره سربازیم معرفی کرده و از مامان شماره رو گرفته.
-خوب حالا که شوهر داره چرا سراغ تو اومده، دیگه چرا با احساس تو بازی می کنه.
سهند- هفت ماهه که از شوهرش جدا شده، چون پدر و مادرش به زور شوهرش داده بودند، به یه مرد چهل و دو ساله! بابای شیدا ورشکست میشه و یکی از دوستای پدرش که زن و بچه هم داشته حاضر میشه تمام بدهی هاشو پرداخت کنه ولی در عوض با شیدا عروسی کنه. پدر نادونش هم قبول می کنه. شیدا اول زیر بار نمی رفته، ولی پدر و مادرش اونقدر تو گوشش می خونن که اگه تو قبول نکنی پدرت به زندان میره، نمی دونم بعد از تو برادر و خواهرت هم بیچاره میشن و آخر اونهم مجبور میشه که قبول کنه. مردتیکه عیاش چون پول زیادی داشته، با پول دخترای کم سن و سال رو بیچاره می کرد. بعد از شیدا دو تا زن دیگه هم صیغه کرده بود.
-پس چطور تونسته ازش طلاق بگیره، چون این جور مردا که زن رو فقط برای هوا و هوس می خوان زیر بار طلاق نمی رن.
-آخه یارو دست بزن هم داشته، هر بار که شیدا رو کتک میزنه، اونهم یواشکی به پزشک قانونی می رفته و گواهی پزشکی می گرفته و با جمع آوری این مدارک تونسته طلاق بگیره. الان هم خونه مادربزرگش زندگی می کنه. غزال تو بگو چی کارکنم موندم بر سر دو راهی، نه می تونم خودمو قانع کنم و نه می تونم برای همیشه فراموشش کنم.
-درکت می کنم. چون خودمم این حال رو دارم. ولی باید تمام مسائل رو در نظر بگیری تا بعدا پشیمون نشی و نباید از روی احساس تصمیم بگیری.
سهند دقایقی نشست و بعد خداحافظی کرد و رفت. این مسئله فکر منو بد جور به خود مشغول کرده بود. چون در صورتی که سهند می خواست با شیدا ازدواج کند، راضی کردن عمو و زن عمو کار بسیار دشواری بود. چرا که شیدا یک بار ازدواج کرده بود و این مسئله بین ما ایرانیان، عیب بسیار بزرگی محسوب میشد. البته برای اقایان عیبی نداشت همانطور که هنوز مهر طلاق من خشک نشده سپهر با شراره ازدواج کرده بود. چون به سال جدید نزدیک بودیم با پولهایی که حاصل زحمت خودم بودم اول یک ماشین خريدم تا رفت و آمدم راحتتر شود. دوم مقدمات سفر به جزیره نیس را چیدم تا در کنار دریا چند صباحی خوش باشیم. در این یک سال و اندی زیر بار فشار زندگی احساس عجز و خستگی می کردم.
سهند هم که برای تعطیلات مهمان داشت. قرار بود یاشار و فرشته بیایند و من چون نمی خواستم با آنها باشم بهترین راه به مسافرت رفتن بود. تا هم خودم استراحتی بکنم و هم لیزا به مرخصی رفته و دیداری از پدر و مادرش در المان بکند. پدر و مادر لیزا متارکه کرده بودند و چون مادرش فرانسوی بوده، در پاریس کنار خانواده اش زندگی می کردند و مادر لیزا چند سال پیش از دنیا رفته و لیزا پیش پدربزرگ و مادربزرگ اش زندگی می کرد.
دو روز قبل از مسافرت در شرکت مشغول کار بودم. احساس کردم رامین می خواهد مطلبی را بگوید ولی نمی تواند. با خودم گفتم« حتما به خاطر کار زیاد نمی خواد من به مسافرت برم ولی در رودربایستی گیر کرده» و از این رو خودم پیش دستی کردم و گفتم: رامین مشکلی پیش اومده، انگار می خوای حرفی بزنی ولی دودلی.
رامین من و منی کرد و جواب داد: یادته .... چند سال پیش... تو دانشگاه پیشنهادی بهت کردم در ... مورد ازدواج.
از شنیدن این حرف در چنان موقعیتی یکه خوردم، تنم لرزید، انگار یک سطل آب یخ روی سرم خالی کردند. چون یک بار طعم تلخ زندگی زناشویی را چشیده بودم. بدون اینکه چیزی بگویم سرم را پایین انداختم.
رامین- میدونم انتظار چنین پیشنهادی رو نداشتی. ولی راستش من خیلی بهت علاقه دارم و دلیل اینجا اومدنم همین بود و برای همین می خوام در مورد پیشنهادم حالا که میری مسافرت خوب فکر کنی.
و به دنبال این جمله از اتاق خارج شد و از شرکت بیرون رفت. من هم تا زمانی که به خانه برسم، سردرگم و کلافه بودم. نیاز مبرمی به هم زبان داشتم. از این رو به افسانه زنگ زدم و گفتم بعد از تعطیل کردن مطب برای شام به خانه ما بیاید.
چون حوصله غذا پختن نداشتم به رستوران تلفن کرده و سفارش غذا دادم. ساعت هشت و نیم بود که پویا و افسانه آمدند. قبل از افسانه پویا گفت: خاله غزال مژده بده که به زودی صاحب برادر یا خواهر میشم.
از خوشحالی بغلش کردم و دور خودم چرخاندم و افسانه خنده کنان می گفت: غزال تو رو خدا بس کن، سرم گیج رفت. چرخ و فلک بازی دیگه بسه.
پویا- آخ جون، خاله مامان رو بزار پایین چون نوبت من و طلاست.
بچه ها رو به نوبت بغلم کردم و دور خودم چرخاندم. هروقت طلا می خندید ناخودآگاه به یاد سپهر می افتادم چون مثل اون موقع خندیدن چالی روی گونه اش ظاهر میشد و صورتش را زیباتر می کرد.
افسانه- چی شد باز سگرمه هات تو هم رفت، اخم هاتو باز کن ببینم چیکارم داشتی که خودتو به زحمت انداختی و شام مهمونمون کردی.
-هیچی! بعضی موقع ها به یاد اونور مرز می افتم. در ضمن تو کی می خوای از تعارفات دست برداری؟ نمی شه که همیشه ما خونه شما بیاییم مخصوصا از این به بعد... راستش امروز با یه حرف تمام افکارم ریخته بهم و برای همین مزاحمت شدم.
-چی شده؟
-رامین بهم پیشنهاد ازدواج داد.
افسانه- خوب این که پیشنهاد خوبیه، حالا چرا افکارت بهم ریخته و غمبرک زدی. در این چند ماهه که با هم کار می کنید خوب با خلق و خوی هم آشنا شدین و تو می تونی به راحتی تصمیم بگیری.
-اونقدرهام که تو فکر می کنی راحت و ساده نیست. چون آینده طلا به تصمیم من بستگی داره.
-خدا عقل رو برای همین موقع داده تا با درست فکر کردن از هر سختی و مانعی به راحتی عبور کنی. تو نباید زیاد سخت بگیری چون طلا کوچیکه و راحت با این مساله کنار میاد. ولی وقتی بزرگ بشه کارت سخت تر میشه.
بعد از افسانه با سهند در میان گذاشتم او هم با افسانه هم عقیده بود. ولی برای من قبول کردن این موضوع خیلی سخت و اندوهناک بود. برای اینکه با رامین روبرو نشم، این دو روز باقی مانده را به شرکت نرفتم، و در خانه رفتم و کارهای عید را انجام دادم. سفره کوچکی پهن کردم و وسایل هفت سین را رویش چیدم. وسه تایی دور سفره نشسته و منتظر آغاز سال جدید شدیم. لحظه ای که دعای تحویل سال خوانده شد از خدا خواستم تا کمکم کند تا تصمیم درستی را بگیرم و در آینده دوباره دچار مشکل نشوم.
بعد از تحویل سال صورت هم را بوسیدیم و تبریک گفتیم. سپس نوبت عیدی دادن رسید. اول سهند عیدی طلا را که سه النگوی طلا بود به دستش کرد و سپس مال من که یک جفت گوشواره بود داد. من هم گردن بندی که رویش نوشته بود( الله) در گردن طلا انداختم و ادکلنی که برای سهند خریده بودم دادم.
سهند به شوخی گفت: ببین چرا برا دخترت طلا گرفتی، برای من ادکلن. خسیس، ترسیدی پول زیاد خرج کنی. بیا بگیر نمی خوامش، اصلا من قهرم تا قیامت.
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
ارسالها: 7673
#48
Posted: 18 Mar 2012 05:17
غـــــــــــزال (قسمت چهل و پنج)
صورتش را دوباره بوسیدم و گفتم: ببخشید، حالا جون من قهر نکن، سال دیگه حتما برات می خرم.
سهند- ا ؟! خیلی زرنگی، زحمت نکش.
دقایقی با هم شوخی کردیم و سربه سر هم گذاشتیم. سپس به عمو محمود تلفن کرده و با هر دوصحبت کردیم و سال نو را تبریک گفتیم.
بیچاره ها تنها بودند چون یاشار و فرشته به فرودگاه رفته بودند تا به پاریس بیایند. وقتی گوشی را گذاشتم، بی قرار شدم. دلم برای شنیدن صدای ماما و بابا و ساناز پر می زد. وای خدایا چقدر دلم برایشان تنگ شده بود. بی اختیار تلفن را برداشتم و شماره خانه را گرفتم.
سهند- تهران زنگ نزن چون رفتن شمال، باید اونجا تلفن کنی.
-از کجا فهمیدی می خوام به اونا تلفن کنم.
-از قیافه ات از بی قراری ات. غزال کار خوبی می کنی چون حالا بهترین موقع است برای دور ریختن کدورت ها.
وقتی شماره را می گرفتم دستم می لرزید. با هر بوق قلبم از جا کنده می شد. تا اینکه صدای سهیل در گوشی پیچید: الو؟
لحظه ای مکث کرده و نفس کشیدم که سهیل دوباره گفت: الو بفرمائید.
--سلام آقا سهیل، سال نو مبارک.
سهیل از شنیدن صدایم هیجان زده شد: ... غزال تویی؟؟؟ وای خدا باور نمی کنم، دختر تو کجایی؟
-بله که خودمم، حتما فکر کردی مردم.
سهیل- نه خدا نکنه، باور کن اونقدر هول شدم که یادم رفت سلام کنم و سال نو رو تبریک بگم. پس اول سلام و بعد سال نو مبارک، سوم کجایی، اومدی ایران؟
خنده ای کردم و جواب دادم: نه فرانسه هستم، خوب حال عمو سعید، خاله، سها و شوهرش و بابک جون چطورن. همه خوبند. راستی بابا اینا هم اونجا هستن؟
سهیل- همه خوبند و دسته جمعی به خونه آقای بهادری براي عید دیدنی رفتند.
سهیل آهی کشید و گفت: بی وفا چرا گذاشتی و رفتی. نگفتی خانواده ات، دوستات نگرانت میشن. آخه چرا تا حالا تلفن نمی کردی، نمی دونی بیچاره بابات اینا چه زجری می کشن. زندگی براشون شده جهنم. بی خبری از تو اونارو داغون کرده، در واقع جات خالیه. خلاصه دلمون برات خیلی تنگ شده.
-یعنی تو خبر نداری که چرا فرار کردم و اومدم اینجا، راستی رابطه ات با زن داداش تازه ات چطوره؟
سهیل چند دقیقه ای سکوت کرد و گفت: اگه بگم نمی دونم دروغ گفتم چون ماه هیچ وقت پشت ابر نمی مونه ولی باور کن از اون روز به بعد سپهر دیگه خونمون نیومده. چون مامان بهش گفته دیگه حق نداره پا تو این خونه بزاره. حتی برای تولد پسرش کسی از ما نرفت. غزال ... تو از ما دلخوری، گناه اونو به پای ما نوشتی؟
این خبر مانند پتکی به سرم کوبیده شد، ناي حرف زدن را نداشتم دقایقی طول کشید تا تونستم حرف بزنم : نه من از شما دلخور نیستم. خوب بعدا باز هم تماس می گیرم تا با بابا اینا هم صحبت کنم. فعلا خداحافظ.
-منتظرم، خداحافظ.
وقتی گوشی را گذاشتم بی اختیار اشک از چشمانم جاری شد. سهند که کنارم نشسته بود، نگران شد و پرسید: چی گفت که اینقدر ناراحت شدی، اتفاقی افتاده؟
نه دارم به بد بختی خودم گریه میکنم! به این دنیای بی وفا و ظالم. سهند تو بگو من به کی ظلم کرده بود که اینجوری مورد ظلم و ستم قرار گرفتم. آخه چرا با احساس من اینطور بازی کرد؟ چرا؟ چرا؟
سهند سرم را به سینه اش فشرد و دلداریم داد. ولی درد من دردی نبود که به این راحتی ها درمان شود و التیام پیدا کند. طلا معصومانه ایستاده و به من نگاه می کرد و از گریه من او هم لبهای غنچه ایش را جمع کرد و به گریه افتاد.
سهند- غزال دیگه گریه نکن، آخه این طفلکی چه گناهی داره که به اتیش ما بزرگترا بسوزه. تو بسپار به دست خدا. اون جای حق نشسته و قاضی عادلیه می دونه که چطوری حکم کنه. شنیدی که چوب خدا صدا نداره، اگه بزنه دوا نداره.
طلا بغل سهند بود که بوسیدمش و گفتم: عزیزم دیگه گریه نکن چون منم دیگه گریه نمی کنم.
با دستهای کوچکش اشکهایم را پاک کرد و برای اولین بار گفت: مامی نه، نه.
انگار دنیا را بهم بخشیدن، من وسهند نگاهی بهم انداختیم و سهند گفت: چی گفتی دایی جون؟
خندید و گفت: مامی گله نه.
-آخ فدات بشم با این حرف زدنت. چشم دخترم دیگه هیچ وقت گریه نمی کنم.
بلند شدم و صورت خودم و طلا را شستم. تا هر چه زودتر حاضر شویم و به فرودگاه برویم چون ساعت دو بعداز ظهر پرواز داشتیم.
کفش های طلا را پایش کردم و در را باز کردم تا بیرون برویم که طلا به سمت پله ها دوید تا آمدم بگیرمش در یک آن جلوی چشمانم از بالای پله به سمت پایین غلتید. جیغی کشیدم. پاهایم از ترس سست شده بودند و نتوانستم پایین بروم. سهند پله ها را دوتا یکی کرد و خودش را بالای سر طلا که بی جان و خونین روی زمین افتاده بود رساند. سهند فریاد زنان گفت: چرا نشستی؟ پاشو برسونیمش بیمارستان.
با دیدن ما یکی از همسایه ها بیرون آمد و با دیدن طلا و حال من که نمی توانستم درو قفل کنم، کلید را از دستم گرفت و در را برایم قفل کرد. با عجله خودمان را به بیمارستان رساندیم. از سر و صورت طلا خون می ریخت و قلبم را به درد می آورد. و دلم را ریش ریش می شد چون نمی توانستم کاری انجام دهم، جز التماس و یاری از خداوند یکتا.
وقتی به اتاق عمل بردنش، به پهنای صورتم اشک می ریختم و می نالیدم: سهند دیدی، بیچاره شدم، اگه طلا بمیره من به امید کی زنده بمونم. آخه چرا هر چی بدبختیه سر من میاد....؟
سهند-ناشکری نکن، خدا بزرگه! من مطمئنم زنده می مونه. اینا همه از آزمایشات الهیه که همه مون به نوعی پس بدیم.
از ناراحتی شروع به لرزیدن کردم. سهند پرستار را صدا کرد و به کمک پرستار روی تخت خوابیدم. بعد از کنترل فشارم، پرستار با راهنمایی سهند، آمپولی را که در این مواقع تزریق می کردند، تزریق کرد. لحظاتی بعد همه چیز گنگ و مبهم بود. همه دور و برم بودند بجز طلا و از هر کسی سراغش را می گرفتم جواب نمی داد. صدایش را می شنیدم ولی از خودش خبری نبود. هر طرف که می رفتم و دنبالش می گشتم پیداش نمی کردم، فریاد زدم و کمک خواستم. در این لحظه بود که گرمی دستی را روی شانه ام احساس کردم، خواستم برگردم که از خواب پریدم. افسانه با چشمان سرخ و متورم لبه تخت نشسته و دستم را در دست گرفته بود: طلا، طلا کجاست، مرده؟
افسانه- نه عزیزم اون حالش خوبه و از اتاق عمل آوردنش و الان کسری و سهند، بالای سرش هستند.
با صدایی که انگار از ته چاه درمی آمد گفتم: یعنی باور کنم زنده است و نمرده؟
دستم را به گرمی فشار داد و گفت: چرا فکر می کنی دروغ می گم، جان پویا زنده است. به جای اینکه به خودت فشار بیاری و پس بیافتی، سعی کن قوی باشی تا بتونی از طلا مراقبت کنی.
-می خوام ببینمش.
افسانه- باشه فقط اینو بگم که هول نکنی، به خاطر اثر بیهوشی الان زیر چادر اکسیژنه و به محض بهبودی و به هوش اومدن بیرون میارنش. فهمیدی؟
-خدایا شکرت که زنده موند.
به کمک افسانه بلند شدم و به طرف اتاقی که طلا آنجا بود رفتیم. عزیز دلم با سر و دست و پای باند پیچی شده روی تخت خوابیده بود. طاقت دیدنش را نداشتم و از اتاق بیرون آمدم، چرا باید من صحیح و سالم سرپا باشم و دخترم با آن سر و وضع گوشه بیمارستان افتاده باشد.
با دیدن سهند که پشت سر من از اتاق خارج شده بود، تازه به یاد آوردم که باید دنبال یاشار و فرشته به فرودگاه برود.
-سهند تو برو. اگه اونا بیان و ببینن تو نیستی نگران میشن.
سهند- آخه تو تنها می مونی.
-آخه نداره، الحمدلله زنده است و جای نگرانی نیست.
سپس رو به کسری و افسانه گفتم: شماها هم برید. طفلکی پویا الان تنهاست و درست نیست روز اول عید تنها بمونه، شرمنده که عید همه رو خراب کردم.
کسری- این حرفا چیه، طلا هم مثل پویاست و هیچ فرقی نداره. تو هم که مثل خواهرمی و وظیفه هر برادریه به خواهرش کمک کنه.
-ممنون. این نهایت لطف و محبت شما رو می رسونه.
افسانه- پس اگه به کمک نیاز داشتی حتما خبرم کن. نه مثل الان که ما به سهند به خاطر تبریک سال نو زنگ بزنیم و خبردار بشیم.
-چشم.
آنها رفتند و من ماندم و غصه هایم، غصه هایی که تمامی نداشت. چه کسی باورش می شد که یک روز دختر عزیز دردانه که هیچوقت لبخند از لبانش محو نمی شد و اشک با چشمانش غریبه بود به این روز بیافتد و اشک و گریه مهمان همیشگی چشمانش باشد. نیاز به تکیه گاه و شانه ای داشتم تا کمی آرام بگیرم. کجا بود تکیه گاه و شانه ودست گرم و نوازش گر که هم سفر این راه سخت و دشوارم بود. اهی از نهادم برآمد.
وقتی از رویاهایم بیرون آمدم دیدم رامین گوشه ای ایستاده و نگاهم می کند: سلام کی اومدی؟
-سلام یه ده دقیقه ای میشه! فکر کردم خوابیدی، خوب حالت چطوره؟
-نه خواب نبودم، فقط چشمانم را بسته بودم. در این موقعیت چه حالی می تونم داشته باشم؟ درب و داغون. هنوز به هوش نیومده.
-ناراحت نباش به هوش میاد. متاسفم که همچین روزی این اتفاق پیش اومد.
-از کجا فهمیدی، سهند بهت گفت؟
رامین- آره، خیلی ناراحت بود که تو این شرایط نمی تونه کنارت باشه.
-شرمنده که مزاحم تو هم شدیم.
رامین ابرویی درهم کشید و گفت: دیگر هیچ وقت این حرف را نزن.
تا آخر شب رامین ماند و بعد به اصرار من به خانه رفت. در این فاصله سهند چندبار پنهانی تلفن کرد و حال طلا را جویا شد. طلا همچنان بیهوش افتاده بود. شب سختی را گذراندم، انگار خیال تمام شدن را نداشت و زمان به کندی سپری می شد. با دمیدن آفتاب جان تازه ای گرفتم تا شاید طلای من هم چشم باز کند. بی قرار و کم طاقت شده بودم و فقط راه می رفتم. وقتی سهند آمد کمی آرام شدم.
-سهند چیکار کنم هنوز به هوش نیومده.
سهند- صبر کن انشالله به هوش میاد. غزال با خود خوری که چیزی عوض نمی شه، ببین صبحانه ات هم دست نخورده مونده.
-از گلوم پایی نمی ره، میل ندارم.
از دیروز هیچی نخوردی، اگه اینطور ادامه بدی مطمئن باش تو هم پیش طلا می افتی. بیا بشین به زور هم که شده بخور.
دو لقمه به اجبار خوردم. سهند یک ساعتی نشست و از روی ناچاری دوباره به خانه برگشت. آن روز هم طلا به هوش نیامد چون در اثر پایین افتادن به مغزش آسیب رسیده و ضربه مغزی شده بود. می ترسیدم که مبادا، امیدم، پاره تنم چشم باز نکند و برای همیشه ترکم کند. تا روز سوم دکتر هربار که معاینه می کرد می گفت: باید امیدوار باشیم و توکل به خدا.
چقدر نذر و نیاز کردم تا خدا بهم رحم کرد و طلا را دوباره بهم برگرداند. شش روز در کما بودن، یعنی قطع امید کردن. از بس که راه رفته بودم پاهایم تاول زده بود و درد می کرد. روز هفتم تازه آفتاب طلوع کرده بود که احساس کردم پلکهایش تکان خورد به صورتش زل زدم تا مطمئن شوم. ولی نه حقیقت داشت چون چشمانش را کاملا باز کرد و با شیرین زبانی گفت: مامی، آب.
فورا زنگ زدم و پرستار آمد، و او نیر به محض دیدن چشمان باز طلا بیرون دوید و به دکتر خبر داد. دکتر بعد از معاینه کامل لبخندی زد و گفت: خدارو شکر، مشکلی نداره و می تونید آب یا شیر بهش بدید.
آنقدر خوشجال بودم که بدون در نظر گرفتم وقت به سهند تلفن کردم و اطلاع دادم. نیم ساعت طول كشید تا سهند خودش را رساند. همدیگر را بغل کرده و از خوشحالی اشک می ریختیم. که با شنیدن صدای آشنای یاشار میخکوب شدم.
یاشار- به به غزال خانم، تو اینجا چی کار می کنی؟ چه بلایی سرت اومده.
و چشمش به طلا افتاد. به کنار تخت اش رفت و سپس نگاه غضبناکی به هر دویمان انداخت و رو به سهند گفت: پس هر روز صبح اینجا می آیی، آره و برای همینه که پریشون و نگرانی. حالا دیگه من غریبه شدم که ازم پنهون می کنی. و تو غزال خانم به خاطر این بچه است که از همه پنهون شدی؟
نه جای انکار بود و نه حرفی برای گفتن داشتم، یاشار در حالی که دست طلا را در دست گرفته بود پرسید: خوب خانم کوچولو اسمت چیه؟
-طلا........
یاشار- چه اسم قشنگی هم داری درست مثل خودت، خوب سر و دستت چطوره؟
-اوف شده.....
یاشار- اوف شده، آخه چرا؟
سهند- از پله ها افتاده و تا امروز صبح تو کما بوده! درست هفت روزه.
یاشار- آخه چرا بهم نگفتی، من شک کرده بودم که تو هر روز صبح کجا غیبت می زنه؟ عقلم به همه چیز و همه جا رسید، الا این یکی، فکر می کردم بی خبر از ما زن گرفتی و برای همین امروز که تلفن زنگ زد دنبالت راه افتادم.
سهند- من زن گرفتم؟! مطمئن باش هیچ وقت از این غلط ها نمی کنم. خیالتون راحت باشه چون اینجا یکی هست که زاغ سیاه مو چوب بزنه. در مورد طلا هم مجبور بودم.
یاشار- تا کی می تونید پنهونش کنید، آخه بچه که شی و لباس کوچک نیست که به راحتی قائمش کنید.
-چیکار کنم ببرم دو دستی بچه مو تقدیمش کنم.
یاشار- نه نمی گم این کارو بکنی، ولی حداقل باید عمو اینا خبر داشته باشن. نمی تونی که تا آخر عمرت قید خونواده تو بزنی، می تونی؟
-نه نمی تونم، ولی صبر می کنم یه خورده که بزرگ شد می گم یه بچه آوردم تا بزرگ اش کنم.
یاشار- برو اول تو آینه نگاه کن بعد ببین چه به روز خودت آوردی، با یه انتخاب غلط...
بقیه حرفش را ادامه نداد، طلا دست یاشار راتکان داد، انگار می خواست حرفی بزند ولی نمی تونست که یاشار پرسید: چی شده عزیزم، سرت درد می کنه؟
طلا- نه.
یاشار- پس چی؟ ناقلانکنه شکلات می خوای.
-مامی، دعوا، نه.
یاشار- آخ عزیزم من که مامانتو دعوا نمی کنم، دلم براش می سوزه. ولی چشم دیگه چیزی بهش نمی گم. همه اش تقصیر باباست که گوش به حرفای مامانت میده تا کارا به اینجا بکشه، مگه نه غزال خانم.
-نمی دونم شاید، حالا آقا یاشار پاشو برو تا فرشته دربدر دنبالت نگشته.
یاشار بلند شد می خواست برود که گفتم: یاشار خواهش می کنم به فرشته حرفی نزن! فعلا اجازه بده یه مدت بگذره بعد ببینم چی میشه.
یاشار- چشم تو هم مواظب خودت و طلا باش. یه خورده هم به خودت برس و نذار زود شکسته بشی، چون هنوز جوونی و باید زندگی کنی.
دقایقی بعد از رفتن یاشار، سهند هم رفت. بعد از رفتن یاشار وقتی خوب فکر کردم، دیدم که چه اشتباهی کردم ولی افسوس که زمان به عقب برنمی گشت تا جبران کنم.
یاشار بعد از آن روز چند دقیقه ای به بیمارستان می آمد و سری به ما می زد و می رفت. وقتی آنها به ایران برگشتند سهند با خیال راحت و آسوده، به بیمارستان می آمد و ساعتها می ماند. در طول بیست روزی که طلا بیمارستان بود، پنج کیلو وزن کم کرده بودم، حسابی خسته و کوفته بودم و تمام بدنم درد می کرد.
روزی که مرخص شد و به خانه رفتیم، احساس می کردم دوباره متولد شدم. اول یک دوش آب گرم گرفته و سپس به رختخواب رفتم و ساعتی را استراحت کرده و خوابیدم. چون لیزا هم برگشته بود از بابت طلا هم خیالم آسوده بود و با، باز شدن گچ دست و پایش به مراتب نیاز به مراقبت زیادی نداشت.
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
ارسالها: 7673
#49
Posted: 18 Mar 2012 05:19
غـــــــــــزال (قسمت چهل و شش)
بعدازظهر که از خواب بیدار شدم، شدیدا احساس ضعف می کردم. وقتی لیز برایم غذا گرم کرد با اشتها شروع به خوردن کردم. بعد از غذا سراغ درس های عقب افتاده رفتم تا کمی جبران کنم. سرم حسابی گرم درس بود که طلا آمد و گفت: مامی
-جان مامی.
طلا-این نه، بازی.
-حوصله ات سر رفته. چشم عزیزم الان میام و بازی می کنیم.
باسرش گفته هایم را تایید کرد. به اجبار کتابهایم را جمع کردم و با هم شروع به بازی کردیم، تازه مشغول بازی بودیم که رامین با یک عروسک بزرگ به دیدنمان آمد. حسابی شرمنده شده بودم، چون این مدت حسابی به زحمت افتاده بود ولی هر کاری می کردم نمی توانستم به چشم شوهر آینده ام بهش نگاه کنم. به عنوان یک دوست و همکار بیشتر قبولش داشتم تا همسر.
وقتی چایی و شیرینی آوردم و نشستم، رامین گفت: غزال حالا که به سلامتی حال طلا خوب شده و جای نگرانی نیست پس راجع به پیشنهاد من فکر کن، تا هر چه زودتر از بلاتکلیفی دربیام. چون از تنهایی خسته شدم.
-من به درد تو نمی خورم، من یک زن مطلقه هستم که یک بچه دارم و ....
حرفم را قطع کرد و گفت: از نظر من مشکلی نداره، پس لطفا بهونه نیار.
-باور کن بهونه نمیارم. تو دیگه باید دنبال یکی دیگه بری چون من فعلا قصد ازدواج ندارم.
-تا هر وقت که بخوای صبر می کنم.
به اصرار بیش از حد رامین، مجبور شدم بگویم تا کمی صبر کند تا بیشتر فکر کنم و جواب دهم.
رامین آنقدر به من و طلا محبت می کرد که شرمنده می شدم. ولی نمی توانستم خودم را قانع کنم. انگار دلی در سینه ام نبود که برایش بتپد، در واقع بال و پرم شکسته بود.
سال اول دانشگاه را با موفقیت و تمام واحدهایم را با نمراتA به پایان رساندم. سهند هم همین طور، سال آخر دانشگاه را با موفقیت به اتمام رساند و در یک شرکت کامپیوتری استخدام شد. ولی قبل از شروع کار به ایران رفت، چون تصمیم گرفته بود با شیدا ازدواج کند. می خواست در این مورد با عمو و زن عمو صحبت کرده و رضایتشان را جلب کند. من هم همراه طلا و لیزا یک هفته به مسافرت رفتم. کنار دریا احساس سبکی و ارامش می کردم بخصوص موقع غروب افتاب که دریا منظره جالبی به خود می گرفت. حسابی آب به زیر پوستم دوئیده و احساس شادابی و نشاط می کردم. وقتی از مسافرت بازمی گشتیم خستگی از تنم بیرون رفته بود و راحت می توانستم کار کنم. رامین که می دید سرحالم با ذوق و شوق در مورد آینده صحبت می کرد تا شاید تغییر عقیده داده و به ازدواج مجدد تن دهم اما من تصمیم گرفته بودم که قید ازدواج را برای همیشه بزنم و نمی خواستم بخت خود را یک بار دیگه امتحان کنم، چون همان یک بار برایم کافی بود.
سهند هم بعد از یک ماه کلنجار رفتن دست از پا درازتر برگشته بود. چون هیچکدام راضی به وصلت نشده بودند. برای همین اینبار مرا واسطه قرار داد: غزال خواهش می کنم تو باهاشون حرف بزن، مطمئنم بالاخره قانعشون می کنی.
-نه سهند، اونوقت عمو فکر می کنه من از اخلاقش سواستفاده می کنم.
سهند- بگو حالا که کلید دست منه ناز می کنم و طاقچه بالا می ذارم.
-نه به جان سهند، آخه برا چی ناز کنم. نمی خوام عمو ازم دلخور بشه و فکر بد بکنه.
آنقدر گفت و گفت تا بالاخره مجبور شدم تلفن کنم. خود عمو گوشی را برداشت. بعد از سلام و احوالپرسی گفتم: عمو یه خواهش ازتون دارم و امیدوارم که دست رد به سینه ام نزنین.
عمو- اتفاقا عمو جان منتظر تلفن ات بودم چون می دونستم سهند دست به دامن تو میشه. ولی دخترم به جان عزیزت می ترسم، نمی خوام شاهد از هم پاشیدن زندگی این یکی هم باشم، غصه تو ما رو از پا درآورده. می ترسم سهند الان احساساتی شده و این تصمیم را گرفته باشه و بعد از یه مدت پشیمون بشه.
-نه عمو جون باور کنید الان هشت ماهه که روی این موضوع فکر کرده و تمام جوانب رو در نظر گرفته و سنجیده، شکر خدا شیدا مثل من بچه هم نداره که به خاطر اون مشکل به وجود بیاد. فکر کنید اونهم دختر شماست واین بلا سرش اومده. آخه اون چه گناهی داره که چوب اشتباهات پدر و مادرش رو خورده؟ جرمش چیه که شما قبول نمی کنید؟ غیر از یک بار شوهر کردن. باور کنید من حال شما رو درک می کنم. چون این بلا سر خودم هم اومده و طعم تلخ شکست رو خودم یه بار چشیدم و الان هم دارم می چشم. ولی چرا باید به زنانی که هر کدام به دلیلی طلاق گرفتند به چسم یه بزهکار و مجرم نگاه کنن؟! اگه سهند قبلا یک بار ازدواج کرده و بعد از مدتی از هم جدا می شدن، اونوقت شما نمی ذاشتین با یه دختر دیگه تشکیل خانواده بده.
عمو- حرفهای تو دخترم منطقیه و من قبولش دارم ولی چه کنم که این از فرهنگ غلط ماست، جواب دیگرون رو چی بدم؟
-به کسی مربوط نیست، این دو تا می خوان با هم زندگی کنند نه دیگران.
عمو- نمی دونم چیکار کنم، خودمم کلافه و گیجم.اما بذار با سیمین هم صحبت کنم ببینم چی میشه، اونوقت خودم بهت زنگ می زنم.
تا زمانی که عمو تلفن کند، سهند مثل مرغ سرکنده بال بال می زد، صبر و قرار نداشت و در دلشوره و اضطراب به سر می برد. تا اینکه عمو بعد از دو هفته تلفن کرد و موافقت خودش را اعلام کرد. قرار بر این شد که سهند اخر شهریور به ایران برود و به آرزوی دیرینه اش برسد. تا رسیدن به روز موعود لحظه شماری می کرد. سرانجام این روز رسیده و به سوی ایران پرواز کرد.
خیلی اصرار کرد تا من هم با او بروم و در عروسی اش شرکت کنم. ولی من کجا باید می رفتم، طلا را چیکار می کردم؟ هرچند افسانه حاضر بود در غیاب من از طلا نگهداری کند ولی چون می دانستم به محض رسیدن به ایران برگشتني در کار نیست، قبول نکردم. مطمئن بودم بابا نمی گذارد دوباره به پاریس برگردم.
شب عروسی سهند مثل عروسی یاشار، خیلی به من سخت گذشت.
دو روز بعد از عروسی عروس و داماد به فرانسه آمدند تا هم سفر ماه عسل شون باشد و هم سرآغاز زندگی مشترکشان. از روز قبل خانه را تزئین کرده بودم. دودل بودم که آیا با شیدا روبرو شوم یا نه. چون یکی دو روز نبود که بتوانم خودم را از دید شیدا پنهان کنم، و سهند تنها کس و کار من بود.
چون نیمه شب به پاریس می رسیدند به فرودگاه نرفتم و صبح روز بعد دسته گلی گرفتم و با طلا به دیدن عروس و داماد رفتیم. وقتی در زدم، سهند در را باز کرد. با سهند مشغول روبوسی و احوال پرسی بودیم که شیدا از اتاق حواب بیرون آمد.از دیدنم شوکه شده و مات و مبهوت نگاهم می کرد.
-چیه عروس خانم، مهمون نمی خوای.
انگار که تازه از خواب بیدارشده باشه جلو آمد و همدیگر را در آغوش کشیدیم، چهارسال میشد که همدیگر را ندیده بودیم، چقدر قیافه اش تغییر کرده بود، خانم و جا افتاده شده بود.
شیدا- غزال نمی دونی چقدر از دیدنت خوشحال شدم. اصلا انتظار دیدن تو رو نداشتم، البته این آقا سهند گمراهم کرد و گفت که هیچ خبری ازت نداره و فقط گهگاهی بهش تلفن می کنی.
-سهند تقصیر نداره.
حرفم را قطع کرد و گفت: البته خودم با دیدن طلا حدس زدم که چرا این دروغ بزرگ رو گفته. ولی غزال خیلی دختر خوشگلی داری، ناز و ملوس! چشماش عسلی، موهاش خرمایی و حلقه حلقه، لب و دماغ کوچک، انگار که عروسکه یعنی اگه تکون نخوره و پلک نزنه، همه فکر می کنن عروسکه.
طلا که تا آن لحظه ساکت نشسته و به شیدا نگاه می کرد، گفت: چرا لباس نپوشیدی؟
شیدا- خانم خوشگله اینایی که تنمه چیه، مگه لباس نیست؟
طلا- نه از اون لباسهای خوشگل.
شیدا- اخ فدات شم، لباس عروسی رو میگی.
طلا-اوهوم.
طرز صحبت کردن طلا خیلی جالب بود. نیمی از کلمات را به فرانسه و نیمی دیگر را به فارسی می گفت و به تازگی هم چند کلمه ترکی از پویا یاد گرفته بود. تمام کارهای پویا را به خوبی یاد می گرفت و شیطنت می کرد و درست مثل پویا از در و دیوار بالا می رفت، تا دقیقه ای ازش غافل میشدم خراب کاری میکرد.
اواخر پاییز پدربزرگ لیزا مریض شد و لیزا مجبور شد که مدتی پیش آنها برود برای همین مجبور شدم روزها طلا را پیش شیدا بگذارم و بعدازظهر ها چون شیدا کلاس زبان می رفت با خودم به شرکت می بردم که این کار را مشکل کرده بود. چون هم مجبور بودم به کارهایم برسم و هم مواظب طلا باشم. لحظه ای که از او غفلت می کردم همه چیز را بهم میریخت.
یک روز با رامین سر یک نقشه ساختمانی کار می کردیم و سرمان گرم کار بود و به همین دلیل طلا را از یاد برده بودم. از سر و صدای مگی و طلا تازه به خود آمدم. وقتی به دنبال سر و صدا رفتم دیدم مگی بغل اش کرده و او داد و فریاد راه انداخته است و می خواهد خودش را از دست مگی خلاص کند.
از دیدن اتاق کار رامین گریه ام گرفت. چون طلا با ماژیک سیاه و قرمز همه جا را خط خطی کرده بود.
با عصبانیت گفتم: طلا چرا این کارو کردی؟
-خوب مامی جون خواستم اتاق رامین جون خوشگل بشه. ببین چه نقاشی هایی کشیدم.
سپس رو به رامین گفت: عمو کار بدی کردم.
رامین خندید و جواب داد: نه عمو جون خیلی هم خوشگل شده. اما اگه از تموم رنگها استفاده می کردی بهتر بود.
طلا- باشه شما مامی رو ببر تا خوشگل اش کنم. اصلا شما هم نقاشی خودتونو بکشید.
رامین- بچه راست میگه بیا بریم نقاشی های خودمونو بکشیم و مزاحم کارش نشیم. چی کار کنیم! حالا که آب از سر ما گذاشته و چاره اش نقاشی دوباره است.
-بله راست میگی، چون هنوز شش ماه هم نشده و باید بسپاریم دست نقاش.
وقتی کار تمام شد باا لیزا تماس گرفتم و ازش خواستم هرچه زودتر به خانه برگرددو چون نگهداری طلا آنجا کار مشکلی بود. تا گوشی را گذاشتم کسری تلفن کرد تا حالمان را بپرسد وقتی برایش تعریف کردم که طلا چیکار کرده با خونسردی جواب داد: عیب نداره چون این کار سلامتی کامل بچه رو نشون میده.
-از نظر تو بله، ولی من داشتم دیوانه میشدم.
-این که تازگی نداره، تو از اولش هم دیوانه بودی ولی از نوع کلاسیک.
و به دنبالش خنده ای سر داد. این عادت کسری بود همیشه می گفت فکر نکن عاقل شدی فقط الان دیوانه باکلاس هستی، همین. به نظر کسری کارهای پویا و طلا عادی بود بلکه این ما بودیم که اعصابمان ایراد داشت و نمی توانستیم تحمل کنیم.
آنقدر گفته بووود تا کم کم برای من هم عادی شده و کمتر حرص می خوردم. چون با یادآوری دوران کودکی خودم، به آنها حق می دادم، چرا که من هم دست کمی از آنها نداشتم.
برای زایمان افسانه مادرش خانم احتشام آمد. کمی رشک بردم، چون من جز سهند کسی را نداشتم.
خانم احتشام دکتر پوست بود ولی چند سالی میشد که دست از طبابت برداشته و خانه نشین شده بود. زن بسیار محترم و با شخصیتی بود که مادرانه نصیحت ام می کرد و می گفت: مادر ما سردی و گرمی روزگار را چشیدیم، بهتره با خانواده ات آشتی کنی و تا جوانی دوباره تشکیل خانواده دهی و با رامین خان که خیلی تعریف اش رو می کنی ازدواج کنی. چون زندگی بالا و پایین داره و نمی تونی تا اخر عمرت تنها باشی. مرد ستون زندگی و تکیه گاه زنه و اگه نباشه پایه های زندگی سسته.
-طلا را چیکار کنم. می ترسم بعدا با هم نسازن.
خانم احتشام- اتفاقا چون کوچیکه خیلی زود باهاش انس می گیره و به عنوان پدر قبول می کنه.
هر وقت که به دیدنش می رفتم همین طور نصیحت ام می کرد و از بازی های روزگار می گفت، بیچاره خانم احتشام علاوه بر افسانه دختر دیگری هم داشت که چهارده سال پیش در حادثه رانندگی فوت کرده بود و تنها یادگاریش دختری بنام خاطره بود. الهام برای دومین بار حامله بوده که نیمه های شب درد به سراغش می آید. خاطره را پیش همسایه می گذارند و با عجله به سمت بیمارستان حرکت می کنند. اتفاقا آن شب هم باران به شدت می باریده و شوهرش با عجله رانندگی می کرده که از فرعی ماشین دیگری هم باسرعت وارد خیابان می شود که در اثر سرعت زیاد و لیز بودن خیابان، ترمز به خوبی عمل نمی کند و با هم تصادف وحشتناکی می کنند و هر سه درجا می میرند. بیچاره پدر افسانه بعد از شنیدن این خبر سکته می کند و از آن پس فلج و زمین گیر می شود. خاطره ان موقع هفت سال داشته و از آن پس سرپرستی اش را، آنها بر عهده می گیرند. در حال حاضر دختر بزرگی شده و در رشته پزشکی مشغول به تحصیل بود. به قول خانم احتشام پزشکی در خانواده شان حالت موروثی داشت. چون اکثر فامیلها پزشک بودند. برادر بزرگ افسانه دکتر قلب و عروق بود و تنها برادر کوچکش به کار تجارت روی آورده بود و فعالیت می کرد. چند روز بعد از آمدن خانم احتشام افسانه دختری به دنیا آورد که اسمش را کمند گذاشتند.
چون تعطیلات کریسمس در راه بود، رامین برای دیدن خانواده اش به ایران رفت. مسافرتش حدود یک ماه طول کشید. در نبود رامین دست تنها شده بودم، و معنی حرفهای خانم احتشام را می فهمیدم. با اینکه رامین همسرم نبود در بسیاری از کارها، کمک حالم بود. رامین بعد از امدن دوباره در مورد ازدواجمان حرف پیش کشید و چون من فکرهایم را کرده بودم گفتم: رامین بذار خیالتو راحت کنم من تصمیم به ازدواج ندارم. بی خودی منتظر من نباش.
رامین از کوره در رفت و عصبانی شد و گفت: اگر منتظر جناب مهندسی باید عرض کنم خدمت شما که بی خودی منتظر نباشید، چون ایشون با زن و پسرش در حال خوش گذرونی هستند و به ریش تو دارن می خندند.کاش در مهمانی حمید بودی و میدیدی که چطور شراره با آب و تاب از شوهرش تعریف می کرد.من چند دقیقه قبل از شراره رسیده بودم. زهره رو که می شناسی وقتی اومد علت نیامدن شوهرش را پرسید. می دونی چی گفت؟یه قری به سر و گردنش داد و گفت مهندس برای راحتی من میلادو نگه داشت و گفت که از طرف اون از همه تون عذر خواهی کنم. آخه مهندس همه فکر و ذکرش اینه که من راحت باشم. ببینم با این تعریفهایی که می کرد باز هم به فکر اون مرتیکه عیاش هستی؟
-ببین رامین چرا فکر می کنی من منتظر سپهرم؟ دوستی ما جای خود ولی تو حق نداری پشت سر سپهر اینجور حرف بزنی.چون اون هرچی باشه پدر طلاست. اینو بدون که من از هر چی مرده حالم بهم میخوره.
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
ارسالها: 7673
#50
Posted: 18 Mar 2012 05:21
غـــــــــــزال (قسمت چهل و هفت)
هر دو سکوت کردیم، دقایقی بعد رامین سکوت را شکست و گفت: معذرت می خوام. قصد توهین نداشتم یه لحظه از کوره در رفتم و نتونستم خودمو کنترل کنم. غزال بگو چی کار کنم تا تو راضی بشی، آخه من..... خیلی دوست دارم! باور کن راست میگم.
چون ذهنم هنوز درگیر حرفهایش بود پرسید: در مورد من که حرفی به شراره نزدی؟
رامین- راستش رو بخوای چرا گفتم. چون دیدم زهره نمی دونه شراره با کی ازدواج کرده، برای اینکه پته این زن حقه باز و کثیف رو آب بریزم. به محض اینکه حمید از خانه و زندگیم پرسید، گفتم غزال سراج که یادت هست، با اون شرکت ساختمانی تاسیس کردم و کار می کنیم. حمید به شوخی خندید و گفت بله یادمه جنابعالی چشمت دنبالش بود ولی حیف که طرف شوهر داشت. در جواب حمید گفتم غزال از شوهرش که همسر فعلی شراره خانمه طلاق گرفته. حمید و زهره و بقیه مهمونا که اکثرا از بچه های دانشکده بودند، حیرون نگاهم می کردند. و زهره با چشمای گشاد شده پرسید: آخه چرا؟ جواب دادم اونو باید از شراره بپرسی که چطور ی زندگی اونارو از هم پاشیده. دلم خنک شد چون زنیکه رو سکه روی یخ کردم که اینقدر پز شوهرشو نده، و هی نگه آقای مهندس، آقای مهندس. نیم ساعت ننشسته بود که بلند شد و رفت چون هیچ کس تحویل اش نمی گرفت.
-در مورد طلا چی، حرف نزدی؟
رامین- چون خودت چندبار گفته بودی که بهشون میگم از پرورشگاه آوردم، من هم اینطوری گفتم. چون وقتی من گفتم از شراره بپرسین، خوب من چیکار کنم که غزال حامله نمی شد و شوهرش هوس بچه کرده بود. راستش من به اونا گفتم قراره به زودی با غزال ازدواج کنم.
-چرا دروغ گفتی، من که جواب مثبت ندادم اگه به گوش بابا اینا برسه خیلی ناراحت میشن که چرا بی خبر و بدون اجازه اونا می خوام ازدواج کنم! آمدنم به اینجا بس نبود که اینم بهش اضافه شد؟! ولی رامین برای اخرین بار میگم همه اینایی که گفتی نظر منو عوض نکرد! بی خودی وقتتو تلف نکن. من به خاطر طلا نمی خوام ازدواج کنم، تا بتونم بدون دغدغه بزرگش کنم و به جایی برسونم که فکر نکنه چون پدر بالا سرش نبوده در حقش کوتاهی کردم.
تا مدتی با هم سرسنگین بودیم. رامین به خاطر جواب رد از دستم رنجیده بود و من هم به خاطر دروغی که گفته بود از دستش ناراحت بودم. چون این خبر خیلی زود همه جا پیچید و عمو تلفن کرد و در مورد صحت این موضوع ازم سوال کرد.
از طرفی هم گیج حرفهای شراره بودم، فکر نمی کردم سپهر این همه بی وفا باشد، انگار حکم یک رهگذر را برایش داشتم که خیلی زود و به راحتی فراموشم کرده بود. همه اش زمزمه های عاشقانه اش در گوشم به صدا درمی آمد و زندگی را به کامم تلخ می کرد. باید من هم، همین کار را می کردم و برای همیشه، وجود سپهر را از ذهنم پاک کرده و دور می ریختم و تغییر و تحولی در زندگیم ایجاد می کردم.
با رسیدن فصل بهار، بهار زندگی من هم آغاز شد. ابتدا به آرایشگاه رفتم و بعد سه سال و نیم به خودم رسیدم. صورتم را اصلاح کردم و موهایم را که تا کمرم می رسید کوتاه و به شرابی رنگ کردم. انگار به اندازه دو سال جوانتر شده بودم. وقتی به خانه آمدم لیزا هم از تغییراتم به وجد آمده بود و مدام اظهار خوشحالی می کرد.
بعد به شیدا تلفن کردم و برای روز بعد قرار گذاشتم تا برای خرید لباس با هم به مرکز خرید برویم. شیدا در مرحله اول مرا نشناخت وقتی جلو رفتم و سلام کردم با تعجب گفت: وای غزال چقدر تغییر کردی، اون قدر که نشناختمت، خیلی خوشگل شدی. تو رو خدا همیشه اینطور به خودت برس، مثل شوهر مرده ها می موندی.
خندیدم و جواب دادم: برای همین دیروز رفتم که بعد از مدت ها از عزای شوهر مرحومم دربیام. خدا رحمتش کنه مرد نازنین و با خدایی بود. الهی نور به قبرش بباره، خیلی حیف شد. خوب حالا بیا بریم که خیلی کار دارم.
و با هم به داخل فروشگاه رفتیم. چند دست کت و دامن، کت شلوار در رنگ های متفاوت خریدم. چون از رنگهای تیره خسته شده بودم. بعد از خودم و طلا نوبت لیزا بود. چند دست لباس برای لیزا خریدم. چون لیزا هم عضوی از خانواده ما شده بود. این کارم باعث خوشحالی اش شده بود. بغلم کرد و بوسید و گفت: ممنونم! خیلی خوشحالم کردی. واقعا شما ایرانی ها خیلی با احساس و با عاطفه هستید. درست برعکس ما، خیلی به اطرافتون توجه دارید و انقدر مهربانی می کنید که ادم لذت می بره.
-لیزا بیش از این شرمنده ام نکن دو تا تیکه لباس که این همه تشکر نداره.
برای سال نو باز هم سفره هفت سین چیدم. با شور و نشاط همگی کنار سفره نشسته و منتظر حلول سال جدید شدیم. لیزا هم مثل ما و به تبعیت از آداب و سنن ما کنار سفره نشست و زیر لب دعا می خواند. موقع تحویل سال حال دیگری داشتم چون خیلی به خودم و اینده امیدوار شده بودم و به روزهای خوبی که پیش رو داشتیم فکر می کردم و پوچی و بیهودگی را از ذهنم پاک کرده بودم.
بعد از تحویل سال قبل از هر چیز به عمو تلفن کرده و تبریک گفتم. ولی هیچ اشتیاقی به تلفن کردن به خانواده ام نداشتم و شاید هم غرورم اجازه نمی داد. چون همیشه احساس می کردم فراموشم کرده و از یادم برده اند. چرا که، اگر مرا به فرزندی قبول داشتند و به فکرم بودند حتما دنبالم می آمدند تا شاید ردی از من پیدا کنند. پس با این حساب دلیلی وجود نداشت که من مزاحم زندگی آنها شده و اوقات خوش شان را تلخ می کنم. ساعتی نگذشته بود که سهند و شیدا که موقع تحویل سال در خانه خودشان بودند برای عید دیدنی به حساب اینکه من بزرگتر بودم، رسیدند. و چون دیروقت بود دقایقی نشسته، سپس به خانه شان رفتند.
صبح روز بعد که روز اول عید و فروردین بود طلا را حاضر کردم و سپس به سر و وضع خود رسیدم، کمی ارایش کردم و کت و دامن ابی ام را پوشیده و به دیدن افسانه و مهمانانش که سه روزی از آمدنشان می گذشت، رفتم.
زنگ آپارتمان را زدم. لحظه ای بعد کسری در را باز کرد با دیدنم قیافه جدی به خودش گرفت و گفت: بله بفرمائید با کی کار داشتید؟
-منم کسری غزالم.
کسری- صداتون اشناست ولی قیافه تون نه! من شما رو به یاد نمی آرم. البته یه غزالی می شناسم ولی ببخشید اون یه خورده شبیه میمون بود.
چون با کسری رابطه ای صمیمی و دوستانه داشتم، زیاد سر به سر هم گذاشته و شوخی می کردیم. می خواست در را ببندد که پایم را لای در گذاشتم و گفتم: بی معرفت اول سال اینطوری ازم پذیرائی می کنی.
چشمانش را تنگ کرد و گفت: آخ آخ ببخشید خانم مهندس که به جا نیاوردمتون، شما همونی نیستید که موتورش یه خورده عیب پیدا کرده بود.
-زهرمار.
کسری- ممنون، حالا بفرمائید داخل، لطف کردید، صفا آوردید.
طلا که به کار کسری می خندید، گفت: عمو عیدتون مبارکه.
کسری بغلش کرد و بوسید و گفت: عزیزم تو هم عیدت مبارک، عزیزم یه خورده زودتر حرف می زدی، تا با وجود تو مامان تو می شناختم.
طلا- یعنی من جرف زدم شناختین.
کسری- خوب بله عمو جون.
با هم به پذیرایی پیش مهمانها رفتیم و کسری رو به آنها گفت: ایشون خانم مهندس سراج از دوستان ما هستند. همونی که چند دقیقه پیش غیبت و بدگویشو می کردیم.
افسانه-کسری بذار از راه برسه بعد اذیتش کن.
با اشاره به تک تکشان گفت: ایشون اقا پیمان، برادر عیال ما هستند و این خانم همسر آقای دکتر آرزوجون و خواهر بنده هستن و این دوتا پسر گل شایان و تابان پسراشون هستند. حالا نوبت این آقای محترم می رسه، ایشون جناب پیام احتشام برادر کوچیکه عیال بنده هستند و هنوز مجرد تشریف دارند و این خانم خوشگل خاطره جون، خواهرزاده افسانه خانم هستن.
-از آشناییتون خوشبختم، بفرمایید. معذرت می خوام که سرپا نگه تون داشتم.
دکتر- خواهش می کنم آشنایی با شما باعث افتخار و سعادته. چون افسانه و کسری خیلی از شما تعریف کردند.
لطف دارن.
همه در مواقع معرفی لبخند می زدند بجز پیام. برای همین نگاهی گذرا به پیام انداختم. مردی قد بلند با هیکل ورزیده، چشم و ابرو مشکی، صورت کشیده و سفید و موهای سیاهی که با چند تار موی سفید آراسته شده بود روی هم رفته قیافه جذابی داشت که با ابروهای گره خورده مغرور و از خودراضی به نظر می رسید. آهسته در گوش کسری گفتم: این پیام خان چرا خشک و عصا قورت داده است.
کسری- سه روز شکمش کار نکرده و برای همین خشک مزاج شده.
-اه بی تربیت.
و به دنبالش هر دو خندیدیم.
شایان- دایی جون چی شده؟ بلند بگو ما هم بخندیم.
کسری- دایی جون قربونت برم مگه از جونم سیر شدم چونکه عمه ات سرمو می بره.
آرزو- طفلکی افسانه، همین یه کار از دستش برنمی آید. واقعا نمی دونم چطوری تور و تحمل می کنه. زن معصوم و کم حرف و خانه داریه!
کسری- حتما شوهرش هم ظالم و وراجه! بگو ابجی خانم دستت درد نکنه.
آرزو- تو اجازه دادی.
به دنبالش صحبت زن سالاری و مرد سالاری شروع شد. خانم ها یک طرف جبهه گرفته بودند و آقایون یک طرف، دقایقی بعد سهند و شیدا هم آمدند و جمع مان، جمع شد. می گفتیم و می خندیدیم. تنها پیام بود که گوشه ای نشسته و سیگار می کشید. با سرفه های پیاپی طلا به اتاق دیگری رفت. علت این تنهایی و انزوا برایم معما شده بود بعد از نهار هم وقتی برای گردش بیرون رفتیم، همراه ما نیامد و در خانه تنها ماند.
از زمانی که به پاریس آمده بودم به اندازه آن روز خوش نگذشته بود. چون همیشه تنهایی و سکوت بود. برای روز بعد همه را شام به هتل دعوت کردم تا باز هم دور هم جمع شویم. برای دور کردن کدورت و آشتی کردن، تلفنی از رامین هم دعوت کردم.
بعد از شام می خواستیم به آپارتمان من برویم که پیام جلو آمد و گفت:
-خانم مهندس اگه اجازه بفرمایید بنده از حضورتون مرخص میشم چون سرم به شدت درد می کنه
با طعنه گفتم: سرتون درد می کنه یا تحمل ما رو ندارین. چه عیبی داره یه روز هم تو خونه فقیر فقرا بد بگذره.
پیام- شکست نفسی می فرمایید، چون من پدرتونو به خوبی می شناسم، ولی باور بفرمایید سرم خیلی درد می کنه.
از شنیدن این جمله تعجب کردم و یکه خوردم ولی خودم را نباختم و جواب دادم: تعجب می کنم با وجود برادر و زن برادر پزشک، چرا به شما نمی رسن که سردردتون خوب بشه. چون گویا دیروز هم با این مشکل دست به گریبان بودید و به اتاق دیگه ای پناه بردید.
کسری- پیام خان فکر کردید که ما هستیم که کوتاه بیایم، غزال به هر بهونه ای، حرفی تو استین داره.
پیام- چشم بنده تسلیم و همراه شما می آیم تا باعث دلخوری خانم مهندس نشم.
و به این ترتیب پیام هم همراه ما امد. در خانه صحبت به ساختمان وساختمان سازی کشیده شد. پیام که کار خانم ها را قبول نداشت، مرتب متلک بارم می کرد. سعی می کردم به حرمت میزبانی حرمت مهمانان را حفظ کرده و حرفهایش را نشنیده بگیرم. نمی دانم با خانم ها لج بود یا می خواست لج من را درآورد. مخصوصا که رامین و کسری از کار من تعریف می کردند.
کسری- اتفاقا غزال خوب شد یادم افتاد. چون قراره یکی از دوستام بیاد پیش ات تا براش یه خونه ویلایی بسازین. می شه خواهش کنم تو قبل از اومدن اون نقشه شو بکشی تا این پیام خان ببینه اونطوری که فکر می کنن نیست و خانوما هم در هر کاری می تونن خبره و ماهر باشن.
-شاید هم حق با پیام خان باشه و من اونطوری که شما فکر می کنید در کارم ماهر نباشم و شما از روی لطف و محبت کارهای منو می پسندید و قبول دارید.
کسری- این یعنی نه دیگه غزال خانم.
-مگه من می تونم روی حرف تو نه بیارم. فقط می ترسم پیش پیام خان شرمنده ات کنم. در ثانی برای این کار یه سری اطلاعات می خوام که ندارم.
کسری- تو فقط قبول کن و کار به اوناش نداشته باش.
-چشم قبوله فقط متراژ دقیق زمین و مدلی که مدنظره رو باید بدونم چون سلیقه شخص لازمه.
کسری- سلیقه شخص رو بی خیال چون همچین قابل تعریف نیست. فقط اصطبل داشته باشه که دوستم سوارکار ماهریه.
-جدی؟ چه حسن سلیقه ای. من و سهند هم عاشق سوارکاری هستیم. مگه نه؟
سهند- آره، تو باغ بابابزرگ، یادش بخیر چه روزهای خوبی داشتیم.
با یادآوری روزهای گذشته و پدربزرگ و خان عمو هاله ای از غم، صورتم را پوشاند. و حالم را دگرگون کرد یک لحظه نگاهم به سهند افتاد که دیدم او هم مثل من در گذشته سیر می کند.
کسری برای اینکه جو را عوض کند، آکاردیونش را که در نواختن مهارت خاصی داشت، برداشت و شروع به نواختن کرد.
پدر و مادر کسری از آذری زبانهای اصیل و پدر افسانه از تهرانی های اصیل بودند که اصل و نصبشان به شازده های قاجار مربوط میشد.
صبح روز بعد ، بعد از خوردن صبحانه به شرکت رفتم تا کاری را که کسری ازم خواسته بود هرچه زودتر انجام دهم. بعد از سلام و احوالپرسی با رامین و دیگر کارمندان یکراست به اتاقم رفتم و تا وقت نهار بیرون نیامدم. طرحی را که در نظر گرفته بوم روی کاغذ پیاده کردم.
ساختمان به صورت گرد در وسط قرار گرفته بود. در قسمت پایین یک اتاق خواب با هال و پذیرایی و اشپزخانه بزرگ و اوپن قرار داشت. راه پله به صورت مارپیچ بود كه در هر پاگرد یک اتاق خواب قرار داشت و مجهز به سرویس بهداشتی بود. اتاق خواب چهارم که طبقه اخر هم محسوب می شد دیوارهای شیششه ای داشت و همه جا به خوبی پیدا بود. در حیاط استخر در قسمت جلو و زمین بازی، در پشت بنا قرار داشت. دو روز تمام روی این نقشه کار کردم. بعد از اتمام کار وقتی به رامین نشان دادم. گفت:
-غزال خیلی عالی شده حرف نداره.
-فکر می کنی روی این پیام کم میشه یا نه؟
-شرمنده ات هم میشه با اون همه اراجیفی که می گفت. غزال به نظرت خیلی از خودراضی نبود؟
-چرا خیلی هم زیاد، امشب باید برم و تحویل کسری بدم.
-حتما برو و نتیجه .......منظورم نظریه شازده رو هم زنگ بزن و بگو.
شب بعد از خوردن شام، طلا را برداشتم و به خانه کسری و افسانه رفتم. نقشه را جلوی کسری گذاشتم و گفتم: آقای دکتر بفرمایید اینم کاری که ازم خواسته بودید.
کسری حیران پرسید: یعنی به این زودی اماده کردی؟
سپس آهسته زیر لب زمزمه کرد: ببینم هول هولکی دو تا خط که نکشیدی.
چشمک زدم و گفتم: ای همچین چیزی.
کسری از قرار معلوم با پیام شرط بندی کرده بود چون تا خواست نقشه را به اتاق خوابش ببرد، پیام گفت: کسری چی شد؟ چرا جا زدی و قایمش می کنی. سعی می کنم جلوی خانم مهندس زیاد عیب و ایرادش را نگیرم. لطفا بیار اینجا.
کسری از روی ناچاری نقشه را به دست پیام داد و او هم خواست تا برایش توضیح دهم. نقشه را روی میز پهن کردم و شروع کردم به توضیح دادن، همه دورم جمع شدند و گوش می دادند. بعد از توضیح، پیام که فکر نمی کرد کار خودم باشد چشم تنگ کرد و گفت: یعنی میگین باور کنم که این طرح کار شماست؟
-کسی شما رو مجبور نکرده که باور کنید. در ضمن من عادت به دروغ گویی ندارم جناب احتشام.
کسری سوتی کشید و گفت: خیلی خوشم اومد. حالا اقا پیام، هی واسمون کر، کری بخون، مهندس شکوهی ال، بل، اینم از خانم مهندس ما. اگه خودتو هم بکشی مهندس جانت به پای غزال نمی رسه.
پیام- حق با شماست. خانم مهندس معذرت می خوام که پیش داوری کردم. راستش چون شما مدت زیادی نیست که مشغول به کار شدید بعید می دونستم که از عهده اش بربیایید.
به یاد سپهر افتادم و آهی از نهادم برآمد. لحظه ای مکث کردم و سپس جواب دادم: برای اینکه من استاد ماهری داشتم که از دانشگاه ایتالیا فارغ التحصیل شده بود و از وقتی که چشم باز کرده بود، همه فنون این کار را از پدرش یاد گرفته بود.
پیام- آفرین به این استاد که شاگرد خوبی مثل شما را تعلیم داده، باید قدر این استادتون رو بدونید. راستی شما تو ایران لیسانس گرفتید درسته؟
-بله، چطور مگه؟ باز مشکلی پیش اومده؟
خندید و جواب داد: نه فقط می خواستم دفتر کار استادتونو بدونم، تا در صورت نیاز پیش ایشون برم. در ضمن در صورت تماس سفارش منو هم بکنید.
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن