انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
خاطرات و داستان های ادبی
  
صفحه  صفحه 6 از 8:  « پیشین  1  2  3  4  5  6  7  8  پسین »

Ghazal | غزال


مرد

 
غـــــــــــزال (قسمت چهل و هشت)
از شنیدن این حرف وا رفتم و قلبم از حرکت ایستاد. به دنبال جوابی می گشتم ولی هر کاری می کردم چیزی به ذهنم نمی رسید. گویی تمام جملات از یادم رفته بود. افسانه به موقع به دادم رسید و گفت: استاد غزال دیگه ایران نیست و دوباره برگشته ایتالیا.
نفس راحتی کشیدم و چون دیروقت بود بلند شدم تا بروم. در این لحظه پیام پاکتی به دستم داد و گفت: ممنون از زحماتتون و ببخشید که در مقابل کار شما، این ارزشی نداره.
با تعجب پرسیدم: پس دوست کسری شما بودید؟
لبخندی زد و گفت: بله با اجازتون.
پاکت را به طرفش گرفتم و گفتم:این هدیه ای است از طرف من به شما.
پیام- نه! خواهش می کنم قبول کنید چون در غیر اینصورت من هم کار شما را قبول نمی کنم. چون شما خیلی زحمت کشیدید و وقتتونو صرف این کار کردید. این مبلغ ارزش چندانی نداره، فکر کنید عیدی برای دخترتون.
چون کسری و افسانه هم پافشاری کردند، پاکت را گرفتم و تشکر کردم و بیرون آمدم. قبل از حرکت داخل ماشین پولها را شمردم. درست سه برابر پولی بود که همیشه در مقابل کارم دریافت می کردم. مبلغ قابل توجهی بود و برای همین بهم برخورد. پیاده شدم و زنگ را فشردم. پویا جواب داد.
-پویا جان، به بابا بگو بیاد چند لحظه پایین.
لحظاتی بعد کسری پایین امد و پرسید: چی شده؟
-کسری این پولو به پیام پس بده و چون دوست ندارم کسی بهم ترحم کنه و دل بسوزونه. و از طرف من بهش بگو که من گدا نیستم که صدقه قبول کنم.
کسری- دیوونه این چه حرفیه؟ کسی به تو ترحم نکرده. من و پیام شرط بسته بودیم که اگه من باختم این پولو به پیام بدم. حالا که بردم به تو می رسه.
-در هر صورت من نمی تونم قبول کنم.
کسری- آخه چرا؟ این حق توئه، چون خیلی زحمت کشیدی.
سوار ماشین شدم و هرچقدر کسری اصرار کرد قبول نکردم و عصبی و ناراحت به سوی خانه حرکت کردم.
دو روز بعد تازه از دانشکده رسیده بودم که پیام با سبد گلی به شرکت امد. سرد و خشک سلام و احوالپرسی کردم و تعارف کردم تا بنشیند.
پیام- اگه اجازه بفرمایید خارج از شرکت مزاحمتون بشم.
به ناچار بلند شدم و با هم به کافی شاپی که در نزدیکی شرکت بود رفتیم، بعد از سفارش کیک و قهوه گفتم: من در خدمتم.
پیام- برای خلاصی از دست من خیلی عجله دارید.
بی تفاوت جاب دادم: نه مگه من دست شما اسیرم که بخوام زودتر خلاص بشم.
تبسمی کرد و گفت: همیشه حاضر جواب! غرض از مزاحمت به خاطر سوتفاهمی که پیش اومده. ببینید خانم مهندس من اون پولو بابت حق الزحمه شما پرداخت کردم. نه به عنوان صدقه یا از روی دلسوزی.
-ولی رفتار و غرور شما اینو میرسونه. درست مثل نگاه و رفتار ارباب به زیر دستش.
خنده ای کرد و جواب داد: عجب تشبیه جالبی. شهامت و بلبل زبونی شما، باعث تحیر و شگفتی آدم میشه. در واقع شخصیت شما خیلی برام جالب شده. ولی باور بفرمایید من مغرور و خودخواه نیستم و تربیت خانوادگیم از من چنین شخصیتی ساخته و در واقع رفتار و منش پدرم، روی من تاثیر گذاشته. درست برعکس پیمان و افسانه... حتی خدابیامرز الهام هم اینطوری نبود اونا مثل مادرم خونگرم و زودجوش هستند.
-خوب آقای احتشام گذشته از این مطالب، حالامی خوایین این ویلا رو کجا بسازید؟ البته اگه حمل بر فضولی نباشه.
پیام- خواهش می کنم. راستش چند سال پیش زمینی نزدیک هتل هایت چالوس خریدم که همین طور بلا استفاده مونده. می خوام اگه قسمت باشه اونجا رو بسازم.
-پس با این حساب، باید کمی اون نقشه رو تغییر بدم تا رفت و آمد پدرتون راحت تر باشه.
پیام- ممنون که به فکر پدرم هستید.
-خواهش می کنم این وظیفه منه. در ضمن اینو هم بگم که اونوقت با پدرم اینا همسایه میشین. چون بین ویلاشون تا هتل هایت فاصله ای نیست.
پیام- جدی؟ داشتن همسایه خوب نعمته. مخصوصا با شما که حساس و زودرنج هستید.
-راستی آقای احتشام تا یادم نرفته بهتون بگم اگه زمانی پدرمو دیدید از من حرفی نزنید.
-چشم قبول ولی به شرطی که این پولو از من قبول کنید.
به اصرار و خواهش بیش از حد پیام، مجبور شدم که پول را قبول کنم. این مبلغ قابل توجه، باعث شد که با جمع آوری حق الزحمه ها، خانه ای بخرم و آسوده و راحت باشم.
آن چنان غرق زندگی شده بودم که گذشت زمان را احساس نمی کردم. همچنان به روبرو نگاه می کردم و جلو می رفتم. در این میان تنها مشکلم نبود خانواده ام بود که عذابم میداد. سخت در انتظار دیدنشان بودم. که با امدن عمو محمود، تمام درها به رویم بسته شد. چون عمو آمده بود تا مرا چند روزی با خودش به ایران ببرد. که چون زیر بار نرفتم، دست آخر گفت: بابات گفته تا زمانی که به ایران برنگردی نه حاضره باهات حرف بزنه، نه به دیدنت بیاد. حتی مانع امدن ساناز و مامان به پاریس شده که مبادا سراغی ازت بگیرن.
بابا می دانست که من گهگاهی به سهند و عمو تلفن می کنم و از طریق آنها از امدن ساناز و مامان باخبر می شوم. و به این ترتیب از دیدن دوباره خانواده ام ناامید شدم. تنها راه، بازگشت به ایران بود. در این دنیای بی وفا، تنها همدم و مونس ام، طلا بود. چون سهند هم بعد از ازدواج سرگرم زندگی و مشکلات خودش بود و زیاد فرصت نمی کرد به ما سر بزند. سهند سعی می کرد برای شیدا که سختی زیادی کشیده بود زندگی خوبی فراهم کند. و الحق هم شیدا لایق آن زندگی بود. چون با مهربانی و گذشت و عشقی که به سهند داشت، در برابر مشکلات و سختی ها ایستاده و دم نمی زد. چرا که به مراتب زندگی در خارج سختتر از ایران بود. برای داشتن رفاه، باید بیشتر کار می کردی و از خواسته هایت می گذشتی برای همین انها فعلا تصمیم نداشتند بچه دار شوند.
رامین هم بعد از اینکه از من ناامید شد، با دختری که پدر و مادرش ایرانی ولی خودش متولد پاریس بود عروسی کرد. با مریم از طریق پدرش اشنا شده بود.
من چون قید ازدواج مجدد را زده بودم یک تنه به جنگ مشکلات می رفتم و خم به ابرو نمی آوردم، در واقع عشق به طلا بهم امید و انرژی می داد. و او هرچه بزرگتر می شد بیشتر حالم را درک می کرد. شبها وقتی خسته و کوفته به خانه می رفتم با دستهای کوچک و ظریفش پاهای خسته و ورم کرده ام را می مالید و مثل بچه های بزرگ از من دلجویی می کرد و می گفت: مامی یه کم دیگه که بزرگ شدم خودم کمکت می کنم تا کمتر خسته بشی.
بغلش مي کردم و می بوسیدمش و جواب می دادم: عزیزم، عروسک خوشگلم، من خسته نیستم و تازه هر وقت تو بوسم میکنی خستگی و غصه ها از تنم بیرون می ره.
طلا- مامی من که عروسک نیستم بهم میگی عروسک.
-تو از عروسک هم قشنگتری! تو عروسک قشنگ منی.
و در این لحظات در اسمان سیر می کردم و از اینکه بزرگ شده و درک و فهمش زیاد شده بر خودم می بالیدم. غاقل از اینکه با بالا رفتن سن و رشدش، کنجکاوتر هم میشود. اولین زنگ خطر در شب تولد چهار سالگی پویا به صدا درآمد. وقتی از مهمانی بازگشتیم، موقع خواب به چشمام زل زد و گفت: مامی جون چرا من مثل پویا و کمند بابا ندارم.
آواری از مصیبت بر سرم فرو ریخت و ضربه ای بر جسم و روحم وارد شد. چون هیچ وقت به این لحظه فکر نکرده بودم، در حال جان کندن بودم که چه جوابی بدم که دوباره گفت: مامی حرف بدی زدم که ناراحت شدین؟ فقط پرسیدم بابای من کجاست؟
اشک به چشمانم هجوم آورد و تنها گفتم: نه
و سرش را به سینه ام فشردم و سرش را نوازش کردم، تا شاید بدون جواب خوابش ببرد.
دقایقی بعد خوابش برد ولی من همچنان بیدار مانده و گریه کردم.
تاچند روز کلافه و سردرگم بودم. حوصله هیچ کاری را نداشتم. چون تابستان هم بود، دیدم بهترین راه، مسافرت است تا سر هر دو نفرمان گرم شود. برای همین برای دو هفته سه نفرمان به هلند رفتیم. به شهر گل و بلبل، زیبایی شهرهای هلند به حدی تماشایی و زیبا بود که آدم غرق لذت شده و همه چیز را فراموش می کرد. بدین ترتیب این مسئله تا حدی از ذهنم بیرون رفت. بعد از پانزده روز سیر و سلوک دوباره به پاریس برگشته و کار و فعالیت را از نو اغاز کردم. برای سرگرم شدن طلا در کلاس ژیمناستیک ثبت نامش کردم چون تنها چیزی بود که می توانست طلا را چند دقیقه ارام و ساکت نگه دارد ورزش بود که از تلویزیون پخش می شد. یا رقص باله و کارتون تارزان بود. بجز این مواقع یا روی میز بالا و پایین میپرید یا بالای مبل ها راه می رفت. همزماان با کلاس ژیمناستیک در کلاس باله هم ثبت نامش کردم. به قدری با استعداد و باهوش بود که به سرعت یاد می گرفت.
چند ماهی از شروع این کلاسها گذشت که روزی، طبق روال هر هفته، روز شنبه بعد از خرید به پارک رفتیم. پسر بچه ای با ویلونی که به دستش گرفته و مشغول نواختن بود، پول جمع می کرد. طلا هم از من پول گرفته و به سمت پسرک رفت. محو تماشایش شده بود وقتی اهنگ تمام شد پیشم برگشت و گفت: مامی از اینا برام میگیری. میخوام مثل این پسره کار کنم تا تو کمتر کار کنی و خسته بشی. از دلسوزیش بغضم گرفت. صورتش را بوسیدم و گفتم: نه عزیزم من خسته نمی شم تا تو بخوای کار کنی. ولی اگه تو دوست داشته باشی ویلن برات می گیرم تا یاد بگیری.
دستانش را دور گردنم انداخت و گفت: اخ جون قربون مامان مهربونم برم.
از پارک مستقیما به مغازه لوازم موسیقی رفتیم و بعد از خریدن ویلون از فروشنده خواستم مربی با تجربه ای را به خانه مان بفرستد تا به طلا اموزش دهد. سه روز بعد، مرد میانسالی، بنام ادوارد به خانه مان مراجعه کرده و با حوصله و دقت کامل، آموزش ویلون به طلا را اغاز کرد. روح طلا برعکس من سرکش و ستیزه جو نبود. متواضع، حساس و در ضمن شکننده بود. هر وقت با پویا دعوا می کردند کوتاه می آمد و با صلح و صفا به بازی ادامه میداد و این کارش باعث شده بود، پویا به طلا علاقه بیشتری نسبت به سایر دوستان و هم بازیهایش داشته باشد و کمتر ازار و اذیت اش می کرد.
تعطیلات کریسمس ان سال پیام و خانم احتشام به پاریس امدند. در عرض دو سالی که با پیام اشنا شده بودم گاهی با هم تماس تلفنی داشتیم. چون مهندس شکوهی که از اشنایان انها بود از کارم خوشش امده بود و با هم رابطه کاری داشتیم.
روز سه شنبه، دومین روز تعطیلات از صبح به کارهای عقب افتاده ام رسیدگی می کردم. چون در نبود لیزا که باز به المان رفته بود، کارم چند برابر شده بود. عصر حوصله ام سر رفت و دست از کار کشیدم و بعد از گرفتن دوش، حاضر شدم و با طلا به دیدن پیام و خانم احتشام رفتیم.
سر راه دسته گلی هم گرفتم. خانم احتشام مثل دفعه قبل به گرمی به استقبالم امد. یک ساعتی نشستیم چون خبری از پیام نشد، سراغش را گرفتم که گفت: مادر دست رو دلم نذار که از دستش خونه.
-ای وای چرا؟ مگه بچه است که از دستش اه و ناله می کنید.
خانم احتشام- کاش بچه بود، چون اونوقت حریف اش می شدم. پیش پای تو باهاش جر و بحث می کردم و اخر هم گذاشت و از خونه رفت.
-آخه سر چی بگو مگو می کردین؟
اه بلندی کشید و گفت: عزیزم چی بگم، دل همه ادما پر از قصه است، قصه ای که به دنبالش غصه است.
افسانه- مامان تو رو خدا باز شروع نکنید، تا دوباره اعصابتون بهم بریزه و مریض بشین. بذار هر غلطی می خواد بکنه.
مادر- نمی تونم، یعنی هیچ مادری نمی تونه درد بچه هاشو فراموش کنه. اون یکی رو اونطوری از دست دادم و غصه هاش از پا درم آورده درد این پسره هم اینطوری از پا درم میاره.
بیچاره خانم احتشام با یادآوری الهام و مشکل پیام که نمی دونم چه بود، چهره اش غمگین شد و اشک از گوشه چشمش پایین غلتید. چند دقیقه ای سکوت کرد و سپس با دستمال اشک هایش را پاک کرد و گفت: غزال جان می دونم پدر و مادرت تو این مدت چه زجری کشیدن. اگه پدر و مادری حرفی می زنن، به خاطر اینه که سعادت و خوشبختی بچه هاشونو می خوان. اگه اون موقع که بیست و شش سالش بود حرفمو گوش می کرد حالا به این درد گرفتار نمی شد. هشت ساله تو اتشی که با دست خودش ساخته می سوزه. انگار همین دیروز امد و گفت: مامان می خوام با بیتا عروسی کنم باید برید خواستگاریش. از شنیدن نام بیتا نفسم بند اومد.
بیتا حسابدار شرکت بود که چند ماه پیش استخدام شده بود. خیلی زیبا بود. چشمهای سبز و افسون گر با موهای بور، سفید و خوش برو رو، قد متوسطی داشت و روی هم رفته زیبا بود. ولی از نظر خانواده از زمین تا اسمان با ما فاصله داشت. پدر و مادرش از هم جدا شده بودند و بیتا پیش پدر معتادش زندگی می کرد. هر چقدر گفتم پیام این دختره به درد ما نمی خوره، پدرش معتاده، مادرش تا حالا ده تا شوهر کرده و زن درست و حسابی نیست، چطوری می خوای جلوی فامیل سر بلند کنی. می دونی چی گفت، گفت یا بیتا یا هیچکس. تهدیدم کرد اگر قبول نکنی خودم را می کشم، به ناچار تسلیم شدم چون مادرجون هنوز داغ الهامو فراموش نکرده بودم. خلاصه سرتو درد نیارم غزال جون، بالاخره با بیتا عروسی کرد. شب عروسی از حرص و جوش زیادی، وسط جشن از حال رفتم، اخه نمی دونی فامیل های بیتا با چه سر و وضعی امده بودند. همه دهاتی، بی اصل و نسب و از قوم تاتار، چنان به میوه و شیرینی حمله کرده بودند که نگو، دوستان و اشنایان ما رو مسخره می کردند و من طاقت این بی ابرویی رو نداشتم. از انروز خانم شد همه کاره شرکت! با چرب زبونی و حرفهای عاشقانه، حسابی پیام را خر کرد و دار و ندارش را به اسم خودش کرد. دو سال بعد از ازدواجشون وقتی پیام برای کار به المان رفته بود، خبر دادند که تمام چک هایش برگشت خورده، با عجله به شرکت رفتیم. چه شرکتی، خانم هر چی پیام تو بانک پول داشت کشیده بود و فرار کرده بود. دو سه روز بعد از ان هم فهمیدیم خانم خونه و شرکت رو هم فروخته. به پلیس خبر دادیم ولی چه فایده؟! انگار یه قطره اب شده بود رفته بود زمین. به پیام گفتم پدرت مریض شده هر چه زودتر برگرد وقتی اومد، پدرش هم همه چیز رو فهمید. نمی دونی چه قیامتی شد، شازده دوباره سکته کرد. پیام شوکه شده و در بیمارستان افتاده بود. فقط خدا رحم کرد که اونم سکته نکرد. ولی جگر گوشه ام از ضربه ای که خورده بود هفت ماه تو اسایشگاه بستری شد. نه با کسی حرف می زدو نه غذا می خورد ، به زور سرم زنده مونده بود. مثل مجسمه ها شده بود. از اونروز به بعد از زن جماعت متنفر شده و هر چی میگم بابا همه اینطوری نیستند، گوش نمی کنه و می گه دیگه نمی خوام زن بگیرم. فقط سرش را انداخته پایین و کار می کنه. از همه بریده، خودش را بیشتر حبس می کنه. والله نمی دونم چه خاکی تو سرم بکنم.
میگم مادر سی و شش سالته بیا و زندگیت و سر و سامانی بده از تنهایی از لاک خودت بیا بیرون، می گه یه بار واسه هفت پشتم بسه.
به فکر فرو رفتم، به معمایی که برایم حل شده بود و دلیل انهمه انزوا و تنهایی، این مساله بوده است. بیچاره پیام! چه سیلی سختی از روزگار خورده بودو درد مشترکی داشتیم.
ساعت دیگری هم منتظرش شدم ولی نیامد. برای همین بلند شدم تا به خانه برگردم. افسانه هر چقدر اصرار کرد تا شام را بمانم قبول نکردم و سر درد را بهانه کردم.
افسانه- غزال جون ببخش که مامان با حرفاش ناراحتت کرد. برای همین نمی خواستم در مورد پیام حرف بزنه. چون می دونستم زخم تو هم سر باز می کنه. ببخشید.
-این چه حرفیه، من بیشتر به خاطر پیام ناراحت شدم، تا خودم. من دیگه گذشته رو از یاد بردم.
خداحافظی کردم و بیرون امدم. چون حوصله اشپزی نداشتم دوتا پیتزا خریدم و به خانه رفتیم، ولی میلی به خوردن نداشتم. اشتهایم کور شده بود. بعد از دادن شام طلا برای عوض کردن لباس به اتاق خواب رفتم و چشمم به عکس سپهر افتاد. بی اختیار جلوی میز ارایش نشستم و دستم را ستون سرم کردم و به عکس اش خیره شدم. در خلوت با عکس بی روح درد و دل کردم . از غصه هایم و از رنج هایی که می کشیدم گفتم اشک می ریختم. نمیدانم چقدر در ان حال بود که دستهای کوچک و گرم طلا را روی شانه ام ااحساس کردم فورا اشکهایم را پاک کردم و به طرفش برگشتم.
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 
غـــــــــــزال (قسمت چهل و نه)
طلا- مامی این اقا کیه که باهاش جرف می زنی و گریه می کنی؟
-این نامردیه که به خاطرش اواره دیار غربت شدم، همونیه که به خاطرش از همه کسم بریدم، از بابام، مامانم، خواهرم و همه عزیزانم، همونیه که دلمو شکوند.
طلا- مامی؟
-جانم.
-همونی که سرتو هم شکوند.
به یاد چند ماه پیش افتادم که طلا علت خطی که روی پیشانی ام افتاده بود را پرسید که جواب دادم: به خاطر یه ادم بی انصاف و نامرد شکسته و جواب دادم: بله.
طلا- مامی چرا سر و دلتو شکوند؟ مگه چی کار کرده بودی؟
بغلش کردم و صورتش را بوسیدم و گفتم: وقتی قد من شدی بهت می گم. پس تا وقتی که بزرگ نشدی سوالی نپرس.
طلا- چشم، مامی یه چیز بگم ناراحت نمی شی؟
-نه ناراحت نمی شم، بگو.
-مامی جون، من از این اقا نامرده خیلی خوشم میاد.
قلبم چنان دردی گرفت که نفسم برید. با صدای لرزان جواب دادم: برای اینکه به تو بدی نکرده. حالا پاشو بخوابیم که خیلی خوابم امده.
خواب برای فرار از این درد ناعلاج، بهترین چاره بود. تا دم دمای صبح از ناراحتی، از این دنده به ان دنده می غلتیدم. چون طلا با اینکه پدرش را ندیده بود ولی مهرش به دلش نشسته بود. مهر پدری بی عاطفه، پدری که از دختر بیزار بود و از وجودش بی خبر.
صبح با بالا و پایین پریدن طلا که پشتم نشسته بود بیدار شدم. داد و بیداد راه انداخته بود و می گفت: مامی من گشنمه.
نگاهی به ساعت کردم و دیدم ساعت یازده و ده دقیقه است. طفلکی زودتر از من بیدار شده بود و کمی کیک و شیر خورده بود. ساعتی دیگر که طاقتش طاق شده بود، داد و بیداد راه انداخته بود تا بیدار بشم. چون نزدیک ظهر بود و شام هم نخورده بودم، املت درست کردم و با اشتها شروع به خوردن کردم، مشغول خوردن صبحانه بودیم که ایفون به صدا درآمد، طلا قبل از من به طرف ایفون دوید و جواب داد و بعد رو به من گفت: مامی عمو پیام.
به استقبالش رفتم. وقتی داخل امد، طلا را بغل کرد و گفت:
خانم خوشگله چقدر بزرگ شدی. ماشا... روز به روز هم که خوشگل و ناز میشی.
-پس عمو پیام با من ازدواج می کنی تا مامانی غصه نخوره و گریه نکنه.
طلا به تقلید از پویا و کمند خانم احتشام را مامانی صدا می کرد. با این جمله هر دو شروع به خندیدن کردیم.
پیام در حالی که می خندید گفت:خوب طلا خانم حالا که تو حاضری با من ازدواج کنی فردا مامانی رو بفرستم خواستگاری قبول می کنی؟
طلا- بله قبوله، آخ جون اونوقت من لباس عروسی می پوشم. آخه پویا میگه تو عروس خوشگلی میشی.
پیام- پس همه این حرفا، زیر سر پویا پدر سوخته است.
طلا با اخم جواب داد: نخیر عمو کسری نسوخته، من با شما قهرم چون حرف بدی زدین.
-طلا جون بده ادم با کسی قهر کنه، اونوقت عمو پیام باهات عروسی نمی کنه.
طلا صورت پیام را بوسید تا با هم اشتی کنند.
پیام- خوب غزال مثل اینکه تا لنگ ظهر خواب بودی. چون چشات پف کرده. راستی خونه نو هم مبارکه.
-مرسی، حالا تا املتمون یخ نکرده بیا بریم، راستش نزدیکی های ظهر خوابیدم و برای همین دیر هم از خواب بیدار شدم.
پیام- بله می دونم که دیروز مامان تو رو ناراحت کرده.
-حق داره، نمی تونی که تا اخر عمرت یالقوز بمونی. باید تشکیل خانواده بدی و از تنهایی در بیای.
پیام- جدی؟ خانم تو که لالایی بلدی چرا خوابت نمی بره . ببین رامین یه دختر یک ساله هم داره، ولی تو هنوز تنها موندی.
-چه اطلاعات کاملی هم داری، چون من به یاد ندارم که در مورد رامین حرفی زده باشم.
پیام- مثل اینکه تو از جنس خانوما نیستی و اونارو نمی شناسی. ماشا.... یه پا کارآگاه هستن، افسانه به مامان، مامان هم به من، قبل از اینکه با تو اشنا بشم یعنی ببینمت بیوگرافی کاملی از زندگیت داشتم.
-پس برای همینه که دفعه اول زیاد تحویل ام نگرفتی.
خندید جواب داد: نه، چون با دیدنت خاطرات تلخ گذشته برام زنده شد. زیبایی تو من رو یاد بیتا انداخت. راستش اول حرفای مامان رو باور نداشتم.
حرفش را قطع کردم و گفتم: پس برای همین اون پولو بهم دادی؟ می خواستی امتحانم کنی؟
خنده ای سر داد و گفت: ای!! تقریبا. چون همیشه بر این باور بودم که یک زن زیبا از زیباییش سواستفاده می کنه. راستی می تونم ازت یه سوالی بپرسم.
-صد تا بپرس، چون ما که دیگه از جیک و بیک هم باخبریم.
پیام- اون استادی که ازش حرف می زدی همسرت بود اره؟
-درسته.
-هنوز هم دوستش داری؟ خیلی دلم می خواد ببینمش......
-اون برام مرده، چون مسبب همه بدبختی هام اونه. هر چی می کشم از دست اون نامرده، منی که به هیچ وجه حاضر نبودم یعنی نمی تونستم از ایران دور بشم، حالا پنج سال و نیمه که حسرت دیدن زادگاهم، پدرم،مادرم رو دارم. به خاطر اون پدرم روم دست بلند کرد و از خونه بیرونم کرد. ببینم اگه تو جای من بودی ازش متنفر نمی شدی؟
پیام به نقطه ای خیره شده و به فکر فرو رفته بود. برای همین متوجه سوالم نشد. برای اینکه از فکر و خیال بیرون بیاید، ابی که در لیوان بود به صورتش پاشیدم. یک متر از جایش بالاپرید. طلا خوشش امده و از خنده ریسه می رفت و میگفت: آفرین مامی! دوباره بپاش که بترسه.
پیام- فسقلی حالا دیگه مامانت رو هم تشویق می کنی. اگه جرات داری وایسا تا پارچ رو، رو سرت خالی کنم.
طلا بیرون دوید و پیام هم به دنبالش، دور مبل ها و صندلی ها می چرخیدند و کوسن را بهم پرت می کردند. بعد از ان طلا با وسایل شوخی که سهند برایش گرفته بود پیام را اذیت می کرد و با هم شوخی می کردند و می خندیدند. برای اولین بار می دیدم پیام با بچه ای شوخی می کند و می خندد و عبوس و گرفته نیست. دقایقی بعد پیام دست از بازی کشید و گفت: عروس خانم من تسلیمم چون اگه همین طور ادامه بدیم مامانت هر دومونو بیرون می کنه.
بلند شدم تا برای رفع خستگی شربتی بیارم که طلا گفت: نه مامی هیچی نمی گه، بیا بازی کنیم. چون چند روز پیش با پویا بازی می کردیم با توپ زدیم، شیشه شکست. مامی هم گفت بیایید این ور تا دستتونو نبره.
پیام- افرین به شما، خدا حفظ تون کنه چقدر شما ساکت و ارام هستین.
طلا- عمو؟
پیام- جان عمو؟
طلا- اگه تو با من عروسی کنی باید بهت بگم بابا؟ خیلی خوب میشه اونوقت من هم مثل پویا بابا دارم.
از شنیدن این جمله پاهایم سست شد. برای کنترل خودم روی صندلی نشستم و بغضم گرفت.
خدایا چه ناتوان بودم. چند دقیقه ای بعد بغضم را فروخوردم و با سینی شربت به هال رفتم. اثری از شادی دقایقی قبل در پیام نبودو به جایش گرد غم نشسته بود. شربتش را خورد و بلند شد و عزم رفتن کرد. دم در ایستاد و نگاهی کرد و گفت: غزال اگه جای تو بودم، حتما ایران می رفتم و دیداری از خانواده ام می کردم. چون چند هفته پیش بابات رو دیدم خیلی شکسته شده. وقتی حرف جنس و این چیزا بود گفتم که از پاریس تهیه می کنم، بیچاره اهی کشید و گفت: من هم اونجا گم کرده ای دارم. ولی دیگه ادامه نداد. و من هم اسمی از تو نبردم، چون سفارش کرده بودی. می دونی شاعر چی میگه.
سرم را به علامت منفی تکان دادم که گفت:
شد بهار و دل من اسیر شهر طوفانی انتظارست
حرف قلب من این بوده و هست ان زمانی که بیایی بهار من است
-افرین!! شاعر هم که شدی.
پیام- اولا ادم عاشق با شعر زندگی می کنه ثانیا خانم دکتر اینده من فوق لیسانس ادبیات دارم.
-جدی، این یکی رو نمی دونستم.
حرفهای پیام و خانم احتشام، فکرم را به خود مشغول کرده بود و تحت تاثیر قرار گرفته بودم. باید در مورد رفتن به ایران با کسی مشورت می کردم. و بهترین شخص کسری یاور همیشگی ام بود. برای اینکه خارج از محیط خانه و بچه ها، و راحت تر بتوانم صحبت کنم، به مطبش رفتم. بعد از اینکه اخرین نفر مطب را ترک کرد، داخل رفتم و سلام کردم.
کسری- سلام از ماست خانم دکتر، چی شده باز موتورت داغ کرده، عیب و ایرادی پیدا کرده که اومدی سراغ من؟
-اگه متلک هات تموم شد، اومدم چند کلمه باهات حرف بزنم. البته اگر وقت داشتی.
چینی بر پیشانی انداخت و گفت: هر چند وقت برام خیلی ارزش داره، ولی به ناچار، مجبورم که به حرفات گوش بدم. به شرطی که قبل از خوردن لنگه دمپایی به مادامم زنگ بزنم.
-الهی بمیرم برات که این قدر زن زلیل هستی.
کسری- چه کنم که دوره زن سالاریه.
کسری بعد از تماس با افسانه گفت: خوب، دیگه شوخی بسه. حالا من در خدمتم! امرتونو بفرمایید.
-می خوام چند روزی به ایران به دیدن خانواده ام برم. نظرت چیه؟
با چشمان از حدقه درآمده اش پرسید: بله، بله چی شنیدم. یعنی حقیقت داره که خانم نظرشون عوض شده و از خر شیطون پایین اومدن؟ وای خدایا معجزه شده.
-کسری اجازه می دی بگم؟ دست از مسخره بازیات بر می داری.
- آخه چی کار کنم، خبر خیلی، غير مترقبه ای بود. گفتم شاید خواب می بینم. حالا جدی جدی می خوای بری، به سلامتی کی تشریف می بری؟
- تا چند روز دیگه.
کسری- به، نه به ناز کردنت نه با کله رفتنت. عزیزم حالا با این عجله کجا میری، مرگ من چند روز دیگه هم بمون. باور کن اینجام مثل خونه خودته، تورو خدا اینقدر غریبی نکن، معذب نباش.
-کسری تو رو خدا بس کن. اصلا منو ببین که اومدم با تو مشورت کنم.
کیفم را برداشتم که بروم که دستم را گرفت و گفت: کجا؟ چه زود هم قهر می کنی. نرفته که باز شروع کردی. نمی دونم چرا وقتی اسم ایران میاد اداهاتو از سر میگیری. حالا جان طلا بگو ببینم که راست میگی یا منو دست انداختی. آخه پارسال عید، تابستون اون همه بهت گفتم. پاتو تو یه کفش کردی که نه، نه که نه.
-به جان طلا راست میگم.
جدی جواب داد: پس حالا نرو، صبر کن عید برو. چیزی نمونده.چون عید بهترین موقع است و کینه و کدورت ها زود فراموش میشه.
کسری راست میگفت چون بابا عادت داشت که اگر با کسی ناراحتی یا کدورتی داشت عید به دیدنش می رفت و یا تلفنی عید را تبریک می گفت. برای رسیدن عید لحظه شماری می کردم. دل تو دلم نبود. چون فقط خدا می دانست که چه سرنوشتی در انتظارم است. یا بابا برای همیشه بیرونم می کرد یا اینکه مرا می بخشید و اشتی می کرد.
چند روز بعد که روز یکشنبه هم بود، صبح بعد از صبحانه طلا را هم اماده کردم و به دیدن سهند و شیدا رفتیم. وقتی در زدم، دیدم اماده بیرون رفتن هستند. برای همین گفتم: مثل اینکه بد موقع مزاحم شدم. جایی می خواستین برین؟
سهند ژستی گرفت و گفت: بله عمه خانم می خواستیم به دیدن شما بیاییم.
از شنیدن این خبر خيلي خوشحال شدم. به شیدا که نگاه کردم دیدم چشمانش از خوشحالی برق می زند. بغلش کردم و بوسیدمش و به هر دوشون تبریک گفتم. بعد از اینکه لباسهاشان را عوض کردند، دور هم نشستیم و گفتم: یه خبر خوب هم من براتون دارم. تصمیم گرفتم عید به ایران برم.
سهند از خوشحالی فریاد کشید و گفت: وای خدای من بهتر از این نمی شه.
از خوشحالی بیش از حدش چشمانش پر اشک شد و ادامه داد: پس عید امسال عمو و زن عمو بهترین عید رو دارن. چون هر دوشون سخت در انتظارت هستن.
شیدا- خوشحالم که این تصمیم رو گرفتی. حالا برای همیشه می خوای بری؟
-نه بابا، فقط تعطیلات عید رو می رم و برمی گردم. البته اگه باز بیرونم نکردن و راهم دادن.
سهند- غزال واقعا تو دیوانه ای. اون بیچاره ها مرتب تلفن می کنند و دورا دور از اوضاع و احوالت باخبر میشن. حالا می آن و بیرونت کنن؟ تو یه تخته کم داری. آخه می دونی وجه اشتراک تو و عمو چیه، اینکه هر دوتون یه دنده و لجبازین و برای همین هم تا حالا دووم آوردین که دور از هم باشین.
-خوب سهند جان موعظه بسه. راستی در مورد رفتن ام حرفی بهشون نزن، چون همونطور که بی خبر اومدم، بی خبر هم می خوام برگردم.
سهند-چشم، فقط ما هم همراهیت می کنیم، تا هم ضمانتت رو بکنیم و هم این صحنه دیدنی رو از نزدیک ببینیم.
-اولا من ضمانت تو رو نمی خوام چون عمویی دارم که همه جا ضامنمه، ثانیا این همه پول خرج می کنی که بیایی و فیلم تماشا کنی.
سهند- خیلی هم دلت بخواد که همراهت بیام تحفه.
به حالت قهر بلند شد و به اشپزخانه رفت که پایش به لبه مبل گیر کرد و سکندری رفت. ولی قبل از اینکه زمین بخورد، خودش را کنترل کرد. من و طلا بهش می خندیدیم.
شیدا- طوریت نشد؟
-نترس بادمجون بم آفت نداره.
سهند- چیه افت زده، نرفته بلبل زبون شدی. حالا دیگه ما اخ شدیم. برنمی گردی که، تنها نمی شی که.
طلا- دایی جون پس من چی برگ چغندرم؟
هر سه به خنده افتادیم و سهند گفت: قربون تو برم دایی جون کی گفته تو برگ چغندری. حالا بگو ببینم این حرف ها رو از کی یاد گرفتی، از مامان دکترت؟
با خوشحالی جواب داد:نه از پویا.
شیدا- این اقا پویا هم شده معلم. هر کاری می کنه طلا فورا یاد می گیره.
-شیدا خدا به دادت برسه. چون بچه شما با دوتا معلم نابغه میشه.
از آن پس کارم شده بودخرید، برای همه سوغاتی می خریدم، فقط نمی دونستم چند نفری به فامیل اضافه شده اند. از سهند که می پرسیدم می گفت: وقتی رفتی خودت می بینی.
-بابا نمی دونم چقدر بگیرم، می ترسم ازم دلخور بشن، راستی سهند تو چرا خرید نمی کنی، نا سلامتی بعد از سه سال به دیدن فامیل ات می خوای بری.
سهند- وقتی تو می خری من چرا زحمت بکشم؟ من و تو نداریم. در ضمن تو هی برج می سازی و پول پارو می کنی. من بیچاره کارمندم و با حقوق کارمندی فقط می تونم شکم زنو بچه مو سیر کنم.
-سهند خودتی، فکر نکن نمی دونم چقدر حقوق می گیری یا عمو ماهانه برات پول نمی فرسته.
می خندید و می گفت: خواهر و برادر که از این حرفا ندارن، این دفعه تو بخر دفعه بعد من خرید می کنم.
با ذوق و شوق فراوان روزها رو می شمردم تا روز موعود برسد. مرتب خرید می رفتم و بهترین لباسها را برای خودم و طلا می خریدم. مخصوصا برای طلا، لباسهای مارک دار و معروف می گرفتم. بعد از خرید نوبت رسیدن به سر و صورتم بود. با ارایش دائم و بلوند کردن موها، آن هم مرتب شد. برای روز بیست ونهم ساعت یک بامداد بلیط گرفتم. سهند و شیدا قبل از ما به فرودگاه رسیده بودند، سهند با دیدن چمدان هایم گفت: وای مگه سفر قندهار می خوایم بریم که پنج تا چمدان برداشتی. این همه وسایل رو کجا می بری. باور کن گمرک گیر می دن و مرجوع می کنن.
سپس دو دستی به سرش کوبید و به شوخی گفت: خدایا به داد این حمال برس و کمکش کن تا سالم برسه.
وقتی بلیط ها و پاسپورتها را به دستش دادم از تماس دستم گفت:
-غزال چرا دستات یخ کرده، سردته؟
-از استرس زیاده.
شیدا- چرا؟
-به خاطر طلا، خیلی می ترسم.
سهند- نترس، اونا می دونن که تو دختری رو به فرزندی قبول کردی. وقتی رامین بهشون گفته بود، زن عمو تماس گرفت و پرسید، که من هم جواب دادم چند ماه پیش که جنابعالی با من تماس داشتی، گفتی که قراره یه همچین کاری بکنی. و دو سه ماهه بعد زن عمو دوباره تماس گرفت که گفتم بله یه دختر بچه آوردی.
-ناراحت نشد؟
سهند- بذار اول برم بارامو تحویل بدم بعدا بشینیم و صحبت کنیم.
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 
غـــــــــــزال (قسمت پنجاه)
طفره رفتن سهند از جواب دادن حکایت از عصبانیت مامان داشت، ولی چاره ای نبود باید تحمل می کردم.
داخل هواپیما سهند سر طلا را گرم کرده بود تا حوصله اش سر نرود و اذیت نکند. و شیدا هم با دستهای گرمش دستم را گرفته و باهام حرف می زد تا زیاد فکر نکنم. ولی من هرچه به تهران نزدیکتر می شدم استرسم زیاد و ضربان قلبم، تندتر و تندتر می شد. برای همین شیدا از مهماندار خواست تا برایم قهوه بیاورد. تا هم گرم شوم و هم فشارم بالا بیاید. بعد از خوردن قهوه کمی از استرسم کم شد.
ولی وقتی هواپیما بالای شهر تهران قرار گرفت، اشک از چشمانم سرازیر شد. به یاد روزی افتادم که مستاصل و درمانده، با چه حال و روزی با این شهر عزیز وداع کردم. روزیکه تمام درها به رویم بسته شده بود و چاره ای جز رفتن نداشتم. انقدر حواسم پرت بود که متوجه باز شدن روسری ام نشده بودم.
سهند- خانم این چه وضعیه، اینجا ایرانه و باید روسری سر کنید تا ممنوع الخروجتون نکردم، روسریتونو سر کنید.
خندیدم و گفتم: ببخشید برادر حواسم پرت شده بود. قول می دم دفعه اخرم باشه.
سهند- حتما، راستی غزال خوب شد که هوا سرده و گرنه باید چادر سرت می کردی چون مانتو نداری. البته چون چادر هم نداری باید بیست متر پارچه می خریدیم و مثل هندی ها دورت می پیچیدی.
-خوب یه دفعه، یک طاقه می خریدیم.
و شروع به خندیدن کردیم. بعد از انجامامور گمرکی که خیلی هم طول کشید و دادن جریمه به بیرون پا گذاشتیم. فکر کردم حتما افسانه به پیام خبر داده و به دنبالمان امده، چشمم به دنبالش می گشت ولی از او هم خبری نبود.. برای کسب تکلیف رو به سهند گفتم: خوب اقا سهند حالا کجا باید بریم خونه شما یا خونه ما؟
سهند- هیچ کدام، چون همه رفتند چالوس. شانس آوردی که همه یک جا جمع اند و تا دلت بخواد همه شونو یکجا می بینی.
وقتی از سالن بیرون رفتیم هوای شهر را با تمام وجودم می بلعیدم. احساس کردم دوباره متولد شدم. از فرودگاه تاکسی گرفتیم و بدون اینکه نظر شیدا را در مورد دیدن خانواده اش بپرسیم مستقیم به چالوس رفتیم. با دقت به اطراف نگاه می کردم. چقدر تغییر و تحولات ایجاد شده بود. در جاده جوانه زدن درختان نوید بهار، نوید زندگی دوباره را می داد. چه قدر دلم برای دیدن این مرز و بوم تنگ شده بود.
بعد از طی مسافتی کنار رستورانی که مملو از جمعیت بود نگه داشتیم تا صبحانه بخوریم. طلا متعجب به اطرافش نگاه می کرد.
طلا- مامی چرا همه اینجا فارسی صحبت می کنند؟
-عزیزم اینجا ایرانه و زبان ملی اینجاست.
همه چیز برایش عجیب و غریب بود.مخصوصا طرز لباس پوشیدن خانمها. چون تا حالا مانتو روسری ندیده بود و برای همین مرتب به من و شیدا می گفت: دلم گرفت اینو از سرتون بردارین.
من و شیدا می خندیدیم و می گفتیم: طلا خانم نمی شه.
درست بالای گردنه هزار چم بودیم که از رادیو حلول سال نو را اعلام کردند. تحویل سال نو داخل ماشین و بدون سفره هفت سین لطف دیگری داشت. هرچه به شهر نزدیک تر می شدیم، قلبم دیوانه وار خودش را به قفسه سینه ام می کوبید. انگار در حال پرواز بودم. وقتی جلوی در ویلا رسیدیم دلم می خواست از خوشحالی فریاد بزنم. همین که از ماشین پیاده شدم چون به جای دیوار شمشاد وجود داشت و داخل به خوبی دیده می شد سپهر را که روی ایوان و جلوی ساختمان نشسته بود دیدم. خنده از روی لبهایم محو شد، چون انتظار دیدنش را نداشتم. شادی و حرارت چند لحظه پیشم به کوهی از یخ تبدیل شد. خدایا چه باید می کردم. نه پای رفتن به داخل را داشتم و نه یارای برگشتن. او هم به محض دیدن ما، لبخند زنان بلند شد و به سمت در دوید. چون سهند مشغول پایین آوردن چمدانها و حساب کتاب با راننده بود متوجه این صحنه نشد ولی شیدا در کنارم ایستاده بود، دست های یخ زده ام را به دستش گرفت و گفت: غزال خودتو کنترل کن.
سپهر فورا در را برایمان باز کرد و در حالی که صدایش می لرزید سلام کرد. سرم را پایین انداختم و جواب سلامش را ندادم. بی اعتنا از کنارش رد شدم و به داخل رفتم. ولی سهند و شیدا احوال پرسی کردند. دست طلا را گرفتم و با قدم های تند خودم را به ساختمان رساندم از پشت در با صدای بلند گفتم: صاحب خونه مهمون نمی خواین.
صدای «وای غزاله» بلند شد. کفشهایم را درآوردم. تا در را باز کردم، بابا را دیدم، خودم را در اغوشش انداختم. خدایا چقدر به این اغوش گرم نیاز داشتم. هر دو از خوشحالی گریه می کردیم. بعد از بابا نوبت مامان بود که گریه کنان گفت: مادر می ترسیدم بمیرم و نتونم دوباره ببینمت. چشمام به در خشک شده بود تا بیای.
ساناز که برای خودش خانمی شده بود میان خنده و گریه گفت:
-مامان جان قربون صدقه هاتونو بذارید برای بعد، تا نوبت ما هم بشه.
دست در گردنش انداختم و گفتم: قربون تو برم! نمی دونی چقدر دلم براتون تنگ شده بود.
ساناز- ما هم همینطور، خواهر بی وفا که رفتی و شش سال پشت سرت رو هم نگاه نکردی.
بعد از ساناز با همه روبوسی کردم، عمو سعید، عمو محمود، زن عمو، خاله، سها، سهیل. انقدر که حواسم پرت بود طلا را فراموش کرده بودم و اگه بغل عمو نمی دیدمش به یادش نمی افتادم. بین بابا و مامان نشستم و بابا دست در گردنم انداخت و سرم را به سینه اش فشرد و دوباره بوسید، سپس دستانش را بالا برد و گفت: خدایا شکرت که امسال بهترین عیدی رو بهم دادی و دخترمو برگردوندی.
همه گرداگردم نشسته بودند، به غیر از سپهر که گوشه ای کز کرده بود و مغموم و گرفته نگاهم می کرد. چند لحظه ای که گذشت عمو محمود رو به بقیه گفت: ببخشید اگه نوبتی هم باشه نوبت این مهمون کوچولو است، با طلا خانم اشنا بشین.
بابا- ببخشید طلا خانم بیا بغلم ببینم، چه دختر خوشگل و نازی. راستی فارسی بلده حرف بزنه؟
طلا- بله که بلدم. مثل بلبل حرف می زنم. مگه نه عمو جون؟
عمو محمود- بله دخترم مثل بلبل فارسی حرف می زنه.
ساناز- آخی چقدر هم شیرین زبون هستی.
طلا- من شما رو می شناسم خاله، آخه شیدا جون عکس همه رو نشونم داده.
ساناز- پس بیا به خاله یه بوس بده.
طلا پیش ساناز رفت و صورتش را بوسید. سپس یکی یکی اسم همه را می گفت و می بوسیدشون. جلوی مامان که ایستاد و گفت: مامان بزرگ شما چرا اخم کردین. همیشه اخمو هستین؟
قیافه مامان، نشانه نارضایتی اش بود ولی چاره ای جز تحمل نداشتم و برای همین گفتم: طلا جون مامان بزرگ اخمو نیست، گویا حال نداره و سرحال نیست.
مامان بدون اینکه توجهی به طلا بکند لبخندی زد و گفت: اتفاقا خیلی هم سرحالم. بعد از اینهمه مدت دخترم اومده.
طلا سرش را جلو آورد و آهسته در گوشم گفت: مامی آقا نامرده با ما قهره که تنها نشسته؟
-ساکت باش.
طلا- چشم.
چون بهش چشم غره رفتم، پکر دوباره بغل عمو نشست. عمو هم دستی به سرش کشید و رو به ما گفت: چرا بی خبر اومدین، اگه اطلاع می دادین یاشار اینا به شیراز نمی رفتن.
سهند- اولا این دختر شما رو به زور راضی کردم که بیاد ثانیا خواستیم غافلگیرتون کنیم.
بابا- چرا دخترم، یعنی تا این حد از ما بیزاری؟
نگاهی به موهای سفید و صورت کشیده اش کردم و جواب دادم: حرفاشو باور می کنید؟ تا من گفتم می خوام برم ایران، زودتر از من راه افتاد. پول بلیط اش رو هم به گردن من انداخت.
عمو سعید- خوب غزال جان، رامین خان چطوره. چرا ایشون تشریف نیاورده؟
به زور جلوی خنده ام را گرفتم تا سپهر پست فطرت فکر نکند دوستش دارم و به پایش نشستم. برای همین جواب دادم: اون هم خوبه، چون کار داشت نتونست بیاد.
مامان- این چند ساله اونجا چی کار می کردی از زندگیت راضی هستی؟
سهند به جای من جواب داد: زن عمو تو شهرداری کار می کنه.
مامان با چشمهای گشاد شده پرسید: شهرداری؟ چرا چیکار میکنه؟
سهند خیلی جدی جواب داد: تو شهرداری، یعنی زمین هارو براشون متر می کنه و گهگاهی هم که حوصله اش سر رفت تخمه می شکونه.
مامان که تازه متوجه منظور سهند شده بود خنده ای کرد و گفت: سهند تو کی ادم میشی، زن گرفتی ولی باز هم از این ادا هات دست برنداشتی.
-مامان جان بگو، فردا بابا میشی ولی هنوز عاقل نشدی.
زن عمو و مامان که خبری از بارداری شیدا نداشتند از شنیدن این خبر خوشحال شدند و بعد از بوسیدن شیدا و تبریک گفتن پرسیدند چند ماهه است؟
شیدا با شرم جواب داد: سه ماهه.
به قیافه تک تک افرادی که در انجا بودند نگاه کردم. همه تغییر کرده بودند، عمو سعید و خاله پیرتر شده بودند، سهیل برای خودش مردی شده بود وقتی در قیافه سها دقت کردم، تازه متوجه شدم که خیلی چاق و چله شده و قیافه اش بامزه تر شده است.
-سها چقدر چاق شدی، مثل توپ گرد شدی. راستی افشین و بابک کجا هستند؟
خنده ملیحی کرد و گفت: افشین بچه ها رو برده بیرون.
-بچه ها رو؟ مگه به غیر از بابک بچه دیگه ای هم دارید؟
سها- بله دو تا دوقلوی اتیش پاره، بهاره و بردیا، سه ساله هستن.
-وای چه جالب، ولی خیلی بزرگ کردنشون سخته، چطوری از عهده اش براومدی.
خاله- پدر من و حاج خانم دراومد تا کمی بزرگ شدن. اینو ساکت می کردی اون یکی گریه می کرد.
بابا- خوب عزیزم یه خورده هم از خودت بگو. چی کار می کنی؟ از اونجا از زندگیت راضی هستی یا نه.
-بله چرا راضی نباشم. فقط اوایل تا کمی عادت کنم سخت گذشت ولی الان خدا رو شکر همه چیز بر وقف مراده.
مامان اهسته گفت: این بچه رو برای چی آوردی. چطوری از پس کاراش برمیایی؟
جوابی ندادم که بابا گفت: شیرین نرسیده شروع نکن. بچه که نیست حتما صلاح دونسته که این کارو کرد.
نفس راحتی کشیدم و چشمم دنبال طلا می گشت که دیدم بغل سپهر نشسته و با او حرف می زند، خیلی حرصم گرفت، من از او متنفر بودم آنوقت طلا بغل اش نشسته بود، نتوانستم خودم را کنترل کنم و با عصبانیت گفتم: طلا بیا این ور مزاحمشون نشو.
سپهر با صدایی که انگار از ته چاه در می آمد جواب داد: نه مزاحم نیست.
-راستی خاله عروستونو نمی بینم، کجا هستن؟
خاله سرش را پایین انداخت و اهسته جواب داد: سپهر تنها آمده.
سهند برای عوض کردن جو حاکم بلند شد و گفت: این همه پول سوغاتی دادم ولی یادم رفته بود که تقدیمتون کنم. الان میارم خدمتتون.
-به! روتو بنازم، خسیس! دستت درد نکنه این همه زحمت کشیدی.
چمدانها را آورد و گفت: خواهش می کنم چه زحمتی، فقط اگه کم بود ببخشید، شرمنده.
وقتی خواست چمدان طلا را باز کند گفتم: سهند جان اون چمدان طلاست و سفیده هم مال منه. بقیه رو باز کن.
باز از رونرفت و گفت: ببخشید، آخه می دونین خانمم حالش خوب نبود دادم خواهرم بسته بندی کنه.
سهیل- سهند پاشو بیا این ور که لو رفتی،این همه لاف نزن.
و باعث خنده همه شد. خواستم چمدانها را باز کنم که افشین و بچه ها آمدند. او هم از دیدنم تعجب کرده بود. بعد از سلام و احوالپرسی با افشین ، بهاره و بردیا را بغل کردم و بوسیدمشان. و بردیا با شیرین زبانی پرسید: شما کی هستین؟
-من غزالم، دوست مامان سها.
بهاره- اگه دوست مامانی چرا تا حالا خونمون نیومدی؟
-خانم خوشگله چون که اینجا نبودم.
طلا با دیدن بچه در بغلم، از بغل سپهر پایین آمد و سپس پیشم امد و به فرانسه گفت : مامی چرا بغل شون کردی؟ دیگه منو دوست نداری؟
بچه ها رو پایین گذاشتم و گفتم: بچه ها این هم دختر من طلاست.
و آهسته در گوشش گفتم: دخترم من تو رو بیشتر از همه دوست دارم.
طلا- پس دیگه بغل شون نکن چون باهات قهر می کنم.
-آخه عزیزم نمی شه که، چطور همه تو رو بغل می کنن و دوستت دارن. من هم باید اونارو بغل کنم.
عصبانی شد و با فریاد گفت: نخیر اینجا هیچ کس منو دوست نداره. چون فقط ساناز و سپهر جون بغل ام کردند. بغضم گرفت. او گناهی نداشت که اینجور مورد بی مهری قرار بگیرد.
بابک که حالا پسر بزرگی شده بود پرسید:زن دایی طلا چرا عصبانی شده؟
دلم لرزید، هنوز من را زن دایی صدا می کرد. قبل از اینکه جوابی بدهم بردیا گفت: اون که زن دایی ما نیست دوست مامانه. زن دایی ما شراره جونه، مامان میلاد.
چه لحظات سختی بود. به سختی توانستم خودم را کنترل کنم و بر سر چمدانها نشستم. مشغول دادن سوغاتی ها بودم که تلفن زنگ زد. سهیل بعد از جواب دادن گفت: غزال اقای اویسی است.
از اینکه به موقع تلفن کرده بود خوشحال شدم گوشی را گرفتم و گفتم: الو سلام.
رامین- سلام، سال نو مبارک، چطوری خانم دکتر؟ اوضاع و احوال چطوره، بر وقف مراده؟
-عید تو هم مبارک، اون هم خوبه بد نیست. مریم جون چطورن؟ پارمیدا خوبه؟
-مریم قهر کرده و پارمیدا رو برداشته و رفته خونه باباش.
-چرا؟
-اصرار می کرد چند روزی بریم مسافرت، من هم گفتم نمی تونم، می بینی که دست تنهام و این همه کار دارم.
-همین؟ الکی، الکی.
رامین- باور کن اگه غیر از این چیز دیگه ای باشه. این از شانس بد منه.
خندیدم و گفتم : کمال هم نشینی بر تو اثر کرده، راستی از کسری اینا چه خبر؟
-قبل از اینکه به تو تلفن کنم زنگ زدم و عید رو تبریک گفتم. فکر کنم الان بهت تلفن کنه، چون دلواپس ات بود. خوب از اوضاع اونجا تعریف کن.
-شرمنده.
رامین- نمی تونی حرف بزنی، آره؟ خوب طلا چطوره، سهند، شیدا ، عمو.....
-طلا هم خوبه و بقیه هم همین طور.
-دیگه وقتتو نمی گیرم، چون الان سرت حسابی گرمه و وقت نداری. با من کاری نداری، خداحافظ.
-نه قربونت، مواظب خودت باش، خداحافظ.
موقعی که با ارمین حرف می زدم زیر چشمی به سپهر که به صورتم زل زده بود، نگاه می کردم. برای همین ناراحتی لحظه ای پیش از وجودم بیرون رفت.
بعد از گذاشتن گوشی بابا گفت: عزیزم چرا پیش شوهرت کار نمی کنی که از بی کاری بچه رو آوردی و این طوری خودتو عذاب می دی. و هم باعث ازار و اذیت بچه میشی.
-بابا جون من می دونستم این مساله شما رو ناراحت کرده و آزار میده. ولی برای من هیچ آزار و اذیتی نداره. من هم پیش رامین کار می کنم و هم به طلا می رسم. چون دیگه به قول خودتون عاقل و بالغ شدم.
عمو برای اینکه کدورتی پیش نیاید رو به بابا گفت: مسعود به جای این حرفا یه خورده به اون محبت کنید، چیزی ازتون کم نمی شه. تازه این وسط اون طفل معصوم چه گناهی داره که به اتیش ما بزرگتر ها باید بسوزه.
این حرف عمو در واقع طعنه ای بود به پدر بی خبرش که با پستی و رذالت زندگی ما رو تباه کرد.
زنگ تلفن رشته افکارم را از هم گسست، سهیل باز گوشی را برداشت و لحظه ای بعد قطع کرد.
عمو سعید- سهیل کی بود؟
سهیل- اشتباه گرفته بود.
تلفن دوباره زنگ زد و سهیل گوشی را برداشت و این بار به تندی جواب داد: یه بار گفتم ما همچین شخصی نداریم، اشتباه گرفتید.
-نخیر.
-استغفرالله، میگم اشتباه گرفتید.
بابا- سهیل کيه؟ چرا دعوا می کنی.
سهیل- یه اقایی میگه، می خواستم ببینم ماشین خانم دکتر موتورش داغ کرده یا نه، از تعمیر گاه بهرامی زنگ زده.
با شنیدن این جمله من و سهند به خنده افتادیم. قبل از اینکه سهیل گوشی را بگذارد، گوشی را از دستش قاپیدم و گفتم: مرض گرفته نمی تونی مثل ادم حرف بزنی.
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 
غـــــــــــزال (قسمت پنجاه و یک)
کسری در حالی که می خندید گفت: اولا سلام کن بی ادب، ثانیا این چه طرز حرف زدن با بزرگترته، همه اش تقصیر منه که خواستم بدونم باز موتورت عیب پیدا کرده یا نه.
-زهر مار تو که باز شروع شدی.
کسری- این مدل جدید تبریک گفتنه، ممنون عید شما هم مبارک.
نگاهی به اطرافم کردم همه هاج و واج من را نگاه می کردند، که این شخص کیست. برای همین گفتم : ببین با این طرز حرف زدنت باعث شدی مامانم اینا چپ چپ نگاهم کنند، در ضمن عید تو هم مبارک. خوب افسانه جون چطوره؟ پویا، کمند؟
کسری- ممنون همشون خوبند، افسانه هم منتظره تا وراجی های من تموم شه تا باهات حرف بزنه. ولی یه دقیقه صبر کن.
-بفرما گوشم با شماست.
-چو چلر، سو، سپ،میشم یار گلند توز اولماسین
سهیل رو به بقیه گفت: بابا تعمیر کار خیلی با کلاسه، آواز هم می خونه.
کسری اواز رو نگه دار واسه بعد. راستی وزیر جنگ اینا کجا هستن؟
کسری همیشه مادرزنش را که خاله اش نیز محسوب می شد وزیر جنگ صدا می کرد.
-در کنار سرکار، ولی از تشریف فرمایی تون خبر ندارن، باید بهشون تلفن کنی حتما از امدنت خوشحال میشن.
سپس گوشی را به افسانه داد. بعد از من سهند و شیدا و عمو و طلا هم صحبت کردند و عید راتبریک گفتند. درست یک ساعت پای تلفن بودیم. بعد از قطع کردن تماس مامان گفت: غزال چرا با اینطور ادما، تعمیرکارا دوست شدی؟
سهند، خنده کنان، به جای من جواب داد: زن عمو کسری دکتره نه تعمیرکار. سال اینده هم دکتری شو می گیره. با غزال خیلی شوخی می کنه و برای همین اینطوری گفته. اتفاقا مرد خوبیه خانواده اش هم همین طور.
بابا- پس با این حساب غزال در پاریس زندگی می کنه نه نیس، آره سهند جان؟
سهند که دسته گل اب داده بود ساکت شد، خودم جواب دادم: بله بابا، این همه مدت هم خودم از سهند خواسته بودم به شما چیزی نگه.
بابا- آخه چرا؟
-چون لجبازی و یک دندگی را از شما به ارث بردم.
طلا که تا ان لحظه با بچه ها بازی می کرد آمد جلوی مامان ایستاد و گفت: ببخشید مگه ما مهمون شما نیستیم.
مامان بغلش کرد و گفت: چرا عزیزم، خیلی هم خوش آمدید.


طلا- پس چرا به ما نهار نمی دین، مردیم از گرسنگی.
مامان فورا به ساعت نگاه کرد و گفت: ای وای، خاک بر سرم! ساعت سه است ولی ما هنوز نهار اماده نکردیم. خوبه طلا اعتراض کرد وگرنه تا شب هم یادمون نمی افتاد.
زن عمو- خوب جی کار کنیم؟ سرمون گرم صحبت بود. الان اقایون زحمت می کشن و میرن بیرون و تهیه می کنن.
سپهر بلند شد و رو به سهیل گفت: سهیل پاشو بریم بخریم.
تا ان لحظه نتوانسته بودم به صورتش دقت کنم. خوب که نگاه کردم دیدم موهای شقیقه اش ریخته و تارهای سفید خود نمایی می کنن.
طلا- سپهر جون من هم باهات بیام؟
سپهر- برو از مامانت اجازه بگیر بعد.
طلا- مامان اجازه میدی من هم باهاشون برم.
سهیل- غزال اجازه بده، همراهمون بیاد.
-باشه بذار پالتوشو بپوشونم.
بچه ها همراه انها رفتند و من در این فرصت مناسب که مامان و بقیه، سفره را پهن می کردند، رفتم تا لباسم را عوض کنم. بعد از عوض کردن لباسهایم دراز کشیدم، چون دو روز تمام سرپا بودم. ساناز هم پیشم امد و لبه تخت نشست و گفت: عجب تیپی زدی، دامن کوتاه! خیلی هم که خوشگل شدی. انگار خسته ای اره؟
-یه خورده، آخه از دیروز صبح یه بند سرپام.
ساناز- غزال خیلی به موقع اومدی، آخه تابستون عروسیمه.
بلند شدم و محکم بغل اش کردم و صورتش را چند بار بوسیدم و گفتم: باورم نمی شه، با کی؟
ساناز- با یکی از همکلاسیام، اسمش امیره. هر دومون تابستون فارغ التحصیل میشیم. راستی تو تغییر رشته دادی و پزشکی خوندی؟
-نه ادامه تحصیل دادم و این سال من هم دکترا مو میگیرم.تو چی می خونی؟
-وای چقدر خوب، پس بگو چرا اقا کسری خانم دکتر گفته بود. خانم دکتر من هم شیمی می خونم.
دستم را گرفت و بلندم کرد و گفت: پاشو بریم تا به مامان و بابا هم خبر بدم، چون می دونم از شنیدن این خبر خوشحال میشن.
با هم به پذیرایی پیش بقیه رفتیم و ساناز با صدای بلند گفت: بابا و مامان عزیزم، یه خبر خوب دیگه براتون دارم. غزال امسال دکتراشو می گیره.
همه برایم کف زدند و عمو سعید گفت: افرین دخترم به این پشت کارت، هم درس می خونی و هم کار می کنی. جدا افرین به تو.
بابا هم بلند شد و دست عمو را بوسید و گفت: محمود ببخش، تا امروز با طعنه هام و نیشخندهام خیلی ناراحتت کردم و آزارت دادم، حلالم کن. ولی تو منو رو سفید و سر بلند کردی.
عمو در اغوشش گرفت و جواب داد: تو حق داشتی ولی باور کن من هم هر کاری کردم، به خاطر خیر و صلاح دخترم بوده و بس.
بابا آمد و دوباره بغلم کرد و صورتم را بوسید و گفت: الهی سفید بخت بشی.
آهسته در گوشش گفتم: بابا جون بختی وجود نداره که سفید و سیاه باشه. رامین شوهر من نیست. اون زن و بچه داره.
بابا مات و مبهوت نگاهم کرد ولی حرفی نزد و جلوی دیگران علت را نرسید. در آن لحظه سپهر و سهیل با بچه ها داخل آمدند و سهیل با خنده گفت: عمو چی شده، باز بازار ماچ و بوسه که داغه.
-حسودیت میشه.
سهیل- نه استاد، چشمم بترکه اگه حسودیم بشه.
بابا- سهیل جان دخترم تا چند ماه دیگه دکتراشو می گیره و برای همین خوشحالم.
سهیل- نه بابا، جدی، جدی داری استاد میشی. تبریک میگم خانم دکتر.
-اتفاقا از طرف دانشگاه بهم پیشنهاد تدریس دادن، شاید قبول کردم و رفتم تو کار تدریس.
سهیل –شیرینی یادت نره خانم دکتر. اتفاقا به سپهر می گفتم چرا این اقای دکتر، غزال رو خانم دکتر صدا می کرد، نگو به خاطر اینه، پس اقا کسری استادته؟
-نه کسری دکترای طب داره.
سپهر- تبریک می گم خانم دکتر. امیدوارم تو تمام مراحل زندگیت موفق باشی.
بدون اینکه جوابی بدهم طلا را از بغل سهیل گرفتم تا برای نهار، دست و صورتش را بشویم. داخل دستشویی گفت: مامان تو که می گفتی اسم سپهر جون، نامرده.
-طلا دوست ندارم سپهر جون صداش کنی، فهمیدی؟
-پس چی صداش کنم، مامی تو چرا از اقا نامرده خوشت نمی آید و جوابشو نمی دی؟
معصومانه نگاهم کرد تا جوابش را بدهم ولی چه باید می گفتم: طلا همون سپهرجون صداش کن و اینهمه هم سوال پیچم نکن، اه!
طلا- چشم دیگه چیزی نمی پرسم. من دوس ندارم شما رو ناراحت کنم. حالا مامی یه چیزی بگم؟
-بگو عزیزم.
-ولی سپهر جون خیلی دوست داره، خودش بهم گفت.
عصبانی شدم و گفتم: سپهر جون غلط کرده. بی شعور می خواد با احساسات تو هم بازی کنه.
بدون این که ادامه بدهد از دستشویی بیرون رفت. با حرص چند مشت اب به صورتم زدم و بیرون امدم. کنار سفره نه سهند و شیدا بودند و نه عمو و زن عمو.
-پس بقیه کجا رفتند؟
ساناز- طلا که از دستشویی دراومد با گریه دوید تو اتاق، اونا هم رفتن پیش اش.
بهاره- خاله کتک اش زدی؟
-نه عزیزم.
فورا به اتاق خواب رفتم. سهند با دیدنم با عصبانیت گفت: مگه مرض داری که این طفل معصوم رو اذیت می کنی؟ تو این چند ساعت یه گوشه کز کرده از یه طرف بی محلی اینا از یه طرف هم تو می چزونیش.
-می گی چه خاکی تو سرم کنم؟
سهند- می میری دو کلمه با سپهر صحبت کنی، می دونی که طلا چقدر حساسه. طفلکی میگه از مامی می پرسم چرا با سپهر جون حرف نمی زنی، سرم داد می کشه.
زن عمو- مادر جون از واقعیت نمی تونی فرار کنی، به هر جهت خونی که تو رگ هاشه، به طرف اش می کشه حالا چه تو بخوای چه نخوای. نباید زیاد حساسیت به خرج بدی. چون این بجه از داشتن نعمت .........
و بقیه حرفش را ادامه نداد.زن عمو راست می گفت، چون این واقعیتش بود که من از او گریزان بودم ولی ایا مستوجب این همه درد و رنج بودم. اگه او عاشق یکی دیگه شده بود من چه گناهی داشتم.
طلا روی تخت دمر افتاده بود و گریه می کرد و شیدا کنارش نشسته بود و نوازشش می کرد و با وعده و وعید می خواست ارامش کند. لبه تخت نشستم و دست به موهای خرمایی اش کشیدم و گفتم: ببخشید قول میدم دیگه سرت داد نزنم، حالا پاشو بریم نهار بخوریم چون همه منتظرمون هستند.
اعتنایی نکرد که دوباره گفتم: طلا جون اگه محلم نذاری و بلند نشی دلم می شکنه ها.
صورتش را بطرفم برگرداند و لبخند زنان گفت: بغلم کن تا اشتی کنیم.
صورتش را بوسیدم و بغل اش کردم و با هم بیرون رفتیم که سهیل گفت: طلا جون ببین چقدر خاطرخواه داری که چهار نفر اومدن دنبالت و نازتو می کشن.
طلا- عمو سهیل، خاطرخواه یعنی چی؟
سهیل-یعنی اینکه دوست دارن.
طلا- پس تو منو دوست داری.
-معلومه که دوست دارم، اصلا بیا با هم نهار بخوریم.
بهاره و بردیا- دایی جون ما هم بیاییم.
سهیل- شما هم بیایین.
کنار دست بابا نشستم که گفت: چرا گریه می کرد؟
-دعواش کرده بودم.
بابا- تا اونجایی که من یادم میاد کسی تو رو دعوا نکرده بود. الا یه بار که.......
دستم را جلوی دهنش گرفتم و گفتم:دیگه نمی خواد گذشته هارو پیش بکشید.
بعد از خوردن غذا چون خسته بودم رفتم تا بخوابم. وقتی بیدار شدم ساعت هشت بود. برای رفع کسالت و خستگی به حمام رفتم. بعد از دوش گرفتن لباس مناسبی پوشیدم و به سر و صورتم رسیدم و مرتب و اراسته بیرون رفتم.
سهیل- خوش خواب چقدر می خوابی، نکنه خوابتو آوردی واسه ما. الان یه ساعته طلا بیدار شده ولی از تو خبری نیست.
-ببینم پیر پسر تو نمی خوای زن بگیری تا بلبل زبونی ات از یادت بره.
سهیل دستی به موهایش کشید و گفت: والله به ننه ام میگم ولی میگه دختر مورد نظر فعلا در شبکه موجود نمی باشد.
-مگه از اینترنت می خوای پیدا کنی؟
-نه.
خاله- غزال جان تو باهاش حرف بزن شاید سر عقل بیاد.
سهیل- مگه عقلمو از دست دادم، تازه وقتی زن گرفتم از دست میدم. خانم دکتر چایی میل دارید؟
-بدم نمی آید.
بلند شد و برایم چایی آورد که پرسیدم: سهیل جدی خیال زن گرفتن نداری؟
آهسته جواب داد: چرا ولی چه کنم که طرف تحویل ام نمی گیره. خونشون این نزدیکی هاست.
-شمالیه؟
سهیل- نمی دونم، چون اسمش رو هم نمی دونم چه برسه به ایناش. شب با هم میریم تا هم ببینیش و هم شاید اسمش رو فهمیدی.
-چقدر دست و پا چلفتی هستی. حالا چند وقته عاشق این بی نام و نشون شدی؟
-دوسال.
یک پس گردنی بهش زدم و گفتم: خیلی برات متاسفم. یه خورده از داداش بزرگت یاد بگیر. چون با یه دست دوتا هندوانه برداشته بود.
سهیل- اونطوری که تو فکر می کنی هم نیست. سپهر خیلی بد بخته! نمی خوام ازش طرفداری کنم، ولی خیلی دلم براش میسوزه. حرف برای گفتن زیاده و سر فرصت با هم حرف می زنیم.
-بد بختی یا خوشبختی اش به من ربطی نداره چون من دیگه گذشته رو فراموش کردم.
لبخندی زد و گفت: فکر نکنم فراموشش کرده باشی، چون اونی که گردنته خلاف اینو ثابت می کنه.
به چشمانش خیره شدم و گفتم: چون تو به گردنم انداختی نگه اش داشتم.
در همین هنگام طلا کنارم امد و گفت: مامی می تونم اهنگ بزنم؟
سهیل- با چی می خوای اهنگ بزنی؟
-صبر کن الان میارم تا ببینی.
فورا دوید و از چمدانش ویلون را آورد و شروع به نواختن کرد. هم اهنگهای خارجی می زد و هم ایرانی. لذتی خاص تمام وجودم را در برگرفته بود و به داشتن چنین دختری افتخار می کردم، گهگاهی هم به سپهر نگاه می کردم. دستش را ستون چونه اش کرده بود و محو تماشایش بود.
طلا نیمه های اهنگ، دست از زدن کشید و ویلون را زمین گذاشت.
بابا- دخترم چرا قطع کردی و نمی زنی؟ تازه رفته بودیم تو حس.
طلا- آخه بابابزرگ دستم خسته شد.
بابا- فدای اون دستای کوچولوت بشم، پاشو بیا بغل بابابزرگ ببینم.
با ذوق و شوق خودش را در آغوش بابا انداخت و محکم بوسیدش، بابا هم او را بوسید و گفت: آفرین دختر، خیلی خوب زدی.
طلا- بابابزرگ باله هم بلدم برقصم.
عمو سعید- پس دختر هنرمندی هستی، دیگه چی بلدی؟
طلا- ژیمناستیک هم بلدم. الان پشتک می زنم تا ببینی.
فورا لباسهایش را از تنش درآورد و با شورت شروع به پریدن و پشتک زدن کرد، با اهنگ خیالی باله هم می رقصید. می ترسیدم سرما بخورد و دچار دردسر شوم، گفتم: طلا بیا لباستو بپوش، سرما می خوری.
طلا- مامی با لباس نمی تونم برقصم.
وقتی دست از رقصیدن کشید، بدون اینکه لباس بپوشد،بازی می کرد و در اتاق می چرخید. برای اینکه لباس تنش کنم دنبالش راه افتادم ولی تند و تیز به این طرف می پرید و نمی توانستم بگیرمش، بچه ها به خیال اینکه گرگم به هوا بازی می کنم طلا را تشویق می کردند.
-سهند پاشو بگیرش خسته شدم.
سهند به جای اینکه کمکم کند شانه بالا انداخت و به جای اون ساناز بلند شد. ولی دوتایی هم حریف اش نمی شدیم. تا اینکه از بغل افشین رد می شد گرفتش. تقلا می کرد تا دوباره فرار کند. با هزار مصیبت لباس تنش کردم و بعد برای خوردن شام، سر سفره رفتیم طلا باز هم از سر و روی سهند بالا می فت و اجازه غذا خوردن به سهند نمی داد.
خاله نازی خنده کنان گفت: به این بچه یواشکی چی دادین که انرژی گرفت؟
شیدا- هیچی، فقط نشنیدین که میگن از محبت خارها گل می شود. طلا همیشه شیطونی میکنه و اروم نمی شینه. ولی از ساعتی که اینجا رسیدیم، بی توجهی و بی مهری اطرافیانش، اونو آزرده کرده. آخه خیلی حساس و زود رنجه.
خاله- حق با شماست، حالا غزال جان طلا چند سالشه؟
-پنج سال.
سها- جدی؟ من فکر می کردم هفت سالش اینا باشه. آخه ماشالله قد بلند و درشته.
طلا که سوار بر گردن سهند بود جواب داد: خوب خاله، مامی هم قدش بلنده. درست مثل اونایی که میان لباس می پوشن می مونه.
سها- یعنی مثل مانکن هاست، آره؟
طلا- بله مانکن و خوشگل.
سها- خوش به حالت غزال! چه دختری داری که این همه تعریف و تمجید تو رو می کنه.
خوب چی کار کنه از دار دنیا فقط منو داره و برای همین خیلی هوامو داره.
عمو سعید- اتفاقا داشتن مادر خوبی مثل تو ، لطف بزرگیه که شامل حالش شده.
عمو به خیال اینکه طلا بچه پرورشگاهی است برایش دل می سوزاند. غافل از اینکه هم خون خودش است. این مساله برایم عذاب آور بود مخصوصا وقتی خاله یا عمو سعید، بچه های سها را درآغوش می فشردند.
چون نیاز به هم دل داشتم تا کمی صحبت کنم و کمی از غم هام کم بشه، شماره موبایل پیام را گرفتم که خاموش بود. شماره ویلا را گرفتم که مرد ناشناسی جواب داد: منزل آقای احتشام؟
-بله بفرمایید.
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 
غـــــــــــزال (قسمت پنجاه و دو)
- خانم احتشام تشریف دارن؟
-نخیر با دکتر و بچه ها تشریف بردن بیرون، ببخشید شما؟
-من یکی از دوستانشون هستم، شما؟
-من خدمتکارشون هستم.
-پیام خان چی، ایشون هم تشریف ندارن؟
-چرا تشریف دارن، ولی ایشون فرمودند هر کسی تلفن کرد بگم الان نمی تونن و بعدا خودشون تماش می گیرن.
-شما لطف کنید و صداشون کنید. من کار واجبی دارم.
هر چقدر بهش گفتم، گفت: نمی شه اقا دستور داده که مزاحمش نشیم.
آخر از کوره در رفتم و گفتم:
آقا غلط کرده، بهت میگم برو صداش کن.
بیچاره از ترس گوشی را گذاشت و رفت تا صداش کند. در این فرصت بابا پرسید: این آقای احتشام تاجر هستند؟
-بله چطور مگه؟
-اخه با غرور و تکبری که اون داره یه چیزی هم باید دستی بدی تا جوابتو بده اونوقت تو میگی غلط کرده؟ کسی جرات بلند حرف زدن با اون رو نداره.
قبل از اینکه جواب بابا را بدم صدای پیام در گوشی پیچید، با عصبانیت فریاد کشید: بله بفرمایید؟
-سلام عرض شد، آقا.
پیام- ا، تویی. سلام. تو اسمونا دنبالت می گشتم روی زمین پیدات کردم. خوب غزال خانم دستت درد نکنه چه عیدی خوبی برام حواله کردی.
خندیدم و گفتم: خواهش می کنم، قابل شما رو نداشت. آخه هر چی به این مرتیکه میگم صداش کن. میگه اقا دستور داده، مزاحم استراحتشون نشیم. انگار علیا حضرت دستور داده.
قاه قاه خندید و گفت: خوب بگذریم! از صبح کجا بودی، هر چی تماس می گرفتم کسی جواب نمی داد.
-در یک قدمی جنابعالی.
-جان من راست میگی یا سرکارم گذاشتی.
- به جان تو راست میگم، ده و نیم رسیدیم.
پس زود پاشو بیا اینجا که کار واجبی باهات دارم.
-شرمنده! آقا گفتن که مزاحمشون نشم و حالا دیر وقته.
-به قول خودت اقا غلط کرده، حالا جان طلا پاشو بیا که خیلی حوصله ام سر رفته.
پیام انقدر اصرار کرد تا مجبور شدم قبول کنم. بعد از گذاشتن گوشی کت و دامن شیری ام را پوشیدم. چون طلا با بچه ها مشغول بازی بود همراهم نیامد. خواستم بیرون بروم که يادم افتاد ادرس را نپرسیدم.دوباره تلفن کردم و ادرس را پرسیدم. خداحافظی کردم که بروم، مامان گفت: دخترم فکر می کنی کار درستیه که این وقت شب بری اونجا، تو از کجا می شناسی و بهش اعتماد داری.
-من پیام را به خوبی می شناسم و مرد محترمیه. و در ضمن برادر خانم دکتر بهرامیه.
مامان- خیلی خوب برو.
کلید ماشین بابا را گرفتم و بیرون رفتم. دیدم سپهر جلوی ماشین بابا ایستاده. به ناچار می خواستم صدایش کنم که خودش بیرون امد و نگاهی به سر تا پایم انداخت و گفت: کاش قبلا هم این همه به خودت می رسیدی.
-آخه بعدا فهمیدم با رنگ و روغن می تونی مردهارو فریب بدی و خرشون کنی. اونا هم کاری به باطنت ندارن و فقط ظاهرتو می بینن.
سپهر- هر چقدر دلت می خواد طعنه بزن و متلک بارم کن. چون خود کرده را تدبیر نیست.
به دنبالش سوار ماشین شد و حرکت کرد. من هم سوار ماشین شدم و بیرون رفتم. خدمتکار با دیدنم در را باز کرد و وبه داخل رفتم. پیام داخل حیاط به انتظارم ایستاده بود. پیاده شدم به گرمی سلام و احوالپرسی کرد. بعد به داخل رفتیم. قبل از اینکه بشینم پیام تمام ساختمان را نشانم داد. وقتی به بالا رفتیم گفت: اینجا رو خیلی دوست دارم چون بهم ارمش میده. در هر فصلی قشنگه مخصوصا موقع برف و بارون. .اقعا دستت درد نکنه. می دونی تا حالا چند نفر غریبه اومدن و از داخل اش دیدین کردن.
-دعوت کردی تا از کارم تعریف کنی؟
پیام- نه می خواستم... می خواستم بگم خیلی خوشگل شدی به حدی که قابل توصیف نیست.
-خواهش می کنم حاشیه نرو و اصل مطلب رو بگو.
-با من ازدواج می کنی؟
غافلگیر شدم. اصلا فکرم به اینجا خطور نمی کرد. فکر می کردم در مورد کار می خواد باهام صحبت کنه.
سرم را میان دستانم گرفتم و به فکر فرو رفتم که دوباره گفت: اگه مشکل تو فقط طلا است، باید بگم اونهم راه حلی داره و من فکرامو کردم و اگه اجازه بدی شناسنامه اش رو عوض می کنیم و به اسم من میگیریم. تا تو مشکلی برای اومدن به ایران نداشته باشی.
-تو که ماشا... خودت بریدی و دوختی و جای چک و چونه برام نذاشتی.
- پس قبول می کنی؟!
-اجازه بده چند روزی فکر کنم و با خانواده ام در میان بذارم. تازه تو فکر می کنی خانواده ات با ازدواجمون موافقت می کنن، چون من یه بچه دارم.
پیام- این پیشنهاد رو مامان از موقعی که تو رو دیده داده و بابا هم حرفی نداره و مشتاق دیدنته. راستی تا یادم نرفته دعوتت کنم که پنجم تولد خاطره است. حتما با بابا اینا بیاید.
-پس سهند و شیدا و عمو و زن عمو رو دعوت نمی کنی.
پیام- ببخشید نمی دونستم اونا هم اومدن. از طرف من دعوتشون کن.
-بذار قبل از هز چیزی اینو بهت بگم که بعدا عیب و ایراد نگیری. سپهر و خانواده اش هم اینجا هستن. می دونی که بابای سپهر یکی از بهترین و صمیمی ترین دوستای باباست.
پیام- برام مهم نیست، تو فقط قبول کن. چون از این تنهایی و گوشه گیری خسته شدم. می خوام شور و نشاط تو بهم سرایت کنه.
جوابش را با لبخند دادم و نیم ساعتی هم انجا نشستم. دیگر در مورد ازدواج حرفی نزدیم. زیاد نمی توانستم بمانم نیاز به خلوت و تنهایی داشتم تا خوب فکر کنم.
وقتی برگشتم، لباسهایم را عوض کردم تا لب دریا بروم که ساناز پرسید: غزال کجا میری؟
-لب دریا.
ساناز- بیمعرفت چرا تنها، ما هم باهات میاییم.
سپس رو به بقیه گفت: هر کی میاد زود آماده شه.
سهیل، افشین، سها، شیدا و سهند هم آماده شدند. چون هوا تاریک بود از بردن بچه ها خودداری کردیم. موقع رفتن سهند به سپهر که نشسته بود گفت: چرا مثل پیرمردها نشستی، بلند شو همراه ما بیا.
سپهر- مزاحمتون نمی شم.
سهند- چه مزاحمتی، دیگه کار من و شیدا از این حرفها گذشته. بلند شو.
با هم به لب ساحل رفتیم. هر قدمی که برمی داشتم یاد و خاطره گذشته در ذهنم زنده می شد. به یاد روزی افتادم که لب دریا پایم پیچ خورد و سپهر با وزن سنگین ام تا خونه کولم کرد و آورد. از ناراحتی و عصبانیت پایم را به سنگی که جلوی پایم بود کوبیدم که پایم به شدن درد گرفت و گفتم: آخ.
سهیل- خانم دکتر اون توپ نیست، سنگه، اشتباه گرفتی.
-سهیل خواهش می کنم اینقدر نگو خانم دکتر من همون غزالم.
سهیل- چشم خانم دکتر.
-خانم دکتر و زهر مار.
خنده ای کرد و گفت: چشم! راستی غزال فردا شب با هم میریم و خونه طرف رو بهت نشون میدم اگه مایل باشی.
-حتما.
لب دریا مردها آتش روشن کردند و دورش نشستیم. مثل گذشته من و سهیل و سهند محفل را گرم کرده بودیم و میگفتیم و می خندیدیم. فقط سپهر بود که ساکت و خاموش نشسته بود و نگاه می کرد و چشم به صورتم دوخته بود. وقتی که نگاهم در نگاهش گره خورد، سرش را پایین می انداخت. دو ساعتی انجا نشستیم. موقع برگشتن اهسته از سها پرسیدم: سپهر چرا شراره و میلاد رو نیاورده.
سها- برای اینکه مامان و بابا اجازه نمی دن. خود سپهر هم دو سالی میشه که اجازه رفت و امد پیدا کرده یعنی از وقتی که بابا سکته کرد و افتاد بیمارستان.
-نمی دونستم عمو سکته کرده.
سها- برای همینه که سیگار نمی کشه، غزال، سپهر اون سپهری که تو می شناختی نیست. کمتر حرف می زنه، خیلی تو خودشه. اون با دستای خودش، زندگی شو نابود کرد. همیشه تنهاست.
-پس شراره و میلاد برگ چغندر ان.
سها خندیدو گفت: تقریبا، چون سپهر حتی یک شب هم با اونا زیر یه سقف زندگی نکرده. جدا از هم می مونن. شراره زن شناسنامه ایشه.
-باور کردنش برام مشکله، نمی تونم قبولش کنم. راستی از بهناز اینا چه خبر؟ کجان؟
سها- پس فردا میان اینجا. می دونی بهناز یه دختر داره مهدیس هم سن طلاست.
-جدی، نه خبر نداشتم. در این چند سال از همه بی خبر بودم.
وقتی رسیدیم، قبل از خوابیدن بابا و عمو را صدا کردم و اول در مورد رامین به بابا توضیح دادم و سپس خواستگاری پیام را گفتم.
عمو- به نظرم پیام پسر لایق و خوبیه.اگر قبول کنی سر و سامان میگیری.
بابا- وقتی عموت تاییدش می کنه، من هم حرفی ندارم و هر جور خودت صلاح می دونی و دوست داری. راحتی تو راحتی ما هم هست.
-راستش خودمم بی میل نیستم. چون از تنهایی و خیلی مسائل دیگه، خسته شدم.
بابا- پس مبارکه.
صبح روز بعد تازه سفره را جمع کرده بودیم که پیام و خانم احتشام به دیدنمان امدند. طرز رفتار و صحبت کردن پیام و خانم احتشام مورد توجه همه، بخصوص مامان و بابا قرار گرفته بود. خانم احتشام، برای روز بعد همه را برای نهار دعوت کرد و دقایقی نشسته و سپس عزم رفتن کردند.
موقع رفتن اهسته به پیام گفتم: من حرفی ندارم.
لبخندی زد و گفت: خوشحالم! پس با اجازه یه بار دیگه مزاحمتون میشیم.
-مراحم هستین.
بعد از رفتن انها، بابا برای خرید بیرون رفت که از من هم خواست تا همراهش بروم. پالتو طلا را تنش کردم و سه تایی رفتیم. بابا فقط در مورد این چند سال که ازشان دور بودم می خواست بداند. کمابیش برایش تعریف کردم و در اخر هم از پیام و خانواده اش پرسید. چون یک بار طمع تلخ شکست را چشیده بودم می ترسید. از حرف زدنش، از اه کشیدنش، مشخص بود که در این چند سال خیلی عذاب کشیده است. از خرید که برگشتیم همه بودند به جز سپهر. طلا که به سپهر علاقه پیدا کرده بود از خاله پرسید: خاله سپهر جون کجا رفته؟
خاله- عزیزم سرش درد می کرد رفته بخوابه.
طلا- چرا سرش درد می کرد، شما دعواش کردین؟
خاله- نه فدات شم، من دعواش نکردم. مریضه، میگرن داره و بعضی اوقات همین طور درد می کنه.
طلا- اجازه میدین برم پیشش و حالش را بپرسم.
خاله- برو عزیزم فقط اگه خواب بود بیدارش نکن دخترم.
طلا- چشم.
ساناز- غزال، طلا چقدر باادبه برای هر چیزی اجازه می گیره.
-به مامانش رفته.
طلا- مامی بیا با هم بریم. آخه می ترسم درو بد بزنم و بیدار بشه، گناه داره.
به ناچار بلند شدم، چون نمی خواستم ناراحتش کنم. بغلش کردم و با هم به طبقه بالا رفتیم. به تمام اتاقها سرک کشیدیم ولی خبری از سپهر نبود. داشتم فکر می کردم که کجا می تونه باشه که طلا گفت: مامی شاید اون اتاق بالایی رفته باشه.
-نه عزیزم، فکر نکنم. اخه اونجا انباریه، تو انباری که نمی خوابه.
طلا-حالا بیا بریم و اونجا رو نگاه کنیم.
به اتاق زیر شیوانی رفتیم در را که باز کردیم، دیدم انجا کنار وسایل خوابیده است. دلم براش سوخت. با صدای در چشم باز کرد و با دیدنمان لبخندی زد و بلند شد و نشست.
طلا- سپهرجون ما بیدارت کردیم؟
سپهر- نه گلم بیدار بودم.
-چرا اینجا خوابیدی، جا قحطی بود.
سپهر- پایین سروصدا می یاد اذیت ام می کنه. ولی اینجا هیچ صدایی نمیاد.
-پس معذرت می خوام که مزاجمت شدیم راستش طلا مجبورم کرد.
سپهر- مزاحم نیستی بلکه مراحمی. در ضمن اینو هم می دونم که طلا تو رو کشونده اینجا. چون که تو جواب سلامم رو نمی دی. چه برسه که بیای و حالم را بپرسی. نمی دونم برعکس تو که این همه از من بیزاری، چرا این بچه اینقدر به من علاقه نشون میده.
پوزخندی زد و گفت: طفلکی فکر می کنه اسم من نامرده.
خواستم بیرون برم که گفت: ولی من هنوز می پرستمت.
برگشتم و پوزخندی زدم و گفتم: از زن گرفتنت معلومه.
سپهر- غزال یه دقیقه وایسا تا ....
توجهی نکردم و بیرون امدم. ولی طلا پیش اش ماند. وقت نهار از سهند خواستم که دنبال طلا برود. لحظه ای بعد برگشت و آهسته گفت: رو دست باباش خوابیده.
دندانهایم را بهم فشردم و گفتم: مرض گرفته نمی شد از اون کلمه استفاده نکنی.
سهند- ببخشید حواسم نبود.
-ای خدا!! کی این دو هفته تموم میشه تا از این مخمصه نجات پیدا کنم.
بعد از خوردن نهار، همه خوابیدند الا من، بدون طلا آرام و قرار نداشتم. دلم شور می زد که نکند بدون پتو بخوابد و سرما بخورد و دچار تنگی نفس شود. از وقت غذایش گذشته بود. توی هال بانگرانی به این طرف و ان طرف می رفتم، سرانجام بی اختیار بالا رفتم. آهسته در را باز کردم. دیدم سرش روی بازوی سپهر و دستش در گردن اوست. خدایا چه صحنه دردناکی بود. پدر و دختر دست در گردن هم، آرام و راحت خوابیده بودند. چون پتو فقط روی طلا بود و اتاق هم سرد پتوی دیگری برداشتم و روی سپهر انداختم، نمی دانستم از روی علاقه بود یا دل سوزی.
پاورچین پاورچین بیرون امدم که بیدار نشوند. روی کاناپه دراز کشیدم که به محض بیدار شدن طلا غذایش را بدهم. ناخودآگاه قیافه سپهر و پیام را با هم مقایسه می کردم، یک دنیا فاصله بود. سپهر از هر لحاظ از پیام سرتر بود.. زیبا و دلربا که هر زنی با دیدنش شیفته اش میشد ولی چرا باید ان دو را با هم مقایسه می کردم. سپهر هر چی بود، برای من مهره سوخته محسوب می شد. من در شرف ازدواج با مرد دیگه ای بودم. مردی که مثل من شکست خورده و زجر کشیده بود. ولی آیا آن عشق و علاقه ای که موقع ازدواج با سپهر داشتم به پیام هم داشتم؟ باید به دلم رجوع می کردم. اما می دانستم آن عشق وجود نداشت و این پیوند صرفا برای فرار از تنهایی و پشت گرمی بود. پیام را به عنوان شوهر و شریک اینده ام میدیدم نه عشق و معبودم.. با این افکار و اندیشه ها در جنگ و جدال بودم که صدایی از جا پراندم. چشم که باز کردم طلا و سپهر را بالای سرم دیدم.
طلا خنده کنان گفت: ماما گوخدون؟ (ترسیدی)
طلا اغلب به فارسی و فرانسه و ترکی صحبت می کرد و کمتر به یک زبان حرف می زد.
-بله خیلی هم ترسیدم.
طلا- ( من گرسنه ام).
سپهر با تعجب گفت: طلا ترکی هم حرف می زنه؟ بلده؟
با ترشرویی جواب دادم: بله، مگه عیبی داره.
سپهر- نه بداخلاق، خیلی هم خوبه که دختری به این سن و سال بتونه سه تا زبون حرف بزنه.
-طلا دختر باهوشیه.
طلا- مامان من دستشویی دارم.
بلند شدم و طلا را به دستشویی بردم، سپس به اشپزخانه رفتم تا غذا گرم کنم. طلا از روی میز به روی کابینت پرید. سپهر با نگرانی گفت: طلا مواظب باش، چی کار می کنی؟
با خونسردی پرسیدم: چی می خوای عزیزم؟
طلا- هیچی فقط خواستم مثل تارزان بپرم.
سپهر- طلاجون این مامان ریلکس ات بهت نگفته اون کارتونه و واقعیت نداره و با این کارت ممکنه بیافتی و دست و پات بشکنه.
طلا- اونوقت مثل مامی میشم اره؟
سپهر- مگه دست و پای مامی شکسته؟
طلا- نه مامی سر و دلش شکسته. سپهر جون چرا دل مامی رو شکوندی؟
-چون که بتکده اش هستم و منو می پرسته.
سپهر هیچ جوابی نداد. غذا را کشیدم و گذاشتم جلوش و بعد گفتم: چرا ساکتی و جواب نمی دی. چون حنات پیش من رنگ نداره و می دونی که حرفای دروغین تورو باور نمی کنم؟ بگو دیگه چرا لال شدی. ولی اقای زمانی بذار یه چیزی رو حالیت کنم، وای به حالت اگه بخوای با احساسات این بچه هم بازی کنی. اونوقت من میدونم و تو.
سپهر- تو اشتباه می کنی و می دونم هرچقدر هم بهت بگم باور نمی کنی چون خطایی که من مرتکب شدم قابل بخشش نیست ولی من هنوز دوست دارم. ولی در مورد این طفل معصوم اخه چرا باید با احساساتش بازی کنم، دلیلی نداره. شاید باور نکنی ولی از وقتی که دیدمش احساس می کنم سالهاست می شناسمش و به اندازه....
به میان حرفش دویدم و گفتم: حتما به اندازه شازده پسرت دوستش داری، آره؟
طلا- سپهرجون چرا پسرتو نیاوردی تا با من بازی کنه؟
-خفه شو و اینقدر سپهرجون، سپهرجون نکن.
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 
غـــــــــــزال (قسمت پنجاه و سه)
اشک گونه های طلا را خیس کرد. خواستم بغل اش کنم که خودش را انداخت بغل سپهر، چشمای او هم پر اشک شد. از اینکه بی خودی سر دخترم داد کشیدم خودم هم گریه ام گرفت. با صدای فریادم، سهند و سهیل که پایین خوابیده بودند، به اشپزخانه امدند. سهیل پرسید: چی شده، چرا داد می زنی؟
-هیچی، ببخشید که شما رو هم بیدار کردم.
سهند بطرف طلا رفت و گفت: دایی جون چرا گریه می کنی؟
طلا به فرانسه جواب داد: دایی جون از موقعی که اومدیم مامی همش سرم داد می زنه. بهم میگه خفه شو! آخه من که حرف بدی نزدم.
سهیل- طلا لطفا بزن کانال فارسی تا ما هم بفهمیم موضوع از چه قراره که هر سه تون آبغوره گرفتین.
سپهر- سهیل الان چه وقت شوخی کردنه.
سهیل- ببخشید، نمی دونستم اوضاع اینقدر وخیمه.
طلا برای سهند توضیح داد که برای چی سرش داد زدم و سهند عصباني شد و گفت: اگه یک بار دیگه الکی سرش داد بزنی.....لا اله الا الله.
سپس کمی ارامتر ادامه داد: تو اگه با سپهر مشکلی داری و سر جنگی، طلا این وسط چه تقصیری داره که چوب شما رو بخوره. اصلا سپهر خواهش می کنم که با طلا حرف نزن.
سپهر به علامت مثبت سرش را تکان داد. طلا گفت: آخه می دونی دایی من سپهر جون رو دوست دارم می خوام باهاش حرف بزنم. همه اش تقصیر این مامیه که سر ما داد می زنه و اذیت می کنه.
سهند- فدات بشم تو ببخش، این مامانت یه کمي قاطی کرده و حالش خوش نیست. اصلا اگه از این بعد اذیتت کنه خودم حسابشو می رسم خوبه. تو هم هر چقدر خواستی.......
خندید و گفت: با این تحفه حرف بزن.
طلا- نه دایی من نمی خوام حساب مامی رو برسی اخه من اونم دوست دارم.
سهند- چشم هرچی تو بگی.
سهیل- غزال بیا با هم بریم لب دریا، چون هوای اینجا خیلی پسه و می ترسم خون و خونریزی راه بیفته.
اونقدر حالم بد بود که بدون هیچ حرف و حدیثی پالتو پوشیدم و دنبال سهیل به راه افتادم. باد سردی از جانب دریا می وزید و مانند سیلی به صورت داغم می خورد. احساس ضعف و ناتوانی می کردم. تازه دو روز از دیدار طلا و سپهر گذشته بود که طلا این چنین وابسته اش شده بود.
سهیل دستی به پشتم زد و گفت: کجایی استاد بی وفا. رفتی و سراغی از ما نگرفتی و تر و خشک رو با هم سوزوندی.
-به خاطر سیلی که از روزگار خوردم، نتونستم حتی پشت سرمو هم نگاه کنم.
سهیل- غزال فکر نکن چون سپهر برادرمه می خوام ازش طرفداری کنم، نه ولی باید یه کمی هم حق رو به اون داد. چون تو بودی که میدون رو برای تاخت و تاز رقیب خالی کردی و اجازه هر کاری رو بهش دادی. از وقتی پدربزرگ و عموت فوت کردن، تو دست از زندگی کشیدی. شاید اون روزا رو خودت به یاد نداری. ولی ما که کنار ایستاده و شاهد زندگی شما بودیم همه چیز رو به خوبی می دیدیم. تو با مرگ اونا مردی. چقدر دکتر رفتی ولی متاسفانه هیچ تاثیری نداشت و روز به روز تو پژمرده می شدی.
حرفش را قطع کردم و گفتم: سهیل تو اشتباه می کنی. مرگ اونا بهونه ای بود برای درد من. و درد من هم چیز دیگه ای بود که مسبب اش هم سپهر بود. چیزی که منو عذاب می داد، بچه بود. سپهر ته دل منو خالی می کرد و با حرفهاش آزارم می داد. اون فقط پسر می خواست، حتی چند بار هم گفته بود اگه پسر نیاری یه زن دیگه می گیرم. در واقع بیماری من زمانی شروع شد که بابک به دنیا اومد. همه هوش و حواس سپهر بابک بود. حتی تو خواب هم بابک، بابک می کرد. اوایل به خاطر این مساله بچه نمی خواستم. اون موقع هم که خودم خواستم، خدا نخواست. بیشتر از یک سال من منتظر بچه بودم، و بیماری ام با مرگ اونا و این مساله اوج گرفت.
بغض سد راه گلویم شد. هروقت به یاد آن روزها می افتادم اعصابم بهم می ریخت و تن و بدنم می لرزید. چه سختی ها که نکشیده بودم. بی اختیار روی شنها نشستم و هم می لرزیدم و هم گریه می کردم. سهیل کاپشن اش را درآورد و روی شانه ام انداخت و کنارم نشست و با دستهای گرمش، دستهای یخ زده ام را به دست گرفت.
-غزال معذرت می خوام که ناراحتت کردم. ما از این چیزا خبر نداشتیم، حتی سپهر هم نمی دونه. چون تابحال حرفی در این مورد نزده.
-نه این دروغه، اون می دونه، چون همسر عزیزش به رامین گفته بود که من چیکار کنم که غزال حامله نمیشه و شوهرش هوس بچه کرده بود.
سهیل با مشت به شن ها کوبید و گفت: آخه چرا سپهر به ما هم کلک زد، چرا، چرا؟
لحظاتی به سکوت گذشت سپس دوباره گفت: غزال؟
-بله.
سهیل- برای همین طلا رو آوردی؟ از رامین و از زندگیت راضی هستی. اذیتت نمی کنه.
-دو تا دوست، دو تا همکار چرا باید همدیگه رو اذیت کنن.
با تعجب پرسید: یعنی رامین شوهرت نیست؟ ولی بهناز می گفت غزال با یکی از هم کلاسی هاش بنام رامین ازدواج کرده.
-رامین قبل از اینکه از سپهر جدا بشم ازم خواستگاری کرده بود که خود سپهر هم در جریان بود. البته اون نمی دونست که من شوهر دارم. از شانس خوب یا بدم موقعی که داشتیم می رفتیم پاریس، تو فرودگاه همدیگه رو دیدیم. دوباره بعد از یک سال تو پاریس دیدمش و البته بر حسب اتفاق و از انروز به بعد با هم کار کردیم. چند بار ازم خواستگاری کرد ولی من قبول نکردم. اون هم با یه دختر دیگه عروسی کرد و حالا هم یه دختر داره.
سهیل- پس چرا دیروز که سراغ رامین رو می گرفتن چیزی نگفتی؟
-گفتم بذار فکر کنن رامین شوهرمه.
سهیل- اصلا ولش کن گور پدر هر چی مرده، حالا پاشو بریم که داشت یادم می رفت تو رو برای چی اوردم، ناسلامتی آوردمت تا طرف رو شناسایی کنی و دستی برام بالا بزنی. چون این سها کاری از دستش برنمیاد. طفلکی سرزبون دار نیست. همین که این سه تا رو بزرگ کنه قلعه اورست رو فتح کرده.
-وضع زندگی سها چطوره؟ راضیه یا نه؟
سهیل- ای بد نیست، به هر حال هر زندگی بالا و پایین داره، تلخ و شیرین داره. اگه خواهر افشین اتیش بیار معرکه نباشه، بهتر میشه. چون خدایی مامان و بابای افشین خوبند. افراست که دخالت و فضولی می کنه. حالا بیا بدویم که یاد جونیام افتادم.
-پس بدو پیر پسر.
شروع کردیم به دویدن و مسافت زیادی را طی کردیم که نفس سهیل بند آمدو مجبور شدیم آهسته برویم. از دور دختر و پسری را که روی تخته سنگی نشسته بودند نشان داد و گفت: اوناها، نمی دونم چه نسبتی با پسره داره چون هر وقت که دیدمش با هم بودن.
-نکنه نامزدشه.
سهیل- نه فکر نمی کنم چون حلقه دستش نیست، حالا بیا از جلوشون رد بشیم تا خوب ببینیش. بذار اول اینو بهت بگم که مسخره ام نکنی. دختره زیاد خوشگل نیست، قیافه با نمکی داره. تنها چیزی که باعث شده شیفته اش بشم نجابتشه.
-ببینم دیوونه به خاطر یه نگاه هر روز این همه راه رو پیاده میایی.
-چه کنیم همشیره، عشق و عاشقی دیگه.
سرم را پایین انداختم تا جلب توجه نکنم و همین طور که از جلوشون رد می شدیم صدای اشنایی درجا میخ کوبم کرد: به به، غزال خانم پارسال دوست امسال اشنا.
برگشتم و دیدم که شایان و خاطره هستند، جلو رفتم و بعد از سلام و احوالپرسی رو به انها گفتم: بچه ها دوست عزیزتر از برادرم اقا سهیل.
سپس به سهیل گفتم: سهیل جان اقا شایان و خاطره جون برادرزاده و خواهرزاده آقای احتشام هستند.
شایان به گرمی احوالپرسی کرد ولی خاطره با اخم و به سردی جواب داد. سپس گفت: غزال جون تا اینجا که اومدین بیایین بریم تو چون بابا بزرگ می خواد که زودتر شما رو ببینه.
-ممنون، اگه می تونستم حتما مزاحم می شدم ولی شرمنده چون طلا خونه است و ممکنه اذیت کنه و باید زود برگردیم.
چند دقیقه ای با هم بودیم و بعد خداحافظی کرده و برگشتیم. در دل این دلدادگی سهیل به خاطره را جشن گرفته بودم. چون بیشتر می توانستم سپهر را زجر داده و تلافی کنم.
چند قدمی که دور شدیم سهیل گفت: خوب غزال جون طرف اشنا دراومد، حالا هر چی در موردش می دونی برام بگو.
آنچه در مورد خاطره و خانواده اش می دانستم برایش گفتم. به غیر از خواستگاری دایی پیامش از خودم، چون نمی خواستم تا روز موعود کسی بفهمد. وقتی به ویلا رسیدیم بشکن زنان به خاله گفتم: خاله اماده شو که می خوایم بریم خواستگاری. چون عروس اشناست و نوه خانم احتشامه، و در ضمن عروس خانم پزشکی می خونه.
سهند و شیدا مات و مبهوت نگاهم می کردند و چندان راضی به نظر نمی رسیدند. دقایقی که گذشت شیدا من را به کناری کشید و پرسید:
-غزال حالا می خوای چیکار کنی؟
-هیچی، چون خیلی ساده است. با اجازه می شم زندایی خاطره و عذابی رو که این چندین سال متحمل شدم تلافی می کنم. همونطور که سپهر منو به خاکستر نشوند. چهار سال زنداداش سهیل بودم حالا هم میشم زن دایی خانمش. فقط خدا کنه خاطره قبول کنه و این وصلت صورت بگیره.
شیدا- مگه غزال دیوونه شدی؟ به خاطر طلا هم که شده این کارو نکن چون اینده اونم خراب میشه.
-نه شیدا، چون امروز احساس کردم گذشته رو نتونستم فراموش کنم و کینه و انتقامی که سالها زیر خاکستر دفن شده بود امروز شعله ور شده و داره تمام وجودمو می سوزونه.
وقتی شادی سهیل را می دیدم به خودم نهیب می زدم که غزال از خیر پیام بگذر و اجازه بده این پسر به ارزوش برسه. ولی وقتی به یاد تباهی زندگی خودم می افتادم، نمی توانستم از این فرصت چشم بپوشم.
شادیم زمانی به اوج رسید که خاله به سهیل گفت: سهیل جان قول می دم اگه خاطره رو بپسندم همانجا ازش خواستگاری کنم. حالا یه خورده اروم بگیر چون می ترسم غش کنی.
طلا- عمو سهیل می خوای عروس بیاری.
سهیل چشمکی زد و گفت: بله تو رو هم دعوت می کنم.
طلا، شادمان رفت و بسته ای شکلات و آب نبات اورد. به بزرگترها آب نبات و به بچه ها شکلات می داد. بعد از خوردن آب نبات، وقتی حرف می زدیم از دهانمان حباب در می اومد، و باعث خنده بچه ها شده بود
سهند- پدر سوخته این چی بود که به خوردمان دادی که از دهنمان کف میاد بیرون.
طلا که از خنده ریسه رفته بود جواب داد: دایی جون اینا رو عمو کسری برام گرفته. تازه اون یکی هارو قایم کردم.
سهند- غزال تا منفجرمون نکرده، پاشو چمدونشو بگرد.
-طلا جون کی برات گرفته که من نفهمیدم، حالا کجا قایم کردی؟
طلا- نمی گم، شما که نباید همه چیز رو بدونید. وقتی گرفت از لیزا خواهش کردم تا جایی قائم کنه که شما نبینین.
مامان- لیزا کیه؟
چون چند کلمه ای خودم از لیزا یاد گرفته بودم وقتی طلا جواب داد« پرستارمه» فهمیدم.
بابا- طلا جون به چه زبونی حرف زدی، ما که متوجه نشدیم چی گفتی؟
طلا باز به المانی جواب داد که اینبار خودمم نفهمیدم وقتی صحبتش تمام شد گفتم: طلا جون یک بار دیگه به فارسی بگو تا متوجه بشیم.
طلا- میگم لیزا پرستارمه که المانی هم بهم یاد داده وکمی می تونم حرف بزنم وقتی یاد گرفتم. قراره انگلیسی هم بهم یاد بده. آخه من فارسی، فرانسه و ترکی هم بلدم.
عمو سعید- این بچه نابغه است، تورو خدا براش اسفند دود کنید تا چشمش نزدیم.
طلا- آخه عمو جون کسری گفته تو باید استاد زبان می شدی برای همین می خوام زیاد یاد بگیرم. تا به مامی کمک کنم تا کمتر خسته بشه. آخه مامی زیاد کار می کنه و خسته میشه.
عمو سعید- آفرین به تو دختر گل و مهربون. حالا بیا بغلم تا بهت یه جایزه بدم.
بهاره و بردیا هم از عمو جایزه خواستند و عمو دوتا تراول چک به مبلغ پنجاه هزار تومان به انها و دوتا دویستی به طلا داد و سپس گفت: هر کسی هر چی دوست داره برای خودش بخره باشه.
طلا- عموجون نمی شه به جاش منو سوار گردنت کنی و راه ببری و بعد هم اسبم بشی؟
-طلا این حرفا چیه که می زنی، مگه عمو هم سن توئه که باهات بازی کنه.
طلا- مگه عمو کسری و دایی جون هم قد من هستن که باهام بازی می کنن؟
عمو سعید لبخندی زد و گفت: راست میگه، خوب بیا دخترم تا سوارت کنم.
عمو طلا را سوار گردنش کرد. کمی بعد هم روی شانه هایش ایستاده و دستانش را ول کرد که باعث ترس مامان و خاله شده بود. خاله مرتب می گفت: سعید مواظب باش میافته.
طلا- خاله نترس، بلدم چطوری بايستم نیافتم.
در یک چشم بهم زدن طلا پاهایش که میان دستان عمو محکم گرفته بود، آزاد کرد و پایین پرید. همزمان صدای« یا فاطمه زهرا» بلند شد. ما که عادت به کارهایش داشتیم خونسرد نگاه می کردیم. چون می دانستیم به راحتی می تواند خودش را کنترل کند.
ولی مامان با عصبانیت فریاد زد: چرا نشستی، بلند شو حداقل یک لیوان آب برایش بیار.
-چرا؟ مگه از حال رفته، اون که بلند شده و داره می خنده.
مامان- حتما از ترس می خنده.
طلا- نه مامان بزرگ من نترسیدم، چون شما ترسیدین من دارم می خندم. آخه به من یاد دادن که چطور بپرم که دست و پام نشکنه.
بابا- لااله الا الله، یه زمانی ما نگران تو بودیم که مبادا صدمه ببینی حالا هم نوبت این، نمی شد به جای ژیمناستیک شنا یاد می گرفت.
طلا- بابابزرگ شنا هم بلدم، پاشین بریم دریا با هم شنا کنیم.
بابا- الان نمی شه دخترم، چون هوا سرده و سرما می خوری.
طلا- نه اونوقتjerespicemal من بد نفس می کشم.
بابا- چرا عزیزم؟
-وقتی سرما بخوره ریه هاش برونشیت می شه و دچار تنگی نفس میشه.
خاله- وقتی تحویل گرفتی می دونستی اینجوریه یا بعدا فهمیدی؟
-بله چون مادرزادیه.
مامان- پس چرا قبولش کردی. می دونی نگه داری این بچه با این مشکل چقدر سخته.
در دلم گفتم« ای خدایا عجب مصیبتی گیر کردم، چه خاکی با این نصایح مامان تو سرم بکنم.» درست انگشت روی زخم من می گذاشت و آزارم میداد. که عمو گفت:
-شیرین حالا کار از کار گذشته، خواهش می کنم جلوی بچه دیگه از این حرفا نزن.
در این لحظه بابک که با طلا در حال بازی بود، بلند بلند گفت: زن دایی چرا طلا همه اش عصبانی میشه. خوب متوجه حرفاش نمی شم.
قلبم به شدت فشرده شد، خدایا چگونه به این بچه باید حالی می کردم که دیگه زن داییش نیستم. خواستم جوابش را بدم که نگاهم در نگاه سپهر گره خورد و رشته کلام از دستم خارج شد. لحظه ای مکث کردم سپس به طلا گفتم: طلا فارسی صحبت بکن تا متوجه حرفات بشن.
از ماجرای عصر به بعد چهره سپهر مغموم تر و گرفته تر شده و وقتی که همانطور نگاهمان گره می خورد با چشمان خاکستری و غمگین اش، دلم را می لرزوند. کلافه بودم. طوری که اشتهایی برای خوردن شام نداشتم و فقط با غذا بازی کردم. بعد از جمع کردن سفره سپهر طلا را صدا کرد و روی زانوانش نشاند و گفت: بازم برامون ویولون می زنی.
طلا- بله وقتی مرد محترمی ازم درخواست می کنه نمی تونم قبول نکنم.
سپهر خندید و گفت: این حرفا رو از کی یاد گرفتی؟
طلا- از فیلم ها، سپهر جون چرا وقتی می خندی لپ هات مثل لپ های من سوراخ میشه.
سپهر بوسیدش و جواب داد: عزیزم اینا سوراخ نیستن، چاله. خدا خواسته که لپ هامون اینجوری باشه، من دقت نکرده بودم که گونه های تو هم چال داره خانم خوشگله.
طلا گونه سپهر را نیشگون گرفت و گفت: آقا تو هم خیلی خوشگلی. اونقدر خوشگل و مهربون هستی که من به اندازه مامی دوست دارم.
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 
غـــــــــــزال (قسمت پنجاه و چهار)
سپهر- پس باباتو چی، اونو دوست نداری؟
هاله ای از غم صورت طلا را پوشاند و گرفته جواب داد: من که بابا ندارم.
سپهر دیگر حرفی نزد ولی ساناز پرسید: مگه آقا رامین بابای تو نیست؟
طلا- نه اون بابای پارمیداست و اسم مامان پارمیدا هم مریم جونه. مگه نه مامی؟
سرم را تکان دادم و طلا رفت و ویولونش را آورد و شروع به زدن آهنگ سلطان قلب ها شد.
طلا عاشق این فیلم بود. چون هم درد با قهرمان داستان بود و خلا عاطفی اش را به این طریق می خواست پر کند. احساس می کردم نمکی روی زخمم می پاشند و هر لحظه سوزشش بیشتر می شود. احساس می کردم کسی گلویم را فشار می دهد و در حال خفه شدن هستم. برای همین بلند شدم و به حیاط رفتم. دقایقی بعد عمو محمود هم کنارم آمد و گفت: غزال عمو جون، چرا خودتو اینقدر عذاب می دی با غصه خوردن که مشکلی حل نمیشه.
-خودمم دوست ندارم که غصه بخورم ولی چیکار کنم؟ خودش به سراغم میاد. طلا هر چی بزرگتر میشه بیشتر سراغ پدرشو می گیره و من عاجزم و نمی تونم این خلا رو براش پر کنم.
-اونروز به خاطر بهبودی تو این پنهون کاری رو قبول کردم تا تو از بابت بچه خیالت اسوده باشه و کاملا خوب بشی. دیگه نمی دونستم امروز باید شاهد عذاب کشیدن هر دوتون باشم. عذاب وجدان خودمم هم آزارم میده.
-عمو می بینی چطور مثل آهنربا پیش سپهر میره. باور کن اگه دست خودم بود همین فردا برمی گشتم.
عمو- صبر داشته باش این چند روز هم تموم شه. ولی فردا که بزرگ شد چیکار می کنی؟ کافیه خوندن یاد بگیره و اسم پدرشو تو شناسنامه اش ببینه، آنروز مشکلت دوچندان میشه.
-آن روز، روز مرگ و نابودی منه.
عمو- به جای خودخوری بهش بگو، منظورم سپهره.
-نه عمو، نمی تونم دو دستی تقدیمش کنم. راستش پیام می گفت حاضره به اسم خودش براش شناسنامه بگیره. این کار باید بعد از ازدواجمون در پاریس انجام بگیره تا دردسر ایجاد نکنه.
-فقط خدا کنه تا اون موقع گندش درنیاد که پیش سعید و نازی رو سیاه میشم. زندگی شماها شده مصیبت نامه. تا میام از یکی تون خیالم اسوده باشه، اون یکی دچار مشکل میشه. ببینم تا حالا از خودت نپرسیدی چرا یاشار باهات تماس نمی گیره و یا اینکه اونجا نمیاد. چون می ترسه، می ترسه که خطا کنه. آخه فرشته قادر نیست مادر بشه.
سرم سوت کشید با چشمهای گرد شده پرسیدم: نه عمو! شوخی می کنی. آخه چرا؟
آهی کشید و گفت: نمی دونم چرا هر چی بدبختی دامن ما رو میگیره. نمی دونی چقدر دکتر رفتن، هر روز یه دکتر می رفتن ولی افسوس که فایده نداشت و فرشته تا اخر عمرش قادر نیست مادر بشه. یاشار هم می ترسه كه با دیدن تو، اشتباهی رو که سپهر مرتکب شده، بکنه. البته من و سیمین خیلی بهش گفتیم که طلاقش بده ولی قبول نکرد. میگه من زندگیمو دوست دارم و اگه این بلا سر من میومد و فرشته می ذاشت و می رفت شما چیکار می کردید.
-یاشار روح بزرگی داره و مرد کاملیه، راستی عمو، سیا چی کار می کنه، باز هم تهرونه یا رفته ارومیه؟ زن گرفته یا نه؟ راستش از عمو بهرام روم نشد بپرسم.
-نه زن نگرفته، بعد از رفتن تو در به در دنبالت گشت تا شاید نشونی ازت پیدا کنه. به بهانه مسافرت یه بار هم به پاریس اومد و من که متوجه شدم به سهند گفتم تا مواظب باشه تا خونه تورو پیدا نکنه. چقدر به سهند گفته بود تا بهت بگه باهاش تماس بگیری. الان هم از طرف شرکت برای شش ماه دوره اموزشی فرستادنش المان. اگه می دونست که برگشتی حتما میومد. اون به خاطر تو حاضر نیست زن بگیره.
-عمو می تونم علت این کارتونو بدونم، نه اینکه فکر کنید ناراحت شدم نه فقط کنجکاو شدم.
-چون سیا اخلاق تندی داره و من می ترسیدم هم تو رو و هم طلا رو آزار بده. آخه عزیزم سپهر هر چی که بود خوشبختانه تورو اذیت نمی کرد و همیشه نازتو می کشید. فقط می تونم بگم لعنت بر شیطون.
عمو دقایقی سکوت کرد و سپس ادامه داد: دلم براش کباب میشه در مقابل متلک ها و زخم و زبون های تو دم نمی زنه و فقط نگاه می کنه. از نگاهاش مشخصه که هنوز دوست داره ولی نمی دونم چرا این کارو کرد.
سینه ام ز آتش دل در غم جانانه بسوخت آتشی بود در این خانه که کاشانه بسوخت
ای خدا کمکم کن که دیگه کاسه صبرم داره لبریز میشه. پاشو عمو جون، پاشو تا دیونه نشدم بریم تو، چون بارون هم نم نم شروع شده.
وقتی به داخل رفتیم سهند گفت: ببخشید تشریف برده بودید سازمان انتقال خون؟
عمو- اونجا برای چی؟
سهند- آخه رنگ و روتون پریده، برای همین گفتم شاید رفتید و خون دادید.
-نه رفته بودم کارخونه یک و یک، تا خیارشور بخریم و بی مزه ها رو توش بخوابونیم.
سهند- غزال جان، منو مامانم تو دریاچه ارومیه زاییده و نمک خالصم. زیاد خودتو به خرج ننداز. اگه پول اضافی داری بده خرج کنیم.
زن عمو- پسر خجالت بکش.
در جواب سهند گفتم: نمی شه به جای پول سنگ پا بدم.
بابا- سهند انگار شیدا ورشکستت کرده چون از وقتی زن گرفتی زیادی به فکر پولی.
-بیچاره شیدا، باباجون از خساست زیاده، هر وقت میریم بیرون مهمان جیب منه.
سهند- آخه من بیچاره عیال وارم و خرجم زیاده. اونوقت بابا به تو بیشتر می رسه تا به من. تازه درآمد تو بیشتر از منه.
عمو سعید- پس با این حساب غزال خرجی دوتا خونه رو میده. راستی غزال جون وضع کارت چطوره، خوبه؟
سهند سوتی زد و به جای من جواب داد: کارش خوبه؟ مثل این نزول خورها، هی پول می ریزه به حساب بانکی خودش و طلا. بیچاره رامین مثل خر کار می کنه، اونوقت غزال خانم اسکناسها رو میریزه تو جیبش و دستور میده.
-برای اینکه اگه من نباشم رامین از پس پروژه های بزرگ بر نمیاد. چون بنده مجوز دارم نه رامین. عمو شما بهش بگو شما که تو این کار هستین و واردین.
عمو لبخندی زد و گفت: پس با این حساب درآمدت خوبه. در ضمن سهند جان نابرده رنج گنج میسر نمی شود. این همه درس خونده برای چی؟ اگه دکتراشو بگیره کارش سکه تر میشه. اصلا غزال بیا پیش خودم کار کن.
بابا- آره باباجون، برگرد ایران تا هم خیالمون اسوده باشه و هم این اخر عمری چشممون به در نباشه.
-ای بابا، ابن حرفا چیه می زنید؟ مگه شما چند سال دارید. در ضمن شاید یه روزی برگشتم.
ساناز- غزال تابستون برای عروسی میای؟
-اگه زنده باشم حتما، مگه من چندتا خواهر دارم که عروسی شو نبینم.
سهند- مگه صد تا برادر داشتی که عروسی من نیومدی. چقدر اصرار کردم ولی مرغ سرکار یک پا بیشتر نداشت.
طلا- دایی جان مگه مامی مرغ داره که یه پا داشته باشه.
ماما- بله دخترم هم بابابزرگت و هم مامانت، مرغشون یه پا داره، یعنی یه دنده و لجباز هستن.
طلا- ولی مامانی من یه دنده و لجباز نیستم و برای همین هیچ وقت با پویا قهر نمی کنم.
مامان- آفرین دختر خوب. تو سعی کن کارهای مامانتو یاد نگیری. چون کینه به دل گرفتن هم بده.
طلا- چشم، چون عمو کسری میگه مامی کینه شتری داره.
- مثل اینکه عمو کسری مرد خوبیه.
طلا- بلهouijl aimebeaucoup
ساناز با خنده گفت: طلا جون ترجمه کن من که نفهمیدم چی گفتی.
شیدا- میگه بله من خیلی دوستش دارم.
ساناز- ببینم شما امشب قصد خوابیدن ندارین.
چون دیروقت بود همه پا شدن و به اتاق خوابهایشان رفتند و من و ساناز و شیدا و طلا به اتاق پایین رفتیم.
طلا- مامی من برم با دایی جون بخوابم.
-برو بخواب نه اینکه کشتی راه بیاندازی.
طلا- چشم.
طلا رفت و ما هم دقایقی با هم حرف زدیم، که کم کم آندو خوابشان برد ولی خواب به چشمان من نمی آمد. یواش بلند شدم و کاپشن ام را برداشتم و روی لباس خواب پوشیدم و به بالکن رفتم. باران بوی خاک و بوی گل ها را در هم آمیخته بود و سستم می کرد. چشمانم را بستم و به سرنوشت پر فراز و نشیب ام فکر می کردم که صدای سپهر در گوشم طنین افکند.
ای شب، به پاس صحبت دیرین خدای را با او بگو حکایت شب زنده داریم
با او بگو چه می کشم از درد اشتیاق شاید وفا کند بشتابد به یاریم
ای دل چنان بنال که آن ماه نازنین آگه شود ز رنج من و عشق من
با او بگو که مهر تو از دل نمی رود هر چند بسته، مرگ کمر بر هلاک من
پس خبر نداری که این حرفها و زمزمه هات همه هستی ام را به باد داد و تنها چیزی که برایم موند، این بودکه هر شب مثل شمع بسوزم و اشک بریزم و حالا دیگه برام اشکی نمونده که دوباره به پات بریزم.
جلوتر آمد و جلوی رویم دو زانو نشست و گفت: غزال می دونم اشتباه کردم و خطا رفتم ولی باور کن در هوشیاری و آگاهی نبوده، من اون شب مست، مست بودم و همه زندگی ام فدای اون شب لعنتی شد.
چشم باز کردم و به صورتش خیره شدم، چشمانی که باروتی بود، پوزخندی زدم و گفتم:
-من که از تو چیزی نپرسیدم و دلم نمی خواد چیزی بدونم. ولی اینو بهت میگم که فکر نکنی مثل کبک سرم زیر برف بوده، نخیر آقای زمانی، دقیقا می دونم غیر از اون شب که به جنابعالی خیلی هم خوش گذشت، اون خانم محترم دو شب دیگه هم، تو خونه من شب را به صبح رسانده بود، فهمیدی؟
-نه این دروغه! هر کی بهت این حرف رو زده فریب ات داده، من احمق فقط یه شب با اون بودم که اون یه شب هم تمام هستی مو ازم گرفت. به جان عزیزت قسم جز اون شب من هیچ وقت پیش اون نبودم. در واقع زن شناسنامه ایم هستش.
پس حضرت مريم شده و از طريق وحي حامله شده.اصلاميشه بگي منظور ت از اين حرفاي كهنه چيه؟من كه پامو از زندگيت بيرون كشيدم ديگه چرا ازارم ميدي؟
بايد قدرش رو بدوني چون شراره جونت تو رو به آرزوت رسونده و صاحب وليعهد شدي.
به خاطرش تو خونه ميشيني و نگهش ميداري تا خانوم با خيال آسوده به مهموني بره.
سپهر سرش را پايين انداخت و جواب داد: من كه گفتم تمام زندگيم فداي اون شب شد.اگه
شراره حامله نميشد كه من مجبور نمي شدم عقدش كنم. ولي باور كن،به پير به پيغمبر من
هيچوقت اون بچه حرومزاده رو نگه نداشتم.حتي به اندازه يه سر سوزن هم دوسش ندارم.
تنها كاري كه من با لجبازي براشون انجام ميدم دادن مخارجشونه
بلند شدم و بي تفاوت شانه بالا انداختم و گفتم: به من ربطي نداره. و هرچي بين من و تو
بوده تموم شده و قراره به زودي با كس ديگه اي ازدواج كنم.
- سپهر:غزال من!
اعنتنايي نكردم و به داخل رفتم، تا بخوابم ولي تا صبح فكر و خيال رهايم نميكرد.
حرفهايش دگرگونم كرده بود.يعني سياوش بهم دروغ گفته بود؟!
ولي چرا،آنقدر فكر كرده بودم داشتم ديوانه ميشدم. براي اينكه فكرم را آزاد كنم بلند شدم
و به حمام رفتم. و وان را با آب گرم پر كردم وبه داخلش رفتم تا شايد كمي ارام شوم
كه كم كم خواب چشمانم را سنگين كرد.نمي دانم چقدر داخل حمام خوابيده بودم كه با
كوبيده شدن در بيدار شدم.
ساناز از پشت در صدايم كرد: غزال-غزال
- بله
- چيكار ميكني،چرا جواب نميدي، ترسيديم.
- نترسين خوابم برده بود الان ميام.
- تند تند خودم را شستم و بيرون رفتم.خاله خنده كنان گفت:غزال جان جا قحط بود كه تو حموم
خوابيدي
- راستش تا صبح بيدار بودم ديدم بدنم كوفته ست وان رو پر كردم كه داخلش خوابم برد.
بابا- چرا عزيزم نتونستي بخوابي،ديروز ظهر هم كه نخوابيدي

-نمی دونم، همین طوری.
با، بابا صحبت می کردم که سهیل اومد و گفت: غزال برای طلا حوله و لباس ببر.

-مگه حموم رفته؟
سهیل-بله آخه یخورده خرابکاری کرده.
-ای وای!
مامان-مگه شب ادراری داره؟
سهیل-نه خاله شب ادراری چیه.انقدر که اول صبحی آقا سپهر،رو شکمش نشونده و قلقلکش داد که اون طفلک هم کار خرابی کرد روش.اگه من بجای طلا بودم حتما یه کاره دیگه می کردم.
عمو سعید-سهیل تازگیا خیلی بی تربیت شدیواین حرفا چیه می زنی.
خنده کنان به طرف اتاق رفتم و بعد از برداشتن حوله ولباس به اون یکی اتاق رفتم.از پشت در صدایش کردم ولی صدای آب و خنده ها مانع از رسیدن صدام میشد.مجبور شدم که در را باز کنم.دوتایی داخل وان،به هم آب میپاشیدن.سپهر با دیدنم مشتی آب به رویم پاشید و طلا هم به تبعیت از سپهر آب پاشید.
-نکنید خیس میشم.
طلا-مامی بیا سه تایی حموم کنیم.
-من تازه بیرون اومدم.فقط یه خورده زود باش بیا بیرون که می خواییم صبحانه بخوریم.
طلا-مامی،خواهش میکنم بیا یه بار دیگه با ما حموم کن.جون من بیا.
-طلا جون نمیشه.
طلا اصرار می رکدو سپهر می خندید،خیره نگاهش کردم و گفتم:
-چیه جوک میگه که اینقدر می خندی؟
سپهر-نه حرف دلمو می زنه.
-زهر مار،این حوله و لباس طلاست،گذاشتم اینجا که اگه زحمت نباشه بپوشونش تا سرما نخوره.
می خواستم در را ببندم که گفت:غزال لطفا حوله ی منم بده.
حوله را از ساکش برداشتم و در حموم داخل سبد گذاشتم.سپس گفتم سپهر؟
-جانم؟
یک لحظه تمام تنم داغ شد و یادم رفت که چی می خواستم بگم که دوباره گفت:عزیزم جان دلم چی می خواستی بگی،بنده در خدمت گذاری حاضرم.
-می خواستم...می خواستم بگم موهاشو خوب خشک کن تا سرما نخوره.
سپهر-چشم عزیزم فدات بشم!نترس مواظبشم.
در را بستم و به حال پیش بقیه که در حال خوردن صبحانه بودن رفتم.به زور چایی لقمم پایین رفت.چون حرفهای سپهر دلم را به آشوب انداخته بود.احساس می کردم گلی پژمرده هستم که برای طراوت دوباره هام،نیازمند دستهای باغبان هستم تا با آبیاریش نجاتم دهد.
دقایقی بعد سپهر و طلا هم آمدند.طلا با خوشحالی گفت:مامی ببین سپهر جون چیکار کرده،اول موهامو خشک کرد بعدشم چرب کرد تا موقعشونه کردن دردم نگیره ببین چه حوشگل برام بسته.
لبخندی به رویش زدم و کنار خودم نشاندم تا صبحانه اش را بدهم که سهند گفت:
-سپهر جون من زبون غزال هستم و میگم دستت درد نکنه.
-تو زحمت نکش.
سهند-ببخشید،حتما اگه لازم بود خودت تشکر میکردی آره؟
زن عمو-ببینم اول صبحی با هم دعوا میکنین.بیس تو نه سالتونه،هنوز هم مثل خروس جنگی به هم می پرین.
شیدا-مامان اگه این دوتا یه جا باشن و با هم جرو بحث نکنن من شک می کنم نکنه با هم قهرن.
سهند-این دعواها نمک زندگیمونه.
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 
غـــــــــــزال (قسمت پنجاه و پنج)
جواب سهند را ندادم و تند تند صبحانه ی طلا را دادم و به اتاق پناه بردم.همه برای رفتن آماده می شدند.نمی دانم چرا دلهره ی عجیبی به جانم چنگ انداخته بود و آرامو قرارمو ازم گرفته بود.فقط خدا می دانست که چه مرگم شده بود روی تخت دراز کشیدم تا شاید کمی آرام بگیرم که ساناز به داخل اتاق آمد و با دیدنم گفت:اوا ،مگه تو نمیری که خوابیدی.ناسلامتی به خاطر تو مارو هم دعوت کردند.
-چرا می رم ولی نمی دونم چرا استرس و دلهره دارم.دلم بد جوری شور می زنه.
ساناز-نکنه خبری هست و ما بی خبریم.
-شاید،لطفا ساناز از بین لباسام یه دست انتخاب کن تا بپوشم.چون خودم حوصله ندارم.
ساناز-خوب ناقلا این مرد خوشبخت کیه؟
-یه مرد بدبختی مثل خودم.پیام که دیروز دیدی همونه.یکی نیست بگه آخه نونت کم بود آبت کم بود که میخوای دوباره شوهر کنی و بد بخت بشی.
ساناز آمد لبه ی تخت نشست دستمو گرفتو گفت:چرا فکر میکنی شوهر کردن بدبختی میاره می ترسی یا هنوز...سپخرو دوست داری؟
پوز خندی زدمو جواب دادم دوسش دارم؟!به حدی ازش متنفرم که می خوام سر به تنش نباشه.
ساناز-غزال ما هنوز بعد از یان همه سال آخر نفهمیدیم که چرا طلاق گرفتی و دلیل این همه نفرت تو چیه؟
-دیگه گذشته ها گذشته بیخیال باش.حالا تا صدای اونا در نیومده بلند شو و لباسمو انتخاب کن.
ساناز-پس امروز نامزدیه؟
خنده ای از ته دل کردمو گفتم:نه بابا هنوز خواستگاریم نکردن که امروز هم نامزدی باشه.
-پس بیا این کت شلوار قناری رو بپوش که فکر کنم خیلی بهت بیاد.
ولی خودمونیم غزال خیلی شیک پوش و تنوع طلب شدی.همه ی لبتسات رنگی و مارکشون معروفه،دیور،ایوسن لوران.
قبل از اینکه خودم لباس بپوشم،طلا را صدا کردم و پیراهن صورتی و کوتاهش را که خیلی پرچین بود تنش کردم.موهایش را هم که سپهر بسته بود.
ساناز نگاهی کرد و گفت:ای وای خدا،طلا اگه پلک نزنی مثل عروسک میشی،چقدر خوشگل و ناز شدی.
سپس محکم صورتش را بوسید که طلا گفت:خاله جون یواش دردم گرفت.
-آخه خاله قربونت بره خیلی ناز شدی و طاقت نیاوردم که یک بوس آبدار نکنمت.
وقتی هر سه حاضر شدیم،بیرون رفتیم.سهیل سوتی زدو گفت:به به چه خبره که شما سه تا انقدر به خودتون رسیدین؟
ساناز تا خواست حرفی بزند پیش دستی کردمو جواب دادم:خبر خوش،گفتیم شاید مراسم خواستگاری جنابعالی باشه.بده؟
خاله-عزیزم فکر نمیکنم چون با یه بار دیدن که نمی شه از یه دختر خواستگاری کرد باید با خلق و خوی ،خودشو و خانوداش آشنا شد،بعد.اگه دیروز به سهیل قول دادم به خاطر این بود که دست از سرم برداره.آخه دخترم،زن پیراهن نیست که تا خوشش نیومد عوض کنه.
نگاهی به سپهر که با بابک مشغول صحبت بود کردمو گفتم:یله خاله حق با شماست چون مارگزیده از ریسمونه سیاه و سفید میترسه.اونایی رو که می شناختین بد از آب در اومدن وای به حال اونایی که نمی شناسید.
با طعنه ی من خاله رنگ به رنگ شدو سرشو پاین انداختزیر چشمی به سپهر نگاه کردم با رنگ پریده خیره نگاهم میکرد،لحظه ای همه ساکت شدند.تا اینکه بابا بلند شد و گفت:ساعت یازدهه تا ما گل بگیریمو بریم شده ناهار،بلند شین.
جلوتر از بقیه به راه افتادم و چون بقیه هم آمدند، خواستم سوار ماشین شویم که طلا از خاله پرسید:خاله پس سپهر جون کو؟
خاله0دخترم سپهر نمیاد.
طلا از بغلم پایین پریدوبه داخل دوید.علاقه طلا به سپهر خونم را به جوش می آورد ،عصبانی به داخل رفتم.بغل سپهر نشسته بود و علت نیامدنش را می پرسید که گفتم:طلا بیا بیم همه منتظر ما هستند.
طلا-من نمیام می خوام پیش سپهر جون بمونم.
-من هر جا که برم باید توام بیایی.
طلا-نمی...یا...م
-استغفرالله،طلا تا عصبانی نشدم بلند شو و مزاحم آقا نشو،ایشون حتما می خوان استراحت کنن یا منتظر تلفن خانومشون هستند.
طلا-آره سپهر جون؟
سپهر-نه عزیزم منتظر دوستم فرید و خانوادش هستم.تو برو و مامانتو عصبانی نکن.
طلا-نمی رم،من می خوام پیش تو بمونم.
در این موقع بابا و عمو به داخل آمدند و عمو گفت:غزال چرا نمیایین،همه سر پا ایستادن و منتظر شما هستن.
-چیکار کنم؟عمو طلا نمیاد می خواد پیش آقای زمانی بمونه.
بابا-طلا جون بابا بیا بریم زود برمیگردیم.
طلا محکم پا به زمین کوبیدو تکرار کرد:من نمیام.
سپهر-معذرت می خوام که باعث دردسرتون شدم.ولی مجبورم که خونه یمونم چون می دونید که فریدینا می خوان بیان.
-مگه خونه ی باباش نمی رن.
بابا-از وقتی که پدر و مادرش فوت کردند و اونحارو فروختند میان اینجا.
با تاسف گفتم خدا رحمتشون کنه کی فوت کردن؟
بابا-سه سالی میشه.به فاصله دو ماه اول پدرش بعد مادرش فوت کردند.
سپس رو به سپهر گفت:سپهر اونا بعد از ظهر میرسن،بلند شو همراه ما بیا بعد از نهار زود برمیگردیم.
سپهر چشمی گفت و بلند شد.دقایقی منتظر شدیم تا آماده شود.مثل همیشه اسپورت پوشیده بود شلوار جین کرم،بلوز کرم و پلیور نخودی،تغریبا لباسهایمان هم رنگ بود که شیدا آرام در گوشم گفت:کاش یه طلا هم همین رنگ رو میپوشوندی تا با هم ست می شدین.
آهی از نهادم برآمد و جواب دادم:شیدا خواهش میکنم سر به سرم نذار چون حالم خوب نیست.
بعد از خریدن گل به ویلای احتشام رفتیم.جلوده ی ویلا از ماشین پیاده شدن چون دربان روز فبل مرا دیده بود و می شناخت با رویی گشاده تعظیمی کرد و سپس در را برایمان باز کرد.
جلوی ساختمان که چشم هر بیننده ای رو خیره می کرد،خانم احتشام،پیمان و پیام ایستاده بودند.سهیل به کنارم آمد و آهسته زیر لب گفت:چه دمو دستگاهی دارن فکر نکنم دخترشونو به من بدن.
-چرا خیلیم دلشون بخواد،پسر به این خوبی و با کمالات از کجا می تونن پیدا کنن،خودتو دست کم نگیر.تازه خوشبختی به پول و ثروت نیست.
سهیل-با دومی موافقم.
بعد از سلام و احوال پرسی به داخل رفتیم.آرزو و بچه هایش و خاطره و جناب احتشام که روی ویلچر نشسته بود بگرمی تحویلم گرفتند.آثار جور و ستم روزگار در چهره و اندام نحیف آقای احتشام خودنمایی می کرد.بعد از مراسم معارفه گفت:دخترم با تعریف هایی که از شما شنیدم برای دیدنت روز شماری می کردم و خیلی خوشحالم که افسانه در کشور غریب و دور افتاده دوست و خواهری مثل تو داره.
-ممنون!این نهایت لطف و محبت شمارو میرسونه.
خانم احتشام-جای افسانه و کسری و بچه ها خیلی خالیه.
-واقعا.
کم کم صحبت بین خانم ها و آقایان گل انداخت.حواسم به هر دو طرف بود.خاله نازی تمام هوش و حواسش به خاطره بود و پیام سپهر را برانداز میکرد.نمی دانم از روی حسادت بود یا کنجکاوی.سپهر هم که ساکت و خاموش نشسته و شنونده بود،چیزی که در این سه روز شاهدش بودم.
پیام-آقای مهندس شما همیشه کم حرف هستید یا ما رو لایق مصاحبت نمی دونید؟
سپهر لبخندی زد و گفت:نه خواهش می کنم.آشنایی با شما مایه ی افتخاره،برای همین ترجیح می دم شنونده باشم تا گوینده و از صحبت های شما فیض کامل ببرم.
و به این ترتیب پیام سپهر را به حرف کشید.بیشتر در مورد کارش می پرسید.نمی دانم دنبال چی می گشت تا کشف کند.
سپهر با صدای نسبتا بلندی پرسید:ببخشید اگه حمل بر فضولی نباشه می تونم بپرسم این ویلارو کی برای شما ساخته؟چون که...
بقیه ی حرفاش را ادامه نداد که پیام گفت:مهندس شکوهی،می شناسیدشون که؟
سپهر-بله ولی این کار از مهندس شکوهی بعید به نظر می رسه.
شایان خندید و گفت:دایی کسری هم با شما هم عقیده است ولی عمو پیام به غیر از کار مهندس شکوهی کار کس دیگه ای رو قبول نداره،و نقشه ی اینجا کار ایشونه.
سپهر-کیه؟
پیام با صدای بلند جواب داد:همسر آیندم!خانم دکتر سراج.
سپهر رنگ باخته و با صدای لرزان گفت:خودم حدس می زدم که کار غزال بهتون تبریک می گم.
لحظه ای بعد همه برگشتند و نگاهم کردند.بخصوص خاله که مات و مبهوت بهم چشم دوخته بود.
آقای احتشام:مثل اینکه پسرم خیلی عجله داره.حالا که پیام خودش بحث رو پیش کشید.آقای سراج منم رسما از دختر شما خواستگاری می کنم.می دونم وظیفه ی ماست که برای مراسم خواستگاری در منزل مزاحمتون بشیم ولی اگه اجازه بفرمایید،همین جا یکدفعه قال قضیه رو بکنیم،تا خیالمون راحت بشه.
بابا- خواهش می کنم اجازه ما هم دست شماست هر طور که امر بفرمایید،در خدمتیم.
وقتی بزرگتر ها درمورد ازدواجمون حرف می زدند تمام تن وبدنم می لرزید و آن احساسی رو که زمان خواستگاری سپهر داشتم،اصلا نداشتم.یکباره آتش کینه و انتقامم به سردی گرایید.احساس عجز و ناتوانی پیدا کردم.زیر چشمی به سپهر نگاه کردم که با حلقه ی ازدواجمان که هنوز به دستش بود بازی می کرد.خدا،خدا می کردم که هر چه زودتر به این بحث خاتمه بدهند که از شانسم چون موقع نهار شده بود،خدمتکار سالن آمد و گفت:خانم غذا حاضره.
خانم احتشمام بلند شد و جمع رابرای نهار دعوت کرد.همه قبل از رفتن صورتم را بوسیدن و تبریک گفتن،وقتی خاله می خواست صورتم را ببوسد،آهسته در گوشم زمزمه کرد.ما که پیش تو رو سیاه شدیم،امیدوارم اینا خوشبختت کنن.جوابی ندادم و فقط نگاهش کردم سپس دستش را گرفتم و با هم به سر میز رفتیم.
وقتی نشستم،پیام لبخند زنان آمد و بغل دستم نشست و آهسته از زیر میز دستم را به دستش گرفت.احساس ناخوشایندی بهم دسن داد تمام بدنم یخ بست.نمی دانستم چطور خودم را از یان وضعیت نجات بدهم.وقتی طلا از کنارم بلند شد و روی میز رفت،به این بهانه فورا دستم را بیرون کشیدم و تا خواستم بگیرمش به بغل سهر پرید،که گفتم:طلا کار زشتی کردی،دفعه ی آخرت باشه.
طلا-چرا؟خوب پویا هم این طوری می کنه.
آقای احتشام خندید و جوای داد:بله عزیزم حق با توئه،غزال جان ناراحت نباش چون برای ما تازگی نداره،هر وقت که پویا بیاد،گویا زلزله اومده.
طلا-یعنی پویا بده؟
آقای احتشام-نه دختر گلم،فقط یخورده شیطون و آتیش پارست.چون بیکار نشسته بودم پیام بشقابم را برداشت و برایم غذا کشید.
اشتهایی به خوردن غذا نداشتم ولی مجبور شدم چند قاشقی بخورم و با هر قاشقی که به دهنم میگذاشتم،انگار سم به گلویم میریختم و به نظرم تلخ و بد مزه میرسید.نمی دانم چرا تمام هوش وحواسم پیش سپهر بودکه با غذا بازی می کرد.بجای خوردن خودش را با طلا سرگرم کرده بود.وقتی لحظه ای نگاهمان با هم طلاقی کرد با چشمان پر تلاطم و بی فروغش چنان نگاهم کرد که تمام وجودم را به آتش کشید.به زحمت جلوی ریزش اشکهایم را گرفتم.بعد از نهار به بهانه ی آمدن فرید اینا فورا آنجا را ترک کرد.طلا هم که لحظه ای ازش جدا نمی شد خواست همراهش برود که در گوشش چیزی زمزمه کرد و مجابش کرد.بعد از رفتن سپهر به خواست پیام به حیاط رفتیم.پیام با ذوق و شوق درباره ی آینده حرف میزد.فقط به حرفهایش گوش میدادم و گهگاهی هم بزور لبخند می زدم تا مبادا به درون آشفته ام پی ببرد،ولی لازم به پنهان کردن نبود،چون ساعتی نگذشته بود که پیام پرسید:غزالاحساس میکنم خیلی ناراحتی،می تونم علتش رو بدونم.
-اتفاقا خیلی هم خوشحالم،فقط کمی دلشوره دارم.
پیام-دلیلش اینه که یه بار زمین خوردیم و ترس اون هنوز کامل از وجودمون بیرون نرفته.در واقع من هم حال تورو دارم.دقایقی باهم قدم زدیم،سپس به داخل رفتیم.هه در مورد عقد و عروسی صحبت می کردند و قرار بر این شد که روز پنجم فروردین،همزمان با تولد خاطره،مراسم نامزدی انجام شود و تابستان عقد و عروسی انجام گیرد.وقتی حرفهایشان تمام شد،ساعت چهار بود با اشاره از بابا خواستم که هر چه زودتر به خانه برگردیم.
وقتی به ویلا برگشتیم ماشین فرید جلوی در بود،خوشحال به داخل دویدم.فرید روی کاناپه دراز کشیده بود که با دیدنم یلند شد و خنده کنان گفت:سلام بر هرچی بی معرفته.
-سلام آقا فریدوحق داری گله کنی!خوب چیکار میکنی،خوبی؟پس بهنازو بچه ها کجا هستن؟
بهناز-بلاخره اومدی بیوفا/
با شنیدن صدایش برگشتم که دیدم پشت سرم ایستاده،همدیگر را در آغوش کشیدیم،از خوشحالی گریه ام گرفته بود.در جوابش گفتم:خیلی دلم برات تنگ شده بود.
بهناز-خفه!نمی خواد دروغ بگی،برای همین هر روز تلفن می کردی و حالمو می پرسیدی؟
-اگه تو هم در موقعیت من قرار می گرفتی،همین کارو می کردی.
بهناز-که شیش سال سر ساعت ده منتظرت باشم.
خندیدمو گفتم:هنوز به خاطر اون روز ازم دلخوری؟
قبل از یانکه بهناز جواب بدهد،مهرداد با صدای بلند سلام کرد.
-سلا عزیزم،ماشالله چه قدر بزرگ شدی و برای خودت مردی شدی.
صورتش را بوسیدم.کنار مهرداد دختری چشم سبز ایستاده بود و مشتاقانه نگاهم میکرد از شباهتش به فرید،کاملا می شد فهمید که دختر بهناز و فرید است.
-بیا اینجا ببینم خانم کوچولو،تو مهدیس خانومی درسته؟
مهدیس-بله،شما هم خاله غزال هستین.
بفلش کردم و صورتش را چند بار بوسیدم و بعد گفتم:می خوای با دخترم لا دوست بشی؟
-بله.
مهدیس را پیش طلا بردم و قبل از این که اعتراض کند اورا هم بغل کردم و پیش بهناز و فرید بریم و گفتم:می بینید چه دختر خوشگلی دارم،نمی خوایین عروستون بشه.
بهناز طلا را از بغلم گرفت، سپس فرید،هر دو از زیبایی طلا حیرت کرده بودند و مدام تحسین می کردند.وقتی بچه ها مشغول بازی شدند،من و بهناز که بعد از سالها دوباره هم دیگر را دیده بودیم گرم صحبت شدیم،ساعتی نگذشته بود که فرید از عمو سعید پرسید:راستی سپهر کجاست؟
عمو-مگه وقتی شما اومدین خونه نبود؟
فرید-نه ما کلید رو از نگهبان گرفتیم،چون موقعی که می رفتین مهمونی سپهر کلید رو به نگهبان داده بود.
-الان بهش تلفن می کنم ببینم کجا رفته؟
فرید چند بار با تلفن همراه سپهر تماس گرفت،اما تلفنش خاموش بود.هر چه زمان می گذشت نگرانی خاله و عمو سعید بیشتر می شد،بیچاره ها از ناراحتی فقط این طرف و آن طرف می رفتند.کم کم نگرانی به همه سرایت کرد،سهند و سهیل به ساحل رفتند ولی آنجا هم نبود.چون شب شده بود صدای بچه ها هم در آمده بود و غذا می خواستند.برای ساکت کردنشان،کته و کباب آماده کردیم.وقتی به بچه ها غذا می دادیم،شیدا هم به آشپزخونه اومد و با عصبانیت گفت:
-همه اش تقصیر این پیام خانه،انگار مرض داشت که یهو گفت همسر آیندم خانم دکتر سراج،اگه منهم جای سپهر بودم شوکه می شدم.
از اینکه شیدا ادای پیام را در آورد خنده ام گرفت.ولی خودم را کنترل کردم و جواب دادم:پس چرا اون موقع که سپهر خان با شراره جونش خوش و بش می کردو می گفت و می خندید،شوکه نمی شد.هیچ کس نمی تونه بفهمه من چی کشیدم تا مدت ها صدای خندشون از گوشم بیرون نمی رفت.اون موقع که من کنج خونه یا بیمارستان افتاده بودم این آقا در حال خوش گذرونی بود.
بهناز-غزال خواهش می کنم جلوی بچه ها این حرفهارو نزن.
سها-بهناز بزار حرف بزنه و خودشو سبک کنه،چون حق با غزاله،مقصر اصلی خود سپهر بود که کارو به اینجا کشوند.به خاطر اون غزال از همه...
گریه مجال حرف زدن را به سها نداد.اعصابم بهم ریخته بود و نمی توانستم خودم را کنترل کنم دلم می خواست داد بزنم و گریه کنم.بلند شدم و به شیدا گفتم که غذای طلا را بدهد.ازآشپزخانه بیرون رفتم و کاپشنم را برداشتم تا لب دریا بروم.
بابا-غزال کجا میری؟
-می رم ساحل یخورده قدم بزنم.
فرید-اگه مزاحمت نمی شم من هم باهات بیام.
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 
غـــــــــــزال (قسمت پنجاه و شش)
-چه مزاحمتی؟بیا.
با هم لب دریا رفتیم،دریا هم مثل من به خشم آمده بود و دیوانه وار خودش را به صخره ها می کوبید.خدایا عجب شب غم انگیزی بود،صدای رعد و برق با امواج دریا در هم آمیخته بود.دقایقی در سکوت قدم زدیم تا اینکه فرید سکوت آزار دهنده رو شکست و گفت:این سپهر دیوونه،یه سنگی تو چاه انداخت که صد تا آدم عاقل هم نتونستن درش بیارن و عاقبت خودش هم گیر افتاد.
-اون زندگی هر دومونو تباه کرد.نمیدونم علت این دیر کردنشو فهمیدی یا نه.
فرید-آره سهیل بهم گفت.
-نمی دونم از روی لجبازیه یا ناچاری که تن با این ازدواج می دم،چون هیچ احساسی به پیام ندارم یعنی به هیچ مردی ندارم.آخه فرید من زندگیمو،سپهرو دوست داشتم و دل کندن برام خیلی سخت بود.برای همین هم نتونستم هنوز فراموشش کنم.
به یاد گذشته اشک روی گونه هایم جاری شد.
فرید-اگه سپهر هم شراره رو دوست داشت حرفی نبود.بد بختی اینجاست که سپهر فلک زده،نه تنها شراره رو بلکه پسرش رو هم دوست نداره.من یه بار ندیدم دست این بچه رو بگیره و ببره بیرون،فقط خرج و مخارجشو می ده.شاید باور نکنی ،ولی پای تلفن بهم می گفت:فرید اون قدر که طلا رو دوست دارم میلاد رو دوست ندارم.دلم براش می سوزه چون سپهر با یادو خاطره ی تو زندگی می کنه تمام درو دیوار خونه پر از عکسهای توئه.
هزارو یک مرض گرفته،میگرن داره،فشارش بالاست،قند خونش پایین،خلاصه مرده ی متحرکی شده که بدون هدف زندگی می کنه.برای همین فقط خودشو غرق کار کرده تا یه روزی عمرش به آخر برسه.
-اینارو باید اون موقع که شبش رو با شراره سحر می کرد متوجه می شد نه حالا.
چون ساعت نه شده بود به خانه برگشتیم.ولی سپهر هنوز نیامده بود،قیافه ها گرفته و ماتم زده بود.طلا مه چشمم بهم افتاد پرسید:مامی پس سپهر جون کجاست؟به من قول داده بود که ببره لب دریا و با هم توپ بازی کنیم.
-نمی دونم کجا رفته،ولی الان هر جا مه باشه میاد.
طلا-مامی شاید آقا دزده گرفته و برده خونش که دیر کرده.
عمو محمود-نه دخترم.حتما رفته خونه ی دوستش.نگران نباش الان میاد.
طلا از بازی دست کشید و دست در گردنم انداخته بود و می گفت:
-مامی منو ببر خونه ی دوست سپهر جون.
-آخه دخترم من خونه ی دوستشو نمی شناسم.چطوری ببرمت؟
هرچه می گذشت قیافه ها گرفته تر و نگرانتر می شد.طلا هم که دم به دم می گفت:منو ببر پیش سپهر.کلافه و نگران چشم به در دوخته بودم.دلم مثل سیرو سرکه می جوشید.آنقدر ناخن هایم را در گوشت دستم فرو کرده بودم که دستم کبود شده بود.طلا وقتی از من نا امید شد به سراغ خاله رفت و گفت:خاله شما منو پیش سپهر جون ببرید آخه مامی باهاش قهره.
خاله-عزیزم باور کن من هم نمی دونم کجا رفته.!
طلا با پرخاش فریاد کشید :دروغ می گی.
-طلا خیلی بی تربیت شدی.آدم سر بزگتر داد نمی زنه،فهمیدی.
خاله-عیب نداره بچه است،عصبانی نشو.
طلا شروع کرد به دادو بیداد کردن و گریه کردن.با عصبانیت پایش را به میز شیشه ای که جلویش بود کوبی.شیشه شکست و خون از پایش جاری شد.هراسان به طرفش دویدم.همه به تکاپو افتادند.حالا درد پایش،عصبانیتش را تشدید کرده بود،سهند به زور نگهش داشت و سها با بتادین،زخمش را شست و پانسمان کردهر کاری کردم بغلم نیامد و گفت:همه اش تقصیر توئه.اگه باهاش دعوا نمی کردی اونم قهر نمی کرد.
از درماندگی و بد بختیم گریه ام گرفت.خدایا چه باید می کردم،دردم کم نبود که این هم بهش اضافه شد.با علاقه ای که طلا به سپهر پیدا کرده بود،نگهداری و جداییش را دچار مشکل می کرد.
بابا با دیدن اشک هایم سرم را به سینه اش فشرد و گفت:گریه نکن دخترم با گریه که کاری درست نمی شه.
یک دفعه بعد از مدت ها شروع به لرزیدن کردم.کسری محض احتیاط قرص هایی بهم داده بود که شیدا فورا برایم آورد و بهناز پتو آورد و روی دوشم انداخت.
به نظرم مرگ بهتر از یان زندگی اسفناک بود.چرا باید همش سختی و عذاب می کشیدم.چرا خوشی برای من حرام شده بود.با این فکر و اندیشه،خواب چشمانم را سنگین کرد. وقتی چشم باز کردم دیدم مامان،بابا و عمو کنارم نشسته اند
-طلا کجاست؟حالش چطوره؟پس بقیه کجارفتن؟
مامان-طلا حالش خوبه و پیش سهند خوابیده.بقیه هم همین طور خوابیدند.آخه عزیزم ساعت دو و نیمه.
غرورم اجازه نداد که بپرسم سپهر اومده یا نه.که مامان دوباره گفت:شام برات گرم کنم؟
-نه میل ندارم.ببخشید که شما رو تا این وقت شب بیدار نگه داشتم.لطفا شما هم برید بخوابید.
بابا-مگه ما غریبه ایم که این حرفو می زنی تو پاره ی تن مایی و ناراحتی تو ناراحتی ما هم هست.
-اولادی که همش باعث دردسر و عذاب باشه به چه درد می خوره؟
مامان-بس کن،چه عذابی،چه دردسری؟
بابا-غزال می خوام یه چیزی ازت بپرسم،ولی تورو به روح بابا بزرگت قسم می دم که راستشو بگی.

سرم را تکان دادم.در حالی که قلبم به شدت می تپید بابا پرسید:طلا دختر خودته؟
چون بابا به روح پدر بزرگ عزیزم قسم داده بود نمی دانستم چه جوابی باید بدهم،نگاهی به عمو کردم و سرم را پایین انداختم.
مامان-آخه چه کسی به یه آدم غریبه دل می بنده و این همه علاقه نشون میده.مگه اینکه شخص نسبت نزدیکی داشته باشه.
بابا-درسته دخترم،از علاقه و محبت طلا به سپهر کاملا واضحه که این دوتا پدر ودختر هستن.چرا حرف نمی زنی؟عزیزم بچه چیزی نیست که بتونی تا آخر عمرت پنهون کنی.مسلما یه روزی سپهر می فهمه.همان طور که ما به شک و تردید افتادیم.در واقع اگه نمی گفتیم از ترس از دست دادن تو ست.
اشکم سرازیر شد و با صدایی لرزان جواب دادم:دونستن این موضوع چه فرقی به حالتون می کنه.
بابا-بلاخره ما باید بدونیم که طلا نوه ی ماست یا نه؟این عمل تو باعث شده در این چند روز ما زیاد به طلا توجه نکنیم.چون وجود این بچه رو مانع خوشبختی تو می دونیم ولی وقتی طلا دختر خودت باشه وضع فرق می کنه.
عمو-مسعود بس کنید طلا چه دختر واقعی غزال باشه چه دختر خوندش باید بهش محبت کنید.بزارید زندگیشو بکنه این پسر به حد کافی در حقش ظلم کرده آثارش هنوز هم باقیه دیگه چه فرقی می کنه.
بابا-من که نمی خوام جار بزنم نباید بدونم طلا کیه؟دلیل اصرارمون اینه که نمی خواهیم تفاوتی بین بچه های او با ساناز قائل بشیم.
-طلا دختر خودمه ولی بابا نمی خوام کسی بدونه مخصوصا سپهر ،بابا به جان عزیزت اگه کسی بدونه می رمو دیگه بر نمی گردم.
بابا-چشم عزیزم مطمئن باش که به کسی نمی گم حالا پاشو برو سر جات بخواب.
-خوابم نمی یاد می رم یه خورده تو بالکن بشینم.
یلند شدم و در اتاقی که طلا خوابیده بود را آرام باز کردم دیدم طلا به تنهایی سر جای سپهر خوابیده از اینکه هنوز سپهر به خانه برنگشته بود دلشوره به جانم چنگ می انداخت.خدایا پس تا حالا کجا رفته بود مبادا بلایی سر خودش آورده باشد.کاپشنم را برداشتم و پوشیدم وبه بالکن رفتم باران می بارید گویا آسمان هم دلش گرفته و گریه سر داده بود.یک ساعتی نشستم چون احساس ضعف می کردم بلند شدم و رفتم تا غذا گرم کنم بعد از گرم کردن غذا دوباره به بالکن برگشتم مشغول خوردن غذا بودم که سپهر با ماشینش جلوی در ترمز کرد فورا دویدم و در را برایش باز کردم.با دیدنم لبخندی زد به محض اینکه از ماشین پیاده شد،پرسیدم تا این وقته شب کجا رفته بودی،نمی گی الان همه نگران و دلواپست می شن.
سپهر-سلام،می خوای همین جا جلوی در و زیر بارون باز جویی کنی؟
دیگر چیزی نپرسیدم و بالا رفتیم و همان جا در بالکن روی صندلی نشسته بودیم با دیدن غذا بشقاب را برداشت و گفت:شام نخوردی شکمو یا دوباره گرسنت شده؟!
با اخم جواب دادم:نخیر شام نخوردم ،نگفتی تا حالا کجا تشریف داشتی؟
قاشق پر را جلوی دهنم گرفت و گفت:اینو بخور تا برات بگم چون می ترسم از حرص و گرسنگی منو تیکه تیکه کنی و بخوری.غزال؟!
طنین صدایش همیشه دلم را می لرزاند برای همین آرام جواب دادم:بله.
سپهر-پس توام نگران بودی.یعنی هنوز ته دلت مهری به من وجود داره؟
خیره نگاهش کردم چون هنوز با نگاهش با حرف هایش ،قلبم شروع به تپیدن می کرد،(پس دوستش داشتم ولی نه به اندازه ی روزهای اول ازدواجمون)
دوباره قاشق را جلوی دهنم گرفت،درست مثل سابق ،با این حال که می دانست با کس دیگری می خواهم پیمان زناشویی ببندم ،باز تغییری در رفتارش ایجاد نشده بود.
-نمی خوای بگی کجا رفته بودی ساعت چهاره.می دونی به خاطر تو طلا پاش زخمی شده؟
غذا به گلوش پرید و به سرفه افتاد،فورا لیوان را پر آب کردم و به دستش دادم سپس ارام ارام به پشتش کوبیدم وقتی سرفه اش قطع شد پرسید –چرا ؟الان حالش چطوره ؟ آخه چرا ؟
جنابعالی بهش قول داده بودین که ببرینش لب دریا وتوپ بازی کنین از وقتی که برگشته بودیم مدام سراغتو می گرفت که چرا نیومدی آخر عصبانی شد و محکم پاشو کوبید به میز شیشه میز هم پاشو برید .الان هم سر جای شما خوابیده وطفلکی منتظره که جنابعاتی از شب نشینی برگردی.
سپهر-بی انصاف چرا همیشه زود قضاوت می کنی اصلا تو از کجا می دونی من کدوم گوری بودم،شب نشینی وخوشگذرانی یا بازداشتگاه ؟
با چشمان گشاده پرسیدم بازداشتگاه ؟برای چی؟
سپهر-وقتی از خونه ی نامزد عزیزتان برمی گشتم دیدم کنار جاده یه پیرمردی رو زمین افتاده ،نگه داشتم ،که دیدم سرصورتش خونیه ونیمه جونه !فورا رسوندم بیمارستان تا از خونریزی تلف نشه قانون ومقررات ایران امیدوارم که یادت نرفته باشه ،حتما میدونی این جور موقع ها بدونه سوال وجواب به عنوان مجرم می گیرنت ومی اندازنت بازداشتگاه تا یارو به هوش بیاد تو کلانتری اسیر بودم .
-نميتونستی یه تلفن کنی وخبر بدی !؟
سپهر- نه ،چون میدونستم کسی نگرانم نیست ومرده زنده بودنم برای کسی اهمیت نداره .ولی انگار اشتباه می کردم وقلب یه دختر کوچولو به خاطر من می تپه و دوسم داره .غزال طلا خارجیه؟
با خودم گفتم (خدایا چرا امشب همه دنبال اصل ونصب طلا می گردن،نکنه اینم فهمیده)
با صدایی که انگار از ته چاه در می امد گفتم:چه طور مگه ؟ اتفاقی افتاده ؟
سپهر-نه چه اتفاقی ؟فقط احساس وعواطف طلا به خارجیا نرفته وخیلی با محبت و مهربونه .اخه درست بر عکس تعریف هایی که تو از من براش کرده بودی ،منو دوست داره .نه به نامرد بودن من ،نه به سرودل شکسته تو ،توجهی داره .راستی تو چرا مثل خانواده نگران من نخوابیدی.نکنه با نامزد عزیزت درحال خوش وبش کردن بودی ومن مزاحمت شدم.
خنده کنان جواب دادم:حتما تو جیبم قایمش کردم،درسته؟
خودش هم خنده اش گرفت و گفت:نه می دونم که تو جیب جا نمی شه منظورم تلفن بود.
-نخیر چون سر شب خوابیدم،ساعت دو و نیم بیدار شدم و دیگه خواب از سرم پرید.
سپهر-پس بگو،خانم با خیال آسوده از سر شب گرفته خوابیده.
-ببین حالا تو پیش داوری می کنی یا من؟ببخشید آقا سپهر من هم آدمم از طرفی نگران حضرت عالی بودم و از طرفی عصبانیت و پای طلا،باعث شد که دوباره حالم بد بشه.
با صدایی که نگرانی درش موج می زد پرسید:مگه خوب نشدی؟
-نه بعضی اوقات که فشار عصبیم زیاد می شه دچار اون حالت می شم.
از روی صندلی بلند شد و جلوی پام زانو زد،سپس دستانم را به دستش گرفت.از تماس دستم با دستان یخ بسته اش،دوباره احساساتم به قلیان در آمد.فقط خدا می دونه چه حالی بهم دست داد.هنوز به این دستان سرد نیاز داشتم ولی افسوس که هزاران مانع بین ما وجود داشت.
سپهر-غزال؟
-بله!
سپهر-بیا دوباره زندگیمونو از نو بسازیم.آخه زندگی من بدون تو سرد و بی روحه،یه بار منو از منجلاب فساد و تباهی نجات دادی.بیا و خانمی کن و یه بار دیگه به زندگیم گرمی و روح بده.باور کن به جان عزیزت من هنوز هم دوستت دارم.نمی دونی این چند سال بدونه تو چی کشیدم،بهت گفته بودم که اگه بری قلبم کویر می شه یادت هست؟باور کن نه تنها کویر،بلکه تبدیل به جهنم شده.غزال خیلی دوستت دارم،خیلی.
-سپهر این آهنگ و نشنیدی که می گه به من نگو دوستت دارم که باورم نمی شه.حرفم را قطع کرد و گفت:بگو چیکار کنم تا باورت بشه،آخه لعنتی من چطوری ثابت کنم که دوستت دارم و دیوونت هستم.تو زن زندگی منی ،دارو ندار منی.
پوزخندی زدم و جواب دادم:زن؟چه واژه ی قشنگی،ولی مثل اینکه تو یادت رفته که ما از هم جدا شدیم و حالا تو کس دیگه ای...
سپهر-نه اون فقط زن شناسنامه ای منه،و زن قلبی من تو بودی و هستی.باور کن که خیلی ازش خواستم که ولم کنه ولی قبول نمی کنه.یعنی شدم آلت دستش،یه زمانی پول هنگفت می خواست تا طلاقشو بگیره خاضر شدم تمام هست و نیستمو بدم تا بره پی کار خودش،ولی دبه در آورد و گفت:پس میلاد باید بمونه پیش تو،زنیکه ی معتاد هر جایی سوهان روحم شد.
-چرا می خوای از میلاد فرار کنی،میلاد پسر توست و باید ازش نگه داری کنی.مگه پسر نمی خواستی؟یادت رفته چند بار سر این موضوع با من جرو بحث کردی،یادت نیست می گفتی اگه پسر نیاری یه زن دیگه میگیرم،خوب حالا این زن تورو به آرزوت رسونده دیگه چی می خوای؟
سپهر-نه یادم نرفته،چون سهیل هم اینارو می گفت،ولی باور کن به جان بابک که می دونی چقدر دوستش دارم،اگه بهت می گفتم می رم و یه زن دیگه می گیرم فقط یه شوخی بود.نمی گم فقط پسر می خواستم،نه،ولی برای اون هم دلیلی داشتم،چون همیشه فکر می کردم اگه یه روزی پسری مثل خودم بخواد دخترمو بازیچه دستش قرار بده،چیکار باید بکنم؟حالا که وضع فرق کرده بذار برات بگم که بدونی،روز اول که تورو دیدم مثل بقیه دخترا می خواستم اون چند روزه باهات خوش بگذرونم ولی تو مثل سد جلوم ایستادی و اجازه نفوز ندادی و هر چه می گذشت با بی محلی های تو،این هوس تبدیل به عشق شد.عشق آتشین که هنوز هم تو وجودم هست.خوب اگه من می خواستم دنبال این کار باشم،دیگه چرا با تو ازدواج می کردم.چون اونجا که ایران نبود که مثل الان پایبند بشم،آزادانه هر غلطی که می خواستم می کردم.دیگه لزومی نداشت که بیام اینجا و اسیر این زنیکه فاسد بشم.
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 
غـــــــــــزال (قسمت پنجاه و هفت)
-چرا پشت سر زنت این جوری حرف می زنی،هر چی باشه اون مادر پسرته.
سپهر-مادر پسرم؟!خواهش می کنم این کلمه مقدس رو در مورد اون بکار نبر،چون حالم از هر چی مادره بهم می خوره.شراره مادر نیست!یه زن هرزه است که نمید ونه بچه اش کجا بزرگ میشه،همیشه پیش مادر بزرگش یعنی مادر خودش میذاره تا با خیال آسوده با معشوقه هاش بگرده.پولی رو که از من می گیره خرج عیش و نوش و دود و دمش می کنه.
-چرا خودت نگهش نمی داری که تا تو محیط آلوده بزرگ نشه.
سپهر-چون که دوسش ندارم وازش متنفرم.
-اشتباه می کنی.چون اون که با میل خودش به این دنیای بی وفا پا نذاشته،پس گناهی نداره که این وسط قربانی شما بشه.
سپهر-قبول دارم ولی چیکار کنم دست خودم نیست.اونقدر که طلا رو دوست دارم،اونکه از پوستو خون خودمه،دوستش ندارم.
از فریبی که خورده بود و فکر می کرد طلا از خون خودش نیست خنده ام گرفت برای همین با شرم گفت:مسخره ام می کنی،بخند،آره،بخند چون می گم طلا رو بیشتر دوست دارم.چیکار کنم دست خودم که نیست دوستش دارم. برای این هم نباید از تو اجازه بگیرم.
-چرا فکر می کنی مسخره ات می کنم،من دارم به بازی روزگار می خندم.
سپهر-غزال چرا هیچ وقت به من نگفتی که حامله نمی شی.وقتی سهیل بهم گفت که حامله نمی شدی احساس کردم خونه رو،رو سرم خراب کردن.
برای خاتمه دادن به بحث بلند شدم که بروم .اوهم بلند شد و جلویم ایستاد گفت می دونی چیه من تورو خیلی دوست دارم اما نمی دونم اینو چه جوری باید بهت ثابت کنم هر کاری بگی حاضرم بکنم به عقب هلش دادمو گفتم کاری لازم نیست بکنی فقط درست زندگی کن.
خندید و جواب داد:آدم دیوونه که چیزی حالیش نیست.آخ نمی دونی چه قدر آروم شدم و انرژی گرفتم عزیز دلم.
می خواستم به داخل بروم که ادامه داد:عزیزم زیاد به خودت وعده نده،چون نمی زارم دست پیام بهت برسه و زنش بشی.پس بیخودی وقتتو هدر نده و برگرد سر خونه و زندگیت.طلا رو هم مثل بچه ی خودم رو تخم چشام بزرگ می کنم.
جوابش را ندادم و به داخل رفتم. آهسته در را باز کردم و بدون پوشیدن لباس راحتی به زیر لحاف خزیدم ساناز خواب آلود پرسید:سپهر اومد؟
-آره بگیر بخواب.
آفتاب تازه می خواست طلوع کند که خوابم بردوصبح با صدای بهناز که پشتم نشسته بود و مثل بچه ها می گفت:یالا برو اسبه، هی هی .بیدار شدم.
-زهر مار!پاشو خرس گنده ،کمرم درد گرفت..
بهناز-آقا اسبه لطفا خفه شو و به راهت ادامه بده.
-بهناز تو رو خدا پاشو کمرم درد گرفت.
بهناز-چرا خانم تا لنگ ظهر کپیدین،پس پا نمی شین؟
-بابا غلط کردم ببخشید
از پشتم بلند شد و سپس گفت:مرض گرفته دیروز اونقدر اوضاع قمر در عقرب بود که یادم رفت بگم،بلا گرفته خیلی جیگر شدی.
-بله این جیگر گفتنای تو کار دستم داد و دیدی هم که چه خاکی تو سرم شد.
بهناز-من که خاکی نمی بینم،حالا هم پاشو که آقای احتشام تلفن کرده بود و کارت داشت.
بلند شدم و اول دوش گرفتم،سپس به سرو صورتم رسیدم و پیش بقیه رفتم.قبل از هر کاری پیش طلا که بغل سپهر نشسته بود رفتم و بغلش کردمو پرسیدم:
-عزیزم خوبی؟پات درد می کنه؟
دستانش را دور گردنم حلقه کرد و صورتم را بوسید و جواب داد:نه،خوب شده.
-خدارو شکر،ببینم صبحونه خوردی؟
طلا-صبح با سپهر جون رفتیم بیرون و جیگر خوردیم.آخه سپهر جون می گه جیگر برای پات که خون ازش رفته خوبه.
سهند-غزال خانم دخترت از کله سحر بیدار شده و نذاشته که سپهر هم بخوابه و بعد با هم رفتن بیرون.
به فرانسه جواب دادم:خوب که چی بشه،وظیفه شو انجام داه.شاهکار که نکرده،اگه منظورت اینه که تشکر کنم...
سهندهم به فارسی جواب داد:ماشاله زبونت هم مثل نیش مار می مونه.حالا برو تا نیش نزدی صبحونتو بخور.
خاله-غزال جون اگه چند دیقه صبر کنی نهار آماده میشه.
چشمی گفتمو به طرف تلفن رفتمو شماره پیام را گرفتم.بعد از سلام و احوال پرسی پیام گفت:نهار بیا اینجا که عصر هم به رستم رود برویم چون مهندس شکوهی از تو هم دعوت کرده که شام بریم ویلاشون.
طلا که حرفهایمان را میشنید با حال زار و شیون کنان گفت:ای وای پام درد می کنه،مامی من نمی تونم راه برم،من نمی تونم با شما بیام.
-آخه تو که الان می گفتی درد نمی کنه.
با لب و لوچه آویزون گفت:خوب الان یه دفعه درد گرفت.ای وای خدا چیکار کنم مردم.
-پیام شرمنده نمی تونم با شما بیام ،انشاله دفعه بعد.
پیام زیاد اصرار نکرد چون می دانست بی فایده است و به خاطر طلا همراه آنها نمی روم.به قیافه ی طلا که دقت کردم دیدم همش بهانه است برای نرفتن.بعد از قطع کردن تلفن فرید در حالی که می خندید گفت:غزال این کلک هارو خودت یادش دادی؟
-چطور؟
فرید-آخه قبل از تو از بالای مبل پایین می پرید و معلق می زد.حالا یه دفعه چنان دردی گرفته که آه و نالش تا عرش رفته.
نمی دانم طلا با ایما و اشاره به سپهر چه گفت که سپهر چنان قهقهه ی بلندی سر داد که باعث حیرت و تعجب همه شد.حدس زدم کار سپهر موذی باید باشد که یکدفعه پای طلا درد کشنده گرفته است.وقتی طلا از بغلم پایین پرید و پشتک زنان پیش سپهر رفت و گفت:سپهر جون حالا بریم سوار تله کابین بشیم؟
و او هم جواب داد:باشه بعد از نهار می ریم.
حدسم به یقین تبدیل شد.چون در این چند روزه برای اولین بار خنده با صدای بلندش را می دیدم،نخواستم حرفی زده و تو ذوقش بزنم.
نمی توانستم به خاطر مردی که در آینده قرار بود همسرم باشد،جگر گوشه و دختر عزیزم را آزرده خاطر کنم.طلا از هر کس و هر چیزی برایم با ارزش تر و مهم تر بود.
بعد از نهار همگی به غیر از بزرگترها به نمک آبرود رفتیم،باز خاطرات شیرین گذشته در ذهنم جان گرفت.از یادآوری آن خاطرات حالم به کلی دگرگون شد.مغموم و گرفته سوار تله کابین شدم.شیدا پرسید:غزال چرا پکری؟از اینکه با پیام نرفتی ناراحت شدی؟
-نه.
بقیه راه را در سکوت سپری کردم.وقتی بالای کوه رسیدیم هوا مه گرفته بود و زیاد قابل دید نبود نگران و دلواپس طلا بودم که او هم لحظه ای از سپهر جدا نمی شد،تا در کنار خودم با خیال آسوده نگهش دارم.برای همین به عقب برگشتم و آهسته بهش گفتم:مارمولک خیلی مواظبش باش فهمیدی؟
سپهر-بله بانوی زیبای من.
خدایا چکار باید می کردم،در مقابل پرخاش و بد زبانی من با مهربانی و عطوفت جواب می داد.احساس خفته مرا بیدار می کرد.از طرفی هر چه می گذشت رابطه طلا با سپهر نزدیکتر می شد وحتی گاهی اوقات به جای بازی با بچه ها وقتش را با سپهر سپری می کرد و ترجیح می داد با او باشد.
روز پنجم فروردین از صبح اضطراب و دلهره داشتم.از تشکیل زندگی زناشویی،مجدد وحشت داشتم.برای همین سعی می کردم به نوعی خودم را سرگرم کنم تا کمتر فکر کنم برای همین از زن عمو خواستم پختن غذا را به عهده من بگذارد و به این ترتیب تا ظهر سرگرم کار شدم.وقتی غذا را کشیدم و همه را برای نهار دعوت کردم،سهیل گفت:خدایا خودمو به تو سپردم،یا گرسنه می مونیم یا مسموم میشیم.
شیدا-اتفاقا آقا سهیل دست پخت غزال حرف نداره.
ساناز-شیدا جون آخه تا حالا آشپزی کردن غزال رو ندیدیم چه برسه که بخوریم برای همین منم می ترسم.
-نترسین چون آدم وقتی مجبور بشه تن به هر کاری میده و یاد می گیره.
سها-پس خیلی سختی کشیدی تا یاد بگیری وخصوصا با بچه و دانشگاه.
-و کار!چون بعد از ظهرها کار هم می کنم.
عمو سعید-نابرده رنج گنج میسر نمی شود.حالا غزال از هر لحاظ برتر و نمونه است.آقای احتشام باید به داشتن همچین زنی افتخار کنه و قدرش رو بدونه.
طعنه،عمو سعید به سپهر دلم را خنک کرد و زیر چشمی نگاهش کردم که دیدم اخمهایش در هم رفته است.
بعد از جمع کردن سفره با انگیزه ی بیشتر و دلشوره کمتری به اتاق رفتم تا مثل بقیه خودم را آماده رفتن به مهمونی کنم.
باران از روز قبل به شدت می بارید و بچه ها نمی توانستند به حیاط بروند و بازی کنند،در پزیرایی مشغول بازی بودند و سرو صدا می کردند که صدای اعتراض آقایون که در حال استراحت بودند بلند شد.برای همین بچه ها را داخل اتاق فرستادیم تا کمتر سر و صدا بکنند.ساعتی که گذشت برای سرکشی به بچه ها رفتم که دیدم طلا و مهدیس نیستند،دلم به شور افتاد و با نگرانی پرسیدم:پس طلا و مهدیس کجا هستند؟
بابک:زن دایی با هم رفتند کلوچه بردارند.
به آشپزخانه سرک کشیدم ولی اونجا هم نبودند.بهناز را صدا کردم و به تک تک اتاق ها سر زدیم.ولی هیچ اثری از آن دو نبود.سرو صدای ما باعث شد آنهایی که خواب بودند بیدار شوند.تمام ساختمان را زیرو رو کردیم ولی انگار آب شده و رفته بودند زیر زمین.یک دفعه زن عمو گفت:-یا ابوالفضل نکنه رفته باشن لب دریا .
فورا روسری برداشتمو بدون پالتو بیرون دویدم،خدا می داند خودم را با چه سرعتی به ساحل رساندم چون دریا طوفانی بود و می ترسیدم طعمه دریا شده باشند.
وقتی دیدم بی خیال به طرف آب می دوند و بر میگردند نفس راحتی کشیدم و صدایشان کردم.هر دو مثل موش آب کشیده خنده کنان به طرفم دویدند به عقب که برگشتم دیدم همه از خانه بیرون آمدند.
از خوشحالی گریه ام گرفت و خدا رو شکر کردم که هر دو سالم بودند..وقتی پیشم آمدند در آغوش کشیده و بوسیدمشان و گفتم:آخه این چه کاری بود که کردید،نگفتید ممکنه تو دریا غرق بشین.
مهدیس-خاله ما که زیاد جلو نمی رفتیم وقتی آب دنبالمون میومد فرار می کردیم.
بهناز-دستتون درد نکنه.
بچه ها را بغل کردیم و به خانه برگشتیم وچون لباس های خودمم گل آلود شده بود با سر و صورت آرایش کرده بچه ها را به حمام بردم.آب ریزش بینی و عطسه هایشان شروع شده بود.یک ساعت نگذشته بود که تب هر دو هم بالا رفت.
دودستی بر سرم کوبیدم.چون با تب کردن طلا مصیبتم شروع می شد.برای همین رفتمو لباس مهمانی را از تنم بیرون آوردم و لباس راحتی تنم کردم وقتی از اتاق بیرون آمدم مامان با دیدنم گفت:چرا لباساتو در آوردی مگه نمی خوای بری؟
-نه با این وضع طلا کجا می تونم برم؟
زن عمو-مادر جون تو برو من طلا رو نگه می دارم،یه سرما خوردگی ساده که ناراحتی نداره.
مامان هم گفته زن عمو را تاکید کرد و گفت:تو برو ما بچه رو نگه می داریم.
سهند-زن عمو نمی شه،حتما غزال باید باشه چون شما نمی دونید که چیکار باید بکنید.حالا غزال کپسول اکسیژن آوردی؟
محض احتیاط در مسافرت کپسول کوچکی بر می داشتم و برای همین گفتم :آره آوردم.
ساناز-یعنی وضعش اونقدر وخیم میشه؟
-متاسفانه،یله برای همین باید خودم بالای سرش باشم.
بابا-آخه عزیزم نمی شه که تو همراه ما نباشی.
عمو-زنگ می زنيم و عذر خواهی می کنیم و میگیم که بچه ها مریض شدن و ما نمی تونیم بیاییم.
-آره این فکر خوبیه.
تلفن را برداشتم و به خانم احتشام خبر دادم که به خاطر بچه ها نمی توانیم در مهمانی شرکت کنیم.او خیلی ناراحت شد و ضمن اظهار تاسف خواست تا با مامان صحبت کند.وقتی گوشی را به مامان دادم خانم احتشام خواست حداقل آنها در مهمانی تولد خاطره شرکت کنند.چون بیش از حد اصرار کرد ،مامان پذیرفت و به غیر از من و بهناز و فرید و مهدیس بقیه رفتند.سپهر هم که از روز قبل گفته بود نخواهد آمد،ماند.
با بالا رفتن تب طلا،نفس کشیدنش هم دچار مشکل شده بود،برای همین ماسک را جلوی دهنش قرار دادم تا راحتتر تنفس کند
با وخیم شدن حالشان مجبور شدیم به دکتر مراجعه کنیم.دکتر بعد از معاینه گفت:به احتمال زیاد ذات الریه کرده،ولی این یکی یه سرما خوردگی ساده است.
دکتر خواست طلا را بستری کند چون کلینیک کثیف و فاقد امکانات بود قبول نکردم و گفتم:تو خونه راحت تر می تونم بهش برسم،اینجا آدم سالم هم مریض میشه چه برسد به یکی که خودش مریض هست.
دکتر-خانم ولی هر شیش ساعت یکبار باید به دخترتون آمپول تزریق بشه.
-خودم می تونم چون دوره ی کمکم های اولیه آموزش دیدم.در ضمن آمپول هاشو همراهم آوردم.آمپول ها رو در آوردم و نشونش دادم.
لبخندی زد و گفت:شما که نیازی به دکتر نداشتید پس چرا به خودتون زحمت دادین و اومدین اینجا.
-جهت اطمینان.
بعد از گرفتن دارو های مهدیس به خانه برگشتیم.قبل از هر کاری اول مرغ بار گذاشتم تا سوپ آماده کنم.بهناز هم آب لیمو شیرین گرفت.هر دو مشغول کار بودیم که تلفن زنگ زد و فرید جواب داد،سپس صدایم کرد و گفت:غزال آقای احتشام با تو کار دارن.
رفتم و گوشی را از فرید گرفتم.پیام بعد از احوال پرسی حال طلا را پرسید و گفت:
-اگه حالش بد شد تلفن کن.چون پسر داییم متخصص ریه است،فورا خودمونو می رسونیم.
از طنین صدای پیام مشخص بود که از اين اتفاق پیش آمده ناراضی و دلخور است.بعد از چند دقیقه صحبت خداحافظی کردم و گوشی را گذاشتم تلفن دوباره زنگ زد.فکر کردم که پیام مجددا تلفن کرده است.
جواب دادم کسری بود.
کسری-سلام عروس خانم احوال شما عروس خانم کجا رفته بودین؟راستی احوال عروس گل من چطوره شنیدم مریضه.
-سلام،آره مریضه،حالشم خیلی بده خوب افسانه چطوره بچه ها خوبن؟
کسری-بله همشون خوبن وسلام دارن.چند دقیقه پیش تلفن کردم خونه نبودی؟
-بچه ها رو برده بودیم دکتر.اونجا هم که غیر از دیوار و دو تیکه وسایل دیگه چیزی نداشت.می ترسم حالش وخیم تر بشه و تا برسونیم تهران بلایی سرش بیاد.
کسری-نترس هیچ اتفاقی نمی افته خدا بزرگه.شاید هم قسمت نبود که امروز بری مهمونی.
-منظور؟آقا کسری،نکنه....
حرفم را قطع کرد و گفت-نه بابا چه منظوری،همین طوری یه چیزی از دهنم در رفت،آخه الان آقا پیام یه گوشه عبوس و گرفته،کز کرده برای همین. راستی از اطرافیان،از باباش چه خبر؟
به فرانسه جواب دادم:قمر در عقرب،طلا مثل کنه به پدرش چسبیده و اعصابمو خورد کرده،دلم می خواد هرچه زودتر برگردم اونجا و از این وضع خلاص بشم.چون دارم خفه میشم.
-نه فعلا خفه نشو،چون شنیدم باباش جذاب و قشنگه و باعث حسادت پیام خان ما میشه.
قبل از اینکه جواب کسری را بدهم بهناز گفت:غزال خانم مثل اینکه مزاحمت شدیم که کانال رو عوض کردی.
خندیدم و گفتم شما نه ولی بعضی ها چرا!
سپس به کسری گفتم:که این طور!نمی دونستم به غیر از مغرور بودنش حسود هم هست.
کسری-چرا دقیقا همین طوره.حالا تا لنگه دمپایی نخوردم بیا و با افسانه هم صحبت کن،من خداحافظ.بعد از صحبت با افسانه و قطع کردن تلفن بهناز گفت:حناق گرفته چی می گفتی که ما نباید می فهمیدیم.
سپهر-شما نه،منو گفت که مزاحمش هستم.
بهناز-مثل اینکه آقا کسری خیلی هم صمیمی و خودمونیه
-خیلی!چون کسری مرد فوق العاده خوبیه،وقتی باهاش حرف می زنم نا خود آگاه آروم می شم.

سپهر خندید و جواب داد:پس زنگ زده بود تا برای بهم خوردن نامزدیت دلداریت بده.
با اخم گفتم:نخیر زنگ زده بود حال طلا رو بپرسه،در ضمن برام زیاد مهم نیست چون سلامتی طلا مهم تر از هر کس و هر چیزیه.ببینم نکنه تو به طلا یاد داده بودی که بره لب دریا؟
سپهر-مگه عقلمو از دست داده بودم که دوتا طفل معصوم رو بفرستم پیشواز مرگ.
بهناز-غزال تو هم بعضی وقتا عقلت پاره سنگ ور می داره ها.آخه سپهر چه دشمنی با تو وطلا داره؟
-ببینم چقدر رشوه گرفتی که انقدر ازش طرفداری می کنی؟
بهناز-تو این فک و فامیلای پیام خان دكتر روانشناس پیدا نمی شه تا تورو معالجه کنه،چون شنیدم بیشتر فامیلاشون دکترن.
خندیدم و گفتم-چرا،کسری اتفاقا یکی از بهترین روانپزشکان پاریسه.
فرید-غزال ازت یه سوالی بکنم ناراحت نمی شی؟
سرم را تکان دادم که پرسید:حتما تحت نظر این آقا کسری هستی درسته؟
باز سر تکان دادم که دوباره گفت:پس چرا کاملا خوب نشدی؟
-با این همه فشار واسترس چه طور می تونم خوب بشم.البته مدتی بود که دچار این حالت نمی شدم ولی از وقتی که پا گذاشتم اینجا دوباره مریض شدم.
بهناز-مگه مجبور بودی که این بچه رو بیاری که باعث دردسر بشه.
-بیچاره طلا مگه باعث و بانیش اونه،تازه وجود اون بهم آرامش و امید میده و چه بسا اگه طلا نبود الان زیر خروارها خاک خوابیده بودم.همان لحظه طلا چشم باز کرد و گفت:مامی من گرسنه ام.
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
صفحه  صفحه 6 از 8:  « پیشین  1  2  3  4  5  6  7  8  پسین » 
خاطرات و داستان های ادبی

Ghazal | غزال


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA