انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
خاطرات و داستان های ادبی
  
صفحه  صفحه 7 از 8:  « پیشین  1  2  3  4  5  6  7  8  پسین »

Ghazal | غزال


مرد

 
غـــــــــــزال (قسمت پنجاه و هشت)
بلند شدم و مقداری آب مرغ و نان آوردم و کم کم بهش دادم.وقتی خورد دوباره سر جایش دراز کشید و گفت:سپهر جون.
سپهر- جونم.
طلا-میای پیش من بخوابی،آخه وقتی چشمامو می بندم یه غولی از دریا میاد بیرون و می خواد منو بخوره.
سپهر بلند شد و کنارش نشست و دستش را گرفت و گفت:عزیزم چون تب داری کابوس میبینی و گرنه تو دریا که غول نیست تا تورو بخوره.
سپس رو به من کرد و گفت:غزال تنش مثل کوره داغه،چیکار می خوای بکنی؟
-نمی دونم پا شویشم که کردم ولی تبش پایین نیومده،تب مهدیس قطع شده ولی طلا نه.
ناگهان به ذهنم رسید که با مصرف استامینوفن می توانم کمی تبش را پایین بیاورم،از میون داروها برداشتم و از فرید و سپهر خواستم تا چند لحظه ما رو تنها بگذارند.
بهناز-خانوم دکتر می خوای چیکار کنی که آقایون نباید باشن؟
-چند دیقه دندون رو جیگرت بزار می فهمی.
بعد از تموم شدن کارم بلند شدم که بروم و دستهایم را بشویم که بهناز گفت:آفرین راستی راستی مادر شدی.یه مادر نمونه که مجهز به وسایل لازمه،چون من دوتا بچه بزرگ کردم ولی تا این حد کاردان نبودم و فکر اینجاشو نمی کردم.
-ببخشید تو از اول هم یه خورده کودن بودی.
لنگه دمپاییش را درآورد و به سویم پرتاب کرد من هم سرم را دزدیدم و خورد به صورت سپهر،خنده ای از ته دل کردمو گفتم:بهناز دستت درد نکنه اون یکی لنگشو هم بنداز،چون دلم خنک شد.
سپهر-اگه دل تو با اینا خنک میشه من میگم هر چی دمپاییه پرت کنن تو صورت من،تا تو آروم بشی.
-پررو!
ساعاتی را که با هم بودیم سپهر سعی می کردبا یادآوری خاطرات گذشته،دلم را به دست بیاورد و دلجویی کند،هر چند در دلم آشوبی به پا شده بود ولی به روی خودم نمی آوردم و سعی می کردم خودم را بی اعتنا نشون بدم.ساعت یازده و نیم بود که بزرگترها از مهمانی برگشتند.
موقع خواب باز مامان اصرار کرد که من بخوابم و اون کنار طلا بشینه و مراقبش باشه ،که قبول نکردم.
بهناز مهدیس را به اتاق خواب کنار خودش برد و من در هال چراغ را روشن گذاشتم و نشستم.دقایقی بعد از خوابیدن همه سپهر به هال آمد و کنارم نشست.
-چرا اومدی و نخوابیدی،آخه تو دیشبم نخوابیدی؟
سپهر-اگه اجازه بدی و مزاحم نباشم،ترجیح می دم پیش شما بشینم تا بخوابم،چون تا وقتی تو بیدار باشی من خوابم نمیبره.
به صورتش خیره شدم،خدایا چقدر بهش نیاز داشتم تا خستگی این راه پر فراز و نشیب از تنم بیرون برود.برای همین لبخند زنان جواب دادم:فقط پسر خوب اگه ممکنه یه بالش بهم بده.
با خرسندی و خشنودی رفت و برایم بالش آورد.دراز کشیدم تا کمی استراحت کنم که پاهایم را روی پاهای خودش گذاشت و شروع به ماساژ دادن کرد.احساس می کردم خون در رگهایم به جریان اقتاده و گرمی مطبوعی را حس مس کردم.ولی باید جلوی احساسات و عواطفم را می گرفتم چون یک بار چوب اشتباهم ار خورده بودم.با همین کارهاش و مهرو محبت هاش که همه تزویر و ریا بود،زندگی ام را تباه و خراب کرده بود.همین طور در کشمکش و جدال بودم که خواب چشمانم را سنگین کرد تا این که با صدای سپهر هراسان از خواب پریدم:چی شده اتفاقی افتاده؟
سپهر-نترس،موقع آمپولشه،برای همین بیدارت کردم.دارو هاشو دادم فقط مونده آمپولش.
نگاهی به طلا کردم که با چشمانی سرخ و بی رمق به لبخندی مهمانم کرد.سپس به ساعت نگاه کردم ساعت پنج و نیم بود و من با خیال آسوده چهار ساعت تمام خوابیده بودم.سپهر لیوان شیر داغ را به دستم داد.
که طلا گفت:مامی سپهر جون برای منم شیر داغ کرده بود،همشو خوردم.
-آفرین دخترم.دست سپهر جونم درد نکنه.
سپس رو به سپهر گفتم:ببخش سپهر که من خوابیدم و تو بیدار موندی.با این حال که نگران طلا بودم ولی راحت خوابیدم.حالا پاشو برو بخواب که جسابی خسته شدی.
سپهر-نه خسته نیستم،اگه می خوای بگیر بخواب من بیدارم.
آمپول طلا را تزریق کردم و خواباندمش، که مامان هم پایین آمد و گفت:غزال تو پاشو یه خورده بخواب من پیش طلا هستم.
-مرسی من هم تازه بیدار شدم،چون سپهر مواظبش بود.
مامان-ممنون پسرم پس تو برو استراحت کن من پیش غزال هستم.
بعد ازرفتن سپهر مامان در این فرصت پیش آمده در مورد طلا و چون و چرای زندگیم سوال می کرد.از روزی که به پاریس قدم گذاشته بودم برایش تعریف کردم تا با زنده کردن گذشته و یاد مصیبت هایی که کشیده بودم اشک از چشمانم سرازیر شد.مامان هم،هم پای من گریه می کرد.هیچ وقت این قدر با مامان راحت درد و دل نکرده بودم.برای همین احساس سبکی و آرامش می کردم.احساس می کردم باری از دوشم برداشته شده است.بعد از اتمام حرفهام به دستشویی رفتم تا آبی به صورتم بزنم که یکدفعه مامان فریاد کشید:غزال غزال،سراسیمه بیرون دویدم.چی شده؟
مامان-طلا کبود شده،چند بار سرفه کرد و بعد کبود شد.
نفس طلا به سختی بالا می آمد،فورا ماسک اکسیژن را که ساعتی پیش برداشته بودم دوباره جلوی دهانش قرار دادم و درجه اش را هم زیاد کردم.دقایقی طول کشید تا توانست به حالت عادی نفس بکشد که هر ثانیه اش به اندازه یک قرن برایم گذشت.از ناراحتی شقیقه هایم به شدت درد می کرد وسست و بی حال روی مبل ولو شدم.از جمع که با صدای فریاد مامان بیدار شده و با نگرانی چشم به طلا دوخته بودند عذر خواهی کردم .بعد بابا پرسید:حالا تو چرا دهنت کف کرده؟
-خمیر دندون،آخه داشتم مسواک می زدم.
سهند-بلند شو بشور که خیلی خنده دار شدی.
-حوصله ندارم سرم درد می کنه.
عمو سعید-عمو جون نمی شه که خمیر دندون تو دهنت بمونه،بلند شو دخترم!الحمدالله که به خیر گذشت.
وقتی از دستشویی بیرون اومدم نگاهم در نگاه سپهر گره خورد،رنگ پریده در حالی که شقیقه هایش را فشار می داد گوشه ای نشسته بود.با دیدنش دوباره خشم و نفرت همه وجودم را در بر گرفت.دلم می خواست خفه اش کنم که باعث و بانی اش او بود و تازه اظهار علاقه هم می کرد.
چون ساعت هفت بود دیگر کسی نخوابید و سهیل رفت و برای صبحانه نان خرید.دقایقی بعد از خوردن صبحانه طلا هم که کمی حالش بهتر شده بود بیدار شد و گفت:مامی دیگه اینو نذار،دردم می گیره.
-آخه عزیزم می ترسم دوباره حالت بد بشه.
طلا-خواهش می کنم خسته شدم می خوام بلند شم و بازی کنم.
-ای وای نه،تو باید استراحت کنی و گرنه خوب نمی شی و اونوقت مجبوری یک هفته تو رختخواب بمونی.
طلا-پس کیف و عروسکم رو بیار،تا همین جا بازی کنم.مهدیس و بهاره رو هم صدا کن.
خاله-عزیزم چون صبح زوده اونا هنوز خوابیدن،توهم بخواب تا وقتی اونا بیدار شدن با هم بازی کنین.
طلا-آخه خوابم نمیاد.خاله جون پس تو بیا و با هم توپ بازی کنیم.
خاله-چشم طلا خانم که خودتم مثل طلا می مونی و خوشگل و نازی.
به ناچار وسایل بازی اش را آوردم تا سرگرم شود.طلا سپهر را صدا کرد و گفت:سپهر جون بیا سه تایی بازی کنیم.
سپهر آمد و کنار دست طلا نشست.طلا نگاهی به صورتش کرد و پرسید:سپهر جون چرا چشات سرخه.باز سرت درد می کنه.
سپهر –آره عزیزم،یه خورده درد می کنه.
طلا-پس بیا بوست کنم تا خوب بشه.
سپهر در آغوشش کشید و همدیگر را بوسه باران کردند.مامان که کنارم بود و شاهد این صحنه بود آهی کشید و گفت:آخ تف به روزگار،بی خودی نیست که از روزی که سپهر رو دیده،این قدر بهش علاقه مند شده.
سپهر و خاله کمی با طلا بازی کردند تا اینکه طلا خسته شد و دست از بازی کشید و خوابید.بعد از خوابیدن طلا،سپهر هم که دو روز تمام بیدار مونده بود،رفت تا ساعتی بخوابد.
نزدیکی های ظهر خانم احتشام و پیام و دکتر با سبد گل و عروسک آمدند،اخم های پیام هنوز باز نشده بود،انگار من باعث مریض شدن طلا بودم.پیمان بعد از معاینه اطمینان داد زیاد مهم نیست و زود خوب می شود و تنگی نفس اش از ذات الریه نیست و بیشتر به خاطر مشکل دستگاه تنفسی اش است.
یک ساعتی نشستند و بعد عزم رفتن کردند.مامان برای روز بعد برای شام دعوتشان کرد.بعد از رفتنشان شیدا که از پیام خوشش نمیامد با ترشرویی گفت:آقا چنان اخم کرده که انگار غزال با دست خودش طلا رو مریض کرده.
بهناز هم که منتظر جرقه بود ادامه داد:نه بابا انگار از دماغ فیل افتاده بود خیلی فیس و افاده داشت.
-شما دوتا حرص نخورید،مهم منم که قبولش دارم.
عمو سعید:غزال جون نمی خوام پشت سرش بد گویی کنم یا خدای نکرده پشیمونت کنم،نه ولی عمو جون یخورده بیشتر حواستو جمع کن.راستش دیشب یه گوشه برای خودش نشسته بود و درست بر عکس مادر و برادرش.احساس می کنم کم حرف و دیر جوشه و این با روحیه تو جور در نمیاد.
-چشم،سعی میکنم حواسمو جمع کنم تا راه رو به خطا نرم.
حق با عمو سعید بود.نباید کورکورانه یا از روی لجاجت با سپهر خودم و طلا رو در آتش می انداختم.باید با تدبیر و درایت تصمیم می گرفتم تا موفق شوم.
عصر روز بعد چون حال طلا بهتر شده بود،حمامش کردم و لباس گرمی تنش کردم.سپس لباس مناسبی تنم کردم و سر وصورتم را به نحو احسن آراستم،که باعث نیش و کنایه بهناز شده بود.ولی من اعتنایی نمی کردم و منتظر آمدن مهمانها بودم.
ساعت هفت و نیم بود که رسیدند کمی بعد از آمدنشان خانم احتشام رو به بابا گفت:اگه اجازه بدید همین جا حلقه نامزدی رو به دست عروسمون بکنیم تا خیالمون آسوده بشه که غزال جون دیگه عروس ماست.
بابا-خواهش میکنم هر جور که شما صلاح بدونید.
وقتی خانم احتشام حلقه را از کیفش بیرون آورد و من وپیام کنار هم قرار گرفتیم قلبم به شدت می تپید.پیام حلقه را که با سنگ های درشت آذین شده بود،به دستم کرد.احساس می کردم سنگی روی قلبم قرار داده و فشار می دهند.زیر چشمی به سپهر نگاه کردم.چشمانش سرخ و شفاف و رنگش مثل گچ سفید شده بود و مغموم و گرفته نگاهم می کرد.دلم می خواست های های گریه سر بدهم.که به یاد شعر زیبای استاد مشیری افتادم.
چشمان من،به دیده او خیره مانده بود
جوشید یاد عشق کهن در نگاه ما
آه،از آن صفای خدایی زبان دل
اشکی از آن نگاه نخستین،گواه ما
ناگاه،عشق مرده سر از سینه بر کشید
آویخت همچو طفل یتیمی به دامنم
آنگاه سر به دامن آن سنگدل گذاشت
آهی کشید از حسرت که این منم
باز،آن لهیب شوق و همان شور و التهاب
باز آن سرود مهر و محبت ولی چه سود
ما هر کدام رفته به دنبال سر نو شت
من دیگر آن نبودم و او دیگر آن نبود!
با یاد این اشعار،احساس می کردم صدای کف زدن همانند پتکی بر سرم کوبیده می شود.جسمم در میان جمع و روحم در میان آسمان مه گرفته سرگردان پرواز می کرد.تا وقتی که مهمان ها حضور داشتند سعی می کردم خودم را به نوعی سرگرم کرده و تظاهر به شادی کنم.
حال سپهر از من وخیم تر بود.چون همانند جسم بی روح،ساکت و خاموش کنار فرید نشسته بود.حتی لب به غذا نزد و فقط زمانی که طلا پیشش می رفت چند لحظه با او صحبت می کرد.بعد از رفتن آنها،بی حوصله به بهانه خواب به اتاق پناه بردم و بهناز هم آمد و با حرص گفت:آخر زهرتو ریختی دیوونه.
-بهناز ولم کن!بذار به درد بی درمون خودم بمیرم.در ضمن نمی خواد سنگ دیگرون رو تو به سینه بزنی.
بهناز لب تخت نشست و در حالی که سعی می کرد آرام صحبت کند گفت:غزال چرا با کسی که بهش علاقه نداری می خوای ازدواج کنی؟ببین من حق می دم که مقصر سپهره و اون اشتباه کرده ولی باز هم تورو دوست داره و می تونه تورو خوشبخت کنه.خیلی ها تو این سرزمین هستن که دوتا زن دارن.آخه سپهر پیش شراره نمی ره که برای تو مشکلی ایجاد کنه شما دوتا می تونید در کنار هم زندگی تازه ای بسازید.طلا هم که با سپهر مشکلی نداره اونقدری که به سپهر علاقه داره به پیام نداره.خودت دیدی که حتی یه بار هم بغل پیام نرفت و مدام دوروبر سپهر می پلکید از اون گذشته قبول کن تو این ماجرا تو هم بی تقصیر نبودی.یادته دو ماه به دو ماه تنهاش میذاشتی تو به زندگیت اهمیت نمی دادی و بیشتر به فکر کارهای شخصی خودت بودی.
-پس با این حساب همه پل های پشت سر من خراب شده و راه برگشتی نیست،تازه پسر مردم که آلت دست من نیست که هر دم سازی رو کوک کنم.در ضمن اگه بهش علاقه نداشتم تن به این ازدواج نمی دادم.حالا فهمیدی؟
بهناز-مثل سگ دروغ می گی و مطمئنم یه روزی پشیمون و نادم میشی ولی دیگه خیلی دیر شده.
-ممنون از لطفت خانم غیب گو اگه حرفات تموم شده می خوام بخوابم شب بخیر.
بالش را از زیر سرم بیرون کشید و محکم کوبید به صورتم و بعد گفت:احمق !تو دیوونه شدی.
تا نیمه های شب آنقدر در جایم غلت زدم که خسته و بی حال خوابم برد.صبح با نوازش دستان گرم و بوسه های طلا بیدار شدم.
طلا-سلام مامی صبح بخیر.
-سلام دختر گلم صبح تو هم بخیر چه خبرها؟
طلا-مامی جون صبح که تو بیدار نشدی،سپهر جون بیدارم کرد و دارو هامو بهم داد.مامی اون خیلی مهربونه.هر وقت صداش می کنم فورا چشماشو باز می کنه.صبح هم که بیدارش کردم،با هم رفتیم لب دریا و بعد رفتیم نون و یه عالمه شکلات خریدیم و بعد اومدیم و بهم صبحانه داد.
-دستش درد نکنه.طلا تو عمو پیام رو بیشتر دوست داری یا سپهر جونو؟
طلا-راستش رو بگم دعوام نمی کنی؟
صورتش را بوسیدمو دستی بر سرش کشیدم و گفتم : نه عزیزم بگو.
طلا-سپهر جونو قد ستاره ها دوست دارم!کاش به جای عمو پیام اون بابام می شد.
قلبم فشرده شد وآهی از نهام برآمد،سرش را به سینه ام فشردم تا التیام بخش زخمهایم باشد.طفلکی طلا با داشتن پدر،یتیم شده بود و در واقع فدای غرور و خود خواهی من شده بود. این خیلی سخت و دردناک بود که از داشتن نعمت پدر محروم باشد.
-طلا این حرفهارو سپهر یادت داده؟
سرش را بلند کرد و جوا داد:نه مامی،وقتی به سپهر جون گفتم بابای من میشی،گفت این حرفارو پیش مامانت نزن چون ناراحت میشه.آخه اون تورو خیلی دوست داره.حالا مامی میشه عمو پیام رو با سپهر جون عوض کنید و اون بابام بشه.
برای این که از زیر جواب سوالش در بروم گفتم:پاشو بریم صبحانه بخوریم که خیلی گرسنه ام.
همه صبحانه خورده بودند الا من،من قبل از اینکه صبحانه بخورم به بابام گفتم:بابا میشه این چند روز باقی مونده رو به تهران بریم،می خوام چند روزی هم تهران باشم.
بابا-هر طور که دوست داری،فقط به عمو اینا هم بگو اگر اونا هم مایل بودند با هم بریم،به مامان و ساناز هم بگو آماده بشن.
وقتی به عمو و زن عمو گفتم قبول کردند و همه آماده رفتن شدیم.وهر چقدر که خاله و عمو سعید اصرار کردند که دور هم باشیم زیر بار نرفتم چون از علاقه ای که بین سپهر و طلا بوجود آمده بود می ترسیدم و میخواستم هر چه زودتر از آنجا فرار کنم.
تلفنی از پیام و خانواده اش خداحافظی کرده و به راه افتادیم.نزدیک غروب به تهران رسیدیم،درست بعد از شش سال قدم به خانه ای می گذاشتم که روزی با اشک و اه از ان خارج شده بودم .طلا هم با تعجب نگاه کرد و پرسید:مامی اینجا کجاست؟چرا نرفتیم خونه خودمون .
-اینجا خونه بابا بزرگ ایناست.سه روز دیگه هم میریم خونه خودمون.نکنه دلت تنگ شده؟
طلا-بله،دلم یه ذره تنگ شده چون اینجارو هم دوست دارم. مامی جون؟
-جونم!!؟
طلا-دیگه سپهر جون نمیاد که ببینمش؟

-نمی دونم! شاید بیاد و دیدیش.
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 
غـــــــــــزال (قسمت پنجاه و نه)
چون خسته راه بودیم شب زودتر از همه با طلا در اتاق خودم که هنوز به همون صورت باقی بود خوابیدیم و صبح با صدای گنجشکان و نور آفتاب چشم باز کردم.بلند شدم تا بساط صبحانه را بچینم که با سروصدای من مامانم بیدار شد.
مامان-سحر خیز شدی امروز،نکنه نتونستی راحت بخوابی؟
-اتفاقا خیلی هم راحت خوابیدم مدت ها بود این طورراحت و آسوده نخوابیده بودم،حالا که شما بیدار شديد من برم نون بخرم بیام.
مامان-برو عزیزم.
با دیدن اغذیه فروشی سر خیابان بجای بربری کله پاچه خریدم برگشتم.بقیه هم بیدار شده و منتظرم بودند.با دیدن ظرف کله پاچه بابا گفت:زنگ بزن عمواینا هم بیان،چون سهند هم خیلی دوست داره.
طلا-بابا بزرگ این چیه که دایی جون هم دوست داره؟
بابا-کله پاچه است تا حالا نخوردی؟
طلا-نه!خوشمزست؟
-بله عزیز دلم ،دختر گلم.
ساناز-بابا چی شده امروز همش قربون صدقه طلا میرین؟
بابا-آخه باباجون ابن چند روزه خودمونو به زور کنترل کردیم تا پنهان کاری خواهرتو،فاش نکنیم.
ساناز حیران پرسید-پنهان کاری غزال؟؟!!!
نگاهی به من و طلا کرد و با هیجان گفت:یعنی طلا دختر خودشه؟
مامان-بله.
ساناز-وای خدای من!اصلا باورم نمی شه،آخه چرا به من نگفتین؟
بابا-از ترس،خدا می دونه چطوری طاقت آوردیم و خودمونو کنترل کردیم که بقیه نفهمن که نوه به این خوشگلی و خانمی دارن.
ساناز طلا را در آغوش کشید و او آنقدر بوسیدش که صدای طلا در آمد از خوشحالی چشمانش پر از اشک شده بود.
ساعت 10 بود که امیر نامزد ساناز با پدر و مادرش برای عید دیدنی آمدند،پسر مودب و سر به زیری بود که مرتب عرق پیشانیش را پاک می کرد.قد متوسطی با پوست تیره و چشم و ابروی مشکی اندامی لاغر داشت.از نظر مالی در سطح متوسطی بودند و پدر و مادرش هر دو فرهنگی بودند.به غیر از امیر پسر بزرگشان دو پسر دیگر هم داشتند.خانواده گرم و با محبتی بودند.مامان هم عمو و هم اونا رو برای نهار نگه داشت.
طلا که نه بچه ای بود بازی کند و نه سپهر که سرگرم شود مرتب بهانه می گرفت.برای اینکه سرگرم شود و کمتر اذیت کند اسباب بازی اش را آوردم تا شاید کمتر بهانه بگیرد.گرم صحبت بودیم که یک دفعه شیدا روی مبل پرید و با لکنت گفت:.مو..ش....موش.
ساناز مهین خانم مادر امیر و مامان هم بالای مبل نشستند،بابا فورا پیف پاف و جارو آورد و در به در دنبال موش می گشتیم ولی مگر می توانستیم پیدایش کنیم از زیر مبل ها فرار می کرد.در این اوضاع و احوال دیدم که طلا هم نیست.همه جا را زیرو رو کردیم ولی اثری نبود.با قفل بودن در امکان بیرون رفتنش هم نبود.لحظه ای سهند به آن طرف سالن نگاه کرد و گفت:بذار ببینم انگار پشت پرده قایم شده.
سهند رفت و پرده را بالا زد.طلا در حالی که از خنده ریسه می رفت گفت:دایی جون ترسیدین؟
سهند-آی پدر سوخته،پس کار تو بود.
سپس رو به بقیه گفت:نترسین این نیم وجبی با کنترل آقا موشه رو هدایت می کنه.
امیر موش را از زیر میز برداشت و خنده کنان گفت:پس یه ساعته دنبال این موش پلاستیکی کرده بودیم،خانم ها لطفا تشریف بیارین پایین.
سهند طلا را بغل کرد و پیش ما آورد و پرسید:دایی جون این چه کاری بود کردی،ببین چطوری رنگشون پریده.
پدر امیر-خوب طلا خانم مارو سر کار گذاشتیا،من میگم چرا پیف پاف بیهوشش نمیکنه پس بگو...
طلا-آخه پلاستیکیه عمو کسری برام خریده.
سهند-دست عمو کسری درد نکنه با این چیز خریدنش،همه رو زهر ترک کرد.ببینم دایی جون دیگه چی برات خریده؟
طلا-نمی گم.
تازه از خوردن نهار فارغ شده بودیم که پیام تلفن کرد و گفت به تهران آمده و از اینکه در این یازده روز زیاد با او نبودم دلخور بود و گلایه می کرد.برای اینکه از دلش در بیاورم قول دادم که شب با هم ساعتی بیرون برویم.
وقتی مهمانها رفتند چون از صبح زود بیدار شده بودیم خواستیم تا استراحتی بکنیم که مزاحم تلفنی این اجازه رو نداد،بابا عصبانی شد و هر چه فحش بود نثارش کرد و آخر سر هم تلفن هارا از پریز بیرون کشید.
نزدیک غروب پیام با دسته گلی به دنبالم آمد،چند دقیقه ای نشست سپس با هم بیرون رفتیم.از اینکه در کنار پیام به عنوان نامزد قرار می گرفتم سخت در عذاب بودم و پذیرفتنش برایم دردناک بود.
برای همین پیام پرسید:غزال چرا ساکتی،وقتی حرف نمی زنی هم تعجب می کنم و هم احساس میکنم ناراحتی؟
-نه چرا نا راحت باشم،آخه نمی دونم چی بگم چون الان وضع فرق کرده قبلا فقط در مورد کار باهات حرف می زدم ولی حالا.
حرفم را قطع کرد و گفت:نکنه خجالت می کشی ولی فکر نمی کنم چون بهت نمیاد می تونی از همون حرفهایی که با سپهر می زدی بزنی.نگاهی به صورتش انداختم حسادت کاملا از قیافه اش پیدا بود.
سکوت کردم وجوابی ندادم چون نمی خواستم در اولین روز ملاقاتمان جر و بحث کنیم چرا که او هم یک بار ازدواج کرده بود من طعنه ای نمی زدم
سکوتی را که بینمان حاکم شده بود طلا شکست و گفت:عمو پیام ،میشه بریم پارک.
پیام-طلا جون نمیشه یه روزه دیگه بریم پارک و در عوض یه جای دیگه بریم که خوراکی های خوب و خوش مزه داره.
طلا-باشه ولی یادت باشه که بهم قول دادی ها.
پیام-چشم یادم نمیره،ببینم طلا خانم تو منو بیشتر دوست داری یا عمو سپهر رو؟
طلا-لبخند زنان جواب داد:سپهر جون رو.
پیام سرخ شد و تا به دربند برسیم دیگر حرفی نزد.از این عمل پیام خیلی رنجیدم و برای همین داخل رستوران بهش گفتم:پیام تو نباید به خاطر حرف طلا ناراحت بشی چون اون بچه است.
پیام-دست خودم نیست آخه من یخورده حسودم و همه چیز رو فقط برای خودم می خوام خوب حالا بگو ببینم چی می خورید.
-من فعلا چای می خورم طلا تو چی می خوری؟
طلا-من از اون میوه قرمز های جلوی در می خورم.
پیام-اسم اونا آلو جنگلیه الان میگم برات بیارن.
چون عهد کرده بودم اشتباهات گذشته را تکرار نکنم سعی کردم در مقابل پیام نرمش نشان بدهم.وبا اخلاق و روحیه اش بیشتر آشنا بشوم تا دوباره شکست را تجربه نکنم.
ولی در عوض پیام ،هر لحظه که طلا اسم سپهر را می آورد رنگ به رنگ می شد و گاهی اوقات هم جوابش را نمی داد.
روز بعد،قبل از ظهر یاشار و فرشته که شب قبل از شیراز برگشته بودند،به دیدنمان آمدند.پنج سال از آخرین دیدار من و یاشار می گذشت و در این چند سال تغییری نکرده و فقط کمی چاق شده بود و فرشته را هم سومین بار بود که می دیدمش.
بعد از نشستن فرشته تبسمی کرد و گفت:بلاخره یوسف گمگشته باز اومد و خانواده اش رو خوشحال کرد.هر کس که میبینه اینو میگه،بله بلاخره طلسم شکست واومد.
طلا از وقتی که آنها آمده بودند به صورت فرشته چشم دوخته بود و همین طور نگاهش می کرد و بعد از گذشتن دقایقی گفت:فرشته جون،شما آرزو های همه رو برآورده می کنی؟
فرشته متعجب پرسی:آرزو،مگه تو آرزویی داری؟!
طلا-بله من هم آرزو دارم،دیدی فرشته آرزوی سیندرلا رو برآورده کرد؟
فرشته-بله دیدم حالا بگو آرزوی تو چیه شاید تونستم برآورده کنم.
طلا-من عمو پیام رو نمی خوام می خوام سپهر جون بابام بشه اونو خیلی دوست دارم.
حرفهای طلا خنجری بود بر قلب دردمندم ،بغضم گرفت خدایا چیکار باید می کردم این چه مصیبتی بود که به سرم آمد چرا باید دختری از پدرش ،محبت گدایی می کرد.
وقتی چشمم به یاشار افتاد غمگین و سرزنش بار نگاهم کرد و سرش را به علامت تاسف تکان داد.بقیه هم اشک در چشمانشان حلقه زده بود،مخصوصا بابا که بلند شد و به اتاق خودش رفت.بلند شدم که به بهانه دستشویی،در خلوت و تنهایی چند قطره ای اشک ریخته و باری از دردهایم کم کنم که تلفن زنگ زد و ساناز گوشی را برداشت و بعد از سلام و احوال پرسی گفت:غزال آقای احتشام.
زیر لب زمزمه کردم:خروس بی محل!به ناچار گوشی را گرفتم و سلام کردم که پیام گفت:چی شده؟انگار پکری.اتفاقی افتاده؟
-نه چیزی نشده.فقط یخورده بی حالم.
پیام-می خوای بیام دنبالت و با هم بریم دکتر؟
-نه.
پیام-آخه می خواستم نهار با هم باشیم.
-شرمنده،چون پسر عموم و خانمش اینجا هستند.
یاشار-غزال به خاطر ما موذب نباش هر جا میخوای برو ما مزاحمت نمی شیم.
پیام حرف یاشار را نشنید و گفت:خوب بیا،مگه چند روز اینجا هستی؟
با قاطعیت جواب دادم:نه نمی تونم
پیام با دلخوری خداحافظی کرد و گوشی را گذاشت.
فرشته که از حرف طلا بسیار متاثر شده بود بغلش کرد و باهاش حرف می زد و بعد از گذاشتن گوشی گفت:غزال عجب دختر ناز و شیرین زبونی داری،آدم از نگاه کردنش سیر نمی شه؟
سپس غمگینانه ادامه داد:ای کاش ما هم یه همچین دختری داشتیم
-خوب یکی از شیر خوار گاه بیارین،خیلی از بچه ها هستند که نیازمند دست گرم و با محبت شما هستند.مهم به دنیا آوردن نیست بلکه تربیت صحیح اونه.
مامان در ادامه حرفم گفت:غزال راست میگه این کار شما هم اجر دنیوی داره هم اخروی.
تا وقتی که برای نهار به رستوران شاندیز برویم این حرفها ادامه داشت.سعی می کردم یاشار را قانع کنم که بچه ای از پرورش گاه بیاورند و بزرگ کنند.
بعد از نهار که به خانه برگشتیم باز مزاحمت تلفنی شروع شد ساناز همه تلفن ها را کشید در اتاقم دراز کشیده بودم که یکدفعه به ذهنم رسید شاید سپهر باشد برای همین تلفن رو وصل کردم و صدای زنگش را هم کم کردم با اولین زنگ گوشی را برداشتم و به دست طلا دادم حدسم درست بود چون سپهر با شنیدن صدای طلا جواب داد.طلا هم از خوشحالی بال در آورده بود.سپهر به او گفت که به تهران آمده و حتما به دیدنش خواهد آمد و چند بار هم حال مرا پرسید و موقع خداحافظی هم گفت:صورت مامی رو ببوس.
در دل خدارا شکر کردم که قبل از اینکه فاجعه ای رخ دهد،راهی پاریس خواهم شد.باید با پیام صحبت می کردم اگه مرا می خواست باید به پاریس می آمد چون من به هیچ قیمتی حاضر نبودم طلا را از دست بدهم.اعصابم خورد شده بود و از فکر و خیال نتوانستم دقیقه ای چشم روی هم بگذارم.بلند شدم و به آشپزخانه رفتم.چون سرم به شدت درد می کرد قهوه ای درست کردم.به فکر چاره ای بودم تا از شر سپهر خلاص بشوم،برای همین شماره موبایلش را گرفتم بعد از چند بار بوق زدن خواب آلود جواب داد:الو.
-ببخشید آقای مهندس می تونم چند دقیقه وقتتون رو بگیرم؟
سپهر-سلام،چه عجب خانم خانما باز خطایی از من سر زده که این طوری عصبانی شدی،گردن من از مو باریکتره،می تونی بزنی.
-نمی خواد با چرب زبونی خرم کنی،گردنتو نگه دار برای زن عزیزت.فقط گوش کن ببین چی می گم خواهش می کنم دست از سر من وطلا بردار و بذار زندگیمونو بکنیم چون می دونم الان بهناز دهن لق شماره خونه و شرکت رو بهت داده،ولی اینو بدون اگه تلفن کنی خفه ات می کنم.
خنده ای سر داد و گفت:تهدیدم میکنی؟منو می ترسونی آره؟ولی من ازت خواهش می کنم بیا و همین الان خفه ام کن تا از این زندگی راحت بشم.خانومم میای،عشق و امیدم میای؟
-زهر مار،اونقدر پررویی که هر چه قدر بهت بگم روت کم نمی شه.
سپهر-غزال؟
-بله.
-لعنتی حداقل یه بار ،اونم محض رضای خدا بیا و خونتو ببین،آخه با هزار عشق و امید اینجارو برات ساختم تا تو قفس زندگی نکنی و دلت نگیره ولی افسوس که همه آرزو هام بر باد رفت و فنا شد.
یک دفعه آتش خشمم سرد شد و با صدایی لرزان پرسیدم:
-خونه...کدوم خونه،من چیزی در این مورد نمی دونم .
سپهر-یادته شبها دیر به خونه میومدم،خسته و کوفته میومدم و تو فکر می کردی با شراره بودم،ولی عزیزم اون روزها درگیر ساختن این خراب شده بودم!نه دنبال خوش گذرونیم،با تمام خستگی همه ی قهر ها و دعواهارو به جون و دل می خریدم تا برای تولد و فارغ التحصیل شدنت این جارو بهت هدیه کنم.اگه سالگرد پدر بزرگ خواستم چند روزی ارومیه بمونی فقط برای این بود تا اومدن تو اسباب کشی کنم و تو رو غافل گیر و خوشحال کنم!
طاقت شنیدن بقیه ی حرفهایش را نداشتم و برای همین تلفن را قطع کردم و شروع کردم به گریه کردن سرم روی میز بود که ساناز هم آمد و گفت:غزال با سپهر حرف می زدی آره،چی می گفت که این طور گریه می کنی.
-تا میام همه چیزو فراموش کنم با حرفهاش آتیش به جونم می زنه.
ساناز-تو که هنوز دوسش داری پس چرا ازش جدا شدی.نمی خواهی باز هم علتش رو بگی؟
-چرا دیگه کاسه صبرم لبریز شده و درد داره داغونم می کنه،دردی که شیش سال با خودم کشیدم و آواره شدم و از خانوداه ام جدا شدم.به خاطر دوست عزیزم شراره خانم،به خاطر اعتماد بیش از اندازه ام.
ساناز-وای خدای من!ما نمی دونستیم شراره دوست توئه،امروز همش حرفای عجیب و غریب می شنوم.خوب بقیه اش رو ادامه بده.
-برای اینکه شما فقط اونو تو مراسم ختم دیدین،درست از همون روز پاش به خونه ما باز شد و به اسم همدم و غم خوار وارد خونه و زندگیم شد و آخر همه چیزمو تصاحب کرد.یادته اون روز سر زده به تهران برگشتم!؟سیا از قبل در جریان بود و برای همین دورادور مراقبشون بوده و دیده شراره چند شب تا صبح خونه ما مونده.اون روز که خودم از پشت در حرفاشونو شنیدم که دارن مسخره ام میکنن و می خندن درو که باز کردم شوکه شدن و بقیه شو هم که خودت می دونی.
ساناز اشک هایش را پاک کرد و گفت:چطور تونستی این همه دردو تحمل کنی و صداتو در نیاری؟چرا گذاشتی به خاطر گناهی که مرتکب نشده بودی از خونه بیرونت کنن،چرا هیچی نگفتی و همه رو روی دلت تلمبار کردی که مریض بشی.
-برای اینکه نمی خواستم به خاطر ما کدورتی بین بابا و عمو سعید پیش بیاد.
ساناز-تو خیلی مهربونی و یک قلب رئوف و در ضمن پر دردی داری.
در آن لحظه صدای بابا از هال بلند شد:ساناز،بابا جون دوتا چایی برای من و مامانت بیار که امروز این درد و دل شما دوتا خواهر اعصاب مارو پاک بهم ریخته.
-ببخشید بابا،ما نمی دونستیم شما بیدارید،وگر نه با حرفهامون شما رو ناراحت نمی کردیم.
به هال رفتمو ادامه دادم:شرمنده،من اولاد خوبی برای شما نبودم و غیر از دردسر چیز دیگه ای براتون نذاشتم.
بابا-فدات بشم!این چه حرفیه دردو رنج شما،مال ما هم هست.بیا بشین کنارم که نمی دونستم همچین دختر فداکاری دارم و قدرشو ندونستم ولی بابا جون کاش همون روز همه چیزو می گفتی و این چند سال تو غربت گرفتار نمی شدی.
مامان-حالا که هیچ نقطه مبهم و نا گفتنی تو زندگیت برای ما نمونده،خواهشا برای همیشه برگرد پیشمون.
-می ترسم.
چهار نفری درد و دل کردیم،چقدر سبک شده بودم.گویی تمام بار عالم از دوشم برداشته شده بود.تا اینکه ساعت شش و نیم تلفن زنگ زد بابا گوشی را برداشت و از طرز حرف زدنش فهمیدم پشت خط سپهر است،بعد از چند لحظه بابا رو به من گفت:غزال سپهر می گه اگه ناراحت نمی شی و اجازه میدی به دیدن طلا بیاد.
چون طلا خواب بود به راحتی جواب دادم و با صدای بلند گفتم:
-اولا بگو ما با پیام قرار داریم ثانیا لازم نکرده و زحمت نکشه چون طلا نیازی به دیدن اون نداره.
بابا بعد از قطع کردن تلفن گفت:بابا جون این درست نیست که بچه ای رو از محبت پدرش محروم کنی،آخه عزیزم طلا چه تقصیری داره که این وسط قربونی بشه و بسوزه.سپهر به تو بد کرده نه به طلاواجازه بده بفهمه که پدرش کیه،والله گناه داره،دلم ریش شد وقتی از فرشته خواست آرزوشو برآورده کنه.
-نه بابا امکان نداره چون من طاقت جدایی از طلا رو ندارم.
بابا-من هم از عاقبت کار می ترسم،می ترسم یه دختر عقده ای بار بیاد یه لحظه خودتو جای اون بذار ببین چه حالی پیدا می کنی.عزیزم تو همیشه دوتا پدر بالا سرت بوده و هیچ کم و کسری نداشتی و در واقع از محبت بیشتری هم بر خوردار بودی درسته دخترم؟
حرف بابا منطقی بود ولی من چاره ای نداشتم نمی توانستم دخترم را دو دستی تقدیم پدرش بکنم.
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 
غـــــــــــزال (قسمت شصت)
برای فرار از واقعیت به پیام تلفن کردم و قرار ملاقات گذاشتم.اوخیلی خوشحال شد.ساعتی بعد به دنبالمان آمد و با هم بیرون رفتیم.اول به پارک نیاوران رفتیم تا طلا کمی بازی کند سپس به بستنی فروشی رفتیم.چون طلا عادت نداشت جایی بند شود،ورجه وورجه می کرد وبستنی قیفی اش را روی لباس پیام ریخت و پیام هم عصبانی شده و به تندی گفت:آه طلا حواست کجاست ببین لباسمو کثیف کردی
طلا معصومانه نگاهش کرد و گفت:ببخشید.
خشمم را فرو خوردم چون به غیر ازخودم کسی طلا را دعوا نکرده بود.یعنی کثیف شدن کت آنقدر ارزش داشت که این طور به دردانه من پرخاش کند.طفلکی طلا آرام در آغوشم خزید،قلب پرنده کوچکم به شدت می تپید.چون پیام دید هیچ کداممان دست به بستنی نزدیم بدون هیچ حرفی پول بستنی را پرداخت کرد و بیرون آمدیم.
داخل ماشین طلا آهسته در گوشم گفت:مامی میریم خونه.
-ما رو ببر خونه.
پیام-غزال چه زود بهت بر می خوره.تقصیر خودته که انقدر لوسش کردی،یه دیقه آروم نمی شینه.
-به قول کسری مریض نیست که یه جا آروم بگیره.
پیام-خوب کسری هم زیاد به بچه هاش پرو بال میده که این قدر فضول و شیطون هستن.
-ممنون که به موقع گوشزد کردی سعی می کنم بچه های تورو با ادب تربیت کنم.
پیام-طعنه می زنی،فکر نکنم حرف نا معقولی زده باشم.حالا لطفا مثل نی نی کوچولوها زود قهر نکن.
-نه قهر نکردم.فقط ما رو ببر خونه که می ترسم اول راه ،با هم دعوا کنیم.
با جدیت جواب داد:اگه می خوای نازتو بکشم باید بگم من از این ادا و اصول ها خوشم نمیاد چون سی و شیش سالمه و مثل پسرهای بیست و چهار ساله حوصله قهر و ناز کشی رو ندارم.
-حداقل صبر می کردی سه روز بگذره بعد صفات خوبتو بروز می دادی.
و دیگر هیچ حرفی بینمان رد و بدل نشد تا اینکه پیام کنار خیابان نگه داشت و از ماشین پیاده شد و رفت.مسیرش را تعقیب کردم که دیدم وارد گل فروشی شد دقایقی بعد با دسته گلی برگشت و گفت:این دفعه نازتو می کشم ولی خواهش می کنم دیگه مثل بچه ها رفتار نکن.
سپس رو به طلا گفت:همه اش تقصیر توئه فسقلی.
لبخند تصنعی زدم و دسته گل را گرفتم و حرفی از رفتن به خانه نزدم چون نمی خواستم کدورتی پیش بیاد.پیام به سمت خانه خودشان رفت. هرچه قدر اصرار کرد به داخل بیاییم قبول نکردم و در ماشین منتظرش شدیم بعد از عوض کردن لباسش به هتل استقلال رفت.تلفنی میزی برای شام رزرو کرده بود.مدیر هتل با دیدن پیام جلو آمد و با خوش رویی خوش آمد گفت.چون پیام از تجار معروف و سرشناس بود هر جا که قدم می گذاشت با احترام و عزت تحویلش می گرفتند.همین طور که در دست و دل بازی و ولخرجی معروف بود.
میز زیبایی برایمان چیده بودند.هر چند که اشتهام کور شده بود ولی برای حفظ ظاهر چند قاشقی به زور قورت دادم،بعد از خوردن شام ما را به خانه رساند و رفت.واقعا عالم بچگی چیز دیگری است،چون طلا فورا همه چیز را از یاد برده و به محض رسیدن شروع به بالا و پایین پریدن کرد.
روز بعد مصادف با سیزده بدر بود،طبق قرار قبلی با عمو به فشم رفتیم به خاطر رنجشی که از پیام داشتم دعوتش نکردم و به مامان گفتم:
-اون با دوستاش قرار داره.
وقتی به فشم جلوی باغ رسیدیم ماشین عمو سعید و افشین جلوی در بود.با تعجب پرسیدم:مگه اونا هم اومدن؟چه بی خبر.
مامان-دیشب وقتی شما بیرون بودین نازی تلفن کرد و اطلاع داد که برگشتن و صبح میان این جا.
وقتی به داخل رفتیم دیدم خانواده افشین هم آمده اند.از اینکه سپهر همراهشان نیامده بود خوشحال شدم.ولی این خوشحالی زیاد دوام نیاورد چون دقایقی بعد همراه فرید آمد.با خودم گفتم:خدایا چه قدر خوب می شد که رابطه نزدیکی با خانواده اش نداشتم و مرتب مجبور به دیدنش نمی شدم.
با فرید و بهناز به گرمی سلام و احوالپرسی کردم ولی به سپهر فقط یک سلام خشک و خالی کردم و بعد با طعنه رو به بهناز گفنم:بهناز جون چرا زن و بچه دوست عزیزتون رو نیاوردین خدا رو خوش نمیاد که امروز هم خونه بمونن.
بهناز اخمی کرد وجواب داد:اگه خیلی دلت براشون می سوزه برو پیششون تا تنها نباشن.در ضمن نمی خواد تو غصه اونا رو بخوری،چون الان با دوستانشون در حال خوش گذرونی هستن.میگم خانم دکتر این زبون شما پادزهر خوبیه برای واکسن.
-مسخره حالا دیگه منو مسخره می کنی؟
دمپاییم را در آوردم که بهناز فرار کردو من هم به دنبالش دویدم.دور استخر می چرخیدیم که یک دفعه بهناز تو استخر افتاد و شروع کرد به داد و بیداد کردن:وای مردم بیا کمکم کن!یخ زدم مردم.
فرید و سپهر ایستاده بودند و می خندند به ناچار رفتم تا دستش را بگیرم و بیرون بیارمش که بی انصاف دستمو کشید و با سر رفتم داخل استخر،بهناز حق داشت که داد و بیداد کند چون آب یخ بود.از سرما می لرزیدم.ولی برای بیرون رفتن باید تا پله ها شنا می کردیم و آب یخ اجازه شنا را نمی داد که آن فاصله زیاد را شنا کنیم.سهیل و سهند هم به صدای بهناز بیرون آمده بودند و به جای کمک هر هر می خندیدند .ولی سپهر جلو آمد و اول دست بهناز را گرفت و بیرون کشید و بعد دستش را جلو آورد تا مرا هم بیرون بکشد.من هم به جای اینکه دستش را بگیرم و بیرون بیایم.ترجیح دادم شنا کنم که فریاد زد وگفت:غزال تو چقدر لجبازی الان میمیری.
سرما تا مغز استخوانم نفوذ کرده بود و تنم یخ زده بود که بیرون آمدم،نمی توانستم راه بروم و به زحمت خود را به حمام رساندم.
بهناز زود تر از من به حمام رفته بود.هر دو با آب گرم خودمان را گرم کردیم.وقتی بیرون آمدیم،سها برایمان شیر داغ و قرص سرما خوردگی آورد.
بعد از گرم شدن برای بازی وسطی دوباره به حیاط رفتیم، درست وسط بازی بودیم که طلا سپهر را صدا کرد و گفت:سپهر جون تو بیا و با ما تاب سواری بکن.
بابک-آره دایی جون تو بیا با ما بازی کن،اینا هیچ کدومشون مثل شما نمی تونن هل بدن.
سهیل خنده کنان گفت:آقا سپهر برو مهد کودک که احضار شدی.آخه عزیز دلت بابک خان نمی تونه بدون تو بازی کنه.
سپهر-سهیل جلوی بچه ها این طوری نگو من همشونو به یک اندازه دوست دارم.الان ناراحت می شن و به بعضی هام بر می خوره.
-چرا بهم بر بخوره همه می دونن تو بابک رو از بهاره و بردیا و مهدیس بیشتر دوست داری و اون عشق توئه.
طلا-یعنی مامی جون سپهر منو دوست نداره.
-در ظاهر شاید...
طلا-یعنی چی؟
سهند-یعنی دایی جون مامانت سادیسم داره،حالا برو عزیزم تاب بازی کن،به گمونم تو استخر سرش به دیواره ها خورده.
بهناز خندید و گفت:نه سهند عقلش یخ زده و به درد سگ ها می خوره.
یاشار به طرفداری از من جواب داد:حالا شما دوتا چرا گیر دادین به غزال؟دیواری کوتاه تر از دیوار غزال پیدا نکردین.بیایین بازیمونو ادامه بدیم.
و سپس توپ را پرت کرد.دو ساعتی بازی کردیم و بعد خسته و گرسنه توپ را رها کردیم تا برای خوردن نهار بریم.پیش بچه ها رفتم تا طلا را به داخل ببرم.سپهر در حالی که رگهای گردنش بیرون زده بود گفت:چرا جناب احتشام طلا رو دعوا کرده،تو که برای همه یه متر زبون داری چرا جوابشو ندادی؟یعنی اونقدر عاشق سینه چاکش هستی که به این بچه ترجیحش دادی.
-کاسه داغ تر از آش شدی؟تو از کجا مطمئنی جوابشو ندادم که سرم داد می زنی.
لحظه ای مکث کردو سپس گفت:ببخش که تند رفتم و سرت داد زدم،کاش بودي و میديدی چه طوری با بغض داشت تعریف می کرد خوب دلم آتیش گرفت!یعنی کثیف شدن کت اونقدر اهمیت داشت.
دستم را گرفت و روی تاب نشاند و پرسید:غزال جان طلا راستشو بگو خیلی دوستش داری؟
چون به جان طلا قسمم داده بود سکوت کردم چه باید می گفتم،می گفتم(نه فقط از روی لجبازی تن به این کار دادم)
سپهر-چرا ساکت شدی،یعنی جان طلا این قدر برات بی اهمیت؟
-نه خیر چون که زندگی خصوصی من به تو ربطی نداره.
با اشاره،ساناز و امیر را نشان داد و گفت: خوش به حالشون،یادش بخیر ما هم یه زمانی زیر این درختان کنار رودخونه فارغ از غم دنیا قدم می زدیم ولی حالا زندگی خانم برای من خصوصی شده،انگار نه انگار ما زن و شوهر بودیم.درسته خانم دکتر؟
بلند شدم و طلا را ازبغلش گرفتم و جواب دادم:گذشته ها،گذشته بهتره به فکر آینده باشیم.
و بی معطلی به راه افتادم،چون بازگو کردن خاطرات مشترکمان،دگرگونم می کرد و آرامشم را از من می گرفت.از آن لحظه به بعد ناخود آگاه حواسم به ساناز و امیر کشیده می شد و به حالشان غبطه می خوردم.و دیگر نه حوصله بازی داشتم و نه بگو و بخند چون در گذشته سیر می کردم.عصر خسته و بی حال با کوله باری از غم،به شهر برگشتم.برای آرام شدن اعصابم،دوتا آرام بخش خوردم و بدون اینکه شام بخورم،خوابیدم.صبح وقتی بیدار شدم ساناز به دانشگاه رفته بود و مامان و بابا هم رفته بودند تا سری به شرکت بزنندو برگردند.
من هم باید می رفتم آجیل و کمی خرت و پرت می خریدم ولی حوصله بیرون رفتن نداشتم.روی کاناپه دراز کشیده بودم که تلفن به صدا در آمد،وقتی گوشی را برداشتم خانمی پشت خط بود که به گرمی احوالپرسی کرد گویی مدت ها بود مرا می شناخت،هر چی به ذهنم فشار آوردم صدایش را نشناختم که گفت:-غزال نکنه حواس پرتی پیدا کردی که منو نشناختی.
-راستش هر چی فکر می کنم به جا نمی آرمتون،ممکنه لطف کنید و خودتونو معرفی کنید.
-خنگ! منم فرنوش، دوست و هم کلاسیت هستم یادت اومد؟
جیغ کشیدم و گفتم-وای!فرنوش تویی،اصلا صداتو نشناختم،خوب چه طوری چیکار میکنی.
-من خوبم تو چطوری؟
-من هم خوبم،راستی از کجا فهمیدی من اومدم.
-غزال انگار جدی جدی حواس پرتی پیدا کردی.خوب خنگ خدا آقای زمانی بهم گفت.حالا پاشو زود بیا اینجا که خیلی دلم برات تنگ شده راستی دختر گلت رو هم بیار که خیلی تعریفشو شنیدم.
از اینکه دوباره با سپهر روبرو بشم،رضا نبودم و از طرفی هم دلم می خواست دوست خوب و دیرینه ام را ببینم برای همین با من من گفتم:-آخه امروز؟

فرنوش حرفم را قطع کرد وگفت:آخه ماخه نداره.زود پاشو بیا و نهار هم مهمون منی.
-خیلی خوب!یه ساعت دیگه میام.راستی شرکت همون قبلیه یا عوض شده؟
-تو همون خیابونه منتها چند قدم بالاتر از ساختمان قبلیه،پلاک 174 ،منتظرم.
طلا را از خواب بیدار کردم و اول به حمام رفتیم،سپس صبحانه خوردیم.حدود ساعت 10 بود که از خانه بیرون رفتیم،تا به ونک برسیم نیم ساعتی طول کشید.سر راهم سبد گل با شیرینی گرفتم،سپس به آنجا رفتم با راهنمایی سرایدار به طبقه پنجم رفته و لحظه ای جلوی در تامل کردم و چند نفس عمیق کشیدم و بعد با چند ضربه به در داخل شدم.منشی شرکت عوض شده بود که با دیدن ما سرش را بلند کرد و گفت:
-بله بفرمایید،امری داشتید؟
-من با خانم مهندس کمالی کار دارم.
منشی-چند دقیقه تشریف داشته باشید چون رفتن بیرون و بر می گردن.
محل شرکت نسبت به قبلی بسیار بزرگ با تعدادی اتاق بود که سر و صدای زیادی هم می آمد.در اتاق ها که باز می شد چشم به داخل می دوختم تا شاید آنشنایی ببینم،ولی هیچ خبری از فرنوش و بقیه نبود.یک ربعی می شد که متظر نشسته بودیم وکم کم حوصله طلا سر رفت چون یک جا ساکت و آرام نشسته بود.آخر لب به اعتراض گشود و گفت:مامی بلند شو بریم خسته شدم،حوصله ام سر رفت.آخه این جا کجاست که اومدیم.
-دفتر کار سپهر،اگه چند دیقه تحمل کنی هم دوستم میاد و هم این که سپهر رو میبینی.
طلا-آخ جون،پس الان سپهر جون کجاست؟
-نمی دونم الان هر جا باشه میاد.
منشی-ببخشید خانم می شه بدونم شما به چه زبونی صحبت می کنید.
طلا زود تر از من جواب داد:فرانسه.
منشی خانم کوچولو مگه تو فارسی بلدی؟
طلا-بله که بلدم.
منشی با دقت براندازم کرد و سپس پرسید:معذرت می خوام شما خانم سراج هستید.غزال سراج،همسر آقای مهندس؟
از اینکه مرا به عنوان همسر سپهر می شناخت برایم جالب و خنده دار بود که گفتم:بله من غزال هستم.
از جایش بلند شد و با گشاده رویی گفت:
-پس چرا نگفتید شرمنده که منتظرتون گذاشتم.راستش چون قیافتون تغییر کرده نشناختمتون.
-خواهش می کنم ولی من قبلا شما رو ندیدم.پس شما از کجا منو می شناسید؟
منشی-من عکس شمارو،هر روز روی میز آقای مهندس می بینم.الان هم منتظر شما هستن.بفرمایید.باز هم عذر می خوام که منتظرتون گذاشتم.
با اشاره دست منشی،طلا به سمت اتاق دوید در را باز کرد و با دیدن سپهر با صدایی که شبیه فریاد بود گفت:سلام سپهر جون.
-سلام خانم خوشگله،خوش اومدی خانم خانما.
داخل شدم و سلام کردم که دستش را به طرفم دراز کرد.بالاجبار دست دادم،از تماس دستش،گرمی خاصی در بدنم ایجاد شد.مرتب این احساسم را سرکوب می کردم چرا که شخص دیگری نامزدم بود و باید از فکر سپهر بیرون می آمدم.
سپهر-بفرما خانم چرا سر پا ایستادی.
خواستم بشینم که ضربه ای به در زده شد و متعاقب آن منشی با گل به داخل آمد و گفت:آقای مهندس غزال خانم زحمت کشیدن.
سپس نگاهی مو شکافانه به صورتم انداخت و لبخند زنان از اتاق خارج شد.
سپهر-ممنون چرا زحمت کشیدی،تو خودت باغی از گلی و نیازی به این نبود.
از اين که تغییری در کلامش ایجاد نشده و هنوز همان حرف های سابق ورد زبانش بود.بی دلیل خوشحال شدم و لبخندی به رویش زدم و پرسیدم:پس عمو سعید و فرید کجا هستن.
سپهر-بابا یه خورده کسالت داشت نیومده،مثل این که دیروز نا پرهیزی کرده و غذای چرب خورده و دوباره فشارش بالا رفته و قلبش هم ناراحته برای همین مونده خونه تا استراحت کنه.فرید هم رفته شهرداری و یک ساعته دیگه بر میگرده.
-آخه وقتی می دونه ضرر داره چرا رژیمشو بهم می زنه.
قبل از اینکه سپهر جواب بدهد،طلا گفت:سپهر جون چرا همش با مامی حرف می زنی،پس من چی؟
سرش را به سینه اش فشرد و جواب داد:ببخشید خانم طلا همه اش تقصیر مامانته که حواس منو پرت می کنه.
سپس بسته کادوپیچ شده ای از کتش در آورد و به دست طلا داد و گفت:بیا ببین اینو دوست داری؟
طلا با دوق و شوق زیاد بسته را باز کرد.داخل جعبه النگو و انگشتری که با زنجیر به هم وصل شده بودند قرار داشت و غیر از آن دستبندی دیگر هم که با یاقوت زینت شده بود وجود داشت.تعجب کردم چرا که طلا بچه بود و این هدیه مناسبش نبود. سپهر با دقت النگو را به دست طلا کرد.طلا هم چند بار صورتش را بوسید و تشکر کردواز خوشحالی چشمانش برق می زد.
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 
غـــــــــــزال (قسمت شصت و یک)
طلا-سپهر جون اینو هم دستم می کنی.
سپهر-خانم خانما این کادوی مامانته به خاطر نامزدیش آخه اونروز غافلگیرمون کردن ومن نتونستم هدیه ای براش بخرم.
این حرف سپهر همانند پتکی بر سرم وارد شد.یارای حرف زدن نداشتم.به زحمت توانستم تشکر کنم که طلا دوباره پرسید:آخه مگه منم نامزد کردم که برای من هم خریدی.
سپهر-نه فدات بشم،چون به تو عیدی نداده بودم خریدم.اونجا خیلی گشتم ولی چیزی که شایسته طلا خانم باشه پیدا نکردم.
دستبند را جلوی صورتم گرفت و گفت این مال توئه.چشم بستم چون نفسم بند آمد و احساس خفقان می کردم و طلا اعتراض کرد و گفت:سپهر جون چرا دست منو نبوسیدی.
سپهر-عزیزم دست تورو هم می بوسم.
سپهر دست طلا را بوسید و اون هم دستانش را دور گردن سپهر انداخت و صورتش را بوسه باران کرد.در اون لحظه ضربه ای به در زده شد.
سپهر-بفرمایید.
با باز شدن در اندام فرنوش میان در نمایان شد،با خوشحالی از جا بلند شدم و همدیگر را در آغوش کشیدیم.
فرنوش-چه طوری غزال خانم،حالا میری و پشت سرت رو هم نگاه نمی کنی بی معرفت.
-چی کار کنم،اونقدر خوشی دوروبرم ریخته بود و سرگرم بودم که مجال نگاه کردن به پشت سرمو نداشتم.
سپهر در مقابل طعنه من گفت:هر چی دل تنگت می خواهد بگو.
فرنوش طلا را از بغل سپهر گرفت و گفت:طلا خانم که میگن شمایید.به به چه قدر خوشگل و نازی خاله
سپس رو به من ادامه داد:غزال این گل رو از کدوم باغ گلچین کردی.هزار الله اکبر از خوشگلی چیزی کم نداره.آدم دلش می خواد فقط نگاش کنه.طلا خانم من هم یه دختر دارم ولی به خوشگلی تو نیست مثل مامانش از زیبایی بهره ای نبرده.
-جدی میگی،کی ازدواج کردی؟
فرنوش-چهار سالی میشه با مهندس سمیعی که این جا کار می کرد،می شناختیش که.
فرنوش-درست هم سن بهاره است.راستی آقای مهندس چه قدر طلا شبیه خواهرتونه.
قلبم هری ریخت چون تا حالا کسی به این دقت طلا را نگاه نکرده بود و چنین اظهار نظری نکرده بود.سپهر هم نگاهی به طلا کرد و گفت:
-درسته،تا به حال من دقت نکرده بودم مخصوصا رنگ و فرم چشاش شببیه سهاست ولی ای کاش نسبتی با اون داشت.
طلا-سپهر جون یعنی چی؟
سپهر-یعنی اینکه ایکاش خاله سها عمه تو بود.
طلا-کاش! چون من عمه ندارم.
قلبم داشت از جا کنده می شد که خوشبختانه فرنوش به موقع به دادم رسید و گفت:غزال پاشو بریم با همکارای جدیدمون آشنات بکنم.چون همه شون بیرون صف کشیدن و مشتاق دیدارت هستن.
-چرا مگه تحفه هستم؟
فرنوش-از تحفه هم بدتری چون تو این چند سال اونقدر که آقای مهندس ازت تعریف کرده و گفته که همه می خوان با اون لیلی که آقای مهندس رو به مرز جنون کشیده آشنا بشن.
بیرون اتاق چهار خانم و دو مرد جوان منتظرمان بودند.با دیدن ما از جا بلند شدند و سلام کردند.
من هم سلام کردم که فرنوش گفت:بچه ها این هم لیلای گمشده ی ما،دیدین آقای زمانی حق داره مجنون بی قرارش باشه.
با تک تکشان آشنا شدم.هر کدام حرفی می زدند،باورم نمی شد که سپهر تا این حد عاشق و دلباخته ام باشد و بعد از جدایی هنوز هم به یاد من زندگی کند.مشغول صحبت بودیم که فرید هم آمد و با دیدنم گفت:به به خانم دکتر،قدم رنجه فرمودین،منت گذاشتین.اگه می دونستم حتما زیر پاتون گوسفندی،گاوی قربونی می کردم.
-فرید،چیه بلبل زبون شدی.مثل اینکه کمال همنشینی با بهناز رو تو هم اثر کرده.
فرید-بله دقیقا.
سپس رو به بقیه گفت:بچه ها این طور که بوش میاد امروز نهار مهمون آقا سپهر هستیم.حالا هر کی،هر چی دوست داره سفارش بده.
سپهر-بی انصاف مگه من هر روز به شما تخم مرغ مي دم که این طوری میگی.
فرید-به دل نگیر شوخی کردم.
نهار را در جمع گرم کارمندان شرکت خوردم،بعد از نهار کم کم آماده رفتن می شدم که منشی به داخل اتاق سپهر آمد و گفت:آقای مهندس خانم حسینی پشت خط هستن.
سپهر رنگ به رنگ شد و آهسته و آرام پرسید:نگفت چه کار داره؟
منشی نگاهی به من کرد و گفت:چرا،گویا آب جوش،روی پای پسرتون ریخته و بردنش بیمارستان دی و خواستن که شما هم برین اونجا.
سعی کردم خودم را بی اعتنا و خونسرد نشان دهم،ولی خدا می داند چه حالی داشتم،بلند شدم و گفتم:من مزاحمت نمی شم تو برو.
فرنوش و فرید،خاموش و مضطرب به من چشم دوخته بودند و طلا با ناراحتی گفت:مامی خواهش می کنم یه خورده دیگه بمونیم.
-نه عزیزم میبینی که سپهر کار داره و باید بره بیمارستان.
طلا-ما هم باهاش میریم وقتی کارش تموم شد دوباره با هم بر میگردیم.
فرنوش-غزال چی می خواد.
چون طلا فرانسوی صحبت می کرد متوجه حرف هایش نشده بودند که خودش زودتر از من جواب داد:خاله من می گم بمونیم ولی مامی می گه نمی شه،سپهر جون کار داره.
فرید-خوب راست میگه،به این زودی کجا می خوای بری،فردا هم که راهی هستی.
-تا برم و استراحت بکنم عصر شده،باید یه مقدار هم خرید کنم و زیاد وقت ندارم.
از همه خداحافظی کردم و بیرون آمدم.ماشین بابا دست من بود چند قدمی حرکت نکرده بودم که حس حسادت و نا کامی سراپایم را سوزاند.برای همین ماشین را کنار خیابان پارک کردم و با تاکسی خودم را به بیمارستان رساندم.راننده مرد مسنی بود که خواستم چند دقیقه ای مواظب طلا باشد تا به داخل بروم و برگردم.فورا به قسمت اورژانس رفتم.از فاصله نه چندان دور دیدم سپهر با دکتر مشغول صحبت است چشمم دنبال شراره می گشت،تصمیم داشتم جلوی همه عقده چند ساله ام را روی سرش خالی کنم چون هر چی کشیدم،تقصیر او بود.بی پدری دخترم،در به دری خودم و همه تلخی ها و زجر کشیدنم جلوی چشمانم رژه می رفت.همان جا روی نیمکت نشستم که صدایی رشته افکارمو از هم گسست.
سپهر-غزال حواست کجاست،کجا سیر میکنی که منو نمی بینی،پس طلا کو،کجاست؟
پوزخندی زدم و گفتم:طلا!!مگه برات اهمیت داره؟
کنارم نشست و دستم را به دستش گرفت و گفت:اگه می خواستی بیای اینجا چرا با خودم نیومدی.ببین به چه حالی افتادی.رنگت پریده،دستات هم که یخ زده.نگفتی طلا کجاست؟
-جلوی بیمارستان،پیش راننده تاکسی.
بلند شدو گفت:وای خدای من آخه به چه اعتباری بچه رو پیش یه غریبه گذاشتی،عجب دل و جراتی داری دختر،اگه بلایی سرش بیاره چی؟
و متعاقبش بیرون رفت.از حماقت خودم ترس برم داشت،اگر بلایی سرش می آمد هر گز خودم را نمی بخشیدم.لحظه ای بعد سپهر همراه طلا به داخل آمد و کنارم نشست و لبخند زنان گفت:مثلا با ماشین خودت نیومدی که من متوجه نشم،آره دیوونه.خوب نگفتی کجاها سیر می کردی که نتونستی خودتو پنهون کنی.
-تو بد بختیام در به دریام،چون هر چی می کشم از تو و اون همسر عزیزته حالا کجا تشریف داره که ندیدمش و قطره اشکی از چشمانم بیرون چکید.دستش را بر پشتم گذاشت و با دست دیگرش اشکهایم را پاک کرد و گفت:غزال هر چی می خوای بگو،ولی خواهش میکنم برگرد سر خونه زندگیت.می دونم روح تورو آزرده کردم و گناهکارم ولی به جان عزیزت مثل سگ پشیمونم وبدون تو نمی تونم زندگی کنم.
-یه بار اشتباه کردم و گول حرف های تورو خوردم،برای هفت پشتم بسته.اگه همون روزها درست فکر می کردم و تصمیم می گرفتم الان بهترین زندگی رو داشتم.توبرو و بچسب به زن و بچه ات.واونایی که این وسط قربونی می شن به درک.
بلند شدم که برگردم،دستم را گرفت و گفت:بشین،کجا می ری.الان پانسمان پای میلاد تموم می شه و باهم میریم.
-نمی خوام اون کثافت رو ببینم.حالم از هر دوتون بهم می خوره.
سپهر-من که گفته بودم اون همیشه دنبال عیش و نوشه.میلاد رو مادربزرگش آورده.بیا کلید رو بگیر و تو ماشین منتظر باش
با تمام رنجشی که از او به دل داشتم،ولی باز هم نمی توانستم از آن دل بکنم.و بی اختیار کلید را گرفتم و با طلا داخل ماشین منتظرش ماندیم.دقایقی طول کشید که با میلاد اومدند.میلاد هیچ نشانی از سپهر نداشت.سیه چهره با لبانی پهن و چشمانی سیاه و کوچک!نسبت به سنش هم خیلی ریزه بود.
میلاد را روی صندلی عقب گذاشت.برگشتم و حالش را پرسیدم که طفلکی لبخندی زد و تشکر کرد.از اینکه هر دو بچه اش کنارش بودند خنده ام گرفت،اگر شراره هم بود جمعمان تکمیل می شد.
طلا بغل من نشسته بود و نگاهی به میلاد و بعد هم نگاهی به سپهر می کرد.و بعد آهسته در گوشم گفت:مامی چرا میلاد مثل سپهر جون نیست،خیلی زشته.
چشم غره ای رفتم و گفتم:ساکت باش.
سپهر-چی می خواد که مثل ابن ملجم نگاهش میکنی. طلا جون چی می خوای بگو خودم برات می خرم.
به فرانسه گفتم بگو:بستنی می خوام.
چون ترسیدم حقیقت را بگوید و میلاد ناراحت شود،طلا گونه پدر بی خبرش را بوسید و گفت:بستنی می خوام.
سپهر-می دونی که به تازگی خیلی بد اخلاق شدی،آخه یه بستنی چیه که این طوری چشم غره میری.
سپس رو به طلا گفت:عزیزم الان می خرم ولی اول برای میلاد ساندویچ بخرم که نهار نخورده،بعد میریم و بستنی می خریم باشه.
طلا به علامت رضایت سرش را تکان داد.ومیلاد پرسید:بابا این خانم کیه؟
از اينکه میلاد سپهر را بابا صدا زد،حال بدی بهم دست داد.سپهر نگاهی عمیق به صورتم انداخت و گفت:عزیز دل منه روح منه.
برای این که مسیر حرف را عوض کنم از میلاد پرسیدم:میلاد جون چرا نهار نخوردی حتما از درد و گرسنگی دلت هم ضعف رفته.
غمگین و معصومانه جواب داد:آخه کسی نبود که بهم نهار بده،مامان همیشه با دوستاش بیرون میره و مادر بزرگ هم که اغلب خوابه یا خونه همسایه هاست.
-صبحانه خوردی یا نه؟
میلاد –خودم کیک و شیرینی برداشتم خوردم.آخه مامان تا ظهر می خوابه اگه بیدارش کنم میگه توله سگ چرا نمی زاری بخوابم.
خون به صورتم دوید و میلاد گفت:خانم شما هم طلا رو دعوا میکنید کتکش می زنید؟
-نه عزیزم.
بلوزش را بالا زد و گفت-ببین مامان چطوری منو زده،دستمو هم گاز گرفته.می دونی چرا .سرم را تکان دادم که گفت:برای اینکه مهمون داشت و من حواسم پرت شد و توپ رو پرت کردم خورد به لیوان نوشابه و برگشت روی لباسش.
از دیدن کبودی های بدنش و مظلومیتش دلم به درد آمد و نتوانستم جلوی ریزش اشکهایم را بگیرم و به گریه افتادم.سپهر هم ماشین را کنار خیابان پارک کرد و سرش را روی فرمان گذاشت.با عصبانیت و گره بهش گفتم:بی رحم،به جای این کار بیارو خودت بزرگش کن.یعنی تو عرضه نگه داشتن یه بچه رو نداری.این هم نتیجه هوس بازی های جنابعالی.
طلا-میلاد بابات هم تورو می زنه.
-نه بابا خوبه،اونو دوسش دارم،همه چیز برام می خره.
طلا-سپهر جون چرا مامانشو دعوا نمی کنی که اذیتش نکنه.مامی اصلا بیار خونه خودمون تا پیش ما بمونه.
سپهر-غزال راست میگه،اگه تو برگردی خونه من می تونم بیارمش پیش خودمون،آخه نمی تونم که تو خونه تنهاش بزارم چون تا عصر سر کار هستم.
طلا-خوب مامی هم میره سر کار،من هم میمونم پیش لیزا.
-عقل بچه بیشتره،یه پرستار بگیر تا هم به میلاد برسه و هم به تو،چند ماهه دیگه هم میشه مامان میلاد.
سپهر-تو فقط نیش و کنایه بزن.بجای اینکه دردی از دردهای من دوا کنی.
-شرمنده،چطور می تونم به یه مرد غریبه کمک کنم.
سپهر-حالا من غریبه ام آره؟پس تماشا کن.
ماشین با سرعت زیاد از جا کنده شد.مثل دیوانه ها رانندگی می کرد تا به حال این طور عصبانی ندیده بودمش.طلا از ترس مثل بید می لرزید،محکم در آغوشش گرفتم.قلبش به شدت می تپید،نگاهی به میلاد انداختم.اون خوشش آمده بود و میخندید.با این سرعت سر سام آور نمی دانستم کجا می رود تا اینکه طلا گفت:سپهر جون،یه خورده یواش برو من می ترسم.
خنده ای کرد و گفت:چشم عزیزم؛فقط به خاطر گل روی تو.
-میشه بگی کجا میری؟من باید زود برگردم خونه،الان مامان اینا نگران میشن.
بدون اینکه جوابی بدهد به راهش ادامه داد.خیابان نیاوران داخل یک کوچه فرعی پیچید و چند متر جلوتر،جلوی در آهنی ایستاد و چند بوق پی در پی زدولحظه ای بعد مرد میانسالی در را باز کرد و سپهر ماشین را به داخل هدایت کرد.حدس زدم همان خانه ایست كه در موردش صحبت می کرد.
میلاد-بابا اینجا کجاست؟
دلم به حال طلا سوخت چرا که او نمی توانست مثل میلاد پدرش را صدا کند و از مهر پدری برخوردار باشه.
سپهر در جواب میلاد گفت:این جا خونمونه.
میلاد-من نمی رم پیش مامان،بابا تورو خدا می خوام پیش شما بمونم.
سپهر-منهم تو رو آوردم پیش خودم و از اين به بعد چهار تایی می مونیم.من و مامان غزال و تو و طلا خانم.
-زیاد به خودت وعده نده.رودل می کنی.من ازت...
جلوی بچه ها بقیه جمله را نا گفته گذاشتم.چون می دانستم طلا ناراحت خواهد شد.طلا با شنیدن این جمله گفت:آخ جون سپهر جون من دوست دارم تو بابام باشی نه عمو پیام و می خوام پیش ات بمونم.
سپهر ماشین را جلوی ساختمان نگه داشت.بی اختیار پیاده شدم چون از روزی که بهم گفته بود،مشتاق دیدن خانه بودم و حال این فرصت برایم مهیا شده بود.حیاط بسیار بزرگ بود و باغچه ها پر از گل و درخت و گیاه بودند.همان طور که خودم می خواستم.
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 
غـــــــــــزال (قسمت شصت و دو)
خانم جوانی جلوی در ورودی ایستاده بود که به محض پیاده شدن ما جلو آمد و سلام و علیکی کرد و میلاد را از بغل سپهر گرفت وقتی به داخل ساختمان پا گذاشتم از دیدنش غصه ام گرفت.چون آرزوی همچین خانه ای را داشتم.
سپهر-خانومم اول بیا یه نگاهی به خونه ات بنداز بعد استراحت کن.دستم را گرفت و به دنبال خودش کشید.طلا هم به دنبال ما راه افتاد.اول به زیر زمین که استخر و سونا و جکوزی و وسایل بازی و ورزش قرار داشت رفتیم..کنار استخر زنی ایستاده و آهویی از پیاله اش آب می خورد.
سپس به طبقه همکف که هال و پذیرایی،آشپزخانه و دو اتاق وجود داشت.یكی از آنها متعلق با اتاق کار سپهر بود رفتیم.
توی پذیرایی از دیدن مبلمان خودم تعجب کردم و پرسیدم:مامان که می گفت همه رو به سمساری فروختن.
آه بلندی کشید و گفت:بله من هم از همون سمساری خریدم چون اینا عطر و بوی تورو می داد و یادآور خاطراتمون وبد.تو این مدت دلمو به این وسایل بی روح خوش کردم.

بغض سد راه گلویم شد و دیگر حرفی نزدم و به بقیه جاها سرک کشیدم،همه جا پر بود از عکسهای تکی یا دو نفریمان که همه را سپهر نقاشی کرده بود و به دیوار آویخته بود.طلا با دیدن عکس عروسیمان که بالای شومینه قرار داشت خیره شد و بعد پرسید:مامی تو عروس سپهر جون بودی؟
سپهر- بله طلا جون، حالا اون عروس داره از من فرار می کنه و حکم یه غریبه رو براش دارم.
طلا- خوب اگه مامی فرار می کنه من عروست میشم. دوست داری؟
سپهر خنده کنان طلا رابغل کرد و بوسید و جواب داد: فدات بشم چرا دوست ندارم. ببینم شیطون کوچولوتو که این همه خودتو تو دل من جا کردی، نمی گی بعد از رفتن شما، من چیکار کنم. غصه این آهوی سنگ دل رو بخورم یا غصه دوری خانم خوشگل رو؟
طلا- کدوم آهو رو میگی، اینجا که آهو نیست. تازه مگه نگفتی می خوای ما رو اینجا نگه داری؟
جرف طلاباعث خنده هردویمان شد و سپهر خنده کنان جواب داد:
-مگه اسم مامانت غزال نیست، خوب غزال هم یعنی آهو و من نمی تونم این آهو را به زور تو قفس نگه دارم باید خودش هم بخواد.
طلا- مامی خواهش می کنم بمون اینجا، من می خوام پیش سپهر جون بمونم تا غصه نخوره.
-آخه عزیزم نمی شه، اونوقت درسامو چیکار کنم. تابستون برای عروسی خاله ساناز دوباره برمی گردیم.
سپهر-یعنی اونوقت برای همیشه برمی گردی پیش من.
-نخیر! مردم که بازیچه دست من نیستند که یک روز بگم می خوامت و روز دیگه بگم چون آقا سپهر خواسته که برگردم سر خونه زندگیش تا پسرش پرستار داشته باشه نمی خوامت!
سپهر- خیلی بی انصافی، مگه من تو رو به خاطر میلاد می خوام. من زنمو، زندگیمو، عشق مو می خوام. این گناهه، عیبه؟
در طبقه بالایی بودیم که در اتاقی را باز کرد با دیدن تخت دو نفره مان حدس زدم، این اتاق همون اتاقی است که قرار بود یک روز به من تعلق داشته باشه. سپهر با ناراحتی در کمد را باز کرد و گفت: ببین همه وسایلت، همه لباسات هنوز هم سرجاشه. در این چند سال رغبت نکردم به یک زنی نگاه کنم حتی به زن شرعی خودم. جلوی احساسات و غرایزم را گرفتم چرا که فقط تورو می خواستم و قلبم برای تو می تپید. بعد تو میگی به خاطر میلاد می خوامت؟ نه خیر خانم! روزی که فهمیدم قراره به زودی با رامین ازدواج کنی. همه دنیا روی سرم خراب شد و از ناراحتی یک هفته توی خونه افتادم. تو همه اش فکر می کنی که این وسط فقط تو بودی که عذاب می کشیدی، نه خیر عزیزم، من هم مثل تو طرد شدم، همه به چشم یه قاتل نگاهم می کردند و ازم بریده بودم. بهناز و فرید تنها غم خوار و همدمم بودند. درسته باعث تمام بدبختی ها خودم بودم ولی تاوانش را هم تا به امروز خودم پس دادم. غزال خواهش می کنم بیا و یه بار دیگه هم خانمی کن و یه بار دیگه از خطاهام گذشت کن و یه فرصت دوباره بهم بده.
-متاسفم چون خیلی دیر شده و تو هم بهتره فکر منو از سرت بیرون کنی.
از ان اتاق بیرون آمدم و در اتاق دیگری را باز کردم. از دیدن وسایل اتاق، آهی از نهادم برآمد، با سلیقه خاصی، تخت و کمد و اسباب بازی ها رو چیده بود. طلا از دیدن آن همه وسایل بازی مخصوصا تاب و سرسره به وجد آمد بود و با ذوق و شوق گفت: سپهر جون اجازه می دید سوار سرسره بشم.
در دلم گفتم« چرا که نه، چون همه اینها متعل به تو است» که خودش جواب داد: چرا اجازه نمی دم، برو عزیزم سوار شو.
طلا چند بار از سرسره پلاستیکی که پایین اش استخر توپ قرار داشت بالا رفت و سپس پرسید: سپهر جون اینجا اتاق میلاده.
سپهر- نه گلم اینجا اتاق بچه آهوی منه.
طلا- یعنی من؟ چون من بچه مامی هستم.
سپهر لبخندی زد و گفت: بله یعنی تو.
از ته نگاه سپهر غم می بارید برای اینکه دوباره تسلیم احساساتم نشم دست طلا را گرفتم و گفتم: طلا بیا بریم دیرمون شد.
سپهر- کجا خانم اونقدر نگه ات می دارم تا قبول کنی.
-سپهر جدی، جدی انگار عقل تو از دست دادی. اومدنم اشتباه محض بود! اگه پیام بفهمه چی فکر می کنه وآبروم میره چه برسه به اینکه یه شب هم بمونم.
سپهر- باشه برو چون نمی خوام آبروت بره. ولی اینو هم بدون که خیلی راحت می تونی حلقه رو پس بدی و برگردی و زندگی مونو از نو شروع کنیم.
-واقعا که کارهای تو از روی عقل نیست. ببین الان نزدیک یک ساعته که طفلکی میلاد پایین تنهاست.
سپهر- اون الان خوابیده چون برای تسکین دردش مسکن تزریق کردن. از رعنا خانم خواستم تا بخوابوندش.
خق با سپهر بود چون وقتی پایین رفتم میلاد خوابیده بود. چند دقیقه ای نشستیم و رعنا خانم که با شوهرش انجا زندگی می کردند چای و شیرینی آورد. سپس سپهر ما را کنار آژانس برد، از او خداحافظی کرده و به خانه رفتیم. داخل ماشین به طلا سپردم که حرفی از رفتنمان به خانه سپهر به کسی نزنه، به خصوص به پیام.
وقتی به خانه رسیدیم مامان و بابا هم آمده بودند و چون یادداشت برایشان گذاشته بودم دلواپس نبودند ولی گلایه داشتند که چرا دیر آمده ام و این روز آخر را بیرون سپری کردم. عذر خواهی کردم و پرسیدم: پیام تلفن نکرده؟
مامان- چرا یه باری تماس گرفت که گفتیم با دوستات رفتی بیرون، گفت حتما باهاش تماس بگیری.
از اینکه مجبور بودم به پیام دروغ بگویم عذاب وجدان داشتم ولی چاره ای جز این نداشتم چون با میل خودم به خانه سپهر نرفته بودم.
وقتی با پیام تماس گرفتم و گفتم که می خواهم برای خرید بیرون برم گفت که منتظر باشم تا به دنبالم بیاید و با هم برویم. ساعتی بعد به دنبالم آمد و خوشبختانه چون طلا خواب بود او را با خودم نبردم. بعد از خرید برای خداحافظی از پدر و مادرش به خانه انها رفتیم، وقتی مانتو ام را از تنم درآوردم، چشمش به النگو افتاد و پرسید: مبارکه تازه خریدی؟
-بله.
-از گوهر بین خریدی؟ چون این کارهای ظریف و شیک و در عین حال گرون قیمت فقط اونجا پیدا میشه.
باز به دروغ سرم را تکان دادم و خدا رو شکر کردم که طلا همراهم نیست چون حتما با آب و تاب می گفت «سپهر جون خریده»
چند دقیقه ای هم پیش انها نشستیم و بعد باهم بیرون آمدیم. پیام هر چقدر اصرار کرد که شام را بیرون بخوریم، نپذیرفتم. چون می خواستم چند ساعت باقی مانده را با خانواده ام باشم. وقتی به خانه رسیدیم ساناز و امیر هم امده و منتظرمان بودند. بعد از شام، پیام به خانه خودشان رفت.
بعد از رفتن پیام بابا گفت: غزال حالا که پیام رفت نمی خوای سری به سعید بزنی و هم اینکه ازشون خداحافظی کنی.
-چرا اتفاقا خودم هم همین تصمیم را داشتم.
با هم به اتفاق امیر به خانه عمو سعید رفتیم. میلاد هم انجا بود ولی خبری از سپهر نبود. طلا فورا پرسید: پس سپهر جون کجاست؟ چرا میلاد تنها اومده؟
سهیل- مگه تو میلاد رو می شناسی؟
طلا- بله امروز دیدمش.
سهیل- طلا این سپهر چی کار کرده که اونو بیشتر از ما دوست داری. همه اش ورد زبونت سپهره.
طلا- عمو سهیل ببین چه النگوی قشنگی برام خریده، برای مامی هم گرفته، مامی نشونش بده؟
مامان با اخم زیر لب زمزمه کرد: چرا ازش گرفتی؟ خجالت نکشیده بعد این همه بلا که سرت آورده باز دنبالت راه افتاده.
جوابی ندادم و سرم را پایین انداختم که طلا دوباره پرسید: عمو نگفتی سپهر جون کجاست؟
خاله- عزیزم باز سرش درد می کنه بالا تو اتاقش خوابیده.
طلا- خاله برم بیدارش کنم؟
خاله- آخه عزیزم سرش خیلی درد می کرد.
بابا- طلا جون بذار استراحت کنه.
طلا شانه بالا انداخت و به طرف پله ها دوید، صدایش کردم:
طلا نرو، برگرد، این کار تو درست نیست. باز هم اعتنایی نکرد و بالا رفت. تمام اتاق ها را می گشت چون صدای کوبیده شدن در به گوش می رسید. با باز کردن در اتاق سپهر فریاد کشید: اینجاست پیداش کردم.
عمو سعید- بچه عجیب ایه. زود با همه انس می گیره، دو هفته است سپهر رو دیده ولی انگار که سالهاست اونو می شناسه.
خاله- درست مثل خود غزال، در و تخته با هم خوب جور دراومدن.
خاله خواست دوباره بره و چایی بیاره که مانع شدم و خودم رفتم و آوردم. وقتی چایی تعارف می کردم سپهر و طلا هم آمدند. چشمانش سرخ و متورم بود و صورتش سرخ، سرخ طوری که به کبودی می زد. بابا پرسید: سپهر جان رنگت چرا اینطوری شده.
سپهر – فشارم بالا رفته.
بابا- مگه قرص استفاده نمی کنی، خیلی خطرناکه...
سپهر- چرا قرص خوردم تا کمی بهتر شدم.
چایی برایش گرفتم و گفتم: شرمنده که طلا با این حالت بیدارت هم کرد.
لبخندی زد و گفت: نه اتفاقا چند ساعتی بود که خوابیده بودم و باید دیگه بیدار می شدم.
نگاهی به صورتش انداختم. معلوم بود که دروغ می گوید و گویی تازه رفته تا بخوابد و طلا نگذاشته بود. از قرار معلوم گریه هم کرده بود. حتما باز هم با خاله جروبحث کرده بود، شاید هم به خاطر میلاد، دلم برایش سوخت. چون من هم به نوعی مقصر بودم و اگر رفتار صحیحی داشتم و زندگی را برای خودم و برای او جهنم نمی کردم،الان در کنار هم زندگی بهتری را داشتیم، ای کاش زمان به عقب برمی گشت و من جبران اشتباهاتم را می کردم.
در تمام مدتی که انجا بودیم به خودم و سپهر فکر می کردم و به آینده ای که پیش رو داشتیم. آیا پیام می توانست شوهر خوبی برای من و پدر خوبی برای طلا باشد، یا از چاله درآمده و به چاه می افتادیم؟!
حدودا یک ساعتی نشستیم. موقع رفتن وقتی با سپهر دست می دادم و خداحافظی می کردم آرام گفتم: خواهشا میلاد رو پیش خودت نگه دار گناه داره.
سر تکان داد و حرفی نزد. وقتی به خانه رسیدیم، بعد از بستن چمدانهایم خوابیدم. چون صبح ساعت پنج پرواز داشتیم. وقتی با صدای زنگ ساعت بیدار شدم دیدم بابا و مامان زودتر از من بیدار شدند.
طلا را هم بیدار کرده و حاضر شدیم. همراه بابا و مامان به فرودگاه رفتیم. سهند و شیدا با عمو و زن عمو دقایقی بعد آمدند.
موقع خداحافظی شیدا آهسته در گوشم گفت: غزال اونجارو، چه جالب نامزدت الان تو خونه راحت گرفته خوابیده ولی سپهر اون گوشه ایستاده و از دور بدرقه ات می کنه.
به نقطه ای که شیدا اشاره می کرد نگاه کردم که دیدم سپهر گرفته و مغموم و با حسرت نگاهمان می کند، لحظه ای ایستاده و حیران نگاهش کردم که متوجه نگاهم شد و لبخندی زد و دستی تکان داد. اصلا انتظار نداشتم که ان موقع صبح به فرودگاه بیاید و اگر سهند اعتراض نمی کرد تا ساعت ها همچنان می ایستادم.
سهند- چیه؟ چرا خشکت زده؟ نمی خوای بری تو؟
-هیچی، هیچی بریم.
از مامان و بقیه جدا شدیم و به داخل رفتیم. وقتی هواپیما در فرودگاه پاریس نشست، نفس راحتی کشیدم. چون بعد از پانزده روز دلشوره و اتفاقات جوراجور و عذاب روحی از دست سپهر دوباره به آرامش می رسیدم.
در پارکینگ فرودگاه از سهند و شیدا جدا شدیم و به خانه خودمان رفتیم. دلم برای خانه و زندگیم و لیزا تنگ شده بود. لیزا جلوی در منتظرمان ایستاده بود. به محض پیاده شدن اول طلا را در اغوش گرفت چون حکم بچه اش را داشت.
وقتی به داخل رفتم چون حسابی خسته و کوفته بودم بعد از خوردن چایی رفتم تا بخوابم ولی طلا همچنان گرم صحبت با لیزا بود و اتفاقات این چند روزه را با آب و تاب فراوان تعریف می کرد.
عصر رامین که با مریم اشتی کرده بود به دیدنمان امدند و بعد از آن هم کسری و افسانه با بچه ها امدند. من هم برای شام همه را نگه داشتم تا دور هم باشیم. از نگاه های رامین پیدا بود از اینکه او را انتخاب نکرده ام ناراضی است.
از صبح روز بعد دوباره کار و فعالیت های روزمره ام را، آغاز کردم. به علاوه اینکه باید روی پایان نامه ام هم کار می کردم و این بیشتر وقتم را به خود اختصاص می داد. اغلب تا دیروقت بیدار بودم. طوریکه کمتر وقت می كردم با ایران تماس بگیرم و بیشتر مامان تلفن کرده و حالمان را جویا می شد. چون به پیام گفته بودم وقت ندارم، خودش هفته ای دو سه بار تماس می گرفت. سعی می کردم با روحیاتش بیشتر اشنا شوم، تا در آینده کمتر دچار مشکل بشم. و با بیرون کردن فکر و مهر سپهر، مهر او را در دلم جایگزین کنم که تا حدودی هم موفق شده بودم و از فکر سپهر بیرون امده بودم.
یک روز دیروقت بود که از شرکت آمدم و تا رسیدم، لیزا گفت: سپهر تماس گرفته و با طلا هم صحبت کرده.
- از این به بعد هر وقت زنگ زد بگو طلا نیست، باشه؟
لیزا- باشه.
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 
غـــــــــــزال (قسمت شصت و سه)
یک ماهی میشد که از ایران برگشته بودیم که احساس می کردم طلا نسبت به قبل گوشه گیرتر و کم اشتهاتر شده است. و هر کاری کردم علت اش را نفهمیدم و دست به دامن کسری شدم. کسری چند روز مرتب به خانه ما می آمد و با طلا حرف می زد تا شاید علت را بفهمد.
کسری- غزال چون بچه است نمی دونه از چی ناراحته، فقط تا اونجایی که من فهمیدم مشغله زیاد تو باعث شده که احساس کنه بهش بی توجهی شده و دیگه مثل سابق دوستش ندای.
-آخه میگی چی کار کنم؟
-یه خورده از کار شرکت کم کن و به بچه برس.
لیزا- دکتر تازگی ها خیلی زود عصبانی میشه و پرخاش می کنه و حرف منو هم کمتر گوش می کنه.
چاره ای نداشتم و باید بیشتر مواظبش می شدم. برای اینکه کمتر احساس تنهایی کنه از شیدا خواستم تا صبح ها به جای نشستن در خانه، پیش طلا بیاید و خودم هم تا آنجایی که امکان داشت شبها زود می آمدم خانه. ولی طلا باز هم زودرنج و کم اشتها شده بود و سر هر چیز کوچک بهانه می گرفت. همه اینها ریشه روانی داشت و به دوره بارداریم مربوط می شد که با دست های خودم تیشه به ریشه ام زده بودم. خلاصه طلا سخت عذابم می داد، چون روز به روز لاغرتر شده و کاری از دست من برنمی آمد. هرچقدر هم با او حرف می زدم یا عصبانی میشد یا می زد زیر گریه، تا اینکه یک روز یک شنبه سهند او را به پارک برد وقتی به خانه برگشتند، منو به گوشه ای کشید و گفت:
-می دونی از چی ناراحته؟
-اگه می دونستم که راحت می تونستم مشکل شو حل کنم. تا این طوری آب نشه.
سهند با بغض جواب داد: دل تنگ باباش شده، چرا وقتی سپهر زنگ می زنه لیزا گوشی را بهش نمیده.
دو دستی به سرم کوبیدم و گفتم: پس بگو خاک تو سرم شد. من به لیزا گفتم.
سهند- متاسفم، این مشکل فقط به دست خودت حل میشه و از دست من کاری ساخته نیست.
سه روز می گذشت ولی من هنوز نتوانسته بودم با خودم کنار بیام و موضوع را با سپهر در میان بگذارم. از طرفی هم نگران طلا بودم و می ترسیدم باز با حماقتم دستی، دستی طلا را از بین ببرم. وقتی از دانشگاه بیرون آمدم بی حوصله به سمت شرکت به راه افتادم. وقتی رسیدم مگی با دیدنم گفت: غزال براتون مهمون اومده.
متعجب پرسیدم: مهمون، کیه؟
-از دوستان قدیمی شما هستن.
با خودم گفتم « یعنی کیه، این دوست قدیمی از کجا پیداش شده»
در اتاقم را باز کردم که از تعجب خشکم زد. سپهر خنده کنان گفت:
چیه ؟ انتظار دیدنمو نداشتی.
-نه، تو اینجا چی کار می کنی؟
-هر کجای دنیا که باشی برای دیدنت میام.
-خوش اومدی، بفرما.
از مگی خواستم برایمان قهوه بیاره، وقتی نشستم نمی دانستم از آمدنش خوشحال باشم یا ناراحت. همین طور در فکر بودم که گفت: چه قدر لاغر شدی، پای چشمات هم گود افتاده، مثل اینکه دوری دلبر بهت نساخته، آره؟
-این همه راه رو اومدی تا بهم متلک بگی و طعنه بزنی. نه خیر، درس و کار از یه طرف، درد طلا هم از یه طرف.
تکانی به خودش داد و گفت: چه دردی؟ مریض شده.
علت ناراحتی طلا را نگفتم و فقط گفتم: مدتیه بی اشتها شده و پرخاشگری می کنه، وقتی باهاش حرف می زنم داد و فریاد می کنه و بعد هم گریه می کنه.
سپهر- اجازه می دی من باهاش حرف بزنم. آخه بی انصاف چرا وقتی زنگ می زنم نمی ذاری باهام حرف بزنه، چیزی ازت کم میشه؟ نمی دونی چقدر دلم براش تنگ شده، آروم و قرارمو ازم گرفته. احساس می کنم چیزی گم کردم.
-باورم نمی شه که یه دختر بچه این همه ازت دلبری کرده باشه که به خاطرش پاشی بیایی اینجا.
-دله دیگه، نمی شه کاریش کرد.
-راستی چرا مستقیما نرفتی خونه و اومدی اینجا.
-چون فقط ادرس اینجا رو داشتم، با هزار بدبختی گیرش آوردم. به خاطر ویزا هم اول مجبور شدم برم رم و از اونجا بیام.
-تو دیوونه ای، دیوونه! حالا هم پاشو بریم خونه که دل و دماغ کار کردن ندارم.
-تازه فهمیدی، از روزی که تو رو دیدم به این بلا گرفتار شدم.
یادداشتی برای رامین گذاشتم و با سپهر به خانه رفتیم. طلا روی تاب نشسته بود و با دیدن ماشینم اول اعتنایی نکرد ولی وقتی چشمش به سپهر افتاد، با خوشحالی فریادی کشید و از تاب پایین پرید .سپهر هم فورا از ماشین پیاده شد و او را درآغوشش گرفت به صدای جیغ طلا، لیزا هم بیرون دوید و با دیدن سپهر که از عکس اش می شناخت، مثل مجسمه ها ایستاد.
طلا با بغض گفت: سپهر جون خیلی دلم برات تنگ شده بود.
عزیزم دل من هم برات تنگ شده بود، یه ذره شده، برای همین اومدم ببینمت.
از دیدن این صحنه حال عجیبی بهم دست داد و اشکم سرازیر شد. لیزا هم مثل من تحت تاثیر قرار گرفته بود و گریه می کرد.
وقتی به داخل رفتیم، چون هنوز نهار نخورده بودم و به شدت گرسنه بودم از لیزا خواستم تا کمی غذا گرم کند. و بعد از عوض کردن لباس، پیش سپهر آمدم طلا هم از گردن سپهر آویزان شده بود و لحظه ای رهایش نمی کرد. مثل دو عاشق دل باخته همدیگه رو می بوییدند و می بوسیدند. دلم به درد امده بود و به بازی روزگار لعنت می فرستادم. چرا باید اینجوری میشد. چرا باید پدر و دختری از وجود هم باخبر نمی شدند. چرا باید من به دلم مهر سکوت می زدم و به تماشای درد و درمان دخترم می نشستم. اگر سپهر کمی دیر می آمد طلا را از دست می دادم. مانده بودم سر دو راهی که آیا به سپهر بگویم یا نه؟ برای همین از دست خودم و از دست زندگیم عصبانی شده بودم. سپهر دستی به پشتم زد و گفت: چیه تو فکری، نکنه از اومدن من ناراحت شدی؟
-نه اتفاقا به موقع اومدی، چون طلا از دیدنت از این رو به اون رو شد.
سپهر- چه عجب، غرورت اجازه داد که اینو بگی.
با منت بر شانه اش کوبیدم و گفتم: من مغرورم آره.
خنده کنان گفت: حقیقت تلخه غزال خانم.
می خواستم دومین مشت را بزنم که لیزا غذا را آورد. سپهر گفت:
اول بخور تا بعد بتونی برای مشت زنی انرژی داشته باشی.
قاشق را از من گرفت و به طلا غذا داد، او چنان با اشتها می خورد که باعث تعجب من و لیزا شده بود.. شب بعد از شام سپهر بلند شد تا به هتلی که از قبل رزرو کرده بود برود. اما طلا مانع شد و گفت:
نمی ذارم بری، باید پیش ام بمونی.
سپهر- عزیزم صبح دوباره برمی گردم باشه؟
طلا- نه باید بمونی، مامی جون خواهش می کنم تو بهش بگو.
به ناچار گفتم: خوب بمون چرا تعارف می کنی. می ریم از هتل ساکتو هم بر می داریم.
با طعنه جواب داد: آخه می ترسم نامزدت ناراحت بشه و یا آبروت بره.
اخمی کردم و گفتم:
-سپهرخواهش می کنم اینقدر طعنه نزن. به اندازه کافی اعصابم خورده، در ضمن قبلا هم بهت گفتم سلامتی طلا از همه چی مهمتره، فهمیدی؟
سپهر- بله، پس طلا پاشو بریم تا کتک نخوردیم.
سه نفری به هتل رفتیم و بعد از برداشتن ساک و تسویه با هتل، ساعتی در خیابانها گشتیم و دوباره به خانه برگشتیم. ملافه و پتوی نو برداشتم که اتاق مهمان را آماده کنم چون وسواس زیادی داشت. اما گفت: غزال خانم احتیاجی به این کار نیست.
-چرا؟ کار بدی می کنم؟ خوب نمی خوام معذب باشی، و را حت بخوابی. گفتم شاید ملافه و پتو با خودت نیاورده باشی.
سپهر- نه تو خونه زنی که چهار سال باهاش زیر یه سقف زندگی کردم.
-پس پاشو که دیر وقته.
طلا هم همانجا پیش سپهر خوابید. من هم رفتم اتاق خودم، تا پاسی از شب بیدار بودم و فکر می کردم. نزدیکی های صبح با خواب های پریشان بیدار شدم.
رفتم بیرون که دیدم طلا و سپهر راحت کنار هم خوابیده اند. انگار که سالیان سال همدیگر را می شناسند. سپهر انقدر مظلوم خوابیده بود که دلم به حالش سوخت و تا نزدیکی های صبح قدم زدم و راه رفتم و به گذشته فکر کردم که چرا باید سرنوشت ما سه نفر اینطور بشه.
صبح با کسالت پا به دانشگاه گذاشتم. بعداز ظهر هم بی توجه به این که سپهر در خانه مان مهمان است به شرکت رفتم. خیالم از بابت طلا راحت بود و برای اینکه کمتر سپهر را ببینم دیروقت به خانه رفتم. منتظر من بودند تا برای گردش بیرون بروند. از نگاهش مشخص بود که از دستم ناراحت و دلخور است. ولی من اعتنایی نکردم.
با هم به خیابان رفتیم، سپهر برای خاله و بقیه کمی سوغاتی خرید. چون ظهر بهم اطلاع داده بودند که لباس عروسی ساناز اماده است با هم رفتیم و تحویل گرفتیم. لباس عروسی که برای طلا هم سفارش داده بودم حاضر بود و فقط لباس مامان و خودم مانده بود. هفته اینده اماده می شد. شام را بیرون خوردیم و بعد به برج ایفل رفته و سپس به خانه برگشتیم. موقع خواب باز در را قفل کردم، چهار روز از اقامت سپهر می گذشت که نزدیک ظهر لیزا تلفن کرد و گفت: قبل از رفتن به شرکت اول سری به خونه بزن.
دلهره به جانم چنگ انداخت. در دلم گفتم « یعنی چی شده، چه اتفاقی افتاده، نکنه پیام تلفن کرده و فهمیده و یا خودش اومده. اگه اینطور بود چه جوابی باید می دادم.» با دلهره به خانه رفتم سگرمه های سپهر درهم بود و طلا . لیزا ساکت نشسته بودند. پرسیدم:
چی شده، چرا اخم هات تو همه؟
با دیدن شناسنامه طلا در دستش دلم هری ریخت، رو به لیزا گفتم: لطفا طلا رو ببر حیاط.
بعد از رفتن انها سپهر فریاد زد و گفت: این چیه غزال، چرا این همه سال از من پنهون کردی. چرا دروغ گفتی، پس طلا دختر خونده توئه، آره؟
بلند شد و به طرفم آمد فکر کردم می خواهد کتک ام بزند ولی شکر خدا بازوهایم را گرفت و محکم تکان داد و گفت: صبر کن ببین چی کارت می کنم! تا از دروغ گویی توبه کنی! حالا منو فریب می دی. اصلا به چه حقی وجود دخترمو از من پنهون کردی، به چه حقی؟
از دیدن صورت برافرخته و چشمان خونبارش، ترجیح دادم ساکت بمانم تا حرف بزند و خودش را سبک کند چون می دانستم فشارش بالا رفته و ممکن است با جواب نادرستم سکته کند. هر چه از دهنش دراومد گفت تا اینکه خسته شد و و روی مبل ولو شد. فورا از ساکش قرص های فشارش را آوردم و داخل آب مقداری آب لیمو ریختم و بهش دادم، هیچ وقت ندیده بودم اینطور عصبانی شود و سرم داد بکشد.
سپهر- اون یکی زهرمار رو هم بیار که سرم ترکید.
بقیه داروهایش را هم آوردم. چندتایی تو حلقش ریخت . سرش را دردستانش گرفته و فشار می داد. بالش و پتو آوردم و گفتم: یه خورده استراحت کن تا حالت جا بیاد.
دراز کشید. طلا و لیزا به داخل آمدند و طلا به کنارم آمد و با بغض گفت:
-مامی، سپهر جون بابای منه؟ بغلش کردم و سرش را به سینه ام فشردم و گفتم: آره عزیزم.
از چشمان بسته سپهر اشک می چکید، اشک هایش را پاک کردم که چشم باز کرد و گفت: چرا این کارو کردی؟ من هالو میگم چرا اینقدر این بچه رو دوست دارم و وابسته اش شدم. تو هم حتما از اینکه به سادگی منوفریب دادی راضی و خوشحال بودی، آره؟ خوب تلافی کردی. واسه همون یه روزه پا شدی و اومدی. پس از قبل برنامه ریزی کرده بودی.
-نه به خدا، اشتباه می کنی، اگه همون روزا می دونستم که به جای تقویت، سم تو خونش نمی ریختم. من هم حرفهای زیادی برای گفتن دارم. فعلا تو یه خورده استراحت کن و بخواب، بعدا با هم حرف می زنیم.
سپهر- نه بگو، دیگه طاقت ندارم.
-می شه اول تو بگی شناسنامه رو از کجا پیدا کردی؟ یعنی از کجا فهمیدی؟
سپهر- بعد از صبحانه خواستم برم بلیط بگیرم که دیدم طلا شناسنامه و پاسپورتشو آورده که برای اون هم بلیط بگیرم و با خودم ببرمش. گذاشتم روی میز، لیزا با دیدنش طلا را دعوا کرد و با عجله اومد که برداره. منم یه لحظه شک کردم و زودتر از لیزا برداشتم، تا بازش کردم از دیدن اسم و فامیلی خودم، چشام سیاهی رفت. احساس کردم دارم خفه میشم برای همین به لیزا گفتم بهت تلفن کنه. چون خیلی از دستت عصبانی بودم و نمی تونستم تا شب تحمل کنم. منو ببخش که سرت داد کشیدم و بد رفتاری کردم. دست خودم نبود.
لبخندی زدم و گفتم: اگه تو منو ببخشی، منم تو رو می بخشم. ولی باور کن من موقعی که اینجا اومدم نمی دونستم حامله ام. تازه دوماه بعدش فهمیدم، اونهم زمانی که در بیمارستان بستری بودم کسری بهم گفت، یعنی وقتی که چهار ماهه حامله بودم و سه ماه بعدش طلا به دنیا اومد.
سپهر- ولی من نمیذارم دیگه پیش تو بمونه، چون نمی خوام زیر دست جناب احتشام بزرگ بشه هنوز نه به بار نه به داره سرش داد می کشه، حتما چند روز بعد کتکش هم میزنه. -ولی من بدون طلا نمی تونم زندگی کنم، اون همه چی منه، همه زندگیمه.
سپهر- اونم مشکل خودته، من طلا را با خودم می برم. حالا اجازه می دی من بخوابم سرم بدجوری درد می کنه.
-بخواب.
چون آرام بخش زیادی خورده بود فورا خوابش برد. من هم به سهند تلفن کردم و موضوع را اطلاع دادم. از اینکه امدن سپهر را اطلاع نداده بودم گله مند بود.
سهند قبل از بیدار شدن سپهر خودش را رساند. وقتی بیدار شد تا چشمش به سهند افتاد لبخندی زد و گفت: از قرار معلوم، مثل اینکه سرم می خواد بره زیر اب.
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 
غـــــــــــزال (قسمت شصت و جهار)
-چند دفعه ادم کشتیم اقا سپهر که این دفعه نوبت تو باشه.
سهند بلند شد و به طرف سپهر رفت و او هم بلند شد و با هم روبوسی کردند، سپس سهند گفت: بی معرفت چهار روزه اینجایی و سری به ما نمی زنی.
سپهر- تقصیره خواهرته، چندبار ادرستو خواستم هربار طفره رفته و نداده. حالا هم برای تشکیل دادگاه خانواده احضارت کرده.
سهند- بله من اومدم بهت بگم اقا سپهر حق نداری دخترتو ببری البته از طرف غزال.
-سهند یعنی تو طرفدار منی یا اون؟
سهند- من طرفدار حق ام، اگه تو مادرشی اون هم پدرشه. چی بگم، یعنی من نمی تونم دخالت کنم.
آمدن سهند بی فایده بود، چون سپهر پاش را در یک کفش کرده بود و می گفت:من طلا را با خودم میبرم. و همانطور هم شد. روز بعد سپهر همراه طلا به ایران پرواز کرد. غم بر تمام وجودم حاکم شد. در این روزهای حساس نمی دانستم چه کار باید بکنم. درست در آخرین روزهای فارغ التصیل ام بود که طوفانی در زندگیم شروع به وزیدن کرد. حوصله هیچ کس و هیچ چیز را نداشتم نه با کسری و افسانه تماس داشتم و نه به تلفن های پیام جواب می دادم. تنها کارم گریه و زاری بود. درست یک هفته از رفتن طلا می گذشت. شب بی حال و خسته دراز کشیده بودم که افسانه با بچه ها سرزده آمد. پویا فورا سراغ طلا را گرفت و پرسید: خاله طلا کجاست؟ رفته خونه داییش.
بغضم دوباره سرباز کرد و با گریه گفتم: نه عزیزم رفته پیش باباش، یعنی باباش برده.
افسانه با دهان باز و چشمانی گشاد شده، گفت: چی، باباش. کی چطوری؟ اخه از کجا فهمیده؟
مختصری از انچه اتفاق افتاده برایش تعریف کردم. او شروع کرد به سرزنش کردن که چرا اجازه دادم به خانه ام بیاید و تنهاشون گذاشتم و...و ...
تا اینکه کسری برسد افسانه همچنان پشت سر سپهر بد و بیراه می گفت. کسری جواب داد: افسانه این حرفها چه معنی داره؟ طلا باید می فهمید پدر داره، تا یک عمر در حسرت نداشتن پدر نسوزه، اون باید سایه پدر بالای سرش باشه تا عقده ای بار نیاد. شکر خدا غزال که الان هیچ مشکلی نداره. همون عید باید سپهر رو در جریان می گذاشت تا کار به اینجا نمی رسید.
افسانه- تو هم که همش سنگ سپهر رو به سینه می زنی و به فکر اون هستی.
کسری- نه خیر خانم من به فکر آینده هستم و به سرنوشت اون طفل معصوم فکر می کنم. نه مثل تو که به فکر پیام هستی.
بین افسانه و كسري دلخوری پیش آمد که باعث و بانیش من بودم. دیگر حالم از خودم و زندگیم بهم می خورد. بعد از رفتن انها انقدر گریه کردم تا بیهوش شدم.
هر روز بالاجبار به دانشگاه و سرکلاس می رفتم. پانزده روز از رفتن طلا می گذشت و من فقط دوبار توانسته بودم با او حرف بزنم آن هم موقعی بود که مامان او را به خانه خودشان آورده بود. سپهر به تلافی کارم اجازه صحبت کردن نمی داد. آخرین بار که به خانه اش تلفن کردم، تهدید کرد و گفت:
-اگه یک بار دیگر اینجا تماس بگیری برای همیشه از دیدن دخترت محرومت می کنم.
ترسم از این بود که نکند سپهر به خاطر پنهان کاری از دستم شکایت کند و به ضرر من تمام شود. این فکر و خیال حوصله هر کاری را از من گرفته بود. دل به کار نمی دادم و کمتر به شرکت می رفتم. فقط سعی می کردم تا درسهایم را به خوبی بخوانم تا هر چه زودتر تمامش کنم و راهی ایران شوم. در این معرکه پیام از طرفی با نیش و کنایه هایش آزارم میداد. زندگیم شده بود جهنم. کمتر شبی می شد که به خاطر دختر گلم، اشک نریزم. روزها را می شمردم تا هر چه زودتر به سوی دخترم بشتابم. یک ماه نیم دوری از طلا، مثل یک قرن گذشت. به محض تمام شدن امتحاناتم بلیط گرفته و به سوی تهران پرواز کردم. چون دو هفته تا عروسی ساناز فرصت باقی بود، سهند و شیدا همراه من نیامدند.
موقعی که در فرودگاه مهراباد پا به زمین گذاشتم دل تو دلم نبود. و برای در اغوش گرفتن طلا بی قراری می کردم. بعد از امورات گمرکی بلافاصله به سمت در خروجی به راه افتادم. از دور و از پشت شیشه در میان استقبال کنندگان چشمم دنبال طلا می گشت ولی هرچه گشتم ندیدمش.
همه بودند، مامام، بابا، ساناز و همچنین، عمو محمود و زن عمو، عمو سعید و خاله، سهیل ولی خبری از طلا نبود. وقتی جلو رفتم بعد از سلام اولین سوالی که پرسیدم: پس طلا کو؟
عمو سعید سر تکان داد و گفت: شرمنده ام، این پسره لجباز و دیوونه نذاشت بیارمش. به خدا من هم دیگه حریف اش نمی شم.
خودم را در اغوش عمو سعید انداختم و های های گریه کردم، عمو دلداریم می داد و می گفت: عزیزم گریه نکن، خودم با پدرام صحبت کردم و مطمئن باش دخترتو از طریق قانون بهت برمی گردونم چون اون لیاقت نگه داری از بچه رو نداره.
بعد از تمام شدن گریه هایم با تک تک شان روبوسی کردم و بعد دسته جمعی به خانه ما رفتیم. در خانه هر کسی حرفی می زد و اظهار نظری می کرد و من بی طاقت چشم به ساعت دوخته بودم تا به محض رفتن مهمانها به دیدن طلا بروم. ساعت دو بود که رفتند. بلافاصله بلند شدم و مانتو به تن کردم.
بابا- دخترم این وقت شب درست نیست بری اونجا. شاید درو برات باز نکنه.
-اونقدر میشینم پشت در تا دلش به درد بیاد.
مامان- عزیزم تا صبح چیزی نمونده، من و بابات صبح میریم و باهاش حرف می زنیم.
-نمی تونم، دیگه طاقت ندارم. حتی شده از دیوار بالا میرم و می بینمش.
ساناز- می خوای منم باهات بیام.
-نه خودم تنهایی میرم.
کلید ماشین را برداشتم و به سمت خانه سپهر به راه افتادم. جلوی در ماشین را پارک کرده و پیاده شدم. قلبم به شدت می تپید، انقدر از دستش ناراحت بودم که حد نداشت، دلم می خواست خفه اش کنم. فکر نمی کردم تا این حد پست و نامرد باشد که تلافی کند و ازارم دهد. دستم را روی زنگ گذاشتم و یک ریز زنگ زدم، خواب الود جواب داد: کیه این وقت شب، مگه سر آوردی که اینطور زنگ می زنی؟
-نه خیر! خبر مرگتو آوردم.
سپهر- ببخشید شما، ملک الموت هستید.
-حالا دیگه منو نمی شناسی دیوونه. اگه دستم بهت برسه خفه ات می کنم، صبر کن.
سپهر- خانم ملک الموت فردا صبح تشریف بیارید تا ببینم کارتون چیه، چون الان خوابم میاد.
-سپهر مسخره بازی رو بذار کنار، به جان طلا اگه درو باز نکنی از دیوار میام بالا.
در را باز کرد، تا جلوی ساختمان دویدم. خنده کنان دست به سینه ایستاده بود. گفت: ای وای خانم سراج شمائید، ببخشید که نشناختمتون، رسیدن به خیر! چرا بی خبر تشریف آوردین، اگه خیر می دادین گوسفندی زیر پاتون قربونی می کردم.
-زهرمار، مرض گرفته الان خودم قربونی ات می کنم تا یادت نره با کی طرفی، حالا برو کنار می خوام طلا رو ببینم.
سپهر- برای همیشه اومدی یا لحظه ای. -از دیدن قیافه نحس ات عقم میگیره، چه برسه بخوام باهات زیر یه سقف زندگی کنم.
سپهر- پس لطفا برگرد پیش اقای احتشام چون هر چی باشه طلا از گوشت و خون منه، انشالله از عشقت به شوهر محبوبت که از دیدنش عق نمی زنی یه دختر میاری و هر چقدر خواستی می بینی اش.
-حساب تو با طلا جداست، برو کنار دیونه ام نکن.
سپهر- این وقت شب مزاحم شدی هیچ، تهدیدم می کنی؟ برو فردا صبح با وکیل عمو سعیدت بیا.
چون بحث و جدال فایده ای نداشت به پایش افتادم و گریه کنان گفتم: سپهر خواهش می کنم بذار فقط چند لحظه ببینمش.
فورا بلندم کرد و گفت: لعنتی این چه کاریه میکنی، بیا بریم داخل و ببینش.
دستش را انداخت دور کمرم و به داخل برد. هر چند که از تماس تنم با تنش ناراحت شدم ولی ترسیدم اعتراض کنم و ناراحت شود و اجازه دیدن طلا را ندهد. با هم بالا رفتیم. طلای عزیزم آرام درخواب بود، طاقت نیاوردم که بیدارش نکنم، آنقدر بوسیدمش که چشم باز کرد و گفت: مامی اومدی؟
بغلش کردم و به سینه ام فشردم و گفتم: اره عزیزم، نمی دونی چقدر دلم برات تنگ شده بود. اومدی پیش بابات و منو هم فراموش کردی؟
-نه مامی من شما رو فراموش نکردم بلکه خیلی هم دلم تنگ شده بود.
-پس چرا با، بابابزرگت اینا نیومدی فرودگاه تا زودتر ببینمت.
طلا- آخه بابا گفت اگه من با بابابزرگ بیام فرودگاه دیگه نمی تونه شما رو ببینه. ولی اگه اینجا بمونم شما مجبور میشید بیایید اینجا.
کمی دلم آرام گرفت. پس قصد تلافی و ازار نداشت. هر چند که دیگه بهش اعتماد نداشتم. در این فکر بودم که طلا پرسید: مامی می مونی پیشم.
-پاشو لباستو بپوش با هم بریم خونه مادربزرگ.
سپهر- شرمنده غزال خانم، از این به بعد هر وقت خواستی دخترمونو ببینی باید تشریف بیاری اینجا، طلا با تو جایی نمیاد.
-آخه سپهر چرا با من لج می کنی و آزارم میدی. جواب پیامو چی بدم، نمیگه اینجا تو خونه تو چه غلطی می کنم.
شانه بالا انداخت و گفت: میل خودته، می تونی یکی اش رو انتخاب کنی، یا طلا یا اقا پیام.
عجب مصیبتی گیر کرده بودم.می دانستم می خواست من از پیام دست بکشم و دوباره برگردم پیش او. دیگر نمی دانست حالم از همه مردها بهم می خورد و اگر می توانستم حلقه پیام را هم پس می دادم. از روی ناچاری به خانه تلفن کردم و بابا گوشی را برداشت.
-سلام بابا، من یه ساعت دیگه برمی گردم چون سپهر نمی ذاره طلا را با خودم بیارم.
بابا- نصفه شب کجا راه میافتی توی خیابون، سپهر که نمی خواد تورو بخوره، بمون صبح بیا.
-چشم خداحافظ.
گوشی را گذاشتم و با خیال راحت در را به رویش بستم و مانتو از تنم بیرون اوردم و از لباس راحتی هایی که متعلق به چند سال پیشم بود برداشتم و پوشیدم. بعد طلا را بغل کرده و با هم پایین رفتیم، کلید ماشین را به طرفش پرت کردم و گفتم: اگه زحمت نیست اون ماشین رو بیار داخل.
برق رضایت و شادی در چشمانش ظاهر شد، فاتحانه کلید را برداشت و به حیاط رفت. بعد از رفتن سپهر نگاهی به طلا کردم و پرسیدم: خانم خانما چقدر تپل شدی، مگه ورزش نمی کنی هان؟
طلا- چرا بابا برام مربی گرفته و تو خونه تمرین می کنیم ولی اونقدر بهم غذا و خوراکی میده، این طوری تپل شدم.
-طلا بابا رو خیلی دوست داری اذیتت که نمی کنه؟
طلا- نه مامی، بابا خیلی مهربونه، من هم خیلی، خیلی دوستش دارم، شما رو هم به اندازه بابا دوست داری.
با طلا صحبت می کردم که داخل آمد و فورا برایم شیرینی و چای آورد. مشخص بود که به انتظارم نشسته و خواب را بهانه می کرد، هر چی می گفت و می پرسید جوابش را نمی دادم تا اینکه طلا خوابش گرفت. با هم تو اتاق سپهر که تخت دو نفره خودم قرار داشت خوابیدیم. قبل از اینکه بخوابم اول در را قفل کردم.
صبح وقتی از خواب بیدار شدیم سپهر رفته بود. رعنا خانم با بیدار شدن ما فورا میز صبحانه را چید. تند تند صبحانه را خورده و از فرصت استفاده کردم و طلا را با خودم بردم. هر چند خودش قبل از بیدار شدن ما رفته بود تا من به راحتی طلا را با خودم ببرم.
وقتی به خانه رسیدیم، دیدم مامان و بابا سرکار نرفته و منتظرم هستند. با دیدن طلا انها هم نفس راحتی کشیدند. تا عصر طلا پیشم بود که ساعت پنج و نیم سپهر به دنبالش آمد و با خودش برد. دقایقی بعد از رفتن انها، خانم احتشام و پیام آمدند. از دستش دلخور بودم چرا که به خودش زحمت نداده بود تا برای استقبالم به فرودگاه بیاید. چند دقیقه ای بعد از آمدنشان خانم احتشام گفت: غزال جان ما اومدیم تا هر چه سریعتر مقدمات عروسی رو فراهم کنیم تا پیام هم از این بلاتکلیفی دربیاد و سروسامانی به این زندگیش بده.
-شرمنده من تا زمانی که تکلیف طلا مشخص نشده و خیالم از بابتش اسوده نشده نمی تونم عروسی کنم.
خانم احتشام- اخه چرا عزیزم؟ ازدواج شما چه ربطی به مساله طلا داره. شما می تونید بعد از ازدواج دوتایی دنبال کار طلا باشید.
بعد رو به بابا گفت: آقای سراج شما به غزال جون بگید شاید قبول کنه و هر چه زودتر به سر خونه و زندگی خودش بره.
چون می دانستم ممکن است با ازدواج با پیام وضع از اینی که هست بدتر شود و شاید برای همیشه از دیدنش محروم شوم سکوت کردم و حرفی نزدم و به حرف هایی که میان بابا و مامان و انها رد و بدل می شد گوش می دادم. تا اینکه کتی و پدرام با دو پسرشان امدند و با شلوغ شدن خانه پیام و خانم احتشام قصد رفتن کردند. هر چقدر مامان اصرار کرد برای شام نماندند و رفتند. از اینکه پیام نماند ناراحت نشدم چون می توانستم با خیال راحت با پدرام صحبت کنم. بعد از رفتن انها، پدرام زودتر از من گفت: غزال می دونی آقای زمانی خواسته به دفاع از تو از دست پسرش شکایت کنم.
-بله می دونم، دیشب عمو بهم گفت. ولی تو فکر می کنی با شکایت کردن مشکل من حل میشه؟
پدرام- راستشو بخوای نه، مشکل بد تر میشه چون برگ برنده الان دست اونه و نهایتا من با پارتی بازی و دوندگی می تونم تا هفت سالگی نگه داریشو برات جور کنم. به نظر من بهترین راه حل حرف زدنه و کنار اومدن با سپهره تا شاید قانعش کنی و بتونی حضانتشو بطور دائمی به عهده بگیری.
-حرف زدن با سپهر بی فایده است. چون وقتی می تونم طلا را برای همیشه پیش خودم نگه دارم که دوباره برگردم پیش سپهر و این تنها خواسته اونه.
مامان با چشمان گرد شده گفت: چی؟ غلط کرده، چر اون موقع که دنبال خوش گذروونی و عیاشی بود فکر تورو نمی کرد. حالا به یادش افتاده، به خدا فقط به احترام سعید و نازی چیزی بهش نمی گم وگرنه بلایی سرش میاوردم که عیاشی از یادش بره.
بابا- شیرین تو که باز زود اتیشی شدی، اجازه بده پدرام بقیه حرفشو بزنه!
یاشار- پس با این حساب در این موقع حساس، ازدواج تو بیشتر تحریک اش می کنه و کار خراب تر میشه.
پدرام- صد درصد، اول باید صبر کنه تا تکلیف طلا روشن بشه بعد هر کاری خواست بکنه.
با آمدن فرید بحث خاتمه یافت و حرف عروسی ساناز پیش کشیده شد. بابا همه را برای شام نگه داشت و سفارش پیتزا داد. جای خالی طلا در بین بچه هایی که داشتند بازی می کردند ناراحتم می کرد و غمی بزرگ در دلم رخنه کرده بود. اصلا حواسم به حرفهای بقیه نبود و در عالم خودم با این مشکل بزرگ دست و پا می زدم، تا شاید راه حلی بیابم. شب باز بعد از رفتن مهمانها به اتاقم پناه بردم و در خلوت تنهایی به فکر راه حلی بودم که کم کم چشمانم سنگین شد
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 
غـــــــــــزال (قسمت شصت و پنج)
صبح باز برای دیدن طلا راهی خانه سپهر شدم که در کمال ناباوری رعنا خانم گفت: صبح زود اقای مهندس با طلا رفتن مسافرت.
با شنیدن این جمله انگار یک سطل اب یخ روی سرم خالی کردند. بی اختیار روی زمین نشستم و گریه کردم، ضجه می زدم و به خدا التماس می کردم. بعد از این همه انتظار فقط یک روز موفق به دیدن دخترم شده بودم.
رعنا خانم- ای وای خدا مرگم بده، چرا اینطوری می کنید خانم.
بیچاره با چثه ضعیفش از زمین بلندم کرد و به داخل برد و برایم شربت درست کرد. چند دقیقه ای نشستم تا ارام شدم. بعد بلند شدم و یکراست به شرکت عمو رفتم. عمو سعید با دیدن حال پریشانم گفت:
چی شده دخترم، چرا اینطور پریشونی؟
-عمو شما بگید با این سپهر چی کار کنم، من نرسیده اون طلا رو برداشته رفته مسافرت! آخه چرا اینقدر اذیتم می کنه، من چه هیزم تری بهش فروختم که این قدر شکنجه ام میده.
عمو سعید- به جان عزیزت منم نمی دونم چی کارش کنم! صبح فرید بهم گفت که رفته مسافرت، باور کن از دستش به تنگ اومدم. دیگه ابرویی از دست این احمق برام نمونده. دیروز اون زنیکه پدر سگ نمی دونی به خاطر سه روز دیرشدن پولش چه قشقرقی به راه انداخته بود. فقط از خدا می خوام زودتر منو بکشه و از این زندگی راحت بشم. باباجون نمی دونم هر کاری رو که خودت صلاح می دونی بکن، چون من که عاجزم.
-ببخشید که من باعث ناراحتی شما شدم از بی درمونی به شما پناه اوردم.چی کار کنم؟
عمو- حق داری عزیزم، با این قلب مریض ام به جای استراحت، فقط حرص و جوش سپهر رو می خورم. این همه کار ریخته سرم اونوقت این اقا رفته مسافرت، این هم از کمک کردنشه.
-اگه کمکی از دست من برمیاد بگید، من در خدمتم. چون شما حق پدری در گردن من دارید.
عمو- پیر شی بابا.
دیگه به خانه نرفتم و در شرکت ماندم و در کاها به عمو کمک کردم تا شاید با کار کردن کمتر فکر کنم و هم جور اقا را بکشم. هر روز به امید اینکه اقا برگشته باشه به شرکت می رفتم و عصر با روحی ازرده و خسته به خانه برمی گشتم. هر چقدر هم از فرید و بهناز سوال می کردم که کجا رفتند، اظهار بی اطلاعی می کردند. ولی می دانستم دروغ می گویند. بابا و مامان نمی دانستند به فکر عروسی باشند یا به فکر چاره درد من، سپهر هم موبايلش را خاموش کرده بود تا مبادا من تماس بگیرم. یک هفته بی خبری دیوانه ام کرده بود. حوصله هیچ چیز و هیچ کس را نداشتم. از طرفی در این گیر و دار پیام هم موی دماغم شده بود و اغلب شبها دنبالم می آمد و با هم بیرون می رفتیم. از روی ناچاری به دنبالش به راه می افتادم ولی همه اش تو خودم بودم که اخر اعتراض کرد: غزال تو همه را فدای طلا کردی! خواسته های من برای تو هیچ ارزشی نداره، آخه تا کی می خوای امروز و فردا کنی و عروسی مونو به تاخیر بندازی.
لحظه ای مکث کردو سپس گفت: نکنه پشیمون شدی. نگاهی بهش انداختم و گفتم: تو خیلی سنگ دلی، بعد از دو ماه فقط یک روز تونستم طلا رو ببینم، تو اگه بودی ناراحت نمی شدی، حالا تو انتظار داری من برات رقص و پایکوبی کنم. باید در موقعیت من قرار می گرفتی تا بدونی چی می کشم اونوقت نمی گفتی پشیمون شدی؟
پیام- اگه حالتو درک نمی کردم که این قدر کوتاه نمی امدم، چه طور حوصله منو نداری ولی حوصله کار کردن اونهم تو شرکت اقای زمانی رو داری؟
از بدبختی و درماندگی اشکم سرازیرشد. چون پیام از دل بی قرار من خبر نداشت و نمی دانست چی می کشم و از روی ناچاری به انجا میرم، دستم را به دستش گرفت و گفت: معذرت می خوام، قصد ناراحت کردن تو رو نداشتم.
با حرص دستم را بیرون کشیدم و گفتم: تو فقط بلدی نیش و کنایه بزنی، طلا پاره تنه منه، من نمی تونم به این راحتی ازش دست بکشم. مگه تو نمی دونستی که من یه دختر دارم و حاضرم جونمو فداش کنم، پس چرا می خوای فراموشش کنم.
پیام- آخه مگه من میگم فراموشش کن یا ازش دست بکش، ولی یه کمی هم به من توجه کنی خوب میشه! ناسلامتی من نامزد تو هستم.
به زور لبخندی زدم و گفتم: چشم سعی می کنم.
چون نمی خواستم اشتباه گذشته رو تکرار کنم و تمام هم و غم من شده بود طلا، ولی چه باید می کردم، آن شب برخلاف تمامی شبها به خانه انها رفتم و تا دیر وقت انجا بودم.
روز بعد دوباره پیام دنبالم امد و به استقبال سهند وشیدا و کسری و افسانه و بچه ها به فرودگاه رفتیم. هر چه به تاریخ عروسی نزدیک می شد بیشتر غمگین و افسرده می شدم، می ترسیدم به خاطر اینکه جشن را به کام من تلخ کند طلا را نیاورد.
تمام اقوام از ارومیه امده بودند. دو روز مانده به مراسم عروسی همراه عمو بهرام و زن عمو به استقبال سیاوش رفتم. سیاوش که از دور چشمش به من افتاد لحظه ای ایستاد و مات و مبهوت نگاهم کرد و بعد بیرون امد و لبخند زنان گفت:: من خواب می بینم، خدایا اصلا باورم نمی شه.
-نه باورت بشه چون در عالم بیداری منو می بینی.
سیاوش- کی اومدی پس چرا به من نگفتن؟
-ده روزی میشه، حتما خواستن غافلگیرت کنن. در ضمن پانزده روز هم عید اومده بودم.
سیاوش- بابا چرا بهم نگفتین، من چند بار ازتون سراغشو گرفتم.
زن عمو- اخه پسرم تو راهت دور بود گفتنش دردی رو دوا نمی کرد. غیر از اینکه ناراحت می شدی دیگه سودی نداشت. بالاخره دختر عموته و می دونستیم که حتما دلتنگش هستی. گفتیم بیایی اینجا و بفهمی بهتره.
سیاوش- خوب بی معرفت چطوری؟ شوهرت چه طوره، با اون اومدی؟
خنده ای کردم و گفتم: نه خیر یه سری هم به تو باید توضیح بدم.
و شروع کردم به تعریف کردن موضوع. از سیر تا پیاز برایش توضیح دادم. بعد از شنیدن حرفهایم گفت چرا این مردیکه بی شعور دست از سرت برنمی داره.
لحن کلام سیاوش باعث دلخوریم شد. نمی دانستم چرا دوست نداشتم کسی پشت سرش بدگویی کند.
سیاوش با ناراحتی زیر لب زمزمه کرد: حقته، تو همیشه غریبه ها رو به خودی ترجیح می دادی. اگه قصد ازدواج داشتی، چرا این همه به سهند پیغام گذاشتم، سراغی ازم نگرفتی. نمی دونستی من هنوز هم دوست دارم.
-خواهش می کنم گذشته ها رو پیش نکش. راستشو بخوای من از هر چی مرده حالم بهم می خوره.
و با این حرف سیاوش را از ادامه بحث بازداشتم. وقتی به خانه رسیدیم سفره نهار پهن شده بود و همه منتظر ما بودند. باز دوباره همه فامیل دور هم جمع شده بودند و جای پدربزرگ و خان عمو خالی بود. و در میان بچه ها هم جای عزیز دل من.
صبح روز عروسی چون هنوز سپهر، طلا را نیاورده بود بی حال و کسل از خواب بیدار شدم تا همراه ساناز به ارایشگاه بروم. با گرفتن دوش کمی از کسالتم کاسته شد. مشغول خوردن صبحانه بودیم که زنگ در به صدا امد و ساناز گفت: ای وای امیر اومد ولی ما هنوز اماده نشدیم.
مامان- اخه امیر عجله داره واسه همون زود اومده. چند دقیقه ای منتظر میشه تا اماده شین.
بابا بعد از جواب دادن با خوشحالی گفت: غزال بدو برو پایین که سپهر طلا رو آورده.
گرمی خاصی به تنم دوید. با عجله خودم را به دم در رساندم. بعد از بغل کردن و بوسیدن طلا، به چشمای خاکستری و خمار سپهر خیره شدم و گفتم: بی انصاف چرا این کارو کردی، نگفتی من هم مادرشم و حق دارم دخترمو ببینم.
لبخندی زد و گفت:اتفاقا چون بی انصاف بودم اوردمش. وگرنه باید شش سال بعد می آوردمش.
-من با هزار عشق و امید از اون سر دنیا به دیدنش اومدم، اونوقت تو یه روز ندیده با خودت بردیش مسافرت. این همون عشقیه که ازش دم می زنی؟
-اگه این عشق و علاقه نبود که این کارو نمی کردم و فحش و بد رفتاری خانواده مو به جون نمی خریدم.
و بعد به سمت ماشین رفت و قبل از سوار شدن پرسید: اگه دست و پاتو می گیره ببرمش و عصر بیارم.
-نه ممنون با خودم می برم ارایشگاه.
-پس خداحافظ تا عصر.
با طلا بالا رفتیم. طلا از دیدن ان همه ادم ماتش برده بود و با غریبی خودش را بغل بابا انداخت و بعد در گوش بابا چیزی گفت که بابا خنده کنان بلند گفت: نترس عزیزم، اینها همه تو رو دوست دارن.
مامان- چی میگه مسعود؟
بابا- میگه اینجا چرا این طوری نگام می کنن من می ترسم.
بسته ای دست طلا بود که رو به مامان گرفت و گفت: مامان بزرگ براتون سوغاتی اوردم.
مامان- ممنون عزیزم دستت درد نکنه.
مامان بسته را باز کرد و داخل اش، بسته ای نبات و زعفران و غیره بود. بسته ای کادوپیچ شده ای هم بودکه مامان خواست باز کند که طلا گفت: اون مال مامی جونه.
مامان دوباره صورت طلا را بوسید و تشکر کرد. من هم بسته خودم را باز کردم و از دیدن سرویس جواهر که با زمرد کار شده بود خوشحال شدم چون انقدر گرفته و ناراحت بودم که یادم رفته برای خودم طلا بگیرم.
ساناز- غزال چه کادوی قشنگی برات گرفته، خوش به حالت که همچین دختری داری. خیلی هم به موقع و به جا خریده.
مامان- لازم نکرده از اونا استفاده کنی، به خودش پس بده و از سرویس های من استفاده کن.
طلا که متوجه مامان شد با اخم گفت: چرا مامان بزرگ؟ اونارو من خریدم.
سپس از کیف اش دو تا هزاری درآورد و گفت: ببین از اینا دوتا دادم و خریدم.
ساناز- طلا جون نمی شه دوتا هم بدی و برای خاله ات بگیری.
طلا با خوشحالی گفت: باشه به بابا می گم، تا منو ببره و برای خاله جونم هم بگیرم.
خنده ام گرفت چون طفلکی فکر می کرد با دو هزار تومان میشود سرویس گران قیمت خرید. در همین اثنا که هنوز اماده نشده بودیم امیر سر رسید. تند تند اماده شدیم و ما را به اریشگاه برد.
طلا در اریشگاه شیطنت می کرد و از این صندلی به ان صندلی می پرید و به وسایل روی میز دست می زد و باعث شده بود اخم های اریشگر تو هم برود. ساناز صدایم کرد و گفت: غزال تو رو خدا زنگ بزن بیان دنبال طلا، ارایشگر اونقدر که نگاه طلا کرد صورتم خراب شد.
-آخه به کی بگم، کجا بفرستم، الان همه کار دارن؟
ساناز- خوب به سپهر بگو، اون که الان تو خونه بی کار نشسته.
-اصلا فکرشو نکن، اونوقت فکر می کنه بهش محتاجم.
ساناز ابروهایش را درهم کشید و جواب داد: وای غزال از دست تو، چه قدر مغروری. به خاطر غرور بی خود تو من امشب مثل عنتر میشم.
-چشم! حالا تو اخم هاتو باز کن، الان بهش میگم بیاد دنبالش.
بالاجبار شماره خانه سپهر را گرفتم. بعد از چند بار بوق زدن رعنا خانم جواب داد: الو.
-سلام رعنا خانم، ببخشید سپهر خونه است؟
-سلام خانم، بله خونه هستن ولی خوابیدن.
-لطفا بیدارش کن.
لحظه ای بعد صدای خواب الود سپهر در گوشی پیچید: الو جانم.
-سپهر سلام، معذرت می خوام که بیدارت کردم می خواستم ببینم برات مقدوره که بیایی دنبال طلا، چون خیلی اذیت می کنه.
-خواهش می کنم خانم چرا نمی تونم، فقط شما لطف کنید و ادرس بدید، تا من چند دقیقه دیگه خدمت برسم.
-ممنون پس یادداشت کن.
نیم ساعت طول نکشید که سپهر خودش را رساند. وقتی طلا را بیرون بردم خنده کنان گفت: لجباز من که بهت گفتم بذار همراه خودم ببرم، گفتی نه، خوبه تو طلا رو بهتر می شناسی و می دونی که یه جا نمی تونه ساکت و اروم بشینه.
-اومدی که متلک بارم کنی، اصلا نمی خوام ببریش. اگه برم خونه خودم نگه اش دارم بهتر از کنایه های توئه.
سپهر- لوس نشو، نمی خواد بری خونه. من اومدم دخترمو ببرم، تا تو بتونی با خیال راحت به خودت برسی و شب کنار نامزد عزیزت بیشتر حرص منو دربیاری. حالا اگه کاری نداری ما رفع زحمت کنیم.
-نه ممنون که قبول زحمت کردی و تشریف آوردی.
-راستی چیزی لازم ندارین تا تهیه کنم.
در حالی که به داخل می رفتم گفتم: نه اگه هم لازم داشتیم به نامزدم میگم.
عمدا روی کلمه نامزد تاکید کردم تا عصبانیش کنم. تا شاید عقده چند ساله ام را که مثل غده سرطانی در وجودم ریشه دوانده بود و جسم و روحم را آروم، آروم می سوزاند و خاکستر می کرد، التیام بخشم.
زیر سشوار نشسته بودم و با دیدن ساناز که غرق شادی و لذت بود، پرنده خیالم به روز عروسی خودم کشیده شد. چه روز خوب و فراموش نشدنی بود. چنان در رویای خودم غوطه ور بودم که متوجه گذشت زمان نشدم. با خاموش شدن سشوار به دنیای حقیقی و تلخ پا گذاشتم. منیره شاگرد سیما خانم بود که گفت: ببخشید که بیدارتون کردم، دم در کارتون دارن.
-با من، کیه؟
-نامزدتون.
متعجب از جایم بلند شدم، چون این کار از پیام بعید بود. هفته قبل که به عروسی یکی از اقوام دعوت شده بودم وقتی خواستم به ارایشگاه به دنبالم بیاید، گفت: وقت ندارم و خودت بیا. و من هم از لج به بهانه طلا عروسی نرفتم. پس حتما اتفاقی افتاده بود.
وقتی جلوی در رفتم با دیدن سپهر و طلا هم خیالم اسوده شد و هم لجم گرفت و با اخم بهش گفتم: می شه بگی این ادا و اصول چیه و چرا سرکارم گذاشتی. امرتونو بفرمایید.
خنده کنان در ماشین را باز کرد و یک جعبه شیرینی با دو پلاستیک غذا برداشت و به دستم داد و گفت: گفتم موقع نهاره و ممکنه گشنتون شده باشه برای همین مزاحم شدم اگه کم بود بگو تا دوباره بگیرم.
باز تند رفته بودم شرمگین و خجالت زده سرم را پایین انداختم و تشکر کردم و با غذاها و شیرینی به داخل رفتم.
در دلم گفتم « تو هیچ وقت رفتار خوبی باهاش نداشتی و همیشه عجولانه قضاوت کردی، تو در مقابل اون هیچ وقت کوتاه نیومدی و با غرور و تکبر زندگی اونو هم خراب کردی. یعنی فکر می کنی پیام هم می تونه در مقابل رفتارت و غرورت کوتاه بیاد» ولی این غیر ممکن بود باید خودم را اصلاح می کردم تا این دفعه زندگی ام تداوم پیدا می کرد و از هم نمی پاشید. ساناز با دیدن وسایل دستم گفت: دست آقا پیام درد نکنه، شوهر خواهر خوب و پولدار اینجا به درد می خوره. پس غزال خانم لطف کن به امیر بگو این همه راه رو از پیچ شمیرون بلند نشه و برامون غذا بیاره.
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 
غـــــــــــزال (قسمت شصت و شش)
-چشم ولی این کار پیام نیست، سپهر زحمت کشیده.
خنده ای کرد و گفت: اتفاقا خودم هم تعجب کردم، ولی باور کن غزال اگه صدتا شوهر هم بکنی هیچ کدوم مثل سپهر نمی شه تازه سایه اش همه جا دنبالت هست، پس بهتره به خودت زحمت ندی و دوباره زنش بشی. چون تنها سپهره که با این اخلاق گند تو می سازه. ببخشید که رک و پوست کنده بهت گفتم.
لبخندی زدم و گفتم: نه اتفاقا خوشحال شدم که نظرتو گفتی چون خودمم سعی دارم رفتارمو عوض کنم اما نه به خاطر سپهر.
-خواهر من، من بهت قول می دم نمی تونی، چون عادت کردی به اخلاق و رفتارت مخصوصا در مقابل شوهرت.
ساعتی بعد حاضر و اماده منتظرداماد و بقیه بودیم. طولی نکشید که رسیدند. بعد از بیرون رفتن عروس من هم بیرون رفتم و کنار دست سهند نشسته و به سمت خانه عمو سعید که جشن عروسی ساناز انجا قرار بود برگزار شود رفتیم. وقتی رسیدیم گوسفندی اماده قربانی بود و بوی خوش اسپند همه جا را گرفته بود. چشمم دنبال طلا میگشت که دیدم عروس خوشگل و نازم، دست سپهر را گرفته و منتظر ماست. با دیدنم جلو دوید و گفت: مامی جون ببین چه قدر خوشگل شدم، بابایی بردهlesalon de coiffare (سالن زیبایی) و این تاجو رو سرم گذاشتم.
-آره عزیزم خیلی خوشگل شدی، دست بابایی درد نکنه، حالا بیا دنباله تور خاله رو بگیر.
طلا- آخه من که دوماد ندارم.
نگاهی با دوروبر انداختم و با دیدن مهرداد و بابک گفتم: من برات پیدا کردم، برو دست مهرداد یا بابک رو بگیر.
و طلا هم با صدای بلند گفت: مهرداد دوماد من میشی؟
که باعث خنده همه شد و هر دو به دنبال عروس و داماد به راه افتادند. در اتاق عقد وقتی خطبه عقد خوانده می شد سعی می کردم از تلاقی چشمانم با نگاه سپهر که گوشه ای ایستاده و به صورتم زل زده بود اجتناب کنم، چون نمی خواستم با وجود پیام به مرد دیگری فکر کنم. وقتی عکس یادگاری با عروس و داماد می گرفتیم بابا صدایم کرد و گفت:
-غزال جون بیا که مهمونات اومدن.
بیرون رفتم و با دیدنشان گفتم: پس چرا دیر کردین، عقد تموم شد.
افسانه- تقصیر این کسری است، یه ساعته با سر و صورتش ور میره، هی لباس عوض می کنه، والا صد رحمت به ما زنا.
خنده کنان پرسیدم: چرا مگه قراره خواستگاری کنه، ببینم کلک نکنه به فکر تجدید فراش افتادی.
چشمکی زد و جواب داد: دیگه جلوی اینا نگو که پدرمو درمی آرن.
-پس زود بیا حداقل عکس با هم بگیریم.
توی اتاق عقد اول کسری و افسانه را معرفی کردم، و انها به رسم یادگاری هدیه ای به عروس و داماد دادند. بعد از گرفتن عکس هنوز انجا بودیم که طلا امد و با دیدنشان فریاد کشید و گفت: سلام عمو کسری، و به بغل کسري پرید.
الحق که کسری هم طلا را مثل بچه های خودش دوست داشت و از هیچ محبتی دریغ نمی کرد. لحظه ای بعد طلا گفت: عمو می خوای بابامو نشونت بدم.
-بله چرا نمی خوام.
طلا- پس بیا بریم. پویا تو هم بیا می خوام بابای خوب و مهربونمو ببینی. قد ستاره ها دوستش دارم.
کسری نگاهی به من کرد و همراه طلا و پویا به دیدن سپهر رفت. طلا از داشتن پدر چنان می بالید که دلم به درد می آمد. افسوس که من این چند سال را در حق اش ظلم کرده بودم.
بعد از رفتن انها، ما هم بیرون می رفتیم که پیام اهسته گفت: غزال این چه لباسیه پوشیدی، اصلا پوشیده نیست.
-فقط یه خورده پشت اش بازه.
پیام- یه خورده نه، زیاد! چون پشتت کاملا بیرونه و همین طور یقه ات هم....
نگاهی به یقه لباسم که هفت بود و با بند از پشت گردنم به هم گره خورده بود انداختم. درست تا وسط سینه ام پیدا بود و چاک ام تا بالای زانو بود.
-از دفعه بعد سعی می کنم کمی پوشیده بپوشم. آخه من فکر نمی کردم از نظر تو ایرادی داشته باشه.
پیام- راستشو بخوای فقط جایی که سپهر هست دوست دارم خودتو بپوشونی. چون اونقدر که نگات می کنه حرصمو درمی آره.
در دل به حسادت سپهر و پیام خندیدم. در سالن کنار پیام و خانواده اش نشستم که کسری نیز به ما پیوست. لحظاتی بعد سهیل امد و گفت: پیرزن چرا نشستی و فقط حرف می زنی، بلند شو نا سلامتی عروسی خواهرته.
دستم را گرفت و بلند کردو به دنبال خودش کشید. در این فرصت پیش امده گفتم: سهیل چرا دیگه حرفی از خاطره نمی زنی؟
-راستش به خاطر اینکه نمی خوام بیش از این سپهر رو ناراحت کنم، برای همین قید شو زدم. هر چی فراوونه دختره! این نشد یکی دیگه، ما به درد هم نمی خوریم.
نگاهی به عمق چشمانش انداختم دروغ می گفت چون خیلی خاطره را دوست داشت واز این فداکاری که به خاطر برادرش می کرد دلم به حالش سوخت. اصلا همش تقصیر من بود. اگه پای من وسط نبود دنبال خاطره می رفت و رضایت اش را جلب می کرد.
برای همین رفتم خاطره و شایان و تابان را هم بلند کردم وبه وسط جمع رفتیم. دقایقی بعد که به سر جایم برگشتم دیدم قیافه پیام گرفته است علتش را پرسیدم: پیام چرا اخم کردی اتفاقی افتاده؟
کسری جواب داد: تقریبا! آخه پیام خان ما دوست نداره نامزدش با غریبه ها برقصه.
جا خوردم و با دهان باز پرسیدم: غریبه ها؟! اونا همه پسر عمه و عموهای من هستند، فقط سهیل بینشون از اقوام نیست که اونم مثل سهند می مونه.
کسری- خوب منظور ما همونا هستند مخصوصا سهیل خان.
با حیرت به صورت پیام زل زدم. افسانه چینی به پیشانی انداخت و گفت: کسری میشه بگی تو چرا اتیش بیار معرکه شدی. مگه پیام خودش زبون نداره که تو جواب می دی؟ ببین می تونی اوقات تلخ کنی.
به خاطر افسانه حرفی نزدم و ساکت نشستم. ولی همچنان حرفهای کسری در گوشم زنگ می زد چون برای اولین بار بود چنین چیزی می شنیدم. چند دقیقه ای نگذشته بود که کسری بلند شد و دست من و افسانه را گرفت و گفت: آقا پیام اجازه هست نامزدتون با من برقصه یا نه؟
پیام- کسری لطفا مزه نریز.
کسری چشمی گفت و ما را به وسط برد. با اونا می رقصیدم که پویا امد و گفت: خاله طلا افتاده تو استخر.
لحن کلام پویا باعث ترسمان شد و سه تائی به حیاط دویدیم. طلا دور تیوپ پر از گل می چرخید. از اینکه سالم بود خیالم اسوده شد. صدایش کردم: طلا بیا بیرون، چرا با لباس پریدی؟
طلا- آخه می خوام این گل رو بردارم.
-این همه گل این بیرون است، چرا می خوای اونارو برداری.

هر کاری کردیم طلا بیرون نمی آمد. بابا و عمو سعید هم به ما پیوسته بودند و انها هم هرچقدر می گفتند بیرون نمی آمد. نمی دانستم چی کار کنم با اون سر و شکل نمی توانستم بپرم تو اب. از بابک خواستم سپهر را صدا کند. دقایقی بعد امد و گفت: دایی جون داخل نبود.
در دلم گفتم « پس کدوم گوری رفته، حتما رفته پیش شراره!!» چون به هیچ وجه باور نمی کردم با او رفت و امد نمی کند.
مستاصل و درمانده کنار استخر ایستاده بودم و طلا، یکی یکی گلها را بیرون می آورد. پنج نفری حریف اش نمی شدیم. تا اینکه مهرداد گفت: عمو سپهر اومد.
برگشتم دیدم از بیرون می آید، با حرص نگاهش کردم، فرصت طلب!
عمو سعید- سپهر بیا ببین این دخترت چی کار می کنه، با لباس پریده که هیچ، بیرونم نمی یاد.
سپهر- یعنی پنج نفری نتونستین بیرون بیارینش که از من می خواین.
کسری- آخه آقای مهندس دخترتون مثل مامانش یک دنده است. برای همین قبول نمی کنه تا همه گل ها رو برنداشته بیرون بیاد.
-می شه اول شما لطف کنید و بگید وسط جشن کجا رفته بودید. الان چه وقته تفریحه.
بابا- ببخشید من حواسم نبود بگم چون فرستاده بودم دنبال یه کار مهم.
کسری اهسته در گوشم گفت: خانم خیطی مالیات داره.
سپهر چوبی آورد و با آن تیوپ را به لبه استخر اورد و به دنبال ان طلا هم بیرون امد سپهر کلیدی از جیبش درآورد و گفت: برو از تاق من حوله بیار تا سرما نخوره.
بابا- دوساعته اینجا وایسادیم و با این بچه کلنجار میریم ولی عقلمون قد نمی ده که این کارو بکنیم.
با عجله داخل رفتم و از اتاق سپهر حوله اوردم و دور طلا پیچیدم، خواستم بغلش کنم که سپهر گفت: بده به من، لباسای تو خیس می شه.
کسری و افسانه نگاهی به من و سپس به سپهر انداختند. همگی با هم به داخل رفتیم و سپس من و سپهر به طبقه بالا رفتیم تا به سر و وضع طلا برسیم. با کمک سپهر فورا لباسهایش را عوض کرده و موهایش را خشک کردیم.
موقعی که می خواستم از اتاق بیرون بروم دستم را گرفت و گفت:
-می دونی خیلی خوشگل و ناز شدی، البته از اول هم بودی ولی حالا بیشتر.
-خوب منظور، واسه همین نگه ام داشتی.
-نه غیر از این می خواستم بگم غزال خانم طلا به وجود هردومون نیاز داره، نذار سرنوشتش تغییر کنه و خدای نکرده اسیب ببینه.
-این حرفها همش بهونه است و اینو بدون که من هیچ وقت به اون خونه برنمی گردم.
سپهر- پس اونوقت من یا مجبورم دوباره ازدواج کنم، یا هر طور شده با شراره کنار بیام و مدارا کنم تا به هردوشون برسه.
با شنیدن این جمله به ته دره سقوط کردم.چه طور می توانستم نازدونه ام رو به دست نامادري بسپارم، آن هم زنی مثل شراره که پسر خودش را زیر مشت و لگد می گرفت.
با کوله باری از درد و غم بدون هیچ حرف و کلامی بیرون آمدم. حوصله پیام را نداشتم و به دنبال اشنایی می گشتم که دیدم سها و بهناز و شیدا کنار هم نشسته اند. بهناز با دیدنم گفت: چرا رنگت پریده باز رفتي سازمان انتقال خون؟
-بهناز سربه سرم نذار حوصله ندارم.
سها-چرا، مثل اینکه عروسی خواهرته.
-از دست برادر تو، آخر این عروسی رو کوفتم کرد و زهر خودشو ریخت.
سها- چرا مگه چی کار کرد؟
انچه سپهر لحظه ای پیش بهم گفته بود، گفتم، طفلکی سها با ناراحتی سر تکان داد و گفت: متاسفم این سپهر عقلشو از دست داده.
بهناز- اتفاقا تصمیم عاقلانه ای گرفته. خوب اون بیچاره هم حق داره، نمی تونه که تا اخر عمرش به پای تو بشینه.
از حرص محکم به پشت گردنش کوبیدم که با صدای بلند گفت: آخ مرض گرفته! چرا می زنی،حقیقت تلخه.
فرید و سپهر هم پیش ما امدند، بلند شدم که بروم. سپهر گفت: تا چند روزه دیگه همه رو به عروسی خودم دعوت می کنم. اونم تو خونه خودم،خانم دکتر حتما با اقای احتشام تشریف بیارید. منتظرم.
خیره خیره نگاهش کردم و رفتم. ولی تا پایان عروسی چیزی نفهمیدم و به زور خودم را شاد نشان می دادم که باعث ناراحتی مادر و بقیه نشوم. ولی فقط خدا می دانست چه طوفانی در دلم به پا شده بود و آرامش ام را بهم زده بود.
بعد از رساندن عروس و داماد به خانه خودشان، به خانه برگشتیم. به بهانه خستگی زودتر از همه طلا را بغل کرده و به اتاقم و به خلوت تنهاییم پناه بردم. بعد از به خواب رفتن طلا، بغضم شکست و انقدر گریه کردم تا خسته و بی حال به خواب رفتم.
صبح وقتی از خواب بیدار شدم تا عصر همچنان گوشه ای نشسته و زانوی غم بغل کرده بودم و برای همین اخرین نفری که برای پاتختی به خانه عروس و داماد رفت، من بودم. آخر شب عروس و داماد را به فرودگاه رساندیم تا به مدت دو هفته به پاریس بروند. هزینه بلیط و ماه عسل را من به عنوان کادو در روز پاتختی داده بودم.
صبح بعد از رفتن مهمانها به خانه عمو رفتم، چون طاقتم دیگر طاق شده بود حرف های سپهر را به بابا و مامان گفتم.
بابا در جوابم گفت: دخترم همه اینها به تصمیم تو بستگی داره در واقع به سرنوشت طلا. یا باید خودتو فدا کنی یا طلا رو.
مامان- نمی دونم نفرین کی پشت سرمون بوده که زندگی دخترم این طوری شد. دیگه من هم این وسط موندم.
بابا- امروز با عمو محمود هم در میان بگذار شاید راه حل بهتری پیشنهاد کنه.
-نزدیک ظهر به خانه عمو رفتیم. چون روز بعد مهمانها می رفتند زن عمو همه را به نهار دعوت کرده بود، خانواده امیر هم حضور داشتند. وقتی در جمع مشکل به وجود امده را مطرح کردم هرکسی حرفی می زد و اظهار نظری می کرد. من هم در وسط دریا در میان امواج،همانند غریقی به این سو و ان سو می رفتم تا شاید نجات پیدا کنم. تا اینکه سیاوش گفت: به نظر من برای اینکه خیال سپهر رو راحت کنی باید حلقه پیام رو پس بدی و وقتی ابها از اسیاب افتاد طلا رو بردار و برای همیشه از ایران برو، برو جایی که دستش بهت نرسه.
این حرف سیاوش باعث عصبانیت عمو و بابا شد. ولی این پیشنهاد بد جوری ذهن مرا به خودش مشغول کرد چون بهترین راه حل بود..
سه روز از این ماجرا می گذشت که خانم احتشام شب به خانه ما امد و از بابا خواست تا من هم همراه پیام وکسری و افسانه چند روزی به مسافرت بروم. وقتی حرفهایش تمام شد دل به دریا زدم و گفتم: خانم احتشام می خواستم بگم... بگم که من به درد پیام نمی خورم چون با وجود طلا به غیر از دردسر چیز دیگه ای براتون ندارم.
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 
غـــــــــــزال (قسمت شصت و هفت)
خانم احتشام انگشت به دهن پرسید: چی، چرا؟ اونهم بعد از پنج ماه، مگه بدی از ما دیدی یا رنجیدی؟
-به خدا من از شما نرنجیدم، اگه اون موقع جواب مثبت دادم دلیلش این بود که پدرش خبر نداشت و من بدون دردسر می تونستم با پیام ازدواج کنم. شما هم مادر هستید و احساس منو درک می کنید. نمی تونم به خاطر ازدواج از دیدن دخترم محروم بشم.

و به گریه افتادم، بابا در ادامه حرف من گفت: حقیقتا سپهر گفته اگه غزال ازدواج کنه به هیچ وجه اجازه نگه داری طلا رو بهش نمی ده.
بعد از کلی حرف زدن و کلنجار رفتن حلقه را از دستم درآوردم و به دست خانم احتشام دادم. بیچاره دست از پا دراز تر و با حالی گرفته خانه را ترک کرد. بعد از رفتن انها چون سرم به شدت درد می کرد به اتاقم رفتم و دراز کشیدم. از اینهمه مصیبت دیگر کارد به استخوانم رسیده بود و احساس مرگ می کردم. ساعتی بعد مامان در را باز کرد و گفت: سپهر پای تلفنه و باهات کار داره.
گوشی را برداشتم و به سردی گفتم: بله بفرمایید.
سپهر- سلام، چرا دمغی؟ نکنه بد موقع مزاحم شدم.
-امرتونو بفرمایید.
-غرض از مزاحمت، ما فردا به مدت چند ماه میریم اهواز، چون قرارداد یک پروژه رو بستیم و باید اونجا کار کنیم.
-خوب به سلامتی، حالا با عمو میری یا با فرید؟
-با هیچ کدوم، با دختر عزیزم میرم.
با فریاد گفتم: چی؟ با دخترت، سپهرتو انگار دیوونه شدی. توی این گرمای مرداد ماه طلا رو کجا می بری. در ضمن پیش کی می خوای بزاری؟
سپهر- عمه ولیلی، اگه اونا نگه اش دارن بهتر از اینه که مزاحم شما بشه.
-اگه منظورت از شما، من و پیام هستیم. بذار خیالتو اسوده کنم چند ساعت پیش حلقه اش رو پس دادم پس بی خودی ادا درنیار و بذار طلا پیش ام بمونه.
سپهر- جدی، خیلی برات متاسفم! به هر جهت شرمنده چون برام مقدور نیست که بذارم پیش تو بمونه. نمی تونم مدت زیادی ازش دور باشم. در ضمن بهت اعتماد ندارم.
-سپهر تو دیگه شورشو درآوردی. یعنی چی من این همه سال تک و تنها بزرگش کردم و زحمتشو کشیدم که تو یه روزه صاحبش بشی. اون موقعی که از پله ها افتاد و بین مرگ و زندگی دست و پا می زد جنابعالی کجا بودی؟ بیست روز تمام تو بیمارستان بالای سرش کشیک دادم. من لای پنبه بزرگش کردم نه تو خونه این و اون. حالا تو می خوای تو گرمای جنوب بسپاری دست یکی دیگه، چطور دلت میاد باهام چنین رفتاری رو بکنی؟ سنگ دل، بی رحم.
چند دقیقه ای هر دو ساکت شدیم تا اینکه گفت: باشه پیشت بمونه اما به یه شرط.
-به چه شرطی؟
-که شناسنامه و پاسپورتشو بدی به من. چون اطمینان ندارم و می ترسم طلا رو هم برداری و بری.
از اینکه از نیت من مطلع شده بود حیران ماندم و آرامتر گفتم: قبوله، فقط یادت باشه اقا سپهر که در همیشه روی یه پاشنه نمی چرخه.
خنده ای کرد و گفت: نه یادم نمی ره، فقط صبح زود بیا چون باید صبح راه بیافتم تا غروب برسم.
صبح زود قبل از رفتن سپهر به انجا رفتم. با خشم و غضب مدارکم را به سینه اش کوبیدم و گفتم: حالا اجازه دارم طلا رو ببرم.صورتم را میان دستانش گرفت و خیره به چشمانم گفت: لعنتی چرا این همه،هم منو و هم خودتو عذاب می دی. یعنی من اونقدر بدم که نمی تونی تحمل ام کنی. حتی به خاطر طلا حاضر نیستی با من زندگی کنی من هر کاری می کنم یا هر حرفی که می زنم به خاطر اینه که می خوام با هم باشیم. من هیچ وقت قصد جدا کردن طلا رو ازت ندارم. به جان عزیزت، به جان طلا خیلی دوست دارم باور کن دروغ نمی گم.
در اغوشم کشید و ادامه داد: اگه می خوای برای همیشه از شرم راحت بشی دعا ن که برم ته دره و نابود بشم.
صدای ضربان قلبش، گرمای تنش، ارامشی در وجودم ایجاد کرد که دلم می خواست ساعت ها در همان حال باقی بمانم. پرسیدم: چرا با ماشین میری؟
-بدون ماشین این ور و اون ور رفتن سخته، برای همین می خوام با ماشین برم. فقط دعا کن که دیگه برنگردم.
-دعا می کنم که سایه ات همیشه بالا سر طلا باشه چون تازه طعم پدر داشتن رو چشیده.
-بالای سر خودت چی، تو نمی خوای؟
با لودگی جواب دادم:خوب معلومه منم دوست دارم که سایه بابا تا اخر عمر بالای سرم باشه.
خندید و گفت: تو دیوونه ای، دیوونه ای که به سختی میشه به قلبش نفوذ کرد. خب خانم خانما من دیگه می رم که دیرم شد، کاری نداری؟
-نه برو به سلامت، فقط مواظب خودت باش و اهسته رانندگی کن.
-چشم خانم هر چی شما دستور بدید.
آب و قرآن آوردم واز زیر قران ردش کردم و پشت سرش آب ریختم. رعنا خانم و شوهرش هم کنارم ایستاده بودند. علی اقا گفت: هیچ وقت اقای مهندس را مثل امروز شاد و شنگول ندیده بودم.
رعنا خانم- در واقع از عید که شما رو دیدن سرحال شدن مخصوصا وقتی فهمیدن طلاجوون دختر خودشونه.
-شما چند ساله سپهر رو می شناسید؟
علی اقا- از وقتی اینجا رو شروع کردن به ساختن، من بودم. بیچاره اقای مهندس با چه ذوق و شوقی اینجا رو می ساختن و از ان روزی که تنهایی ساكن اینجا شدن همیشه ناراحت و غمگین بودند و آرزو می کردند که شما حداقل یک بار اینجا پا بذارید.
حرفهایشان به دلم نشست و آرامشی عجیب به دلم حاکم شد. خواب بودن طلا بهانه ای شد تا در کنارش بمانم و بخوابم. چون به راحتی نمی توانستم از خانه و زندگیم دل بکنم.
ساعت ده و نیم با سرو صدای طلا چشم باز کردم. به محض بیدار شدن پرسید: مامی کی اومدی؟
-سلام عزیزم،صبح قبل از رفتن بابا اومدم.
طلا-اومدی که پیشم بمونین؟
-اومدم تا تو همراه خودم به خانه مامان بزرگ ببرم.
-نه مامی خواهش می کنم اینجا بمونید، آخه من دوست دارم خونه خودمون بمونیم! جون من قبول کنید.
-باشه دخترم، قسم نخور می مونیم.
قبل از صبحانه به مامان تلفن کردم و گفتم که تا امدن سپهر در خانه اش خواهم ماند. هرچند که خودم هم بی میل نبودم ولی باز طلا را بهانه قرار دادم تا مدتی بمانم.
بعد از صبحانه، مبلمان را با کمک رعنا خانم به سلیقه خودم چیدم بعد از ظهر هم کمی استراحت کردم، سپس با طلا بیرون رفتیم و شام را هم بیرون خوردیم. تازه رسیده بودیم که بهناز و فرید هم امدند وقتی نشستند بهناز گفت: غزال خانم اجازه هست از قصرتون دیدن کنیم. آخه نگهبانتون اجازه نمی داد قبل ازورود سرکار کسی اینجا قدم بذاره.ژستی گرفتم و گفتم: شرمنده می ترسم به چیزی دست بزنید و خراب بشه.
بهناز- اهه! چه غلطا، نیومده دستور هم میده. خیلی دلت بخواد که نگاش کنیم.
-بلند شدو، شوخی کردم. فرید تو هم میایی؟
فرید- نه من فیلم نگاه می کنم شما راحت باشید. غزال فقط امیدوارم برای همیشه خانم خونه ات باشی و سپهر رو هم خوشحال کنی.
لبخندی زدم و همراه بهناز رفتم. شب وقتی بهناز و فرید رفتند به اتاق خواب رفتم تا بخوابم.
از وقتی که از سپهر جدا شده بودم این ارامش را نداشتم و همیشه در تلاطم و اضطراب بودم. صبح چون حوصله ام سر رفت به مامان و خاله تلفن کردم تا برای شام دعوتشان کنم مامان بااکراه قبول کرد. بعد از ان یک دفعه به یاد عمو افتاد. فورا گوشی را برداشته و شماره گرفتم. شیدا گوشی را برداشت بعد از سلام و احوالپرسی با او گوشی را به زن عموداد.
-سلام زن عمو، حالتون چطوره؟
-سلام دخترم من خوبم، تو چطوری؟ طلا جون خوبه؟
-ممنون، هردومون خوبیم. زن عمو غرض از مزاحمت، می خواستم بگم اگه لطف کنید و شام تشریف بیارید خونه ما خوشحال میشیم. راستش حوصله ام سر رفته بود واسه همون خواستم همگی دور هم جمع باشیم.
زن عمو- عزیزم از نظر من اشکالی نداره، فقط باید عموت قبول کنه. می شناسیدش که!!
-راضی کردن عمو با من، الان بهش تلفن می کنم. خوب اگه با من کاری ندارید خداحافظ.
-نه عزیزم صورت طلا را ببوس، خداحافظ.
وقتی به عمو تلفن کردم اول راضی نمی شد که به خانه سپهر پا بگذارد. ولی وقتی من زیاد خواهش و تمنا کردم، قبول کرد.
بعد از گذاشتن گوشی تا عصر با ذوق و شوق کار می کردم. اول عمو سعید و خاله امدند. برق شوق و رضایت در چشم هردوشون غوغا می کرد. بیچاره ها اولین بارشان بود که به خانه جدید پسرشان پا می گذاشتند. بعد از انها عمو و بعد مامان و بابا رسیدند. در میان انها فقط سیاوش بود که از نگاهش خشم و خشونت می بارید و در فرصتی که پیش آمد نارضایتی خودش را بروز داد. مشغول چیدن میز شام بودم که به بهانه خوردن آب به اشپزخانه امد و گفت: چرا اینجا موندی، نمی تونستی بری خونه خودتون؟
لبخند زنان جواب دادم: اینجا هم خونه خودمه، چون مالک اصلی اش خودم هستم.
سیاوش- غزال این بهترین فرصته که می تونی ازش استفاده کنی، ولی مثل اینکه خودت بی میل نیستی که دوباره با این آشغال زندگی کنی.
-سیا خواهش می کنم درست حرف بزن، سپهر هر چقدر هم که بد باشه پدر طلا است و من اجازه نمی دم پشت سر پدر دخترم این چنین حرف بزنی. در ضمن من نمی تونم برم چون مدارک هردومون پیش سپهره.
با عصبانیت لیوان را محکم روی میز کوبید و رفت. هرچند که از دستش ناراحت شدم ولی سعی کردم خونسردی خودم را حفظ کنم و باعث ناراحتی سایرین نشم.
سر میز شام بودیم، سپهر زنگ زد. بعد از سلام علیک کوتاهی گوشی را بدست طلا دادم.

شب خوب و فراموش نشدنی برایم بود. چون بعد از مدت ها به دور از غم و غصه و کدورت ها باز دور هم جمع شده بودیم.
آخر شب وقتی همه مهمانها رفتند از عمو سعید و خاله خواهش کردم که شب را پیش ما بمانند.
عمو سعید چون داروهایش همراهش نبود با سهیل به خانه رفت ولی خاله شب را ماند. تا نیمه های شب با هم حرف می زدیم و درد و دل می کردیم. خاله با زبان بی زبانی از من می خواست، دوباره با سپهر ازدواج کنم.
نزدیکی های ظهر، که خاله تازه رفته بود. کسری بی خبر و سرزده امد. تعجب کردم و به محض نشستن پرسیدم: از کجا فهمیدی اینجا هستم، ادرسو از کی گرفتی، مگه قرار نبود شماها به مسافرت برید؟
کسری- دختر چقدر عجولی تو؟ یکی یکی بپرس تا جواب بدم. اولا که هر جا که تو باشی من پیدات می کنم. ثانیا از بابات گرفتم. ثالثا بی معرفت چرا بی خبر عروسی کردی و در ضمن چون هیچ کس حوصله مسافرت نداشت فعلا صرف نظر کردیم.
-اولا من عروسی نکردم و موقتا اومدم به خونه سپهر که رفته اهواز مجبور شدم به اصرار طلا بمونم. ثانیا اومدی که سرزنش ام کنی؟
کسری- تقریبا، آخه دختر خوب چرا همون روز اول با من مشورت نکردی که کار به اینجا بکشه. هر چند که شکر خدا این وصلت بهم خورد و صورت نگرفت.
-چرا؟
-چون تو و پیام دو قطب مثبت بودید و به جای جذب هم از هم دور می شدین. چون پیام دوست داره زنش از خودش چند پله پایین تر باشه و این در مورد تو صدق نمی کرد، هر دوتون غد و یک دنده اید و دیگه اینکه تو دکترا داری و اون فوق لیسانس و از نظر مالی هم چیزی از اون کم نداری و قیافه ات هم خیلی سر بود و در واقع با اصرار بیش از حد خاله و افسانه قبول کرد با تو ازدواج کنه.
-جدی میگی؟ پس معیارهای غلطی برای ازدواج داره! من اصلا به این مسائل فکر نکردم و نمی کنم و به صفا و صمیمیت بیشتر اعتقاد دارم تا اینا.
کسری- برای همین بود که من از عاقبت این ازدواج می ترسیدم. نمی گم پیام مرد بدیه، نه. ولی به درد تو نمی خوره. چون تو مردی رو می خوای که مطیع و فرمان بردارت باشه و در واقع اینجور بار اومدی و بزرگ شدی. اگه اون چهار سال هم سپهر کوتاه نمی آمد باور کن همون ماه اول کارتون به طلاق می کشید. عشق و علاقه سپهر به تو باعث شده بود که سکوت کنه و تو هر جور خواستی زندگی کنه
-راستش خودمم به این نتیجه رسیدم که اخلاق و رفتار خوبی ندارم و به درد هیچ مردی نمی خورم.
کسری- چرا می خوری، ولی به شرطی که رفتارتو اصلاح کنی و زندگی خوب و بهتری داشته باشی. می دونی برای چی اومدم، چون بیچاره بابات خواسته باهات حرف بزنم. آخه فکر می کنه تو از من حرف شنوی داری.
-جدی، حتما در مورد سپهر درسته؟
چشمکی زد و گفت: البته حق با باباته، چون تو دیگه خانم و عاقل شدی و باید به فکر اینده خودت و طلا باشی تا لطمه نخورده؟ خودت خوب می دونی که طلا زمینه مریضی رو داره و با کوچکترین مشکلی عصبی و پرخاش گر میشه. پس نذار این غنچه نشکفته، زود پژمرده بشه. به خدا خیلی از خانواده ها هستن که حسرت این جور دختری را می خورد، یکی اش یاشار پسر عموی خودت. اجازه بده طلا زیر بال و پر هردوتون بزرگ شه، اگه فکر می کنی کس دیگه ای می تونه جای سپهر رو برای طلا پر کنه، سخت در اشتباهی! در این یک ماه و نیم که پیش اش بوده، بابات دورادور مواظب اش بود شکر خدا سپهر خیلی خوب ازش نگهداری کرده و مثل چشماش مواظب اش بوده. تو باید به خاطر طلا هم که شده برگردی سر خونه و زندگیت حتی اگه سپهر رو دوست نداشته باشی، فهمیدی؟
-ببینم این نظر باباست یا نظر خودتم اینه؟
کسری- من هم با پدرت هم عقیده ام. چون سپهر مرد ایده الیه و با یه بار اشتباه که البته تو هم بی تقصیر نیستی، نباید کسی رو دار زد. هر اشتباهی قابل بخشش است، قتل که نکرده. اونهم در مورد مردی که تو رو از جان خودش بیشتر دوست داره و عاشقانه تو رو می پرسته. من شخصه خودم از سپهر خوشم میاد. خواهش می کنم فکر شراره رو از فکرت بیرون کن و فکر کن شوهرت به یه ادم نیازمند کمک می کنه و زندگیتو بکن.
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
صفحه  صفحه 7 از 8:  « پیشین  1  2  3  4  5  6  7  8  پسین » 
خاطرات و داستان های ادبی

Ghazal | غزال


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA